ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 08.04.2021, 12:39
احضار صداهای بی‌صدا (بخش سوم)

قربان عباسی

فوکو - اخلاق زیبایی شناسانه - سبک زیستن یونانی‌ها/ زندگی همچون اثر هنری

فوکو در دوره آخر فکری‌اش بر اخلاق یونان باستان متمرکز شد. اما چه چیزی ‏در این فرهنگ بود که فوکو را به خود جذب کرد؟

فوکو در بررسی فرهنگ یونان باستان با زهد و سلوک اخلاقی خاصی روبرو شد ‏که در تقابل با اخلاق مسیحی بود یعنی نه تنها در پی انکار سوژه نبود بلکه ‏در پی آفرینش سوژه‌هایی بود که خوداتکا، خودآفرین و خودآیین باشند. ‏شکل‌گیری سوژه به طریقی هنرمندانه و نه به واسطه استقرار نهادین قانون ‏و برپایی مدل حقوقی-قضایی یا حتی مذهبی. آنها یک هدف داشتند؛ خلق ‏سوژه‌های انسانی به مثابه یک اثر هنری جاودان. آفرینش زندگی همچون ‏اثری هنری غایت اندیشه یونانی بود. آفریدن زندگی و انسان به زیباترین ‏شکل خود. ‏

در ایده‌های افلاطون زیبایی و خیر و حقیقت برهم منطبق بودند. آنچه زیبا ‏بود خیر هم بود و آنچه خیر بود حقیقت هم داشت. هنرمند، اخلاق گرا و ‏فیلسوف یکی بودند. ‏

اما برای یونانیان این زیست هنری یا زندگی زیبایی‌شناسانه بدون ‏مراقبت دایمی ممکن نبود. چرا که به قول گزنفون در خاطرات سقراطی ‏‏«خدایان نیکی و زیبایی راستین را بی‌کوشش به کسی نمی‌دهند. اگر می‌‏خواهی زمین برای تو محصول فراوان بیاورد باید کمر به خدمت زمین بندی» ‏راه سعادت طریق آسودگی و تن آسایی نیست هیچ جنگاوری با خوردن و ‏خوابیدن جنگاور نمی‌شود. فضیلت محصول ممارست و مبارزه است. هریونانی ‏ازخود می‌پرسید من چه می‌خواهم از خودم بسازم؟ و برای پاسخ به خدایان ‏یا مذهب یا نهادهای بیرون ارجاع نمی‌دادند. مخاطب آنها خودشان بودند. ‏هرکس در پی زیباترین، کامل ترین و متفاوت‌ترین شکل ممکن زندگی خویش ‏بودند. زندگی هرکس برطبق منش یا طبیعت خویش ساخته می‌شود. هرمحتوای ‏متفاوتی فرم خاص خود را می‌طلبید. بنابراین اعمال فرم واحد برزندگی‌های متکثر ممنوع و نکوهیده بود. ‏

اگر در مسیحیت و فرهنگ شبان‌کارگی آن اطاعت شرط سوژه‌مندی است، در یونان ‏باستان آزادی سوژه اخلاقی را شکل می‌دهد. در یونان باستان هیچ نهاد ‏حقوقی-قضایی، دینی و مجازاتگری وجود نداشت اما فقدان اینها به معنی ‏ولنگاری و لاابالی‌گری نبود و بنیادگرایی و نیهلیسم نبود. آنها به پیروی ‏از فلاسفه‌شان می‌خواستند بدون یاری مذهب خود به ایزدان بدل شوند. ‏هر فرد به مثابه یک ایزد! زمانی افلاطون در جمهوری نوشت:‏ ‏«چه مایه زیباتر و بهتر است اگر آدمی چنان زندگی کند که نیازی به قاضی ‏خواب آلود نداشته باشد».

فرد آرمانی افلاطون خودحاکم، خودقاضی و ‏قانونگذار خویشتن است و همچون سوژه‌ای خودآیین و خودبسنده عمل می‌کند. ‏سوژه باید به چنان درجه‌ای برسد که از هرچیز و هرکس بی‌نیاز باشد و تنها ‏به خود اکتفا کند. پل وین از مده آ نقل قول می‌کند: «همه چیز ناپدید می‌شود، اما من تنها یک چیز را نگه داشته‌ام: خودم را». ‏

یونانیان باستان اخلاق و آزادی را به هم پیوند داده بودند. آزادی شرط ‏هستی شناختی اخلاق بود و هست. بنابر این برای زیستن اخلاقی آزادی را ‏پاس می‌داشتند. آنجا که اخلاق و آزادی گره بخورند مراقبت ازخود غلبه می‌یابد اما آنجا که اخلاق و اطاعت باهم همراه میشوند مراقبت ازدیگران ‏محوریت می‌یابد. دیگران قانون شخص را تعیین می‌کنند. افلاطون به صراحت ‏این سخن آدئیمانتوس را تایید می‌کند:‏ ‏«خلاف شان مردان درستکار و قابل است که به آنان فرمان دهیم. اگرهم ‏قانونی لازم باشد خود می‌توانند وضع کنند».

