ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 25.03.2021, 22:27
احضار صداهای بی‌صدا (بخش دوم)

قربان عباسی

در بخش اول دیدیم که فوکو از زهد زیبایی‌شناسانه سخن می‌گوید ازنقد ‏روابط نامتقارن و نابرابر ونامتقابل درجامعه مسیحی و دین زده و هم ‏در جامعه مدرن که هریک شیوه‌های انضباطی خود را دارند. فوکو به شدت ‏طرفدار هنجار برابری است که درزهد زیبایی شناسانه دریونان باستان ‏ضرورت می‌یابد. این زهد زیبایی شناسانه به جای آنکه برساخته چشم‌های ‏سلطه جویی باشد که به نام اراده به دانستن برشناخت ازدیگران و کنترل ‏و سلطه برآنها متمرکز هستند، معطوف به شناخت خود و مراقبت ازخود است. ‏این رویکرد مراقبت از خود رویکردی است که نیچه، سارتر،‌هایدگر و فوکو ‏از مدافعان جدی آن هستند و در تقابل با چشم‌هایی قرار دارد که دیگران را ‏به ابژه خویش تبدیل می‌کنند. زهد زیبایی شناسانه‌ای که فوکو ازآن می‌‏گوید درخدمت شکل گیری روابط برابر با دیگران است.‏

کتاب مراقبت و تنبیه با توصیف جزئیات صحنه عذاب و شکنجه دامی ین آغاز می‌شود. فردی که در دوم مارس ۱۷۵۷ به جرم سوء قصد به جان شاه محکوم به ‏مرگی دوزخی در ملا عام شد. خیل عظیمی ازجمعیت دور او گرد آمدند. بدن او ‏را به گاری بستند و با انبری گداخته و سرخ سینه، ساق‌ها و بازوها و ‏رانهایش را می‌شکافند و آخرالامر او را به کمک اسب‌های تنومند چهار شقه می‌کنند. نمایش باشکوه پادشاه. بازیگران اصلی این نمایش عبارتند ‏از شاه، جلاد و محکوم. جلاد که همزاد دیرین شاه و در حقیقت امتداد بدن ‏اوست. دست قهریه شاه. حاکم خودکامه جامعه را به دو گروه تقسیم می‌کند ‏به یک دو قطبی دوست-دشمن. دشمن همواره همان دیگری خطرناک است و باید ‏جلاد به سراغش برود. و اما محکوم به سرعت به جهان تاریکی پرتاب می‌شود ‏به نقطه صفر نیرو جایی که به یک گوشت لخت تبدیل می‌شود. نمونه دیگر ‏آن را می‌توان در اردوگاه‌های نازی سخن گرفت درآنجا که فرد به واقعیت ‏بیولوژیکی‌اش فروکاسته می‌شود. یک بدن خطرناک که باید از طریق خشونت و ‏سرکوب به نقطه صفر حیات برسد. شاه می‌کشد و جلاد نعره می‌کشد تا درملا ‏عام نابرابری نیروها را دوباره اعلان کند و نیروی شکست ناپذیر شاه را ‏دربرابر دید همگان نمایان سازد. محکوم شقه شقه شده لنگرگاهی است برای ‏نمایش قدرت و بزنگاه عدم تقارن نیروهاست. نیروی شاه به مدد جلاد بربدن ‏محکوم ثبت میشود. شاه/جلاد با جلال و شکوهی الهی بدن محکوم را به حریم ‏روشنایی‌اش تجاوزکرده، محو می‌سازد. چرخه انتقام زمانی تکمیل می‌گردد ‏که محکوم دوباره به ظلمت‌کده‌ای بازگردد که ازآنجا گریخته است.

نقطه ‏خطر نقطه باژگونی این دیالکتیک تاریکی-روشنایی است. هرگونه تخطی‌ای ‏بی اغماض سرکوب می‌شود. این سرنوشت توده‌ها بود که ازتاریکی مرگ آور ‏به مرگ تاریک بلغزند. مردم توده‌های بی شکل و نشانی‌اند که در تاریکی ‏و ظلمت خویش برای همیشه خاموش مانده‌اند. یگانه چیزی که شایسته دیده ‏شدن و نامیده شدن و به خاطر سپردن است شخص شاه است. حرکت ازراس هرم ‏به قاعده هرم به معنای انتقال از جهان روشنایی به اعماق تاریکی است. ‏این جامعه نمایشی است که فوکو از آن سخن به میان می‌آورد. روئیت ‏پذیر شدن محکوم برای شمار کثیری از انسانها. یک نفر شقه شقه می‌شود و ‏هزاران چشم برآن خیره می‌شوند. قدرت باید خود را به نمایش بگذارد تا ‏حضورش را به همگان یادآور شود. حقیقت شاهانه بدون جباریت میرغضب، ‏قطعیت و سندیتی ندارد.‏

