iran-emrooz.net | Sun, 22.08.2010, 22:41
پایان نقش تاریخی نظامیان در ترکیه
دیپلماسی ایرانی / سینا آزاد
شکستهاى سنگين ترکيه از غرب که منجر به از دست دادن سرزمینهای وسیعی از این کشور گردید، سبب شد که در تعمق به علل اين شکستها به عامل ضعف نظامى، بيش از ساير علل توجه گردد. اين موضوع موجب شد، دستيابى به فنون و تکنولوژى نظامى به يک هدف استراتژيک در ترکیه تبديل گردد.
نظاميان براى دستيابى به اين فنون و تکنولوژى از يک سو به کشورهاى غرب اعزام شدند و از سوى ديگر با ورود مستشاران نظامى خارجی مقدمات تشکیل ارتش نوین در اين کشور فراهم گردید. اين تعامل فارغ از ايجاد فرصتها براى بهره گيرى از فنون و آموزشهاى روز، ملاحظات خاص خود را داشت. از جمله ملاحظات، ايجاد بستر نفوذ براى غرب در اين بخش از نهاد قدرت در کشور بود.
ادعاها در ارتباط با شايعه تاثيرات غرب در روى کار آمدن آتاترک حاصل اين نگاه بوده است. با اين وجود ترديدى در اين امر وجود ندارد که نظاميان از پیشگامان و عوامل مهم درآشنائى مردم ترکيه با جهان مدرن بودهاند. با تشکيل ارتش نوين و برقرارى خدمت سربازى اجبارى، سربازان و به تعبير بهتر بخش مهمى از بدنه جامعه در کنار انجام وظيفه نظامىگرى، با نظم، انضباط، بهداشت و شاخصهاى توسعه و ....آشنا شده و عملاَ با این تحول بخش مهمى از آشنايى مردم با مفاهیم مدرن تحقق مى يافت.
وظيفه ارتش در کنار حفظ مرزها (البته در ترکيه ارتش بيشترين نقش خود را در سرکوب داخلی و يا به تعبيرى ديگر برقراری نظم عمومى در داخل نشان داد) ايجاد يک ملت واحد و ريشه دار نمودن مفهوم دولت در نزد مردم بود.
اين پروسه در دوران آتاترک در ترکيه با شدت تمام وباتاکید افراطی بر ملی گرائی به اجرا در آمد. اين تحول مورد حمايت محافل بين المللى قدرت بود، زيرا در بخشهاى نيز با منافع آنان همپوشانى داشت. در نگاه کلی ترکیه وارث امپراتوری نظامی بود که عظمت و بزرگی خویش را بیش از هر چیزی مدیون قدرت نظامان این کشور بود.
در دورههای مختلف امپراطوری عثمانی جایگاه نظامیان دچار فراز و نشیبهای شد ولی این صعود و نزول موقعیت، هیچگاه به مرحلهای نرسید که سبب از دور خارج شدن نظامیان از دور قدرت گردد.
آتاترک موسئس ترکیه نوین نیز خود از سرداران امپراتوری بود. این گذشته و شرایط داخلی و بینالمللی موجب شد، در تغییر و تحولات منجر به تغییر نظام از امپراتوری به جمهوریت که طی آن بسیاری از ساختارها تغییر بنیادی نمود، نه تنها جایگاه نظامیان در دوران جدید تعضیف نگردد، بلکه حتی در قیاس با گذشته تقویت شده و آنان در راس هرم قدرت قرار بگیرند.
در ترکيه قدرت نظاميان با ورود اين کشور به دوران چند حزبى از اواخر دهه چهل ميلادى با نوساناتی مواجه گرديد، ليکن هیچگاه از موقعیت اول در هرم قدرت دور نشد. انجام کودتاها و شبه کودتاها متعدد و پذيرش آن از سوى محافل داخلى و بينالملل نشان داد که نظاميان در ترکيه کماکان به عنوان حافظان جمهوريت، نقش محورى در هرم قدرت دارند.
اين شرايط تا قبل از روى کار آمدن حزب عدالت و توسعه با فراز و نشيبهايى کماکان ادامه داشت، ليکن دو دوره اقتدار حزب عدالت و توسعه و تلاش براى بازتعريف ساختارها در ترکيه نمىتوانست ارتش و نظاميان را از اين بازتعريف مصون نمايد. پايان جنگ سرد و تغيير در مفهوم امنيت ملى ترکيه و تغيير سياست داخلى و خارجى این کشور در ابعاد وسيع و از آن مهمتر تغییر راهبرد امریکا از رویکرد نظامی به رویکرد غیرنظامی در ارتباط با جهان و به تبع آن با کشورهای چون ترکیه که با آن روابطی ویژه داشت نمىتوانست بىتاثير بر جايگاه نظاميان باشد.
در گذشته نظاميان با اطمينان از حمايت بينالمللى و خصوصاَ امريکا با استفاده از شرايط دولتهاى ائتلافى ضعيف در ترکيه، خود شرايط بحرانى در کشور ايجاد نموده و خود نيز با کودتا، مديريت بحران مىنمودند. بخش مهمی از مردم نيز بدون آگاهى از عمق تحولات براى رهايى از آشوبها و بىنظمىها نه تنها کودتاها را مىپذيرفتند، بلکه بعضا با آن همراهى نیز مىنمودند.
روى کار آمدن دولتى تک حزبى و همزمان با آن تغيير شرايط بينالمللى و داخلى ترکيه، شرايط جدیدی را ایجاد نمود که راه را براى مداخله نظاميان در ترکیه مشکل می نمود. در شبه کودتاى ۲۸ فوريه ۱۹۹۷ اولين نشانههاى اين تحول علائم خود را نشان داد. در اين اقدام نظاميان برخلاف گذشته دست به مداخله مستقيم نزده و تنها با به حرکت در آوردن تانکها در سيجان (از توابع آنکارا) زمینه سقوط دولت رفاه – یول به نخست وزیری اربکان را فراهم نمودند.
اين نحوه ورود به صحنه سیاست اگرچه از سوی برخی محافل کودتای مدرن لقب گرفت، لیکن از نگاهی دیگر نشان داد که ترکيه ديگر چون گذشته محل ورود و مداخله مستقيم نظاميان به قدرت نيست. اين روند و موقعیت تعضیف شده در اخطار اينترنتى ستاد مشترک ارتش ترکيه در مخالفت با رياست جمهورى عبداله گل در سال ۲۰۰۷ نيز( هر چند منجر به برگزارى انتخابات زود رس گرديد) آثار خود را نشان داده و ثابت نمود که حوزه عملياتى نظاميان در صحنه سياسى ترکیه با گذشت زمان تنگ تر و محدودتر مىگردد.
این در حالی بود که نظامیان پس از شبه کودتای ۲۸ فوریه ۱۹۹۷ اعلام نموده بودند که آثار و تبعات این حادثه در ترکیه تا هزار سال دوام خواهد یافت. و امروز در ترکيه نه تنها دربهاى دخالت نظاميان در صحنه سياسى بسته مىگردد، بلکه در تعيين فرماندهان نظامى نيز سخن اصلى با سياسيونی مىگردد که تا ديروز با يک کلام از صحنه سياسى خارج مىشدند.
تحولى که در ترکيه در حال رخ دادن است، تحولى عميق است. ارتش از تسلط مطلق ايدئولوژى کماليست آرام آرام رها شده و به جاى وفادارى به کماليست، وفادارى به کشور و شايسته سالارى حاکم مىگردد. نظاميان در ترکيه امروز در ضعيف ترين شرايط قرار دارند. آنان از يک سو حاميان بين المللى خود را از دست دادهاند و از سوى ديگر در سرکوب پ ک ک ناتوان بودهاند.
برخى حتى از ارتباط بعضی از نظاميان با پ ک ک خبر داده و اعتقاد دارند که وجود پ ک ک و شرايط ناامنى در ترکيه عامل تقويت و توجيه حضور ارتش در صحنه سياسى اين کشور بوده و هست. با توجه به اين امر از نظر این گروه سر و سامان دادن به ارتش و ايجاد يک ارتش تابع سياسيون اگر بر سرکوب پ ک ک در ترکيه اولويت نداشته باشد، به اندازه آن اهمیت دارد.
نکته مورد تاکید آنکه ارتش در ترکيه در آشنائى مردم اين کشور با دنياى مدرن، نقش اساسى داشته است. فارغ از آن جمهوریتی که وارث امپراتوری نظامی عثمانی بود، نمیتوانست تابلوی دیگری از چیدمان قدرت در ترکیه جدید را ترسیم نماید. حضور نظامیان در راس قدرت تا حدودی طبیعی و میراث این گذشته بود، ليکن درشرايط جديد جهان و ترکيه این جایگاه نمیتوانست همچنان حفظ گردد. البته همه اين تحولات را در چارچوب ساز و کارهای داخلى تحلیل نمودن، ساده لوحى بوده و به نظر مىرسد نقش قدرتهاى بينالمللى و خصوصاَ امريکا در اين پروسه از اهميت ويژه برخوردار است. تا ديروز نزديکترين متحدين امريکا در ترکيه نظاميان بودند.
امروز تغيير شرايط جهانی و در اولویت قرار گرفتن عوامل نرم افزارى بر سخت افزارى سبب شده است که نه تنها امريکا به دوستان سنتى خود در ترکيه پشت نمايد، بلکه با تقويت قدرت نرم در ترکيه، به مهمترین عامل پايان قدرت نظامیان در صحنه سياست ترکیه تبدیل گردد.
نظامیان در پروسه آغاز شده در ترکیه از جايگاه فرمانده به جايگاه فرمانبر تنزول مییابد. این امر اگرچه در دمکراسیها روندی طبيعى است، ليکن در ترکيه امرى سخت، اما ناممکن نيست. نکته مهم و قابل تعمق آنکه تحولات ترکیه و کشورهای پیرامونی در ارتباط با تقویت جایگاه سیاسیون و نظامات حزبی نشان میدهد که زبان قدرت در عرصه داخلی و خارجی تغییر نموده و درک هرچه سریعتر آن سبب تطبیق شرایط کشورها با آن و حفظ منافع ملی در دوران جدید خواهد شد. نباید در جائی ایستاد که جهان از آن عبور کرده است.
iran-emrooz.net | Sun, 06.06.2010, 10:27
آیا امریکا یک جامعه نژادپرست است؟
شهلا صمصامی
مشکل مهاجران غیر قانونی که غالباً از مکزیک، و آمریکای لاتین و از مرزهای ایالات جنوبی مانند کالیفرنیا، آریزونا و تکزاس وارد آمریکا میشوند، یک چالش بزرگ برای حکومت فدرال و بسیاری از ایالات است. امریکا کشور مهاجران است، به این معنی که پس از کشف امریکا توسط کریستف کلمبوس مهاجران بویژه از سراسر اروپا به این کشور آمدند و با از بین بردن سکنهی بومی، این سرزمین وسیع را تصاحب کردند. وسعت این کشور موجب شد که سالها ورود مهاجر را با گرمی به پذیرند. مجسمه آزادی در نیویورک سنبل آزادی و خوش آمد مهاجران است. قوانین مهاجرت آمریکا نیز نسبت به سایر کشورها، قوانین دوستانه تری برای مهاجرین است. ولی این میهمان نوازی با هجوم مهاجران غیر قانونی از مکزیک و آمریکای لاتین بویژه در چند دههی اخیر تبدیل به خصومت و دشمنی شده است. جمعیت آمریکا در حدود ۳۰۰ میلیون نفر است. در ایالاتی مانند کالیفرنیا و آریزونا برای مثال تخمین زده میشود که تا ۲۰ سال آینده سفید پوستان تبدیل به اقلیت خواهند شد.
مسئلهی مهاجران غیر قانونی جنبهی سیاسی نیز پیدا میکند. در حال حاضر این یک موضوع مورد اختلاف بین دو حزب دموکرات و جمهوریخواه است. بنا بر یک آمار غیر رسمی در حدود ۳۰ میلیون مهاجر غیر قانونی هم اکنون در آمریکا زندگی میکنند. تعین تکلیف این مهاجران با کنگره است یک راه حل که در زمان ریگان نیز به انجام رسید عفو عمومی است که به مهاجران غیر قانونی حاضر، به تدریج اجازه اقامت قانونی داده خواهد شد. با وجود اینکه این از برنامههای مهم پرزیدنت اوباما بود، ولی بحران اقتصادی، بیمه همگانی، بیکاری و سایر مسائل داخلی و خارجی مانع از هر نوع پیشرفتی در این زمینه شد. در حال حاضر جمهوریخواهان بشدت مخالف قانونی شدن این مهاجران هستند. بطور تاریخی هرگاه بحران اقتصادی و بیکاری وجود دارد، وضعیت مهاجران غیر قانونی بیشتر به خطر میافتد. نمونهی بارز آن قانونی است که اخیراً در آریزونا به تصویب رسید که به پلیس اجازه میدهد نقش مأموران ادارهی مهاجرت را داشته باشد. تصویب این قانون نه تنها به نگرانی مهاجران افزوده است، بلکه زنگ خطری برای دولت آمریکاست. کارشناسان حقوقی بر این عقیدهاند که این یک قانون نژاد پرستانه بوده و موجب میشود که همه کسانیکه رنگ آنها سفید نیست مورد تبعیض قرار گیرند.
مفاد قانون مهاجرت آریزونا
نیمی از مهاجران غیر قانونی از مرزهای آریزونا به آمریکا وارد میشوند. آخرین آمارها نشان میدهد که ایالت آریزونا سالیانه ۲ بیلیون دلار برای تحصیل و تأمین بهداشت افراد غیر قانونی و فرزندان و خانوادهی آنها خرج میکند. در این چند ساله اخیر بویژه مرزهای مشترک بین آریزونا و مکزیک مرکز فعالیت قاچاقچیان مواد مخدر بوده و آدم ربایی و قتل و جنایت نیز افزایش یافته است.
چندی پیش قتل یک مزرعه دار آمریکائی که در نزدیکی مرز مکزیک زندگی میکرد سر و صدای زیادی در اریزونا بپا کرد. بویژه که پلیس معتقد است این قتل توسط مهاجران غیر قانونی انجام شده است. به اینگونه، پیشنهاد یک قانون جدید برای مقابله با مهاجران مورداستقبال اکثر شهروندان اریزونا قرار گرفت.
بر اساس این قانون پلیس اجازه دارد هر کس را، در هر زمانی در صورتی که بطور منطقی مشکوک باشد مورد بازجوئی قرار داده و از آنها بخواهد که مدارک اقامت قانونی خود را ارائه دهند. این قانون که به قانون ۱۰۷۰ معروف است، نداشتن مدارک اقامت را یک جرم جنائی و قابل تعقیب بشمار میآورد. بطور معمول پلیس نمیتواند کسی را بدون دلیل متوقف کرده و بازجوئی کند، مگر این که شاهد خلاف، دزدی و یا جنایتی باشد. قانون ۱۰۷۰ اریزونا به پلیس اجازه میدهد حتا کسی را که در خیابان راه میرود به این دلیل که مشکوک به غیر قانونی بودن است متوقف کند. کارشناسان حقوقی این قانون را مخالف اصل آزادیهای فردی میدانند. واقعیت اینست که در نهایت پلیس نقش گشتاپو را دارد. مانند زمان هیتلر که دسته و گروه ویژهای در خطر و تحت تعقیب بودند. حالا در آریزونا هر کسی که چهرهی غیر آمریکایی سفید پوست دارد میتواند مورد سوء ظن قرار گرفته واگر مدارک قانونی بودن ندارد، دستگیر شده و به زندان بیافتد. در حالیکه وظیفه اصلی پلیس حفاظت از جان و مال مردم است ولی این قانون به پلیس اجازه و اختیارات متفاوتی میدهد.
پلیس آریزونا در مور د قانون جدیددچار اختلاف شده و برخی نگرانند که این قانون به روابط بین پلیس و مردم صدمه وارد میکند. برای مثال، مارتین اِسکوبار یک پلیس مکزیکی الاصل که در محلههای مهاجران کار میکند، پس از تصویب این قانون به مخالفت علنی برخواسته و از جانب تعداد دیگری از پلیسهای آریزونا اقامه دعوا علیه این قانون تبعیض آمیز کرده است. آسکوبار میگوید سالها کوشیده است که اعتماد این مهاجران زحتمکش را بدست آورد و حالا نمیتواند با آنها مانند یک جنایتکار رفتار کند.
برخی از رهبران مذهبی آریزونا این قانون را یک بحران اخلاقی نامیده و با آن مخالفت کردهاند. غالب شهروندان مکزیکی و آمریکای لاتین، کاتولیک و بسیار مذهبی هستند و به این دلیل کلیسای کاتولیک نیز مجبور به ابراز نظر شده است.
فرار از آریزونا
ماریا وقتی شش ساله بود بطور قانونی از مکزیک مهاجرت کرد در ۱۸ سالگی سیتیزن آمریکا شد. همسرش سالوادور وقتی هفده ساله بود بطور غیر قانونی از مرز وارد آمریکا شد. این زن و شوهر جوان با دختر چهار ساله شان در یکی از شهرهای آریزونا زندگی میکنند. ماریا باوجودی که سیتیزن آمریکاست نتوانسته است برای همسرش ویزای قانونی بگیرد. وکیل آنها گفته بود برای گرفتن ویزا،سالوادور باید به مکزیک برگردد و تا ۱۰ سال نمیتواند به آمریکا باز گردد. گرفتن ویزای اقامت حتا از راه ازدواج برای شهروندان مکزیکی نوبت بسیار طولانی دارد. ماریا معلم شاگردان عقب افتاده است. سالوادور هم کار میکند و بتازگی توانستهاند خانهی کوچکی بخرند. از زمان ازدواج، تمام کوشش خود را کردهاند که سالوادور مورد سوءظن قرار نگیرد. حتا پیش از تصویب قانون ۱۰۷۰ ماریا و سالوادور مراقبتهای زیادی بکار میبردهاند. از جمله این که در شب رانندگی نکنند، هفتهای یکبار برای خرید مواد غذائی بروند، در حد امکان وقتشان را در خانه بگذرانند. اتومبیل خود را همیشه تمیز و خالی نگهدارند. مراقب باشند تمام چراغهای ترمز کار میکند. چندی پیش یکی از دوستان سالوادور را پلیس به جهت اینکه چراغ ترمزش کار نمیکرده متوقف میکند و سپس معلوم میشود که غیرقانونی است و او را به مکزیک میفرستند. این روزها وقتی در خیابان از کنار پلیس میگذرند با هم انگلیسی صحبت میکنند. ماریا صحبت میکند و سالوادور که انگلیسی اش محدود است فقط تأیید میکند.
وقتی صبح سالوادر از خانه بیرون میرود ماریا یکدست لباس تمیز به او میدهد که در بازگشت با لباس کثیف و مانند یک کارگر به نظر نیاید. صبح پیش از رفتن، ماریا از خواب برخاسته برای سالوادور دعا میکند که شب به خانه باز گردد. زیرا قانون جدید آریزونا به پلیس اجازه میدهد سالوادور را تنها به دلیل اینکه چهره مکزیکی دارد متوقف کرده و از او مدارک قانونی بودن بخواهد. سالوادور این مدارک راندارد و پلیس میتواند او را دستگیر کرده به زندان بیاندازد و یا بلافاصله به مکزیک برگرداند، بدون اینکه خانواده او از این واقعه با اطلاع شوند.
روزی که قانون ۱۰۷۰ به تصویب رسید، ماریا ابتدا تصمیم گرفت که خانه شان را اجاره داده و به کالیفرنیا بروند. با خود فکر کرد که میتواند در کالیفرنیا آپارتمانی اجاره کرده و شاید خویشان و دوستان بتوانند برای سالوادور کاری پیدا کنند. آنشب وقتی سالوادور از کار بخانه بازگشت ماریا با نگرانی موضوع را با شوهرش مطرح کرد و گفت با عمویش در کالیفرنیا صحبت کرده و شاید در حال حاضر این بهترین راه حل باشد. ولی دیری نگذشت که هر دو به مشکلات این نقشه جدید پی بردند. چطور میتوان مطمئن بود در این شرایط بحران اقتصادی و بیکاری در کالیفرنیا کاری پیدا کرد. ترسناک تر از همه اینکه خروج از آریزونا کار سادهای نیست. در طول راه هر لحظه پلیس میتواند آنها را متوقف کرده و سالوادور را دستگیر کند. ماریا ناگهان متوجه شد فرار حتا خطرناک تر از ماندن است. تصمیم نهائی این بود که در آریزونا باقی بمانند بویژه که ماریا ۷ ماهه حامله است. ولی بخوبی میدانند که آینده برای آنها نا معلوم است.
آیا آمریکا یک جامعهی نژاد پرست است؟
آمریکا یک جامعهی پیچیده و دارای عناصر بسیار متضاد است. این جامعهای است که کمتر از ۵۰ سال پیش سیاهان را در جنوب زنده زنده سوزانده و خانههایشان را به آتش کشیده و به درختها بدار میزدند. جامعهای که محل نوشیدن آب برای سیاه و سفید از هم جدا بود. سیاهان اجازه نداشتند در رستوان سفیدها غذا بخورند و یا با هم در اتوبوس بنشینند. آمریکا جامعهای است که زنها تنها کمتر از ۹۰ سال پیش حق رأی پیدا کردند. قانون رفع تبعیض نژادی با مبارزات طولانی و خونینی همراه بود. مارتین لوتر کینگ جان خود را در این مبارزات از دست داد.
تاریخ آمریکا دارای صفحات تاریکی از ظلم، تبعیض نژادی و خشونت علیه شهروندان این کشور است. در عین حال افراد و نیروهای آزادیخواه و دموکرات در آمریکا برای احقاق حقوق مردم از هر نژاد، زبان و ملیت و مذهبی کوشیدهاند. شاید تنها در این کشور است که فرزند یک مهاجر بتواند به بالاترین مقامات سیاسی برسد. آمریکا جامعهای است که هنوز با کار و کوشش امکان دست یافتن به ثروت و رفاه در آن وجود دارد. در دههی گذشته شاهدیم که چگونه نیروهای اهریمنی این کشور را به جنگ و ورشکستگی رساندند. در عین حال در همین جامعه میلیونها نفر از مردمی که مخالف جنگ و خشونت و تبعض هستند راه را برای ریاست جمهوری اولین سیاهپوست آمریکایی باز کردند. ولی آن بخشی از آمریکا که هنوز دارای افکار دست راستی و نژاد پرستانه بوده و در جهالت بسر میبرد، با انتخاب اوباما عکس العملهای شدید نشان دادهاند. بحران اقتصادی بدون شک عامل مهمی در خشم و نارضایتی مردم بوده است. تاریخ این کشور همچنین نشان داده است که بحران اقتصادی و بیکاری به احساسات ضد مهاجران و اقلیتها میافزاید.
واقعیت اینست که بخشی از جامعهی آمریکا نژاد پرست است. در تظاهرات و راه پیمايیهایی که طرفداران «حزب چای» Tea Party از زمان انتخاب اوباما به راه انداخته اند، شعارهایی دیده میشود که بخوبی حاکی از اعتقادات نژاد پرستانه و تبعیض آمیز این گروه از آمریکا ییهاست. شعارهایی مانند اینکه« اوباما به کنیا بازگردد» و یا «مدرک تولدت را نشان بده». متأسفانه این بخش از جامعهی آمریکا که دست راستی، نژاد پرست و بطور تاریخی جنگ طلب است مجدداً قدرت زیادی پیدا کرده است.
برای مثال رئیس و مؤسس حزب چای بنام راند پال اخیراً در انتخابات میان دورهای کنگره از حزب جمهوریخواه و از ایالت کنتاکی انتخاب شده. راندپال پزشک جوانی است با عقایدی دست راستی و انقلابی. او پس از پیروزی خود گفت: «این پیامی رسا و روشن است، ما آمده ایم که حکومت خود را پس بگیریم». این یک پیام تو خالی نیست. این اعتقاد آن دسته از آمریکاییهایی است که ریاست جمهوری اوباما را یک کودتا، توطئه و غیر مشروع میدانند.
جامعه امریکا بدون شک دو قطبی و متضاد است. شرایط کنونی جامعهی آمریکا بیش از هر زمان، فرصتی برای بوجود آوردن قوانین دست راستی، افراطی و نژاد پرستانه فراهم کرده است. نمونهی بارز آن تصویب قانون ۱۰۷۰ در آریزوناست. بیاد داشته باشیم که مشکل مهاجران غیر قانونی یک واقعیت است. همچنین کارتلهای قاچاق مواد مخدر و مافیائی که با خشونت هر چه بیشتر بویژه درمرزها قدرت یافته اند، ولی قانون آریزونا این مشکلات بسیار اساسی و پیچیده را حل نمیکند. تا زمانی که فقر و جمعیت در آمریکای لاتین و مکزیک رو به افزایش است، شاید غیر ممکن باشد که مانع ورود مهاجران غیر قانونی شد. در مورد مواد مخدر باید دانست پول و اسلحه از مرزهای امریکا به طرف مکزیک میرود و موادمخدر از جنوب واردمی شود. کارخانه جات و کمپانیهای عظیم اسلحه سازی در امریکا از قدرت سیاسی بسیاری برخوردارند. پول، اسلحه و مواد مخدر همیشه با هم ارتباط تنگاتنگ داشتهاند . در عین حال شاید آمریکا بزرگترین مصرف کننده و خریدار این مواد است. مواد مخدری که به کمک طالبان از افغانستان سرچشمه میگیرد به بازارهای آمریکا میرسد. پلیس آریزونا و قانون نژاد پرستانهی آن نمیتواند پاسخی بر این چالشهای سیاسی و اقتصادی باشد و تنها موجب افزایش ناآرامی و تنش بین اقلیتهای مهاجر و نیروهایی است که خیال پردازانه مصمم به پاکسازی آمریکا از مهاجران غیرقانونی است.
واقعیت دیگر اینست که مهاجران لاتین از نظر سیاسی و اقتصادی برای آمریکا اهمیت زیادی دارند. این اقلیت هم اکنون در کالیفرنیا، نوادا، کلرورادو، آریزونا و فلوریدا میتوانند در نتایج انتخابات محلی و فدرال مؤثر باشند. از نظر اقتصادی، برای مثال در کالیفرنیا، کارگران مکزیکی و آمریکای لاتین نیروی کار مهمی در کشاورزی هستند. اقلیت لاتین که قبلاً کمتر در سیاست دخالت میکرد، هم اکنون بسیار فعال شده و اکثراً به حزب دموکرات پیوستهاند. قانون آریزونا با مخالفت شدید گروههای با قدرت لاتینی روبرو شده است.
در هر حال این اقدام اخیر قانون گذاران اریزونا نشان میدهد که نژاد پرستی و تبعیض هنوز در این جامعه وجود دارد. این قانون در عین حال وسیلهای برای ابراز قدرت و تشکل چه نیروهای دست راستی و چه نیروهای لیبرال و اقلیتها است. سالهای آینده بی شک سالهای پر تلاطم سیاسی و اقتصادی در آمریکاست.
iran-emrooz.net | Sun, 31.01.2010, 9:54
کودتا علیه دموکراسی
شهلا صمصامی
دو روز پس از سالگرد ریاست جمهوری «اوباما»، دادگاه عالی آمریکا در یک رأی بی سابقه تأیید کرد که کمپانیهای آمریکایی میتوانند هر اندازه بخواهند برای پشتیبانی یا مخالفت با کاندیداهای سیاسی پول خرج کنند. در این رویداد بزرگ پنج قاضی محافظه کار دادگاه عالی به ریاست «جان رابرتز» رأی دادند که کمپانیها همانند افراد از حق آزادی بیان برخوردارند. در این مورد بخصوص، آزادی بیان به معنای خریدن کاندیداهای سیاسی است. بدون شک این رأی در انتخابات کنگره در پایان امسال و حتا انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۱۲ به نفع جمهوریخواهان خواهد بود.
شرکتها و سرمایه داران عظیمی مانند شرکتهای بیمه، نفت، کارخانجات اسلحه سازی، بانکها، «وال استریت» و گروههای دست راستی مانند گروه ضد سقط جنین و گروههای مذهبی، بطور سنتی مقادیر هنگفتی برای انتخاب نمایندگان مورد نظر خود چه در سطح ایالتی چه فدرال خرج کردهاند. ولی اجازه نداشتند بطور مستقیم در انتخابات سیاسی دخالت داشته باشند.
رأی دادگاه عالی بر اساس یک دعوای حقوقی کم اهمیت بود. باینگونه که فیلمی به نام «هیلیری» توسط یک گروه دست راستی ساخته شده بود که حاوی حملات سیاسی بود. گروهی که این فیلم را ساخته بود از جانب یک کمپانی بزرگ موردحمایت مالی قرار داشت. کمیسیون انتخابات فدرال بر علیه این گروه اقامه دعوا کرد. این دعوای حقوقی پس از چندی به دادگاه عالی آمریکا رسید. دادگاه عالی و پنج عضو دست راستی آن بجای اینکه در مورد این دعوای بخصوص رأی دهند، یک سنت صد ساله را زیر پا گذاشته، قوانین ویژه ۲۲ ایالت را ندیده گرفته و رأی دادند که تمام شرکتها و کمپانیها بمنزله یک فرد بوده و یکی از مهمترین مواد قانون اساسی آمریکا یعنی آزادی بیان به آنها نیز تعلق میگیرد. مفسرین سیاسی این رأی پنج قاضی مجافظه کار دادگاه عالی را همانند یک کودتا علیه دموکراسی آمریکا تلقی کردهاند. قضات دادگاه عالی قرار است از نظر سیاسی بیطرف بوده و وظیفه شان تعبیر و حفظ قانون اساسی آمریکاست.
«جاناتان آلتر» مفسر سیاسی مجله«نیوزویک» در این زمینه مینویسد:
«زمانی که «جان رابرتز» کاندیدای ریاست دادگاه عالی بود در جلسهی تأیید او در سنا گفت: قضات مانند یک داور هستند. آنها قوانین درست نمیکنند و تنها قوانین را اجرا میکنند». این رأی نمونهای از قانونگذاری است. در این چند سالهی اخیر که جمهوریخواهان قضات دست راستی را به این مسند مهم گذاشته اند، اکثریت با آنها بوده و دادگاه عالی بشدت سیاسی و به نفع دست راستیها شده است.
کمپانیها و شرکتهای بزرگ و مؤسسات مالی غالباً جهانی بوده و صاحبان و سهامداران آنها میتوانند از ملیتهای گوناگون باشند. پول و سرمایه، متعلق به سرمایه داران بزرگ است و رنگ، نژاد، مذهب و ملیت نمیشناسد. دادگاه عالی آمریکا باین ترتیب مزیت و حق بسیار مهمی را به شرکتها و کمپانیهایی داده است که سهام دارانش میتوانند غیر آمریکایی باشند. و بقول «جاناتان آلتر»باین ترتیب راه برای یک بانک چینی و یا الیگارش روسی باز شده است که کنگره آمریکا را بخرند. در این رأی دادگاه عالی آمریکا آمده است که شرکتها میتوانند بهر اندازه که بخواهند در پشتبیانی و یا مخالفت با کاندیداها پول خرج کنند. باین معنی که نماینده یک شرکت عظیم نفتی و یا بیمه میتواند وارد اطاق یک سناتور آمریکایی شود و صریحاً به او بگوید ما از رأی تو در مورد لایحه انرژی و یا بیمه ناراضی هستیم و اگر رأی خود را تغییر ندهی از کاندیدای رقیب تو حمایت خواهیم کرد و بودجهی قابل ملاحظهای هم برای اینکار داریم. با توجه باینکه منافع این شرکتها بیلیونها دلار در سال است، میشود حدس زد این رأی چه تأثیر مهمی در پروسهی دموکراتیک و امور سیاسی این کشور خواهد داشت.
مفسرین سیاسی و کارشناسان قانون اساسی همگی بر این عقیدهاند که رأی دادگاه عالی شکستی عظیم برای دموکراسی آمریکا بوده و در آینده نتایج شومی در سطوح فدرال و ایالتی خواهد داشت.
یک نکتهی قابل ملاحظه اینست که بطور تاریخی و سنتی بسیاری از کاندیداها از طرفداران خود یعنی مردم عادی میخواستند برای مبارزات انتخاباتی به آنها کمک کنند. این کمکها همیشه محدودیت داشته و ارقامی بین ۱۰ دلار تا ۱۰۰ دلار بوده است. ولی پولهایی که باین ترتیب برای یک کاندیدا جمع میشود هرگز نمیتواند با بیلیونها دلار که کمپانیهای ثروتمند در اختیار دارند رقابت کند. باین ترتیب انتخابات آمریکا که تا حدی از جانب مردم و برای مردم بود، از این به بعد در دست صاحبان ثروتهای عظیم است که معمولاً منافع آنها با منافع مردم مغایر است. بویژه در زمینههایی مانند محیط زیست، انرژی، بهداشت، جدایی دین از حکومت و حتا آزادی بیان مردم آمریکا بازنده خواهند بود. زمانی که بشود بطور آزاد و قانونی، با پول، سیاستمداران را خرید، به سادگی میتوان مطبوعات، وسائل ارتباط جمعی و آزادی خواهان را نیز از میان برداشت و بجای آن مطبوعات و افرادی را روی کار گذاشت که به نفع سرمایه و سرمایه داری کار میکنند. اگر قبلاً انتخابات در آمریکا به پول بستگی داشت، حالا دیگر تنها با پول، آنهم پول کمپانیهای بزرگ تعیین خواهد شد. این وقیحانه ترین عملی است که پنج قاضی دست راستی آمریکا یعنی «رابرتز»، «آلیتو»، «تاماس»و«برایر» مرتکب شدند. این رأی در نهایت به یک هرج و مرج سیاسی در جامعهی آمریکا خواهد انجامید.
انتخابات «ماساچوست»، شکستی برای اوباما
شامگاه سه شنبه ۲۰ ژانویه یکسال پس از ریاست جمهوری براک اوباما در کاخ سفید جشن و شادمانی نبود. زیرا یکی از مهمترین کرسیهای دموکراتها در سنای آمریکا پس از ۵۷ سال به یک جمهوریخواه تعلق گرفت. « اسکات بران» در ایالت ماساچوست که به ایالت آبی، رنگ دموکراتها، معروف است بعنوان جانشین «تد کندی» انتخاب شد. از سال ۱۹۵۲ که «جان کندی» سناتور «جان کیت لاج» را شکست داد، این کرسی متعلق به دموکراتها و ۴۷ سال در اختیار «تد کندی» بود. انتخاب یک جمهوری خواه بجای وی، شکست بزرگی برای دموکراتها و پرزیدنت «اوباما »بود.
انتخابات ریاست جمهوری سال پیش، کاخ سفید و اکثریت مجلس نمایندگان و سنا را به دموکراتها داد. در سنا دموکراتها ۶۰ نماینده در مقابل ۴۰ سناتور جمهوریخواه داشتند. این عدد ۶۰ اهمیت فوق العادهای داشت، زیرا دموکراتها قادر بودند هر لایجهای را به تصویب برسانند. برای«اوباما»و دموکراتهای مترقی و پیشرو لایحهی بیمه تندرستی همگانی هدف بزرگی بود. با موانعی که جمهوریخواهان و برخی دموکراتهای محافظه کار بویژه در سنا بوجود آوردند، عملاً جمهوریخواهان به هدفی که داشتند یعنی شکست این لایحه دست یافتند. انتخاب «اسکات بران» نه تنها ۶۰ رأی مورد نیاز دموکراتها را از آنها گرفت، بلکه یک جمهوریخواه را در جای فردی نشاند که زندگی اش را وقف مبارزه برای دسترسی همه مردم آمریکا به بیمه و بهداشت کرده بود. برای پرزیدنت« اوباما »این یک شکست شخصی بود. زیرا حمایت «تد کندی» و خانوادهی «کندی» از کاندیدایی «اوباما» در پیروزی او تأثیر زیادی داشت. «اوباما »متأسفانه نتوانست تا قبل از پایان سال ۲۰۰۹ به این آرزوی دیرینه «تد کندی» و برنامه مهم ریاست جمهوریش که امضای لایحه تغییر و تحول شرکتهای بیمه و دسترسی به بیمه دولتی برای همه مردم بود دست یابد.
در مورد دلایل شکست دموکراتها در ماساچوست تحلیلهای زیادی بعمل آمده است. واقعیت اینست که کاندیدای دموکراتها، دادستان این ایالت به نام «مارتا کوکلی»، مورد حمایت بویژه رأی دهندگان مستقل نبود. «اسکات بران» نیز توانست خود را بعنوان یک نماینده مستقل از دو حزب معرفی کند. ولی همه مفسرین بر این عقیدهاند که انتخاب یک جمهوریخواه بجای «تد کندی» در ایالتی مانند ماساچوست زنگ خطر بزرگی برای «اوباما» و دموکراتها بویژه در انتخابات نوامبر آینده است.
بر اساس آخرین آمارها تعداد کسانی که خود را مستقل میدانند ۳۷ درصد است. دموکراتها ۳۳ درصد و جمهوریخواهان ۲۷ درصد میباشند. این آمار در کل آمریکا گرفته شده است. در هر انتخاباتی این تعداد یعنی کسانی که خود را نه دموکرات و نه جمهوریخواه میدانند، به تنهایی میتواند نتیجه انتخابات را تغییر دهد. «اوباما »با کمک این دسته از مردم به ریاست جمهوری رسید. بطور سنتی اینها آمریکاییهایی هستند که در مسائل اجتماعی نزدیکتر به دموکراتها بوده، ولی از نظر مسائل دیگر بویژه نقش دولت در زندگی مردم به جمهوریخواهان نزدیکتر هستند. برای مثال در مورد لایحهی تغییرات در بیمه و ایجاد یک بیمه همگانی، این دسته از آمریکاییها نگران کنترل بیمه توسط دولت هستند. در حالی که تغییرات و رفرم را لازم میدانند. در مورد کمکهای دولت به بانکها و مؤسسات مالی، بطور کلی این گروه از رأی دهندگان مخالف این کمکها بوده و اگر چه مشکلات اقتصادی قبل از ریاست جمهوری «اوباما »آغاز شد، ولی در حال حاضر او ريیس جمهور و مسئولیت با اوست. کسا نی که خود را رأی دهندگان مستقل مینامند، میانه رو و متمایل به راست بوده و طرفدار بازار آزاد و قدرت محدود دولتی در زندگی روزمره مردم هستند.
باین ترتیب زمانی که ماهها وقت کنگره و رئیس جمهور صرف لایحه بیمه همگانی شد، در عین حال اطلاعات نادرست و حتا دروغین از جانب مخالفان به مردم داده شد. همچنین پولهای هنگفتی که برای جلوگیری از ورشکستگی بانکها و مؤسسات مالی از طرف دولت صرف شد، در نتیجه کسر بودجهی آمریکا بالا رفت و نظر بسیاری ، بویژه آن گروهاز رأی دهندگان که «مستقل» ناممیده میشوند را تغییر داد. در عین حال اقتصاد آمریکا اگر چه سقوط نکرد،ولی پیشرفت بسیار آهستهای داشت. مهمتر اینکه بیکاری رو به افزایش گذاشته و باینگونه، انتخاب «اسکات بران» در ماساچوست نمونهای از این نا رضایتی مردم میتواند باشد.
برنامهی سال دوم
پرزیدنت «اوباما »در گزارش سالیانه خود در حضور هئیت دولت و اعضاء کنگره و قضات دادگاه عالی، برخی سفرای خارجی و میهمانان ویژه،برنامه دومین سال ریاست جمهوریش را با جزئیات توضیح داد. ابتدا او به این واقعیت اشاره کرد که در ژانویه سال پیش در حالی که آمریکا دچار یکی از بزرگترین بحرانهای اقتصادی بود، بانکها و مؤسسات مالی به ورشکستگی رسیده و کسر بودجهی آمریکا به چند تریلیون دلار رسیده بود و این کشور در گیر دو جنگ بود وارد کاخ سفید شد. « اوباما »گفت کمک به بانکها و مؤسسات مالی لازم بود و در این مدت بخش مهمی از پولی را که به آنها قرض داده شده بود پس دادهاند. ولی از بانکها انتقاد کرد که هنوز به بیزنسهای کوچک و مردمی که برای ایجاد کار، ادامه بیزینس و یا خرید خانه ،نیاز به کمک دارند وام نمیدهند. «اوباما »در واقع خشم مردم را از این مؤسسات و پولهای هنگفتی که به عنوان پاداش به رؤسای خود دادهاند منعکس کرده و پیشنهاد کرد که ۳۰ بیلیون قرضی را که بانکهای «وال استریت» پس دادهاند به بانکهای کوچک محلی بدهد تا آنها بتوانند به مردم و بیزنسهای کوچک قرض دهند. این بخش از صحبت «اوباما»در پاسخ انتقادهای مردم در طول سال گذشته از نجات بانکهای بزرگ و «وال استریت» و نادیده گرفتن نیاز مردم عادی بوده است.
در طول سال گذشته، ۳ میلیون آمریکایی کار خود را از دست داده و حد متوسط بیکاری به ۱۰ درصد رسیده است.
این مهمترین موضوعی بود که به محبوبیت «اوباما» صدمه زد. باین دلیل و با توجه به نتیجه انتخابات ماساچوست، پرزیدنت «اوباما»مهمترین بخش گزارش خود را به ایجاد کار در سال ۲۰۱۰ اختصاص داد. علاوه بر لایحههایی که در زمینههای انرژی، بازسازی زیربنایی مانند جادهها، مترو وقطارهای سریع السیر و ازدیاد تولیدات بتصویب رسیده که به ایجاد کار کمک خواهد کرد، اوباما اعلام کرد که مالیات طبقهی متوسط و بهرهی وام دانشجویی را کم خواهد کرد. بخش دیگری از برنامه او مربوط به ساختن پایگاهای انرژی اتمی و حتا استفاده از ذخائر نفتی در زیر دریاست. این دو برنامه به منظور خود کفائی بیشتر آمریکا در زمینه انرژی است، ولی از جمله پشنهادات جمهوریخواهان در مبارزات انتخاباتی قبل بوده است.
در زمینه بیمه همگانی «اوباما» بخشی از مسئولیت به نتیجه نرسیدن آنرا بعهده گرفت و گفت که این «لایحه پیشنهادی را به نحو شایستهای برای مردم روشن نکرده است.» در عین حال تأکید کرد که رفرم بیمه از اهداف مهم اوست و آنرا رها نخواهد کرد. برای کسانی که امیدوار بودند «اوباما»بالاخره بتواند بیمه همگانی را بوجود آورد، این برخورد جدید نا امید کننده بود. تفاوت رفرم بیمه و ایجاد بیمه همگانی در این است که سیستم فعلی به جای خود باقی است و شرکتهای بیمه هنوز «مونوپولی» را در اختیار دارند، ولی نوعی مقررات جدید برای آنها گذاشته خواهد شد. در حال حاضر شرکتهای بیمه میتوانند کسانی را که از پیش دچار یکنوع بیماری بودهاند و یا عمل جراحی داشتند بیمه نکند و یا به محض اینکه کسی دچار یک بیماری سخت مانند سرطان شود از پرداخت مخارج خود داری کنند و یا بیمه او را قطع نمایند. برنامه بیمه همگانی این بود که همه مردم صرفنظر از درآمد و شغل و حتا کسانیکه کارشان را از دست دادهاند و جوانان که معمولاً بدون بیمه هستند بیمه داشته باشند. باینصورت «مونوپولی» از شرکتهای بیمه گرفته شده و رقابت برای آنها بوجود آید. این رقابت را دولت با ارائه بیمههای ارزان و یا حتا مجانی میتوانست فراهم کند. در حال حاضر این برنامه یعنی بیمه همگانی بنظر میآید که شاید دیگر عملی نباشد.
پرزیدنت «اوباما» به رأی اخیر دادگاه عالی نیز اشاره کرد. این یک برخورد جسورانه بود که رو به قضات کرده و گفت اجازه دادن به شرکتهای بزرگ و حتا عوامل خارجی که انتخابات آمریکا را بتوانند بخرند به زیان دموکراسی و مردم آمریکاست. قضات دادگاه عالی که بطور سنتی در این جلسات نشسته و هیچ نوع عکس العمل منفی یا مثبت نشان نمیدهند، این بار دوربینها ،عکس العمل «آلیتو» یک قاضی دست راستی را ضبط کرد که سرش را تکان داد و گفت «نه این واقعیت ندارد».
«اوباما »ضمن اینکه از جمهوریخواهان دعوت به همکاری کرد یادآور شد که مردم آمریکا تمام اعضاء کنگره و او را به واشنگتن فرستادهاند که برای مردم کار کنند و با هم همکاری داشته باشند. کارشکنی، دو دستگی و مخالفت، مشکلات عظیمی را که با آن روبرو هستند حل نخواهد کرد.
به نظر میرسد « اوباما» در آغاز دومین سال ریاست جمهوریش، بهبود وضع اقتصاد و ایجاد کار را در رأس برنامههای خود قرار داده است و کوشش خواهد کرد با جمهوریخواهان همکاری بیشتری کرده و حداقل لایحهی رفرم بیمه، نه بهداشت همگانی را امسال امضا کند.
در مورد همکاری با جمهوریخواهان یکی از مشاورین کاخ سفید گفت: جمهوریخواهان به عدم همکاری و مخالفت ادامه خواهند داد بویژه که این رویهای موفقیت آمیز برای آنها بوده است.
iran-emrooz.net | Mon, 04.01.2010, 19:33
القاعده، ماسک دهان، کهریزک و تلفن همراه
دویچه وله
هر دورهی زمانی معمولاً با نمادها، رفتارها یا دستگاههایی تعریف و تمایز مییابد که بیانگر پیشرفتی کم و بیش غیرمتعارف در جامعه بشر هستند. دهه صفر قرن بیستویکم (۲۰۰۰-۲۰۰۹) که اینک به پایان میرسد، به لحاظ تنوع و پیچیدگی تحولات دههای تقریباً استثنایی در تاریخ بشر است. از همین رو نمادها، رفتارها و دستگاههای متمایزکنندهی این دهه هم شمار و گوناگونیبیسابقهای دارند.
نقطهی پایانی بر یک درک معین از جهانیشدن
جهان در ماههای آغازین این دهه، یعنی در مارس ۲۰۰۰ چهرههای درهمرفته و حیرتزده دستاندرکاران بازارهای بورس را به نظاره نشست، و در انتهای این دهه هم، چهرههای مشابهی را بر صفحه رسانهها مشاهده کرد. به عبارتی، این چهرهها یکی از شاخصهای اصلی این دهه بودند که به آغاز و پایان آن معنایی خاص بخشیدند.
البته سقوط بازار بورس در اواخر دهه جاری بسیار گستردهتر و عمیقتر بود و طبعاً قضاوت و ارزیابیهای متفاوت و بنیادیتری را هم به دنبال داشت.سقوط اخیر گرچه بیش از یک سال از اوجگرفتن آن میگذرد،اما پسلرزههای آن همچنان استوانههای اقتصاد بینالمللی را میلرزاند و پیامدها و تأثیراتی منفی بر کل فعل و انفعالات تولیدی و تجاری جهان دارد.
تآثیرات شدیدبینالمللی سقوط بازارهای مالی در پایان دهه جاری، بیش از پیش جهانیشدن اقتصاد را در معرض تماشا گذاشت. شماری از صاحبنظران این سقوط را ضربهای بر آن درک از جهانیشدن میدانند که در رشد اقتصادی و افزایش تولید ناخالص ملی قداست میدید، رشد و توسعه هماهنگ و مدیریتشده را کهنه و دستوپاگیر میدانست، برای خصوصیسازیها حد و مرزی نمیشناخت و دامنه نفوذ و اختیارات دولت را هرچه کمتر و محدودتر میخواست.
هنوز هم در اجلاسهای بینالمللی برای سروساماندادن به اقتصاد جهان چالش اصلی این است که برای ممانعت از بروز بحرانهای مشابه، مکانیزمهای نظارت و کنترل ملی و بینالمللی چگونه باشند و دامنه آنها تا کجا باید برود. اما مقاومت دولتهای ملی بر سر اینکه این سوال پاسخی بینالمللی و مقیدکننده بیابد، خود نشاندهندهی پیچیدگی روند جهانیشدن و چالش همچنان پایدار میان امر ملی و جهانی است.
جهانیشدن اقتصاد این دهه را از یک جهت عمده دیگر نیز از دهههای پیشین متمایز کرد. این تمایز ناشی از جابهجایی قدرتهای اقتصادی و وزن و اهمیتی است که کشورهایی مانند چین و هند در نظام اقتصادی جهان پیدا کردند. از رهگذر این تحولات، گروه ۷ کشور صنعتی که در چند دههی گذشته روندهای اصلی اقتصادی و سیاسی را در جهان رقم میزند تقریباً به حاشیه رانده شد و گروه ۲۰ سربرآورد که علاوه بر چین و هند کشورهای تازهنفس و پرقدرت دیگری در گستره اقتصادی دنیا را دربرگرفته است.
یورو، تجربهای بیسابقه در مناسبات اقتصادی ملتها
دههای که گذشت را به لحاظ اقتصادی، دهه یورو نیز میتوان نام نهاد. البته خود گسترش بیسابقه اتحادیه اروپا از ۱۲ کشور به ۲۷ کشور که تدبیری برای دمسازی با روندهای جهانیشدن بود نیز از اهمیت کمی برخوردار نیست.اما به جريان افتادن یک پول واحد در كشورهایی با اقتصادها، فرهنگها و زبانهای مختلف اولين تجربه عملی و پايدار بشری در اين زمينه است.
هم ۵۵ سال تشكيل اتحاديه اروپا و هم ۸ سال رواج يورو به رغم گشت و واگشتها مجموعا نه سيری رو به عقب، بلكه مسيری رو به پيش، ولو با تجربهای مبتنی بر آزمون و خطا داشته است. در مقاطع مختلف اين تجربه نيازمند اصلاح شده و آنچه كه سرانجام شكل گرفته تابعی بوده است از ضرورتهای اروپايی و بينالمللی، چانهزنی و توازن نيرو ميان كشورهای عضو و نيز زورآزمایی و اجماع ميان قشرها و بخشهای مختلف درون هر كدام از اين جوامع.
جهانیشدن و سوالهای تازهای که بیپاسخ ماندند
در عین حال، برخورد دو هواپیما با برجهای دوقلوی نیویورک در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نیز از نظر شماری از کارشناسان نمادی بود برای جهانی شدن چیزهایی منفی، مانند تروریسم. این رویداد نشان داد که زمانی که اقتصاد و ارتباطات و فرهنگ مرزها را درنوردند تاثیراتی بر جا میگذارند که همیشه مثبت نیستند و چه بسا مقاومت و ستیز تولید کنند. به ویژه، جوامع سنتی و فرهنگهای بستهمبتنی بر سلسلهمراتب اقتدار که با انسداد اقتصادی، آموزشی و مراوده آزادنه با جهان هم روبرو هستند زمانی که در معرض تندباد تحولات ناشی از جهانیشدن ناهماهنگ و شتابان قرار بگیرند، لزوماً توان دمسازی با این تحولات را ندارند. آنها خود را در معرض تهدید احساس میکنند و بر مقاومتشان افزوده میشود. چنین مقاومتی در افراطیترین شکلش سر از تروریسم درمیآورد.