معنای اتونومی همین است. ‏وضع قانون توسط خویشتن وبرای خویشتن. افلاطون شهروندانی را ستایش می‌‏کند که حاکم بر خویشتن هستند. حاکم بر بدن و نفس خود. در چنین اجتماعی ‏نه نیاز به پزشک (قانونگذار بدن) و نه قاضی (قانونگذار نفس) است. تنها ‏بیماران هستند که به سبب ناتوانی از مراقبت از خویشتن، دائماً از قانون ‏این یا آن تبعیت می‌کنند و به هر دارویی که دیگران می‌دهند تن می‌دهند ‏تا بلکه شفا یابند. غافل از اینکه بزرگ‌ترین بیماری، دگرآیینی ‏و وابستگی به غیر است. از این رو از دید افلاطون جامعه‌ای که در آن حرفه ‏پزشک و قاضی پر رونق باشد (مثل جامعه ایران) جامعه‌ای بیمار و ناسالم ‏است چرا که بیانگرآن است که شهروندان نمی‌توانند ازخود مراقبت کنند ‏و نیازمند دیگران هستند. ‏

در یونان باستان هیچ اجبار قانونی برای نحوه زیستن تعیین نشده بود. ‏برخلاف اسلام که پنج نوع حکم دارد: واجب، حرام، مکروه، مستحب و مباح! ‏یونانی‌ها هیچ حکم پیشینی نداشتند که به آنها تحمیل کند چه بخورند، ‏چه بپوشند و چگونه زندگی کنند. هرکسی سعی می‌کرد به زندگی خود درخشش و ‏زیبایی ببخشد. آنها معتقد بودند هرچه فرد اخلاقی‌تر شود بیشتر خودبسنده‌‏تر و کمتر نیازمند به دیگری می‌شود. ازاین رو فوکو معتقد است:

اصطلاح «دیکتاتوری ویژه قلمرو عمومی» ‌هایدگر ناظر بر همین وضعیت است که ‏در آن یک دیگری بزرگ تصمیم می‌گیرد افراد چگونه باشند. زائده تمامی ‏نظام‌های اخلاقی و ایسم‌های معرفتی و ادیان ابراهیمی تولید «انسان ‏همگانی» یا همان «کسان» است. فرد منتشر شده که محصول نهادینه‌سازی ‏است. اما روح نیرومند یونانی به اقتضای طبع خویش عمل می‌کند و نه به ‏نیروی اجبار و انگیزه بیرونی. آنها زمانی می‌توانستند به مثابه یک ‏اثر هنری بدرخشند که به منطق مبادله همگانی و یکنواختی و همسانی تن ‏درندهند. هرکس هنرمند و به قول نیچه در حکمت شادان شاعر زندگی خویشتن ‏بود. آنها کاری می‌کردند که دیگران با دیدن آنها به وجد آیند.

‏ازاینروست که نیچه اخلاق والاتبارانه یونانی را در برابر اخلاق بندگان ‏مسیحیت می‌نشاند. آنها آرته داشتند تا لیاقت و یکتایی و بی‌بدیلی خود ‏را به اثبات برسانند و تفوق و فاصله و برتری خویش را نسبت به ‏هم‌قطاران خود به نمایش بگذارند. درواقع به قول نیچه همین «شورفاصله» ‏یا میل به تفاوت گذاری است که زندگی فرمان روای یونانی را به درپیش ‏گرفتن نظمی خودانگیخته یا همان زهد زیبایی شناسانه برمی انگیزد. ‏ابداع سبک زندگی متفاوت و فردی، تاکید برنوعی تکینگی و تفرد دربرابر ‏همگانی سازی و به قول لیوتار مبارزه با هرنوع روایت کلان هدف آنها ‏بود. قهرمان به خاطر آن قهرمان است که کاری متفاوت می‌کند. خوداتکاست ‏و اعتماد به نفس دارد وازکرنش دربرابردیگران امتناع می‌کندتا خود را ‏به فردی استثنایی و تکین برکشد.

در یونان باستان هیچ نهاد مسلط یا متولی سلطه‌گری وجود ندارد که تخطی ‏از هنجارها را سرزنش کند و تنبیه کند و یا الزامی قانونی-قضایی را حاکم ‏سازد. اخلاق کاملاً موکول به انتخاب شخصی و گزینش زیبایی‌شناسانه بود. ‏پروژه فیلسوفان یونانی این بود: فضیلت‌مند شدن با اراده خویش. اگر کی ‏یرکگور سپهر زیبایی‌شناسانه را منتهی به تباهی زندگی می‌داند برای ‏نیچه قهرمانش همان هنرمندی است که برای خود و ذوق و سلیقه خویش زندگی می‌کند و هستی را عرصه تحقق و عینیت اراده خویش می‌داند. و این آن ‏چیزی است که در جهان مدرن کانت سراغ آن می‌رود. فوکو کانت را ستایش می‌‏کند بدان سبب که روشنگری با فراخوان سوژه‌ها به بلوغ و خودآیینی ‏می‌کوشد اخلاق را از سیطره قانون دین یا هنجارهای نهادین مسلط دیگر نجات ‏دهد.