اما آیا دراینجا امکان مقاومت وجود دارد؟ راهی به رهایی هست؟

فوکو می‌نویسد: «اگر بدن معذب درزیر شکنجه واندهد وایستادگی کند ‏آنگاه باژگونی نیروها اتفاق می‌افتد، مجرم به قهرمان و قدیس بدل می‌‏شود وجبروت شاه درهم می‌شکند. جمعیت امکان داوری درباره شاه را می‌‏یابد وبر فرومایگی او اصرار می‌ورزد. تاریخ گواه رویدادهای زیادی است ‏که درآن این باژگونگی اتفاق افتاده است. و مجرمان دیروز به قهرمانان ‏امروز بدل شده‌اند. هرجا که زشتی و خشونت درمعرض چشم آید توده‌ها علیه ‏آن شورش می‌کنند. شفافیت و عریانی شکنجه و خشونت آن را شکننده می‌‏کند. در حقیقت جبروت حاکم مستبد در آن لحظه‌ای درهم می‌شکند که توده‌های نگونبخت درمی‌یابند که این حاکم یکی از جنس خود آنهاست و پس آنها ‏نیز می‌توانند همان جایی باشند که این حاکم آن را غصب کرده است. ‏در واقع حاکم مستبد یک جز است که خود را به عنوان نماینده کل بالا ‏کشیده است. پرده افکنی از قدرت نوعی لخت و عورسازی حاکم هم هست. هیچ ‏رازی وجود ندارد او هم یکی ازماست. این لحظه عورت نمایی همان لحظه ‏باژگونی و سقوط است.‏

نمایش، اقتصاد و صرفه‌جویی قدرت است. چون قدرت نمی‌تواند تک تک افراد ‏را شکار کند از طریق تعذیب و نمایش خشونت به تکثیر ارعاب همگانی روی می‌‏آورد. حاکم مستبد در کنار جلاد توده‌ها را مبتلای ترس می‌کنند و از طریق ‏انتشار ترس در جامعه شکنجه و خشونت را از بدن یک محکوم به بدن جامعه ‏انتقال می‌دهد. اگر درچشمان توده به جای رعب، چیزدیگری باشد آنگاه ‏سقوط حاکم با تمام اسباب و ادات نمایش فرارسیده است.‏

فوکو معتقد است که این اقتصاد نمایش قدرت (تعذیب و شکنجه یک تن برای ‏درس عبرت گرفتن توده‌های مردم) متعلق به سیستم و رشکسته فئودالی بود ‏که با ظهور سرمایه داری از چرخه خارج شد. کارکرد ماشین نمایش امحای ‏بدنها و حذف آنها بود. اما در جهان سرمایه‌داری انتقال بدن‌ها به ‏جغرافیای خاموش‌شدگان توجیه اقتصادی نداشت؛ افزون برآن توجیه سیاسی ‏هم نداشت. حاکمان مدرن پی بردند که همه هیبت و تفرعن آنها به چشمان و ‏تایید توده‌ها نیازمند است. توده‌های آسیب‌پذیر، زخم خورده و اسیر ‏ترس و تزلزل. اما با این‌حال در یک لحظه حساس می‌توانستند معادله را ‏عوض کنند و نمایش بی رحمانه مستبد را در معرض طغیان و شورش و فروپاشی ‏قرار دهند.