تروریسمی که در ابتدای دههی گذشته و با حمله به نیویورک، در جهان طنینانداز شد و نحوهی مقابله با آن همچنان معادلهای مانده است با مجهولهای متفاوت: آیا میتوان به تروریسم اعلان جنگ داد و حتی به جنگهای «پیش گیرانه» متوسل شد؟ آیا درافتادن با تروریسم بیشتر به یک جنگ کلاسیک شبیه است یا یک «جنگ نامتقارن»؟ اصولاً راهحل تروریسم بیشتر نظامی است یا امنیتی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی؟ دههای که به آخر میرسد، در پاسخ به این سوالها ناکام ماند. آیا در دههی آتی پاسخ آنها یافت خواهد شد؟
میراثی برای دهه بعد
حمله به برجهای دوقلوی نیویورک دلیلی شد برای حمله به افغانستان تا نیرویی که پشتیبان این نوع تروریسم بود نابود شود. جنگ علیه عراق هم کم و بیش با استناد به همین حمله توجیه شد. روندهای پس از این حملات و نیز لاینحلماندن بحران دیرینه خاورمیانه، یعنی نزاع اسرائیل و فلسطینیها از جمله عواملی بودند که ضریب قهر و خشونت در منطقه را در این دهه به ابعادی بیسابقه رساندند.
در این میان، رهبر القاعده که به سازماندهی حملات نیویورک متهم است همچنان نایافته مانده است. خود جنگ افغانستان هم به میراثی تبدیل شده که دههی آتی نیز با تلاشهای فشرده برای پایاندادن به آن آغاز میشود و نتیجهی آن تعیینگر بسیاری از معادلات خواهد بود: آیندهناتو، آینده افغانستان و پاکستان و چند و چون جایگاه آتی غرب به طور عام و ایالات متحده به طور خاص در منطقه و در جهان. چشمانداز آینده عراق سهم معینی در حل این معما دارد.
گازهایی که به موضوع روز بدل شدند
یک نماد رایج دیگر در دههی گذشته، ماسکدهان بود با کارکردی چندگانه و نمایشگر بحرانهایی گوناگونی. این ماسک، چه در پکن، چه در تهران و چه در بسیاری دیگر از شهرهای بزرگ دنیا به کار میرفت تا مانعی باشد در برابر تنفس هوای آلوده. هوای آلوده معمولاً نام دیگری است برای گازهای گلخانهای. این گازها گرچه در وجه عمده نامرییاند، اما پیامد افزایش آنها که به گرمایش زمین و تهدید بیسابقه حیات و محیط زیست انجامیده، موضوعی محوری در سیاست بینالمللی در دهه اخیر بود. روزهای پایانی این دهه با شکست بزرگ امیدهایی توام شد که به اجماع جهانی برای کاهش مصرف انرژیهای فسیلی بسته شده بود. ناکامی کنفرانس کپنهاگ به این معناست که کاهش چشمگیر مصرف انرژیهای یادشده، تا اطلاع ثانوی در دستور کار جهان نیست. مصرف انرژیهای فسیلی در دو سده گذشته درعرصههایی مانند صنعت و تولید گرما و حمل ونقل، عامل اصلی تولید گازهای گلخانهای تلقی میشود.
هم تشدید تغییر و تحولات اقلیمی منفی مانند سیل و خشکسالی و گردبادها و آبشدن بیسابقهی یخچالهای جهان در هیمالیا و قطب شمال و هم بحثهای گسترده بینالمللی برای مهار گرمایش زمین به عنوان منشأ این تغییر و تحولات، همه و همه سبب شدند که تلقی یادشده بیش از پیش به آگاهی عمومی بشر راه یابد و حساسیتها و تلاشها برای حفظ محیط زیست و اقلیم زمین فزونتر شود. اما شکست کنفرانس کپنهاگ در روزهای پایانی دههی اخیر که در بالاترین سطوح سیاسی دنیا برگزار شد، کمتر تناسبی با این حساسیتها و تلاشها داشت.
ماسک دهان، در عین حال مصونیتی هم بود برای ممانعت از ابتلا به بیماریهایی که مرزها را درنوردیدند و جهانی شدند: سارس، آنفلونزای مرغی و آنفلونزای خوکی.
پدیدهای به نام تلفن همراه
در سال پایانی این دهه، یعنی در سال ۲۰۰۹، ماسک دهان یک کارکرد تازه هم پیدا کرد که ربطی بلاواسطه با سیاست داشت. تظاهرکنندگان معترض به نتیجه اعلامشدهی انتخابات ریاست جمهوری در ایران از این ماسک وسیلهای ساختند برای ناشناختهماندن چهرهاشان تا از تعقیب و بازداشت پلیسی در امان بمانند. این ماسک در عین حال مانعی هم بود برای استنشاق گازهای اشکآوری که نیروهای انتظامی در کاربرد آن علیه معترضان چندان ابایی نداشتهاند.
تظاهرکنندگان ایران اما صرفاً به ماسک دهان معنا و کارکردی خاص و بیسابقه نبخشیدند. آنها از تلفن همراه هم استفادهای بدیع کردند و کاربرد لفظ «رسانه» در مورد این دستگاه را معنا و مفهومی گسترده بخشیدند. این دستگاه و امکانات آن در جریان رویدادهای پس از انتخابات علاوه بر ممکنکردن تماسها برای سازماندهیهای سریع و شبکهای معترضان، به نحوی گسترده به خدمت تهیهی فیلمها و عکسهای بیسابقه از اعتراضها درآمد تا لحظات و رویدادهایی تکرارناشدنی و بعضاً تراژیک را ثبت کند و پیش چشم جهانیان بگذارد. بازخوانی تاریخ رویدادها و تحولات پس از انتخابات بدون رجوع به فیلمها و عکسهای تهیهشده با تلفنهای همراه به شدت ناقص خواهد بود.
شاید بدون گستردهشدن کاربرد تلفن همراه در این دهه، رفتارهای غیرمتعارف با زندانیان زندان ابوغریب بغداد هم به سرعت امکان روشدن نمییافت. هم عکسهای انزجاورآور بدرفتاریبا زندانیان در این بازداشتگاه، هم زندان معاف از قانون و مقررات گوانتانامو و هم سیاهچالی به نام زندان کهریزک که به محلی برای تجاوز و قتل مخالفان بدل شد، سه مورد بارزی بودند که به نماد نقض فاحش حقوق بشر در دههی رو به پایان بدل شدند و حساسیتها برای حفظ و پاسداری این حقوق را معنا و اهمیتی تازه بخشیدند.
فرق میان «در دسترس» بودن و نبودن
استفاده از تلفن همراه به عنوان دوربین فوری تنها بر بستر دیجیتالیشدن عکاسی ممکن شد. کاربرد همگانی این جهش در عرصهی فناوری در دهه اول قرن بیست و یکم چنان ابعادی پیدا کرد که بر عمر دو نماد بزرگ دهههای پیشین یعنی دوربین پولاروید و عکاسی با فیلمهای نگاتیو تقریباً نقطه پایان نهاد و آنها را روانه موزه کرد.
تلفن همراه در عین حال در همین دهه چنان ضریب نفوذی یافت که اینک کمتر دهکورهای در جهان را میتوان یافت که مردمانش با این وسیله بیگانه باشند. این که برخی از گمگوشههای آفریقا و آمریکای لاتین و آسیا که هنوز برای روشنایی، برق ندارند، ولی برای شارژ تلفنهای همراه ژنراتور عمومی خریدهاند، خود شاید شاهدی گویا بر رواج و اهمیت کاربرد این وسیله باشد.
هر فناوری جدید معمولاً تغییراتی فرهنگی و رفتاری را در میان انسانها دامن میزند و بعضاً مفاهیم و اصطلاحاتی نوین را وارد زبان میکند. تلفن همراه با توجه به ضریب بالای گسترشش در میان مردم، طبعاً اثراتی چشمگیرتر در زمینههای یادشده داشته است. در این دهه، از رهگذر کاربرد تلفن همراه و گفت و شنودها با آن در ملا عام، مرزهای گستره خصوصی انسانها بیش از پیش شناور شده است. هر شهروند در طول روز معمولاً ناخواسته در جریان گفتوگوها و قولوقرارهای خصوصی شهروندان دیگر قرار میگیرد.
اصطلاح «در دسترس نبودن» هم که در این دهه در ارتباط با کاربرد تلفن همراه رواج پیدا کرده، اینک معنایی منفی در مناسبات اجتماعی دارد. در واقع، در همین مدت کوتاه استفاده از تلفن همراه، روشن بودن تلفن افراد و قابل دسترسبودن آنها در هر لحظه و در هر مکان به یک هنجار اجتماعی بدل شده است. عدم رعایت این هنجار اثراتی منفی از فرد در ذهن و نگاه بستگان و افراد دور و نزدیک باقی میگذارد و او باید در این زمینه پاسخگوی چراها باشد.
از دانلود به آپلود
گرچه ضریب نفوذ اینترنت در جهان به پای تلفن همراه نمیرسد، اما این ضریب هم، در دهه گذشته ابعادی بیسابقه یافت. به ویژه رواج همهی آن فناوریها و پیشرفتهایی که تحت عنوان Web 2.0 از آنها یاد میشود مرزهای بدیعی را در استفاده از اینترنت و گسترش جامعهی اطلاعاتی گشود. از رهگذر این پیشرفتها کاربران اینترنت بیش از پیش از مصرفکنندهی صرف اطلاعات به تولیدکننده آن بدل شدند.
اگر در دههی گذشته و ابتدای این دهه کاربر اینترنت بیشتر به دانلود مشغول بود و در مجموع به عنوان نسل دانلود شناخته میشد، Web 2.0 (یوتیوب، وبلاگ، پادکست و فیس بوک و توییتر...) او را تشویق کرد که شخصاً به تولیدکننده متن و فیلم و صدا بدل شود. همین سبب شد که کاربر اینترنت در پایان دههای که به انتهایش نزدیک میشویم بیشتر به عنوان نسل آپلود شناخته شود. این نسل اینک هم بیشتر میخواند و هم بیشتر مینویسد و هم در شبکههایی وسیعتر از ارتباطات (مجازی) قرار گرفته است.
استفاده وسیعتر از اینترنت و امکانات آن، البته هم در گستره مناسبات انسانی و هم در زمینه آینده برخی از رشتهها تحولات گاه ابهامآمیزی را دامن زده است. کاربرد اینترنت بیش از پیش روابط انسانها را از تماس مستقیم به ارتباطات مجازی سوق داده است. اینک شهروند عادی برای انجام بسیاری از کارها و تامین بسیاری از خواستها و برقراری بسیاری از رابطهها تنها به چند کلیک و تایپکردن این یا آن رمز در صفحهی کامپیوتر خود نیازمند است. این امر طبعاً مناسبات رو در روی انسانی و اجتماعی را کاهش میدهد، روندی که از نظر شماری از کارشناسان، اگر به گونهای دیگر و در مناسباتی متفاوت جبران نشود، میتواند پیامدهای رفتاری معینی را در جوامع در پی داشته باشد.
با انفجار اطلاعات در اینترنت و تاثیر منفی آن بر رونق مطبوعات و یا حتی کتابهای چاپی، این پرسش بالا گرفته است که آینده نشریات متعارف و ژورنالیسم حرفهای چه خواهد شد؟ آیا دسترسی آسان به هر گونه اطلاعاتی در اینترنت، با بینیازی بیشتر به نشریات متعارف توام خواهد بود و رشتهای به نام روزنامهنگاری حرفهای و نشر مطبوعات رو به منسوخشدن است؟ در سال پایانی دههی جاری، هم کاهش پیوسته شمارگان مطبوعات و هم بیکاری فزاینده روزنامهنگاران در کشورهای مختلف بیم و نگرانی را به وجه غالب پیشبینیها در بارهی تاثیر اینترنت بر آینده نشر و پخش مطبوعات بدل کرده است.
پیشرفتی علمی با چاشنی بحثهای اخلاقی و فلسفی
دههای که گذشت تنها دورهی اوجگیری بیسابقه پیشرفتها در گسترده فناوریهای اطلاعاتی نبود. در زمینه دانش ژنتیک نیز دانش بشری گامهایی بزرگ به جلو گذاشت. تکمیلشدن جدول ژنتیک انسان و پیبردن به بسیاری از رمز و رازهای ژنتیکی او دستاورد بزرگ او این دهه بود. آزمایشهایی نه چندان بیواسطه با دانش ژنتیک، یعنی تولید سلولهای بنیادین به روشهای مختلف و گشودهشدن چشماندازهایی برای ممانعت از بسیاری از بیماریهای ژنتیکی به موضوع محوری علم در دههرو به پایان بدل شد. دراین میان اما، دستاوردهای یادشده تلاش برای شبیهسازیهای ژنتیک را ابعادی تازه بخشید و مباحث اخلاقی و فلسفی متفاوتی را دامن زد. این بحثها همچنان باز ماندهاند و داوری نهایی در مورد آنها شاید به این زودیها امکانپذیر نباشد.
فناآوری نانو نیز در این دهه گامهای قابل اعتنا به پیش برداشت، هر چند که کاربرد آن در زندگی روزمره گسترده نیست یا چندان به چشم نمیآید. نانو فناوریای است که بر دستکاری تکتک اتمها و مولکولها استوار است تا بتوان ساختاری پیچیده را با خصوصیات اتمی تولید کرد. از این رهگذر برای مثال میتوان تراشههای کامپیوتری و ادواتی دیگر تولید کرد که هزاران بار کوچکتر از ادواتی باشند که فناوری امروز امکان ساخت آنها را برای ما فراهم آورده است.
رنگ و N.P.T. و اعدام
علاوه بر تلفن همراه، دو سه مقوله و مبحث دیگر که چهرهی دههی اخیر را رقم زدند نیز با نام ایران بیارتباط نبودند:
کاربرد کم سابقه رنگها در گستره سیاست و تحرکات مدنی که با انقلابهای رنگی در گرجستان و اوکراین و قرقیزستان آغاز شد، در ماه های پایانی دهه در ایران اوجی دوباره یافت و استفاده معترضان از رنگ سبز به عنوان نماد جنبش خود، در گستره بینالمللی مقبولیت و رسمیت پیدا کرد.
یک اصطلاح دیگر نیز در دهه ۲۰۰۰- ۲۰۰۹ در مناسبات بینالمللی نقشی محوری و غالب داشت و دائم بر سر زبانها بود: ان پی تی یا قرارداد منع گسترش سلاحهای هستهای.
هم در رویارویی با برنامه هستهای کرهی شمالی و هم در چالش بر سر پرونده هستهای ایران آنچه که مبنا قرار میگرفت همین قرارداد و حروف مخفف آن بود. چالشهای یادشده و نیز رویکرد کشورهای دارای سلاح اتمی در رعایت نیمبند این پیمان که عدم پیشرفت در گذار به سوی خلع سلاح اتمی از نمودهای آن بود، همه و همه سبب شدند که ضعفها و نارساییهای ان پی تی نمودی بارزتر از گذشته پیدا کنند. در عین حال اصلاح و تغییر این پیمان نیز به سبب مخالفتها از هر دو سو (دارندگان و نادارندگان چرخه هستهای و سلاح اتمی) با موفقیت توام نشد. اولین سال دههی آتی (۲۰۱۰) سال مصاف مجدد بر سر اصلاح این پیمان است.
و سرانجام این که "مجازات اعدام"، به عنوان یکی از نمونههای نقض حقوق بشر، و مخالفت و موافقت با آن نیز، در دههی گذشته از گفتمانهای مسلط و رایج بود. شمار کشورهایی که این نوع مجازات را از قوانین کیفری خود حذف کردند به شدت افزایش یافت. روز اول این دهه (اول ژانویه ۲۰۰۰) با لغو مجازات اعدام در کشور استبدادزدهای به نام ازبکستان شروع شد، و روزهای پایانی دهه با حادثهای درنگانگیز و نمادین درایران، یعنی آتشکشیدن داربست اعدام در سیرجان به پایان رسید. این اقدام گرچه برای رهایی دو سارق از مجازات مرگ بود و مستقیماً مجازات اعدام را نشانه نرفته بود، اما بروز آن به هر حال با نفس مجازات اعدام که ایران در آن از رکورددارها است بیارتباط نیست. دههی آتی در ایران، صرفنظر از تحولات سیا سی که آینده این کشور را رقم خواهد زد، دورهای خواهد بود که رعایت حقوق بشر به شمول لغو این گونه مجازات، همچنان موضوعی کم و بیش مطرح خواهد ماند.
iran-emrooz.net | Mon, 14.12.2009, 20:53
انتخابات شیلی: میلیاردر و پسر چریک و باقی قضایا
سعید شروینی
sherwini@hotmail.com
با پیروزی محافظه کاران در دور اول انتخابات ریاست جمهوری شیلی، نیروهای راست این کشور، بعد از ۵۸ سال دوباره در آستانه کسب قدرت قرار گرفتهاند. انتخابات روز یکشنبه انحصار قدرت در دست دو حزب عمده را شکست و وضعیت سیاسی جدیدی را در این کشور به وجود آورد. ابتکار مهاجران شیلیایی نیز در این انتخابات اعتنابرانگیز بود.
در ۲۰ سالی که از برچیده شدن حکومت آگوستو پینوشه میگذرد، سوسیالیستهای شیلی نقش عمدهای در حکومت داشتهاند، ولی سیاستهای اقتصادی نئولیبرالی دوران پینوشه تغییر اساسی نکرده است. هنوز هم به رغم رشد بالای اقتصادی این کشور، شکاف میان فقر و ثروت در آن یکی از فاحشترینها در سراسر جهان است. سیاستهای اجتماعی ۵ سال گذشته که خانم میشل باچلت از حزب سوسیالیست در مقام ریاست جمهور آنها را دنبال کرده، البته بیتاثیر نبودهاند، ولی تحولی اساسی در شرایط به وجود نیاوردهاند. اکثر مدارس و دانشگاهها و بیمارستانها در شیلی از "نعمت" سیاستهای اقتصادی دوران پینوشه خصوصیاند که اقشار فرودست جامعه کمتر امکان دسترسی به آنها را دارند. ارتش هم همچنان سنگین وزن در صحنه سیاسی باقی مانده و هر سال برای خودش رقمی افسانهای را وارد بودجه میکند. کسی که سانتیاگو پایتخت مدرن شیلی را ببیند، زمانی که از این شهر خارج شود، توسعه نیافتگیها و عقب ماندگیها در قیاس با سانتیاگو برایش غیرقابل باور است.
شکاف چپ، انسجام راست
در چنین شرایطی، منع قانونی برای نامزدی دوباره خانم باچلت از یک سو و اقدام ائتلاف چهار حزبی چپ- میانه حامی او ("ائتلاف احزاب دمکراتیک") در نامزدی ادواردو فری ، رئیس جمهور سابق و چهرهای فاقد وجهه و شاخصهای بارز، سبب شد که سبستاین پینرا،۴۴ درصد آرا را از آن خود کند. پینرا، میلیادری که به برلسکونی آمریکای جنوبی معروف است، به نمایندگی از "ائتلاف شیلی" متشکل از حزب حامیان پینوشه و یک حزب دست راستی دیگر وارد کارزار انتخاباتی شده است. او بخش بزرگی از یکی از فرودگاههای اصلی شیلی، یک کانال تلویزیونی و سهام اصلی کولو کولو، معروفترین تیم فوتبال شیلی را در تصاحب خود دارد و از امکانات رسانهای قوی برخوردار است.ادواردو فری به ۳۰ درصد آرا دست یافته است. (عکس: پیینرا و همسرش پس ازاعلام نتایج دور اول انتخابات).

هم باچلت که در ماه مارس قدرت را واگذار میکند و هم فری که به نمایندگی از ائتلاف او وارد کارزار انتخابات شده، هر دو پدران خود را در اثر سرکوبگریها و شکنجههای رژیم پینوشه از دست دادهاند. ماجرای مرگ مشکوک پدر فری که در دهه ۱۹۶۰ رئیس جمهور شیلی بود تا همین چند هفته پیش رمزیابی نشده بود، اما حال معلوم شده که مرگ او به هنگام عمل جراحی در سال ۱۹۸۲ نه به خاطر جراحی، بلکه ناشی از تزریق سم در بیمارستان به او بوده است. برملاشدن این ماجرا برگ دیگری به پرونده دوران سیاه پینوشه افزود، اما باز هم در کارزا انتخاباتی کمک چندانی به افزایش محبوبیت فری نکرد.
در توضیح موفقیت پییرا میتوان به دلایل زیر اشاره کرد:
- خستگی نسبی جامعه از حکومت ۲۰ ساله ائتلاف چپ و میانه،
- فساد و ارتشا گسترده در دستگاههای دولتی
- لحن و کنش توام با اعتماد به نفس و همچنان تهاجمی نیروهای راست و اقشار مرفه جامعه در سومین سال مرگ پینوشه که این بار با درس گیری از تجارب گذشته صرفاً با یک نامزد وارد کارزار انتخاباتی شد
- کم مایگی دستاورد ائتلاف چپ – میانه حاکم در غلبه بر فقر و فاقه و تداوم سیاستهای نئولیبرالی جنون آمیز دوران پینوشه که از بیم "دلخوری" ارتش، نگاه چپ هم به آن نمیشود
- ممنوعیت دو دور ریاست جمهوری که مانع از شرکت خانم باچلت در این دور از انتخابات شد. به رغم نارضایتیهای عمومی از کارنامه ۲۰ ساله ائتلاف حاکم، خود باچلت همچنان از محبوبیت بالایی برخوردار است و اگر میتوانست در انتخابات شرکت کند در همان دور اول پیروز میشد.
- کارنامه ضعیف ادواردو فری در دوران ریاست جمهوری اش و کاریسمای نازل او
نامزدی که صفوف را برهم زد
ولی شاید اصلیترین دلیل قدرت گیری نامزد ائتلاف راست این است که امسال در خود ائتلاف چپ- میانه حاکم به دلیل نامزدکردن فری شکاف روی داد. عجیب این که مارکو انریکو اومینامی (یا به اختصار «مئو»)، فرزند میگوئل انریکو، رهبر مقتول جنبش چریکی میر، به چهره اصلی سرخوردگان از وضعیت دورنی ائتلاف حاکم بدل شد و به نمایندگی از این بخش به عنوان نامزدی مستقل به کارزار انتخاباتی پیوست.(عکس: ادواردو فری).
جنبش میر در سالهای اول دوران پینوشه یکی از قویترین جنبشهای چریکی آمریکای لاتین به شمار میآمد. با کشته شدن رهبر آن در سال ۱۹۷۴ حضیض این جنبش هم به تدریج آغاز شد و حالا این جنبش با حزب کمونیست و حزب اومانیست شیلی، ائتلاف چپ "ما در اتحاد بیشتر میتوانیم" را تشکیل میدهد که نامزدش در انتخابات دیروز اندکی بیش از ۶ درصد آرا را به دست آورد.
باری، مئو، پسر رهبر مقتول جنبش میر، در سال ۱۹۷۳ دنیا آمده. پس از قتل پدرش توسط نیروهای پینوشه در حالی که هنوز شیرخواره بود همراه با مادرش توسط نیروهای امنیتی همین رژیم، مجبور به ترک شیلی شد. در پاریس کارلوس اومینامی، سناتور سوسیالیست محبوب شیلی در دوران آلنده پدرخواندگی او را به عهده گرفت. مئو فیلمساز شد و در بازگشت به شیلی پس از دوران پینوشه به حزب سوسیالیست پیوست و اینک نماینده این حزب در مجلس است. هم تحرک و جوانی او و هم شعارهایش که ائتلاف حاکم را به دلیل انتخاب فری به نامزدی انتخاب ریاست جمهوری، منجمد و غیرپویا و انسدادزده میداند و هم تاکیدش بر ادامه سیاستهای اجتماعی محبوب باچلت همه و همه سبب شدند که بدون پشتوانه سازمانی قوی ۲۰ درصد آرا را از آن خود کند.
دور دوم: انتخاباتی فشرده و تنگاتنگ
تا آنجا که آرا دور اول انتخابات نشان میدهند، مجموعهی نیروهای چپ و میانه- اتئلاف احزاب دمکراتیک با نامزدی فری (۳۰ درصد)، هواداران مئو (۲۰ درصد) و ائتلاف "در اتحاد بیشتر میتوانیم" (۶۲/ ۶ درصد) نسبت به نامزد جناح راست (۴۴ درصد) همچنان دست بالا را دارند. ولی مئو فعلاً اعلام کرده است که در دور دوم نه به سود فری و نه به سود پیینرا موضع نخواهد گرفت و هر هوادار او میتواند بسته به وجدان و صلاحدید خود رای خود را به صندوق بریزد. اگر این موضع مئو تغییر نکند، انتخابات دور دوم انتخاباتی فشرده خواهد بود، و پیروزی پینرا محتمل تر خواهد شد. در نظرسنجیهای بلاواسطه پس از انتخابات دور اول، یک سوم هواداران مئو گفتهاند که در دور دوم به پییرا رای خواهند داد. ائتلاف «ما در اتحاد بیشتر میتوانیم» در دور دوم از فری حمایت میکند.
در صورت پیروزی پینرا، پس از تثبیت کودتاچیان در هندوراس، دومین گردش به راست در آمریکای جنوبی در ظرف چند ماه اخیر روی خواهد داد. البته نمیتوان این پیروزیها را نشانه یک روند و بازگشت آمریکای لاتین از چپگرایی تلقی کرد، به خصوص که همین چند هفته پیش اوو مورالس در بولیوی برای بار دوم با اکثریت قاطع به ریاست جمهوری انتخاب شد. ولی با توجه وزن سیاسی، اقتصادی و نظامی شیلی در آمریکای لاتین پس از برزیل و آرژانتین، میتوان تصور کرد که قدرت گیری نیروهای محافظه کار و راست در این کشور، به گرایشهای همسو در کشورهای مجاور قوت و اعتماد به نفس بیشتری خواهد بخشید و کشورهای تحت حکومت راستگرایان مانند کلمبیا، پرو و هندوراس و ... از انزوای کمتری رنج خواهند برد.
تغییرات احتمالی در داخل و خارج
به جز کاستن یا حذف سیاستهای اجتماعی دوران خانم باچلت و برخی تلاشها برای کاستین از میزان فساد و ارتشا در دستگاههای دولتی به نظر نمیرسد که به قدرت رسیدن احتمالی در سیاستهای داخلی تغییر عمدهای را دامن زند، به ویژه این که در انتخابات مجلس و یک دوم نمایندگان سنا که همزمان با انتخابات ریاست جمهوری برگزارشد کماکان نیروهای چپ و میانه فراکسیونی قوی را در مجالس میسازند. با این همه بعید نیست که پیینرا به قول خود در باره محدودسازی یا حذف روند بررسی حقوق بشری و اخلاقی کارنامه دوران پینوشه عمل کند و اعاده حیثیت از قربانیان آن دوران را به تعلیق درآورد. (عکس: مئو).
در عرصه سیاست خارجی به قدرت رسیدن پیینرا به معنای آغاز کاهش ارتباطات و هماهنگیهای شیلی با حکومتهای چپ گرای برزیل و آرژانتین و بولیوی و ونزوئلا و نیکاراگوئه و ... و در عوض، بسط همکاریها با کلمبیا و و اشنگتن خواهد بود.
ابتکار مهاجران
نکته جالب در انتخابات روز یکشنبه اقدام مهاجران شیلیایی در خارج از کشور بود که به طور نمادین صندوق رای دائر کردند و به پای آنها رفتند. این مهاجران که اغلب پناهندگان سیاسی دوران پینوشه و خانوادهها و بستگان آنها هستند، شمارشان بر اساس دادههای رسمی به ۸۵۰ هزار نفر میرسد که در قیاس با جمعیت ۱۳ میلیونی شیلی رقم کمی نیست و در کنار ۸ میلیون صاحبان حق رای در داخل، رایشان میتواند تاثیری محسوس در پیروزی یا شکست نامزدها بازی کند. با توجه به گرایش چپ و میانه اکثر مهاجران، تا کنون تلاش مکرر برای تصویب قانون جهت اعطای حق رای به آنها، در مجالس شیلی به سبب مخالفت نیروهای راست و محافظه کار با شکست روبرو شده است.
iran-emrooz.net | Thu, 05.11.2009, 10:46
بازگشت طالبان
شهلا صمصامی
در تاریکی شامگاه در ساعاتی که بیشتر مردم در خواب بودند، ۱۸ تابوت از یک هواپیمای بزرگ باربری بیرون آمد. یکی از تابوتها متعلق به «مایکل وتسن» ۳۷ ساله بود. «سندی» همسر وی و پدرش نیز در آنجا حضور داشتند. «مایکل» و«سندی» در ماه «می» ازدواج کرده بودند. وی و ۱۷ نفر دیگر چند روز پیش در افغانستان کشته شدند.
پرزیدنت «اوباما» صد مایل سفر کرد که در این مراسم حضور داشته باشد. وی به همراه خانواده این سربازان از نیمههای شب تا چهار صبح در پایگاه نظامی «دلوور» باقی ماندند و یک نماینده ارتش خانوادهها را به پرزیدنت معرفی میکرد. پرزیدنت به آرامی با این خانوادههای عزادار صحبت میکرد. دست مادران و همسران را به گرمی میفشرد و میکوشید به نوعی به آنها دلداری دهد. این سربازان غالباً جوان و همه در افغانستان کشته شدند. از سال ۲۰۰۱ که جنگ افغانستان آغاز شد، اکتبر خونین ترین ماه برای ارتش آمریکا بود.
پرزیدنت جرج بوش هرگز به این پایگاه نظامی که سربازان در تابوتهای پوشیده شده از پرچم آمریکا به خانه باز میگشتند نیامد. جرج بوش خانوادهها را در یک اطاق خصوصی میدید. در تمام ۸ سال ریاست جمهوریش وسائل ارتباط جمعی اجازه نداشتند عکس یا فیلم از بازگشت تابوتها بگیرند. هزاران تابوت در تاریکی شب به خانوادهها تحویل داده شد و کسی اشکهای مادران، پدران، همسران و فرزندان را ندید.
در حالیکه ژنرال «مک کریستال» فرمانده نیروهای نظامی در افغانستان تقاضای ۴۰ هزار نیروی بیشتر دارد، پرزیدنت اوباما از نزدیک بهای گران این جنگ را به چشم خویش دید.
پدر «مایکل وستن» که به پسرش میبالید خطاب به پرزیدنت اوباما گفت: «آقای رئیس جمهور، پسر من مانند شما فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاههاروارد بود». «وستن» به خبرنگاران گفت که پسرش یک وطن پرست واقعی بود. «مایکل وستن» از جنگ عراق جان سالم بدر برد، ولی داوطلب شد که به افغانستان برود.
چگونه طالبان به افغانستان بازگشتند؟
طالبان افغانی هستند. با کشورها و نیروهای خارجی متعددی جنگیدهاند. انگلیسها و روسها را شکست دادند. ۱۱ سپتامبر، بطور موقت طالبان را از قدرت برکنار کرد، ولی آنها به تدریج باز گشتند. چندی پیش مقاله جالبی در این زمینه توسط چند خبرنگار افغانیالاصل در نشریه «نیوزویک» به چاپ رسید. در این گزارش چند افغانی به زبان خود میگویند چگونه طالبان به افغانستان بازگشتند.
«یونس» یک جوان افغانی است که ماجرای پیوستن خود را به طالبان چنین بیان میکند: «در کودکی ام پدرم فرمانده مجاهدین در جنگ علیه روسها بود. پدرم ما را به کمپ آوارگان در جنوب «وزیرستان» فرستاد که از جنگ دور باشیم. در ۱۹۹۶ پس از پیروزی طالبان، پدرم وزیر شد و به کابل رفت. من گاه برای دیدن پدرم به کابل میرفتم. وقتی حکومت اسلامی فرو ریخت، برای ما مانند کابوس بود. من شاهد بودم که چگونه جنگجویان طالبانی مجروح و معلول به «وانا»، محل زندگی ما و دهکده ی مجاور میآمدند. به همراه آنها عربها - ازبکها و سایرین هم بودند. در ابتدا مردم آنها را طرد کردند و این جنگجویان تبدیل به گدایان بی خانمان شدند، ولی بتدریج مردم آنها را پذیرفتند. عربها از اینکه طالبان به سادگی شکست را قبول کردند از آنها مأیوس شده بودند. ولی نا امیدی افغانیها بیشتر بود زیرا اگر عربها در نبردی شکست خورده بودند، افغانیها مملکتی را از دست داده بودند.»
«یونس» چنین بخاطر میآورد: «در ابتدا نمیشنیدم صحبتی از بازگشت به جنگیدن باشد. عربها ما را تشویق میکردند که تسلیم نشویم. سال اول هیچ خبری نبود، ولی پس از آن زمزمههایی شنیده میشد که عربها دوباره اردوگاههای تعلیماتی را درست کردهاند. من تصمیم گرفتم به یکی از اینها سر بزنم. من در «مدرسه» تحصیل کرده بودم و به این دلیل قران و عربی را یاد گرفته بودم. در این اردوگاه تربیت جنگجویان دوستانی از مصر، عربستان، لیبی و یمن پیدا کردم. در همان زمان «محمد وزیر» رئیس طالبان پاکستان که بعداً در سال ۲۰۰۴ کشته شد، به ما اسلحه، مهمات و پول داد. وقتی من دیدم که این جنگجویان براحتی وارد دهات شده و از مأموران امنیتی ترسی ندارند، منهم تصمیم گرفتم به آنها به پیوندم.»
«یونس» میگوید: در اردوگاه ما ۱۵۰ عرب بودند. تعدادی هم افغانی و جنگجویان قبیلهای. معلمان عرب به ما یاد دادند که چگونه از تفنگ استفاده کنیم و از فاصله ی نزدیک شلیک کنیم. چگونه موشکها را بطور دقیق رها کرده و یا بمب درست کنیم. در آغاز ۲۰۰۳ هوا بسیار سرد شده بود و اردوگاه بسته شد. ولی در ماه مارچ فرمانده به دنبال من آمد و در همان زمان با کمک «محمد وزیر» یکی از حملات مرزی از پاکستان به درون افغانستان علیه آمریکائیها انجام شد.
پس از چند ماه مانند این بود که خداوند راههای زیادی را برای ما باز کرد. من با خبر شدم که پول از جانب «خلیج» برای عربها میآید. جهاد واقعی ما در سال ۲۰۰۵ آغاز شد. در آن زمان جنگجویان قبیله ی «جلالالدین حقانی» به طرف ما آمدند زیرا برادر و خویشان «حقانی» توسط آمریکاییها و پاکستانیها دستگیر شده بودند. «حقانی» پسرش را فرمانده مقاومت کرد. در این زمان همه چیز تغییر کرد. زیرا تا آنوقت مردم تصور میکردند طالبان از بین رفتهاند. آنها با آمریکائیها و فرماندهان افغانی کار میکردند. ولی با کمک جنگجویان افغانی، ما آنها را یکی یکی دستگیر کرده و به جزای خودشان رساندیم و برخی را هم سر زدیم. آنهائی که با آمریکاییها و حکومت «کرزای» کار میکردند با خانوادههاشان دهات را ترک کردند و برخی به کابل رفتند و ما کنترل آن مناطق را بدست آوردیم.»
«یونس» میگوید: «بتازگی یکی از برادران کوچکترم ازدواج کرد. مادرم از من پرسید تو کی ازدواج میکنی. جواب دادم وقتی که طالبان را به کابل بازگرداندیم و حکومت اسلامی را دوباره برقرار کنیم.»
شب نامه
چگونگی بازگشت طالبان به قدرت از زبان یک جوان دیگر افغانی به نام «خان» چنین است: «پس از حمله ی آمریکا، زمانی که مجاهدین شروع به عقب نشینی کردند، عربها، چچنها و طالبان از جلوی خانه و مسجد ما در ماشین، وانت و حتا کامیون بطرف مرز پاکستان رفتند. برخی هم پیاده، حتا کسانی که مجروح بودند. بعضی از مجروحین طالبانی و عرب با خانوادههایشان به مسجد ما آمدند. من و پدرم به آنها غذا دادیم، چون هیچکس دیگر حاضر به کمک نبود. ملاهایی مانند پدر من دچار یأس و افسردگی شدند. مردم دیگر توجهی به آنها نداشتند. پدرم از شدت ناراحتی سکته کرد و فلج شد. در پایان ۲۰۰۲ پلیس افغانی به مسجد ما حمله کرده و پدرم را دستگیر کرد. در مقابل چشم همسایگان او را تحقیر کردند. از او میپرسیدند طالبان کجا هستند و اسلحههایشان کجاست. در سن ۷۰ سالگی او را به زندان انداختند. مردمی که تا چند ماه پیش علیه پدرم بودند، حالا از او دفاع میکردند. مردم از اینکه پلیس به مسجد بی احترامی کرده و با کفش وارد شدند، ناراحت بودند.
من در آن زمان بچه بودم، ولی پلیس مرا هم دستگیر کرد. از من بازجویی کردند و پرسیدند طالبان کجا هستند. پلیس برادرم را که معلم مدرسه بود دستگیر کرد. حتی یک ملای ۹۰ ساله را پلیس با تحقیر و بی احترامی دستگیرکرد.
در اواسط سال ۲۰۰۴ زمزمههایی شنیده میشد که طالبان دوباره بازگشتهاند. مردان مسلح روی موتور سیکلت شبها در دهات دیده میشدند. ابتدا ما شب نامه میدیدیم که در آن نوشته بود طالبان در مغازهها، مساجد و سایر مناطق عمومی حضور دارند. به مردم هشدار داده بودند که با حکومت «کرزای» و آمریکائیها همکاری نکنند. در اوائل ۲۰۰۵ طالبان شروع کردند به کشتن مأموران پلیس، مقامات دولتی و جاسوسانی که با آمریکاییها کار میکردند.
یک شب، در خانه ی ما را زدند. ما وحشت کرده بودیم. میترسیدیم که دوباره پلیس برای بازجویی آمده است. ولی وقتی در را باز کردیم متوجه شدیم یکی از شاگردان سابق پدرم است. مسلح بود. او معاون فرمانده ی طالبان شده بود. دو طالبانی مسلح دیگر هم با او بودند. این اولین برخورد من با طالبان بود. آنها شب را در منزل ما خوابیدند. صبح من با آنها به مسجدمان رفتیم. در آنجا آن طالبانی که شاگرد پدرم بود، اسامی کسانی را که متهم به خیانت به اسلام شده بودند خواند ، زیرا آنهابا حکومت «کرزای» و آمریکاییها همکاری کرده بودند. او به این افراد اخطار داد که هر نوع رابطه شغلی را با حکومت و آمریکاییها قطع کنند. در پایان گفت: تا یک هفته دیگر باز میگردد. همانطور که قول داده بود، یک هفته ی بعد بازگشت. من تصمیم گرفتم به آنها به پیوندم. در قتل کسانی که به خیانت خود ادامه داده بودند شرکت کردم. من نمیخواستم آنها را بکشم، ولی مصمم بودم که رژیم اسلامی مان را بازگردانم و آمریکائیها را از افغانستان بیرون کنیم.»
«خان» میگوید: «این حرف احمقانهای است که میگویند طالبان را با دلار میشود خرید. مردم در اینجا نگران این نیستند که دخترشان یا خواهرشان را به یک طالبانی بدهند که میتواند یک هفته بعد کشته شود. آنها خوشحالند که بخشی از جهاد هستند. یک طالبانی بودن ساده نیست. مانند اینست که یک ژاکت از آتش به تن کنی. باید خانواده و زندگی خود را ترک کنی، در حالی که میدانی هر لحظه ممکن است کشته شوی. آمریکاییها میتوانند ترا دستگیر کنند و در «بگرام» و یا «گوانتانامو» نگه دارند. اگر مجروح شوی نمیتوانی انتظار داشته باشی کمک پزشکی فوری به تو برسد. هیچ پول و سرمایه نداری. با این وجود وقتی من به کسانیکه میخواهند به جهاد به پیوندند اینها را میگویم، در کمال آزادی حاضرند این ژاکت آتش را به تن کنند. آمریکاییها و متحدانشان مرتکب اشتباهات بزرگی شدند و آن دستگیری و کشتن انسانهای بیگناه بود. به این دلایل من اطمینان دارم که ما هرگز در این جنگ شکست نخواهیم خورد
آینده ی افغانستان طالبان است
«حقانی» معاون وزیر دفاع طالبان بود. وی در مورد چگونگی بازگشت طالبان میگوید: «دو روز پیش از ۱۱ سپتامبر، ما قتل «احمد شاه مسعود» را که توسط مأموران القاعده در لباس فیلم بردار و خبرنگار انجام شد جشن گرفتیم. نیروهای «مسعود» در حال شکست بودند، ولی مرگ «مسعود» پیروزی ما را در افغانستان کامل میکرد.
با حملات ۱۱ سپتامبر، ما میدانستیم آمریکا حمله خواهد کرد. با آگاهی از خطری که در پیش بود بلافاصله همسر و فرزندانم را به پاکستان فرستادم. تمام حکومت سقوط کرد. من هرگز تصور نمیکردم طالبان با چنین سرعتی از بین برود. وقتی بمباران شروع شد، من لباس سفید ملائی خود را درآورده لباس و شلوار افغانی ام را پوشیده و پیاده بطرف پاکستان رفتم. وقتی به مرز رسیدم گفتم «افغانستان خدا نگهدارت باشد، ولی من هرگز به اینجا باز نخواهم گشت.
زن و بچههایم در یک اردوگاه مرزی بودند، ولی من نمیتوانستم پیش آنها باشم. من را میشناختند. من در یک مسجد نزدیک آنها زندگی میکردم و گاه نیمه شبها به دیدار آنها میرفتم. بچههایم از من میپرسیدند کی به خانه مان باز میگردیم من هیچ جوابی نداشتم. در ۲۰۰۳ من و خانواده ام توانستیم به یک خانه ی اجارهای در نزدیکی «پیشاور» برویم. پس از دو سال توانستم لباسی سفید ملایی ام را به تن کنم. یک روز با تعجب دیدم وزیر دفاع طالبان به دیدنم آمد. این اولین بار بود که یک رهبر طالبانی را میدیدم. به من گفت که به پاکستان سفر کرده و سعی دارد رهبران طالبان را دور هم جمع کند. به من گفت آنها مصمم هستند که مبارزات ضد آمریکا را شروع کنند و آدرس محلی را داد. وقتی دو هفته بعد به آنجا رفتم از دیدن تعداد زیادی از وزرای سابق و فرماندهان ارتش تعجب کردم. به من گفتند ما به تو به عنوان یک وزیر و یا معاون وزیر احتیاج نداریم. ما از تو میخواهیم که برایمان جنگجو بیاوری.»
«حقانی» میگوید: «مجاهدین عرب و عراقی به ما پیوستند. تکنولوژی بمب گذاری «آی اِی دِی» IED را که در جنگ با ارتش آمریکا در عراق بکار برده بودند به ما آموختند. در واقع حمله ی آمریکا به عراق برای ما بسیار مثبت بود. تمام نیروی آمریکا در عراق متمرکز بود. ما فرصت یافتیم نیروی خود را دوباره جمع کنیم و متدهای جدیدی هم یاد بگیریم.»
«حقانی» میگوید: برای اولین بار در ۲۰۰۷ به افغانستان بازگشتم. به جنوب رفتم و با اعضاء طالبان و ریش سفیدان دهات صحبت کردم. داوطلبان جدیدی به ما پیوستند. این وظیفهای بود که «ملا عمر» به من واگذار کرده بود. او از من خواسته بود به دهات و مناطق قبیلهای در دو سوی مرز بین افغانستان و پاکستان بروم و مردم را تشویق کنم که به مجاهدین به پیوندند. بین سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ من به تنهایی صدها جنگجوی جدید یافتم که به نیروهای ما پیوستند. در آگوست امسال در عرض ۲۰ روز به ۸ استان مسافرت کردم. عدم محبوبیت رژیم «کرزای» به ما کمک بزرگی کرد. در سال ۲۰۰۵ مردم فکر میکردند «کرزای» تغییرات مثبتی بوجود میآورد، ولی حالا مردم افغانستان معتقدند که طالبان آینده آنهاست.»
«حقانی» میگوید: «علیرغم دستگیری و کشته شدن برخی فرماندهان طالبان، جهاد قوی تر و عمیق تر از افراد فرمانده یا جنگویان است. طالبان متکی بر «القاعده » و یا سازمان جاسوسی پاکستان نیست. وی میگوید: به عقیده من این صحبتها در مورد «القاعده» و قدرت آن تبلیغات آمریکاست. تا جائی که من میدانم «القاعده» بسیار ضعیف و مقدار آن کم است. حالا که ما بخش بزرگی از افغانستان را کنترل میکنیم. ما باید برای این خارجیها که با ما کار میکنند قوانین و مقررات مشخصی داشته باشیم. ما دیگر نمیتوانیم به این شتررانان اجازه دهیم که آزادانه در افغانستان پرسه به زنند.
تا پیروزی میجنگیم
«محمد» یک طالبانی دیگر میگوید: «ما نگران زمان نیستیم. ما تا پیروزی میجنگیم. آمریکا اسلحه دارد، ولی ما برای یک جهاد طولانی و خستگی ناپذیر آماده ایم. ما در اینجا به دنیا آمده ایم و در اینجا خواهیم مرد. ما به جای دیگری نمیرویم.»
«مسیح الدین» میگوید: «دو یا سه سال پیش سربازان آمریکایی طوری رفتار میکردند مانند اینکه در تعطیلات هستند. فیلم و ویدیو میگرفتند، از یکدیگر عکس میگرفتند. از کوه برای تفریح بالا و پایین میرفتند. در هوای آزاد بازی میکردند. آن روزها سپری شده است. حالا مجبورند در تمام ۲۴ ساعت انگشتان خود را روی تکمه اسلحههایشان داشته باشند.»
«آخوندزاده» میگوید: «گاه فکر میکنم آنچه که اتفاق افتاده، یک خواب است. من تصور میکردم ریشهایم سفید خواهد بود تا وقتی که آنچه را که امروز میبینم اتفاق بیافتد. ولی ریشهایم هنوز سیاه است و ما هر روز قوی تر میشویم.»
جنگ داخلی
«ماتیو هوو» (Matyhew Hou) افسر نیروی دریایی امریکا که سابقه خدمت در جنگهای عراق و افغانستان دارد و بیش از یکسال است که به عنوان مشاور غیرنظامی در افغانستان کار میکند، اخیرا از این پست خود استعفا داد و در استعفانامه خویش نوشت: «مردم افغانستان میخواهند که امریکا سرزمین آنها را ترک کند. امریکا امنیت برای افغانها نمیآورد. آنها احساس میکنند که امریکا با مردم افغان میجنگد. در حال حاضر افغانستان دچار جنگ داخلی است، نه امریکا و نه دولت مورد حمایت آن یعنی «کرزای» کمکی به حل مشکل افغانستان نمیکند. امریکا باید متوجه پاکستان باشد.»
به نظر میرسد پیروزی در افغانستان امکان پذیر نباشد.
iran-emrooz.net | Mon, 26.10.2009, 20:14
درسهای شکست رفراندوم حقوق بشری در اورگوئه
سعید شروینی
در اروگوئه ۳۰ سال مبارزه برای بررسی و بازخوانی جنایات دوران حکومت نظامیان همچنان به نتیجه مطلوب نرسیده است، اما مدافعان حقوق بشر کوتاه نمیآیند. در این میان یکی از قربانیان جنایات آن دوران در یک قدمی کسب مقام ریاست جمهوری است. ولی او در بارهی برخورد با جنایات گذشته دیدگاه خاص خود را دارد.
"من کهنه چریکی هستم با ۱۴ سال زندان و آثار گلوله در پشت. تیپی هستم که مثل هم نسلانش اغلب دچار خطا شده است، اما تلاش کرده به وجدان خودش وفادار بماند."

خوزه موجيكا (پپه) بارها در زمان مبارزات چریکی اش در سالهای هفتاد و هشتاد دستگیر شد و مجموعاً ۱۴ سال زندان کشید. سالهای زندان را اغلب در انفرادی گذراند. زندانبانان دوران حکومت نظامیان وادارش کردند که برای رفع تشنگی ادرار خود را سر بکشد، موشها و مورچههای سلول زندان را به عنوان خوراک استفاده کند و روزها از دسترسی به توالت محروم باشد. خودش میگوید که از زیستن طولانی مدت با مورچگان متوجه شده که آنها نیز داد میکشند، کافی است که سرت را به زنجیرهی آنها نزدیک کنی تا فریادشان را بشنوی.
پپه یک بار در درگیری با پلیس هدف ۶ گلوله قرار گرفت. شخصاً نظرش این است که تصادفی زنده است. سال ۱۹۷۱ به نحوی شگفت انگیز قادر به فرار از زندان شد، فراری که برای انجام آن احداث تونل در قلب زندان معروف پونته کارتاس یک سال به درازا کشید. روز فرار ۱۰۸ نفر از تونل عبور کردند و از زندان گریختند. او اما سال ۱۹۷۳ به عنوان عضو رهبری توپامارو دوباره به زندان افتاد و تا از زندان رها شود، باید سال ۱۹۸۵ میرسید و وداع نظامیان با قدرت.
حالا زندان مخوف پونته کارتاس به شیکترین مرکز خرید مونته ویدیو، پایتخت اروگوئه بدل شده، و یکی از سلولهای دهشتناک آن شعبهی مک دونالد است. بسیاری از مردم هم نمیدانند که اینجا روزگاری زندان بوده است. ولی برای آن که خاطرهی آن سالها کاملاً هم از یاد نرود، در دفتر مرکزی توپامارو، جنبش چریکی اورگوئه در دهههای هفتاد و هشتاد که پپه هم از اعضای رهبری آش بود، مدلی از تونل فرار را ساختهاند و تفنگهای زنگ زندهی آن سالها را هم به نمایش گذاشتهاند.
ما مخالف ثروت نیستیم، ولی ...