روشنگری از آدمیان می‌خواهد تا به اندیشیدن خطر کنند و جرئت آن را ‏بیابند تا خود زندگی‌شان را بربگزینند و نه اینکه از بیرون برایشان ‏تصمیم گرفته شود. دعوت روشنگری ترغیب به انتخاب یک زندگی غیر فاشیستی ‏است. اخلاق یونانی با این اتوس روشنگری همدلی کامل دارد. تکثر خدایان ‏در جهان باستان که هر یک حامی و پشتیبان سبکی از زیستن بودند در این ‏تمرکززدایی و انتخاب شیوه‌های متفاوت زیستن موثر بودند. برای یونانی‌ها اخلاق یعنی اتوس به معنای منش و سبک زندگی بود. هراکلیت می‌گفت اتوس ‏هرکس الاهه اوست. اتوس یونانی با اخلاقیات ‏morality‏ مخالف بود. چون ‏مورالیته رفتارهایی هستند که از بیرون تحمیل می‌شوند و با کردار سلطه ‏درهم آمیخته‌اند. مورالیته همان گشتل‌ هایدگری یا آپارتوس فوکویی است. ‏گشتل در معنای روزمره‌اش همان آپاراتوس است... یعنی تحمیل مجموعه‌ای ‏از اعمال و رفتارها به فرد برای انضباط بخشی و جهت‌دهی به او. اگر ‏اتوس یونانی ریشه در خرد خود فرد دارد، مورالیته محصول خرد دیگری است ‏که به فرد تحمیل می‌شود.

افلاطون معتقد بود: «هرکس باید تابع خرد خود باشد و تنها باید از ‏قانونگذار درون خویشتن اطاعت کند. سعادت هرانسانی در این است که از روح ‏الهی و خردمند خود پیروی کند.».

اطاعت از مرجع بیرونی مثل مسیحیت شرط ‏فضیلت نیست. پس سوژه‌های یونانی با دو پرسش بنیادی روبرو بودند:‏

‏۱- چه نوع سوژه‌هایی باید باشیم؟
‏۲- چگونه باید برخویشتن حکومت کنیم و تابع خرد خود باشیم؟(متفاوت باشیم ‏و متفاوت زندگی کنیم)‏

این امر بیش از همه به کنشگری صنعت‌گرانه نیاز داشت. کار دگرگون‌ساز یا ‏همان پوئسیز ‏poesies‏. خلق خود به مثابه اثر هنری. پوئسیز همان کردار ‏آفرینش‌گرانه است. ساختن ‌هاله دور خویشتن و متمایز کردن خود. اما آیا می‌‏توان به نوعی اخلاق مبتنی بر تفاوت و تمایز تاکید کرد بدون آن که این ‏تمایز بخشی منتهی به برتری‌جویی و مرجعیت‌سازی معنوی نشود؟ آری به شرط ‏آنکه هنرمندان خود را قدیس قلمداد نکنند. اگر قدیسی وجود نداشته باشد ‏دیگر هیچکس نمی‌تواند در سیماچه شبان-پیامبر یا امام و با ادعای ولایت ‏اخلاقی و مرجعیت معرفتی خود را به دیگران تحمیل کند.

یونانیان متوجه ‏این قداست‌سازی بودند و می‌دانستند که اگر فردی خود را به یک مرجع ‏والا متصل کند می‌تواند به واسطه قدرت روابط نامتقارن را دامن بزند. ‏از این رو چاره را در بحث اعتدال و عدالت جستند. گفتند هیچ چیزی و هیچ ‏نیرویی شر نیست مگر اینکه به ولنگاری و افراط بینجامد. افلاطون معتقد ‏بود که توازن نیروها و متقارن بودن نیروها (برابری در جامعه) مستلزم ‏این است که افراد در درون خود متوازن باشند.

نزد افلاطون نفس سه جز ‏دارد: جزو شهوانی، جزو اراده و جزو عقلانی. که در این میان جز عقلانی باید ‏بر دو جز دیگر نفس حکومت کند و توازن ایجاد کند. چون شهوت و اراده هرآن ‏می‌توانند راه افراط بپیمایند چاره فرمانروایی عقل است. سیطره بر نفس ‏عین عقل و اعتدال بود. اعتدال برای یونانی یعنی اعمال نظم برلذات و ‏امیال و اراده. شخص باید نیرویی ویژه بر خویشتن اعمال کند تا به سوژه‌ای معتدل تبدیل شود. در یونان اولویت با لوگوس و فرمانفرمایی آن است. ‏و اعتدال محصول آن. اعتدال زمانی معنا داشت که فرد برخویشتن حکومت ‏داشته باشد. برای آنها آزادی حقیقی آزادی از سیطره امیال بود. مردی که ‏بنده شهوات و غرایز خویش باشد نمی‌تواند آزاد باشد. اسپینوزا هم می‌‏گفت: «آزادی یعنی خودموجب بودن، بنا به ضرورت طبع عمل کردن. و این ‏آزادی آن گاه اتفاق می‌افتد که عقل پادشاهی کند. نام دیگر حکومت ‏بر خویشتن در سایه لوگوس فضیلت بود. ‏