قدرت پیشامدرن آسیب‌پذیر است چون قدرت در بدن پادشاه ‏متمرکز شده و به سهولت قابل‌ردیابی، مکان‌یابی و قابل شناسایی است. ‏وقتی نقطه قدرت مشخص باشد نقطه مقاومت هم مشخص خواهد بود. شلیک به ‏بدن پادشاه همان و پایان یافتن مستبد همان. و از آنجا که قدرت نمی‌‏تواند همیشه و همه جا عرض‌اندام کند همیشه نقطه‌ای بیرون از شعاع آن ‏برای فرد باقی می‌ماند تا دور از دید گزمکان و جلاد و بدون کنترل و ‏مراقبت او دست به کنش بزند. در این رابطه نامتقارن همیشه سایه‌هایی ‏وجود دارند که سوژه‌ها می‌توانند به درون آن بخزند و لحظه‌هایی ‏از آزادی و عصیان را تجربه کنند.‏

اما در جامعه مدرن حاکمان مدرن متوجه شدند که امکان تداوم این شکل ‏از خشونت وجود ندارد. قدرت باید برای تضمین امنیت و ثبات خود ‏راهکارهای دیگری بیندیشد و آن همانا تغییر شکل رابطه بود. در اینجا ‏قدرت درون‌فکنی می‌شود و نه از بیرون بلکه از درون سوژه‌ها به آنها ‏تحمیل می‌شود. زندان در جایی بیرون از سوژه بلکه در درون نفس او جاسازی ‏شده است. سوژه‌ها برساخته قدرت‌اند و کار قدرت تولید مستمر سوژه‌هایی ‏است که وجود آن را تایید کنند. بهترین شیوه شکار سوژه‌ها تولید آنها ‏بود. باید کاری می‌کردند که سوژه بدون نیاز به ارتش و خشونت فیزیکی ‏برخود و علیه خود نظارت اعمال کند. اینجاست که جامعه نمایشی به جامعه ‏مراقبتی تبدیل می‌شود. جامعه‌ای که در آن نگاه خیره و سراسر بین ‏بنتامی مراقب تمام جامعه است. در جامعه نمایشی یک نفر تعذیب می‌شد ‏هزاران نفر نگاه می‌کردند در جامعه مراقبتی یک نفر نگاه می‌کند هزاران ‏نفر همزمان تنبیه و مجازات می‌شوند. این است قدرت گفتمان یا دیسکورسی ‏که فوکو ازآن سخن می‌گوید.‏

سراسر بین انقلاب معماری در سیاست است. یک مکان دایره‌وار که زندانی‌ها ‏در مرکز آن قرار دارند و از دور به شکل مستمر توسط برج مراقبت روئیت و ‏کنترل می‌شوند. نگهبان برج در نقطه کور زندانی نشسته است. از برج دیده ‏بانی همه را رصد می‌کند اما خود دیده نمی‌شود. این است زندان مدرن یا ‏جامعه‌ای که به شکل زندان اداره می‌شود. چشمانی که ما را همواره می‌‏پایند. از دید فوکو اختراع بزرگ مدرنیته که مصادف با بسط تکنولوژی ‏عدسی، تلسکوپ‌ها و میکروسکوپ‌ها بود چیزی نبود جز ابداع سراسر بین ‏بنتامی. اگر در جامعه نمایشی بدن را حذف می‌کردند در جامعه مراقبتی به ‏مرئی‌سازی بدن‌ها پرداختند. قدرت مراقبت دائمی خود را بر اجزای خرد و ‏کوچک جامعه تسری داد. اگر در جامعه نمایشی همه نگاه‌ها به شاه بود و ‏امتدادش جلاد، در جامعه مراقبتی نگاه شاه متوجه جمعیت بود. او می‌دید ‏اما خودش محو شده بود. در نگاه سراسر بین قدرت سوژه است و ناظر اما ‏مردم و توده‌ها ابژه هستند که بی وقفه در معرض نگاه هستند.

توصیف فوکو ‏از قدرت در اینجا بی شباهت به تمثیل و تصویر کافکا در محاکمه و قصر ‏نیست. در قصر شاهد دهلیزهای پرپیچ و خمی هستیم که فرد نه راه گریز ‏از آن دارد و نه توانایی فهم آن را. افراد هرگز درنمی‌یابند قدرت ‏از کجا و توسط چه کسی اعمال می‌شود. فوکو به تاسی از کافکا می‌نویسد: ‏‏«مشکل انسان امروزی تنهایی و انزوا نیست بلکه تعرض به انزواست». کا ‏قهرمان داستان کافکا هیچ وقت تنها نیست دو مامور اعزامی همواره او را ‏تعقیب می‌کنند آنان در نخستین صحنه عشق‌بازی او با فریدا حضور دارند. ‏بر پیش‌خوان کافه بالای سر عشاق نشسته‌اند و از آن پس دیگر از بستر آنان ‏دور نمی‌شوند.(کوندرا) سلطه و انقیاد به تن اجتماع تسری یافته است. ‏به تعبیر میلان کوندرا اینک همه ما در یک خانه شیشه‌ای محبوس هستیم. ‏عورت‌نمایی به نهایت خود رسیده است و تجاوز به خلوت به صورت نهادی ‏اجتماعی درآمده است. این جامعه امنیتی رویای مدرنیته بود رویایی که ‏در آن هیچ منطقه تاریکی وجود ندارد. نظارتی فراگیر و بی کم و کاست بر ‏توده‌ها. گویی سرمایه‌داری می‌خواهد با یک نگاه همه چیز را ببیند و ‏شکار کند فوکو تاکید می‌کند:‏