پپه پس از رهایی از زندان به مزرعهاش برگشت و دوباره گوجه فرنگی و کدو کاشت و دستی هم در سیاست نگه داشت. توپاماروی او که حالا به "جنبش برای مشارکت مردمی" تغییرنام داده از سال ۱۹۷۱ بزرگترین گروه درون "جبههی وسیع" است که حالا از چپهای سوسیالیست تا جناحهای راست سوسیال دمکراسی را در برمیگیرد. همین جبهه بود که ۵ سال پیش برای اولین بار انحصار دیرینهی قدرت در دست راستگرایان اورگوئه را شکست و نامزد خود را با رای مردم روانهی کاخ ریاست جمهوری کرد. کارنامهی تابره واکوئز، رئیس جمهور چپگرای اروگوئه در ۵ سال گذشته، کارنامهای است که بیشتر به لولا و میچلت در برزیل و شیلی شبیه است تا به هوگو چاوز و مورالس در ونزوئلا و بولیوی. او به مناسبات خوب با آمریکا اهمیت میدهد و شعارش این است که ما مخالف ثروت نیستیم، سرمایه هم البته باید امنیت داشته باشد، به دام پوپولیسم هم نباید افتاد، ولی دولت هم موظف است که توزیع ثروت را عادلانه سرو سامان دهد. کارنامهی چپهای اورگوئه در این زمینه درخشان نیست، ولی قابل اعتناست. کاهش ۲۰ درصدی فقر و دسترسی بخشهای وسیعتری از مردم به آموزش و بهداشت از اجزای این کارنامهاند.
واکوئز بنا به قانون اساسی حق نداشت برای دور دوم رئیس جمهور شود، هم از این رو پپه در رقابت درونی در "جبههی وسیع" خود را نامزد کرد و برای کاندیدشدن از سوی این جبهه بیشترین آرا را در انتخابات درونی به دست آورد.
پپه پس از آزادی نماینده مجلس و سناتور و در دولت اخیر هم وزیر کشاورزی بوده. در ۵ سال گذشته، طرحی نو و پییشرفته برای متحول کردن کشاورزی اورگوئه ارائه داد و کشت بذرهای به لحاظ ژنتیکی اصلاح شده را به جریان انداخت که بخشی از چپها و سبزها با آن مخالفند. با برنامهی او حالا کشور سه و نیم میلیون نفری او از آرژانتین که نام و آوازهای بینالمللی در زمینهی صدور گوشت دارد، پیشی گرفته است.
در سخنرانیهای انتخاباتی گهگاه همان شور و حال دوران چریکی پپه کمک خوبی بود که در سن ۷۴ سالگی حضار را به شور و هیجان بیاورد و رای آنها را برای خود تضمین کند. با این همه، یکی از تاکیداتش این است که چپ دائم در معرض این خطر است که به سکتاریسم و دیوارکشی با سایر گروههای اجتماعی که هوادارش نیست بیافتد. از همینرو بارها به نیروهای "جبههی وسیع" تاکید کرده است که جذب افراد سادهی جامعه که هنوز هم به سود نیروهای راست رای میدهند، صرفاً با برخوردی توام با احترام، صبر و تحمل و کار اقناعی درازمدت امکان پذیر است.
باید شکیبا بود
پپه در انتخابات روز یکشنبه نزدیک به ۴۷ درصد آرا را کسب کرد و از این رو باید در ماه نوامبر در دور دوم انتخابات به مصاف رقیبی از جناح راست برود که سی درصد آرای دور اول را آورده است. به نظر میرسد که پپه در دور دوم پیروز قطعی شود. خودش میگوید که دیگر در سنی نیست که اوضاع پیرامونیاش را تغییری اساسی بدهد، ولی دستکم بذری خواهد کاشت که شاید دیگران آن به ثمر برسانند.
همزمان با انتخابات ریاست جمهوری رفراندومی هم برای لغو مصونیت نظامیان و نیروهای امنیتی که در دوران کودتا (۱۹۷۳ تا ۱۹۸۵) مصدر و مسئول شماری از جنایاتها در حق نیروهای مخالف بودند، برگزار شد. این رفراندوم که برای بار دوم برگزار میشد دوباره شکست خورد.

با وداع نظامیان با قدرت در سال ۱۹۸۵، تلاشها برای به جریان انداختن پروندهی قضایی علیه آنها به جریان افتاد. دولت دست راستی غیرنظامی با این استدلال که این تلاشها نگرانیهایی را در درون نیروهای مسلح دامن زده و بعید نیست که آنها دوباره برای جلوگیری از محاکمه شدن مترصد بازگشت به قدرت شوند قانونی را تصویب کرد که به موجب آن هر گونه پیگیری پروندهی نظامیان باید با خواست و تقاضای قوهی اجرائیه صورت گیرد و قوهی قضائیه و نیروهای مدنی در این زمینه از حقی برخوردار نیستند. هدف این بود که با "آرامش خاطر دادن" به افسران کودتاچی و دستیاران آنها در شکنجه و تعقیب و ... از این که آنها مثل همتایانشان در آرژانتین دوباره فیلشان یاد هندوستان کند و دست به کودتای مجدد یا ناآرامی بزنند، ممانعت شود. این قانون از همان ابتدا با مخالفت نیروهای اپوزیسیون روبرو بود، به گونهای که سال ۱۹۸۹ با فشار خانوادههای بازماندگان جنایات کودتاچیان، احزاب مخالف و سازمانهای مدافع حقوق بشر رفراندومی برای لغو آن برگزار شد که شکست خورد و بینتیجه ماند.
حقوق بشر برای قربانیان یا برای زندگان یا ...
در ۵ سال گذشته دولت چپگرای اورگوئه برای گشودن پروندهی برخی از عاملان حکومت کودتا و از جمله دو رهبر آن از قوهی قضائیه تقاضای گشایش پرونده کرده است و قدمهایی هم در این زمینه برداشته شده، ولی قانون یادشده مانع از اقدامات جامع و فراگیری در این زمینه و بررسی پروندهی سیاه دوران دیکتاتوری برای شناخت آن و تعمیق آموزش دمکراسی و مقابله با خشونت در جامعه است. در دوران حکومت نظامیان نزدیک به ۲۰۰ نفر از مخالفان بدون هیچ رد و نشانهای ناپدید شدهاند و هزاران نفر به حبس کشیده شدند و مورد شکنجه قرار گرفتند. به خصوص خانوادههای ۲۰۰ نفر یادشده به این نتیجه رسیدهاند که جز به ضرب قوه قضائیه نمیتوان مسئولان دولت کودتا را به دادن اطلاعات در بارهی سرنوشت ناپدیدشدگان قانع کرد.
با شکست مجدد رفراندوم لغو مصونیت قضایی مسئولان و شکنجهگران دوران کودتا، به نظر نمیرسد که خانوادهی قربانیان باز هم به تلاش سی سالهی خود برای اعمال حقوق بشر، داوری عادلانه و کشف حقیقت در بارهی گم گوشههایی وقایع آن دوران ساکت بنشینند. در این میان، پپه بهرغم آن که امضای خود را در پای طومار انجام رفراندوم گذاشته، اما معتقد است که با زندانی کردن شماری افسر که پایشان لب گور است، عدالت برقرار نمیشود. او با استناد به زندان دهشتناک و اثر گلولههایی که بر بدنش مانده، میگوید که کسی نمیتواند متهمش کند که درد بازماندگان قربانیان را نمیفهمد. ولی میگوید که بیشتر از حقوق بشر مردگان، باید برای حقوق بشر زندگان مبارزه کرد. انجمنهای حقوق بشر و خانوادههای قربانیان در دیدار با پپه گفتهاند که این دو در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگرند. گذشته را باید وارسی کرد، جزئیات و مکانیزم جنایات را بازشناخت تا جامعه حساس تر شود و بهتر بتواند جلوی تکرار آنها را در حق زندگان بگیرد.
به نظر میرسد که بحث پپه و موافقان لغو قانون مصونیت نظامیان، در دورهی ریاست جمهوری او هم ادامه یابد.
سی سال از جنایات نظامیان در اروگوئه سپری شده، ولی بحث و تلاش برای وارسی دوران سیاه آنها همچنان ادامه دارد.
آیا در ایران فردا، مشکلات بازبینی و بررسی قضایی، حقوقی، سیاسی و اخلاقی جنایات و نقض گستردهی حقوق بشر در سی سال گذشته آسانتر خواهد بود؟
iran-emrooz.net | Thu, 08.10.2009, 19:30
پاكستان، افغانستان و نگرانیها
گفتوگو با فرزانه روستایی
روزنامهنگار و كارشناس سیاسی
منبع: چشمانداز ایران
● شما این روزها روی پاكستان و افغانستان كار میكنید و تحقیقات زیادی در این درباره و بویژه در مورد طالبان و حركت جدید آنها داشتهاید. این پرسش مطرح است كه امریكا قصد دارد با جناحی از طالبان مذاكره كند آیا این امكانپذیر است؟
●● اجازه دهید ابتدای گفتوگو به سمیناری اشاره كنم كه چندی پیش در كشور دوبی برگزار شد و تعدادی از پژوهشگران و آگاهان از كشورهای منطقه در آن شركت داشتند. آنچه در میان تمامی این محققان مشهود بود این مسئله بود كه تقریباً هیچیك از حاضران (۲۰ كارشناس از ۱۰ كشور) در این جلسه امیدی به آینده افغانستان نداشتند، تمام آنها نسبت به ناكارایی دولت افغانستان تفاهم داشتند و معتقد بودند آنچه دولت كرزای تاكنون انجام داده، بسیار ناكافی بوده است. هیچیك از آنها باور نداشت كه پس از این انتخابات در افغانستان اوضاع رو به سامان میرود. در كنار موضوعات مطرح شده در این كنفرانس بحث مذاكره با طالبان مطرح شد، كه تمام شركتكنندگان در این كنفرانس، به غیر از نماینده عربستان همگی نسبت به تماس، مذاكره و كنارآمدن با طالبان، دچار ابهام و اعتراض بودند. این موضوع بهطرحی كه امریكاییها در مورد آرامكردن افغانستان دارند، بازمیگردد. آنها پروژهای برای خاورمیانه دارند تا مذاكره و گفتوگو در همه سطوح را در اولویت قرار دهند. گزینه دیگری وجود داشت كه همان استراتژی خروج از افغانستان بود. تقریباً تمام شركتكنندگان در این كنفرانس اعتقاد داشتند امریكاییها و نیروهای نظامی غربی نمیتوانند و نباید خاك افغانستان را ترك كنند. افغانستان در وضعیتی قرار دارد كه اگر سیستم حكومتی، پشتیبانی نیروهای خارجی را از دست بدهد، از سر تا پا یكباره فرومیپاشد و افزون بر این، آنها تأكید داشتند جامعه بینالملل، امریكاییها و ناتو، با توجه به اینكه مأموریتی را در افغانستان برعهده گرفتند، باید این مأموریت را با بازسازی افغانستان تكمیل كنند. بدون بازسازی عمرانی و سیستم سیاسی حكومتی در افغانستان آنها نباید به هیچ عنوان روی گزینه خروج از افغانستان (Exit Strategy) تأكید كنند.
نكته دیگر مطرح شده در این كنفرانس كه بسیار مشهود بود، دعوای گروه پاكستان و گروه افغانستان بود، حتی میتوان گفت كه دعوای گروه پاكستان و هند در حاشیه دعوای گروه پاكستان و افغانستان قرار داشت. یكی از شركتكنندگان این كنفرانس رئیس پیشینISI پاكستان بود. دو دیپلمات بسیار باتجربه پاكستان ازجمله سفیر پیشین آنها در امریكا هم حضور داشتند. این گروه در مقابل گروه دونفره از افغانستان قرار گرفته بود كه یكی از آنها مشاور وزیرخارجه افغانستان و دیگری مشاور امور بازسازی بود. احمد رشید، نویسنده پاكستانی در طرف گروه افغانستان قرار داشت و از سیاستهای پاكستان و مداخلات این كشور بهشدت انتقاد میكرد. تمام كنفرانس حملههایی بود كه ازسوی هند و افغانستان به گروه پاكستان میشد و گروه پاكستان از خود دفاع میكرد.
من گزارشی از این كنفرانس تهیه كردهام و نام آن را «میكروفیلم تحولات افغانستان» گذاشتهام. اینكه كنفرانس سراسر حمله به پاكستان بود، توضیح عینی این مطلب است كه بخش قابلتوجهی از بحران افغانستان، بحرانی است كه از پاكستان پشتیبانی، طرحریزی و برنامهریزی شده و نشأت میگیرد و در افغانستان به بار مینشیند.
● آصفعلی زرداری، رئیسجمهور پاكستان درحالیكه پیش از این مداخله پاكستان در افغانستان را انكار میكرد، اما در دیداری كه در افغانستان با كرزای داشت اشاره كرد طالبان به هر دو كشور صدمه میزنند. این مسئله را چگونه ارزیابی میكنید؟
●● من دوباره برای پاسخ به پرسش شما به كنفرانس یادشده اشاره میكنم؛ نمایندگان افغانستان در این كنفرانس معتقد بودند كه ما برای نخستینبار مقابل پاكستانیها نشستهایم و با آنها دعوا میكنیم و آنها به ما پاسخ میدهند، درحالیكه در 30 سال گذشته در هر كنفرانسی كه سخن میگفتیم، آنها به سرعت جلسه را ترك میكردند. یك علت این است كه فشار جهانی روی پاكستان بسیار زیاد است. همه میدانند بخش قابلتوجهی از رویدادهایی كه در افغانستان رخ میدهد، تئوری، پول و نیروی انسانی آن از پاكستان میآید، تا حدی كه این نیروها وقتی در افغانستان آسیب دیدند، دوباره به پاكستان برمیگردند استراحت میكنند و دوباره راهی نبرد می شوند. اتفاقی كه در حال حاضر افتاده این است كه چون وضعیت پاكستان بهعنوان یك كشور بحرانساز در منطقه و مادر طالبان مطرح شده، مسئولان پاكستانی كمكم به این نقش اعتراف كرده و تلاش میكنند در روابط منطقهای، ارتباط خود را ارتقا دهند. حتی كرزای هم چندینبار به پاكستانیها حمله كرد و آنها را مورد نقد قرار داد. ازسویی مقامهای پاكستانی نیز بهشدت سیستم خود را نقد میكنند و به ارتش و گروههای مسلح و مدرسههای مذهبی انتقاد دارند. بحث فوق نشان میدهد این موضوع كه پاكستان عامل بحران در منطقه شده است، كاملاً در روابط منطقهای جا افتاده و پاكستانیها را وادار كرده تا پاسخگو باشند و شفافسازی كنند.
من در كنفرانس دوبی اشاره داشتم كه حملههایی كه ۸ یا ۹ ماه پیش در بمبئی در هتل ماریوت صورت گرفت، حاكی از این است كه پاكستانیها در صدور ناامنی و تروریسم به صورت سیستماتیك و سازماندهی شده نقش قابلتوجهی دارند. حملههای انتحاری و بمبگذاریهایی كه در شهرهای مرزی ایران در بلوچستان و زاهدان صورت میگیرد، نشان میدهد این بحران تنها متوجه هندیها نیست و كمكم سرریز آن به مرزهای ایران رسیده است. ازسوی دیگر اوضاع افغانستان هم بسیار به هم ریخته است و در مرز افغانستان و پاكستان هم بسیار مشكل وجود دارد.
پاكستان نماد صدور ناامنی به منطقه شده و در ادبیات جاری بینالمللی، به سومالی آینده منطقه شبیه شده و به نوعی كشوری است كه دیگر نمیتوان آن را اداره كرد. اتفاقی كه افتاده این است كه جریان دولت، جنس حكومت و رابطه مذهب، سیاست و دستگاه اطلاعاتی، امنیتی و نظامی در پاكستان ماجرایی دارد كه میتوان به اندازه چند كرسی دانشگاهی درباره آن صحبت كرد و بسیار پیچیده است.
اتفاقی كه جدیداً رخ داده و سرفصل تحولات پاكستان و افغانستان است، احیای «جنبش تحریك طالبان» در مناطق شمالی ـ قبایلی پاكستان است و همزمان با آن شاهد احیای طالبان در افغانستان هستیم. طالبان همزمان در افغانستان و پاكستان دچار رنسانس (بازسازی) جدی شده است. در افغانستان عامل رنسانس این است كه طی ۷ سالی كه امریكاییها در افغانستان بودند، در عمل دولت كارایی در افغانستان وجود نداشت و بسیاری از مناطق افغانستان، سهمی در تحولات ۷ سال گذشته نداشتند. در بسیاری از مناطق مرزی دورافتاده چون بدخشان ـ كه در مرز چین است ـ مردم از میان چند تصویر نمیتوانند تصویر كرزای را تشخیص دهند. برخی هنوز فكر میكنند ظاهرشاه در افغانستان حكومت میكند. من با آقای دكتر موسوی استاد افغانی دانشگاه كابل صحبت میكردم، وی میگفت چیزی حدود ۹۰ درصد از مناطق حاشیهای افغانستان اصلاً تأثیری از تحولات ۷ سال گذشته نگرفتهاند و زندگی آنها هم تغییری پیدا نكرده است. آنها همچنان نه نان دارند و نه بهداشت. آموزش برای آنها امری لوكس بهشمار میآید و هیچكس مسئولیت آنها را برعهده ندارد. از اینرو طالبان در این خلأ قدرت دوباره میتواند احیا شود. در بسیاری از شهرهای دور افغانستان، دولت حضور ندارد و شما ساختمان دولتی نمیبینید، اگر هم نمادی یا ساختمانی از دولت ببینید، پادگان بسیار بزرگی تا دندان مسلح است و در میانه آن هم برای مثال استانداری قرار دارد. آنها در طول روز تنها با گارد و محافظ میتوانند وارد شهر شوند. این نشان میدهد حضور دولت مركزی در مناطق حاشیهای و شهرهای درجه ۲ و ۳ بسیار كم است. این زمینهای برای طالبان شد تا كمكم جای خالی یك دولت مركزی را پر كنند. شواهد و قرائن نشان میدهد، بر اساس شمار عملیات انتحاری كه طی ۲ سال گذشته رخ داده فاصله زمانی كم بین بمبگذاریها و گسترش حضور طالبان در افغانستان چشمگیر بوده است، بهگونهایكه طالبان امروزه به دولت سایه در افغانستان تبدیل شده است.
در مورد پاكستان باید به این نكته توجه كرد كه سیستم سیاسی و حكومتی در پاكستان به شدت طالبانیزه شده است، یعنی گرایش قابلتوجهی به جریان افراطگرایی اسلامی در دستگاههای نظامی، امنیتی، احزاب و ارتش وجود دارد كه از درون این مجموعه چیزی غیر از آنچه شما میبینید، نمیتواند بیرون بیاید. پاكستان بهشدت اسلامی و بنیادگرا و غیرمنطقی است و بهشدت تحتتأثیر عربستانسعودی است و ملاهای وهابی بر آنها تأثیر میگذارند و در عمل پولهای عربستانسعودی و امارات، آنها را هدایت میكند. پس وقتی گفته میشود طالبان در پاكستان احیا شده و سازماندهی دوباره پیدا كرده، به این مفهوم نیست كه آنها از كره ماه آمدهاند، بلكه آنها بخشی از جامعه واقعی پاكستان هستند و واقعیت پاكستان همین است. حتی بسیاری از اقشار عادی مردم كه به این شدت، مذهبی و افراطگرا نبودند در این چند ساله بهسوی اسلامگرایی روی آوردهاند.
● آیا میتوان قراردادی كه میان ارتش و دولت پاكستان از یكسو و ازسوی دیگر با بیتالله محسود در دره سوات بسته شد را نمونهای از این احیا و بازسازی دانست؟ آنها گفتند اگر میخواهید احكام شرع را اجرا كنید، ایرادی ندارد، اما وقتی طالبان پیمانشكنی كرده و دست به اسلحه بردند و بهسوی اسلامآباد حركت كردند، سركوب شدند.
●● پیچیدگی جریان از اینها بسیار بیشتر است. چند عامل را باید در نظر داشته باشید؛ از سال ۱۹۴۷ كه پاكستان و هند از هم جدا شدند، در عمل پاكستانیها اختلاف تاریخی خونآلود و بحران هویتی نسبت به هندیها داشتند و بغض و كینهای در آنها وجود داشت كه تنها اسلامیت آنها میتوانست آنها را آرام كند. از همان زمان گروههای دیوبندی و مذهبی در آنجا شكل گرفت و میگفتند ما باید با جهاد مقابل هندیها میایستادیم كه چنین نكردیم. پاكستانیها پس از جداشدن از هندیها سعی كردند كه خود را سازماندهی كنند و كشور خود را بسازند. پس از مدتی درگیر نظامیانی شدند كه تلاش داشتند كشور را اداره كنند، اما در هر حال بحران هویت آنها دچار مشكل جدی بود. ژنرال ضیاءالحق زمانیكه بر سر كار آمد، باور داشت باید با اسلامی كردن ارتش، مقابل هندیهای قدرتمند صفكشی كنیم. موج بعدی كه در پاكستان رخ داد، بروز انقلاب اسلامی ایران بود كه تقریباً همه چیز را در پاكستان، اسلامی كرد. باید به این نكته توجه داشت كه بحران هویتی كه پاكستانیها نسبت به هندیها دارند گرایش اسلامی را در میان آنها تقویت میكند.
مهمترین اتفاقی كه میخ اسلامگرایی، بنیادگرایی و افراطگرایی را در افغانستان كوبید، حمله شوروی به افغانستان بود كه موجب شد برای حدود دو دهه پاكستان، كانال تأمین مبارزان و مجاهدینی شود كه علیه كفار كمونیست میجنگیدند. در دو دههای كه پاكستانیها با هماهنگی CIA، افغانها را با پول سعودیها، امریكاییها و ایران، حمایت و تأمین كردند بهتدریج رنگ اسلامگرایی گرفتند. این گرایش اسلامگرایی در ارتش و نیروهای امنیتی و ISI و روابط اجتماعی باقی ماند و گرایشهای منطقی و غیرافراطگرایی اسلامی در جامعه پاكستان به حاشیه كشیده شد. در دوران حضور روسها در افغانستان، برای سالیانی كشور پاكستان براساس امتیازات و كمكهای ویژهای كه اسلامآباد به خاطر مبارزه با روسها میگرفت اداره میشد. به عبارتی سیستم سیاسی این كشور، حدود دو دهه براساس نیازهای بینالمللی شكل گرفت، نه براساس نیازهای داخلی خود كشور پاكستان.
برای روشنشدن آنچه در پاكستان میگذرد باید به نكتهای دیگر هم توجه داشت؛ پاكستان منطقهای بهنام منطقه قبایلی دارد. این منطقه پس از جدایی پاكستان و هند از یكدیگر با هفت ناحیه قبیلهای (FATA) بهوجود آمد. انگلیسیها بر اساس ملاحظات خود پاكستان و هند را از هم جدا كردند و نقشه آن كشور را كشیدند و میان مرز افغانستان و پاكستان، منطقه بلاتكلیفی بهنام منطقه قبایلی باقی گذاردند. ساكنان این منطقه پشتونهای بسیار مسئلهدار و احساساتی هستند. سیستم حكومتی در دولت مركزی در پاكستان، به صورت توافقی و قراردادی، آنچنان كاری به این مناطق ندارد. در جریان ۲۰ سالی كه پاكستانیها، از افغانستان حمایت، و نبرد در افغانستان را هدایت میكردند، این منطقه قبایلی به آموزشگاه تمام مجاهدینی تبدیل شده بود كه در افغانستان میجنگیدند، یعنی تعداد زیادی پایگاه نظامی، بیمارستان و مدرسه در این مناطق بود كه طلبه مجاهد تربیت میكردند و به افغانستان میفرستادند. وقتی روسها از افغانستان رفتند، هزاران جنگجوی پشتون پاكستانی و افغانی در مناطق قبایلی بودند. آنها مجاهدینی بودند كه علیه كفار جنگیده و اسیر شده بودند، خانواده خود را از دست داده و اعتبار داشتند. طبقهای در منطقه قبایلی و مناطق شمالی پاكستان شكل گرفت كه این طبقه، ادعای اسلامگرایی قابلتوجه و تجربه جنگهای خونینی علیه روسها داشتند. این طبقه در ارتباط گستردهای با دستگاه اطلاعاتی ـ امنیتی پاكستان بودند. وقتی روسها از افغانستان رفتند، كسانیكه تجربه نظامی در افغانستان داشتند، به نوعی در سازمانهای چریكی مخفی مانند لشكر طیبه سازماندهی شدند تا از آنها علیه هند استفاده شود. پاكستانیهایی كه تجربه جنگ در افغانستان داشتند، ناگهان به سازمانهای چریكی پیچیدهای تبدیل شدند كه مناطق مرزی هند را مورد حمله قرار میدادند، قتلعام میكردند و سازماندهی قابلتوجهی داشتند. پس از ۱۱ سپتامبر پاكستانیها ناچار شدند لشكر طیبه و تعداد زیادی از اینگونه سازمانها را منحل كنند. این سازمانها رسماً منحل شدند، ولی از جامعه پاكستان پاك نشدند. اینها تجربیات و سوابقی دارند كه نمیتوان آنها را از جامعه پاكستان پاك كرد، دستكم تأثیر آنها، پشتیبانی و تقویت اسلامگرایی است. اینها كسانی هستند كه كمك قابلتوجهی در شكلگیری طالبان و رنسانس طالبان پاكستان داشتند (این رنسانس به این معناست كه در حال از بین رفتن بودند و دوباره احیا شدند).
طیفی از رزمندههایی كه تجربه نبرد در افغانستان داشتند و از مجاهدین سابق بودند بدون اینكه كسی آنها را مورد شناسایی قرار دهد، به دولت سایه در مناطق شمالی پاكستان تبدیل شدند. آنها خدماتی به مردم ارائه میدادند و این درحالی بود كه دولت پاكستان از آنجا كه كشوری فئودالی است و درآمد چندانی ندارد، در بسیاری از شهرهای دور افتاده نمیتواند به مردم خدمات ارائه دهد. از اینرو طالبان برای مردم بیمارستان و مدرسه اداره میكردند و به جوانان آموزش میدادند. كمكی كه اسلامگراها و طالبان در منطقه سوات و قبایلی به مردم می كنند موجب شده تا حد قابلتوجهی، مردم به آنها متمایل شوند و آنها را به نوعی پرستیژ اجتماعی تبدیل كرده است. در بسیاری از مناطق اختلافهای فئودالی و نظام ارباب ـ رعیتی حاكم است و هنوز بسیاری از رعایا گمان میكنند ارباب سایه خداست. اما طالبان هر منطقهای كه در پاكستان گرفته، این روابط را در آنجا بر هم زد و به مردم كمك كرد و زمینهای غصب شده را پس گرفته و مالیات كمتری از آنها گرفت، تا حدی كه طالبان به فاكتور مهمی تبدیل شد و دولت نتوانست آنها را سركوب كند، از اینرو دولت اداره برخی مناطق را به طالبان سپرد. قراردادی كه با صوفی محمد و طالبان در سوات بسته شد، مبنی بر همین نگاه بود كه حال كه نمیتوانیم آنها را سركوب كنیم و به حرف ما گوش نمیدهند، پس اداره بخشهایی از مناطق چون سوات را به آنها میسپاریم، غافل از اینكه طالبان پاكستان، ارتباط بلافصلی با القاعده دارند. طالبان پاكستان و افغانستان منطقهای عمل میكنند، اما هردوی آنها به گونهای تحت مدیریت القاعده هستند كه بینالمللی عمل میكند. ارتباطی كه طالبان پاكستان با جریان بنیادگرایی جهانی دارد و ارتباط طالبان افغانستان با القاعده، عاملی است كه تنها بازی به هم زننده منطقهای است. تاكنون چندین دور مذاكره ازسوی دولت پاكستان با آنها صورت گرفته تا حملهای صورت نگیرد، اما توافقات به دلیل اینكه طالبان نسبتاً غیرمنسجم است و بهدلیل اختلافهایی كه در منطقه وجود دارد، با شكست روبهرو شده است. مهمترین و آخرین آن اتفاقی بود كه در سوات افتاد و اینها تصمیم گرفتند به خانواده كشتهها و زخمیها غرامت بدهند. طالبان پاكستان تنها منطقه سوات و مناطق قبایلی را تحت نظر ندارد، بلكه خود رئیسجمهور پاكستان اشاره كرد كه هدف نهایی آنها اداره كشور پاكستان است و میخواهند اسلامآباد را بگیرند، زیرا آنها پس از این توافق بهسوی اسلامآباد حركت كرده، چند روز در آنجا بودند و دوباره بازگشتند.
این نشان میدهد كه طالبان نه آنقدر قابل اعتماد هستند كه پای توافق خود بمانند و نه سیستم پاكستانیها آنقدر منسجم است كه اگر قرار است از نظر امنیتی عملیاتی علیه طالبان انجام دهند، دقیقاً روز، ساعت و تعداد نفرات حملهكننده به طالبان اطلاع داده نشود. مشكل این بود كه هم توافق با طالبان پاكستان به هم خورد و هم عملیاتی كه پاكستانیها علیه طالبان انجام میدادند.
ملغمهای از بههمریختگی و بینظمی در صفوف داخلی پاكستانیها در برخورد با طالبان وجود دارد. درنهایت اوضاع به شرایطی كشیده شده كه فعلاً سكوت در روابط آنها حاكم شده است. این به مفهوم این نیست كه دولت پاكستان میتواند طالبان را سركوب كند یا اعتقادی جدی برای سركوب طالبان در پاكستان وجود دارد. عوامل فوق نشان میدهد در عمل نمیتوان طالبان را از پاكستان ریشهكن كرد.
● ارتش زمانیكه با طالبان دره سوات مبارزه میكرد اشاره كرد تا آخرین اسلحهای كه آنها زمین نگذارند، ما مبارزه را ادامه میدهیم.
●● مانند تمام سیستمهای نظامی ـ امنیتی اخبار و اطلاعاتی كه پاكستانیها از منطقه درگیری میدهند سانسور شده، كنترلشده و هدایتشده است، یعنی به هیچ خبری كه از منطقه درگیری میدهند نمیتوان اعتماد كرد. اینها وقتی به جایی یورش میبرند، از پیش به آنها اطلاع میدهند كه محل را خالی كنید، ما میآییم. تمام مناطقی كه ارتش گرفته بود پیشتر خالی شده و در عمل كسی نبود از آنجا دفاع كند.
● ولی آوارههای زیادی داشت.
●● درگیری باعث آوارگی میشود، حدود ۲ میلیون از مردم آن منطقه آواره شدند، ولی این به مفهوم نابودی طالبان نبود. در حال حاضر بخش اطلاعاتی ـ جاسوسی امریكاییها میگوید امواج رادیویی كه از بیسیم طالبان در مناطق قبایلی میگیریم، نسبت به ۲ سال پیش ۱۰ برابر شده است. سایتهایی كه طالبان براساس آن اطلاعاتی مبادله میكنند و كارهای اینترنتی انجام میدهند، ۱۰ برابر شده و رفتوآمدهای آنها چندین برابر شده است. این بازسازیها نشان میدهد آنها هم پیشرفت كردهاند و به ابزارهای جدیدی دسترسی یافتهاند و استقبال بیشتری از سوی مردم و جوانان نسبت به آنها صورت میپذیرد. پس این نشان میدهد كه گفتههای آنها مبنی بر اینكه طالبان را سركوب كردند بیاساس است.
● كشاورزان دره سوات هم از طالبان حمایت میكنند.
●● سیستم كشاورزی در سوات به این ترتیب است كه اربابهایی وجود دارند كه زمینهای زیادی دارند و رعیتهایی كه سالهای سال است كه روی آن زمینها كار میكنند. طالبان، زمینها را میگیرند و به رعیت میدهند و میگویند به جای اینكه مالیاتها را به ارباب بدهید، سهمی از آن را برای خود بردارید و كمی را هم به ما بدهید. زمانیكه طالبان، سوات را در دست گرفت، تمام اربابان و مالكان مناطق فرار كردند. این نشان میدهد كه بافت اجتماعی در آن منطقه تغییر كرده است. آنها چندینبار فهرست اسامی اربابان را اعلام كردند تا خود را به دفتر طالبان معرفی كنند. آنها هم جرأت نداشتند این كار را بكنند، چون سریع اعدام میشدند. وقتی این فهرستها منتشر میشود، تمام آنها زن و بچه خود را برمیدارند و هر پولی میتوانند منتقل كنند، میبرند و میروند. پس در عمل آن منطقه به دست رعیتها میافتد و در عمل تولید كشاورزی با مشكل مواجه میشود.
● در این صورت اینها تفكر چپهای منطقه و كمونیستها را هم میتوانند جمع كنند، پس چگونه است كه این بازسازی و رنسانس منفی تلقی میشود؟
●● مجموعهای از كارشناسان افغانستان معتقدند پشت جریانهای احیای طالبان در افغانستان و پاكستان، القاعده و دكترینی وجود دارد كه طرح، برنامه، ایده و سازماندهی جهانی و منطقهای دارد. احیا و فعالیت این دكترین اصلاً به نفع منطقه نیست. گسترش این دكترین به هیچ وجه به نفع ایران و افغانستان، پاكستان و هند نیست. از جریان رشد و احیای طالبان هیچ وجه مثبتی برای هیچیك از كشورهای منطقه دیده نمیشود و شاید بتوان گفت بازخورد منفی آن برای ما بسیار بیشتر از دیگران است. اتفاقهایی كه در مناطق مرزی ایران رخ داد و دو بار حمله انتحاری در مناطق مرزی ایران صورت گرفت، علائمی است كه نشان میدهد رشد و احیای جریان افراطی در پاكستان و افغانستان، بر جامعه ما و هند چه تأثیری دارد. پس این جریان به هیچ وجه از نظر ما مثبت نیست. نتیجه نهایی این جریان، ناامنی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بر منطقه خواهد بود. در یكسال گذشته و در جریان درگیریهای منطقه سوات، هر سرمایهدار، مهندس و دكتری كه در این منطقه پست و مقامی داشته، از این منطقه فرار كرده است. هر جاكه طالبان فعال میشود، به غیر از عوام فقیر و بیچارهای كه تنها مشكل نان دارند، تمام سرمایهها از آن منطقه فرار میكند.
● وقتی فئودالها از آن مناطق كوچ میكنند، رعیتها نمیتوانند تولید را بالا ببرند؟
●● خیر، چون وقتی روابط تولید به هم ریخته میشود چیزی باید جانشین آن شود. آنها زمینها را به رعیتها میدهند، رعیت گمان میكند یك ساله میتواند بكارد، اما چندی بعد ارتشیها همان زمین را از رعیت میگیرند و در عمل كشت منتفی میشود. آنقدر امنیت نیست كه سیبی كه روی درخت است را هم بچینند. اصلاحات آنها بسیار كوچكتر از ضرری است كه میرسانند. در كنفرانسی كه اشاره كردم معاون وزیركشاورزی افغانستان آمده بود و به امریكاییها حمله میكرد و میگفت من ۷۵ درصد محصول میوه در شمال افغانستان را داشتهام. همه این میوهها گندید و پوسید و هیچكس نخرید، حتی خود پادگانهای امریكایی هم از ما میوه نخریدند. وقتی روابط امنیتی در مناطق به هم میریزد از درون آن چیزی بیرون نمیآید.
بسیاری از كارشناسان حوزه افغانستان معتقدند آنچه افراطگراها تولید میكنند، به غیر از تخریب هیچچیز دیگری نیست. در بخش زمین اگرچه گفته میشود باید به كشاورز رسید و روابط كشاورزی مهم است، اما مناطقی كه امنیت از آنجا سلب میشود و طالبان نفوذ میكند، به مناطق كشت تریاك تبدیل میشود، یعنی مافیای موادمخدر و باندهای آدمربایی، راهزنان و غارتگران هم به همراه طالبان به همهجا میروند و ناگهان شما شاهد سازمانی در منطقه خواهید بود كه طیفهایی از آن برای قبیله خود میجنگند و طیفهایی برای الله و شهادت، یا قاچاق موادمخدر و یا برای تملك زنان مردم میجنگند. در افغانستان اوضاع به شیوه بدتری است. در افغانستان روابط كشاورزی، به روابط مافیای جهانی موادمخدر تبدیل شده است و تمام جنوب افغانستان برای تولید هروئین و درصد قابلتوجهی موادمخدر جهانی بسیج شده تا در بازارهای جهانی فروخته شود و طالبان با آن پول، اسلحه بخرد.
● وقتی طالبان در زمان ملاعمر در افغانستان حاكم بودند، بهگونه بینظیری كشت خشخاش پایین آمد و پس از سقوط طالبان، كشت خشخاش چند برابر شد. در این راستا حكمتیار در گفتوگویی اشاره كرده بود این تأثیر ایدئولوژیك بنلادن و القاعده روی ملاعمر است.
●● من با یكی از استانداران افغانستان صحبت میكردم و از او پرسیدم چرا این مردم تریاك میكارند، آیا آنها نمیدانند این تریاك را نمیتوانند مانند نان بخورند؟ چرا بهجای آن گندم نمیكارند؟ او مختصر و مفید پاسخ داد این اراضی آب، تراكتور، كود و سم ندارد، وقتی اینها نباشد تنها چیزی كه اگر كاشته شود، سبز میشود تریاك است.
● كود آن كه از ایران میرود؟
●● اینكه در حد شوخی است، بحران بسیار جدیتر از این حرفهاست. یكی از آسانترین چیزهایی كه اگر در این شرایط كاشته شود، سود میدهد، تریاك است تا كشاورزان مجبور نشوند دختران خود را برای خرید گندم بفروشند. نباید از اینكه چرا تولید و كشت تریاك در افغانستان افزایش یافته، غافل شد. در واقع فقدان دولت مركزی، مسئولیتپذیری و سازماندهی منطقهای و تحول كشاورزی در افغانستان به این انجامیده كه مردم ناخودآگاه بهسوی كشت تریاك بروند. این موجب میشود آنها احساس كنند اندكی امنیت اقتصادی دارند و میتوانند تریاك خود را بفروشند و در پایان سال چندین گاو و گوسفند بخرند، اما نمیدانند وقتی تریاك را كاشتند مجبور میشوند محصول خود را به كسانی بفروشند كه دلال بینالمللی موادمخدر هستند.
در مورد اینكه طالبان در مناطقی از افغانستان كشت تریاك را محدود كردند، واقعیت این بوده كه افراط گراها هر جا نفوذ یافتند كشت تریاك را افزایش دادند، زیرا روابطی كه اینها دارند با پولهای كلان و بادآورده انجام میشود كه دیگر دردسر كود، شخم، سم، آبیاری و كمباین را هم ندارد. این كاهش مقطعی برای این بود كه گمان میكردند در دورانی میتوانند با این كاهش حكومت كنند و احساس كردند گندم برای مردم مهمتر از تریاك است، اما كشت تریاك در نهایت افزایش یافت. باید به این توجه داشت كه حقوق هر طالب برابر حقوق یك افسر دولت پاكستان است و حتی حقوق این طالبها از كارمندان دولتی هم بیشتر است. حال باید پرسید این حقوق از كجا میآید؟ اینكه گفته میشود هندیها به آنها كمك میكنند و یا ایرانیها به آنها اسلحه میدهند، یك سوی ماجرا، اما این كمكها نمیتواند این هزینهها را تأمین كند، تنها تجارت موادمخدر آنها را سر پا نگهداشته، البته پولهایی كه از امارات و عربستان هم میگیرند بسیار قابلتوجه است. طالبان دایره كمكها به خود را بسیار متنوع كرده است، اما نقش موادمخدر برای این است كه اگر نقش كمك سعودیها كم شد، پول موادمخدر كه مستقل است و در خطر نیست به كمك آنها بیاید.
● امریكا از ملك عبدالله پرسید كه برای چه به طالبان كمك میكند و ۵ میلیون دلار به این مدارس داده است، او گفت آنها میلیاردها دلار درآمد دارند، این ۵ میلیون دلار چیزی نیست.
●● شما توجه داشته باشید سازمانی كه ما به آنها طالبان میگوییم بسیار مجهز است. طالبان، سازمانهای مذهبی در كشورهای اسلامی و بویژه عربستانسعودی، با تكتك این سازمانها ارتباط دارند. به غیر از پولهای كلانی كه از دستگاههای اطلاعاتی ـ امنیتی عربستانسعودی دریافت میكنند، بسیاری از پولهای جزئی هم به سازمانها، مدارس، خیریهها و شفاخانهها واریز میشود.
موضوع مذاكره با طالبان، هم در افغانستان و هم در پاكستان یك استراتژی مهم است، كه در وزارتخارجه امریكا دنبال میشود. به نظر میرسد پس از دوران ریاستجمهوری اوباما، هالبروك كه از باتجربهترین دیپلماتهای جهان است ( با ۵۰ سال پیشینه دیپلماسی) مأمور منطقه شد، البته نهتنها مأمور افغانستان، بلكه مأمور تامالاختیار پاكستان و افغانستان. وی ابتدا به افغانستان و سپس به پاكستان رفت و پس از آن به هند، امارات و عربستانسعودی و به غیر از ایران با تمام كسانیكه در جریان افغانستان دخالت یا منافعی دارند، دیدار داشت. مشاور هالبروك در یكی از كنفرانسها، مقامهای ایرانی را دید و موضوع دستدادن یا ندادن با سفیر ایران به موضوعی جنجالی تبدیل شد. هالبروك با تمام سرپلهای نظامی، امنیتی و اجتماعی در پاكستان و حتی با رؤسای سازمانهای زنان پاكستان هم دیدار كرد. وی حتی در عربستان هم تا جای ممكن كانال زد و مذاكره كرد. طرح دولت امریكا این است كه مذاكرات طرفین درگیر را تشویق كند. به غیر از مذاكرات خاورمیانه كه آنها روی آن كار و سرمایهگذاری میكنند، در افغانستان پروژه مذاكره با طالبان كلید خورده. یك میكروفیلم از پروژه مذاكره با طالبان در پاكستان به صورت آزمایشی پیاده شد. طرح مذاكره با طالبان در پاكستان و سوات، نهتنها پاسخ نداد و شكست خورد، بلكه سوابقی داشت كه از پیش هم مشخص میكرد این طرح به نتیجه نمیرسد.
● اگر طرح ازسوی امریكا بود، چرا وقتی قرارداد امضا شد خانم كلینتون بلافاصله با آن مخالفت كرد و گفت اگر پاكستان نمیتواند كاری كند، ما نیرو وارد میكنیم؟
●● خانم كلینتون عضو مهمی در وزارتخارجه امریكا نیست، كارشناسانی جریانهای افغانستان را در وزارتخارجه امریكا هدایت میكنند كه سالیان سال به صورت تخصصی روی افغانستان كار كردهاند. اتفاقیكه در وزارتخارجه امریكا افتاده این است كه تقریباً تمام پستهای مهم بینالمللی در وزارتخارجه امریكا را اوباما انتخاب و مأمور كرده است و توصیههای خانم كلینتون تأثیر زیادی روی اداره وزارتخارجه امریكا نداشته است. افزون بر این هالبروك غول سیاست خارجی امریكاست و هیچ شباهتی به خانم كلینتون ندارد و از او دستور نمیگیرد. اگر شما میخواهید جریانهای افغانستان و پاكستان را پیگیری كنید باید به سخنان هالبروك گوش كنید نه به خانم كلینتون. ماجراهای مذاكره با طالبان هم به سوژه مهم سیاسی تبدیل شده است.
● كرزای هم این را پذیرفت.
●● وقتی اوضاع در یك سال گذشته بسیار به هم ریخت، كرزای دو ـ سه بار اعلام كرد من حاضرم با «برادر ملاعمر» مذاكره كنم. این نشان میدهد بهواقع دولت افغانستان و امریكاییها راهاندازی مذاكره با طالبان را در دستور كار داشتند. دو بار مذاكره هم در مكه انجام شد و نمایندگانی از دولت افغانستان و پاكستان هم بودند.
● شایع بود كه نماینده ملاعمر هم در آنجا حضور داشته است.
●● بله، نكته مهم این است كه شورای روابط خارجی امریكا، مقالهای دارد و به این میپردازد كه آیا بهواقع میتوان با طالبان مذاكره كرد؟ این مقاله میگوید وقتی گفته میشود میخواهیم با طالبان مذاكره كنیم به این مفهوم است كه اتفاقی درون طالبان باید افتاده باشد و گروهی تصمیم گرفته باشند خارج از جریانهای نظامی وارد گفتوگو شوند. اطلاعات ما مبنی بر این است كه هیچ دودستگی و اختلافی درون تشكیلات طالبان وجود ندارد كه یك گروه موافق و گروهی مخالف گفتوگو باشند، بلكه اینها كاملاً یكدست هستند. مقاله میگوید آن افراد سطح پایینی كه شما گاهی با آنها ارتباط برقرار میكنید افراد اصلی و كلیدی طالبان نیستند. بدنه طالبان، انگیزههای ایدئولوژیك، قومی، مالی و یا معیشتی دارند، این مجموعه را باید در نظر داشت و سپس باید ببینیم آن فردی كه میخواهیم با او مذاكره كنیم متعلق به كدامیك از این گروهها است. نویسنده مقاله توضیح میدهد كه بر فرض با گروهی از طالبان هم مذاكره كردید، حال اینها چگونه میتوانند توافقهای صورت گرفته با شما را اجرایی كنند؟ افزون بر این، اختلافی در ردههای درونی طالبان دیده نشده كه با گروهی توافق كنید یا گروهی دیگر را دور بزنید.
● كرزای گفته طیفی از طالبان عمل مسلحانه را قبول ندارند و میخواهند در انتخابات شركت كنند و این موضوع برای دولت كرزای بسیار مهم است.
●● نكته مهم در اینجاست كه القاعده، جهانی عمل میكند و طالبان، منطقهای. اما طالبان به شدت زیر نفوذ و نظر القاعده هر تحركی را انجام میدهد. القاعده مدیریتی روی سازمان طالبان اعمال میكند كه طالبان خارج از مدیریت و اتوریته القاعده، هیچ دایره مانوری ندارد.
● این اتوریته را چگونه بهدست آورده است؟ زمین و دهقان متعلق به طالبان است، اما القاعده یك پدیده خارجی هستند، این پیوند چگونه طبیعی شده است؟
●● من تا حد اطلاعات خود میتوانم به این پاسخ دهم. القاعده شامل طیفهای بسیار پیشرفته، باهوش و باتجربه بهجای مانده از جنگ افغانستان با شوروی و سرپلهای آنها با تعداد زیادی علامت سؤال نامعلوم است. اگر بتوان طالبان و القاعده را از هم جدا كرد و این جدا بودن ترفند القاعده برای حفظ بقا نباشد، باید گفت مجموعه سبدی است كه بافت آن كاملاً در هم تنیده شده و بخش رهبری آن و گردانندگان القاعده نظارت دقیقی روی جریان طالبان دارند. این اصلی اتفاقی نیست كه همزمان هم در پاكستان و هم در افغانستان فعالیتهای طالبان، افزایش مییابد و همان كمكها كه به طالبان افغانستان میشود، به طالبان پاكستان هم میشود. این عملیات، مركزیتی دارد كه اصلاً نمیتوان آن را نادیده گرفت. اگرچه توضیحی مبنی بر تفكیك طالبان از القاعده وجود ندارد، برای نفی آن هم، آنچنان اطلاعات ریزی وجود ندارد. این تشكیلات بسیار اطلاعاتی و امنیتی است.
● در ماجرای ارتش ایرلند، شین فن جناح سیاسی آن بود، ولی انگلستان با آنها مذاكره میكرد، با آگاهی به اینكه آنها هم با جناح نظامی ارتباط دارند.
●● بله، من با صحبت شما هم موافقم و هم مخالف. نكتهای كه وجود دارد این است كه طیفی در درون طالبان است كه اعتبار اینها به جنگ، جهاد، شهادت و قتال است. اینها به غیر از دورانی كه در افغانستان، امارات اسلامی افغانستان تشكیل شد، تجربه مملكتداری ندارند. به صورت سادهتر باید گفت منافع اینها با جنگ، بیشتر تأمین میشود تا ساختن و عمران و اساساً اعتبار آنها تفنگسالاری آنهاست. من در اینجا گفته خود را هم میخواهم نقض كنم كه اگرچه مقاله شورای روابط خارجی امریكا بر این باور است كه با چه چیزی میخواهید گفتوگو كنید و اینها با القاعده قابل تفكیك نیستند، اختلافی ندارند و درگیری از درون آنها شنیده نشده، اما واقعیت نشان میدهد تفاوت هایی در لایههای طالبان وجود دارد. میگویند وقتی به منطقه پاكستان میروید طالبان بسیار ایدئولوژیك هستند، در كنار آنها طیفهای متنوعی هم وجود دارند. گروهها و طیفهایی، قتال و شهادت در راه الله برایشان مهم است و طیفهایی قتال و شهادت برای قوم و قبیلهشان اهمیت دارد، پس تفكیكی میان ردههای طالبان وجود دارد. در عین حال گروههای متفاوت طالبان در پاكستان و در بخشهای مختلف افغانستان فعالیت میكنند، یعنی طالبانی كه در منطقه نزدیك پاكستان در افغانستان فعالیت میكنند، از امكانات بسیار بیشتری در مقایسه با طالبانی كه نزدیك مرز ایران و افغانستان حضور دارد، برخوردار است. آنها هر چقدر از پاكستان و افغانستان، دورتر میشوند امكانات كمتر و روابط متزلزلتر و آسیبپذیری بیشتری دارند، ولی هر چه به منطقه قبایلی و مرزی پاكستان و افغانستان نزدیك میشوند، طالبان افغانستان قدرتمندتر میشوند. شورای روابط خارجی امریكا معتقد است اگر قرار است پروژه مذاكره با طالبان جواب دهد، از این اختلاف سطوح و دیدگاه قومی ـ قبیلهای میتوانید بهرهبرداری كنید و ممكن است كانالی باشند تا شما بتوانید درون طالبان نفوذ كنید، هرچند این شیوه تاكنون پاسخ نداده و باید دید به چه طریقی جواب خواهد داد.
● دره سوات، یك و نیم میلیون آواره داشته، درحالیكه اینها میخواهند در زمینهای خود كار كنند و وابستگی خانوادگی دارند. آنها نمیتوانند تا ابد آواره باشند. این پیامی است كه به بیتالله محسود و رهبری القاعده، فشار میآورد؛ از یكسو فشار و از سوی دیگر افزایش میانهروی.
●● خبرهایی وجود دارد كه ارتش پاكستان با توپخانه همه چیز را میزدند. اوضاع به قدری وحشتناك شده بود كه آنها چارهای نداشتند.
● درحقیقت ارتش درآنجا برنده شد و آنها قراردادی امضا كردند و برخلاف متون اسلامی پیمانشكنی كردند، درحالیكه احكام شرعیای را كه قصد داشتند اجرا كنند، دولت پذیرفته بود. به نظر میرسد طالبان در این ماجرا باختند.