پرسش این است اگر قرار است لوگوس براراده و شهوت غالب آید تا ما را ‏به سوژه‌ای آزاد و متوازن و معتدل تبدیل کند که بتواند برخویشتن ‏حکومت کند و فضیلتمند باشد این امر چگونه باید اتفاق بیفتد؟

پاسخ این است: «راه کنترل بر خویشتن، فلسفه است». فلسفه ابزاری است ‏برای سیطره بر نیروهای بدن. فلسفه ابزاری است که باعث می‌شود فرد رابطه ‏نیکی با خود برقرار کند. مدام با خود دیالوگ کند و آن که رابطه نیک با ‏خود دارد می‌تواند به رابطه نیک با دیگران نیز امیدوار باشد. فرد آزاد ‏فردی بود که از درون آزاد باشد و بنده امیال و شهوات نباشد. پس باید ‏نیروهای مازاد و اضافی را کنترل و مدیریت کرد. نیروهای مازاد منشا ‏افراط و اسارتند. میل و لذت فی‌نفسه شر نیستند بلکه زمانی شر می‌شوند ‏که راه افراط بپیمایند. نیروی جنسی یا افرودیزیا نه مثبت است نه ‏منفی. نه خوب است نه بد. فقط نحوه مدیریت آن است که اهمیت دارد. زهد ‏برای یونانیان باستان چیزی نبود جز طبیعی زیستن. که همان‌ هارمونی بین ‏نفس و بدن است. تیمار داری خویشتن مستلزم ایجاد توازن بین نفس و بدن ‏بود.

انسان فضیلتمند کسی بود که سیمای فیلسوف و پزشک را توامان در خود ‏جمع اورده باشد. اگر مسیحیت تن و روح را دشمن هم می‌پنداشت و انزجار ‏از بدن را به اوج رسانده بود. یونانی به‌ هارمونی آن دو می‌اندیشید. ‏ازاین روست که احیای بدن و جنبش‌های معطوف به آن به دشمنان سرسخت ‏مسیحیت تبدیل شدند. به قول بودریار: «سکولار طولانی به نفع بدن در تمام ‏طول تاریخ غرب جریان داشته است ارزش‌های بدنی حادترین تناقض‌های ‏ایدئولوژیک بوده‌اند.»‏

جهان کلاسیک یونان جهان دیالوگ است دیالوگ میان مردان آزاد و فعال. ‏میان شهروندان که درآگورا اتفاق می‌افتد. یک رابطه من-تویی وجود دارد ‏که هیچ یک قابل تقلیل به دیگری نیست. زمانی سوژه‌ها می‌توانند ‏خودآیین و خودبسنده شوند که در روابط متقارن باشند در موضع برابر و ‏از امکان و اعمال هرنوع سلطه یا تقید بپرهیزند. و این خود مستلزم ‏کردار و معرفت خاصی است که فقط در یونان کلاسیک می‌توان سراغش را گرفت. ‏

از دید یونانی‌ها معرفت به هیچ عنوان قابل تقلیل به آگاهی صرف ‏نیست؛ معرفت، تخنه است. یعنی راه چگونه انجام دادن. اصل اساسی آنها این ‏بود نیک‌تر بودن برتری دارد بر بیشتر دانستن. برای یونانی‌ها اگر معرفت ‏و دانستنی‌ای به فضیلت‌مندی منجر نمی‌شد هیچ ارزشی نداشت. معرفت برای ‏این بود که فرد را دگرگون کند. در نزد اپیکوریان نیز نوعی همبستگی بین ‏معرفت و مراقبت از خود وجود داشت. سقراط همچون اپیکتتوس معتقد بود که ‏فقط باید چیزهایی را شناخت که قادرند زندگی ما را دگرگون کنند. به ‏اعتقاد اپیکتتوس مراقبت از خویشتن یعنی واکاوی مستمر خویش. یعنی شما ‏باید سانسورچی خود باشید. سانسورچی رواقی کسی است که نمی‌گذارد هر ایده ‏و تصوراتی وارد ذهنش شود. زیرا چه بسا چیزها هستند که برای اذهان و ‏نفوس خطرناکند و آنها را به انفعال می‌کشانند. بنابراین اصل کنترل ‏تصورات است و ایده‌ها و نه انباشت آنها در انبار ذهن.