‏در جامعه نظارتی مدرن پادشاه از صحنه آمفی تئاتر به برج کنترل انتقال ‏یافته و از دیده‌ها غایب شده است و در عوض توده‌ها به کارگزاران ماشین ‏قدرت بدل شده‌اند. قدرت از یک رابطه بیرونی و تحمیلی به یک رابطه ‏درونی و پذیرا برای شخص تغییر شکل داده است.‏

ژیل دلوز اشاره می‌کند که بن‌مایه مورد علاقه فوکو همان امر دولاست. که ‏همان درونی‌سازی یک امر بیرونی است. و فوکو تاکید می‌کند عمقی وجود ‏ندارد. عمق چیزی جز چین خوردگی سطح نیست. «من» از خارج می‌آید. به ‏تعبیر فروید، پدر/قانون درونی شده به شکل سوپرایگو درمی‌آید. وجدان ‏معذب کودک محصول درونی‌شدن مراقبت‌های سفت و سخت والدین است. ‏روانکاوی باستان‌شناسی اعماق است و نشان می‌دهد که تمام شن‌ها و ‏سنگریزه‌های کف دریا همان رسوبات سطح هستند. وجدان همان پدر است. و ‏به قول لکان، پدر حقیقی، پدرمرده است. پدری که به اعماق بازگشته است. ‏جایی دراعماق، درسوپرایگو. در سایه درونی کردن هنجارها و جامعه پذیری ‏است که اطاعت خودکار یا همان بردگی اختیاری شکل می‌گیرد. قدرت با ‏ایجاد رابطه درونی و درونی‌سازی اطاعت لحظه مقاومت را به صفر می‌‏رساند. اینگونه است که میلیاردها مسلمان و مسیحی بی آنکه تعقل کنند و ‏تامل کنند از طریق مکانیسم‌های سوژه‌سازی ادیان به هویت خود مقید می‌‏شوند و انقیاد را درخویشتن درونی می‌کنند. درتکنولوژی انضباطی و رام ‏کردن انسان مدرن دوعنصر درکارند؛ نگاه خیره و درون فکنی اش. سوژه آن ‏چیزی است که قدرت آن را پیشاپیش ساخته است حفره‌ای توخالی است که ‏قدرت آن را پرکرده است. قدرت یک عمق مصنوعی می‌سازد و سپس آن را ‏تسخیر می‌کند این عمق مصنوعی چیست؟ روح یا روان. ایجاد عمقی به نام ‏روان شکل جدیدی ازاعمال قدرت را ممکن می‌سازد.

فوکو ظهور روح در ‏قلمرو علوم انسانی را معادل ساخته شدن «بدن رام» می‌گیرد. چیزی که ‏نیچه درتبارشناسی اخلاق آن را درونیدن درانسان می‌داند. «دربشر چیزی ‏رویید و سپس آن را روان خویش نامید». درونی آمیخته به دلهره و ترس و ‏اضطراب... روانی ساخته شده که درآن فرد به مجازاتگر خویش تبدیل می‌‏شود. درست مانند نوجوانی که بعد از استمنا دچار عذاب می‌شود. خود خود ‏را کیفر می‌دهد. نفس با درون فکنی احساس گناه خود را شکنجه و عذاب می‌‏دهد. مگر نه این که بالاترین مجازتها همان «ازخودبیزاری» است. همان ‏چیزی که روزگاری یکی از بیماران فروید گفته بود «سگی را بر وجود خویش ‏احساس می‌کنم». قدرت در همین نقطه متراکم شده است. دیگر نیازی به ‏خدا/شاه برای عذاب انسان نیست؛ انسان، خود دست به کار شکنجه شده است ‏و خود را آزار می‌دهد. اما پرسش این است که چگونه می‌توان از این جهنم ‏خودساخته، از این خودمحاکمه‌گری و خود را گناه کار یافتن رهایی یافت؟