●● من اصلاً باور ندارم كه آنها باختند، یعنی بازی، بازی پیچیدهای است. برای طالبان و القاعده شاید بتوان گفت آنها وارد بازی جابهجاكردن روابط شدهاند، تا اینكه ترجیح دهند منطقهای را اداره كنند. در افغانستان اندكی جنس جریانها متفاوت است. من وقتی به هرات رفته بودم، با سركنسول پاكستان گفتوگویی داشتم، از او پرسیدم چرا طالبان در بسیاری از مناطق افغانستان توانسته ریشه بدواند؟ گفت دو عامل وجود دارد؛ نخست امنیت و دوم قضاوت آنی و فوری ، یعنی وقتی كسی دزدی میكند در جا و بلافاصله او را میكشند و قضیه تمام میشود، درحالیكه اگر شما بخواهید به دوایر دولتی در پاكستان یا افغانستان مراجعه كنید ممكن است تا ۱۰ سال دیگر هم به جایی نرسید. این عاملی است كه موجب شد آنها بتوانند در افغانستان ریشه بگیرند، اما در مورد پاكستان جریان بسیار پیچیدهتر است. در پاكستان، طالبانی وجود دارد كه ادامه و ریشههای آن درون خود دولت و ارتش و ISI است، یعنی یك سر طالبان به القاعده متصل است و یك سر آن به ارتش و بازنشستههای آن و كهنه سربازان جنگ. سالهای سال واحدهایی در مناطق قبایلی بوده كه كار آنها به مدت ۲۰ سال تعلیم به مجاهدین بوده است. دیگر نمیتوان اینها را بازگرداند و بازنشسته كرد. تركیب طالبان در پاكستان جنسی است كه هم به جامعه بافته شده و هم به سیستم حكومتی.
● ISI و ارتش پاكستان كه از اعضای مسجد لعل عضوگیری میكرد، در زمان مشرف با اعضای همین مسجد جنگیدند، چرا كه آنها اسلحه داشتند و باعث خونریزی شدند. وقتی قراردادی امضا شد و اینها زیر قرارداد زدند جنگ دوباره شروع شد. آیا فكر نمیكنید مرزی میان ارتش پاكستان و طالبان ـ باوجود جداناپذیری آنها ـ بهوجود آمده است؟ یعنی آنها هم بهدنبال وحدت پاكستان هستند.
●● بله، سخن شما كاملاً درست است.مقالهای در «المجله» نوشته شده كه من تنها خلاصه آن را شنیدهام. در این مقاله توضیح داده شده پاكستان طی ۵۰ یا ۶۰ سال گذشته همیشه در لبه سقوط و فروپاشی بوده است، اما هیچگاه دچار سقوط و فروپاشی نشده، البته اكنون اوضاع پاكستان نسبت به ۱۵ یا ۲۰ سال پیش بسیار بدتر است، اما در این كشور نظمی میان بینظمیها و صلح مسلحی میان همه جریانهای مسلح وجود دارد. همه یكدیگر را هدف قرار میدهند، اما در این هدف قراردادن هم قانونمندی وجود دارد، كه فهم آن برای دیگران مشكل است، یعنی اگرچه طیفی از ژنرالهای پاكستانی در اتاقهای فكر روی آینده پاكستان فكر میكنند و اینكه پاكستان از این بحران خارج شود و طیفی از آنها به عبارتی به منزویكردن گرایشهای طالبانی در ارتش و ISI میاندیشند، اما طیف دیگر آنها به واقع معتقدند امنیت و آینده پاكستان به حمایت از طالبان وابسته است. افغانستان عمق استراتژیك پاكستان است و اگر یك افغانستان ناامن برای پاكستان امنیت میآورد، یك افغانستان امن نیز برای پاكستان ناامنی میآورد. این چالشهای فكری میان نخبگان پاكستان وجود دارد. شما این چالش را در نظر داشته باشید، وقتی فشارهای امریكا افزایش یا كاهش مییابد، موازنه بین این طیفها به هم میخورد، برای نمونه دو ـ سه روز پس از ۱۱ سپتامبر بوش نامهای مینویسد (این موضوع را مشرف در خاطرات خود اشاره كرده) كه یا اینها را جمع كنید یا ما شما را به عصر حجر بازمیگردانیم. دو روز پس از آن هم نماینده بوش گفت یا شما این منطقه را شخم میزنید یا ما میآییم و شخم میزنیم، ولی اگر ما شخم بزنیم، امنیت ملی پاكستان و روابط شما با ما به هم میخورد. بدین ترتیب مشرف تحت فشار امریكا، سران القاعده و گروههای مسلح را غیرقانونی اعلام كرد، پس از مدتی كه فشار امریكاییها كاهش یافت اسلامآباد فشار روی طالبان را كاهش داد. پس از آن در دو ـ سه مورد امریكاییها در مناطق قبایلی، چترباز پیاده كردند یا با موشك دوربرد چند جا را زدند و تلفات افزایش یافت و یك بار عملیاتی انجام دادند و مركز آموزش طالبان را از بین بردند. پاكستانیها به امریكاییها هم میگفتند اگر حملههای كماندویی شما ادامه یابد، ما دیگر نمیتوانیم انتظام داخلی را كنترل كنیم. پاسخ امریكاییها این بود كه موازنهای میان امنیت ما و شما وجود دارد. اگر امنیت ما در افغانستان به هم بخورد، ما به همان میزان با حملههای موشكی و دوربرد، امنیت شما را به هم میزنیم و به میزانی كه مسئولیتپذیر باشید، تعداد حملههای ما كاهش پیدا میكند. ملغمهای از همه این روابط، سیستم پیچیده از هم پاشیده و موازنه وحشت در پاكستان را توضیح میدهد. شاید هر كشور دیگری بود، تاكنون سقوط كرده بود، اما سیستم سیاسی و حكومتی در پاكستان به چنین انتظامی خو گرفته است. رؤسای جمهور پاكستان یا باید در زندان باشند و یا در اعدام و تبعید، پس از مدتی هم میتوانند از تبعید بازگردند، دوباره نخستوزیر شوند و مردم دوباره كشته شوند و همچنان مرزهای پاكستان، سر جای خود باشد.
● پاكستانیها پس از جدایی از هند هویت اسلامی و هویت ضد هندویی داشتند، كمكم وقتی به پیمان سنتو وارد شدند، هویت ضدكمونیستی پیدا كردند و از این طریق انسجام یافتند كه در ماجرای افغانستان و علیه اشغال شورویها به اوج رسید و از این روابط سود بردند.
●● سود نبردند، در حقیقت ادامه حیات پاكستان درنتیجه سودی بود كه به خاطر خدمات خود به جهان غرب علیه كمونیستها دریافت میكردند.
● ضیاءالحق به امریكا اولتیماتوم داد هر كمكی كه به افغانستان و نیروهای جهادی میكنید، الزاماً باید از كانال ما باشد و این كار از طریق ISI انجام شد. پس از فروپاشی كمونیسم، تروریسم پیدا شد. پاكستان با این هویت ضدتروریستی امریكا، دیگر نمیتواند با امریكا همگام باشد، از اینرو در هویت ضدكمونیستی بود، ولی در این هویت ضدتروریستی هم نمیتواند همراه شود. افزون بر این، محافظهكاران جدید در امریكا معتقد بودند كه اسلام معادل تروریسم است و هر مقاومت اسلامی را تروریستی تلقی میكردند و این جریان را پیچیده كرده است.
●● تا حدی كه انسجام داخلی پاكستان به هم نریزد، اسلام آباد با امریكاییها است و مجبور است باشد، پس از اینكه ببیند با این ارتباط انسجام داخلی به هم میریزد، فاصله را زیاد میكند. آنچه برای ما مهم است این است كه این فعل و انفعالات به شدت برای كشور ما خطرناك است و تأثیر منفی روی مسائل امنیتی در مناطق مرزی ما دارد. از اینرو باید پیگیر جدی مسائل افغانستان و پاكستان بود.
نظرکاربران:
آیا میتوان مقالاتی از ایندست را آغاز نگرش و مطالعه عمیق ایرانیان در مسائل همسایگان شرقی خویش دانست؟ دیرزمانی ما ایرانیها مرزهای شرقی خویش را بکلی انکار میکردیم و یا اگر نیم نگاهی به آن میانداختیم بیشتر حالت نگه کردن عاقل و اندر سفیه را داشت. راستش بسیار دلخور بودیم که اینها تا چندی پیش جزئی از کشور خود ما بودند ولی هیچگاه عمیقا دلخور نبودیم که این جدایی بیشتر بر اثر بی کفایتی خود ما انجام گرفت که اجازه تفرقه افگنی را بدیگران داده بودیم. امروزه کشورهای مستقلی در جوار ایران وجود دارند که برای همگان بهتر است موجودیت سیاسی آنها را برسمیت بشناسند و در صدد ایجاد پیوندهای اقتصادی سالم و مناسب با اینها برآیند. ایجاد پیوندهای اقتصادی منطقی و سیاسی نیز بدون مطالعه درست و کافی از امور داخلی و دغدغه های خارجی این کشورها امکان پذیر نیستند و اینگونه مقالات که امید است با اقبال خوانندگان بیشتری مواجه گردند، میتوانند گامی موثر برای زدودن اثرات بی اعتنایی طولانی باشند. این اقدامات زمانی به اوج پیروزی خویش میرسند که طرفهای مقابل نیز به انجام اعمال مشابه نیز برآیند ولی نباید ناامید شد و یا منتظر ماند تا شروع از سوی دیگران باشد.
با تشکر فراوان از خانم روستایی برای مقاله ارزشمندشان که این فرصت را دست کم به من داد تا طرز نگرش به شرق خویش را به چالش بکشم.
*
با سلام،
با این نظر خواننده و پیام گذار قبل کاملا موافقم که گزارش نسبتا جامعی بود. نوشتن این گزارش همچنان از سه منظر برایم جالب و شگفتی آفرین بود:
۱ - نویسنده یک زن بود، به این معنا که همانطور که در طی مقاله نشان داده میشود، نویسنده با اشخاص بسیاری در داخل افغانستان گفتگو داشته است. پاکستنیها و افغانهایی که عمدتا گفتگوی جدی را تنها با مردان انجام میدهند، و این به کرسی نشستن از سوی یک زن، درایت و نکته سنجی وی را نمایان میسازد.
۲ - نویسنده کلا نگرش به شرق داشته، یعنی در کشور ما که تمام نگاهها به سوی غرب میباشد و تمام راه حلها را از سوی غرب انتظار میکشند، نویسنده به این نکته وقف گشته، که شرق ایران و اتفاقات واقعی در شرق کشور برای ما حیاتی میباشند و میتوانند در آینده مملکت ما بسیار تعیین کننده باشند و همچنین در ایفای نقشی جهانی از سوی ایران در منطقه و تاثیر گذاری ایران فراتر از زمان و مستقل از حکومتی بخصوص، چه از پس امروز فردایی نیز میباشد.
۳ - نویسنده بر خلاف دیگر ایرانیان، تا حد زیادی به روابط بین گروههای طالبان و القائده و پیچیدگی این روابط و متاثر بودنشان از جریانات قومی و عقیدتی واقف است، امری که اکثریت قریب به یقین ایرانیان از آنها بی خبر هستند و یا در مورد آنها به خیالبافی میپردازند.
مقالهّ پرسشهایی را نیز برمیانگیزد ولی در اینجا از طرح آنها خود داری میکنم، زیرا اصل مقالهّ را بسیار ارزشمند یافتم.
*
سلام، این یکی از بهترین تحلیل هایی است که من در مورد افغانستان طالبان و پاکستان و آمریکا خوانده ام. ای کاش به تاریخچه همکاری های آمریکا و طالبان از طریق پاکستان، در زمان حکومت چپ ها در افغانستان بیشتر مبپرداخت. بنظرم با توجه به یکی دوسئوالی که مصاحبه گر کرده،دیدگاهای ضد چپ دارد و بنابراین پرداختن به موضوع نقش آمریکا در قوت گیری و رشد طالبان در زمان حکومت چپ ها در افغانستان برایش دارای اهمیتی نبوده است. صراحتا بگویم که باوجود نقش اساسی امریکا در پیدایش و رشد طالبان،به جهت سیاست صد کمونیستی اش، در حال حاضر خروج آمریکا و غرب از افعانستان به فاجعه ای برای افغانستان و ایران و هند و پاکستان تبدیل خواهد شد. باز هرچه باشد ، با آمریکا میتوان معامله کرد. ولی طالبان هیچ پرنسیبی ندارد. جهنم است. مجبوریم از ترس ماری مثل طالبان حتی به مار غاشیه پناه ببریم. آمریکا اهداف خود را در افغانستان و در منطقه دنبال میکند که میتواند با منافع کشور ما در تضاد باشد. ولی هرچه هست بدتر از طالبان نیست. باید آمریکا را مجبور کرد که مسئولیت بعهده گرفته و در افغانستان سرمایه گذاری جدی کند. اقدامات نظامی کافی نیست و مشکلی را حل نمیکند.
بهرام
iran-emrooz.net | Thu, 05.03.2009, 22:59
موگابه آمریکای لاتین
کارلوس اف. کامورو / برگردان: علیمحمد طباطبایی
همچون هزاران نیکاراگوایی دیگر، من نیز در نوامبر گذشته در رای گیری برای انتخاب شهردار محلی در ماناگوا شرکت کردم. پس از انجام انتخابات مقامات مسئول در ناحیهای که من در آن زندگی میکنم نتایج را منتشر کردند. به این ترتیب روشن شد که ۱۵۵ رای به نامزد اپوزیسیون، ۷ رای به نامزد جبهه ملی آزادی ساندینستها (FSLN) و دو رای نیز به دیگر نامزدا اختصاص یافته بود.
هرچند در روز دیگر، نتایج به دست آمده برای ماناگوا در فهرست منتشر شدهی کلی توسط بالاترین مراجع مسئول انتخابات دیده نمیشد و در نهایت پیروز انتخابات همان نامزد FSLN معرفی گردید.
پس از گذشت چندین ماه روشن شد که در ۶۶۰ حوزه رای گیری دیگر نیز رویداد مشابهی به انجام رسیده است: در حدود ۱۲۰ هزار رای ـ ۳۰ درصد از کل آرای داده شده ـ هرگز منتشر نشدهاند. چنانچه رایهای ریخته شده در این نواحی به حساب میآمدند، اپوزیسیون با فاصله بسیار زیادی در انتخاب شهردار پایتخت به پیروزی میرسید.
در ماه جاری شهردار جدید بدون آن که هیئت نظارت بر انتخابات تمامی رایهای شمارش شده را منتشر کرده باشد کار خود را آغاز کرد. این را در واقع باید نغض آشکار قانون انتخابات در نیکاراگوا دانست.
با وجود آن که تقلب انتخاباتی در ماناگوا به طور گسترده به اثبات رسید، اما همین روال کار در سرتاسر کشور تکرار شد و بیش از ۴۰ درصد شهرداریها را تحت تاثیر قرار داد. علی رغم شکایتهای سمینار اسقفهای کاتولیک، اتاقهای بازرگانی و احزاب سیاسی، هیئت نظارت بر انتخابات از بازشماری رایهای داده شده یا بررسی مجدد توسط ناظرین بی طرف خودداری کرد و هنگامی کی مردم تظاهرات آرامی برپا کردند، حکومت به خشونت متوسل شد تا آنها را مهار کند.
به این ترتیب دولت ساندینیستها خود را در ۱۰۹ از مجموع کل ۱۵۳ شهرداری پیروز اعلام کرد. این درواقع نقطه اوج تقلب انتخاباتی است که پنج ماه پیش از این با محرومیت جایگاه قانونی گروههای اپوزیسیون شامل حزب محافظه کار و «جنبش نوسازی ساندینیست» که رقیب رئیس جمهور دانیل اورتگا از FSLN بودند آغاز گردید. به ناظرین ملی و بینالمللی تا آخرین لحظه اجازه نظارت بر انتخابات داده نشد.
تا ماه نوامبر گذشته، نیکاراگوا در مسیر ایجاد یک سنت انتخاباتی سالم مبنتی بر شرکت سطح بالای مردم به جلو میرفت. طنز قضیه این که گشایش دموکراتیک با خود اورتگا بود که آغاز گردید، و این هنگامی بود که او در ۱۹۹۰ که از قدرت به زیر آمد به طور ناخواسته دورهای از رقابتهای انتخاباتی را باعث گردید. اما انتخابات محلیٍ دستکاریشدهای که در پائیز گذشته برگزار شد، کشور را ۵۰ سال به عقب بازگردانده است، یعنی به دوره دیکتاتوری سوموزا.
در نتیجه سیاست در نیکاراگوا برای بار دیگر به مسیر خطرناکی افتاده است و جامعه بین المللی در حال بیگانه شدن با این وضعیت است ـ بد نیست به خاطر آوریم که همین جامعه جهانی تقریباً یک سوم منابعی را در اختیار دولت نیکاراگوئا قرار میدهد که بدون آنها کشور نمیتواند روی پای خود بایستد.
اکنون باید این پرسش را مطرح کنیم که چرا اورتگا تصمیم به تقلب در نتایج انتخابات شهرداریها گرفته است؟ وضعیتی که میتواند برای دولت او مخاطرات جدی در بر داشته باشد. یگانه پاسخ خردمندانه بازکردن راه برای انتخاب مجدد اورتگا به مقام ریاست جمهوری است و آنهم با هر هزینهای که چنین شیوههای ریاکارانهای میتواند در برداشته باشد.
برخلاف پرزیدنت هوگو چاوز در ونزوئلا یا اوو مورالس در بولیوی که با رای کثریت به قدرت رسیدهاند، اورتگا در ۲۰۰۷ برای بار دیگر در شرایطی به ریاست جمهوری رسید که در دور اول رای گیری فقط ۳۸ درصد آرا را به خود اختصاص داده بود. در واقع او فقط به کمک یک مصالحه با رئیس جمهوری پیشین آرنولدو آلمان (Arnoldo Alemán) که به اتهام فساد در زندان بود توانست به اکثریت دست یابد.
در حالی که دو سال از زمان به قدرت رسیدن اورتگا میگذرد، اکنون نیازمند آن شده است که در انتخابات محلی به اکثریت دست یابد تا به این ترتیب بتواند تغییراتی در قانون اساسی انجام دهد تا برای یک بار دیگر خود را نامزد سازد. اگر او در پایتخت و شهرهای مهم کشور ناکام میماند، میبایست شکست الگوی سیاست مستبدانه خود را میپذیرفت، همان مدلی که البته در کاهش فقر مردم نیز موفقیتی نداشته است.
به این ترتیب اورتگا مخاطرهی تقلب در انتخابات را پذیرفت و کشور نیز بهای آن را میپردازد. اتحادیه اروپا ۷۰ میلیون دلار از کمکهای نقدی خود را فعلاً به حالت تعلیق درآورده است. دولت قبلی آمریکا در روزهای آخر خود ۶۴ میلیون دلار از کمکهای مالی خود را مسدود کرد و تصمیم نهایی را به دولت جدید اوباما محول نمود.
لیکن علی رغم انزوای بین المللی و بی اعتباری در داخل خود کشور، اورتگا پیمان قبلی خود با آرنولدو آلمان را تجدید نمود تا همچنان به حکومت ورشکسته خود ادامه دهد. در ماه گذشته دیوان عالی کشور رئیس جمهور پیشین یعنی آرنولدو آلمان را از اتهام فساد تبرئه کرد که وی ابتدا برای انجام چنین جرمی به ۲۰ سال زندان محکوم شده بود. ساعتی پس از اعلام این رأی آرنولدو آلمان دست و دل بازانه خوش خدمتی اورتگا را تلافی نمود: نمایندگان او به ساندینیستهای اورتگا نظارت بر مجلس را واگذار کردند و به این ترتیب به زمین گیر شدن نهاد قانون گذاری که علتش تظاهرات بر ضد تقلبهای انتخاباتی بود خاتمه دادند.
در این میان اورتگا در اتحاد با نیروهای رئیس جمهوری سابق توانسته است فرصتی به دست آورد تا راه کارهای تازهای را برای جلوگیری و کاستن از فاجعه قریب الوقوع اقتصادی حاصل از بحران فعلی در جهان به دست آورد. لیکن او در مبارزه برای مشروعیت سیاسی شکست خورده است و مزیت پیشین در تردید نسبت به دولت او اکنون به بی اعتمادی کامل تبدیل شده است.
خوشبختانه نشانههای اندکی وجود دارد که شیوهی تقلب انتخاباتی ساندینیستها در جای دیگری از آمریکای جنوبی تکرار شود و بیشتر به نظر میرسد که مورد دانیل اورتگا ـ که هم اکنون اروپاییها لقب موگابهی آمریکای لاتین را به او دادهاند ـ یک استثنا بیشتر نیست. و باید به خاطر آورده شود که جدیدترین رایاکاران انتخاباتی آمریکای لاتین ـ یعنی مانوئل نوریگا در پاناما در سال ۱۹۸۹ و آلبرتو فوجیموری در پرو به سال ۲۰۰۰ ـ پیش از آن که دوره تصدی گری شان به پایان برسد از قدرت به زیر کشیده شدند.
-------------
کارلوی اف. کامورو روزنامهنگار و مدیر هفته نامه Confidencial و مسئول برنامه تلویزیونی Esta semana en Nicaragua است.
The Mugabe of Latin America
by Carlos F. Chamorro
Project Syndicate, 2009
iran-emrooz.net | Thu, 05.03.2009, 22:56
توطئهی یهودیها در آسیا
یان بوروما / برگردان: علیمحمد طباطبایی
در یک کتاب پرفروش چینی با نام « جنگ پولی » تشریح میشود که چگونه یهودیها حکومت بر جهان را از طریق دخل و تصرف در نظام مالی جهانی طراحی میکنند. بر اساس گزارشات خبری این کتاب در بالاترین محافل حکومتی خوانده شده است. اگر این خبر درست باشد نشانهی بسیار بدی برای نظام مالی بینالمللی خواهد بود که برای بهبود بحران فعلی در جهان به کمک چینیهای مطلع متکی شده است.
البته این قبیل تئوریهای توطئه در آسیا چیز کم یابی هم نیستند. سالهاست که خوانندگان چینی اشتهای سیری ناپذیری برای کتابهایی از این قبیل نشان داده اند: « نظاره گر بودن یهودیها یعنی جهان را به دقت نگریستن » ، « ده سال آتی: چگونه میتوان به پروتکلهای یهودی نگاهی انداخت» و «میخواهم از مردم ژاپن پوزش خواهی کنم: اعترافات یک شیخ یهودی » (یقیناً نوشتهی یک نویسندهی ژاپنی تحت نام ساختگی مرد خای موسی). تمامی این کتابها گونههای جدیدی از « پروتکلهای شیوخ صیهون » هستند که نسخهی جعلی روسی آن ابتدا در ۱۹۰۳ منتشر شد و ژاپنیها پس از شکست دادن ارتش تزار در ۱۹۰۵ به آن برخوردند.
چینیها ایدههای غربی بسیاری را از ژاپنیها اقتباس کردهاند و شاید به همین ترتیب بوده باشد که نظریههای تبانی یهودیها نیز به آنها رسیده است. البته مردم آسیای جنوب شرقی نیز در برابر این قسم از مهملات به طور کل ایمن نیستند. ماهاتیر بن محمد رئیس جمهور پیشین مالزی گفته بود که «یهودیها به کمک نمایندههایشان بر جهان حکومت میکنند. آنها دیگرانی را وامی دارند تا برای آنها بجنگند و کشته شوند.» و مقالهای جدید در نشریهای تجاری و مهم در فیلیپین تشریح کرده بود که چگونه یهودیها عادت دارند کشورهایی را که در آنها زندگی میکنند زیر کنترل و نظارت خود قرار دهند ـ که از جملهی آن کشورها یکی هم ایالات متحده آمریکا است.
در مورد جناب ماهاتیر احتمالاً نوعی همبستگی پیچیدهی اسلامی هم در کار است. لیکن برخلاف یهود ستیزی مدل اروپایی یا روسی، گونهی آسیایی آن دارای ریشههای دینی نیست. هیچ فرد چینی یا ژاپنی یهودیها را به خاطر قتل آن یگانه انسان مقدسی که به او ایمان دارند متهم نساخته است یا هرگز [همچون یهودستیزان قرون وسطایی] بر این گمان نبوده که آنها خون فرزندانش را برای تهیه مقدمات عید فصح به نان فطیر تبدیل کردهاند. در واقع تعداد اندکی از مردم چین، ژاپن، مالزی یا فیلیپین اصلاً فردی یهودی را به چشم خویش دیدهاند ـ مگر آن که مسافرتی به خارج از کشور خود کرده باشند.
بنابراین چه چیز میتواند توضیحی برای جذبه چشمگیر تئوریهای توطئه یهودیها برای مردم آسیا باشد؟ پاسخ آن باید تا اندازهای سیاسی باشد. تئوریهای توطئه بهتر از هر جای دیگر در جوامع نسبتاً بسته است که به خوبی رشد میکنند. یعنی جایی که دسترسی آزاد به اخبار محدود است و آزادی برای جستجو و تحقیق بسیار اندک. البته ژاپن را دیگر نمیتوان چنین جامعه بستهای دانست، لیکن باید بدانیم که حتی انسانهایی با تاریخی کوتاه در مسائل دموکراسی نیز مستعد آن هستند که باور کنند آنها قربانی قدرتهای پنهانی شدهاند. به ویژه از آنجا که یهودیها را دیگر مردمان کمتر میشناسند و به همین دلیل اسرارآمیز تر به نظر میآیند و به طریقی نیز با غرب در رابطه قرار داده میشوند، بنابراین یهودیها به ساده ترین و نزدیک ترین موضوع برای بدگمانی (پارانویا) نسبت به غرب تبدیل میگردند.
این قبیل بدگمانیها در آسیا بسیار متداول است، یعنی در واقع در مکانی که در آن تقریباً هر کشوری برای چندین صد سال دستخوش قدرتهای غربی قرار گرفته بود. البته ژاپن هرگز به طور واقعی به استعمار قدرتهای غربی در نیامد، اما حتی همین کشور نیز حداقل از دههی پنجاه قرن نوزدهم و هنگامی که کشتیهای آمریکایی که با سلاحهای سنگین به شدت مسلح شده بودند این کشور را وادار نمودند تا مرزهای خود را به روی شرایط کشورهای غربی بگشاید به نوعی تحت سلطهی غرب درآمده بود.
یکی شدن ایالات متحده با یهودیها به طور کل به اواخر قرن نوزدهم بازمی گردد، یعنی به زمانی که واپسگرایان اروپایی به این بهانه که آمریکا کشوری بی ریشه است و فقط بر حرص و طمع مالی مبتنی است از آن متنفر بودند. اما این اتهام دقیقاً با تصور قالبی از یهودیهای پول پرست که « شهروندان جهان وطنی و آواره » هستند نیز کاملاً مطابقت داشت و بنابراین با این کلیشه که یهودیها آمریکا را در اختیار خود دارند.
یکی از بزرگترین طنزهای تاریخ استعماری شیوهای است که در آن مردمی که خود زمانی تحت استعمار قرار گرفته بودند بعدها برخی از تعصبات و پیش داوریهای حکومت استعماری را مورد استفاده قرار دادند. یهودستیزی با بستهی کاملی از نظریههای نژادپرستانه اروپایی از راه رسیدند و در آسیا سرسختانه ادامه یافتند و این البته در زمانهای بود که آن نظریهها اکنون دیگر در غرب از مد افتاده بودند.
از بعضی جهتها، اقلیتهای چینی تبار در کشورهای جنوب شرقی آسیا بعضی از همان خصومتهایی را تجربه کردند که به سر یهودیها در غرب آمده بود. به آنها نیز اجازهی انجام بسیاری از مشاغل داده نمیشد و به همین دلیل مجبور بودند که به حمیت قومی و تجارت تکیه کنند. و آنها نیز به این بهانه که « فرزندان این آب و خاک » نیستند مورد آزاد و تعقیب قرار گرفتند. و در بارهی شان (درست مانند آنچه به یهودیها نسبت داده میشد) این گونه تصور میگردید که در تجارت و پول درآوردن دارای قدرتهای فراانسانی هستند. از این روی هنگامی که اوضاع اقتصادی بحرانی گردید، چینیها مورد این اتهام قرار گرفتند که همچون یهودیان نه فقط سرمایه داران طمع کاری هستند، بلکه افزون برآن کمونیست نیز میباشند، زیرا هم سرمایه داری و هم کمونیسم آوراگی و جهان وطنی بودن را تداعی میکردند.
مردم کشورهای دیگر نه فقط از چینیها هراس دارند، بلکه در بارهی آنها این گونه قضاوت میشود که از تمامی مردمان دیگر باهوش ترند. ترکیب مشابهی از وحشت و ترس آمیخته با احترام غالباً در دیگاههای مردم جهان در بارهی ایالات متحده آمریکا و در واقع یهودیها آشکارا به چشم میخورد. یهود ستیزی مدل ژاپنی حقیقتاً که مورد بسیار جالب توجهی است.
ژاپن فقط هنگامی توانست در ۱۹۰۵ بر روسیه پیروز شود که یک بانکدار یهودی در نیویورک به نام یاکوب شیف (Jacob Schiff) در فروش اوراق قرضه به آنها کمک نمود. به این ترتیب « پروتکل شیوخ صیهون » آنچه را که ژاپنیها حدس میزدند مورد تأیید قرار داد: یهودیها حقیقتاً همان کسانی هستند که وضعیت مالی جهان را در دست دارند. لیکن ژاپنیها که مردمی واقع گرا و اهل عمل بودند به جای آن که یهودیها را مورد تهاجم قرار دهند، به این نتیجه گیری رسیدند که فعلاً برقراری مناسبات دوستانه با این مردم باهوش و قدرتمند برای آنها بهتر است.
به این ترتیب طی جنگ جهانی دوم حتی هنگامی که آلمانیها از متحدین ژاپنی خود درخواست نمودند که یهودیها را توقیف کرده و به آلمانیها تحویل دهند، در بخشی از منچوری که تحت اشغال ژاپن قرار داشت جشنهایی برای گرامی داشت دوستی میان ژاپن و یهودیها به انجام رسید. پناهندگان یهودی در شانگهای البته هرگز در آنجا احساس امنیت نداشتند، اما حد اقل این که تحت حفاظت ژاپنیها به زندگی خود ادامه دادند. برای یهودیهای شانگهای این وضعیت مطلوبی بود. با این وجود همان ایدههایی که به بقای آنها کمک کردند، همچنان باعث پریشانی افکار کسانی هستند که حقیقتاً میبایست تاکنون پی به حقیقت برده بودند.
The Jewish Conspiracy in Asia
by Ian Buruma
Project Syndicate, 2009
iran-emrooz.net | Fri, 27.02.2009, 11:16
چرا افراد باهوش عمر طولانیتری دارند؟
یان دری / برگردان: علیمحمد طباطبایی
افرادی که در دوران کودکی و نوجوانی در آزمونهای هوش موفق به دریافت نتایج بالاتری میشوند به طور معمول عمر طولانیتری خواهند داشت. این نتیجهای است که در چندین کشور، از جمله استرالیا، دانمارک، انگلستان، اسکاتلند، سوئد و ایالات متحده به دست آمده است. در واقع چنین نتیجهای در میان هر جمعیتی از انسانها که مورد مطالعه قرار گرفتهاند به دست آمده است.
می توان ادعا نمود که هوش انسان خود مانع مهمی برای کاهش عوامل خطر ساز مهمی از قبیل فشار خون بالا، وزن اضافی داشتن، بالا بودن میزان قند و کلسترول خون است و به این ترتیب از میزان مرگ و میر میکاهد. تاثیر هوش بر سلامتی همانقدر مهم و معنی دار است که سیگار کشیدن.
تفاوت در هوش انسانها دارای علل محیطی و ژنتیکی است. نمرهی هوشی که در دوره کودکی یک انسان به دست میآید تا اندازهای بازتاب آن ردپاهایی است که محیط بر مغز و بخشهای دیگر بدن این فرد تا این زمان از خود به جای گذاشته است. برای مثال نوزدانی که وزن آنها به هنگام تولد کمتر است در زندگی بزرگسالی خود احتمال بیشتری دارد که به انواع بیماریهای مزمن دچار شوند. آنها به طور متوسط از هوش کمتری نیز برخوردارند. با این وجود در آزمونهای به عمل آمده هنوز هم روشن نشده است که آیا وزن کم به هنگام تولد به سهم خود تاثیری بر رابطه میان هوش و میزان مرگ و میر دارد یا نه.
از طرف دیگر شغل والدین نیز بر هوش آنها و احتمالات بعدی در مبتلا شده به انواع بیماریها تاثیر دارد: کودکانی از خانوادههای مرفه تر احتمال آن که هوش و سلامتی بالاتری داشته باشند بیشتر است. هرچند شواهد قابل قبولی مبنی بر این که گذشته والدین بر رابطه میان هوش بالاتر و زندگی طولانی تر فرزندان موثر واقع شده باشد به دست نیامده است.
لیکن این ایدهی « یکپارچگی دستگاه » تا اندازهای مبهم است و برای سنجش دشوار. بهترین کاری که تا امروز از دست ما ساخته بود بررسی این مسئله بود که ببینیم آیا سرعت واکنش انسانها با هوش و میزان مرگ و میر آنها رابطه دارد یا خیر. پاسخ مثبت بود. در آزمونهای سرعت واکنش در انسانها به فکر کردن زیاد آنها احتیاجی نیست و فقط از آنها خواسته میشود که به سریع ترین نحو به محرکهای سادهای عکس العمل نشان دهند. آنهایی که با سرعت بیشتری واکنش نشان میدهند همان افرادی هستند که به طور نسبی امتیاز هوش بالاتری نیز به دست میآورند و عمر طولانی تری هم دارند. هرچند برای آن که بتوانیم ایدهی یکپارچگی اندامهای بدن را مورد آزمون قرار دهیم باید شیوههای بهتری برای سنجش آن پیدا کنیم.
یک توضیح احتمالی دیگر میتواند این باشد که وظیفهی هوش را تصمیم گیری صحیح و مناسب ارزیابی کنیم. ما در هر روز از زندگی خود تصمیمهایی در باره سلامتی خود اتخاذ میکنیم: چه چیز، چه اندازه و چه هنگام غذا بخوریم، به چه مدت ورزش کنیم، چنانچه بیمار شویم چگونه از خود مراقبت کنیم و از این قبیل.
از این رو علت آن که هوش و مرگ با هم مرتبط هستند میتواند این باشد که انسانهایی با هوش بالاتر در دوران کودکی خود تصمیمهای بهتری در باره سلامتی خود میگیرند و رفتار سالم تری هم دارند. هنگامی که سن آنها بالاتر میرود روش تغذیهی بهتری دارند، بیشتر ورزش میکنند، وزن کمتری دارند، کمتر مشروب میخورند و از این قبیل.
تا به اینجا که همه چیز به نظر درست میآید. با این وجود داستان ما به سرانجام خود نرسیده است. هنوز هم تحقیقاتی به انجام نرسیده است که از طریق آنها نتایجی از آزمون هوش دوره کودکی، دادههای بعدی به دست آمده و کافی از رفتار سالم آنها در دورهی بزرگ سالی و دادههای بلند مدت بعدی از علتهای مرگ آنها به دست آمده باشد. و فقط یک چنین تحقیقاتی میتواند برای ما فاش سازد که آیا این همان رفتار سالم و مبتنی بر سلامتی است که رابطه میان هوش و مرگ را توضیح میدهد.
نوع چهارمی از توضیح میتواند این باشد که افرادی با هوش بالاتر در دوران کودکی خود گرایش بیشتری به شرکت در دورههای آموزشی بهتر و بالاتر دارند، به کارهایی با تخصص بالاتری میپردازند، درآمد بیشتری به دست میآورند و در نواحی ثروتمند تری زندگی میکنند. این متغیرها با زندگی طولانی تر نیز پیوند دارند. بنابراین به طور خلاصه میتوان گفت: هوش بالاتر میتواند وضعیتی را بوجود آورد که انسانهایی که از آن [هوش بالاتر] برخوردارند در نواحی زندگی کنند که هم ایمن تر است و هم دارای محیط سالم تر.
البته در برخی از بررسیهای به عمل آمده به نظر میرسد که طبقه اجتماعی در دوران بزرگسالی به مقدار بسیاری میتواند توضیحی برای رابطه میان هوش و مرگ باشد. فقط مشکل اینجاست که این « توضیح » جنبه آماری دارد. ما هنوز هم یقین نداریم که مثلاً آموزش یا شغل توضیحی برای تاثیر هوش بر سلامتی است و یا این که آیا این دو در نهایت ـ و فقط ـ اقدامات نیابتی هوش انساناند [یا به عبارتی موضوع بر سر تاثیرات غیر مستقیم هوش است].
محققین همچنین برای یافتن نشانههایی از پیوند میان هوش و میزان مرگ، انواع مشخصی از مرگ در انسانها را مورد بررسی قرار دادهاند. نتیجههای به دست آمده بسیار جالب توجه است. هوش کم در دوره نخستین زندگی با احتمال بالاتری از مرگ، مثلا به علت بیماریهای گردش خون، حوادث گوناگون، خودکشی و دگرکشی همراه است. در مورد سرطان نشانههای مثبت رابطه بسیار اندک بود. به هنگام بررسی این یافتهها ما پی بردیم که هرنوع از رابطه نیازمند توضیحی از نوع خود است.
در نهایت این که میدانیم هوش و انتظار طول عمر ما هم تحت تاثیر محیط و هم ژنها قرار میگیرد. طرحهای تحقیقاتی مطالعاتی با دوقلوها در اختیار است که به کمک آنها میتوان پی برد تا چه درجهای هوش و میزان مرگ و میر با یکدیگر ارتباط دارند، زیرا دوقلوها دارای ژنهای مشابهی بوده و در محیط یکسانی زندگی میکنند.
یکی از آگاهی بخش ترین آزمایشاتی که میتوانیم در اپیدمولوژی شناختاری مورد استفاده قرار دهیم در اختیار داشتن گروه بزرگی از دوقلوهایی است که در بارهی زندگی دوران کودکی آنها آزمونهای هوش به انجام رسیده باشد. این گروه آزمایشی از دوقلوها باید برای مدت طولانی زیر نظر محققین قرار گیرند تا در نهایت در بارهی علت مرگ آنها نیز اطلاعات کافی به دست آید. تاکنون هنوز هم موفق به یافتن گروهی از دوقلوها که به اندازه کافی بزرگ باشد و چنین دادههایی در بارهی آنها در اختیار باشد نشده ایم. میتوان گفت که یافتن چنین گروهی در حال حاضر از الویت برخوردار است.
نهایی ترین هدف این تحقیقات یافتن پاسخ این پرسش است که افراد باهوش چه دارند و چه میکنند که باعث میشود عمر طولانی تری داشته باشند. همین که به چنین شناختی نائل شویم، در موقعیتی قرار خواهیم داشت که این شناختها را برای رسیدن به بهترین حد ممکن از سلامتی برای تمامی انسانها گسترش داده و مورد استفاده آنها قرار دهیم.
----------------
Why Do Smart People Live Longer?
by Ian Deary
project-syndicate.org
یان دری پروفسور روان شناسی در مرکز تحقیقاتی دورهی پیری و اپیدمولوژی شناختی در موسسه تحقیقاتی روان شناسی در دانشگاه ادین بورو است.
iran-emrooz.net | Tue, 24.02.2009, 10:21
ذهنیات اسلام گرایان بسیار آرامشبخش است
برگردان: علیمحمد طباطبایی
گفتگوی اشپیگل آنلاین با افراطگرای سابق جعفر حسین
جعفر حسین پیشتر یکی از افراط گرایان اسلامی در حزب التحریر بود. اکنون او یکی از بسیار اسلام گرایان سابق است که با بنیادی بریتانیایی به نام Quilliam بر علیه افراط گرایی مبارزه میکند. او با اشپیگل آن لاین در باره جهان بینی اسلام گرایان و احساس خوشایند دانای کل بودن آنها به گفت و گو نشسته است.

اشپیگل آن لاین: آقای حسین، شما کارشناس افراط گرایی اسلامی هستید که یک دلیل آن نیز این است که خودتان زمانی عضوی از آنها بودید. مقامات امنیتی آلمان برآورد میکنند که در حال حاضر حداقل چندین ده نفر اسلام گرایانی با منشأ آلمانی در اردوگاههای اسلام گرایان پاکستان و افغانستان مشغول آموزش دیدن هستند. بعضی از آنها ظرف مدت بسیار کوتاهی به افراط گرایی کشیده میشوند. چه چیز است که باعث میشود مسلمانان کم سن و سال به سازمانهای تندروی اسلامی بپیوندند؟
حسین: آنها در درجه اول خودشان را با روایت بخصوصی از اسلام و با جهان نگری ویژهای تطبیق میدهند که به نظر میرسد برای مسلمانان جوان اروپایی بسیار جذابیت دارد. بعضی از آنها دارای این احساس هستند که در جوامع اروپایی که در آن زندگی میکنند به حاشیه رانده شدهاند و جامعه غربی آنها را از خود طرد کرده است. از طرف دیگر آنها نمیتوانند با نسل والدین خود ارتباطی برقرار کنند. بنابراین در جستجوی چیزی هستند که بتوانند به آن احساس تعلق کنند و غالباً این مفهوم امت اسلامی است ـ یعنی این تصور که تمامی مسلمانان یک جامعه واحد هستند ـ که برای آنها بسیار جاذبه دارد. از اینحا به بعد برای آنها فقط وفاداری شان به این جمع مطرح است و چیز دیگری برای آنها اهمیت ندارد. به این ترتیب در وجود آنها این انگیزه شکل میگیرد که باید کار مفیدی انجام دهند و هنگامی که آنها با تصاویر تکان دهنده از قربانیان مسلمان روبرو میشوند گاهی به این نتیجه گیری میرسند که بالاخره آنها نمیتوانند بیتفاوت بمانند. در اینجا باید به یک بعد معنوی نیز توجه شود که به آنها تلقین میکند وظیفه آنها مبارزه است.
اشپیگل آن لاین: بعضی از این کسانی که به افراط گرایی کشیده شدهاند در زندگی پیشین خود چندان موفقیتی به دست نیاورده بودهاند و حالا با پیوستن به اسلام گرایان افراطی احساس میکنند که به ناگهان از یک بازنده به یک برنده تغییر شکل میدهند.
حسین: بله همین طور است و در کنار آن برای چنین شخصی این احساس که اکنون جزو سرآمدان شده است نیز نقش مهمی بازی میکند. من با افراط گرایان بسیاری ملاقات کردهام که تمایلی ندارند با کسانی در باره ایدههای خود سخن گویند که با این مسائل آشنایی دارند زیرا میدانند که در این بحث شانسی نخواهند داشت. اما ذهنیتی که به آن پیوستهاند اکنون برایشان احساس بسیار مطبوعی ایجاد میکند. آنها اکنون جزو پیشگامانند و همین به زندگی آنها مفهوم تازهای میبخشد، زیرا به گروهی از دوستان نزدیک تعلق دارند و بخشی از یک شبکه هستند. و این حالت بسیار جذابی است که انسان به ناگهان به این دریافت برسد که فقط اوست که با اطمینان میداند اوضاع از چه قرار است، اوست که یک مسلمان واقعی است و بقیه تحت تاثیر اندیشههای غربی قرار گرفته و فاسد شدهاند. چنین شخصی احساس میکند که از والدین خود بیشتر و بهتر میفهمد و بنابراین دیگر دلیلی ندارد که به نصایح آنها گوش دهد.
اشپیگل آن لاین: اما این که کسی کشور خودش را ترک کند و به وزیرستان برود تا به یک گروه تروریستی بپیوندد و آنهم بدون این که امید و انتظاری از بازگشت به زندگی معمولی در غرب نداشته باشد خودش یک مخاطره بزرگ است. در واقع تصمیمی برای تمامی مسیر آینده زندگی؟
حسین: این نوع از انسانها تصور میکنند که دیگر چیز با ارزشی برایشان باقی نمانده که بازگردند. البته دیگرانی هم هستند که خانواده دارند و ترجیح میدهند در غرب زندگی کنند و به عنوان افراط گرایان بدون عمل باقی بمانند.
اشپیگل آن لاین: درست مانند خود شما که زمانی عضوی از سازمان اسلام گرای حزب التحریر بودید؟
حسین: از جهتی بله. من یک فعال سیاسی بودم و حزب التحریر از آن این ایده حمایت نمیکرد که ما به جبهه نبرد بپیوندیم.
اشپیگل آن لاین: با توجه به تجربهای که خود شما داشتهاید، هنگامی که شخصی ایدئولوژی اسلام گرایان را میپذیرد، چه تغییر و تحولاتی در او پدید میآید؟
حسین: چنین شخصی دارای یک اطمینان اخلاقی و سیاسی بخصوصی میشود. برای یک جوان ۱۵ ساله درک مسائل مربوط به ژئوپولیتیک دشوار است. لیکن به ناگهان چنین فردی احساس میکند که همه چیز را میتواند به سهولت درک کند و با خودش میگوید: پس به این دلیل است که همه با ما میجنگند!
اشپیگل آن لاین: به افراط گرایی کشیده شدن یک جریان است. این گونه نیست که مثلاً شما روز دوشنبه یک اسلام گرای میانه رو باشید و وقتی صبح سه شنبه از خواب برمی خیزید تبدیل به یک تروریست شده باشید. آیا این امکان وجود دارد که وقتی این جریان به راه افتاده بتوان آن را متوقف ساخت؟
حسین: بله، میتوان این جریان را متوقف ساخت، البته چنانچه چنین افرادی قبل از آن که خیلی دیر شود در معرض دیدگاههای آلترناتیو قرار داده شوند. یعنی در واقع پیش از آن که فقط با اشخاصی رفت و آمد کنند که برای پرسشهایی که ذهن آنها را به خود مشغول کرده پاسخهای افراطی تدارک ببینند. اساساً چنین اشخاصی در جستجوی پاسخهایی هستند و غالباً نیز پاسخهای افراطی را قانع کننده تر مییابند، زیرا به نظرشان میرسد که اینها میتوانند همه چیز را برایشان توضیح دهند. این دقیقاً همان زمانی است که چنین افرادی نیازمند روبرو شدن با اطلاعاتی هستند که روایت اسلام گرایان را رد میکند. البته در اینجا یک جنبه معنوی نیز مطرح است: باید به آنها نشان داده شود که اسلام اتفاقاً با بیشتر استدلالهای آنها مخالف است.
اشپیگل آن لاین: به طور کل در جریان کشیده شدن افراد به افراط گرایی نقش آگاهیهای دینی چیست؟ برای مثال بسیاری از رهبران جهادی در بارهی ایمان دینی سخنان زیادی میگویند و آنهم بدون این که در علوم دینی آموزش اساسی دیده باشند. حتی در بارهی بن لادن و معاونش ایمن الظواهری نیز همین ادعا صادق است.
حسین: این خود دین نیست که الهام بخش جوانان به سوی افراط گرایی میشود. آنها قرآن را نمیخوانند تا سپس بگویند: آه بله، این همان کاری است که من هم باید انجام دهم. بلکه این سیاست است که آنها را به کارهایی که میکنند وامی دارد. البته هرگاه اسلام گرایان از جهان بینی خود سخن گویند، برای توجیه گفتههایشان از کتابهای دینی نیز نقل قولهایی میآورند. به طور کل ۹۰ درصد سخنرانیهای آنها سیاسی است و غالباً نیز برای آن که نشان بدهند ادعاهایشان واقعاً مبتنی بر اسلام است چنین ادعا میکنند: قرآن و پیامبر نیز همین را میگویند.
اشپیگل آن لاین: عامل اصلی که باعث شد شما از اسلام گرایی افراطی کناره گیری کنید چه بود؟
حسین: حتی هنگامی که من فعال سیاسی در حزب التحریر بودم ذهن بازی داشتم و به این ترتیب میتوانستم دیدگاههای مختلف را مورد بررسی قرار دهم. من به طور مستقل در بارهی تاریخ زیاد مطالعه کرده و مسائل سیاسی را نزد خودم تحلیل میکردم و با مسلمانانی که از اندیشههای دیگری حمایت میکردند صحبت میکردم. به این ترتیب به مجموعه متنوعی از اطلاعات دسترسی داشتم که در نهایت باعث شدن به این درک جدید برسم که من هوادار یک برداشت بسیار بسته و کوته بینانه از سلام شده ام. البته بسیاری از جوانان دیگر حاضر نیستند که در یک چنین شرایطی با این قبیل موارد روبرو گردند. در واقع آنها با همان دوستان و حقیقتهای جدیدی که پیدا کردهاند احساس راحتی میکنند.
اشپیگل آن لاین: آیا این محدود بودن قرائت دینی که شما هوادار آن بودید باعث دگرگونی در شما شد؟ یا این که با رسیدن به حقایق جدید و اصلاح تاریخ گذشته بود که شما از ادامه راه خود منصرف شدید؟
حسین: بعضی از آنچه قبلاً به آنها ایمان آورده بودم اساساً اشتباه بودند. اسلام گرایی یک اندیشه جدید است و تحت تاثیر جنبشهای اروپایی مانند مارکسیسم و سوسیالیسم بوجود آمده. اسلام گرایان تاریخ مسلمانان را مطابق با ایدئولوژی خود از نو تفسیر میکنند که نتیجه اش تعبیر کاملاً اشتباه گذشته است، مثلاً آنچه در مورد تاریخ امپراتوری عثمانی میگویند.
اشپیگل آن لاین: در بنیاد Quilliam شما در جستجوی یافتن شیوههایی برای رویارویی با افراط گرایی هستید و برای این منظور از مراجع دینی نیز بهره مند میشوید. میتوانید در این باره توضیح بیشتری بدهید؟
حسین: ما ابتدا یک موضوع بخصوص را در نظر میگیریم و سپس سعی میکنیم تا یک شخصیت دینی برجسته موضع روشنی در برابر آن اتخاذ کند. مثلاً ما همین را در بارهی بمب گذاران انتحاری انجام دادیم و یا در خصوص این ادعا که معتقد است تمامی مسلمانان باید زیر یک رهبری جمع شوند. ما میخواهیم نشان دهیم که آنچه افراط گرایان تبلیغ میکنند در واقع یک موضع سیاسی بسیار کوته بینانه است که در عین حال تحت تاثیر اندیشههای دینی نیز قرار دارد و باید واقعیتهای پنهان آن آشکار شود. هرچند البته خود ما اعتقادی نداریم که همه باید زیر یک ایدهی واحد جایگزین جمع شوند.
اشپیگل آن لاین: هنگامی که بنیاد Quilliam در سال ۲۰۰۸ تاسیس شد، آیا وارد شدن در مباحثات عمومی و پیدا کردن گوشهای شنوا برای شما به عنوان یک مشاور این نهاد که سابقهی عضویت در گروههای تندروی اسلامی را داشته دشوار نبود؟
حسین: اتفاقاً وارد شدن به مباحثههای عمومی بسیار ساده بود. بسیاری در جستجوی یافتن یک صدای اصیل و تازه در این خصوص بودند.