از دید آنها هر معرفتی شایسته و جایز نیست؛ اما معرفت حقیقی چیست؟ معرفت ‏به آنچه دانستنش برای نیک بودن ضروری است. یعنی اینکه چه باید بکنم؟ ‏چگونه باید انجام دهم و چه زمانی باید انجام دهم. بنابراین معرفت قابل ‏تقلیل به فعالیت نظری محض نیست بلکه چگونه انجام دادن کردار نیک ‏است. سوفوس کسی نبود که بیش از همه می‌دانست بلکه فردی بود که می‌دانست ‏چگونه رفتار کند. دانش همان کاردانی بود و کاردانی انجام ‏کارنیک. دانستن، دانستن شیوه‌های چیره شدن برزندگی است. این تاکید ‏بر دانایی ارزشی به جای دانایی مفهومی بیانگر وجود رابطه وثیقی است که ‏میان فلسفه و اخلاق وجود دارد.

رواقیون تمام تلاش‌شان این بود که اخلاق ‏را به بخشی از خرد فلسفی خود تبدیل کنند. معرفت و دانستنی‌های ما تا ‏آنجایی مشروعیت دارند که معطوف به شناخت خود و تغییر خود باشند. اگر ‏شبان مسیحی دائم نگران شناخت رمه‌هایش بود اکنون در کلام باستانیان ‏از خیره شدن به همسایه نهی شده بودند. به آنچه در مردمان دیگر رخ می‌‏دهد منگر بلکه دل بسته خودت باش. به درونت خیره شو. و حتی سقراط خطاب ‏به آلکیبیادوس که در پی حکومت بر دیگران است می‌گوید اول خودت را بشناس ‏و خودت را تربیت کن. حاکم برای اینکه بتواند به دیگران حکومت کند اول ‏باید نگاه خود را به روی خود گشوده باشد. واین نقطه مقابل حکمرانی ‏مدرن است. که قدرت مدرن برای سیطره برجمعیت و کنترل توده‌ها به آنها ‏خیره می‌شود. غایت معرفت خود سوژه است و نه دیگران. تنها چیز مهم و ‏ضروری دراین دنیا، خود است و آنچه مهم است حکومت برخود است.

اصل معبد دلفی یعنی خودت را بشناس در نهایت به مراقبت از خود منتهی می‌‏شود. یک اندرز تکنیکی. معرفت و خودشناسی برای این است که فرد بتواند ‏ازخود مراقبت کند. اپیکتتوس می‌گفت زئس نه تنها تو را ساخت بلکه تو را ‏وانهاد و تسلیم کرد به تنهایی خودت. بنابراین معرفت باید مراقبتی را ‏تضمین کند که بتواند تمام قوا و استعدادهای نهفته‌اش را فعلیت ‏دهد. سنکا می‌گفت: «آموختن فضیلت، نیاموختن بدی‌هاست». برای مراقبت از خود ‏در برابر عادت‌ها و آموزش‌های بد ناگزیریم به معرفت انتقادی دست ‏یابیم. و شرایط نابالغی خود را به پرسش بگیریم. باید سوژه را از هر نوع ‏ایدئولوژی پیشینی رها ساخت. آموزه‌هایی که خانواده و قدرت و سنت و دین ‏تلاش کرده‌اند آنها را در ما نهادینه کنند بنابراین مراقبت از خود یعنی ‏مسلح شدن به تفکر انتقادی و دست رد زدن به ارزش‌هایی که به ما تحمیل ‏شده‌اند. باید «این دانستنی‌های زائد» را غربال کنیم از خود کم کنیم تا ‏برخویشتن بیفزاییم.

فوکو معتقد است این کارکرد روحانی/انتقادی معرفت در روزگار ما رسالت ‏اصلی فلسفه است. وظیفه فلسفه یعنی تحلیل نقادانه جهانی که درآن زندگی می‌کنیم. هدف فلسفه امروزه نه کشف، بلکه رد آن چیزی است که هستیم. باید ‏خود را از قلمرو سلطه عمومی، از مفاهیم و انگاره‌هایی که از سوی ‏خانواده، مدرسه، بیمارستان و نهادهای اجتماعی-سیاسی و دینی بر ما تحمیل ‏شده‌اند نجات دهیم و این جز به یاری فلسفه ممکن نیست. دانستنی‌های ما ‏باید معطوف به مبارزه باشند. فیلسوف همان اروس است عاشقی که در یک تقلا ‏و بی‌قراری مداوم برای دستیابی به معشوق/حقیقت است. صاحب حقیقت نیست ‏بلکه جستجوگر حقیقت است. حقیقت پاداش معرفت انتقادی است. آن چیزی است ‏که موجب سعادت سوژه می‌شود و به او آسودگی نفس می‌بخشد. داروی روح ‏است.

بنابر این ازدید یونانی‌ها؛ ما باید از سلطه دیگری برهیم و خود را بشناسیم، از دانش زائد پرهیز کنیم، معرفت انتقادی پیشه سازیم و آن را به یک مبارزه دائمی برای ساختن خود ‏بکارگیریم.