نفس جایی است که قدرت خود را درآن جاسازی کرده است. ابزاری برای خیره ‏شدن از درون. برای تصرف شدن. ماشین قدرت با صورت بندی و شکل دهی به ‏روان درونی سازی را به نهایت خود می‌رساند. روح نه دمی ربانی است و ‏نه جوهراندیشنده دکارت بلکه حامل زندان ماست؛ جایی که قدرت کدهای خود ‏را ردیابی می‌کند. درجهان مراقبتی تکنسین‌های روح برجای جلادان نشسته‌اند. پیوند روانشناسی/علوم انسانی با قدرت درهمینجا عیان می‌شود. ‏روانشناسی سعی می‌کند همه چیز را تاب اوردنی و تحمل پذیر سازد و ‏تکنیک‌هایی برای تقویت سازگاری افراد با ناملایمات ابداع کند. ‏روانشناسی با نیرنگ‌های خود تلاش می‌کند ما را با سویه‌های شر و تهوع ‏آور زندگی سازگارکند. اما آیا فوکو دراینجا افراطی عمل نمی‌کند؟ ‏اینکه نفس و روان ما برساخته قدرت است و محصول انضباط فاشیستی جامعه ‏آیا تداعی کننده همان نگاه اورولی به جامعه در ۱۹۸۴ نیست. تصویر مخوفی ‏ازیک جامعه توتالیتر، یک شر اعظم که هیچ پنچره‌ای یا لحظه‌ای از هوای ‏آزاد درآن یافت نمی‌شود. فوکو جامعه را اورولیزه کرده است در جامعه ‏سراسر بین فوکویی هیچ راه رهایی وجود ندارد. هیچ امیدی نیست و این ‏خطایی است که خود وی نیز متوجه آن میشود ولذا می‌نویسد:‏

نقد ‏وی به مدرنیته تاحدی غیر منصفانه است. نمی‌توان هرقدرتی را به سلطه ‏فروکاست. در رابطه عاشقانه نیز نوعی قدرت نهفته است. اما سلطه قلمداد نمی‌شود. وانگهی مدرنیته بود که برای اولین بار جهان خویش را به روی ‏توده‌ها گشود و به خواست و صداهای شان گوش فراداد. از طریق رمان این ‏صداهای منکوب شده دیروز فراخوانده شدند تا روایت‌های اعظم دیروز را ‏به چالش بکشند. فوکو از نوری که در جهان رمان برتوده‌ها می‌تابد، غفلت ‏کرده بود؛ نوری رهایی بخش و انقلابی. جهان رمان جهان الوان و صداهاست ‏و نمی‌گذارد صدایی زیر سیطره دیگر صداها دربیاید. از خلق جهانی دوقطبی ‏و سیاه و سفید بیزار است. رمان جایی است که در آن دیالوگ واقعی اتفاق می‌افتد. رمان بهشت روابط متقارن است. فوکو چنین بهشتی را نمی‌بیند. ‏مارشال برمن و میلان کوندرا به ما آموخته‌اند که رمان «شکل حقیقی تامل ‏درنفس مدرن است» انسان مدرن برای کشف خویشتن باید به جهان رمان پناه ‏بیاورد.‏

بنابر این بایستی اذعان کرد که مدرنیته را فقط بزرگان علوم انسانی ‏نساخته‌اند بلکه رمان‌نویسان باشکوهی که همواره مدرن‌ها به وجودشان ‏مباهات کرده‌اند در ساختن آن سهم داشته‌اند مگر می‌توان مدرنیته را بدون ‏بالزاک، استاندال، داستایفسکی و تولستوی و کافکا و پروست و جویس و ‏بودلر تصور کرد؟ بله مدرنیته در غیاب اینها به زندان سراسر بین بنتامی ‏فروکاسته می‌شود.‏

