iran-emrooz.net | Wed, 27.08.2008, 17:45
مرگ یک کشور
یان بوروما / برگردان: علیمحمد طباطبایی
کشور بلژیک در خطر چند تکه شدن قرار گرفته است. اکنون شش ماه است که این کشور نتوانسته است دولتی تشکیل دهد که والونهای فرانسوی زبان (۳۲ %) را با فلاندریهای هلندی زبان (۵۸ %) متحد سازد. آلبرت دوم پادشاه بلژیک مأیوسانه در تلاش است تا از چند تکه شدن کشور جلوگیری کند.
جدای از پادشاه بلژیک که در چنین صورتی کار خود را از دست خواهد داد چه شخص دیگری به این مسئله اهمیت میدهد؟ در درجه اول والونها. علی رغم این که این بلژیکیهای فرانسوی زبان در قرن نوزدهم بودند که انقلاب صنتی اروپا را آغاز کردند، آنها اکنون در یک ناحیه زنگارگرفتهی محروم و نیازمند یارانههای مرکزی (فدرال) زندگی میکنند که بخش قابل توجهی از آنها حاصل مالیاتهایی است که توسط فلاندریهای ثروتمند تر و مدرن تر پرداخت میشود. تعداد اندکی از خیالبافان دست راستی هلندی نیز هستند که به این مسئله اهمیت میدهند زیرا آنها در رویای ایجاد اتحاد میان فلاندر بلژیک با سرزمین مادری هلند به سر میبرند.
هرچند به استثنای آنها مردم فلاندر چنین آرزویی در سر ندارند. در هر حال این بلژیک بود که در ۱۸۳۰ به یک کشور مستقل تبدیل گردید و آنهم دقیقاً به این خاطر که فلاندریهای کاتولیک را آزاد سازد و البته والونها را ـ به جای آن که آنها تبعههای درجه دوم در یک پادشاهی هلندی پروتستان باشند.
لیکن شاید ما باید کمی به این مسئله توجه بیشتری مبذول داریم، زیرا آنچه در بلژیک در حال رویدادن است گرچه غیر معمول است اما در هر حال استثنایی نیست. چکها و اسلواکها از یکدیگر جدا شدند، به همان ترتیب نیز ملتهای جداگانهی یوگوسلاوی سابق. بسیاری از مردم باسک خواهان جدایی از اسپانیا هستند و به همین ترتیب بسیاری از کاتالانها. مردم جزیره کورس هم علاقمند به جدایی از فرانسه هستند و بسیاری از اسکاتلندیها از بریتانیا.
علاوه بر آن مشکل تبت در چین، معضل چچن در روسیه و موارد مشابه در نقاط دیگر جهان وجود دارد. البته تردیدی نباید داشت که بعضی از این مردم بعدا از جدایی قادر به ادامه زندگی خود به نحو مطلوبی هستند. لیکن تاریخ به نظر میرسد حکایت از آن دارد که اثرات انباشتی کشورهایی که به چند قسمت تقسیم میشوند به ندرت مثبت است.
جدایی طلبان بلژیکی مایل به این اظهار نظر هستند که بلژیک هرگز یک کشور یک ملیتی طبیعی نبوده، بلکه آن را باید حادثهای تاریخی به حساب آورد. اما موضوع اینجاست که بیشتر و شاید اکثریت کشورهای جهان نیز از این جهت سابقهای مشابه نشان میدهند. حادثه در خصوص کشور بلژیک را آنها به طور معمول به اوایل قرن نوزدهم باز میگردانند، یا به عبارتی این کشور را پیامد فروریزی امپراتوری ناپلئون وتکبر هلندیها میدانند. در حقیقت به همان خوبی نیز میتوان این حادثه را به قرن ۱۶ به عقب بازگرداند، هنگامی که امپراتوریهابزبورگ به هلند جنوبی (بلژیک امروز) چسبیده بود و در همان حالی که ایالتهای پروتستان شمالی از هم میپاشیدند.
اما بوجود آمدن کشورهای یک ملیتی (nation – state) را به هرشکلی هم که در نظر گیریم، واقعیت این است که آنها در قرنهای هژدهم و نوزدهم جهت یاری رساندن و حمایت از منافع مشترکی بوجود آمدند که به طور معمول در جایگاه به مراتب مهم تری از تفاوتهای فرهنگی، قومی، زبانی یا دینی قرار میگرفتند.
اما اکنون مسئله این است که منافع عمومی در روزگار ما با گذشته تغییر کرده و اجماع مشترکی در این خصوص دیگر وجود ندارد. اتحادیه اروپا که فعالانه منافع منطقهای را مورد حمایت قرار میدهد مرجعیت و اقتدار دولتهای ملی را تضعیف کرده است. برای مثال اسکاتلندیها اکنون بر این نظراند که وقتی بروکسل امتیازهای بیشتری به ما ارائه میدهد دیگر چرا باید به لندن تکیه کنیم.