اشپیگل آن لاین: از زمانی که شما این پروژه را آغاز کرده اید، آیا در عمل موفق به قانع ساختن اسلام گرایان افراطی برای جدا شدن از گروه یا ایدئولوژی که به آن وابسته بودند شده اید؟
حسین: بله. ما با تک به تک افرادی که از قبل میشناختیم صحبت کرده و موفق شدیم که حدود 30 یا 40 نفر آنها را از این سازمانها جدا کنیم که بعضی از آنها حتی در مقام بالایی نیز قرار داشتند. ما به دفعات نیز سعی کرده ایم که با این گروهها وارد مباحثات علنی بشویم، هرچند که آنها هرگز چنین پیشنهادی را نپذیرفتهاند. با این وجود فکر میکنم که ما در مسیر درستی در حال پیشروی هستیم. آنها بدون تردید دیگر همان خاطر جمعی سابق خود را ندارند.
اشپیگل آن لاین: بنیاد Quilliam یگانه است، حتی خارج از بریتانیا نیز سازمان مشابهی دیده نمیشود. آیا هیچ طرحی برای گسترش آن ندارید؟
حسین: در طولانی مدت بله. ما در درجه اول در نظر داریم که در بریتانیا به چنان درجهای از یک شالودهی محکم برسیم که بتوانیم به یک الگوی مناسب و مفید تبدیل شویم تا به این ترتیب امکان گسترش ما در اروپا و ایالات متحده آمریکا فراهم گردد.
iran-emrooz.net | Fri, 20.02.2009, 22:41
شهر درسدن با چه منطقی ویران شد؟
برگردان: علیمحمد طباطبایی
مدتهاست که هرساله هنگامی که سالگرد بمباران شهر درسدن در جنگ دوم جهانی فرامی رسد، بهانه مناسبی برای نئونازیها فراهم میشود که متفقین را به انجام جنایات جنگی متهم سازند. با این وجود تاریخ نگار بریتانیایی فردریک تایلور توضیح میدهد که در پس تصمیم برای این بمباران یک دلیل منطقی روشن نهفته بود.

اشپیگل آن لاین: هرساله هزاران انسان درتظاهراتی به مناسبت سالگرد بمباران شهر درسدن شرکت میکنند، بمباران هوایی که در ۱۳ فوریه ۱۹۴۵ توسط نیروهای متفقین به انجام رسیده بود. هرچند این تنها شهری در آلمان نبود که توسط بمبهای متفقین به شدت ویران گردید. در حقیقت تلفات انسانی در بمباران شهرهامبورگ در ۲۷ جولای ۱۹۴۳ حتی احتمالا بالاتر هم بوده است. اما چگونه است که توجه عموم بیشتر متوجه درسدن میگردد؟
فردریک تایلور: شهر درسدن بدون تردید شهری بسیار زیبا بود، یک مرکز جهانگردی هم در نظر آلمانیها و هم خارجیها و به عنوان مکانی که در آن هنر در میان محیطی که ویژگی آن آثار برجسته معماری بود به شکوفایی رسیده بود. این پیشینه باعث مطرح شدن این افسانه شده بود که این شهر از جهت اهداف نظامی یا صنعتی فاقد اهمیت است. رقم بالای تلفات انسانی علی رغم آن که برآورد فعلی ۲۵ هزارنفر آنقدر زیاد نیست که قبلاً تصور میشد نیز در این مورد نقش دارد. در مورد هامبورگ هرگز تصور بر این نبود که دارای اهمیت نظامی نیست. هرچند در مورد درسدن به طور معقولی این گونه تصور میشد، اگرچه البته دقیقاً این گونه هم نبود.
اشپیگل آن لاین: بسیاری براین ادعا هستند که هدف بمب افکنهای متفقین کشتن انسانهای هرچه بیشتر بود. هرچند اخیراً بررسیهای جدید نشان میدهد که تعداد قربانیهای غیر نظامی که در بمباران درسدن کشته شدهاند کمتر از برآوردهای قبلی است. آیا شما اکنون احساس میکنید که دیدگاه شما در مورد این رویداد مورد تائید قرار گرفته است؟
تایلور: چنین اظهارنظرهایی اغلب بر خاطراتی مبتنی هستند که توسط چارلز پورتال فرمانده و رئیس ستاد نیروی هوایی بریتانیا نوشته شده است. ابتدا او خواهان یک مبنای منطقی تازهای بود که بر تعداد بسیار بالای بمب افکنها مبتنی بود، در واقع چنان تعداد زیادی که نه فقط برای بمبارانهای دقیق بلکه همچنین برای بمباران بدون هدف در شب و در تمامی شهرهای آلمان که جمعیت آنها بالای صدهزار نفر است به کار گرفته شود. تصور پورتال این بود که خسارتهایی که به این ترتیب در آلمان ایجاد میشود و تاثیری که بر مردم غیر نظامی میگذارد میتواند ظرف شش ماه آینده به پیروزی بر آلمان منتهی شود. در یک یاداشت دیگر که یک سال پس از آن نوشته شده است وی همچنان بر این عقیده خود پابرجای بود.
اشپیگل آن لاین: این را بیشتر باید به عنوان نگرشی بی تفاوت نسبت به شرکت در جنگ تلقی کرد.
تایلور: گزارش پورتال این نتیجه گیری را به عنوان واقعیتی بیان میکرد که از تهاجم با چنان تعداد زیاد بمب افکن نتیجه میشد موردی که فقط وقتی مطلوب است که منظور از آن کمک به پیروزی بر آلمان باشد و نباید آن را به عنوان نوعی خشنودی شخصی خودش تلقی کرد. در اینجا باید همچنین اشاره شود که در اواخر ۱۹۴۴ پورتال نظر خود را تغییر داد و بدون آن که موفقیتی داشته باشد تلاش نمود تا فرمانده نیروی هوایی آرتورهاریس معروف به « بمب افکن » را قانع کند که از تهاجمات به شهرهای آلمان کاسته شود. من هنوز هم متقاعد نشده ام که افزایش تلفات غیرنظامیان هدف اصلی آنها بوده بلکه تصور میکنم منظور پیروزی در جنگ از هر طریق لازم بود.
اشپیگل آن لاین: اما یقیناً منظور از حمله هوایی به درسدن چیزی بیشتر بود از آرزوی درهم شکستن روحیه مردم غیر نظامی. درست است؟
تایلور: البته. حمله به درسدن مستقیماً با رفتار در عملیات جنگی در نقاط دیگر مرتبط بود در این مورد با جبهه شرقی. در فوریه ۱۹۴۵ درسدن یک مرکز حمل و نقل و ارتباط اصلی به حساب میآمد که ۱۲۰ مایل با روسهای در حال پیشروی فاصله داشت. هدف از بمبارانها به طور کاملاً حساب شده نابودکردن مرکز شهر بود تا به این ترتیب جابجایی سربازان آلمان و مردم معمولی را غیرممکن سازد.
اشپیگل آن لاین: و در این مورد بسیار هم موثر واقع شد.
تایلور: البته هدفهای دیگری هم برای حمله هوایی وجود داشت. برلین نیز نقطه مهمی از جهت ادامهی مقاومت آلمانیها تلقی میشد و در ۳ فوریه به شدت بمباران شد. حمله هوایی به درسدن و چمنیتس به علت هوای بد به تاخیر افتاد. و در نهایت فقط حمله هوایی به درسدن موفقیت آمیز بود تعداد ۲۵ هزار قربانی یا بلکه بیشتر نشان میدهد که تا چه اندازه وحشتناک بوده است. این عملاً موردی بسیار روشن بود از این که حداکثر نابودی هدف اصلی حمله است. تردیدی وجود ندارد که حضور پناهندگان بسیاری در محاسبات متفقین درنظر گرفته شده بود. در یاداشتی به تاریخ اول فرویه ۱۹۴۵ بخصوص اشاره میشود که موج عظیمی از پناهندگان از میان شهرهای شرق آلمان به عنوان یک «مزیت» عبور میکنند و به شکل تکان دهندهای اضافه میشود که حمله به این شهرها «منجر خواهد شد به وضعیت هرج و مرج در تمامی این ناحیه یا بعضی از بخشهای آن.»
اشپیگل آن لاین: برای نئونازیهای آلمان سالگرد بمباران درسدن تبدیل شده است به یک روز اصلی برای تظاهرات. شما در این مورد چه فکر میکنید؟
تایلور: نئونازیها این سالگرد را به دو طریق مورد استفاده قرار میدهند. اول به عنوان چماق تبلیغاتی آشکار برضد فاتحین جنگ دوم جهانی و نمونهای از رفتار جنایتکارانهی ادعایی متفقین در جنگ بر علیه آلمان. دوم، و آنچه نکته سنجانه تر است، به عنوان ابزاری جهت کاستن از اهمیت نسل کسی یهودیان توسط هیتلر یا همان هولوکاوست. آنها از « هولوکاوست بمبها »ی متفقین بر ضد مردم غیر نظامی شهرهای آلمان سخن میگویند و تعداد کسانی که کشته شدهاند را بالاتر نشان میدهند و البته از طرف دیگر تعداد قربانیان یهودی، کولیها، زندانیان سیاسی، هم جنس گرایان، اقلیتهای دیگر و میلیونها قربانی دیگر هولوکاوست را کمتر از واقعیت نشان میدهند. این مزیت دو سویه تظاهرات سالگرد بمبارانهای درسدن است که برای نئونازیها و همکارانشان بسیار جذاب است. در کنار آنها باید به بسیاری از انسانهای قابل احترام دیگر در درسدن و نقاط دیگر اشاره کرد که خیلیهاشان با افسانههای دوره پس از جنگ بزرگ شدهاند و همچنان به باور به تعداد غلو شده قربانیها و خسارات و به جنایت آمیز بودن عملیات بمباران متفقین ادامه میدهند.
اشپیگل آن لاین: اعداد و ارقام غلو شدهی قربانیها و خسارات همچنان در برابر تحقیقات دانشگاهی مقاومت کرده است. اما افسانه درسدن به عنوان قربانی تهاجم متفقین همچنان باقی مانده است. درسدن واقعاً تا چه اندازه بی گناه بود؟
تایلور: درسدن بدون تردید شهر بسیار زیبایی بود و مرکز هنرها و نمادی از تمامی آنچه اومانیسم دوره قبل از روی کار آمدن نازیها تلقی میشد. البته در عین حال شهری به شدت نازی و مرکز مهم صنعتی بود. صنایع سبک این شهر از کارخانههای تولید ماشین تحریر و سیگارسازی گرفته تا لوازم خانه و شیرینی جات تقریباً همگی پس از ۱۹۳۹ تبدیل به مکانهایی برای تولید لوازم مورد نیاز در جنگ شدند. حدس زده میشود که حدود ۷۰ هزار کارگر این شهر در صنایعی که به طریقی با جنگ ارتباط داشت کار میکردند. مدیریت راه آهن ناحیهای این شهر به طور چشمگیری در همکاری با جبهه شرق دخالت داشت و از این رو در جابجایی زندانیهای مربوط به اردوگاههای کار اجباری. پرسش بنابراین اینگونه نیست که آیا درسدن دارای هدفهای مشروع برای بمباران بوده یا نه، بلکه آیا شیوه و شدت بمباران فوریه ۱۹۴۵ توجیه پذیر است یا خیر.
اشپیگل آن لاین: به عقیده شما توجیه پذیر بوده است؟
تایلور: شخصا باید بگویم که هرچند میتوانم منطق آن را تشریح کنم، اما در این باره تردیدهای جدی دارم. این نمونهی بسیار وحشتناکی است از این که چگونه جنگ اندوختههای اخلاقی حتی کشورهای دموکراتیک را به شدت تحلیل میبرد. یکی از اهالی درسدن به نام گوتس برگاندر که از آن بمبارانها در حالی که ۱۸ سال سن بیشتر نداشت جان به درد برد در بارهی نابودی درسدن مطالب بسیاری نوشته و آن عملیات را در شیوهی بخصوص خودش از بخشایش به عنوان « شدیدتر از آنچه میبایست » توصیف نموده است که یقیناً چنین بوده.
http://www.spiegel.de/international/germany/0,1518,607524,00.html
iran-emrooz.net | Fri, 20.02.2009, 22:31
آیا روسپیگری قانونی کارگر میافتد؟
هلن میس / برگردان: علیمحمد طباطبایی
روسپیگری عملاً تنها بخش از کارهای خدماتی وابسته به فرد است که در هلند به درستی کار میکند. در آمستردام حتی برای آرایش دست و ناخن (manicure) باید از چندین هفته قبل نوبت گرفت، با این وجود مردها هر زمان که اراده کنند قادر به خرید سکس هستند و آنهم البته با قیمتهای بسیار فریبنده. قانونی ساختن روسپیگری در اکتبر ۲۰۰۰ صرفاً تدوین سنتی بسیار دیرینه در هلند بود که پیوسته در برابر خرید و فروش سکس شکیبایی به خرج میداد. لیکن میتوان پرسید که آیا قانونی ساختن آن یک رویکرد درست به مسئله بوده است.
حتی در هلند نیز زنان و دخترانی که بدن خود را در معرض فروش قرار میدهند به طور مرتب توسط مشتریان یا دلالان محبت خود تهدید شده و کتک میخورند و یا مورد تجاوز آنها واقع شده و با ترس و وحشت وادار به سکوت میگردند. اخیراً در یک محاکمه جنایی اتهام دو برادر آلمانی ترک تبار این بود که آنها بیش از یکصد زن را مجبور به کار کردن در ناحیه موسوم به چراغ سرخ آمستردام (De Wallen) کردهاند. آنگونه که وکیل یکی از این زنها اظهار نظر کرده است بیشتر آنها محصول روابط جنسی با خویشان نزدیک (incest)، سوء استفاده از مشروبات الکلی و خانوادههایی که یکی از والدین اقدام به خودکشی کرده بود میباشند. و یا این که آنها از کشورهای اروپای شرقی و آسیای جنوب شرقی آمده و در واقع قربانی قاچاق انسان واقع شده اند، به عبارت دیگر آنها با وسوسهی یافتن کاری شرافتمندانه و یا فروخته شدن توسط والدین خود سروکارشان به روسپیگری کشیده شده است.
این زنها در حقیقت مهمترین جاذبه جهانگردی در آمستردام هستند (و پس از آنها قهوه خانههایی که ماری جوانا میفروشند). لیکن مطابق با یک برآورد ۵۰ تا ۹۰ درصد آنها در حکم بردههای جنسی هستند و در همان حالی که افراد پلیس ناظرند روزانه مورد تجاوز واقع میشوند. این که مشتریهای آنها به جرم تجاوز مورد برخورد قانونی قرار نمیگیرند غیر قابل درک است و این در حالی است که سیاستمداران هلندی استدلال میکنند که نمیتوان ثابت نمود یک زن خودفروش آیا به خواست خودش مشغول انجام کار معمول است یا از روی فشار. نیروهای پلیس که از کار خود در بخش منکرات (vice squad) بیزار میشوند، درخواست میکنند که به بخشهای دیگر اداره منتقل شوند. تازه در همین سال جاری بود که مسئولین شهر آغاز به بستن روسپی خانههایی کردند که با سازمانهای جنایی رابطه داشتند.
مطابق با یک بررسی تحقیقاتی که در نشریه اپیدمولوژی آمریکا (American Journal of Epidemiology) منتشر شده است سن نسبی مرگ زنان روسپی ۳۴ سال است. در ایالات متحده نرخی که روسپیها در محل کار خود به قتل رسیدهاند ۵۱ بار بیشتر از شغل پرخطر دیگر یعنی کار کردن در مشروب فروشیها است. تحقیقات دیگر در این زمینه نشان میدهد که نه نفر از هر ده روسپی به طور جدی و ملتمسانه خواهان فرار از این شغل هستند. تقریباً نیمی از آنها و برای یکبار دست به خودکشی میزنند.
در ۱۹۹۹ دولت سوئد فروش سکس را از فهرست مشاغل ممنوع خارج ساخت، اما در عین حال دلالی محبت و خرید سکس را به عنوان یک جرم قانونی تلقی نمود. مطابق با قانونی در سوئد که اصطلاحاً به آن « قانون تهیه سکس » گفته میشود جرم پرداخت پول برای سکس جریمه نقدی تا شش ماه زندان است به اضافه خفت و خواری فرد در اثر افشای علنی جرم. آنگونه که مقامات دولتی سوئد گزارش کرده اند، تعداد روسپیها در نتیجه اجرای این قانون ۴۰ درصد کاهش یافته است. ظاهراً شبکههای قاچاق انسان به علت مشکلات بوجود آمده در سوئد در کسب آنها تا اندازهای از این کشور دوری میکنند.
نروژ که در مورد حقوق زنان چندان خوشنام نیست، الگوی سوئدی را به دقت با الگوی هلندی مقایسه کرده و به این نتیجه رسیده است که بهتر است شیوهی سوئد را دنبال کند. از همین روی اکنون در حال تغییر دادن قوانین کشوری خود است.
موفقیت رویکرد سوئدی البته آنقدرها هم تعجب برانگیز نیست. بر اساس یک مطالعه تحقیقاتی در کالیفرنیا بیشتر مردانی که مبادرت به خرید سکس میکنند چنانچه مخاطرهی آبروریزی آنها در انظار عمومی مطرح باشد از این کار صرف نظر میکنند. برای مثال ۷۹ درصد آنها پاسخ دادهاند که چنانچه امکان با خبر شدن خانوادههای آنها از این عمل مقدور باشد احتمال دارد که از روی ترس دست به چنین کاری نزنند. و یک اکثریت ۸۷ درصدی گفتهاند که در چنین صورتی آنها از ترس این که تصویر آنها یا نامشان توسط پلیس در روزنامههای محلی منتشر شود شاید دست به چنین عملی نزنند.
در این تحقیقات روشن گردید که بیشتر این مردان دارای رفتار بیمارگونه در برابر زنان بودند. از هر پنج نفر آنها یکی اعتراف کرده است که زنی را مورد تجاور قرار داده، در حالی که از هر پنج نفر یکی اظهار نظر کرده که خرید سکس از زنان روسپی برای او در حکم یک عادت درآمده است.
معمولاً روسپیگری را «سابقهدارترین حرفه» بشر میدانند. لیکن این فقط توجیهی برای سوء استفاده و استثمار زنانی است که بیشترشان ضعیف و بیپناهند (البته در هلند مقدار بسیار کمتری از روسپیگری مردانه نیز وجود دارد، اما اینها مانند روسپیگری زنانه دلال محبت ندارند). برای خاتمه دادن به روسپیگری نیازمند رهبران سیاسی شایسته و دیدگاهی که زنان و مردان را کاملاً برابر تلقی میکند هستیم.
روش معمول سوئدیها در نامیدن و شرمنده شدن در هلند کاملاً بیگانه است. لیکن برای بعضی از مردها ممکن است بخشی از لذتی که در خرید سکس وجود دارد در خفت و خواری اعطایی به زنان خود فروش نهفته باشد. برای بعضی دیگر مانند الیوت اشپیتسر والی سابق نیویورک وعدهی رازداری و گمنامی احتمالاً جذاب ترین جنبه از خرید سکس است. در هر حال استهزا کردن کسانی که مبادرت به خرید سکس میکنند هم مجازاتی توجیه پذیر است و هم مانعی موثر.
----------------
هلن میس اقتصاد دادن و وکیلی هلندی است. جدید ترین کتاب او (Weg met het deeltijdfeminisme!) به بررسی فمینیسم نسل سوم اختصاص یافته است. او همچنین نویسنده کتابی در باره قانون در اتحاد اروپا و بنیان گذار کمیته فعالیت زنان به نام «زنان در رأس» است.
Does Legalizing Prostitution Work?
by Heleen Mees
Project Syndicate, 2009
iran-emrooz.net | Sun, 15.02.2009, 12:47
دیانای و سیاست
جیمز کیو. ویلسون / برگردان: علیمحمد طباطبایی
ژنها هستند که باورها، ارزشها و حتی رأیهای انتخاباتی ما را تحت تاثیر قرار میدهند
همانگونه که هر پدر و مادری خود تجربه کرده است کودکان با هم بسیار متفاوت هستند. بعضی نوزادان تمامی شب را به راحتی میخوابند و بعضی دیگر همیشه تقریباً بیدارند. بعضی خونسردند، بقیه غرغرو. برخی از کودکان خیلی زود به راه رفتن میافتند، بقیه پس از مدتی طولانی. دانشمندان ثابت کردهاند که ژنها برای این اختلافات زودهنگام در زندگی ما مسئولند. اما فرض عموم بر این است که با بزرگتر شدن بچهها و گذراندن وقت بیشتری زیر نظارت والدین تاثیر ژنها کاهش مییابد. در این خصوص آنها اشتباه میکنند.
هنگامی که محققین میگویند یک ویژگی «ارثی» است، منظور آنها این نیست که نمیتوانند بگویند طبیعت یا تربیت چه نقشی در فردی مفروض بازی میکند. بلکه به عقیده آنها در یک جمعیت (population) مثلاً گروهی از افراد بالغ یا کودکان ژنها باعث بوجود آمدن مقدار بسیاری از تفاوتها میان آنها هستند.
برای رسیدن به چنین نتیجهای دو راه متداول وجود دارد. یکی از آنها مقایسه ویژگی کودکان به فرزندی پذیرفته شده با خصوصیات والدین اصلی (یا زیست شناختی) آنها از یک طرف و با پدر و مادر جدید آنها از طرف دیگر است. چنانچه یک همبستگی نزدیک با ویژگیهای والدین اصلی آنها وجود داشته باشد، میگوئیم که این خصوصیت تا این درجه از طریق وراثت رسیده است.
روش دیگر مقایسه شباهت در دوقلوهای همانند از جهت بعضی ویژگیها با شباهت دوقلوهای معمولی است یا حتی با دو خواهر و برادر معمولی. دوقلوهای همانند از جهت ژنتیکی با هم کاملاً مشابه هستند، آنهم درحالی که دوقلوهای معمولی فقط در نیمی از ژنهایشان با هم مشابهاند و در واقع از این جهت با خواهر و برادرهای غیر دوقلو فرقی ندارند. چنانچه دوقلوهای همانند در مقایسه با دوقلوهای معمولی باهم شباهت بیشتری داشته باشند به این نتیجه میرسیم که آن ویژگی مورد نظر تا اندازهای ارثی است.
سه پروفسور علوم سیاسی جان آلفورد، کارولین فانک و جان هیبینگ نگرش و رفتار سیاسی را در میان تعداد زیادی از دوقلوها در آمریکا و استرالیا مورد بررسی و تحقیق قرار دادهاند. آنها برای سنجش نگرش و رفتار سیاسی آزمایش شوندگان از چیزی بهره جستهاند که به آن مقیاس ویلسون پترسون میگویند (وانگهی آن ویلسون من نویسنده این مقاله نیستم). این مقیاس این مسئله را مورد پرسش قرار میدهد که آیا آزمایش شونده با ۲۸ واژه یا عبارت موافق یا مخالف است، واژههایی مانند «مجازات مرگ» ، «نیایش در مدرسه» ، «صلح طلبی» یا «حقوق هم جنس خواهان». آنها سپس شباهتهای موجود در میان پاسخهای داده شده دوقلوهای همانند را با شباهتهای موجود در میان دوقلوهای معمولی مقایسه میکنند. آنها به این نتیجه رسیدند که برای تمامی ۲۸ پرسش رویهم، شباهت در میان دوقلوهای مشابه بسیار بیشتر بود تا در میان دوقلوهای معمولی و این که ژنها تعین کننده حدود ۴۰ درصد تفاوتها میان دو گروه بودند. از طرف دیگر پاسخهایی که این افراد به واژه «دموکرات» یا «جمهوری خواه» داده بودند دارای مبنای بسیار ضعیف ژنتیکی بود. در سیاست ژنها به ما کمک میکنند تا رفتار و نگرش بنیادین را درک کنیم یعنی این که آیا ما لیبرال هستیم یا محافظه کار اما در مورد حزبی که ترجیح میدهیم به آن بپیوندیم چیزی برای گفتن ندارند.
ژنها دفعات شرکت ما در رای گیریها را نیز تحت تاثیر قرار میدهند. رای گیریها همیشه برای محققین در حکم معما بودهاند: در یک بعدازظهر سرد زمستانی منتظر ماندن در صف برای دادن رای تا چه اندازه عملی خردمندانه است و آنهم در حالی که تقریباً شانسی برای آن که آن یک رای تفاوتی در نتیجه انتخابات ایجاد کند وجود ندارد؟ ظاهراً کسانی که اغلب در انتخابات شرکت میکنند و رای میدهند دارای احساس شدیدی از موظف بودن به امور مدنی هستند و یا علاقمند به ابراز وجود خود. اما اینها چه کسانی هستند؟ چند محقق در لس آنجلس شرکت در امور سیاسی را از طریق مقایسه رای دادن در میان دوقلوهای همانند و معمولی بررسی کردهاند. نتیجه آنها چنین بوده: در میان رای دهندگان به ثبت رسیده عوامل ژنتیکی توضیحی برای ۶۰ درصد تفاوتها در میان کسانی که رای داده و کسانی که ندادهاند میباشند.
تعداد اندکی از محققین هنوز هم مدافع این نظر هستند که محیط تعین کننده همه چیز است. ادعای آنها این است که والدین دوقلوهای همانند برخلاف والدین دوقلوهای معمولی کودکان خود را در حالی که آنها بزرگ میشوند مرتب تحت تلقین این فکر قرار میدهند که باید تا حد ممکن به هم شبیه باشند. این نظریهای قابل تردید است. اول آن که ما میدانیم بسیاری از والدین در باره ارتباط ژنتیکی کودکان خود اشتباه حدس میزنند مثلاً میاندیشند که دوقلوهای معمولی باهم کاملاً همانندند و یا برعکس. هنگامی که ما نسبتهای خویشاوندی دقیق ژنتیکی دوقلوها را به حساب آوریم، به این نتیجه میرسیم که دوقلوهای همانند که والدین آنها اشتباهاً تصور میکردهاند آنها دوقلوی معمولی هستند بسیار شبیه اند، در حالی که دوقلوهای معمولی که به خطا فکر میکردند همانندند از خواهروبرادرهای غیر دوقلو شباهت بیشتری با هم ندارند.
علاوه بر آن، مطالعه دوقلوهای همانند که هرکدامشان در خانوادهی جداگانهای بزرگ شدهاند و حتی در کشوری دیگر، عملاً نشان میدهد که ویژگیهای شبیه به هم آنها نمیتواند نتیجه تعلیم و تربیت مشابه باشد. توماس بوچارد از دانشگاه مینه سوتا در باره دوقلوهای همانند بسیاری که جدا از یکدیگر بزرگ شدهاند (و بعضی حتی در کشوری دیگر) تحقیقاتی انجام داده و به این یافته رسیده است که علی رغم این که آنها یکدیگر را یا والدینشان را هرگز نمیشناختند، نشان دادهاند که به نحو قابل توجهی شبیه هم هستند، به ویژه در شخصیت خود این که برای مثال آنها شاد و سرزنده، دوست داشتنی، عصبی یا وظیفه شناس هستند.
بعضی منتقدین از این واقعیت گله دارند که چون دوقلوهای همانند در کنار والدین تنی خود زندگی میکنند حد اقل برای مدتی بنابراین یافتههای بوچارد مورد تردید قرار میگیرد: به گفته آنها طی همان دوره نخستین، تعلیم و تربیت والدین یقیناً رفتار نوزادان را تحت تاثیر قرار میدهد. لیکن سن متوسطی که دوقلوهای همانند در بررسی بوچارد از والدین خود جدا شدهاند در پنج ماهگی بوده است. به دشواری میتوان پذیرفت که والدین بتوانند در حد قابل قبولی نوزادان پنج ماه خود را در خصوص سیاست و دین آموزش بدهند.
شکاف عقیدتی حاصل از کار ژنها که آلفورد و همکارانش آن را یافتهاند شاید در واقع دست کم گرفته شده باشد زیرا مردان و زنان گرایش به ازدواج با کسانی دارند که در موضوعات بسیار مهم با آنها هم عقیدهاند به قول محققین علوم اجتماعی جفت یابی متناسب با هم. منظور از آن این است که کودکان والدینی که در موارد مهم با هم هم عقیدهاند احتمال بیشتری دارد که در خصوص ژنهایی که آن عقاید و باورها را تحت تاثیر قرار میدهند با هم سهیم باشند. بنابراین، حتی کودکانی که دوقلوی همانند نیستند اما والدین آنها در موارد بخصوصی باهم هم عقیدهاند در مقایسه با حالت عکس آن دارای مبنای ژنتیکی بزرگ تری برای دیدگاههای خود میباشند. از آنجا که ما قابلیت وراثت را از طریق کم کردن شباهت در میان دوقلوهای معمولی از شباهت در میان دوقلوهای همانند به دست میآوریم، این تفاوت میتواند تاثیر ژنتیکی را نادیده بگیرد که عملاً در دوقلوهای معمولی موجود است. و اگر چنین باشد معنایش این است که ما تاثیر ژنتیکی را در خصوص نگرش و رفتار دست کم گرفتهایم.
چنانچه گامی به عقب گذارده و به سیاست در آمریکا نگاهی کلی بیندازیم، شاید ژنها در درک این مسئله به ما کمک کنند که چرا برای دهههای بیشماری در حدود ۴۰ درصد از تمامی رای دهندگان اهداف محافظه کارانه را مورد حمایت قرارداده اند، حدود ۴۰ درصد طرفدار برنامههای لیبرالها بودهاند و آن ۲۰ درصد در میانه نتیجه قطعی انتخابات را تعین کردهاند. چندباری نیز چنین پیش آمده که پیروز انتخابات ریاست جمهوری در حدود ۶۰ درصد آرا را به خود اختصاص داده است. لیکن امروزه ما یک پیروزی 55 درصدی را «پیروزی کوبنده» مینامیم. به دشواری میتوان یک فشار کاملاً محیطی را تصور نمود که بتواند یک انتخابات ریاست جمهوری را که در آن یک نامزد ۸۰ درصد آرا را به دست آورده و رقیبش فقط ۲۰ درصد، تحت تاثیر خود داشته باشد. چیز به مراتب ژرف تری باید درکار باشد.
اما همه اینها این پرسش را همچنان مطرح نگاه میدارند: کدام ژنها باعث کدام نگرشها و رفتار سیاسی میشوند؟ اکنون پاسخ این سوال را نمیدانیم. کشف این رابطه مستلزم مطالعات طولانی دی انای افرادی با دیدگاههای متفاوت سیاسی است. دانشمندان برای مشخص کردن جایگاه ژنهای بخصوصی که باعث بیماریها میشوند زحمات بسیار زیادی کشیدهاند و احتمالاً یافتن مجموعه پیچیده ژنها که رفتار سیاسی را باعث میشود بسیار دشوارتر خواهد بود.
در ارتباط مشاهده شده میان ژنها و سیاست معضلاتی وجود دارد. یکی از آنها این است که این نوع رابطه تا به اینجا نسبتاً خام بوده است. لیبرالها و محافظه کاران دارای گوناگونی و تنوع اند: شخصی میتواند در اقتصاد یک لیبرال باشد و یک محافظه کار در امور اجتماعی، یک دولت بزرگ را ترجیح دهد اما با سقط جنین مخالف باشد. یا یک محافظه کار اقتصادی و یک لیبرال در مسائل اجتماعی که بازار آزاد را ترجیح میدهد باشد و با این وجود از آزادی سقط جنین و حقوق هم جنس گرایان پشتیبانی کند. اگر به این مخلوط شیوه برخورد به سیاست خارجی را هم اضافه کنیم، تعداد ترکیبات ممکن دوبرابر میشود. بیشتر آزمونهایی که ما در مطالعات ژنتیکی در باره دیدگاههای سیاسی انجام میدهیم به ما اجازه گذاردن چنین تمایزاتی را نمیدهد. در نتیجه، با وجود آن که ما میدانیم که ژنها عقاید و نگرشهای سیاسی را تحت تاثیر قرار میدهند اما دانش ما در این باره فعلاً اندک است. حدس من این است که با گذشت زمان ما در باره این نکتههای ظریف بیشتر خواهیم آموخت.
علاوه بر آن تاکید بر این موضوع بسیار اهمیت دارد که زیست شناسی سرنوشت را به طور قطعی تعین نمیکند. تاثیرات ژنتیکی به ندرت به طور مستقل از عومل محیطی عمل میکنند. مثلاً مورد سروتونین (serotonin) را در نظر گیریم. انسانهایی که مقدار کمی از این ناقل عصبی در خود دارند در مخاطره بعضی مسائل روان شناختی قرار دارند، اما برای بسیاری از آنها چنین معضلی روی نمیدهد مگر دچار برخی بحرانهای شخصی بشوند. بنابراین تاثیر ترکیبی اثرات ژنتیکی و تجربیات خردکننده برروی هم وضعیت بسیار جدی افسردگی ایجاد خواهند کرد، آنچه در مورد انسانهایی روی نمیدهد که یا اصلاً کمبود سروتونین ندارند یا دچار کمبود آن هستند اما با بحران روبرو نمیشوند. اخیراً، در اولین مطالعه برای یافتن دقیق ژنهایی که شرکت در موضوعات و مسائل سیاسی را تحت تاثیر قرار میدهند، فولر و داووس (Fowler and Dawes) دو ژنی را یافتند که به توضیح رفتار انسان در انتخابات کمک میکنند. یکی از آنها که مقدار سروتونین را تحت تاثیر قرار میدهد شرکت در انتخابات را تا ۱۰ درصد تقویت میکند اگر شخص همچنین دائم به کلیسا برود. طبیعت و تربیت تاثیر متقابل دارند.
در باره عقاید و نگرشهای سیاسی همین دقیقاً صادق است. هنگامی که در دهه ۱۹۶۰ تظاهرات دانشگاهی و حمله به رؤسای دانشگاهی آغاز گردید، علت این نبود که شورشی با منشأ زیست شناختی تعداد تندروها را افزایش داده بود، بلکه علتش این بود که چنین افرادی با رویدادهایی مانند جنگ ویتنام و مبارزه برای حقوق مدنی مواجه شده بودند و در عین حال فشار گروهی آنها را به انجام اقدامات شدیدتر برمی انگیخت. بر همین اساس نیز لینچ کردن (کشتار بدون محاکمه) در جنوب آمریکا به این خاطر متداول نگشت که در آنجا به ناگهان افراد به شدت نژادپرست زیاد شده بودند. بلکه صحنههایی از وجود اراذل و اوباش و جنون گروهی و ضربه روحی حاصل از رویدادهای جنایی مردمی را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود که به آزادیها و حقوق مدنی بدبین شده بودند و حاضر به انجام اقدامات بسیار وحشتناک بودند.
چالش دیگر برآورد آلوده شده به سیاست در خصوص شواهد ژنتیکی است. از هنگامی که در ۱۹۵۰ تئودور آدورنو و همکارانش کتاب «شخصیت خودکامه» را منتشر کردند، محققین، خودکامگی جناح راست را مورد بررسی قرار دادند اما از خودکامگی همتایان جناج چپ آنها غفلت ورزیدند. بوچارد در مطالعات دوقلوهای همانندی که جدا از یکدیگر بزرگ شده بودند، نتیجه گرفت که خودکامگی جناح راستی تا درجه بسیار بالایی ارثی است اما او در بارهی نوع چپ آن چیزی نگفت. این ازقلم افتادگی حیرت انگیز است، زیرا در حالی که بوچارد در دانشگاه مینه سوتا تحقیقات خود را در باره دوقلوها پی میگرفت به طور مرتب مورد حمله دانشجویان چپگرا واقع میشد، زیرا آنها از این تصور که هرگونه خصوصیتی میتواند ارثی باشد به شدت عصبانی بودند. حتی تنی چند از دانشجویان او را تهدید به قتل کردند. هنگامی که من این نکته را به او یادآور شدم، او با خوشخویی پاسخ داد که من آدم دردسر آفرینی هستم.
با این وجود اگر شما این پرسش را مطرح کنید که چه کسی در این کشور مردم را از سخن گفتن در دانشگاهها باز میدارد،[معمولاً پاسخ داده میشود که] آنها همگی چپگرایان هستند. اگر بپرسید که چه کسانی در خیابانها شورش به راه انداخته و پنجرههای فروشگاههای زنجیزهای Starbucks را خرد کردند تا بر علیه سازمان تجارت جهانی اعتراض کرده باشند آنها اکثراً چپگراها هستند. اگر شما این پرسش را مطرح کنید که چه کسی مقرراتی در محوطههای دانشگاهها بوجود آورده که آزادی بیان را زیر پا میگذارد، در درجه اول آنها چپگراها هستند. اگر پرسش کنید که چه کسانی به کلاس درس استاد فقید من ریچارد هرنشتاین هجوم بردند تا او را از درس دادن بازدارند، آنها تقریباً همگی چپگراها بودند.
راه بهتری برای تعین آن که خودکامگی ژنتیکی است طرح پرسش از مردم در باره بزرگترین مشکل کشور خواهد بود. لیبرالها احتمالاً خواهند گفت که این مشکل نابرابری در درآمد است یا خطر گرمایش جهانی. محافظه کاران احتمالاً اشاره خواهند کرد که مشکل ما بردباری در برابر سقط جنین یا فراوانی تصاویری از انسانهای برهنه است. شما البته میتوانید از هر گروهی بپرسید که آنها برای حل این معضلات چه پیشنهادی دارند. یک لیبرال مستبد ممکن است بگوید که ما باید برای درآمدهای زیاد چنان مالیاتهایی مقرر کنیم که به این ترتیب جلوی آنها گرفته شود و کارخانههایی را تعطیل کنیم که در اثر فعالیت کار آنها گازهای گلخانهای به هوا میرود. یک محافظه کار مستبد شاید چنین پیشنهاد بدهد که باید پزشکهایی را که به سقط جنین کمک میکنند به زندان بیندازیم و کتابها و برنامههای تلویزیونی را سانسور کنیم. این رویکرد یک مقیاس واقعی از خودکامگی چپ و راست عرضه میکند و به این ترتیب خواهیم دانست که از هر قسم چه تعدادی وجود دارد و تا اندازهای هم در بارهی سوابق آنها اطلاعاتی کسب خواهیم کرد. و اگر آنها دوقلو بودند آنگاه میتوانستیم برآوردی از ارثی بودن خودکامگی داشته باشیم. انجام این پیشنهاد البته کار بسیار دشواری است، و شاید به همین دلیل هم هست که تاکنون کسی به دنبال انجام آن نرفته.
ژنها تا درجات متفاوتی تقریباً تمامی جنبههای رفتار بشر را تحت تاثیر قرار میدهند. تلاش بعضی از فعالان در تکذیب یا کوچک نشان دادن این واقعیت نگران کننده است. ادعای بی اثر بودن ژنها در نهایت تلاشی است بدیمن برای حفظ این افسانه که چون محیط میتواند توضیحی برای هر چیزی باشد پس آرمانهای سیاسی که برای تغییر محیط فعالیت میکنند میتوانند هرآنچه را که رهبران این حرکتهای سیاسی آرزو میکنند متحقق سازند.
واقعیت این است که هرچند زیست شناسی سرنوشت را تعین نمیکند، اما در عین حال این راه جدید و سادهای برای رفتن به سوی مدینه فاضله هم نیست.
*
جیمز کیو. ویلسون پرفسور پیشین درهاروارد در UCLA است که در حال حاضر در دانشگاه پپرداین (Pepperdine) تدریس میکند. وی در ۲۰۰۳ موفق به دریافت جایزه افتخاری رئیس جمهور آمریکا در صلح گردید.
http://www.city-journal.org/2009/19_1_dna.html
iran-emrooz.net | Sun, 15.02.2009, 12:43
چه گوارای واقعی
گای سورمن / برگردان: علیمحمد طباطبایی
تاریخ به روایت هالیوود غالباً چیز مهملی از آب در میآید، لیکن تهیه کنندگان سینمایی معمولاً آنقدر درایت دارند که اعمال جنایتکاران و دگرآزاران را ماستمالی نکنند. با این وجود محتوای فیلم جدید استیون سودربرگ در باره چه گوارا چنین است و حتی از آن هم بدتر.

انقلابی رومانتیکی به نام " چه " که توسط بنچیو دل تورو و در فیلم سودربرگ به نمایش در میآید هرگز وجود واقعی نداشته است. این قهرمان چپگراها با آن ریش و موهای بلندش در واقع تصویری که دیگر خاصیت نمادین یافته و همه جا بر روی پیراهنها و لیوانهای دسته دار نقش بسته است افسانهای است که خالق آن تبلیغات چیهای فیدل کاسترو بودند: آمیزهای از دون کیشوت و رابین هوود.
مانند تمامی داستانها، افسانهی فیدل در باره «چه» نیز با واقعیتهای تاریخی شباهتهای سطحی بیشتر ندارد، هرچند داستان واقعی به مراتب تیره تر است. شاید بعضی از رابین هوودها ثروتمندان را لخت کرده باشند و برای آن که ردپایی از خود باقی نگذارند، مقداری از اموال مسروقه را به فقرا داده باشند. در اسپانیای قرون میانه شوالیههای دون کیشوت مانندی احتمالاً در نواحی روستایی پرسه میزدند و آن مناطق را نه از وجود اژدها، بلکه از اندک باقی ماندههای نیروی مسلمانانان پاک میکردند.
در بارهی چه گوارای افسانهای نیز همین قول صادق است. به نظر نمیرسد که هیچ نوجوانی که بر ضد جهان یا در مقابل والدین خود سر به شورش گذارده است بتواند در برابر تصویر اغوا کنندهی " چه " مقاومت کند. فقط کافی است که پیراهنی با نقش او به تن کنیم تا از کوتاه ترین و ارزان ترین شیوه ممکن نشان دهیم که در طرف درست تاریخ ایستادهایم.
و آنچه برای نوجوانان معتبر است، به نظر میرسد که در مورد کارگردانهای همیشه جوان نیز قابل استناد باشد. در دههی ۱۹۶۰ ظاهری همچون چه گوارا با ریش و کلاه بره حد اقل در حکم بیانیهی سیاسی قانع کننندهای بود. اما امروزه چیزی بیشتر از سازوبرگی مد روز نیست که الهام بخش حماسهای بسیار گران ازهالیوود است. و آیا پس از آن نوبت به پارک سرگرمیهای " چه " خواهد رسید؟
اما بالاخره زمانی بود که یک چه گوارای واقعی نیز وجود داشت: او از این عروسک ساختگی که امروز در جای واقعیت نشسته است شهرت کمتری دارد. چه گوارای واقعی چهرهای است که از نسخهی افسانه اش به مراتب قابل توجه تر است، زیرا او تجسم واقعی آن چیزی است که انقلاب و مارکسیسم در قرن بیستم مورد نظر داشتهاند.
" چه " برای انسان مداری اهمیتی قائل نبود. در واقع هیچ رهبر کمونیستی به چنین ارزشهایی باور نداشت. کارل مارکس به طور یقین به انسان مداری باور نداشت. استالین، مائو، کاسترو و " چه " نیز دقیقاً مانند پیامبری که این مکتب را بنیان گذارده بود برای زندگی انسانها ارزشی قائل نبودند. موضوع این بود که اگر قرار است از نو جهان جدید و بهتری ساخته شود، ریختن خون انسانها امری اجتناب ناپذیر است. مائو هنگامی که یک بار توسط یکی از نخستین یارانش برای مرگ میلیونها انسان طی انقلاب چین مورد سرزنش قرار گرفت این گونه پاسخ داد که روزانه چینیهای بسیاری به هر دلیل جان خود را از دست میدهند، بنابراین از چه جهت مرگ انسانها میتواند اتهامی قابل توجیه باشد؟
برای "چه" نیز به قتل رساندن انسانها کار دشواری نبود. او که در آرژانتین به عنوان یک پزشک آموزش دیده بود، نه حفظ جان بلکه از بین بردن آن را انتخاب نمود. وی پس از آن که به قدرت رسید دستور مرگ پانصد نفر از «دشمنان» انقلاب را صادر کرد و آنهم بدون برپایی هرگونه دادگاه و در حالی که این افراد بدون تشخیص کامل و فقط برای اعدام کردن تعدادی از نیروهای ضدانقلاب انتخاب شده بودند.
کاسترو که او نیز به انسان مداری باوری نداشت هرچه میتوانست انجام داد تا از اهمیت و قدرت چه گوارا بکاهد و به این ترتیب او را وزیر صنایع ساخت. و همانگونه که انتظار میرفت " چه " برای کشورش کوبا راه و روشهای شوروی را برگزید: کشاورزی رو به نابودی گذارد و در سرتاسر کشور به طور پراکنده کارخانههای اشباح گونه ظاهر شدند. او کمترین اهمیتی برای اقتصاد کشور یا مردمش قائل نبود: قصد او پیشبرد انقلاب به خاطر خود انقلاب بود، درست مانند هنرمندانی که هنر را به خاطر خود هنر دوست دارند.
درواقع " چه " بدون ایدئولوژی که به آن باور داشت مگر چیزی جز یک قاتل قتلهای زنجیرهای دیگر میتوانست باشد. اما او به کمک شعارهای ایدئولوژیکش توانست انسانهای بیشتری را از هر قاتل قتلهای زنجیرهای دیگر و البته همهی آنها را به نام عدالت به قتل برساند. پنج قرن پیش احتمالاً " چه " یکی از آن سربازـ کشیشهایی میبود که مردم بومی آمریکای لاتین را به نام خدا میکشتند. او نیز به نام تاریخ کشتار را به عنوان ابزاری لازم که در خدمت هدفی والا است مینگریست.
اما حالا فرض کنید که بخواهیم این قهرمان مارکسیست را با ملاکهای خودش مورد قضاوت قرار دهیم: آیا او جهان را حقیقتاً تغییر داد؟ پاسخ این سوال مثبت است اما آنچه او بوجود آورد بدتر بود. کوبای کمونیستی که او در پدیدآوردنش سهیم است شکستی است انکارناپذیر و بی کم و کاست و اکنون این کشور به مراتب فقیرتر و به مراتب ناآزادتر از دورهی قبل از «آزادشدنش» میباشد. علی رغم اصلاحات اجتماعی که چپگراها در بارهی کوبا در بوق و کرنا میدمند، نرخ باسوادی آن کمتر از دورهای است که کاسترو هنوز به قدرت نرسیده بود و نژادپرستی بر علیه جمعیت سیاه در رژیم قبلی شیوع کمتری داشت. درواقع امروزه در کوباه احتمال آن که افراد و شخصیتهای مهم دولتی آن از نژاد سفید باشند بسیار بیشتر از دورهی باتیستا است.
در خارج از مرزهای کوبا، افسانهی " چه " الهام بخش هزاران دانشجو و فعال سیاسی در سرتاسر آمریکای لاتین بود و باعث گردید که آنها جان خود را در نبردهای چریکی بی باکانه از دست بدهند. نیروهای چپ که ندای افسونگرانه " چه " آنها را برانگیخته بود، مبارزه مسلحانه را به جای شرکت در انتخابات پذیرفتند و به این ترتیب راه دیکتاتوریهای نظامی را باز کردند. و میتوان گفت که آمریکای لاتین هنوز هم نتوانسته است خود را از پیامدهای ناخواسته چه گوارائیسم نجات دهد.
در واقع امروز که پنجاه سال از انقلاب کوبا میگذرد آمریکای لاتین هنوز هم دچار چند دستگی است. آن کشورهایی که اسطوره " چه " را کنارگذارده و راه دموکراسی و بازارآزاد را انتخاب کردند از قبیل برزیل، پرو و شیلی وضع و حالشان از همیشه بهتر است: برابری، آزادی پیشرفتهای اقتصادی پا به پای هم به جلو رفتند. برعکس، آن کشورهایی که به اهداف " چه " وفادار باقی ماندند مانند ونزوئلا، اکوادور و بولیوی دقیقاً همین اکنون در آستانه جنگ داخلی قرار گرفتهاند.
چه گوارای واقعی که بیشتر وقت خود را در مقام رئیس بانک مرکزی کاسترو با نظارت بر اعدام مخالفین گذراند استحقاق آن را دارد که بهتر شناخته شود. شاید اگر فیلم حماسی و دو بخشه سودربرگ در باره " چه " اثری موفق و پرفروش از آب درآید، کسانی که در ساختن این فیلم سرمایه گذاری کردهاند علاقمند به ساختن ادامه این فیلم گردند، البته این بار بسیار با دیدی واقع گرایانه تر. یقیناً برای ساختن «چه: داستانی ناگفته» به اندازه کافی مواد و مصالح وجود دارد.
گای سورمن فیلسوف و اقتصاددانی فرانسوی است و نویسنده کتاب «امپراتوری دروغ».
The Real Che Guevara
by Guy Sorman
Project Syndicate, 2009
iran-emrooz.net | Thu, 12.02.2009, 10:37
ناامیدی تقسیم شده
برگردان: علیمحمد طباطبایی
گفتگوی فرانکفورتر روندشاو با نویسنده عراقی نجم والی در بارهی نقش یهودیها در عراق و کتاب جدیدش «سفری به قلب دشمن »
ـ آقای والی، تصور بر این است که شما به عنوان یک عراقی به اندازه کافی در باره تغییر و تحولات در زادگاه خود نگرانی دارید. حالا چگونه است که توجه و علاقه شما تا این اندازه به اسرائیل جلب شده است؟
والی: مناقشه میان اسرائیل و کشورهای عربی به عنوان مادر تمامی مناقشههای دیگر تلقی میشود و البته نه فقط در نگرشی به موقعیت گروههای سیاسی فعلی منطقه. به لحاظ تاریخی یهودیها قدیمی ترین جماعت عراق هستند. مسیحیها و مسلمانان بسیار دیرتر به عراق آمدند. اما علاقه من به اسرائیل یک دلیل شخصی نیز دارد. من زندگی خود را به یک پزشک یهودی مدیونم. در واقع وقتی کودکی بیش نبودم یک بار اشتباهاً یک چهارم یک شیشه نفت را سرکشیدم. با وجود این که من آن پزشک را که نامش داوود گابی بود دیگر ندیدم، اما این ماجرا همچنان در ذهنم باقی مانده است.