فوکو در امتداد بحث‌های خود از جنون سخن می‌راند و نشان می‌دهد که ‏چگونه خرد مدرنیته، آنهایی را که با هنجارهای مورد تایید آن هم‌سو ‏نبودند همچون عناصری غیر عقلانی، متوحش، جانورخو، تهی شده شده ‏از انسانیت به اقامت گاه‌های اجباری پس می‌راند. خرد مدرنیته دیوانگان ‏را همچون جلوه‌های شر تلقی کرده و آنها را به پستوها و کناره‌های ‏دورافتاده جامعه تبعید می‌کند. چرا؟ لابد برای صیانت از جامعه در برابر ‏خطرات جنون. جامعه مدرن می‌خواست آنها را سرکوب و حذف کند و آنها را ‏به همان جایی براند که آگامبن از آن به عنوان اردوگاه یاد می‌کند. ‏مکان تعلیق قانون و اخلاق و عرف، جایی که دیوانه از هرگونه منزلت و ‏امتیازات انسانی برهنه می‌شود و همچون تکه‌ای گوشت و عاری شده از هر ‏منزلت به حیات برهنه تبدیل می‌شود. فوکو می‌نویسد:‏

دیوانه کسی بود که از نظم و هنجار بورژوایی تخطی کرده و باپرسه‌زنی ‏در مرزهای بطالت و بیهودگی باری اضافی و زائد بردوش جامعه افکنده است. ‏دیوانگان همچون بیکاران باری بردوش جامعه بودند. جالب اینجاست تنها ‏معیار جنون و دیوانگی در جامعه مدرن این بود که فرد برای کارکردن ‏مناسب نباشد. فروید راست می‌گفت: «دیوانه شخصی بود که نه می‌توانست ‏کارکند و نه عشق بورزد».‏

چاره چه بود؟ درمان جنون!‏

چگونه؟ از طریق فرایند بازیافت به مدد علم روانپزشکی و روانکاوی. ‏دیوانگان محذوف باید دوباره درجامعه ادغام می‌شدند. انسانهایی که ‏باید درمان می‌شدند، شفا می‌یافتند و به جامعه بازمی‌گشتند. بنابر ‏این دیوانه دیگر نه یک ابژه سرکوب بلکه به عنوان بیمار روانی متعلق ‏علم و معرفت روانشناسی بود. از دید فوکو روانپزشکی مدرن دو کارکرد عظیم ‏داشت: توانست افراد را مطیع و منقاد بارآورد که امکان تخطی و عصیان ‏را ازآنها سلب کند و از سوی دیگر با جایگزینی بدن‌های رام و مولد به ‏جای بدن‌های معذب نیروی مفید اقتصادی بدن را به حداکثر برساند. این ‏روانپزشکی مدرن بود که مدیریت دقیق جمعیت و بدن‌های اقتصادی را ممکن ‏ساخت. روانپزشکان آمده بودند که جامعه راکنترل کنند. پروژه آنها این ‏بود که چگونه انسانهای خطرناک، عاصی را بدون آن که حبس کنند منقاد ‏سازند؟ بدین معنا روانپزشکی مدیریت آزادی است. آنها با بهداشت عمومی ‏سروکار داشتند. به مصاف بی نظمی و آشوب آمده بودند. فوکو درباره آنها می‌نویسد:‏
‏«روان پزشکان سیبری را از محیط پیرامونی به قلب شهر آوردند. آنها ‏معماران چهارچوب جامعه آزاد بودند. متولیان نظم و امنیت اجتماعی. در پی ‏انضباط بخشی به جامعه و انسان بودند. در پی تصرف و تسخیر انسان. هدف ‏آنها از بهداشت عمومی همان منقاد ساختن توده مردم و منطبق ساختن آنها ‏باارزش‌هایی بود که جامعه سرمایه‌داری می‌طلبید. یا همان نظم سیاسی ‏نمادین که باید همه را در خود جذب می‌کرد».

بنابراین روانپزشکی ترکیبی ‏ازکارکرد پزشکی و کارکرد پلیسی بود. هدفشان نظم بخشی بر پیکره اجتماعی ‏از طریق تنظیم و مهندسی روان انسانها بود. دنیای دیوانگان دنیای نیمه‌‏انسانی-نیمه حیوانی بود اگر می‌خواستند به جهان حیوانات هبوط نکنند ‏چاره نداشتند جز اینکه خود را به روانپزشکان تحویل دهند. باید دست ‏از متفاوت فکر کردن و متفاوت اندیشیدن دست برمی‌داشت و خود را به عنوان ‏دیوانه قبول می‌کرد. شرط درمان اطاعت از دیگری بود. غایت روانپزشکی ‏تولید گونه خاصی از انسان بود که آن را «انسان نرمال» می‌نامید. تبعیت ‏از روانپزشک همان سرسپردگی به نظم اجتماعی است. اگر نبود کمک‌های ‏فروید معلوم نبود روانپزشکی پوزیتویستی چه بر سر انسانها می‌آورد. ‏باید مدیون فروید باشیم چرا که او بود امکان گفتگو با بی‌خردی ‏را دوباره به تفکر پزشکی بازگرداند. با مشروعیت بخشی به جهان ‏ناخودآگاه، دیوانه را به سخن درآورد و کوشید تا راوی جهان خویش باشد.