در شرایطی که دیگر منافع مشترک در اولویت قرار ندارد، زبان و فرهنگ هم جایگاه مهمتری از گذشته را کسب میکند. یک دلیل عمده برای این که چرا بلژیکیهای فلاندری از این که والونها را با مالیاتهای پرداختی خود سرپا نگه دارند رنجیده خاطر هستند این است که فلاندریها اکنون والونها را تقریباً به عنوان افراد خارجی مینگرند. بیشتر فلاندریها روزنامهها و رمانهای فرانسوی زبان نمیخوانند و برعکس. فرستندههای تلویزیونی نیز برای هرکدام به صورت مجزا وجود دارد. و به همین ترتیب مدرسهها، دانشگاهها و احزاب سیاسی.
به نحوی مشابه، ایتالیای شمالی علاقهای ندارد که مالیاتهای پرداختی اش صرف کمک به مردم فقیر تر جنوب کشور شود، آنهم با وجودی که آنها بسیاری موارد مشترک دارند: یک زبان ملی، ستارههای تلویزیونی، یک تیم ملی فوتبال و بالاخره سیلویو برلوسکونی. بلژیکیها در مقایسه با آنها فقط یک شاه مشترک دارند که آنهم مانند بیشتر سلاطین اروپایی از اخلاف آلمانیها است.
و بازهم میتوان پرسید که چرا اینها باید از اهمیت برخوردار باشند؟ آیا ما با مردم تبت جهت کسب استقلال آنها احساس همدلی نداریم؟ پس چرا نباید مردم فلاندر راه خود را بروند؟
لیکن باید بدانیم که حمایت از مردمی که زیر سرکوب حکومتی زورگو قرار دارند موضوع متفاوتی است و مردم تبت حقیقتاً در خطر از دست دادن فرهنگ خود قرار گرفتهاند. اما هنگامی که گروهی از مردم یک کشور بنا به دلایل قومی یا زبانی و عدم تمایل برای تقسیم ثروت خود با بقیه تصمیم میگیرند که از یک کشور یک ملیتی بیرون آیند نگران کننده تر است.
اگر مردم فلاندر نمیخواهند مالیاتهایشان خرج والونها شود در بارهی کمک به مهاجرین بی کار آفریقایی تبار که بخش بزرگی از آنها را زمانی کشور بلژیک در تملک خود داشت و آنها را به عنوان منبع اصلی شکوفایی اقتصادی خود استثمار میکرد چه؟ این دیگر نباید مایه شگفتی ما باشد که حزب ناسیونالیست فلاندر (Vlaams Belang) به مهاجرین نیز خصومت میورزد.
به همین خاطر است که اکنون سرنوشت بلژیک باید مورد توجه تمامی کشورهای اروپایی قرار گیرد، به ویژه آن کسانی که برای آینده اتحادیه اروپا آرزوی موفقیت دارند. زیرا آنچه اکنون در بلژیک در شرف وقوع است ممکن است زمانی در تمامی قاره اروپا به جریان افتد.
برای مثال، چرا آلمانیهایی که از یک اقتصاد موفق برخوردارند باید علاقهای داشته باشند به این که مالیاتهایشان صرف کمک به یونانیها و مردم پرتقال بشود؟ واقعیت این است که بدون یک احساس همبستگی ـ چه در سطح کشوری یا قارهای ـ به دشواری میتواند یک نظام مبتنی بر دموکراسی دوام آورد. اگر این احساس همبستگی بر چیزی عمیق تر از منافع مشترک مانند زبان یا یک تاریخ مشترک یا افتخار به پیشرفتهای فرهنگی مبتنی باشد در آن صورت وضعیت متفاوت خواهد بود. هویت اروپایی هنوز هم در یک وضعیت قابل اعتماد و بادوام قرار ندارد.
شاید مردم بلژیک دیگر نکات مشترک قابل توجهی میان خود ندارند، و بهتر است که فلاندریها و والونها از هم جدا شوند. لیکن باید به خاطر آورد که جداییها هرگز بدون درد نخواهند بود و ناسیونالیسم قومی همیشه احساساتی را برمی افروزد که باعث دردسر میشود.
ما میدانیم هنگامی که جاذبههای خون و خاک عرصه سیاست در اروپا را به تصرف خود درآوردند چه مصیبتهایی روی داده است و اکنون به نظر میرسد که اتحادیه اروپا نیز بدون این که قصد آن را داشته باشد همان نیروهایی را مورد تشویق قرار میهد که برای غلبهی آنها در اروپای واحد پس از جنگ تصمیم گرفته شده بود.
----------------
The Death of a Nation
by Ian Buruma
Project Syndicate, 2008.