ـ در کتاب جدیدتان « سفری به قلب دشمن » که به همان پزشک هدیه شده است شما صرفاً از یهودیهای عراق سخن نمیگوئید که پس از ۱۹۴۸ به اسرائیل مهاجرت کردند. آنچه شما [در باره اسرائیل امروزه] شرح میدهید گاهی همچون رویایی از یک جامعه چندفرهنگه به نظر میآید. آیا برای آن که این داستان حقیقی باشد بیش از اندازه زیبا نیست؟
والی: بله شاید این یک مدینه فاضله باشد، تصوری که البته در آغاز جنبش صهیونیستی نیز بسیار متداول بود. در نهضت کیبوتسی (Kibbuz-Bewegung) اولیه این قبیل ایدههای جمعی فراوان بودند. حتی پس از ۱۹۶۸ هنوز کسانی را میشد یافت که شدیداً تحت تاثیر آنها قرار داشتند. در دهه ۸۰ که من در سکونتهای اشتراکی (Wohngemeinschaft) متفاوتی در آلمان زندگی میکردم بارها با کسانی برخورد کردم که مدتی را در کیبوتس گذرانده بودند. چنانچه امروز به جامعه اسرائیل در خارج از مناطق اشغالی نگاهی بیندازیم، هنوز هم میتوانیم باقی ماندههای بسیاری از آن جامعه چندفرهنگه را پیدا کنیم. به عنوان یک عراقی برای من بسیار مسحور کننده است که چگونه این کشور کوچک موفق شده است حکومتی تشکیل دهد که بدرستی کار میکند. عراق طی ۵۰۰۰ سال تاریخ خود نتوانست که چنین ساختار حکومتی را بوجود آورد. گذشته از آن این فقط اسرائیلیها نیستند که از این کشور بهره مند میشوند. به اصطلاح چهل و هشتیها، یعنی فلسطینیهایی که پس از ۱۹۴۸ به خارج از اسرائیل مهاجرت نکردند یا نتوانستند آنها را بیرون کنند تا امروز از حقوق بیشتری برخوردارند تا برادران خود در بسیاری از کشورهای عربی. من به هیچ وجه مایل به آن نیستم که از اسرائیل یک جامعه آرمانی بسازم، اما چشمانم را نیز نمیتوانم به روی واقعیتها ببندم.
ـ به نظر میرسد که شهر هیفا به شدت شما را تحت تاثیر قرار داده است. این چه چیزی است که باعث شده است این شهر به یک مکان افسانهای برای شما تبدیل شود؟
والی: هیفا موفق شده است که در زندگی روزمره نوعی تعادل میان یهودیان، عربها، مسیحیان و دروزیها برقرار سازد. بعدها یهودیهای بسیاری از روسیه به آنها اضافه شدند. چنین نوعی از بوته ریخته گری همیشه برای من مسحور کننده بوده است. در آنجا چیزی مانند یک جامعه دوزبانه بسیار سرزنده وجود دارد. جوانها به عربی و عبری سخن میگویند. هیفا یگانه شهر اسرائیلی است که در تاریخ خود شهرداری با اصلیت عربی داشته که دارای سهم برابری از انتخاب کنندگاه یهودی و عرب بوده است. امروز این شهر چندفرهنگه دارای یک شهردار یهودی است که مورد احترام تمامی جماعتهای دینی است. هرچند ساده لوحانه است که بخواهیم هرگونه مناقشه را در آنجا منکر بشویم. این خطر که این قبیل اختلافها به نوعی تشدید شده و به درگیری تبدیل شود همیشه وجود دارد. هرچند در هیفا همیشه توانستهاند که به روشی کاملاً عملی برای خاموش کردن این درگیریها دست به کار شوند.
ـ امروزه در سیاست جهانی این از جمله بدیهیات است که برای صلح جهانی حل مسئله فلسطینیها اهمیتی مرکزی دارد. با این وجود شما در کتاب خود مینویسید که حل مسئله عراق به مراتب مهم تر است. منظورتان از این سخن چه بوده؟
والی: مسئله مورد توجه من وضعیت هویت سیاسی است. عراقیها تازه به این کشف نائل شدهاند که آنها به لحاظ فرهنگی و دینی با هم تفاوتهایی هم دارند. سالها یک رژیم دیکتاتوری توانسته بود آنها را با فریب متقاعد سازد که همگی با هم یکی و برابر هستند. صدام حسین به هیچ وجه واهمهای نداشت که تاریخ عراق را در خصوص این مسئله تحریف کند. این را میشد حتی از چهره مردم بازشناخت. با مشاهده تصاویر مردم از دوره صدام پی میبریم که تمامی مردم عراق کاملاً به یکدیگر شبیه بودند. مردها همگی سبیلی مانند خود صدام داشتند و آرایش موهایشان نیز شبیه هم بود. هدف رژیم تاکید بر شباهتها بود، با این وجود تفاوتها ناپدید نشدند. من متولد بصره بودم و اجازه نداشتم که در بغداد خانهای بسازم یا اتوموبیلی با نمره بغداد داشته باشم. در واقع در سفر اخیر خود به اسرائیل تمامی این حقایق دوباره از خاطر من گذشتند. من به یاد آوردم که نقصانهای فرهنگی مردم عراق در مورد یهودیهای این کشور صدق نمیکرد. آنها هنوز هم با همان زبان قدیمی بغدادی سخن میگفتند و سنتهای بسیار کهن موسیقیایی خود را حفظ کرده بودند. یهودیهای عراق بیش از ۲۰۰۰ سال در این کشور زندگی کرده بودند و فرهنگ این کشور را شکل داده بودند. و به این ترتیب گفتن این که چه چیزی یهودی و کدام چیز عراقی است بسیار دشوار بود. از پدر بزرگم جملهای همچنان در ذهن من باقی مانده که میگفت شکست فرهنگ عراقی با رفتن یهودیها آغاز گردید. این نکتهای است که میخواهم آن را روشن تر کنم.
ـ پس به این ترتیب میتوان گفت که تاسیس کشور اسرائیل به هیچ وجه مسئله اصلی در مناقشههای کنونی نیست؟
والی: به عقیده من نباید اجازه دهیم که وضعیت فرهنگی منطقه مورد بی توجهی قرار گیرد. و این نظر فقط در مورد اسرائیلیها صادق نیست. آنها بخشی از آن چیزی هستند که من آن را مدیترانه مینامم. اسرائیل موفق نخواهد شد که خودش را برای همیشه از آن جدا نگه دارد. اسرائیل بخشی از این منطقه است و باید خودش را با فرهنگ منطقه در سازش قرار دهد. و برعکس آن نیز صادق است که اسرائیل تجسمی است از الگویی نسبتاً تازه که کشورهای عربی باید آن را با کنجکاوی بیشتری مورد توجه قرار دهند. آنها باید این پرسش را مطرح سازند که چگونه میتوانند از این الگو بهره مند گردند. این که تصور کنند این الگو خودبخود ناپدید خواهد شد بی فایده است. آنچه من آن را تحت عنوان فرهنگ مدیترانه مینامم به هیچ وجه شکلی از جامعه چند فرهنگه ساختگی نیست. مدیترانه بسیار کهن است و در واقع زادگاه سه دین بزرگ جهانی است. مسیحیت، دین یهود و اسلام چنان از نظر فرهنگی با هم نقاط مشترک دارند که نمیتوان آنها را به سهولت از هم جدا کرد.
ـ در شرح مسافرتی شما از تعداد زیادی چهرههای روشنفکری لیبرال و چند زبانهی یهودی و عرب سخن به میان میآید. در هرجایی با شخص جدیدی آشنا میشوید که به نظر کمی غیرمحتمل میآید. در این ملاقاتها چه اندازه واقعیت و چه مقدار آرزو نهفته است؟
والی: هنگامی که برای مسافرت به اسرائیل از من دعوت به عمل آمد قصد نوشتن چنین کتابی را نداشتم. اصولاً هیچ نوع ایدهای برای آن در ذهن نداشتم تا چه رسد به موضوع بندی آن. اما به مرور این سفر به نظرم همچون یک رمان آمد. با این وجود چیزساختگی در آن وجود ندارد. هر دیداری، هر داستانی به همان شکلی است که روی داده. البته ابتدا از آن بیم داشتم که در اسرائیل به عنوان یک عراقی با درهای بسته مواجه شوم. اما در خیابانها و چای خانهها چیزی را تجربه کردم که از آنچه انتظارش را داشتم بسیار متفاوت بود. آرزوی من این است که نویسندگان اسرائیلی نیز روزی چنین کتابهایی در باره قاهره یا دمشق بنویسند.
ـ آیا رویدادهای اخیر غزه در موضع شما نسبت به اسرائیل تغیری ایجاد نکرده؟
والی: من همیشه تاکید کردهام که ما در کشورهای عربی به روشنفکران بیشتری نیازمندیم، کسانی که جسارت به خرج داده و شرایط کشورهای خودشان را مورد انتقاد قرار دهند. بنابراین این را به عهده روشنفکران اسرائیل میگذارم که نسبت به کشور خود و نسبت به رویدادهای ارتش نظر دهند. در ضمن وضعیت دشوار سربازان را خوب میشناسم. من خودم در عراق سرباز بودم. بنابراین همدلی من با مردم اسرائیل تحت تاثیر استراتژیهای ارتش آن کشور قرار نمیگیرد. نبرد غزه در باره وضعیت دشوار اسرائیل سخن زیادی برای گفتن دارد و نشان میدهد که تا چه اندازه دچار ناامیدی شده است. این هم از جملهی آن شباهتهایی است که من در این سفر مشاهده کردم. هر دو طرف دچار نوع مشابهی از سرخوردگی شدهاند. به قول یکی از دوستان اسرائیل مانند شخصی است که به ناگهان پی میبرد دچار سرطان شده است و تصمیم میگیرد که خودش را خلاص کند. این راه حل نیست. درست همان گونه که اسرائیل با جنگ جولای ۲۰۰۶ موقعیت حسن نصرالله و حزب الله را مستحکم تر ساخت، این بار نیز در حق حماس مرحمت نمود. حالا شاهد آن خواهیم بود که چگونه کمکهای میلیاردی برای بازسازی غزه صرف ماشین جنگی و تبلیغات میشود.
ـ شما در کتاب خود از جوانی مسلمان و اهل جنوب لبنان تعریف میکنید که پس از یک سفر پرماجرا اکنون مشغول تحصیل در رشته جامعه شناسی است، یک دوست دختر یهودی بوسنیایی دارد و در اورشلیم زندگی میکند. به نظر میرسد که شما به دنبال چنین ماجراهایی میگردید تا آنها را عمده کنید. تا چه اندازه انسان باید در چنین وضعیتی امیدوار باشد که بخواهد مردم منطقه مطابق با کتاب شما تعلقات دینی و قومی را کنار گذارده و علائق شخصی خودشان را ملاک قرار دهند؟
والی: علت چنین امیدواری این است که من با چنین افرادی عملاً برخورد کرده ام، کسانی که اجازه نمیدهند دستورات دینی به جای آنها تصمیم بگیرند. دین با انسانهایی که آن را سرپا نگه میدارند تغییر میکند. این را میتوان میانهامبورگ و مونیخ نیز متوجه شد. هنگامی که من در ایالت بایرن آلمان برای اولین بار شنیدم که کسی به عنوان سلام کردن Grüß Gott (درود بر خدا) میگفت تصور کردم که دارد شوخی میکند. خب، کاتولیکهای بایرن با همتاهایشان در پرو فرق دارند. هنگامی که ما این تفاوتها را آگاهانه مورد توجه قرار دهیم، دیگر از یک اسلام یا یک مسیحیت متحدالشکل اثری نخواهد ماند.
http://www.fr-online.de/in_und_ausland/kultur_und_medien/feuilleton/1669151_Geteilte-
نجم والی متولد ۱۹۵۶ در بصره عراق است. پس از آغاز جنگ میان عراق و ایران وی کشورش را مخفیانه ترک کرد و به آلمان گریخت. مدتی بعد در مادرید و آکسفورد به تحصیلات پرداخت و اکنون برای روزنامه عربی زبان الاحرام مقاله مینویسد. از نجم والی چندین کتاب تاکنون منتشر شده است. آخرین کتاب او « سفری به قلب دشمن » به تازگی در انتشاراتهانسر آلمان منتشر شده است.
iran-emrooz.net | Sun, 07.12.2008, 22:06
هرگز این اندازه برده در تاریخ بشر وجود نداشته است
برگردان: علیمحمد طباطبایی
درهائیتی بهای یک دختر ۵۰ دلار است. در هند برده داری مبتنی بر بدهی مالی (Schuldknechte) وجود دارد که حتی به نسلهای بعدی تسری داده میشود. روزنامهنگار آمریکایی ای. بنجامین اسکینر یک سال تمام در سرتاسر جهان بازارهای برده را مورد بررسی دقیق قرار داده است. ولت آن لاین با او در باره برده فروشان سنگدل و ستمگریهایی که از نسلی به نسل بعد منتقل میشود به گفتگو نشسته است.
ولت آن لاین: در حال حاضر بهای یک برده چقدر است؟
اسکینر: در این خصوص خیلی چیزها عوض شده است. در سال ۱۸۵۰ میشد یک مرد سالم را با ۳۰ تا ۴۰ هزار دلار خرید. و اگر چه به هیچ وجه نمیخواهم جنایت برده داری در قرن ۱۹ را کوچک جلوه دهم، اما به این نتیجه گیری میرسم که: آن زمان اربابها بردههای خود را به عنوان سرمایههای ارزشمند مینگریستند. امروز با آنها مانند کالاهای یکبار مصرف رفتار میشود. در سال ۲۰۰۵ من درهایئتی، یعنی مکانی با فاصلهی سه ساعت با هواپیما از نیویورک، میتوانستم یک دختر کوچک را با ۵۰ دلار بخرم. او هم کارهای خانه مرا میبایست انجام دهد و هم در خدمت نیازهای جنسی ام باشد.
ولت آن لاین: و شما چه کردید؟
اسکینر: من او را نخریدم. من همیشه این عقیده راسخ را داشته ام که نباید برای زندگی انسانی پولی پرداخته شود. در جنوب سودان هنگامی که گروهی از مسیحیان اوانگلیک به نام همبستگی جهانی مسیحیان (CSI) دست و دل بازانه کسانی را که به ظاهربرده بودند برای آزاد کردن میخریدند من آنجا بودم. و حد اقل از آن زمان من این عمل را به عنوان شیوهای واقعاً پرسش برانگیز میدانم.
ولت آن لاین: به چه علت؟
اسکینر: من کاملاً مجاب شده ام که خریدن بردهها برای آزاد ساختنشان به سهم خود تجارت برده را رونق میدهد. در سودان اوضاع به ویژه پیچیده بود: در خریدن بردهها برای آزادکردنشان یکی از طرفهای درگیر در جنگ داخلی دخالت داشت، یعنی گروه شبه نظامی جنوب سودان به نام SPLM. در طی هشت سال سازمان همبستگی جهانی مسیحیان ظاهراً ۸۷ هزار برده را خریده و آزاد کرده بود و برای این کار سه میلیون دلار پولی که به عنوان کمک به این سازمان پرداخته شده بود را به مصرف رساند. در آن سال (۲۰۰۳) این بالاترین منبع درآمد SPLM بود آنهم در حالی که در کشور مذاکرات صلح ادامه مییافت! این مبلغ میتوانست رفاه اقلیتهای مورد نظر را برای مدت یک دهه تامین کند و آنها را در برابر برده داری مصون سازد. لیکن به جای آن این پول صرف هزینه جنگ داخلی گردید. اما مضحک ترین نکته این داستان: آزادکنندگان سوئیسی تقریباً هیچ گونه نظر اجمالی در مورد تجارت واقعی برده در آن سرزمین نداشتند، بلکه اطلاعات خود را از خود SPLM دریافت میکردند.
ولت آن لاین: آیا هرگز این فکر به سر شما نیفتاد که برای خریدن و آزاد کردن انسان از وضعیت بردگی عملاً دست به کار شوید؟
اسکینر: چرا، البته. غالباً زن جوانی در یک فاحشه خانه در بوخارست به خاطرم میآید. شخصی سعی کرده بود نشانه سندرم داون (Downsyndroms) را روی صورت او جوری آرایش کند که دیده نشود، اما این زن جوان چنان به شدت میگریست که جویهای کوچکی به رنگ سیاه از اشک چشمان او همراه با ریمل مژگانش از گونههایش پائین میریختند. بر روی یک دستش جای زخمهایی دیده میشد که بعضی از آنها کاملاً تازه بودند و ظاهراً به نظر میرسید که چندین بار تلاش کرده بود خود را به قتل برساند تا مگر به این ترتیب از شر تجاوزات جنسی روزانه خلاصی یابد. دلال محبت او برای هر بار ده دلار کاسبی میکرد. میتوانستم او را آزاد کنم، مثلاً در مقابل تعویض او با یک ماشین دست دوم، آنهم در مکانی که فقط سه ساعت باهاپیما از اینجا فاصله دارد.
ولت آن لاین: شما چه کردید؟
اسکینر: من به پلیس مراجعه کردم و موضوع را به اطلاع آنها رساندم. اما کارمندی که در آنجا بود چنین گفت: « اینها کولیاند و سرشتشان و قوانینشان با ما فرق دارد. ما در گروه ضربت خود که به کار فروش انسان میپردازد فرد کولی نداریم که بتوانیم به درون این گروه نفوذ کنیم.» من حتی از طریق وزارت امور خارجه خود نیز سعی کردم، اما کار ثمربخشی انجام نشد. اتحادیه اروپا باید اکنون نیز همانقدر که قبل از پذیرش رومانی به آن کشور فشار وارد میساخت رفتار کند.
ولت آن لاین: آیا عضویت در اتحادیه اروپا میتوانست به نوعی بر سرنوشت این زن تاثیر مثبتی بگذارد؟
اسکینر: به روشنی نمیتوان دانست. چند ماه پیش از پلیس در این خصوص سوال کردم اما خبر تازهای نبود. فکر سرنوشت این زن مرا رها نمیکند.
ولت آن لاین: از قرار معلوم یک بار شما درهائیتی از نقش یک خبرنگار نظاره گربیرون آمدید.
اسکینر: این یک مورد ویژه بود. به جای آن که آن دختر را به بهای ۵۰ دلار بخرم، تصمیم گرفتم این مسئله را مورد بررسی قرار دهم که این بچهها از کجا میآیند و چگونه سرنوشت آنها به برده فروشان ختم میشود. من به یک روستای بسیار دورافتاده به نام برسیلین رفتم. تقریباً تمامی خانوادهها حد اقل یکی از کودکان خود را به یک فرد بیگانه سپرده بودند.
ولت آن لاین: انگیزه آنها از این کار چه بود؟
اسکینر: تصمیمی که این انسانها در برابر اتخاذ آن قرار گرفته اند، حقیقتاً بسیار اهریمنی است. ما در غرب به سهولت میتوانیم بگوئیم: یا مرگ یا آزادی. بله، این اصلی بسیار زیبا است، اما وقتی پای جان یک کودک در میان است دیگر فایده ندارد. پرسش اصلی این است: آیا باید شاهد آن باشم که چگونه کودک من از گرسنگی یا بیماری جان میدهد؟ یا بلکه باید به وعدههای تاجر برده دلم را خوش کنم که قول میدهد به کودکم مرتب غذا بدهد و او را به مدرسه بفرستد؟
ولت آن لاین: شما چگونه وارد این جریان شدید؟
اسکینر: یک روز مادری به من چنین گفت: دختر من از سه سال پیش به عنوان بردهی خانگی در پورتوپرینس نگهداری میشود. من باید او را از این وضعیت نجات دهم. من او را به آن شهر همراهی کردم. ما نزد زنی رفتیم که کودک را از او گرفته بود و او را به کارهای سخت وامی داشت. هنگامی آن دختر را که نامش کامسس بود در مکان مطمئنی قرار دادیم من به مادرش قول دادم که هزینه تحصیل او را تقبل کنم. سالیانه در حدود ۸۴ دلار. مسئله تعین کننده در این قضیه این بود: به هیچ وجه هزینه زیادی به کسی تحمیل نمیشود اگر خواسته باشد انسان دیگری را از وضعیت بردگی نجات دهد. و البته از نظر اقتصادی نیز باصرفه است.
ولت آن لاین: از چه جهت؟
اسکینر: در مقیاس جهانی به طور متوسط حدود ۴۰۰ دلار هزینه برمیدارد که بردهها را از طریق قانونی آزاد و آنها را پس از آن به مدت چند سالی همراهی کنیم. اگر برفرض محتمل ۲۷ میلیون برده در جهان وجود داشته باشد، هزینه آزادسازی آنها تقریباً ده یا یازده میلیارد دلار خواهد بود و این نزدیک به همان مبلغی است که آمریکا سالیانه در عراق هزینه میکند. و البته این پول سرمایه گذاری خوبی خواهد بود: اهل فن برآورد میکنند که این بردههای آزاد شده حتی چنانچه پس از بهبودی در سطح یک فقر نسبی روزی دو دلار به زندگی ادامه دهند، به عنوان مصرف کننده سهمی برابر ۲۲ تا ۲۳ میلیارد دلار در اقتصاد جهانی خواهند داشت.
ولت آن لاین: شما با برده فروشان و صاحبان بردهها نیز صحبت کرده اید. آیا قصد شما دفاع از خودتان بوده؟
اسکینر: خیلی از آنها آشکارا میگویند که مسئله بر سر پول زیاد است، اما بعضی دیگر خودشان هم از بردهها کامیاب میشوند. درهائیتی یک تاجر برده به من چنین تعریف کرد: «من این کودکان را از فقر یاس آور نجات داده و برای آنها در یک خانوادهای که وضع مالی بهتری دارد جایی پیدا میکنم.» اما بلافاصله همین شخص از من پرسید که آیا من مایلم آن کودکی را که میخواست به بهای ۵۰ دلار به من بفروشد به عنوان شریک ـ منظورش شریک جنسی بود ـ داشته باشم. سرپوشهای انسان دوستانهی تجار برده وقتی مسئله بر سر کار و کسب است خیلی زود کنار میروند.
ولت آن لاین: تجارت برده در سرتاسر جهان سالیانه مبلغی در حدود ۳۲ میلیارد دلار است. آیا از این نمیترسید که وقتی شما این برده فروشان را چنین بی آبرو میکنید برای شما دردسرساز شوند؟
اسکینر: چرا. مثلاً در ترکیه، من از کارمند یک دفترمسافرتی فرودگاه پرسیدم که کجا میتوانم یک زن برای خودم بخرم. او مرا برای خرید زنی به بهای ۱۰۰ دلار نزد مردی برد که به جرم تجارت انسان به زندان افتاده و تازه آزاد شده بود. هنگامی که روبروی او قرار گرفتم به سرعت برایم روشن شد که او اعتمادی به من ندارد. این فکر که ممکن است او هر لحظه اسلحهای را به روی من بکشد شدیداً مرا به وحشت انداخت. اما حادثهای روی نداد. در پایان معامله او به من زمینی را بر روی بام خانه اش نشان داد که در آن ماریجوانا کاشته بود. من گفتم: آه، این که همان کار قبلی خودم است. و این گذشتهی مجرمانهای که برای خودم ساخته بودم او را آرام کرد.
ولت آن لاین: کتاب شما در بارهی برداری در بسیاری از قسمتهایش به نوشتاری مبارزه جویانه شباهت دارد. آیا مخصوصاً میخواستید با طرفداران الغای بردگی چشم و هم چشمی کرده باشید؟
اسکینر: من حقیقتاً خودم را از همین سنخ میدانم. خانواده من در اصل با کشتی مشهور « میفلاور » به آمریکا آمده بودند. آنها عضو فرقه مسیحی کویکر بودند که فکر میکردند در هر انسانی اخگری از خداوند وجود دارد. آنها خیلی زود به این نتیجه رسیدند که برده داری عمل بسیار زشتی است. من در کلاسهای دینی کویکرها مطالب بیشتری از فردریک دوگلاس وهاریت توبمن در باره مسیح و موسی آموختم. اما دقیقاً همان هنگام که انسان در آن فاحشه خانه در بوخارست باشد و همان زنی را که دچار عقب ماندگی ذهنی نیز بود در برابر خود داشته باشد تازه خواهد فهمید که سخن گفتن از مبارزه با برده داری تا چه اندازه اهمیت دارد تا شاید به این ترتیب این انسانها بیش از این در سکوت خود مجبور به تحمل درد و رنج نباشند.
ولت آن لاین: تاریخ کشور شما با برده داری کاملاً پیوند خورده است. آیا آمریکا اکنون با این انتخاب رئیس جمهور جدید باراک اوباما از گناه سنتی خود آزاد شده اند؟
اسکینر: به طور کامل که خیر. این در واقع انتخاب مردی بود که خواهان انجام تغییرات بزرگی است که مردم آمریکا آنها را مقدور میدانند. اما مسائل و مشکلات ما به این ترتیب کمتر نشده است: چه پیامدهای دیرهنگام حاصل از برده داری و چه باری که در شکلهای نوین برده داری با آنها روبرو هستیم. ما نیز اکنون در آمریکا تهاجمی ترین نوع قوانین بر ضد برده داری را داریم. و با این وجود درست در همین لحظهای که با هم سخن میگوئیم دو انسان جدید به بردگی درآمدهاند.
ولت آن لاین: از دست اوباما در این خصوص چه کاری بر میآید؟
اسکینر: در این باره میتوانم ساعتها برای شما سخن گویم، هرچند خلاصهی آنها چنین خواهد بود: نبرد با برده داری باید بخشی از یک نبرد دیگر باشد که اوباما وعده آن را داده بود، یعنی هنگامی که گفت «من میخواهم با سرمایه گذاری در انسانیت مشترکمان امنیت مشترکمان را افزایش دهم.» فقط کافی است که به وعدهی خود پایبند بماند.
http://www.welt.de/politik/article2759571/Noch-nie-gab-es-so-viele-Sklaven-wie-heute.html
iran-emrooz.net | Sat, 29.11.2008, 19:46
هرگز این اندازه برده در تاریخ بشر وجود نداشته است
برگردان: علیمحمد طباطبایی
در هائیتی بهای یک دختر ۵۰ دلار است. در هند برده داری مبتنی بر بدهی مالی (Schuldknechte) وجود دارد که حتی به نسلهای بعدی تسری داده میشود. روزنامه نگار آمریکایی ای. بنجامین اسکینر یک سال تمام در سرتاسر جهان بازارهای برده را مورد بررسی دقیق قرار داده است. ولت آن لاین با او در باره برده فروشان سنگدل و ستمگریهایی که از نسلی به نسل بعد منتقل میشود به گفتگو نشسته است.
ولت آن لاین: فوتبالیست پرتغالی کریستیانو رونالدو همین تابستان گفته بود: «من یک بردهی نوع جدید هستم.» شما هم با این اظهار نظر او موافقید؟
اسکینر: این آقا در منچستر یونایتد چقدر درآمد دارد؟ هر هفته در حدود ۲۵ هزار دلار، بله؟
ولت آن لاین: ظاهراً هشت برابر آن.
اسکینر: این که هرکس هر سخن بامزهای که میخواهد بگوید از نظر من هیچ مانعی ندارد. لیکن باید بدانیم که نابجا بکاربردن واژهها گاهی میتواند باعث ناچیز نشان دادن درد و رنج میلیونها انسان شود. منظور من در اینجا نه فقط کسانی هستند که مزد اندکی دریافت میکنند و نیروی کارشان استثمار میگردد، بلکه من از بردههای واقعی سخن میگویم.
ولت آن لاین: و منظور شما؟
اسکینر: انسانهایی که با فریب و تهدید به خشونت، مجبور به کارکردن میشوند و مزدی که دریافت میکنند فقط برای زنده ماندن آنها کفایت میکند.
ولت آن لاین: تعدا کسانی که واقعاً و نه استعاری در وضعیت بردگی به سر میبرند چقدر است؟
اسکینر: برآوردهای قابل قبول از حداقل ۱۲ میلیون سخن میگویند. این عدد از گزارش سازمان جهانی کار اجباری (ILO) به دست آمده است. دیگر متخصصین برجسته از ۲۷ میلیون سخن میگویند. در هرحال در یک چیز تردیدی وجود ندارد: هرگز تا این اندازه برده در تاریخ بشر وجود نداشته است.
ولت آن لاین: این برآوردها قطعی است؟
اسکینر: بله. این را هم اضافه کنم که تعداد بردهها به ازاء جمعیت فعلی جهان درمقایسه با گذشته کمتر است. اما به طور کل در مورد اعداد باید محتاط بود. دولت دهلی تعداد بردههای هند را رسماً ۲۰۰ هزار برآورد کرده است و این در حالی است که ایالت تامیل نادو تعداد آنها را دو میلیون میداند. موجه ترین آمارها تعداد بردههای هند را حداقل دومیلیون میداند.
ولت آن لاین: این انسانها مجبور به انجام چه نوع کارهایی میشوند؟
اسکینر: بستگی دارد. غالباً انجام کارهای خانه است یا مثلاً روابط جنسی مانند کودکان برده درهائیتی یا اقلیتهای برده شده در سودان. در هند مسئله به ویژه حاد است. در آنجا ما شاهد نوعی کاربردگی وراثتی هستیم که ریشه آن پولی است که در چند نسل پیش به وام گرفته شده بوده. در گونو (Gonoo) و در یک کارگاه سنگ شکنی من با فردی روبرو شدم که او و خانواده اش روزانه ۱۴ ساعت سنگها را خرد میکردند. پدر بزرگ او وامی به ارزش ۶۲ سنت آمریکا گرفته بود تا جهیزیه مادر آن فرد را بپردازد. پس از گذشت سه نسل و سه صاحب برده، آن خانواده هنوز هم در وضعیت بردگی به سر میبرد. بردگی مبتنی بر قرض از ۱۹۷۶ در هند غیر قانونی است، اما من از این که میدیدم هنوز هم این روال ادامه دارد به شدت یکه خوردم. در اوتار پرادش و یا در بیهار شما یک روستای کامل را میبینید که همگی در این شیوه به عنوان برده کار میکنند.
ولت آن لاین: از زمان پایان جنگ اول جهانی قراردادها و قطعنامههای بیشماری برای محو برده داری به امضا رسیده است، از آن جمله بیانیه حقوق بشر در ۱۹۴۸. ۲۷ سال پیش موریتانی به عنوان آخرین کشور جهان برده داری را ممنوع ساخت. آیا تمامی این سندها صرفاً حیف و میل کاغذ بود و بس؟
اسکینر: خیر. قوانین مهماند. آنها وظایف دولتها را شرح میدهند. ولی ما نمیتوانیم به آنها اطمینان کافی داشته باشیم. دموکراسیهای قابل اعتماد مانند آنچه در ایالات متحده یا آلمان وجود دارد باید برای به اجرا درآوردنشان به اعمال فشار بپردازند. شرکتهای تجاری و تولیدی باید دقت به خرج دهند تا هیچ گونه محصولی که حاصل کار بردهها است وارد زنجیره ارسالی به آنها نباشد. و همگی باید از نمایندگان جامعه مدنی که برنامههای کمکی آنها برای محو بردگی موفق از آب درآمده است حمایت کنند.
ولت آن لاین: مثلاً؟
اسکینر: نمونه اش سازمانهایی مانند «بردهها را آزاد کنید» (Free The Slaves). این ان جی او به کمک اعضایی که در محلهای مورد نظر دارد نه فقط برای آزادی بردهها تلاش میکند که همچنین برای اعاده حیثیت از آنها. آنها برای کسانی که از قید بردگی آزاد شدهاند حقوق انسانی شان را توضیح میدهند و دسترسی آنها به فراگرفتن حرفه جدید و دریافت وام برای ایجاد یک زندگی جدید را فراهم میکنند. در هندوستان این قبیل سازمانها حق و حقوقی را که بردههای مقروض در اجاره نامچهها دارند توضیح میدهند. فردی مانند همان گونو به این ترتیب از حق انتخاب میان ترک آن کارگاه سنگ کوبی و ادامه کارش برخوردار میگردد، با این تفاوت که پس از آن وی دیگر میتواند محصول کارش را برای خودش نگه دارد.
ولت آن لاین: اولین بردهای که به او برخوردید چه کسی بود؟
اسکینر: نام او مختار بود، فردی که پیشتر از آن در موریتانی برده بود. ۱۵ سال قبل او موفق به فرار گردید، ابتدا به سنگال، سپس به لیبی که در آنجا موفق به تحصیل در رشته پزشکی گردید. من او را در نیویورک ملاقات کردم. وی در آنجا یک سازمان ضد برده داری را اداره میکرد. شخصیت وی مخاطب را تحت تاثیر قرار میداد: انسانیت او را به زور از او جدا کرده بودند و با این وجود موفق به فرار شده و حتی توانسته بود یک زندگی جدید برای خودش بوجود آورد و برای آزادی دیگران مبارزه کند. تصمیم قطعی او برای مبارزه همراه با آرامش خاطری که داشت مرا به یاد فردریک دوگلاس میانداخت.
ولت آن لاین: منظورتان همان برده مشهور آمریکایی و طرفدار الغای برده داری است؟
اسکینر: بله. مختار برایم روشن ساخت که تحمل برده بودن برای یک انسان تا چه اندازه دشوار است و حتی پس از این دوره تا چه اندازه چالش بزرگی است که ذهن یک برده پیشین بتواند از شر آن خلاصی یاب. گاندی جایی گفته بود: در همان لحظهای که یک برده تصمیم میگیرد دیگر برده نباشد زنجیرهای او نیز از همان وقت از هم میگسلند. به باور من برای میلیونها برده این چندان کار سادهای نیست.
ولت آن لاین: چه چیزی است که در آزادی بردهها دشوار است؟
اسکینر: برای مثال همین گونو را از آن کارگاه سنگ شکنی در هند در نظر گیریم. کمی قبل از این که من با او ملاقات کنم اربابش در رابطه به یک جنایت خود را پنهان ساخته بود. من از او پرسیدم: چرا فرار نمیکنی؟ و او پاسخ داد: کجا بروم؟ چه بخورم؟ من تمامی زندگی ام را به عنوان یک برده گذرانده ام، و این سرنوشت کودکان من نیز خواهد بود. در اوایل قرن بیستم بازماندههای برده داری ایالات متحده سخنان مشابهی تعریف کرده بودند: هنگامی که یانکیها به آنها گفتند «حالا همه شما آزادید!» کمترین تصوری از این وضعیت جدید خود نداشتند. آنها از نسل دوم و سوم بردههایی که در زمینهای بزرگ کار میکردند بودند. هویت آنها به کل از میان برده شده بود. آنها نمیدانستند که چگونه باید روی پای خود به زندگی ادامه دهند. آنها هیچ دورهی آموزشی ندیده بودند، امکان گرفتن وام بانکی را نداشتند و حق و حقوق انسانی خود را نمیشناختند.
ولت آن لاین: تفاوت میان بردههای جدید و قدیمی چیست؟
اسکینر: از آنجا که برده داری رسماً در همه جا ممنوع است، حالا باید با فریب مردم را برده کرد: برده داران وعدهی آینده بهتر در شهر یا کشورهای غربی را میدهند، نزول خوارها در برابر وامهای اندک بهرههای کلان طلب میکنند.
ادامه دارد ...
iran-emrooz.net | Sat, 22.11.2008, 8:03
اوباما شیدایی
یان بوروما / برگردان: علیمحمد طباطبایی
برای این همه تجلیل و ستایش اروپاییها از باراک اوباما رئیس جمهور منتخب آمریکا چه توضیحی میتوان داشت؟ شاید بگوئید که پرسش احمقانهای است. او جوان، خوش سیما، باهوش، فرهیخته و شهروندی جهانی است و بیش از هرچیز وعدهی تغییر نامحبوب ترین دولت اجرایی آمریکا را در تاریخ داده است. او را با رقیبش مک کین مقایسه کنیم که او نیز از تغییر سخن میگفت، اما برای بیشتر اروپاییها مظهری از نقطه مقابل او بود.
و با این وجود در این شیفتگی اروپاییها برای یک سیاستمدار رنگین پوست آمریکایی نکته غریبی وجود دارد، در حالی که همگی میدانیم هنوز هم به قدرت رسیدن یک رئیس جمهور یا نخست وزیر سیاه پوست (آنهم چنانچه نام میانیاش حسین باشد) در اروپا غیر ممکن است.
اروپاییها مدتها بود که نسبت به ستارههای سیاه پوست آمریکایی مهمان نوازانه رفتار میکردند. ژوزفین بیکر را به یاد آوریم که مردم پاریس و برلین را در زمانهای به تحسین واداشت که هنوز هم سیاه پوستان در بسیاری از بخشهای آمریکا حق رأی نداشتند یا حتی از حمامهای جداگانه از سفیدپوستان استفاده میکردند. شهرهایی مانند پاریس، کپنهاگ و آمستردام در حکم پناهگاهی برای موسیقیدانهای جاز سیاه پوست آمریکایی بودند، کسانی که از نژادپرستی نهادینه شده کشور خود برای مدتی هم که شده بود به دنبال راه گریز میگشتند. در مورد دیگر هنرمندان نیز این سخن صادق بود. برای مثال جیمز بالدوین برای همیشه در فرانسه ماند.
از آنجا که هنوز هم تعداد سیاه پوستان اروپا بسیار اندک بود، ستایش ستارگان سیاه پوست آمریکایی مسئله ساز نبود. به این ترتیب اروپاییها نسبت به مردم آمریکا نوعی برتری احساس میکردند و میتوانستند با توجه به فقدان تعصبهای نژادی در اروپا به خود آفرین گویند. هنگامی که پس از دهه ۱۹۶۰ انسانهای بسیاری از کشورهای غیرغربی آغاز به آمدن به اروپا نمودند این عمل به عنوان نوعی توهم از آب درآمد. با این وجود تازمانی که این توهم ادامه داشت دلنشین هم بود و این اوباما شیدایی روزگار خود ما شاید دارای نوعی عنصر خاطره برانگیز (nostalgia) هم باشد.
یک دلیل دیگر برای ماجرای عاشقانه اروپاییها با اوباما این است که مردم این قاره او را به عنوان چیزی بیشتر از یک آمریکایی مینگرند. برخلاف مک کین که نمونهای از یک آمریکایی و یک قهرمان جنگ است، اوباما بیشتر شبیه به یک شهروند جهانی است. این که او پدری اهل کنیا دارد باعث میشود که از همان جاذبه و افسونی برخوردار گردد که زمانی نسبت به نهضتهای آزادی بخش جهان سوم احساس میشد. نسلون ماندلا این گیرایی را به ارث برد و هم او بود که در واقع تجسمی انسانی به آن جاذبه و گیرایی بخشید. قدری از آن نیز اکنون به اوباما منتقل شده است.
هرچند این موضوع در خانهی خودش کمک چندانی برای او نبود. در واقع حتی میتوانست تا اندازهای به ضرر او هم تمام شود. پوپولیستهای جمهوری خواه مدتها تلاش میکردند تا رقبای دموکرات خود را و اغلب با موفقیت بسیار به عنوان افراد برجسته اما «غیرآمریکایی» ، روشنفکران و افرادی که به زبان فرانسوی سخن میگویند به تصویر کشند یا به طور خلاصه به عنوان «اروپایی».
هنگامی که اوباما در ماه جولای سخنرانی تکان دهنده خود را در برلین و در باغ وحش آن شهر و در برابر ۲۰۰هزار آلمانی به انجام رساند، محبوبیت او در کشورش عملاً کاهش یافت، به ویژه در منطقه صنعتی اوهایو و پنسیلوانیا معروف به rustbelt. در واقع او در آن هنگام به طرز مخاطره آمیزی قابل اشتباه با یک اروپایی شده بود. لیکن اروپاییهای واقعی به همین خاطر عاشق او شده بودند.
هرچند علت اصلی برای این اوباما شیدایی احتمالاً پیچیده تر از این حرفها است. در این اواخر تکذیب کردن این که آمریکا همچنان یک ابرقدرت است برای اهل تخصص و مفسرین اروپایی به یک رویه متداول تبدیل شده است حالا این که این کشور هنوز هم میتواند به عنوان قدرتی الهام دهنده مطرح باشد دیگر به کنار. در واقع آنها با چنین انتخابی از عقاید عمومی پیروی کردهاند.
بسیاری از کسانی که گرایشات لیبرالی دارند اغلب با تأسف، ناامیدی خود را از آمریکا طی سالهای تیرهی زمامداری بوش بیان کردهاند. آنها با این اندیشه بزرگ شدهاند که آمریکا را به عنوان کشور و ملتی بنگرند که نشانهای از امید است مکانی که علی رغم کمبودهایش هنوز هم الهام بخش رویای یک آینده بهتر است و جایی که در آن فیلمهای سینمایی درجه یک تولید میشود، همراه با آسمان خراشهایش، راک ان رول، جان اف کندی و مارتین لوتر کینگ. لیکن اکنون این تصویر به طرزی مأیوس کننده با جنگی شتابزده، شنکنجههایی که رسماً تایید شده بودند، میهن پرستی کورکورانه و مبتذل و خودپسندی سیاسی بیش از اندازه خدشه دار شده است.
دیگران سرخوردگی مشابهی را با ژستی غرور آمیز از بدخواهی (schadenfreude) به زبان آوردند: بالاخره این کشور بزرگ، مغرور و به طرزی ویرانگر اغواکننده و مکانی که مدتها است جهان قدیمی را تحت تاثیر خود قرار میداد به زانو درآمده است. با مشاهده ظهور قدرت اقتصادی چین، روسیه و هند از یک طرف و فروپاشی آمریکا در خاورمیانه از طرف دیگر، باور به این تصور که قدرت آمریکا دیگر آن قدرها هم به حساب نمیآید اکنون وسوسه کننده شده بود. بسیاری بر این باور بودند که یک جهانی چند قطبی به یک جهان زیر سایه آمریکا از هر جهت برتری دارد.
با این وجود این قبیل فرافکنیها هرگز نمیتوانند به طور کامل احساسی از یک تشویش آزارنده را بپوشانند. چه تعداد از مردم اروپا (یا در این خصوص آسیا) حقیقتاً خوشحال تر خواهند بود چنانچه در معرض قدرت برتر چین یا روسیه قرار گیرند؟ در پس هر کنارگذاری به ظاهر آگاهانهی قدرت ایالات متحده، هنوز هم تااندازهای اشتیاق برای بازگشت به دورهی اطمینان بخش تر گذشته پنهان شده است، هنگامی که جهان دموکرات میتوانست سر مشترک خود را بر روی شانههای پهن عمو سام قرار دهد.
این نیز احتمالاً برای خودش توهمی است. از زمان طرح مارشال، پل ارتباطی هوایی با برلین و بحران موشکی کوبا تغییرات بسیاری روی داده است. اما من بر این اعتقاد نیستم که رویای آمریکایی اکنون برای همیشه در اروپا خاموش شده است. به نظر میرسد که این اوباما شیدایی فعلی آن را دوباره زنده کرده باشد.
اروپاییها و دیگران شاید ظهور چین را با ترسی آمیخته با احترام مورد توجه قرار دهند و امیدوار آن باشند که که با روسیه به یک صلح موقتی دست یابند. لیکن بدون انتظاری که الهام بخش آن یک جمهوری خارق العاده است که مظهری است از بدترین و بهترین نمونهی این جهان خردوخمیر غربی، ما در وضعیت بدتری قرار میداشتیم. اکنون میدانیم که علت اصلی برای آن که چرا مردم اروپا تا این اندازه از انتخاب باراک اوباما مسرور شدهاند چیست.
Obamamania
by Ian Buruma
project-syndicate 2008
iran-emrooz.net | Fri, 07.11.2008, 8:25
گفتگو با جهان اسلامی
برگردان: علیمحمد طباطبایی
به عقیده کارشناس مسائل خاورمیانه اودو اشتاینباخ (Udo Steinbach) جوامع اسلامی در مناقشه میان مدرنیستها و ایدئولوگهایی که گذشته تاریخی خود را الگو قرار میدهند گیرافتاده است. خط مشی کشورهای غربی باید بر تشویق نخبگان این جوامع برای ایجاد مفهومی از سکولاریسم که شایسته موقعیت و شرایط جوامع اسلامی مدرن باشد قرار گیرد.
قنطره: از زمان ۱۱ سپتامبر به این سو بحث در باره «بنیادگرایی اسلامی» و اسلام افراطی بخش وسیعی از گزارشات رسانههای جهان را به خود اختصاص داده است. آیا این پدیده حقیقتاً به عنوان یک تهدید فزاینده برای تمدن غربی مطرح است یا این که در بارهی خطر آن مبالغه میشود؟
اشتاینباخ: در ابتدا مایلم چنین پاسخ دهم که بله یک چنین خطری واقعاً وجود دارد. بنابراین ما در بارهی یک خطر ساختگی سخن نمیگوئیم بلکه در باره یک خطر حقیقی که آن را در اروپا یعنی در ۲۰۰۴ در اسپانیا و در ۲۰۰۵ در انگلستان مشاهده کردیم و همینطور در آلمان اگر چه در اینجا فعلاً وضعیت بحرانی نیست. همین را میتوان در باره جهان اسلامی نیز ادعا کرد، از مراکش و الجزیره گرفته تا فلسطین، عراق تا اندونزی. ما در این کشورها روزانه شاهد حملههایی هستیم که با انگیزهها و توجیهات اسلامی انجام میپذیرند.
قنطره: به عقیده شما ویژگیهای این مناقشه چیست؟
اشتاینباخ: این یک نزاع سیاسی و ایدئولوژیک است، مناقشه خشونت انگیز میان گروههایی که هرکدام درک و برداشت متفاوتی از جامعه بشری دارند. در یک طرف ما در اروپا و در گسترده ترین برداشت الگوی دموکراتیک غربی را پرورانده و به مرحله عمل درآوردهایم. در جهان اسلامی نیز رویکردهای گوناگونی برای به اجرا درآوردن این الگو دیده میشود نه برای تقلید از آن، بلکه بیشتر برای استقرار فرایندهای دموکراتیک.
افراط گرایان خشونت طلب مخالف این شکل از جامعهی مدرن مبتنی بر ارزشهای غربی هستند وخواهان بازگشت به یک « نظام اسلامی » میباشند. به عقیده آنها قوانین اسلامی باید به طور صد در صد دوباره برقرار شود و تنها جامعه مشروع و واقعی برای آنها یک جامعه « اسلامی » است.
قنطره: بعضی منتقدین بر این عقیدهاند که حکومتهای غربی و به ویژه دولت ایالت متحده آمریکا برای مبارزه با این اسلام گرایی و جایگاهی که در برابر یک نظام مبتنی بر قانون اساسی مدرن دارد کار مهمی انجام نمیدهند. دیگران حتی تا آنجا پیش میروند که ادعا کنند این شیوه، خصومت با غرب را در جهان اسلام تقویت میکند. موضع شما در این باره چیست؟
اشتاینباخ: در این مورد نیز به عقیده من باید تفاوت قائل شویم. این درست نیست که تقصیر بوجود آمدن این دشمنان آزادی را فقط و فقط به گردن سیاستهای غرب بیندازیم. اشتباهاتی که توسط کشورهای غربی انجام شدهاند به تنهایی علتی برای ایجاد آنها نیستند. در واقع اسلام افراطی دردرجه اول بر ضد کمبودهایی در نظام خودشان در کشورهای عربی و تمامی جهان اسلامی برافراشته گردید. البته از طرف دیگر نیز خط مشیهای غرب پیوسته به منزله آبی به آسیاب کسانی بوده است که در برابر غرب میجنگند.
قنطره: میتوانید در این خصوص توضیح بیشتری بدهید؟
اشتاینباخ: ما هر روزه شاهد آن هستیم: به عقیده من ما میتوانیم تقریباً در عمل به طور آماری محاسبه کنیم که چگونه تهاجم آمریکا به عراق در ۲۰۰۲ وضعیت را در تمامی منطقه از مراکش گرفته تا اندونزی وخیم تر کرده است افزایش خشونتی که ما پیشتر مشابه آن را ندیده بودیم. و سیاست غرب در مورد فلسطین برای خودش یک منبع روزانهی دیگر برای مشروعیت بخشیدن به نیروهای افراطی است.
در حال حاضر ما در حال تجربه فزاینده لفاظیهای پرخاشگرانه بر ضد ایران به دلیل برنامهی هستهای این کشور هستیم. و به نظر من اشتباه ما و یا دقیق تر گفته شود اشتباه سیاستهای غرب این است که ما در جستجوی یک توازن سیاسی با نیروهایی موجود در تمامی جهان اسلامی که به سهم خودشان درست مانند خود ما در غرب تحت تاثیر تهاجم این نیروهای اسلامی قرار گرفتهاند نیستیم.
تنها روشی که ما برای مبارزه با آنها انتخاب کرده ایم سیاستهایی برای تضمین امنیت و رویارویی نظامی است. آنچه برایش تلاشی کافی به خرج نداده ایم اول از همه یافتن راه حل سیاسی برای این مناقشه است و دوم یافتن متحدینی از میان نیروهای موجود در جهان اسلامی است که اکثریت مردم را تشکیل میدهند که درست مثل خود ما تحت تاثیر منفی این برخورد تمدنها قرار گرفتهاند.
قنطره: به عقیده شما حوزه عمومی در کشورهای اسلامی چه موضعی باید در خصوص دین اتخاذ کند تا هم هویت جامعه مدنی حفظ گردد و هم موجبی برای پذیرش ارزشهای اندیشه روشنگری اروپایی در زندگی روزمره مردم شود؟
اشتاینباخ: قبل از هر چیز باید به این نکته توجه داشته باشیم که دین در تمامی جهان اسلامی نقش بسیار مهمی دارد. هر تلاشی برای خارج کردن اسلام از حوزه عمومی محکوم به شکست است.
با این وجود من براین باورم که حتی جهان اسلامی نیز محتاج یک مباحثه البته با ملاکهای اسلامی در این باره است که دین در زندگی همگانی، در جامعه و در سیاست چه نقش ویژهای میتوان داشته باشد یا به سخن دیگر باید مباحثهای در باره سکولاریسم به جریان افتد.
در میان بیشتر روشنفکران، فضلا و حقوقدانهای مسلمان واژهی « سکولاریسم » هنوز هم جزو محرماتی است که باید از آن پرهیز شود. سکولاریسم در اذهان عمومی معادل با بیدینی است که البته صحت ندارد. مسئله اصلی این نیست که باید دین را از تمامی حوزه عمومی بیرون انداخت آنچه در غرب تقریباً با موفقیت به انجام رسیده است بلکه یافتن پیوندی است میان دین و جامعه که تکثرگرایی را که در این کشورها تا اندازهای ایجاد شده است مورد سرکوب قرار ندهد. سکولاریسم باید به شکلی علنی مورد بحث قرار گیرد که البته در حال حاضر اندیشمندان مسلمان بسیاری وجود دارد که مخالف یک چنین گفتگوی آشکار هستند.
مسئله دیگر این که یقیناً باید بحث پیرامون نوسازی اسلام نیز به جریان افتد که البته مباحثهای ریشهای است. این بحث با درجات متفاوتی از شدت به انجام میرسد. کشورهایی وجود دارد که در آنها مناظره در باره سازگاری اسلام با ساختار اجتماعی مدرن بسیار پیشرفت کرده است: برای مثال ترکیه که در آن پیشرفت قابل ملاحظهای طی چند دههی گذشته به انجام رسیده است. و عجیب است که این ادعا در مورد ایران نیز صادق است، جایی که در آن فیلسوفان و حقوقدانها در این باره به گفتگو میپردازند که چگونه باید دین را با کثرت گرایی مرتبط ساخت. در منطقه کشورهای اعرابی این وضعیت بسیار متفاوت است.