راه تسلط بر معرفت انتقادی همان فلسفه است. فلسفه هم همان جستجوگری ‏است. اروسی است عاشق حقیقت. حقیقت هم پاداش معرفت است. ‏

و در نهایت معرفت باید به اتوس تبدیل شود. غایت زهد و مبارزه این ‏است. این موجود به تعبیر ارسطو چون خدا خوداندیش است. حکیم در یونان ‏باستان دقیقا این است فردی است به اموری خارج از خویش نظر ندارد ‏و همواره متمرکز بر خویشتن است. که بر اساس الگوی خداوند اقتباس شده ‏است. کسی که به چنین دانشی مشغول است درحقیقت می‌کوشد موجودی خدایی ‏شود. اگر معرفت به اتوس و اخلاق شخصی ما منجر نشود هیچ ارزشی ‏ندارد. معرفت باید دگرگون کند و الا معرفت نیست. اما به زعم فوکو ‏در مدرنیته معرفت عقلانی از نوع دکارتی بر معرفت روحانی چیره می‌‏شود. معرفت روحانی (دگرگونی خود) در نهایت به معرفت عقلانی (پیشرفت جهان) ‏منتهی می‌شود که در نهایت به سلطه بر جهان و انسان‌ها انجامید. کهن الگوی ‏معرفت عقلانی همان فاوست است. فاوست این کلمات انجیل یوحنا ‏یعنی «در آغاز کلمه بود» را بدینگونه تغییر داد:«درآغازعمل بود» اما این ‏عمل نه کار برروی خویشتن بلکه اعمال سلطه برجهان و میل به تغییر و ‏تصرف آن بود.

رستگاری این امکان را برای سوژه فراهم می‌کند که ازمرگ به زندگی ‏ازمیرایی به نامیرایی وازشر به خیر سفر کند. اما درمسیحیت این رستگاری ‏تنها ازطریق انکارخود و وانهادن خود به دست پروردگاراست که عملی ‏میشود. اما دریونان کلاسیک اصطلاح سوزاینSozein‏-نجات دادن-معنای نجابت و ‏نیک نامی هم هست. یا مراقبت ازوضع بهینه. همانطور که می‌توان شهری را ‏با ساختن دژ و حصار و قلعه نجات داد نفس نیز باید به نحومناسبی ‏مجهزشود و به نیکی‌هایی دست یابد که ازآغازندارد قادربشود حمله‌ها را ‏دفع کند. سوژه فقط زمانی رستگار می‌شود که با اتکا به نیروهای درون ‏خود ازخویشتن مراقبت کند. رستگاری سوژه فقط در خودآیینی و خودبسندگی ‏خلاصه میشود. سوژه یونانی درپایان به خود می‌رسد اما سوژه مسیحی با ‏انکار خویشتن و اضمحلال خود دردیگری درنهایت به دیگری می‌رسد تازه اگر ‏بتواند برسد.

افلاطون برای بیان مفهوم conversion‏ - تبدیل چیزی به چیز دیگر- از عبارت ‏اپیستروف Epistropheاستفاده می‌کند. در تمثیل غار افلاطون سوژه‌ای که در غار ‏به غل و زنجیر است و پشت به جهان روشنایی به سایه‌های دیوار خیره ‏مانده به ناگهان تصمیم می‌گیرد چرخشی در نگاه و موقعیتش ایجاد کند ‏و خویش را از اسارت نجات دهد. سقراط بارها نهیب می‌زند که تنها یک چیز ‏ما را می‌تواند نجات دهد و زندگی‌مان را ارزشمند سازد و آن ثروت عظیمی ‏به نام خود است. این خودغایی‌سازی به معنای جستن سعادت و لذت دردرون ‏خویش است. در مسیحیت پایان راه همان انحلال در خداست و فنا فی الله. سوژه ‏مسیحی مسلمان در نهایت دگرآیین و منقاد و مطیع و بنده و عبد است. اما ‏سوژه یونانی خود همان عقل کیهانی در مقیاسی کوچک است. مارکوس اورلیوس می‌گفت چنان رفتار کن که گویی آخرین کنش تو است. چنان زندگی کن که گویی ‏این لحظه تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. بازگشت جاودان نیچه همین ‏است. هنر زیستنی که با شادی در پایان روز فریاد بزنیم «آری من زندگی کرده‌‏ام».‏

گفتیم که یونانیان باستان خواهان زیست فلسفی بودند و فلسفه معرفتی ‏است که زندگی را دگرگون می‌کند. سیر و سلوکی است برای دیگرگونه ‏شدن. دانستن این است که چگونه نفس را به مدد عقل کامل سازیم. فلسفه نه ‏امری دلبخواهی بلکه یک باید و ضرورت است. صرفنظر کردن ازفلسفه به ‏معنای انصراف ازفهم چگونه زیستن است. اپیکتتوس می‌گوید:«آنکه می‌گوید ‏هنوز موسم مطالعه فلسفه نرسیده است همچو آن کسی است که می‌گوید برای ‏خوشبختی دیر یا زود است. چرا که فلسفه شرط سعادتمند شدن است. »فلسفه ‏متد نیست بلکه راه و سلوکی است که باید پیموده شود. راهی است که باید ‏با تامل و مراقبه و ریاضت پیموده شود. به قول بایزید بسطامی:‏
‏«دوازده سال آهنگر نفس بودم و در کوره ریاضت می‌نهادم و به آتش مجاهده می‌تافتم و بر سندان مذمت می‌نهادم و پتک ملامت می‌زدم تا از خود آیینه‌ای ‏ساختم».