‏روانکاوی فرویدی از هرگونه نظریه درباب انسان نرمال اجتناب کرد در دیگر ‏سوی، وامدار نویسندگانی چون هولدرلین، نیچه، آرتو و مارکی دوساد هستیم ‏که به عنوان نویسندگانی نامتعارف از تن دادن به گفتمان روانپزشکی ‏و پذیرش خویشتن هم‌چون بیمار روانی امتناع می‌ورزیدند. ساد و هولدرلین و ‏نیچه روایان جهان دیگر بودند شاعرات عسرت، شوریدگانی که ارزش‌های ‏مسلط و ظالمانه موجود را به نقد و پرسش می‌کشیدند. آنها تبعیض صداها را ‏درهم شکستند و راهی گشودند برای صداهایی که حذف شده بودند. آنها ‏سخنگویان جماعتی بودند که در جغرافیای فراموش شدگان گیرافتاده بودند. ‏خواهان اعاده شور دیونیزوسی بودند که در اعماق انضباط مدرن مدفون شده ‏بود. این ادیبان با نوشته‌های پرشور خود حاشیه را دوباره احضارکردند.‏

حرف فوکو چیست؟ تمام حرف اواین است که قدرت سلطه‌گر کوچک ترین تفاوت ‏و دیگر بودگی را تحمل نمی‌کند و یک پروژه هم‌سان‌سازی و همگان‌وارگی را ‏تعقیب می‌کند. هرکس مخالف نظم موجود باشد حذف و انکار شود. منظور فوکو ‏نه فقط دیوانگان بلکه همه انسانهایی بودند که درمعرض تجاوز قدرت‌های ‏توتالیتربودند و هستند. افراد تا آنجا در جامعه پذیرفته می‌شوند که به ‏تعبیر ‌هایدگر بدل به «فرد منتشر» شوند و این انبوه‌سازی و ادغام‌گری ‏خشن‌ترین شکل قانون اخلاقی است که مخالفان خود را به مثابه «دیگری ‏نامتعارف» به کنار می‌نهد.‏

چه باید کرد؟

فوکو می‌گوید پیکار با ذات‌گرایی که محصول نخستین قدرت است، اساسی‌‏ترین پیکار ماست. مخالفت با ذات گرایی به معنای یکی نشدن با نقش‌های ‏جنسی/اجتماعی‌مان است. قدرت همواره نقش‌هایی را برای ما تعریف و ‏طراحی می‌کند و ما را وامی‌دارد در قالب آن نقش‌ها فرورویم و به نمایش ‏نهیم. درغیر این صورت همچون موجودی هیولامنش قابل بازشناسی نخواهیم ‏بود ما را دیوانه، مجرم، منحرف و بیگانه و نامتعارف قلمداد خواهند کرد. ‏علومی که حول مفهوم انسان شکل گرفتند در یک چیز اشتراک داشتند، ساختن ‏انسان به مثابه یک سوژه از طریق فراینده مستمر ابژه‌سازی. این همان ‏مکانیسمی است که علوم انسانی دنبال می‌کند: ابژه کردن انسانها، مطیع ‏کردن آنها و سازگار کردنشان با نظم مسلط. آنها ابتدا کیستی و چیستی ما ‏را تعریف می‌کنند بعد از ما می‌خواهند آدم‌های متفاوت از خودمان را ‏بکشیم. راهکار نپذیرفتن و دست رد زدن به سینه کسانی است که چیستی ‏انسان و کیستی او را ذات‌گرایانه تعریف می‌کنند. پس اگر پرسیدند شما ‏کیستید؟ هرگز خود را در قالب جنسیت، مذهب، ملیت، نژاد تعیین نبخشید. ‏بگویید من من هستم. انسانی که خواهد شد.‏