بنابراین باید این پرسش را مطرح سازیم: چگونه باید دین را نوسازی کنیم تا با کثرت گرایی واقعی و موجود در جوامع اسلامی سازگار گردد. و این مباحثه نه فقط به انجام نمیرسد که در واقع کسانی که در این کشورها در راس قدرت قرار دارند، یعنی خود رهبران آنها هیچ علاقهای به این قبیل گفتگوها ندارند زیرا ممکن است به این ترتیب با خطر از دست دادن قدرت روبرو شوند.
قنطره: از دست غرب چه بر میآید تا این مناقشهی داخلی در کشورهای اسلامی را به سود نیروهای طرفدار نوگرایی تحت تاثیر قراردهد؟
اشتاینباخ: غرب نباید فعالیت خود را به مبارزه با اسلام گرایان خشونت طلب محدود کند، بلکه باید سرآمدان اسلامی را تشویق کند تا به یک سکولاریسم قابل پذیرش در زمینه و شرایط اسلامی نائل شوند. در عین حال ما باید به یک تفسیر جدید از اسلام برسیم که ویژگیهای مناسبی برای کثرت گرایی و نوسازی جامعه را فراهم آورد.
http://de.qantara.de/webcom/show_article.php/_c-468/_nr-1038/i.html
http://en.qantara.de/webcom/show_article.php/_c-476/_nr-1048/i.html
iran-emrooz.net | Thu, 30.10.2008, 8:51
دو پیام
واسلاوهاول / برگردان: علیمحمد طباطبایی
من نیز آن روزها را به خاطر میآورم و همینطور حال و هوایی که بود. توضیحش کار سادهای نیست. وقتی به گذشته مینگرم، فهمیدن خودم برایم به کار شاقی تبدیل میشود و گاهی آنچه در گذشته انجام دادهام مرا بسیار متعجب میکند و شرمندهام میسازد. چگونه برای مثال میتوانستم اصطلاح «ادبیات سوسیالیستی» را به کار برم در حالی که باید میدانستم ادعایی مهمل است و چیزی به عنوان ادبیات سوسیالیستی یا کاپیتالیستی نمیتوانست وجود داشته باشد؟ چگونه میتوانستم در جمع مردم سخنانی را بر زبان آورم که اعتقادی به آنها نداشتم؟
دیروز اتفاقاً فیلم سینمایی جدید چک به نام «توبروق» را دیدم. و برای صدمین بار باید از خود میپرسیدم: آیا میتوانستم از آزمون یک جنگ واقعی سربلند بیرون آیم؟ هنگامی که در زندان بودم، اغلب دچار حیرت میشدم از این که اگر زیر شکنجه قرار میگرفتم چه نوع چیزها و اسراری را ممکن بود که افشا کنم. و از جهت معکوس: تاریخنگاران جوان چه فکر میکردند اگر سندی را از زیر خاک بیرون میآوردند که نشان میداد من در باره یک زندانی هم بند خود گزارش دادهام؟ البته میتوانستم توضیح دهم که این زندانی در صدد کشتن خود بود و این که عملاً این تنها راه برای نجات جان او و آنوقت شاید آنها مرا درک کرده و این کارم را ارج مینهادند. هرچند یک چنین توضیح دیرهنگام (یا به قولی بعدالتحریر) پیچیدهای همیشه میتوانست در پس زمینه و سابقه خبر وحشتناک تازه از خیانت من قرار داشته باشد.
شما لابد منظور مرا حدس زدهاید: حتی اگر میلان کوندرا واقعاً به پلیس گزارش داده بود که در آن دور و ور یک جاسوس وجود دارد ـ که من شخصاً این را باور نمیکنم ـ لازم است حداقل سعی شود که این خبر با توجه به شرایط آن روزها مورد تفسیر قرار گیرد. نیازی نبود که شما حتماً یک کمونیست متعهد یا متعصب باشید تا از روی حسن نیت و برای آن که اقدام شما راه رسیدن به جهان بهتر را هموار تر سازد به پلیس خبرچینی کنید. شاید متعجب میشدید یا تقریباً یقین حاصل میکردید که شخصی برای شما یا برای فرد نزدیکی از شما تلهای کار گذاشته است. احتمالاً شما یک قهرمان جنگ نبودید و با خود میاندیشیدید: چرا باید ده سال از عمر خودم را در زندان سپری کنم آنهم برای «دانستن و نگفتن»؟ زندان مخصوص قهرمانها است و نه برای افرادی مثل من.
من اینها را فقط برای حالتی میگویم که آنچه تاریخ نگاران جوان به آن سوء ظن پیدا کردهاند به راستی اتفاق افتاده باشد. من به سهم خود دلایل قاطعی دارم برای تردید در این باره که میلان کوندرا با عجله به ایستگاه پلیس محلی مراجعه کرده تا گزارش دهد که شخصی به او گفته است که یک نفر دیگر به او خبرداده که یک جاسوس میخواهد چمدانی را از جایی تحویل گیرد. من فکر نمیکنم و باور ندارم که در یک چنین شیوه مسخرهای میتوانست چنین رویدادهایی اتفاق افتاده باشد.
در هر حال یک چیز روشن است: میلان کوندرا در سنین کهنسالی در یک جهان سرتاسر کوندرایی گرفتار شد، جهانی که او ماهرانه آن را از تمامی زندگی واقعیاش دور نگه داشت. معنای این چیست؟ برای من یک معنای بخصوص دارد: قبل از آن که ما گرفتار شویم باید تمامی پیامدهای ممکن را که میتواند از اقدامات ما پدیدار شود مورد توجه قرار دهیم و این که آیا میتوانیم آنها را تحمل کنیم یا نه. اگر این رسوایی دامن فلان کس را گرفته بود و نه یک نویسنده مشهور را، هیچ اتفاقی نمیافتاد. بنابراین: نویسنده خوبی بودن و مشهور شدن به خاطر آنچه مینویسیم در حکم یک کار مخاطره آمیز است. البته گاهی باید خطر را پذیرفت و این آن موردی است که طرف توجه مردم قرار دارد. اگر نوشتارهای کوندرا وجود نداشت، جهان ما به طرز قابل ملاحظهای از آنچه هست فقیرتر میبود. اما از طرف دیگر در یک چنین حالتی و همچون رویداد ۱۶ اکتبر ۲۰۰۸ برای خود او به نحو محسوسی راحت تر میبود. یا حداقل این که او در وضعیتی مشابه با افراد کاملاً عادی قرار میگرفت.
در نهایت دو نکته هست که میخواهم بیان کنم:
اولی برای تاریخ نگاران جوان: لطفاً به هنگام قضاوت تاریخ مواظب باشید! در غیر این صورت چه بسا این کار شما بیش از آن که فایده رساند باعث صدمه شود. درست همان کاری که پدربزرگهایتان نیز انجام دادهاند.
و دوم سخنی با میلان: نگذار که این مسائل رویت تاثیر منفی گذارد! همانگونه که میدانی در زندگی رویدادهای بدتری هم از بیآبرویی توسط رسانهها ممکن است.
iran-emrooz.net | Tue, 28.10.2008, 8:42
در جهان هرچیزی برای همه مهم است
برگردان: علیمحمد طباطبایی
سالن: عنوان فرعی کتاب شما «مقاومت در برابر بربریت جدید» است. میتوانید توضیح دهید که منظور شما از آن چیست؟
لوی: منظور من از اصطلاح بربریت جدید ایدههای بزرگی است که از خود اثرات منفی به جای میگذارند. ایدههای بزرگ به عنوان سلولهای بنیادین جنایات بزرگ، بیعدالتیهای عظیم، نابرابری، وحشیگری و از این قبیل از آب درمی آیند. ۳۰ سال پیش هنگامی که «بربریت با چهره انسانی» را نوشتم منظور از آن مارکسیسم بود که وانمود میکرد برای عدالت، برابری اجتماعی، آزادی، محو برده داری مبارزه میکند که در واقع درست نقطه عکس آن بود. و شما امروز بربریت جدیدی را در شکل این مردان و زنانی میبینید که تظاهر میکنند به نام تساهل، به نام مبارزه با امپریالیسم، به نام مبارزه با استعمار میجنگند، حال آن که از بردگی زنان و نقض شدید حقوق بشر حمایت میکنند. و یا اگر در پی دفاع از اینها نیستند در هر حال در برابر آنها بردباری نشان میدهند و از محکوم کردن آنها سرباز میزنند.
شما امروز با یک سازوکار جدیدی روبرو هستید... برای مثال، به نام آمریکاستیزی جنایاتی که در دارفور به انجام میرسد محکوم نمیشود. جنایات روی داده در بوسنی پذیرفته میشود. و همینطور جنگ و جدالهای بسیاری در آفریقا یا نقاط دیگر نادیده گرفته میشود.
سالن: منظور شما دقیقاً چه کسانی هستند؟
لوی: برای مثال آنهایی که وانمود میکنند ضدجهانی سازی یا به قول خودشان anti-mondialist هستند... نمیدانم شما در آمریکا هم از اینها دارید یا نه. anti-mondialistها بر ضد جهانی سازی میجنگند. ضد جهانی سازیها... امروزه سوی تیرهی چپ امروز هستند.
اکنون در خانواده من که اردوگاه چپ پیشرو باشد من شاهد آن هستم که گرایشی وجود دارد که میتواند به همان نتایج برسد... به همان نابینایی دست راستیها، به همان بیتفاوتی نسبت به درد و رنج واقعی مردم و غیره و غیره.
سالن: منظورتان این است که در باور شما سرنوشت چپ میتواند ارتکاب همان گناهان دست راستیها باشد؟ زیرا من در این اندیشه ام که در ایالات متحده ما در حال مبارزه برای تساهل در موارد متعددی هستیم. تساهل برای هم جنس گرایان، حقوق مدنی...
لوی: البته شما و من درگذشته در این نبردها شرکت کرده و به پیروزی رسیده ایم. هدفهای ما متحقق شدهاند. این که باراک اوباما نامزد انتخابات ریاست جمهوری است و ممکن است برنده شود که امیدوارم چنین شود معنایش این است که مبارزه کمتریا بیشتر به پیروزی مورد نظر رسیده است. این که امروز در این کشور افراد به جرم نژادپرستی تحت پیگرد قانونی قرار میگیرند و زنان دارای این قدرت شدهاند که از تبعیض حقوق خود جلوگیری کنند خودش عالی است. این یک انقلاب فرهنگی عظیم است که آمریکا به پیش برده است.
اما در نام تساهل و مدارا جنایاتی نیز میتواند مطرح باشد، البته نه ارتکاب جنایت بلکه پنهان ساختن آن... برای مثال کسانی که به ما میگویند که ما باید نسبت به نهضتهای اسلام افراطی مدارا پیشه کنیم، آن کسانی که به ما توصیه میکنند متساهل بودن معنایش تلاش برای درک دلایل طرف مقابل و توجیهات آنها است، آن کسانی که به ما میگویند که پوشیده بودن چهره زنان فقط یک سنت متداول است که ما غربیها اجازه قضاوت آن را مطابق با استاندارد حقوق بشر نداریم. این بسیار قابل تاسف است.
این اندیشه که هر رسم و عادتی باید مورد رعایت دیگران قرار گیرد و هر سنتی باید پذیرفته شود زیرا بخشی از یک کل است و این که اگر جزء کوچکی از آن را برداریم کل آن را تخریب کرده این، تمامی اینها یکی از تاثیرات وارونه و منفی تساهل است. و شما در آمریکا بسیاری را دارید که میگویند چرا باید از هندیها بخواهیم که الگوی نظام کاستها را که به فرهنگ آنها متعلق است کنار گذارند؟ چرا باید مردم این یا آن قبیله را در آفریقا موظف کنید که ختنه دختران را دیگر انجام ندهند؟ آخر این هم بخشی از فرهنگ آنها است.
سالن: طرح کلی کتاب جدید شما در این باره بود که میخواستید به نیکولاس سارکوزی بگوئید در انتخابات ریاست جمهوری نه از او حمایت میکنید و نه به او رای میدهید. با این وجود شما دونفر ۲۵ سال است که با هم دوست هستید. شما در یک مکالمه تلفنی به او گفته اید که هرگز به جناح راست رای نداده و قصد هم ندارید که این تصمیم خود را تغییر دهید. اکنون رابطه شما با او چگونه است؟
لوی: این را نمیدانم، زیرا از زمان انتشار کتابم او را ندیدهام... او اعتقادی به اندیشهها ندارد و کسی را که نوعی رفیق او به حساب میآید اما به او رای نمیدهد درک نمیکند. من از واژه دوست استفاده نمیکنم بلکه میگویم رفیق (buddy). فکر میکنم که هنوز هم این رفتار مرا نمیفهمد و از این رو این قسم ماجراها را با ملاک وفاداری یا خیانت تفسیر میکند. من چنین اعتقادی ندارم. تنها وفاداری که باید داشته باشیم به اندیشهها و حقایق است و بعضی شرایط خاص وجود دارد که یک روشنفکر موظف به پیمان شکنی است، البته اگر او دوست شما است و شما هم با ایدههای او مخالف هستید.
چپ بودن یعنی چه؟ آیا معنایش این است که باید به یک خانواده وفادار باشی، حال این خانواده هرچه میخواهد بکند؟ من چنین باوری ندارم. ما وظیفهی عهدشکنی نسبت به خانوادهی مورد بحث را هم داریم، و نسبت به چپ هنگامی که در شخصی مانند نوام چامسکی تجسم مییابد یا وقتی نائومی کلاین باید مظهری از آن باشد.
سالن: آیا مایلید که برای مخاطبین آمریکایی توضیح دهید که منظور شما از چپگرا چیست؟ مایلم بدانم که تفاوت میان یک چپ اروپایی با آمریکایی چیست.
لوی: در هر دو کشور فکر میکنم که یک تعریف برای آن داریم: آزادی و برابری، دو رویایی که در کنار هم و باهم به جلو میروند. مسئله دیگر پرهبز در انتخاب یکی از میان این دو است. این در واقع همان شعار مکتوب جمهوری فرانسه است که میدانید: آزادی، برابری، برادری (Liberté, égalité, fraternité). و همینطور در دی انای (DNA) بهترین چیزی که از آمریکا میدانیم نوشته شده است. رویای برابری که برای مثال نبرد برای حقوق مدنی را تغذیه کرد. مارتین لوتر کینگ و امثالهم و نبرد برای آزادیهای فردی. کسانی که میگویند میان این دو باید یکی را انتخاب کرد چپگرا نیستند. آنها معتقد هستند که اگر ازادی داشته باشید برابر نیستید و اگر برابر باشید آزادی ندارید. فکر میکنم این تعریف مناسبی از چپ باشد.
سالن: اگر میان چپ و راست سه تفاوت اصلی وجود داشته باشد همین الان به نظر شما آنها چه هستند؟
لوی: یک تفاوت همان است که گفتم، یعنی معتقد بودن یا نبودن به این که برابری و آزادی را میتوان با هم داشت. مورد دیگر باور به سیاست است. یک راستگرای اصیل و سنتی (classical) یا شخصی از جناح چپ آنها، به سیاست باور ندارد. در یک مورد او به دست نامرئی بازار معتقد است و در موردی دیگر به دست نامرئی تاریخ. یعنی دست نامریی به تنهایی و به خواست خودش میتواند تغییرات و اصلاحات و موارد لازم دیگر را به پیش برد. برای من یک چپگرا کسی است که معتقد است دموکراسی را باید به مرور و با شکیبایی و نیت واقعی بوجود آورد.
و تفاوت سوم برای من انتخاب نکردن قربانیها است. برای مثال اگر شما یک راستگرا باشید دارای بعضی حمامهای خون برگزیده هستید، بعضی جنگهایی که به آنها اهمیت میدهید و بعضی دیگر که برای شما مهم نیستند. شما همچنین در به اصطلاح جناح چپ مشابه همینها را میبینید، مثلاً در کوزوو. فاشیستها، نژادپرستان و دیکتاتورهایی مانند میلسوویچ. در اینجا یک جمعیت از غیرنظامیان وجود دارد که هیچ گناهی ندارند، کسانی که از جا و مکان اصلی خود رانده شده اند، مورد تجاوز واقع شده اند، به قتل رسیدهاند و غیره. و شما کسانی را میبینید که چون آمریکا بر ضد میلسوویچ بوده از این شخص طرفداری میکردند و با دخالت نظامی آمریکا برای متوقف ساختن اینها مخالفت بودند و از این قبیل. این همان چپ عوضی است.
سالن: شما در این کتاب خودتان مینویسید: «از زمان انقلاب فرانسه واژهی "انقلاب" حداقل در فرانسه مهمترین مرز تعین کنندهی نظرگاههای سیاسی متفاوت است. چپها خواهان آن بودند و راستها از آن میترسیدند.» در همین لحظه فعلی وضعیت انقلاب چگونه است؟
لوی: بستگی به آن دارد که منظور شما از انقلاب چه باشد. اگر منظورتان از انقلاب همان رویایی باشد که وقتی من ۲۰ ساله بودم (در دهه ۱۹۶۰) مهمترین درخواست مطرح بود، اکنون امیدوارم که دوره اش سپری شده باشد، یعنی رویایی برای آغاز مجدد نژاد بشر. از نو ساختن انسان و آن را دوباره در قالب جدیدی بوجود آوردن همان شیوهی قدیمی بود برای این که یک انقلابی باشیم. اما اگر منظور شما از انقلاب تغییر دادن جهان به سود مردم محروم در کشورهای فقیر است و کسانی که از امکانات کمتری برخوردار هستند و اگر مقصود شما از انقلاب دموکراسی و لیبرال دموکراسی بیشتر است و میان آزادی و برابری تفاوتی نمیگذارید این آن چیزی است که هنوز هم ادامه دارد و گرچه کافی نیست، امیدوارم که بیشتر شود.
سالن: فکر میکنم که اگر اوباما انتخاب شود درحکم یک انقلاب در ایالات متحده خواهد بود.
لوی: از جهتی میتوانید آن را این گونه استنباط کنید. من هم خودم طرفدار او هستم. اگر میتوانستم دعا کنم برای پیروزی او در انتخابات دعا میکردم.
سالن: شما اروپاییها چرا کشته مردهی اوباما هستید؟
لوی: نمیدانم. نمیتوانم بگویم چرا. ضمناً من او را دوست هم ندارم فقط امیدوارم که انتخاب شود. این ربطی به دوست داشتن یا متنفر بودن ندارد... چیزی که در سیاست نباید نقشی داشته باشد.
اما چرا از نظر من اوباما باید انتخاب شود: اول به این دلیل که این حقیقتاً پایان آن پیروزی نهایی در نبردی است که در دهه ۶۰ آغاز شده بود. دوم، زیرا انتخاب شدن او به معنای خاتمه یک آمریکای شرور دیگر است که جامعه آمریکایی را به اجزا مختلف تقسیم کرده بود یا به اصطلاح امروزی آن را بالکانیزه کرده بود. در واقع یک تاثیر وارونهی دیگر حاصل از ایدهی بزرگی است که همان تساهل باشد. شما آنقدر در تساهل ورزیدن جلو میروید که تقسیم شدن جامعه آمریکا به حبابهای جدا از هم را که هرکدام ویژگیهای خاص خودشان را دارند تحمل میکنید. پیروزی اوباما معنایش این است که تمامی این حبابها به یک آرمان واقعی از شهروندی گردن مینهند. این پیام او است. مک کین قادر به انجام چنین کاری نیست. اگر او انتخاب شود میتوانم بشما بگویم که ایرانیها خودشان را در هویت ایرانی با هم متحد میکنند. عربها هم خود را با بیاعتنایی در هویت اسلامی محبوس میسازند. آمریکاییهای آفریقایی تبار به این باور میرسند که جامعه آمریکا هر روز بیشتر از پیش در برابر آنها صف آرایی میکند. شما شاهد یک افزایش در تکه تکه شدن جامعه خواهید بود.
و دلیل سوم، شما یک ایده آل دیگر در جامعه امروز آمریکا دارید که من آن را رقابت قربانیها مینامم. رقابت خاطرات. اگر شما از یهودیها طرفداری میکنید نمیتوانید از سیاهان نیز پشتیبانی کنید. اگر درد و رنج بردهها را در خاطر زنده کنید نمیتوانید بیش از اندازه درد و رنج هولوکاوست را گرامی بدارید و از این قبیل. قلب آدمی برای تمامی درد و رنجها فضای کافی در اختیارش نیست. این آن چیزی است که بعضیها میگویند. اوباما خلاف این را میگوید. معنای آن پایان این موضوع احمقانه است که همان رقابت در قربانی گرایی باشد.
سالن: اگر مک کین انتخاب شود جهان چه عکس العملی نشان خواهد داد؟
لوی: تنها راهی که آمریکا میتواند از این بحران فعلی خلاص شود یک حداقل در دولت رفاه است یا به عبارتی حد اقلی از سیاستهایی که اصطلاحاً به New Deal مشهور شده و در دولت روزولت به انجام سیده بود. کاهش مالیات و از این قبیل مطرح نخواهد بود... و آمریکا به نحو نامطلوبی واکنش نشان خواهد داد. مک کین شاید آدم بدی نباشد، اما پیروزی او به این معنا خواهد بود: آمریکای انتقام جو، منجد، وحشت زده، خجالتی و آمریکای پس قراول. نه آمریکای پیش قراول، پیروز و خوش بین.
سالن: بسیاری از آمریکاییها درک نمیکنند که چرا اهمیت دارد که بقیه جهان نیز در باره رئیس جمهور آنها اندیشه کنند.
لوی: زیرا کشور شما مهمترین و قدرتمندترین کشور جهان است. اما شما آمریکاییها نباید بیش از اندازه خودشیفته باشید. هرچیز برای تمامی مردم جهان مهم است. رئیس جمهور بعدی ایران برای همه مهم است. این که چه کسی رئیس جمهور باشد به همه ربط دارد. این که چه کسی رئیس جمهور کوچکترین دولت جهان یا همان اسرائیل باشد برای همه مهم است. کل جهان اهمیت دارد. حتی غزه کوچکتر. این که حماس باشد یا نباشد. همه این موضوع را زیر نظر دارند. بنابراین این یک اصل است، یک قاعده در دوره جهان سازی است که: همه چیز برای همه مردم اهمیت دارد.
----------------
۱: این مقاله عیناً در اشپیگل آن لاین نیز منتشر شده است. من در اینجا فقط بخش مقدمه را حذف کردهام. مترجم.
iran-emrooz.net | Sun, 26.10.2008, 15:41
نامهای سرگشاده به دوستان چپگرایام
استیون هورویتز
دنیای اقتصاد / مترجمان: مجید روئین پرویزی، محمدصادق الحسینی
توضیح: نامهای که در پیش روی دارید، علاوه بر اینکه کل بحران مالی آمریکا را با زبانی ساده و به زیبایی بیان میکند، تذکرات جدی در خصوص سوء استفاده جریانهای چپ گرا از این بحران میدهد. تذکراتی که البته برای چپگراهای ایرانی هم که از این بحران خشنود شدهاند بسیار درسآموز خواهد بود.
دوستان من!
در یکی دو هفته اخیر، به کرات از جانب شما شنیدهام که گفتهاید آشفتگی مالی کنونی محصول نارساییهای مکانیزم «بازار آزاد» و «آزادسازی» است. گفتهاید «حرص سود»، از هر شکل آن، که اساس مکانیزم بازار را تشکیل میدهد، ریشه مشکلات ماست. همچنین ابراز داشتهاید که شاید بهتر باشد دولت با دخالت گسترده در بازارهای مالی، یکبار و برای همیشه این مشکلات را حل کند. من از شما میخواهم که حداقل برای چند دقیقه آتی، به قول الیور کرامول؛ «تصور کنید که ممکن است در اشتباه باشید». لحظهای گمان برید که شاید، هم در تشخیص و هم در تجویز به خطا رفتهاید.
تصور کنید که شاید مشکلات آشفتگی کنونی توسط همان مقررات دولتی که اکنون به عنوان راه حل پیشنهادش میکنید ایجاد شده باشند. احتمال دهید که شاید همان انگیزههای سودجویی که شما تقبیحشان میکنید به گونهای توسط نهادها، قوانین و سیاستها هدایت شدهاند که در این مورد خاص، مشکل ساز از آب درآمدهاند. این امکان را در نظر بگیرید که قوانینی که ممکن است علت بحران باشند، خود توسط بنگاههایی که موضوع آنها بودهاند به گونهای مورد حمایت قرار گرفتهاند، به این دلیل که در جهت منافع آنها بوده، و نه در جهت منافع عموم مردم (در تاریخ ایالات متحده چنین مواردی کم نبودهاند). تمام اینها را همان هنگام که درخواست دخالتهای بیشتر برای حل مشکل میکنید در نظر داشته باشید. و سرانجام این نکته را هم در نظر بگیرید که چرا هیچگاه از خود نپرسیدهاید: به چه علت کسانی که ثروت و قدرت دارند تلاش نخواهند کرد تا یک فرآیند قانون گذاری جدید را در جهت منافع خودشان دستکاری کنند؟
یکی از بزرگترین مغالطهها در مورد آشفتگی کنونی این است که ادعا کنیم منشا آن «طمع» بوده است. مشکل چنین تبیینی این است که، طمع جزئی همیشگی از کنش انسان است. از ابتدا نیز چنین بوده است. حال چطور ناگهان طمع باعث چنین لطماتی شده است؟ و چرا فقط در یک بخش از اقتصاد؟ بالاخره، مگر در جاهای دیگر طمع وجود ندارد؟ بنگاهها البته سودجویند. آنها هرکجا که محرکهای نهادی بهگونهای باشند که کسب سود را ممکن سازند وارد عمل خواهند شد. در یک بازار آزاد، بنگاهها با ارائه کالاها در قیمتهایی که مصرفکنندگان مایل و قادر به پرداخت آن میباشند سود میبرند (دوستان من، لطفا دست از خواندن نکشید حتی اگر با من موافق نیستید – حداقل این پاراگراف را تمام کنید). با این وجود، قوانین، سیاستها و حتی سخنان بازیگران مهم سیاسی میتواند انگیزههای کسب سود را تغییر دهد. قوانین میتوانند با مجبور کردن بنگاهها به پرداخت وام به قرض گیرندگان کمبضاعت توان حداقل سازی ریسک آنها را محدود سازند. نهادهای دولتی میتوانند با تضمینهای تلویحی بانکها را به پذیرش ریسک بیشتر تشویق کنند. سیاستها میتوانند منافع شخصی را به جهت فعالیتهایی هدایت کنند که در خدمت منافع جمعی باشند، نه منافع عمومی!
بسیاری از شما به درستی دستورالعمل سوخت اتانول (The ethanol mandate) را به باد انتقاد گرفتهاید.(اشاره به ابلاغیهای دارد که حدودا از سال ۲۰۰۶ به طور جدی هر روزه در تعداد بیشتری از ایالتهای آمریکا به اجرا درآمد. طبق آن پایگاههای سوخت موظف میشدند که حداقل درصد معینی از ماده سوختشان را اتانول تشکیل دهد. این تصمیم به منظور حمایت از محیط زیست و کاهش واردات سوخت به اجرا درآمد. (لازم به ذکر است سوخت اتانول از ذرت تهیه میشود. سابقه استفاده از این سوخت البته به سالیانی دور باز میگردد- مترجم)، این سیاست باعث شد ذرت کاران از کشت ذرت برای تامین خوراک به سمت کشت برای سوخت بروند، که در نهایت منجر به افزایش قیمت مواد غذایی در سطح جهان شد. چیزی که جالب است آن که، در این مورد شما به درستی سیاست را به نقد کشیدید نه طمع و انگیزه کسب سود را! حکایت آشفتگی مالی کنونی نیز دقیقا موردی مشابه است.
هیچ اقتصاددان طرفدار بازار آزادی عقیده ندارد که «طمع همیشه خوب است.» آنچه ما معتقدیم خوب است، نهادهایی هستند که به بازیگرانی از بخش خصوصی که نه فقط در جهت منافع خود، بلکه در جهت منافع عموم عمل میکنند پاداش میدهند. ما معتقدیم که کارکرد اصیل بازارهای آزاد این است. مبادلات بازار برای هر دو طرف سودمندند. هنگامی که قانون قواعد بازی را به درستی تعیین نکند یا سعی کند با وضع محدودیتها آنها را زیر پا بگذارد، آنگاه دیگر رفتار منطبق با نفع شخصی برای طرفین مبادله سودمندی نخواهد داشت. در این مواقع بخش خصوصی با عمل درراستای منافع گروههای خاص سود میبرد، نه عمل برای جامعه. در این هنگام است که طمع به نتایج نامطلوب منجر میشود، اما باز هم نامطلوبیتش به این دلیل نیست که ذاتش «طمع» یا «نفع شخصی» است، بلکه به این دلیل است که زمینه نهادیای که این نفع شخصی در آن عمل میکند آن را به مسیرهای از منظر اجتماعی نامطلوب سوق داده است. این است اساس آنچه ما را به آشفتگی کنونی دچار ساخته است.
درباره بحران مسكن
بحران مسکن و اعتبار فعلی را مصداق نارسایی بازار آزاد یا حرص و آز مهار نشده نامیدن یا نادیده گرفتن محدودیتهای بیشمار دولتی و دخالتهای نابه جا و غلط دولت و سیاستها و بیانیههایی که آزادی این بازارها را کاهش دادهاند و خواسته یا ناخواسته نیروی نفع شخصی را در مسیرهایی هدایت کردهاند که نتایجی فاجعه بار به دنبال داشتهاند قابل تامل است. اکنون اجازه دهید نگاه مختصری به نقش مهم دولت در این نمایش کوچکمان داشته باشم.
برای آگاهی جوانترها باید گفت: فانی می و فردی مک «بنگاههای تحت حمایت دولتی» هستند. هرچند از نظر تکنیکی خصوصی به حساب میآیند ولی از مزایای ویژه دولتی برخوردارند. کنگره با دیده اغماض به آنها مینگرد، و آنها با وعده صریح حمایت در صورت ورشکستگی فعالیت میکردهاند. به سختی میتوان در مورد آنها حرفی از «بازار آزاد» زد. تمام فعالان بازار وامهای رهنی از ابتدا این را میدانستند. در اوایل دهه ۹۰، کنگره نسبت کفایت سرمایه فانی می و فردی مک را کاهش داد (به یک چهارم سرمایه مورد نیاز برای بانکهای تجاری معمولی) تا قدرت وام دهی آنها به مناطق فقیر افزایش یابد. کنگره همچنین آژانسی را برای نظارت بر فعالیت آنها ایجاد کرد، که البته این آژانس هرساله باید برای بودجه خود به کنگره درخواست مجدد میداد (هیچ ناظر مالی دیگری چنین شرایطی ندارد)، زیرا کنگره باید مطمئن میشد که آنچه را خوش دارد از زبان این آژانس بشنود: «همه چیز روبهراه است!». در ۱۹۹۵، فانی و فردی اجازه یافتند به بازار مشتریان کم اعتبار پا بگذارند و قانونگذاران نیز سختگیریهایشان را بر بانکهایی که به اندازه کافی به مناطق تحت فشار قرض نمیدادند، افزودند. چندین بار تلاش شد تا از حرکت لجام گسیخته فردی و فانی جلوگیری شود، ولی کنگره هیچگاه رای کافی برای این کار نداشت؛ به خصوص که هر دو بنگاه کمکهای انتخاباتی قابل توجهی به هر دو حزب مطرح آمریکا میکردند. حتی در سال ۱۹۹۹ نیویورک تایمز هشدار داد که اگر فعالیت فردی و فانی بدین نحو ادامه پیدا کند با افول بازار مسکن نیاز آنها به برنامه نجات قطعی است.
بازبینی قانون تشویق سرمایهگذاری محلی (The Community Reinvestment Act of 97)، یا بطور مخفف (CRA) مسائل را از این هم پیچیدهتر کرد، CRA بانکها را ملزم کرد تا درصدی از وامهایشان را در محلهای که در آن فعالیت میکنند بپردازند، بهویژه اگر آن محله از نظر اقتصادی شرایط خوبی نداشته باشد. همچنین، کنگره صریحا فانی و فردی را به سمت افزایش قرض دهی به مشتریان کم اعتبار سوق داد تا از این طریق بر شمار مالکان مسکن بیفزاید. آنچه که مجموعه این اقدامات در پی داشت این بود که برای بانکها و فانی می و فردی مک هم انگیزه سودجویی و هم انگیزه سیاسی ایجاد شد تا بیشتر و بیشتر به سمت مشتریان پر ریسک با درآمد پایین بروند. هرچند نیت نیک افزایش شمار مالکان مسکن پشت این اقدامات بود، اما تحمیل این سیاست به بانکها و در نتیجه به طور مصنوعی هزینه پرداخت چنین وامهایی را کاهش دادن، بخش عمدهای از علت مشکلی که اکنون گریبانگیر ما شده است را تشکیل میدهد.
در همین دوران، با افزایش قیمتهای مسکن به نظر میرسید آنهایی که وامهای رهنی بزرگ با اقساط کاهنده کوچک گرفته بودند براحتی میتوانند وامهای خود را تسویه کنند، لذا اینان الهام بخش ابداع طیفی جدید از ابزارهای مبتنی بر وامهای رهنی شدند. چیزی که در این میان جالب است این که، شهرهایی که قوانین مربوط به استفاده از زمین در آنها سختگیرانهتر بود، بیشتر تحت تاثیر موج افزایش قیمتها قرار گرفتند. این قوانین اجازه خانهسازی روی برخی از انواع زمین را نمیدادند، که در نتیجه باعث میشد تقاضای رو به افزایش (به دلایل گفته شده در بالا) با عرضهای کم کشش روبهرو شود، نتیجه افزایش شدیدتر قیمتها بود. در نواحیای که قوانین استفاده از زمین سهلگیرتر بودند اثر رشد سریع قیمتهای مسکن کوچکتر بود. بنابراین بازهم این قوانین محدود کننده بودند و نه بازارهای آزاد که به انگیزه کسب سود جهت داده و به عنوان عاملی مهم زمینه ساز افزایش قیمتهای مسکن شدند. این افزایش قیمتها هم به نوبه خود بر آشفته بازار وام دهی دامن زد. درهمان زمان که تمام این قضایا در حال وقوع بود، فدرال رزرو، که اسما خصوصی است ولی از مزایای عظیم انحصاری دولتی برخوردار است (وعملا دولتی است)، در حال دمیدن در اعتبارات و کاهش مداوم نرخهای بهره بود. همین بادکنک اعتبارات بعدها قرضگیریهای بی حساب و کتاب را تقویت کرد. به لطف بانک مرکزی انحصاری مورد علاقه شما، بانکها ذخائر بیشتری یافتند تا بهطور فزاینده وامهای پرریسکتری بپردازند.
بخش پایانی داستان در ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵ اتفاق افتاد، آنجا که در پی رسوایی حسابداری فردی مک، فردی و فانی هردو با پذیرش گسترش وام دهی به مشتریان کم درآمد سعی کردند کنگره را بر سر رحم آورند. هردو پذیرفتند که وامهای با اعتبار به شدت پایین (Sub prime) و وامهای کم اعتبار (Alt-A) بیشتری را تملک کنند و از این طریق برای پرداخت بیشتر این نوع وامها به بانکها چراغ سبز نشان دادند. از سال ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۶، درصد وامهایی که در این اقلام پر ریسک قرار میگرفتند از ۸ به ۲۰ درصد کل وامهای رهنی موسسات آمریکایی افزایش یافت. در عین حال کیفیت این وامها نیز رو به کاهش بود: تقسیطهای کاهنده به طور فزایندهای کاهش مییافتند و هر روز تعداد بیشتر و بیشتری از وامها با نرخهای بهره ابتدایی پایین که در آینده رو به بالا تعدیل میشدند پرداخت میگردیدند. بانکها مشتریان پر ریسک تر را میپذیرفتند، زیرا میدانستند خریداران تضمین شدهای در فانی و فردی برای آنها وجود خواهد داشت، که البته این دو هم به پشتوانه ما مالیات دهندگان این خریدها را انجام میدادند. بله، بانکها برای مشتریان جدید و وامهای ریسکیتر حریص بودند، اما آنها تنها به انگیزههایی پاسخ میگفتند که دولت خیرخواهانه ولی به غلط برایشان خلق کرده بود. چنین مداخلههایی مسوول وامهای ریسکی که اکنون به کانون بحران تبدیل شدهاند میباشند، نه «بازار آزاد».
بنابراین آشفتگی فعلی تنها و تنها به خاطر مزاحمت دولت در مکانیزم بازار آزاد بوجود آمده است، از CRA (قبلا درمورد آن توضیح داده شد) و قوانین استفاده از زمین گرفته تا خلق بازار مصنوعی برای وامهای رهنی پر ریسک توسط فردی و فانی، که خود بر اساس تقاضای کنگره بود با این توجیه که امکان خانه دار شدن خانوادههای کم درآمد فراهم شود. به لطف این دخالتها بسیاری از آن خانوادهها اکنون نه تنها خانههایشان را از دست دادهاند بلکه پساندازهایی را که میتوانستند چندسالی بیشتر نگه دارند و با وامی کم ریسک تر خانهای ارزانتر تهیه کنند را نیز از کف دادهاند. همه این مداخلات در مکانیزم بازار انگیزه و ابزار لازم برای بانکها ایجاد کرد تا با پرداخت وامهایی که در یک بازار آزاد هرگز پرداخت نمیشدند، سود کسب کنند.
نیازی به ذکر نیست که این مقررات، سیاستها، و مداخلات اغلب اوقات با استقبال گرم ذینفعان بخش خصوصی نیز روبرو میشدند. فانی و فردی در موج افزایش قیمتهای مسکن میلیاردها به جیب زدند، و مدیران ارشد آنها پاداشهای بی حساب و کتاب گرفتند. همین قضیه در مورد بانکها و سایر واسطههای بازار وامهای رهنی نیز صدق میکرد که ضمن دامن زدن به ابعاد مساله، با طراحی انواع و اقسام ابزارهای مالی عجیب و غریب از ریسک افزایش یافته ورشکستگی به علت مداخله دولت، پول به جیب زدند. برای آنها بازیای بهتر از این نمیشد، بازارهای مالی از حضور خریدارانی مثل فانی و فردی که به پشتوانه مالیات دهندگان آمریکایی با ولعی سیرنشدنی وامهای ریسکی را میخریدند در پوست خود نمیگنجیدند. تاریخ مقررات تجاری آمریکا، تاریخ بنگاههایی است که از مقررات به نفع خود سود بردهاند بیآنکه کوچکترین توجهی به نفع عمومی داشته باشند. این دقیقا همان چیزی است که در بازار مسکن اتفاق افتاد و درست به همین علت است که تقاضای مقررات و مداخله بیشتر برای حل معضل کنونی کاری خطاست: این ابزارها در گذشته شکست خوردهاند و در آینده نیز شکست خواهند خورد، زیرا همان کسانی که منافعشان در خطر است با دسترسی خود به منابع و قدرت قوانین بازی را درجهت نفع خود به انحراف خواهند کشاند.
مخالفت با طرح نجات، چرا؟
دوستان من، آگاهم که شما نگران قدرتمند شدن شرکتها هستید. من هم نگرانم؛ همینطور بسیاری از همکاران طرفدار بازار آزاد من نیز نگران هستند. تنها تفاوت در این است که، ما معتقدیم، و بنظرم تاریخ نیز ما را تصدیق میکند، که بهترین راه کنترل قدرت یابی شرکتها نیروی بازار رقابتی و دلارهای مصرفکنندگان است. رقابت، شرکتهای پست و فرومایه را به جان هم میاندازد تا درنهایت به همه ما خدمت کنند. بله، آنها همچنان قدرتمند خواهند بود، ولی حداقل آثار منفی قدرت آنان کمتر شده است. برعکس هنگامی که آنها بتوانند از دولت به عنوان ابزاری برای دستکاری مقررات به نفع خود استفاده کنند آثار منفی قدرت شان تقویت خواهد شد، دقیقا به این دلیل که در این حالت نیروی دولت را نیز پشت خود دارند. تنها آنگاه که پی به نقش عظیم دولت در بحران فعلی برده باشید درخواهید یافت که وضیعت فعلی و بسیاری موارد دیگر مصداق استدلال فوق هستند. اگر واقعا میخواهید قدرت شرکتها را کاهش دهید، دولت را از طریق افزایش اختیارات تنظیمکنندگیاش در چنگ آنها نگذارید. این دقیقا چیزی است که شرکتها میخواهند، همانطور که جدال کنونی بر سر محرک ۷۰۰ میلیاردی بهخوبی مبین آن است.
به این دلایل است که بسیاری از ما طرفداران بازارهای آزاد با طرح نجات مخالفیم. این طرح تنها یک نمونه دیگر از سابقه طولانی بخش خصوصی در تلاش برای تقویت خود بوسیله ابزار دولت است. در چنین تلاشهایی، هیچ نفعی برای سایر اهالی ایالات متحده وجود ندارد، درست عکس حالتی که بنگاهها در بازار رقابتی برای کسب قدرت جدال میکنند. این بنگاهها از مقررات مداخله گرانهای که حامی اش بودهاند سود بردند در حالی که به بسیاری از ما زیان رساندند. ترکیدن محتوم حبابها و زیانهای بعدی آنها، از نظر بسیاری از ما، تنها نتیجه منفی عملكرد آنها بخاطر دستکاری قواعد بازی و سرانجام گیر افتادنشان میباشد. حال دومرتبه پاداش دادن به آنها به خاطر نادرستیهایشان نه تنها از نظر اخلاقی مردود است بلکه سیاست اقتصادی غلطی نیز محسوب میشود، زیرا این اقدام به سایر متقلبان احتمالی پیغام میفرستد که برای بهم ریختن اقتصاد آمریکا پاداش خواهند گرفت. با عدم اجرای طرح نجات دشواریهای کوتاه مدتی وجود خواهند داشت، ولی این تاوانی است که ما باید برای 15سال وامدهی بیحساب و کتاب بپردازیم. طرح پیشنهادی نمیتواند جلوی پرداخت این تاوان را بگیرد، بلکه تنها با پخش کردنش میان مالیاتدهندگان و به یادگار گذاشتن یک اقتصاد رنجور از قرض گیری، آن را پنهان میکند؛ ضمن آنکه آثار مالیاتی یا تورمی تامین ۷۰۰ میلیارد را نیز نباید از نظر دور داشت. بهتر است که محنت کوتاه مدت مان را نقدا تحمل کرده و اشتباهات و ریخت و پاش هایمان را پاکسازی کنیم و سپس به ساز و کار بازارهای آزاد بازگردیم بی آنکه رویه اجرایی را بدون ملاحظه پیش بریم که سعی دارد آنهایی را که از این بحران بیشترین سود را بردهاند نجات دهد و مالیاتدهندگان بی گناه را تنبیه کند.
دوستان چپ گرایم، آنچه من از شما درخواست میکنم این است که نه تنها با ما در مخالفت با این طرح نجات یا هرطرح مشابه دیگری همراهی کنید، بلکه به دقت فکر کنید که آیا واقعا میخواهید اختیار درمان این بحران را به نهادی (دولت) بسپارید که خود علت اصلی ایجاد آن بوده است؟ اختیارات قانونگذاری و تنظیمی بیشتر ممکن است راه حل به نظر برسند، ولی مردم همین را هم هنگامی که CRA تصویب شد میگفتند، یا وقتی به فردی و فانی اختیارات جدید تفویض میشد. بنگاههایی که اکنون قرار است فعالیتهایشان مقید شود اولین کسانی خواهند بود که تعیین میکنند این قیود چگونه نوشته و اجرا گردند. از همین الان میتوانید حدس بزنید که این بازی به چه نحو دستکاری خواهد شد.
متوجه هستم که در میان شما تمایلی هست تا مشکل این قوانین را به گردن اشخاص قانون گذار بیندازید. فکر میکنید اگر اوباما پیروز شود ما میتوانیم جمهوری خواهان فاسد! را کنار گذاشته و افراد با اخلاق و خوش طینت را به جای آنها بگماریم؟
دوباره فکر کنید. حداقل اینکه، تقریبا تمام مداخلات دولتی که پایههای این بحران را گذاشتهاند در زمانی انجام شده که یا دولتی دموکرات بر سریر قدرت بوده یا کنگره در دست دموکراتها قرار داشته است. حتی زمانی که جمهوری خواهان زمام کنگره را در دست داشتند، کلینتون کوشید تا قوانین را به نحوی تغییر دهد که فردی و فانی بتوانند به بازار وامهای پر ریسک وارد شوند. البته من در اینجا قصد ندارم پیکان اتهام را به سوی دموکراتها بگردانم. هردو حزب به یک اندازه مقصرند. حرف من این است که تصور آنکه با گماردن افراد مناسب بر اریکه قدرت میتوانیم از بروز چنین مشکلاتی جلوگیری کنیم، هم ساده لوحانه است و هم از منظر تاریخی مردود. تا آنجا که به منافع شرکتها مربوط است، اقدامات اساسا خیرخواهانه اشخاصی موجه که در پی انجام افعالی سازنده بودهاند، همواره در جهت تقویت و یاری نفع شرکتها عمل کرده است. مشکل اینجاست که اقدامات آنها بسیاری از نتایج ناخوشایند ناخواسته به همراه خود میآورد، که البته قابل پیشبینی هم هستند. مهم نیست که کدام حزب ناخدای کشتی شده است: مقررات پیآمدهای ناخواستهای را به همراه خود دارند که همواره نیز در جهت حداکثرسازی منافع خصوصی جمعی به کار گرفته خواهند شد. تاریخ مملو از نمونههایی است که افرادی با آرمانهای معنوی و ایدئولوژیک ناخواسته خود را هم پیمان سیاسی آنهایی مییابند که تنها بدنبال منافع مادی خویش اند، با وجود آنکه این دو گروه معمولا در تقابل با یکدیگر هستند. این همان پدیده مشهور «تعمیددهنده و تبهکار» است.
تا اینجا حداقل چنین نتیجه میگیریم که حتی اگر شما استدلال مرا درمورد بی فایده بودن وضع مقررات جدید قبول ندارید، تا کنون باید متوجه شده باشید که «بازار آزاد» را مقصر دانستن خبطی است آشکار؛ و من امیدوارم که شما روح بازی جوانمردانه را رعایت کرده و از تکرار ادعاهای دو هفته اخیر خود در سخنرانیها و نوشته هایتان دست بشورید. ما میتوانیم با خوش قلبی درمورد اینکه اقدام بعدی چه باید باشد با هم مخالفت کنیم، میتوانیم درمورد میزان نقش دخالت دولت در ایجاد این آشفتگی با یکدیگر مخالفت کنیم، ولی بازار آزادی که اصلا وجود نداشته است را مسوول ایجاد بحرانی دانستن که لااقل تا حدی نتیجه مداخله بیش از حد دولت در بازار بوده، ناجوانمردانه است. اگر شما را در هیچ زمینه دیگری متقاعد نکرده باشم، امیدوارم که حداقل از پس این یکی برآمده باشم. در پایان، تنها از شما میخواهم که باز هم به این موضوع فکر کنید. سعی در توجیه این بحران به کمک «طمع» شما را به جایی نخواهد رساند، زیرا طمع همانند جاذبه جزئی جدانشدنی از این جهان است. انداختن تقصیر این بحران به گردن بازاهای آزاد نیز با این حقیقت آشکار روبهرو میشود که بازارهای بحران زده به هیچوجه آزاد از مداخله دولت نبودهاند. امکان در اشتباه بودنتان را در نظر بگیرید. تصور کنید که شاید مداخلات دولت، و نه بازارهای آزاد، سبب شدهاند که منفعت طلبان به سمت فعالیتهای مضر برای اقتصاد بروند. در نظر داشته باشید که شاید مداخله دولت باعث شده که بانکها و سایر موسسات به سمت ریسکهایی بروند که بدون مداخله هرگز نمیرفتند. توجه داشته باشید که بانکهای مرکزی دولتی تنها سازمانهایی هستند که میتوانند در آتش این بحران با اعتبارات زیاده از حد بدمند. و فکر کنید که شاید برخی از قوانین بانکها را مجبور ساختهاند به سمت وامهای کم اعتبار رفته و در نتیجه قیمتهای مسکن را افزایش دهند. و در آخر، در نظر داشته باشید که فعالان بخش خصوصی از پذیرش و حمایت چنین قوانین و مداخلاتی کاملا خرسندند، زیرا که برایشان سودآور است.
ما طرفداران بازارهای آزاد در شرایط کنونی دشمنان شما نیستیم. مشکل اصلی در حال حاضر وصلت قدرت میان شرکتها و دولت است. این همان «شرکت مداری» است که ما هردو با آن مخالفیم. من تنها از شما میخواهم که از خود بپرسید آیا همین شرکت مداری اساس آشفتگی فعلی را تشکیل نمیدهد؟ و اگر بله، پس در قضاوت خود در محکوم کردن بازارهای آزاد و پیشنهاد قوانین و محدودیتهای بیشتر برای حل بحران تجدید نظر نمایید.
iran-emrooz.net | Sun, 26.10.2008, 9:00
بحران مالی و پيآمدهای آن
گفتوگو با پروفسور ژوزف ا. اشتيگليتس
متن گفتگوی ريچارد ويمر با پروفسور ژوزف ا. اشتيگليتس دربارهی بحران مالی ایالات متحده آمريکا و جهان و پيآمدهای آن. اشتيگليتس، استاد دانشگاه کلمبيا در نيويورک و يکی از مهمترين کارشناسان اقتصادی جهان بشمار میرود. او برندهی نوبل در رشتهی اقتصاد، مشاور بيل کلينتون، رئيس جمهور پيشين ايالات متحده آمريکا، و در بين سالهای ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۰ اقتصاددان ارشد بانک جهانی بوده است.
فلسفهی عدم نظارت دولت و نظام نو ليبرالی در کشورهای غربی مرده است.
ـ آقای پروفسور اشتيگليتس، میترسيد؟
ـ ترس نه، ولی من بخاطر بحران مالی نسبتا دلنگرانم. به ميزان زياد عدم اطمينان فرمانرواست. در نهايت موضوع برسر دوران به غايت پر مخاطره است. برای من اين يک نوع احساس ِآشنايی است، چرا که آن مرا به ياد دورهی اشتغالم در بانک جهانی میاندازد، يعنی ده سال پيش، زمانی که بحران آسيا سربرداشت. تفاوت تنها در آنست که آنوقت بحران دامنگير مردم تايلند و اندونزی بود، امروز دامنگير آمريکايیها و اروپايیهاست. ابعاد بحران کنونی تازه چندين بار بزرگتر از آن بحران است.