کار فلسفه این است که لوگوس را به اتوس تبدیل کند. اندیشه را از آن خود ‏بکند. درروزگار باستان ملاک فیلسوف بودن زیستن فلسفی بود و نه دیسکورس ‏فلسفی. گفتار هنگامی فلسفی است که به شیوه زیست بدل شود. رسالت فلسفه ‏بیدار کردن خواب آلودگان است. سقراط خود را خرمگس می‌نامید که با نیش ‏و زخمی کردن مخاطبان خواب‌آلود آنها را بیدار می‌کرد. بیداری یعنی ‏همان گشودن چشم‌ها به روی خویشتن. یعنی مراقبت از خویشتن. فیلسوف به ‏واسطه این خوداندیشی و خودآیینی تلاش می‌کند خود را به فردی حکیم(خدای ‏یونانی) بدل کند.

فلسفه تمرین مقدماتی برای حکمت است. در رساله آپولوژی ‏سقراط را آتوپوس می‌نامند. موجودی بیگانه، غیرقابل طبقه‌بندی، مخالف ‏خوان و معیارناپذیر که نه از جنس انسان است و نه از گونه خدایان. سقراط ‏فردی است ایستاده در بیرون غار. از همین‌روست که سقراط در رساله تئه تتوس می‌گوید: «من به کلی گمراه کننده‌ام(آتوپو) و جز تزلزل و تردید(آپوریا) ‏چیزی به وجود نمی‌آورم.» سقراط فرد به معنای کی‌یرکگوری کلمه ‏است؛ شخصیتی یگانه و یکتا. فیلسوف بودن متضمن انقطاع از زندگی روزمره و ‏روزمرگی است امتناع از همگانی بودن و همرنگ جماعت بودن. آنها را نمی‌‏توان در قلب نهادها اسیر کرد. و البته خود نیز کسی را اسیر حقیقت خود نمی‌کند.

در قرون وسطی فلسفه را به خادم الهیات تبدیل کردند و در مدرنیته خادم ‏علم شد. اما در یونان باستان به هیچ یک از این دو باج نداد بلکه هنری ‏بود برای ساختن زندگی، فلسفه خادم زندگی بود نه نوکر الهیات و ‏علوم. مدرنیته فلسفه را درآکادمی محصور ساخت و رابطه آن با زندگی را ‏گسست. فلسفه عین عمل بود نوعی کنشگری. ‏

اگر فلسفه همان راه یا سلوک است، آنگاه دیالوگ بهترین مامن برای چنین ‏معرفتی است. فلسفه با دیالوگ‌های سقراطی آغازشد. دیالوگ یعنی پیمودن ‏مسیر و به اشتراک گذاشتن زندگی. فلسفه یعنی دوستی با دیالوگ و به ‏اشتراک گذاشتن زندگی با دیگری. فرهنگ یونانی فرهنگ دیالوگ است. برای ‏آنها دیالوگ تنها راه انتقال حقیقت و فضیلت بود. و کسی که حقیقت را ‏برزبان می‌آورد همان پارسیاستس بود. ‏

صفت ممیز فیلسوف، پارسیاست. فیلسوف پارسیاستس است و هیچ چیز را پوشیده و ‏پنهان نگه نمی‌دارد. شفاف و صریح سخن می‌گوید و جز حقیقت چیزی را نمی‌‏گوید. حتی اگر کلماتش برای او مخاطره‌آمیز باشند و جانش را به خطر ‏بیندازند. باز سکوت نمی‌کند. سقراط نمونه مثالی پارسیاستس است. کسی است ‏که برای حقیقت می‌میرد. اما پارسیا مستلزم شجاعت است. در بسیاری مواقع ‏چیزی می‌گوید که خطرناک است. زیرا با آنچه باور اکثریت است در تضاد ‏است. با وجود این که می‌داند اگر لب به سخن بگشاید مورد خصومت و طرد ‏از طرف قلمروی عمومی قرار می‌گیرد باز خاموش نمی‌ماند. چون به قول ‏اورپید در زنان فنیقی: «این زندگانی یک برده است که حق ندارد آنچه را ‏در ذهن دارد بگوید».

پارسیا کنش مخاطره‌آمیز آزادی است. پارسیاستس هرآنچه ‏را می‌گوید می‌زید و نه تنها نفس بلکه بدنش نیز تجسد همان حقیقتی است ‏که ازآن سخن می‌گوید. خودش آیینه حقیقتش است. اگر خطابه هنر خوب دروغ ‏گفتن است فلسفه هنر حقیقت گویی است. بنابراین فیلسوف/پارسیاستس باید ‏آنچه را که می‌اندیشد بگوید و آنچه را که می‌گوید بیندیشد وبدین ‏ترتیب گفتارش هماهنگ با سلوکش باشد یعنی سوژه سخنگو با سوژه سلوک ‏برهم منطبق باشند. باید کردار و گفتارش یکی باشد. رسالت فیلسوف ‏بیدارکردن خواب آلودهاست. رواقیون به جای تعبیر انسان خواب آلود یا ‏اسیر غار شخصیتی به نام استالتوس را معرفی می‌کنند کسی که اسیر امواج ‏است. ذهنی متفرق دارد و الت دست دانستنی‌های زائد است کسی است که نمی‌‏تواند وحدت را به زندگی بازگرداند. یک سوژه نابالغ است که اسیر ‏رخدادها است و ازهرگونه آزادی محروم ونمی تواند موضعی فعالانه ‏دربرابر جهان بگیرد. او سوژه‌ای است که نمی‌تواند بدون دخالت دیگری ‏خود را نجات بخشد. فردی است که نمی‌تواند خود را اداره کند. در مقابل ‏استالتوس شخصیت حکیم وجود دارد کسی که هرگز به راهنما نیاز ندارد. حکیم ‏بر مثال زئوس زندگی می‌کند. او یکی از خدایان است.

حکیم برخلاف پارسیا بی‌نیاز از دیگران است. اما پارسیا به دیگری ‏نیاز دارد تا حقیقت را به اشتراک بگذارد. او مقیم اگورا است. جایی که ‏شهروندان درآن ایزگوریا (isegoria)‏ یعنی حق برابری سخن و ایزونومیا «شرکت ‏همه شهروندان در اعمال قدرت» برخوردار هستند. پارسیا از درون این رابطه ‏زاده می‌شود.

فلسفه نقطه مقابل روانشناسی است. زیرا در خدمت نقد سلطه است و نه تثبیت ‏آن. پارسیا محدودیتی است بر اعمال قدرت. روانشناسی اما فرد را به قلمرو ‏همگانی یا همان حیطه سلطه هنجارهای کلی یا قدرت متمرکز منضم می‌‏کند. اما فلسفه دنبال سوژه خودآیین و تکین است. سوژه‌ای که ترسی ندارد ‏علیه باور اکثریت سخن بگوید و آن را به نقد بکشد. پارسیا شورش است ‏علیه اکنون. کانت در رساله روشنگری چیست می‌نویسد: «روشنگری خروج آدمی ‏است از کودکی به بلوغ و راهی برای به نقد کشیدن یک وضعیت ‏دگرآیین. روشنگری نوعی پارسیاست؛ زیرا ارسیا چیزی نیست جز ‏عبور از وابستگی و کودک منشی به بلوغ و خودبسندگی. روشنگری نقدی است ‏برپایه اتوس پارسیایی. کانت به صراحت می‌نویسد روشنگر بودن مستلزم ‏دلیری است. دلیر باش و فهم خود را بکار بگیر. کانت با این شعار از هم‌عصران ‏خود می‌خواهد که پارسیاستس باشند. و از عافیت‌طلبی و بزدلی و تن‌آسایی ‏دست بشویند.

کانت در رساله روشنگری چیست؟ و مارکس و بودلر ستایشگر آن سوژه‌هایی ‏هستند که کهن الگوهایش را در یونان باستان می‌بینیم. سوژه‌هایی که کنش ‏پارسیایی دارند و تلاش می‌کنند با خود تخریبی ابداعی از اسارت روابط و ‏مناسبات بیرونی رهایی یابند و بیافرینند. سوژه مدنظر فوکو نیز سوژه‌ای ‏توپر و تمامیت یافته و دربسته نیست بلکه موجودی است متحرک، سیال و ‏گشوده به روی جهان. و این به دست نمی‌آید مگر اینکه زیست فلسفی پیشه ‏کنیم و معرفت را نه به آگاهی که به نوعی سلوک و شیوه زیست تبدیل ‏کنیم. این است زیبایی‌شناسی زیست فلسفی و خلق سوژه‌های پارسیاستس که ‏زندگی‌شان را خود ابداع می‌کنند و از برده شدن در برابر نهادهای سلطه‌‏گر بیرون چه به نام دین باشد و چه هر نام دیگری یدک بکشد رهایی می‌‏یابند. سوژه‌هایی که به تعبیر زیبای بودلر نقاش زندگی خود هستند و آن ‏گونه که می‌طلبند رنگش می‌کنند. فوکو از ما می‌خواهد نقاش زندگی خود ‏باشیم. همین!‏


بخش‌های پیشین:

چه می‌توان از فوکو آموخت؟
احضار صداهای بی‌صدا (بخش نخست)

چه می‌توان از فوکو آموخت؟
احضار صداهای بی‌صدا (بخش دوم)