ـ چقدر اين قضيه ديگر طول میکشد؟
ـ در واقع هيچ کس نمیداند، و ما هم نمیدانيم، چقدر اين بحران وخيم میشود. آنچه که مرا با اين وجود آرام تر میکند، اوضاع و احوالی است که ما امروز با چنين بحرانهايی بهتر از دوران رکود بزرگ دهه سی میتوانيم برخورد کنيم. ما امروز دانش و افزارهایی داريم، برای اينکه با يک بحران رو در رو بشويم. ولی من هم چنين میدانم، که با آن میتوان برخورد خطا آميز کرد، همان طور که مثلا در جريان بحران آسيا چنین شد، وقتی که صندوق بينالمللی پول و دولت ايالات متحده بحران را سراپا خطا مورد چاره انديشی قرار داد. آن چاره انديشی پيآمدهای بسيار وخيمی برای کشورهای بحران زده به بار آورد. هم اکنون ما يک رئيس جمهور ايالات متحده داريم، که عدم صلاحيتش چندين برابر بيشتر به اثبات رسيده است ـ فکر کنيد به جنگ عراق يا همين بحران کنونی. در واقعيت امر، بیشتر دولت ايالات متحده به همراه بانک مرکزی و وزارت دارايی اين بحران مالی را بوجود آوردهاند و حالا بايستی آنها برای بيرون آمدن از اين مخمصه به ما ياری کنند؟ اينجاست که من شک دارم. فکر کنيد به اين ۷۰۰ ميليارد دلار «برنامهی نجات»!
ـ چه اشکالی در آن میبينيد؟
ـ موضوع برسر يک «برنامهی نجات» بد هست. مثل روز روشنه که کاچی بهتر از هيچيه، ولی گزينههای هوشمندانهتری هم وجود داشت. برنامه بر اين فرض استوار است که مبالغ کلانی تو خِرخِرهی «وال استريت» ريخته شود، به ترتيبی که کل اقتصاد « آبياری قطرهای» گردد. بعضی موارد شايد جز آبياری قطرهای هم نخواهد، ولی اين روش بويژه کارا نيست. در نظر بگيريد بيمار از خونريزی شديد داخلی رنج میبرد و به عنوان چارهی نجات خون تزريقی دريافت میکند؟ بانکها پول قرض دادهاند و ارزش دارايی بادکنکی به عنوان ضمانت پذيرفته شده است. اين حباب ترکيده است، ضمانتها هيچ ارزشی ندارند يا بسيار کم ارزشترند.
ـ گفته میشود که در ايالات متحده آمريکا، در حال حاضر ده ميليون خانه و آپارتمان اضافی وجود دارد.
ـ اين مسئله غيرعادی است، و آن بار بسيار سنگينی بر دوش کل اقتصاد میگذارد. آنچه کسانی از قماش وزير دارايی، هنری پالسون، يا رئيس بانک مرکزی، بن برنانکی، نمیفهمند، اين واقعيت است که موضوع بيشتر از تنها يک بحران ِاعتماد ِگذراست. خطای جدی از واگذاری اعتبار شروع شد که در واقعيت امر ما آنرا مثلا در وجود مازاد عرضه در بازار مسکن شخصی میبينيم. گذشته از اين اعطای افسار گسيخته یوام در سال ۲۰۰۶ اتفاق افتاده است. اين درست مثل اختلاس است: اول تنها اختلاس کوچک صورت میگيرد، هيچ کس متوجه آن نمیشود و بعد ابعاد اختلاس بزرگ و بزرگتر میشود، تا اينکه قضيه مثل بمب میترکد. بانکها سه وظيفهی اصلی دارند: آنها بايستی انگيزهی پس اندازه ايجاد کنند، به به مديريت مخاطرات دست زنند وبا اعطای وام سرمايه را موثرتر توزيع کنند. بانکهای ما از هر نظر ناکام بوده اند: ميزان پس انداز در ايالات متحده در حد صفر است، يک مديريت بد برای رفع خطر وجود دارد، و سرمايه سراپا به مسير خطا ـ با اين فلاکت شناختهی کنونی ـ هدايت شد.
ـ حالا چه میشود؟
ـ مسئله عبارتست از اينکه، هزينهی اين خطا بر دوش چه کسی بايد گذاشته شود، و بانکها پيشنهاد میکنند، هزينه بايد بر شانهی ماليات دهندگان گذاشته شود. آنهايی که سالها سود به جيب زده اند، میخواهند يک بار ديگر ماليات دهندگان را زير بار زيان بفرستند. اين يک توزيع تمام عيار از پائين به بالاست! بانکها تازه ادعا میکنند که دولت از طريق اين «برنامهی نجات» در نهايت حتی سود خواهد برد. اگر چنين میبود، پس برای چه آنها بين خودشان تن به خريد اين اوراق بی ارزش نمیدهند؟ اگر براستی در پايان کار تنها سود وجود دارد، پس برای چی آنها اينقدر با حدت و شدت در برابرچنين تعهدی، که زيانهای کنونی در آينده به سود تبديل خواهد شد، از خود مقاومت نشان میدهند؟ آنها از وضع چنين مقرراتی مثل جن از بسم الله میترسند. ديگر اينکه « برنامه نجات» اساسا هيچ تعهدی برای حسابرسی شفاف پيش بينی نمیکند و دعوتی است که در و دروازه را به روی فساد باز میکند. بانکها میخواهند فقط و فقط با هزينهی ماليات دهندگان خسارت خود را جبران کنند، و نه بيشتر. اما اين برنامه در نهايت بهتر از هيچ است.
ـ چه خطايی درکار نظارت بانکی ايالات متحده وجود داشته؟
ـ از يک سو موضع بنياد گرايی بازار بسيار شايع بود، که مبنی بر آن بازار همواره بهترين نتيجه را به بار خواهد آورد و اينکه کنترل دولتی در کار نبايد باشد، چون که دولت تنها سد راه بازار است. از سوی ديگر کنترل کنندگانی به خودی خود وجود دارند، کسانی که در راس ادارات کنترل مینشينند. در «آلن گرين اسپان» ما يک رئيس بانک مرکزی داشتيم که او از آزادی سازی (يعنی از عدم کنترل دولتی ) جانبداری میکرد و حتی حاضر نبود ابزارهايی را که در اختيار داشت بکار گيرد.
ـ اين بحران چه پيامدهايی برای جامعهی آمريکا در بر خواهد داشت؟
ـ آن چه که در موقعيت کنونی موجب برآشفتگی بسياری از آمريکايیها شده است اينستکه آنهايی که با رفتار بی ملاحظهی خود بويژه در سه سال گذشته درآمدها و مزايای کلانی را بجيب زدهاند ـ بخاطر آوريد که بخش مالی مولد سی در صد سود شرکتها بوده است ـ حالا به هزينهی ماليات دهندگان باران پول نثارشان بشود. توجيه برای يک درآمد و مزايای بالا همواره وجود داشت: اين جماعت موجب کارآمدی کارکرد اقتصادند. اما همان طور که آدم الان میبيند، بهيچوجه چنين نبود. اين عدم تناسب آشکار بين سود شخصی و نتيجهی اعمالشان به حق بسياری را برآشفته کرده است. نابرابری در هشت سال اخير افزايش يافته است، وضع بيشتر مردم در ايالات متحده آمريکا بدتر از پيش شده است.
ـ آيا « برنامه نجات » بخشی از يک « برنامه اصلاحات» بزرگ بحساب میآيد، چيزی شبيه برنامه اصلاحات دوران رياست جمهوری روزولت در سالهای سی قرن گذشته؟
ـ نه، اتفاقا نه! اگر ما يک رئيس جمهوری مثل روزولت میداشتيم، آن وقت مسائل به کلی شکل ديگری به خود میگرفت. او هسته مرکزی مسائل را هدف قرار میداد و تلاش میورزيد به ميليونها انسانی که خانههايشان را از دست میدهند، کمک کند. سئوال اينست که چگونه میتوان به اين انسانها کمک کرد؟ مطمئنا نه از راه پشتيبانی از ثروتمندانی که میتوانند بهرهی وامهايشان را از طريق کسر کردن از ماليات (بخشودگی مالياتی) بپردازند. اگر اين سيستم بخشودگی مالياتی به سود کم درآمدها تغيير پيدا میکرد، آن وقت به بسياری کمک میشد. رئيس جمهور بجای ارائهی يک بستهی انگيزه بخش، اعلام میکند که اگر نظام کمک بيکاری بخواهد بهتر شود، آن را وتو خواهد کرد. و اين در سرزمينی است که به خودی خود بدترين نظام حمايت از بيکاران را در بين دنيای غرب دارد: در ايالات متحده آمريکا يک فرد بيکار بعد از 26 هفته فاتحه اش خوانده است. بالاخره در چارچوب يک « برنامه اصلاحات» بايستی يک کاری برای شهرداریها کرد، که آنها از يک کسری کلان پرداخت مالياتی رنج میبرند. اين ساختار کاملا از کار افتاده است.
ـ يعنی میخواهيد بگوئيد که ما به يک نقطهی عطف رسيده ايم، به پايان کيمياگری مالی؟
ـ در هر حال يک لحظهی تعيين کننده است. يک چيز مسلم هست، آن هم اينکه فلسفهی آزاد سازی (يعنی عدم کنترل دولت) فاتحه اش خوانده است. آمريکايیها میگويند: خب باشه، اگر ما بانکها و نظام بانکی را بايد نجات بدهيم، پس ما در آينده يک هيات نظارت میخواهيم، که با وجود آن ديگر اين جور چيزها پيش نيايد. يک بار پيش چشم خود مجسم کنيد: اين بحرانها هر چند سال يک بار تکرار شدهاند ـ در نظر بياوريد بحران صندوقهای پس انداز در پايان دههی 80، حباب اوراق بهاء دار دههی 90، مديريت سرمايه کلان و درازمدت و غيرو و غيرو. اين جماعت هر بار هفت تير روی شقيقهی ما نشانده اند: اين صاف و ساده يک تهديد و اخاذی است. ماليات دهندگان خواستار آنند که به اين داستان پايان داده شود. اما من همين الان میتوانم با گوشهايم بشنوم که آنها چطور تو گوشهای کنگره زمزمه میکنند که کنگره زياد تند واکنش نشان ندهد، جا برای نوآوری در آينده هم باز باشد تا آنها بتوانند به همان نحوی عمل کنند که تا به امروز کردهاند. برای يک دورهی زمانی بانکها محافظه کارتر خواهند بود، از بی بند و باری واگذاری اعتبار کاسته میشود. بعد نسل جديد بانک دارها به ميدان میآيند که دوباره میخواهند «پويا تر» باشند و برای دستيابی به سود حداکثر میکوشند. اگر حالا يک نقطه پايانی بر اين روند نگذاريم، باز دوباره کل اين داستان تکرار میشود و روز از نو و روزی از نو.
ـ آيا اين به معنای پايان نئوليبراليسم هست، همانطور که چندی پيش شما در يک مقاله به آن اشاره کرده ايد؟ روزنامه بريتانيايی اکونوميست بتازگی نوشت که دولت ايالات متحده در حال حاضر سريع تر آنکه بشود نام هوگو چاوز به زبان آورد، بانکها را دولتی کرد.
ـ نظام نئو ليبرالی در بيشتر کشورهای غربی مرده است، همين طور نسخههای صندوق بين اللملی پول و بانک جهانی (که تحت نام توافق واشتگتن معروف است). نگاهی به بحثهای جاری در آمريکای جنوبی يا ديگر کشورها بيندازيد. ايالات متحدهی آمريکا نقش خود را بعنوان مدل برای ديگر کشورها از دست داده است. از اين رو همه هر جايی که تکنوکراتهای آمريکايی سخنرانی میکنند، به ريش شان میخندند، وقتی که آنها میگويند: « نگاهی به اينجا بيندازيد، مثل ما رفتار کنيد، بازارهای مالی تان را ليبراليزه کنيد!» در آمريکا انواع و اقسام الگوهای ايضاحی وجود دارد برای روشنگری پيرامون آنچه الان روی میدهد. بعضیها میگويند که تقصير دولت هست که واگذاری اعتبار به مردم ندار را تشويق کرد. اما يگانه مسبب وضعيت وخيم کنونی اينست که موسسات مالی بيش از اندازه تن به مخاطره دادهاند و دل به دريا زده اند: مخاطراتی که از قرار معلوم آنها توان ارزيابی ابعاد آن را ندارند. اين مخاطرات بعدا از نو بسته بندی میشود و به ديگران فروخته میشود. حالا آنها تلاش میکنند که تقصير را گردن ديگران بيندازند.
ـ اين بحران در ايالات متحده آمريکا چه پيآمدهايی دارد؟
ـ در کوتاه مدت سرخوردگی مردم تشديد خواهد شد، چرا که آنها در میيابند که نظام اقتصادی آمريکا آشکارا به فکر همه آمريکايیها نيست، بلکه تنها به فکر گروه کوچکی، پيش از همه به فکر جمهوری خواهان و فلسفهی اقتصادی آنهاست. آنها از بازار آزاد حرف میزنند، ولی تنها به تمول چند کنسرن فکر میکنند. آنها بجای دامن زدن به يک رقابت، به گونهای پر دامنهی ابزار واگذاری مستقيم قراردادها را بکار میگيرند، همانند عملکرد بر سر مجموعه خريدهای جنگی برای جنگ عراق. آمريکايیها هم اکنون در برابر يک ويرانهای ايستادهاند که آن به احتمال زياد در جريان انتخابات رياست جمهوری آينده به باراک اوباما ياری میرساند.
ـ اين بحران در دراز مدت به چه معناست؟
ـ بحران به شکاف و دودستگی در جامعه دامن میزند. تصورش بکنيد: چند ماه پيش رئيس جمهور قانونی را وتو کرد که میخواست بيمه بيماری برای بچههای فقير به وجود بياورد. عملی کردن اين قانون چند ميليارد بيشتر هزينه بر نمیداشت. رئيس جمهور گفت که اين خيلی گران تمام میشود. حالا اما دولت در واقع يک شبه چند صد ميليارد دلار دست و پا میکند، تا بانکها را نجات دهد.
برگرفته از روزنامه آلمانی «برلينرسايتونگ» روز 9 اکتبر 2008
برگردان: اميد
iran-emrooz.net | Tue, 21.10.2008, 15:18
جنگ بىپايان اسرائيل و فلسطينيان
المار كراوتكرمر / برگردان: لطفعلى سمينو
يادداشت مترجم
منطقهاى كه تا سال ۱۹۴۸ بخش شرقى فلسطين بزرگ محسوب مىشد و اكنون كشور اسرائيل و مناطق خودمختار فلسطينى را تشكيل مىدهد، سرزمين كوچكى است بهمساحت ۲۷۰۰۰ كيلومتر مربع و جمعيتى بسيار متراكم، باريكهى كمآبى كه ميان درياى مديترانه، صحراى سينا، اردن، سوريه و لبنان محصور است. اما همين قطعهزمين خشك و عبوس زادگاه آيينها، عقايد و اصول اساسى زندگى بخش عمدهاى از بشريت نيز هست. بههمين دليل، در طول تاريخ شيفتگان بسيارى داشته است و شايد تيرهبختى ساكنان آن نيز ريشه در همين واقعيت داشته باشد.
فئودالهاى اروپاى غربى در آخرين سالهاى قرن يازدهم ميلادى، در ظاهر براى آزاد كردن اورشليم كه طبق روايات مذهبى مسيحى مدفن پسر خدا است، و در واقع براى بهدست آوردن زمينهاى بيشتر و تصاحب ثروتهاى افسانهاى شرق، لشگركشىهايى را بهفلسطين آغاز كردند كه بهجنگهاى صليبى معروف شد. صليبيون پس از اولين فتوحات، بهكشتار و غارت در مناطق تسخيرشده پرداختند، نظام فئودالى اروپايى مبتنى بر سرواژ را در آنجا برقرار كردند و حكومتهايى در بيتالمقدس و در باريكهاى در امتداد ساحل مديترانه برپا داشتند كه زمان درازى دوام نياوردند و بهدست مردم و حكام مسلمان منطقه درهم شكسته شدند. اما جنگهاى صليبى و كشتار و غارت، نزديك به دو قرن ادامه يافتند. كليساى كاتوليك و پاپها سازماندهنده و الهامبخش اين لشگركشىهاى غارتگرانه بودند. پاپها از مؤمنان مىخواستند كه تربت مسيح را از دست كفار مسلمان آزاد كنند. پاپ اوربان دوم در سال ۱۰۹۵ در يك همايش بزرگ كليسايى در كلرمون فرانسه رؤياهاى باديهنشينان گرسنهى فلسطين باستان را كه در كتاب عهد عتيق انعكاس يافته بود، براى انبوه مؤمنان اينچنين تكرار كرد: «در آن سرزمين شير و عسل مانند سيل روان است. بگذار همه عليه كفار برخيزند. آنهايى كه اينجا غمگين و تهىدستند، آنجا شادمان و ثروتمند خواهند شد.»
از آخرين دههى قرن نوزدهم، عشاق باستانى فلسطين زير لواى صهيونيسم بهاين سرزمين روى آوردند و كانون بحرانى را ايجاد كردند كه تا كنون دوام آورده است.
قوم يهود كه زمانى ساكن فلسطين بود، براى بار دوم در سال ۷۰ ميلادى و اين بار بهدست امپراتورى رُم از وطن خود رانده شد. يهوديان در سراسر دنيا پراكنده شدند و بسيارى از آنان طى قرنها در غرب بهآيين مسيحيت گرويدند كه از ديد پدران قومشان شاخهاى الحادى از دين يهود بود. بسيارى نيز كه از راههاى گوناگون و در زمانهاى متفاوت بهشرق رفته و در آنجا ساكن شده بودند، بهاسلام گرويدند. اما بخشهاى بزرگى از آنان در شرق و غرب همچنان بهآيين پدران و بهآداب و رسوم مزاحم باستانى وفادار ماندند. اين اقليتها اجراى دقيق احكام شريعت و خوددارى از ازدواج و اختلاط با اقوام ديگر را شرط حفظ هويت خود مىدانستند و با رعايت اين اصول، اقليتهايى كاملاً جدا از جامعههاى پيرامون خود را در كشورهاى مختلف تشكيل دادند.
يهوديان معتقد بودند كه يهوه نه تنها خداى قوم يهود، بلكه خداى همهى اقوام است اما يهود قوم برگزيدهى اوست و يهوه خاك فلسطين را به آنها بخشيده است و آن را دوباره بهآنان بازخواهد گرداند. اين خداوند بر اثر محبت مرموزى مقرر كرده بود كه قوم برگزيدهاش قرنها در سراسر دنيا آواره شوند و رنج بكشند تا رستگارى نهايى يعنى بازگشت بهارض موعود و تشكيل دوبارهى پادشاهى بنىاسرائيل برايشان لذتبخشتر شود.
اين اقليتها در غرب با اكراه تحمل مىشدند، اما زمانى فرارسيد كه مورد سوءظن و دشمنى قرار گرفتند. مسيحيان بهياد آوردند كه پسر خدا و پيامبرشان بهدست قوم يهود كشته شده است. آنها در تاريكانديشى قرونوسطايى خود، بروز خشكسالىها و شيوع وبا و طاعون را بهعلت وجود اين مردمى مىپنداشتند كه بهدينى جز دين خودشان معتقدند، آداب غريبى دارند و گوشت خوك نمىخورند. علاوه بر اين، تصور مىكردند كه اين كفار خدام شيطانند، چاههاى آب مسيحيان را مخفيانه آلوده مىكنند و بچههاى آنها را مىكشند و با خون آنها براى عيد فصح نان فطير مىپزند. دوران آزار و شكنجه، سوزاندن و كشتارهاى وحشيانهى يهوديان در قرون وسطى آغاز شد كه در بعضى از كشورهاى غربى تا قرون جديد ادامه يافت و دنبالهى آن بهبهانههاى تازهاى در قرن نوزدهم در روسيهى تزارى و در قرن بيستم بهدست نژادپرستان آلمانى گرفته شد.
از هنگام راندهشدن يهوديان از فلسطين بهدست رُميان در سال ۷۰ ميلادى، تا سال ۱۹۴۸ كه كشور اسرائيل بنيانگذارى گرديد، دو حكومت يهودى ديگر در دنيا تشكيل شد. نخستين آنها در قرن ششم ميلادى در يمن، بهدست عدهاى از اعراب جنوب شبهجزيرهى عربستان كه بهدين يهود گرويده بودند تشكيل شد و دومين آنها حكومت خزرها بود كه از قرن هشتم تا دهم ميلادى دوام يافت. اقوام خزر كه از نژاد ترك و مغول بودند، در اراضى شمال درياى خزر ساكن شده و حكومتى تشكيل داده بودند و بعدها بهدين يهود پيوستند. هيچيك از اين دو حكومت نه در ارض موعود و نه بهدست قوم برگزيدهى يهوه تشكيل شد و هردو نيز دولت مستعجل بودند. محققان يهودى و اسناد تاريخى اسرائيل نيز علاقهاى بهذكر وقايع مربوط بهاين دو حكومت ندارند.
يهوديان اسپانيا كه در دوران تسلط اعراب بر آن سرزمين از حقوق برابر و موقعيت ويژهاى برخوردار بودند و در زندگى معنوى جامعه نيز سهم ممتازى داشتند، پس از فتح اسپانيا بهدست مسيحيان، بهتدريج زير فشار كليسا قرار گرفتند و بخش عمدهى جماعتهاى يهودى آنجا كه حاضر بهگرويدن به مسيحيت نشدند، به كشورهاى اسلامى پناه بردند. باقيماندهى آنها نيز در قرن شانزدهم زير فشار دادگاههاى تفتيش عقايد از اسپانيا و پرتقال گريختند و از جمله در شهرهاى كشورهاى اسلامى به جماعتهاى يهودىِ موجود در آنها پيوستند.
ايران و ديگر كشورهاى اسلامى بهشهادت تاريخ، نهتنها از يهودىستيزى بهمعناى اروپايى آن بهدور بودهاند، بلكه در دورانهاى مختلف تاريخى، هرگاه كه يهوديان در كشورهاى اروپايى مورد ستم و تعقيب قرار گرفتهاند، بهآنان پناه دادهاند. يهوديان البته در اين كشورها نيز بهعنوان غيرمسلمان با تبعيضهايى روبرو بودند، در برخى دورانها مىبايست ماليات مخصوص يا جزيه بپردازند و در بعضى جوامع، اشتغال به بعضى از كارها برايشان ممنوع بود، حتى مواردى از تعرض تودههاى عوام بهآنان نيز وجود داشته است، اما بهطور كلى از آزار و تعقيب در امان بودند و بهعنوان پيروان دين يكتاپرستى مورد احترام مسلمانان قرار داشتهاند.
در سرزمين فلسطين و بهطور عمده در بيتالمقدس نيز از قرنها پيش، عدهاى از يهوديان زندگى مىكردند و همزيستى مسالمتآميزى با همسايگان عرب خود داشتند. اما اين وضع از حدود ۸۰ سال پيش، يعنى پس از اولين دورهاى مهاجرتهاى دستهجمعى و سازمانيافتهى يهوديان به فلسطين، زير لواى صهيونيسم و سياست تصاحب زمين و راندن مردم عرب از موطن خود تغيير كرد. از آن تاريخ تا كنون، اين منطقه به كانون بحرانىِ بزرگى تبديل شده كه هنوز چشماندازى براى پايان آن وجود ندارد.
با شكست دول محور در جنگ اول جهانى و تجزيهى امپراتورى عثمانى، استانهاى عربى امپراتورى زير عنوان قيمومت ميان انگلستان و فرانسه تقسيم شدند. انگلستان مناطق تحت قيمومت خود در اين منطقه را ميان كشورهاى مصر، عربستان سعودى، اردن، عراق، كويت و منطقهى فلسطين تقسيم كرد و بهتدريج جز در مورد فلسطين، حكومتهاى پادشاهى در آنها بهوجود آورد و بهآنها استقلال داد. فرانسه منطقهى تحت قيمومت خود را كه در واقع استان عثمانى سوريه بود، ميان سوريه و لبنان فعلى تقسيم كرد. كشورهاى فاتح جز در مورد مصر كه هميشه شخصيت تاريخى و سياسى مستقلى داشته است، در تقسيمبندى اين مناطق، بيشتر منافع درازمدت خود را درنظر گرفتند تا ويژگىهاى ملى يا قومى ساكنان آنها را. انگليسىها استان عثمانى فلسطين را دو قسمت كردند. از بخش شرقى آن، كشور پادشاهى اردن را بهوجود آوردند، اما بخش غربى را تا سال ۱۹۴۸ زير قيمومت خود نگاه داشتند. اين واقعيت، پژوهشگر تاريخ را بهاين نتيجهى منطقى مىرساند كه انگلستان از همان آغاز، تشكيل دولت يهودى در اين منطقه را در نظر داشته است، زيرا اگر بهاين منطقه نيز مانند بقيهى كشورهاى عربى در دهههاى ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ استقلال مىداد، بهدليل جمعيت نسبى بسيار كم يهوديان، حكومت بهاجبار بهدست سران قبايل عرب مىافتاد، و تاريخ مسير ديگرى را طى مىكرد.
از تشكيل كشور اسرائيل نزديك به ۵۸ سال مىگذرد. در اين مدت چهار جنگ بزرگ با تلفات انسانى و خسارات فراوان روى داده است، زدوخورد و كشتار دايمى در فلسطين هرگز قطع نشده و چشمانداز واقعبينانهاى براى پايان قطعى آن وجود ندارد.
كتابى كه ترجمهى آن بهخوانندگان تقديم مىشود، تاريخ درگيرى اسرائيل و فلسطينيان از اولين مراحل تا ميانهى سال ۲۰۰۳ ميلادى است. نويسندهى كتاب سالها استاد تاريخ معاصر دانشگاه فرايبورگ آلمان بوده و بهطورى كه در پيشگفتار خود نيز ذكر مىكند، اين كتاب از روى درسنامههاى او در اين دانشگاه تهيه شده است. وى براى اين كار از بررسى عوامل اصلى و اوليهى اين درگيرىها، يعنى پيدايش صهيونيسم و اولين مهاجرتهاى دستهجمعى يهوديان آغاز نموده، رويدادهاى تاريخى را بهروش كلاسيك و بهترتيب تاريخ، با دقت تمام ذكر كرده و براى هر مورد بهمنابع موجود براى دستيابى به اطلاعات مفصلتر اشاره نموده است، بهطورى كه اين كتاب را مىتوان اثر فشرده اما كاملى در بارهى تاريخ كشور اسرائيل و درگيرى آن با فلسطينيان دانست.
نكتهى درخور توجه اين است كه بيشتر نويسندگان اروپايى در مورد مسئلهى فلسطين موفق بهرعايت بىطرفى علمى نشدهاند. اين امر شايد ريشه در اين واقعيت داشته باشد كه فرهيختگان اروپايى و بهويژه آلمانى نسلهاى بعد از جنگ دوم، چنان از رفتار نسلهاى پيشين خود در برابر يهوديان شرمندهاند كه نسبت بهاين قوم و كشور اسرائيل احساس مسئوليت مىكنند، يا آنها را هميشه مظلوم مىبينند و فراموش مىكنند كه اين قوم در قالب صهيونيسم و كشور اسرائيل نظير همان رفتارى را كه اروپائىها قرنها با آنها داشتند، در برابر مردم فلسطين در پيش گرفتهاند. اما نويسندهى كتاب حاضر وقايع تاريخى را بدون توجه بهاين نكات وفارغ از پيشداورى، با بىطرفى و رعايت امانت نقل كرده و مورد بررسى قرار داده است، بهطورى كه از اين نظر جزء استثتاهاست. بههمين دليل نيز در زمان انتشار كتاب، بهسختى مورد حملهى مطبوعاتى مخالفان قرار گرفت.
بعد از نوشته شدن اين كتاب وقايع ديگرى روى دادهاند كه طبعاً ذكرى از آنها در كتاب نيست. ياسر عرفات، رهبرى كه قادر بود همهى فلسطينىها را پيرامون خواستهها و حاكميت واحدى گردآورد، درگذشته است. محمود عباس، شخصيتى كه مورد تأييد رئيسجمهور آمريكا و اسرائيل بود، بهجانشينى او رسيد و تلاش كرد با پايان دادن بهمبارزهى مسلحانه و عمليات تروريستى و نيز با نرمشهايى در برابر اسرائيل، استقلال بيشترى براى فلسطين كسب كند. او در اين راه موفقيتهاى كوچكى نيز بهدست آورد، اما تا اين تاريخ، (فوريهى ۲۰۰۶) با وجود اينكه، عمليات تروريستى تا نزديك به صفر كاهش يافتهاند، از اجراى تعهدات اسرائيل طبق آخرين موافقتنامهى ميان طرفين، موسوم به «نقشهى راه»، تنها تخليهى بخشى از سرزمينهاى اشغالى، يعنى نوار غزّه انجام شده است و از گامهاى بعدى كه مىبايست در نهايت تا پايان سال ۲۰۰۵ به تشكيل كشور مستقل فلسطينى و صلح دايمى ميان فلسطين و اسرائيل بيانجامند، از جمله عقبنشينى اسرائيل از كرانهى غربى و اجازهى بازگشت آوارگان فلسطينى اثرى مشاهده نمىشود. انتخابات فلسطين كه قرار بود در ژانويهى ۲۰۰۳ انجام شود، پس از نزديك به دو سال كه اسرائيل از برگزارى آن جلوگيرى مىكرد، بالاخره در دسامبر ۲۰۰۵ برگزار شد.
اسرائيل در ماه اوت ۲۰۰۵ شهركهاى يهودىنشين نوار غزّه را تخريب كرد و اين منطقه را به فلسطينىها واگذار نمود. اما ساكنان اين منطقه از زندگى عادى فاصلهى بسيار دارند. نيروهاى اسرائيل پشت مرزهاى زمينى اين منطقه موضع گرفتهاند و اعلام كردهاند كه بهمحض احساس خطر آن را دوباره اشغال خواهند كرد. نيروى دريايى اسرائيل ساحل نوار غزه در درياى مديترانه را در اشغال خود نگاه داشته و اجازهى حمل و نقل دريايى را به فلسطينىها نمىدهد. فرودگاه غزّه كه از محل كمكهاى مالى اتحاديهى اروپا ساخته شده بود و تأسيسات بندرى اين منطقه بهكلى در بمبارانها و حملههاى اسرائيل از بين رفتهاند و فلسطينىها اجازه و امكان ساخت دوبارهى آنها را ندارند. بعضى از سازمانهاى بينالمللى، بيكارى در اين منطقه را كه داراى متراكمترين جمعيت دنياست تا ۵۰ درصد جمعيت فعال برآورد كردهاند. ساكنان نوار غزه عملاً از ماهىگيرى كه هميشه يكى از منابع درآمدشان بوده، بهعلت اشغال آبهاى ساحلى و نيز از فروش اندك توليدات كشاورزى خود در اثر قطع ارتباط با دنياى خارج محرومند. سه ماه پس از تخليهى نوار غزه، نقطهى مرزى رفح (مرز مشترك با مصر)، بهشرط حضور ناظران اتحاديهى اروپا به فلسطينىها تحويل داده شد. با وجود اين، اسرائيلىها با دوربينهايى كه در آنجا نصب كردهاند، از راه دور كليهى رفتوآمدها را كنترل مىكنند و حق دارند از عبور كسانى كه بهنظرشان مشكوك مىرسند، جلوگيرى كنند. مصر فقط ويزاى كوتاهمدت براى ديدار اعضاى خانواده به فلسطينىها مىدهد.
با انتشار نتايج انتخابات مناطق خودمختار فلسطينى در ژانويهى ۲۰۰۶، آشكار شد كه جنبش حماس اكثريت مطلق آرا را بهدست آورده و بايد در آيندهى نزديك، حكومت خودمختار فلسطين را در دست گيرد. اين در حالى است كه اسرائيل حماس را سازمانى تروريستى مىداند، شيخ احمد ياسين، رهبر اين جنبش و نيز معاون او را در حملههاى هدفمندانهاى بهقتل رسانده و عليه رهبر فعلى حماس كه در سوريه در تبعيد بهسر مىبرد، از سالها پيش در اسرائيل حكم دستگيرى صادر شده و همچنان معتبر است. از طرف ديگر، حماس نيز تاكنون حاضر به شناسايى حق موجوديت اسرائيل و ترك مبارزهى مسلحانه نشده است. با پيروزى حماس در انتخابات، وضعيت مناطق فلسطينى ابهامآميزتر از پيش بهنظر مىرسد.
مهمترين رويدادهاى بعد از نوشته شدن اين كتاب در دنبالهى بخش گاهنامه خواهند آمد. از اين گذشته، بهدليل اينكه اين كتاب رويدادهاى تاريخى را از اواخر قرن نوزدهم بهبعد بررسى مىكند، مرور فشردهاى بر تاريخ قوم يهود از نخستين دورانهاى باستان نيز براى استفادهى خوانندگان در ادامهى اين پيشگفتار خواهد آمد. اين مطالب بهطور عمده از دانشنامههاى بزرگ تاريخى آلمانى برداشت و خلاصه شدهاند.
در متن كتاب هرجا نكته يا مطلبى از كتاب يا منبعى نقل شده يا به اثرى اشاره شده است، خلاصهشدهى نام آن اثر (معمولاً نام خانوادگى نويسنده و سال انتشار) در زيرنويس همان صفحه ذكر گرديده. اما مشخصات كامل همهى اين مراجع در پايان كتاب و در بخش كتابشناسى براى استفادهى خوانندگان علاقمند آمده است. در متن كتاب هرجا واژه يا عبارتى با علامت [] مشخص شده، از مترجم است. زيرنويسها و توضيحاتى كه با علامت (م) مشخص شدهاند از مترجم و بقيه در متن اصلى موجود بودهاند.
مرورى بر تاريخ قوم يهود
قوم يهود در دوران باستان فقط از سوى غيريهوديان بهاين نام خوانده مىشد و يهوديان خود را قوم اسرائيل يا بنىاسرائيل مىناميدند. نام يهود از منطقه و دولتى بهنام «يودا» در بخش جنوبى سرزمين فلسطين گرفته شده كه از تجزيهى دولت باستانى اسرائيل (به دو دولت اسرائيل در شمال و يودا در جنوب) بهوجود آمده بود. اين سرزمين بعدها بهنام «يودا» يا «يهوديه» به يكى از استانهاى شاهنشاهى هخامنشى تبديل شد و پادشاهان اين سلسله اجازهى اسكان دوباره در بخشى از آن را به قوم يهود دادند.
يهوديان واحدى اجتماعى- مذهبىاند، نه نژادى و اطلاق «نژاد سامى» بهآنان نادرست است، زيرا «سامى» اصطلاحى زبانشناختى است. براساس تورات، يهوديان اوليه با كنعانيان، آموريتها، حيتىها، مصريان و بسيارى اقوام ديگر آميختهاند. موى بور و چشمهاى آبى بسيارى از يهوديان كنونى نشانهى آميزش آنان با اقوام اروپايى در دوران مهاجرت است.
بنىاسرائيل در سال ۵۳۷ ق.م. از اسارت بابل به فلسطين بازگشتند و در سال ۴۵۰ ق.م. براى بار دوم معبد خود را در اورشليم ساختند. آنها در حين مبارزه با اقوامى كه در دوران اسارت آنها در فلسطين ساكن شده بودند، واحد قومى تازهاى ايجاد كردند. فراگيرى تورات در همين دوران براى هر مردى واجب شمرده شد.
پس از تصرف قلمرو هخامنشى بهدست اسكندر مقدونى در سال ۳۳۰ ق.م.، پتولومئوس اول فرمانرواى سلوكى، عدهى زيادى از يهوديان را به اسكندريه كوچ داد، بهطورى كه اين شهر در آن دوران از نظر جمعيت يهودى، بعد از بابل دومين شهر محسوب مىشد. در اينجا بود كه طى قرنها، ارتباط ميان فرهنگهاى يهودى و هلنى برقرار شد. يهوديان فلسطين در سال ۱۶۷ ق.م. بر سلوكىها شوريدند و استقلال بهدست آوردند. پومپئوس، سردار رُمى در سال ۶۴ ق.م. باقيماندهى قلمرو پادشاهى سلوكىها در بينالنهرين، سوريه و فلسطين را تصرف كرد. يك فرمانده سپاه يهودى بهنام هرودس بهكمك رُميان، بدون برخوردارى از استقلال كامل و تحت حكومت عاليهى رُم به پادشاهى يهوديه رسيد اين فرمانروا معبد اورشليم را بازسازى كرد و همان است كه در انجيل متى ادعا شده كه عيسى مسيح در دوران سلطنتش بهدنيا آمده و براى جلوگيرى از پيشگويى تورات داير بر ظهور پيشوايى از بيتلحم يهوديه (عيسى)، دستور قتل عام نوزادان پسر را در بيتلحم و حومهى آن صادر كرد. اما اين فرمانروا طبق اسناد مسلم تاريخى، چهار سال پيش از تولد عيسى مرده است. وضع اقتصادى يهوديه كه از سال ۴ ميلادى مستقيماً بهدست فرمانداران رُمى اداره مىشد، بهتدريج بهوخامت گراييد. ناآرامىهاى پراكنده در سال ۶۶ بهمبارزهى همگانى براى استقلال فراروييد و در پى آن، اورشليم در سال ۷۰ بهتسخير ارتش رُم درآمد. اسيران جنگى به رُم و استانهاى دورافتادهى امپراتورى (اسپانيا، مناطق اطراف رودهاى راين و دانوب) تبعيد شدند. رُميان پس از قيام مجدد باقيماندهى يهوديان (قيام برشبا، ۱۳۵-۱۳۲)، اورشليم و معبد بزرگ آن را با خاك يكسان كردند. از آن تاريخ، آوارگى قوم يهود در سراسر جهان كه ۸۰۰ سال پيش از آن بهوسيلهى پيامبران بنىاسرائيل پيشگويى شده بود، بهتحقق پيوست. بخش بزرگى از فراريان به بابل و از آنجا به ايران، افغانستان و بخارا رفتند. در هند آثارى از سكونتگاههاى يهوديان از ۴۹۰ ق.م يافت شده و در چين (هونان) از قرن هشتم ميلادى بهبعد، سكونتگاههاى قابلتوجه يهودى وجود داشته و عدهى زيادى از يهوديان در مناصب عالى دولتى بودهاند. در همان دوران در ژاپن نيز عدهاى از يهوديان وجود داشتهاند كه خادا ناميده مىشدند. يهوديان در دوران تسلط يونانىها به آسياى صغير رفتند. بخشى از آنها از قرون پيش از ميلاد در كنار يونانىها، مهاجرنشينهايى در سواحل درياى سياه ايجاد كردند. همچنين، در ساحل درياى عرب تا يمن نيز پيش رفتند. اما يهوديان حبشه از نژاد مردم آفريقاى شمالى هستند كه بهدليل نامعلومى به دين يهود گرويدهاند.
عدهاى از مهاجران يهودى از شمال آفريقا به اسپانيا رفتند و به اسيرانى پيوستند كه به اسپانيا برده شده بودند. اين عده پس از فروپاشى امپراتورى رُم، در اسپانياى تحت تسلط گوتها، تا زمانى كه اينان به آئين باستانى خود اعتقاد داشتند، از آزادى برخوردار بودند. در سال ۶۱۳ تعقيب مذهبى آغاز شد كه با فتح اسپانيا بهدست اعراب در سال ۷۱۱ پايان يافت. فرهنگ يهوديان اسپانيا در دوران تسلط اعراب بر اين سرزمين، بهعلت ارتباط فرهنگى با اعراب به شكوفايى بىمانندى دست يافت كه تا اواخر قرن پانزدهم ادامه پيدا كرد (نخستين دوران شكوفايى ادبيات عبرى جديد، فلسفهى دينى، علوم طبيعى، صنايع نظامى، شركت در سفر اكتشافى كريستف كلمب ...). يهوديان توانستند بعد از شكست و رانده شدن اعراب، در اسپانيا بمانند و تحت حاكميت شاهان اسپانيايى به بالاترين مقامات رسيدند. اما كليساى كاتوليك، بهيارى دستگاه تفتيش عقايد، مبارزهاى را كه با مسلمانان آغاز كرده بود عليه يهوديان ادامه داد. كليسا در سال ۱۴۹۲، ايزابلا، ملكهى اسپانيا را به صدور فرمان اخراج يهوديان وادار كرد. ۳۰۰ هزار يهودى بدون هيچ امكانى طبق اين فرمان اخراج شدند. چهار سال بعد، مانوئل اول، يهوديان را از پرتقال نيز تبعيد كرد. اين جماعتها از جمله در ايتاليا، مراكش، الجزاير، تونس، سالونيك و شهرهاى تركيه و همچنين از اواخر قرن شانزدهم در هلند، از سال ۱۶۵۶ در انگلستان و همچنين در شهرى بهنام آلتونا نزديك هامبورگ كه در آن زمان به دانمارك تعلق داشت و اكنون محلهاى از هامبورگ است، پذيرفته شدند. اين يهوديان بهزبانى بهنام «اسپانيول» تكلم مىكردند كه مخلوطى از اسپانيايى قديم و عبرى بود.
در بقيهى كشورهاى اروپاى غربى، تعقيب و آزار يهوديان تحت عنوان «كافر» از زمان جنگهاى صليبى آغاز شد. يهوديان در سال ۱۱۸۰ از فرانسه تبعيد شدند، در سال ۱۱۹۸ اجازهى بازگشت يافتند، اما ۱۰۰ سال بعد بار ديگر مورد تعقيب قرار گرفتند و در سال ۱۳۹۴ بهطور قطعى اخراج شدند. در انگلستان نيز يهوديان بهويژه در دوران ريچارد شيردل بارها تحت تعقيب قرار گرفتند.
يهوديان نخستين بار در دوران رُم (بعد از تبعيد از فلسطين) به آلمان وارد شدند. امپراتور كنستانتين در سال ۳۲۱ به يهوديان شهر كلن امتيازهايى داد. از سال ۸۰۰ بهبعد، در اسناد تاريخى بسيارى از شهرهاى آلمان از يهوديان نام برده شده است. يهوديان آلمان در آغاز برطبق حقوق ژرمنى، حتى از امتيازهايى نيز برخوردار بودند، اما بعدها در اثر نفوذ كليسا مشمول «قانون يهود» شدند كه محدوديتهايى براى آنان برقرار كرده و حق تملك زمين و اقامت در روستاها را از آنان سلب كرد، بهطورى كه همهى آنها شهرنشين شدند. سپس آنها را موظف بهاقامت در محلههاى مخصوص يهوديان كردند كه بعدها به گتو معروف شدند. يهوديان براى اقامت در روستاها مىبايست ماليات سالانهى گزافى بپردازند. خروج از گتو فقط با اجازهنامهى مخصوص، براى مدت محدود و با لباس ويژه و علامت زرد مخصوص مجاز بود. در مرزهاى شهرها و شاهنشينهاى متعدد آلمانى عوارض گمركى سرانهى مخصوصى از آنها گرفته مىشد. كنيسهها مىبايست بدون تزئين و در گوشههايى ساخته شوند كه جلبتوجه نكنند. گاه و بىگاه آنها را بهمنظور گرويدن به مسيحيت، مجبور بهشركت در "مراسم مذهبى براى يهوديان" مىكردند. "شغلهاى شرافتمندانه" براى آنها ممنوع بود و فقط حق اشتغال به فروشندگى دورهگرد و وامدادن پول را داشتند. اين وضع با توجه به مكروه بودن رباخوارى در دين مسيح و وجود قوانين مدنى براى استرداد بدهى، به پيدايش نرخهاى بالاى بهره منجر شد. عدهاى از يهوديان بهتدريج در كارهاى مالى تخصص يافتند و ثروت زيادى كسب كردند. يهوديانى كه توان مالى و تخصص ويژه داشتند، «سند حمايت» از قيصر آلمان دريافت مىكردند. بعضى از فرمانروايان منطقهاى، آنها را بهادارهى امور مالى، تجارى و صنعتى خود منصوب مىكردند. تودههاى مردم كه از همهطرف مورد بهرهكشى قرار داشتند، اين يهوديان را عامل تيرهروزى خود تصور مىكردند و بيش از پيش از آنها نفرت يافتند. رويارويى مردم با جماعتهاى يهودى براى نخستين بار در آلمان، همزمان با آغاز جنگهاى صليبى اتفاق افتاد كه به كشتار آنها در شهرهاى اطراف رود راين منجر شد و سپس به شرق و غرب گسترش يافت. در اثر اين رويدادها مهاجرت گستردهى يهوديان به كشورهاى شرقى همسايه، از جمله لتونى، لهستان و گاليسيا آغاز شد. اينان نيز مانند يهوديان اسپانيا، آداب، لباس و زبان موطن پيشين خود را با تغيير مختصرى حفظ كردند. اين عده بهزبان ييديش تكلم مىكردند كه ساختمان اصلى آن را زبان قرون وسطايى مناطق مركزى آلمان تشكيل مىداد و با شاخهاى از زبانهاى سامى كه يهوديان پيش از تبعيد بهآن تكلم مىكردند، آميخته شده بود و بهعلت انزواى جامعههاى يهودى، از تكامل زبان آلمانى تأثير نپذيرفته بود. بعد از گسترش اين زبان به مهاجرنشينهاى اروپاى شرقى، عناصرى از زبانهاى اسلاو نيز بهآن وارد شد.
در كشورهاى اروپاى شرقى نيز يهوديان بعدها مشمول قوانين مخصوص شدند. در روسيه در سال ۱۷۹۴ آنها را مجبور بهسكونت در مناطق ويژه كردند و بهتدريج محدوديتهاى شغلى برايشان بهوجود آوردند. در اين كشور كه جوامع يهودى هنوز بهتعداد زياد و بهصورت قرون وسطايى وجود داشتند، تزار الكساندر دوم، در سال ۱۸۸۱ بهدست يك انقلابى روس كه تصادفاً يهودى بود، كشته شد. الكساندر سوم، تزار مرتجع بهبهانهى انتقام خون پدر، "مكتب ضدسامى" را عليه عقايد آزادىخواهى بهكار انداخت و آن را با موفقيت ميان تودههاى عقبماندهى روس رواج داد، بهطورى كه بهجوامع بىدفاع يهودى حملهور شدند و كشتارهايى را بهراه انداختند كه دنياى متمدن را بهوحشت انداخت. مهاجرتهاى وسيع يهوديان روسيه و اروپاى شرقى به ايالات متحد آمريكا در اثر اين وقايع بهراه افتاد كه ظرف ۲۵ سال به ۳ ميليون نفر رسيد.
جنبش آزادىخواهى يهوديان، يعنى برابرىطلبى با ديگر شهروندان از ميانههاى قرن هفدهم در انگلستان آغاز شد. اما پذيرش اين اصل در جمهورى جوان آمريكا و قوانين اساسى كشورهاى اروپاى غربى را بايد نتيجهى انتشار فلسفهى هومانيسم و روحيهى جديدى دانست كه در قرن هجدهم بر سراسر اروپاى غربى حاكم شد. بنا بهاين تفكر، جامعههاى انسانى نه بر اساس مذهب، بلكه بايد پيرامون دولتها تشكيل شوند و بهاين ترتيب، جوامع مذهبى بهتدريج جاى خود را به ملتها دادند. اصل برابرى يهوديان در سال ۱۷۷۶ طبق اعلاميهى حقوق بشر در ايالات متحد آمريكا، در سال ۱۷۹۱ بهرغم مقاومت شديد روحانيون در فرانسه، ۱۸۱۲ در قلمرو پروسها و تا سال ۱۸۷۴ بهتدريج در بقيهى كشورهاى اروپايى مورد پذيرش قرار گرفت. روسيه با پيروزى انقلاب اكتبر در سال ۱۹۱۷ آن را پذيرفت.
سختترين دوران تعقيب و آزار يهوديان اروپا، در سال ۱۹۳۳ با بهقدرت رسيدن حزب ناسيونال سوسياليست بهرهبرى هيتلر در آلمان آغاز شد. جهانبينى اين حزب، يهوديان را از لحاظ نژادى پست و آنها را دشمن كشور تلقى مىكرد. اين حزب از سالها پيش از آن، تحريك تودههاى مردم عليه يهوديان را وظيفهى اصلى خود قرار داده بود. نازىها بلافاصله بعد از بهقدرت رسيدن، با وضع قوانين متعدد، از جمله «قانون نژادى» يا «قانون نورنبرگ» (۱۹۳۵) يهوديان را بهتدريج از زندگى اجتماعى طرد و ازدواج ميان آنها و "آريائىها" را ممنوع كردند. يهوديان مجبور به نصب ستارهى داود به سينهى خود شدند. گروههاى شبهنظامى حزب نازى در شب دهم نوامبر ۱۹۳۸ كنيسههاى يهوديان در سراسر آلمان و بسيارى از فروشگاهها و خانههاى آنها را به آتش كشيدند. بلافاصله اقدام به "آريايى كردن" اقتصاد يعنى تصاحب اموال و بنگاههاى يهوديان كردند. دوران وحشتناك تعقيب و كشتار يهوديان آلمان از اين تاريخ آغاز شد كه بعد از شروع جنگ به متصرفات آلمان در سراسر اروپا گسترش يافت. ۳۰۰هزار نفر از ۴۹۹۷۰۰ يهودى آلمانى، به خارج مهاجرت كردند. نازىها از سال ۱۹۳۹ يهوديان را بدون امكانات زندگى به محلههاى محصورى تحت عنوان «اردوگاههاى تمركز» منتقل كردند. آنها حق خروج از اين اردوگاهها را نداشتند. با آغاز جنگ، تعقيب يهوديان تشديد شد. بسيارى از آنان در اين اردوگاهها در اثر گرسنگى و شرايط وحشتناك زندگى مردند يا بهدست محافظان اردوگاهها كشته شدند. از آغاز سال ۱۹۴۱ طرحهاى مشخصى تحت عنوان "حل نهايى مسئلهى يهود" براى نابودى قطعى يهوديان در متصرفات آلمان تهيه و بهصورت كشتارهاى دستهجمعى با گاز سمى و سوزاندن جسدهاى آنها در كورههاى بزرگ تكامل يافت. براى اين كار شش اردوگاه بزرگ در متصرفات شرقى آلمان ساخته شد كه به اردوگاههاى مرگ معروف شدند و شناختهشدهترين آنها آوشوويتس و تربلينكا هستند. نازىها يهوديان را از همهى كشورهاى تحت تسلط بهتدريج بهاين اردوگاهها مىبردند. مردان و زنانى كه قدرت كار داشتند بهكار اجبارى گماشته مىشدند و بقيه روانهى اطاق گاز مىشدند .
تعيين رقم دقيق قربانيان يهودى در دوران حاكميت نازىها، ممكن نيست، زيرا آنها اسناد جنايتهاى خود را پيش از پيروزى متفقين از بين بردند. بسيارى از اسناد نيز در بمبارانها ازبين رفته بودند. اما چندتن از نزديكترين همكاران آدولف آيشمن كه مسئول انتقال يهوديان اروپا به اروگاههاى مرگ بود، در دادگاه نورنبرگ تعداد كشتهشدگان را ميان ۵ تا ۶ ميليون ذكر كردند. پژوهشهاى تاريخى بر اساس مكاتبات و گزارشهاى پليس سياسى رژيم هيتلر، فهرستهاى مربوط به حمل يهوديان به اروگاهها و اظهارات شاهدان عينى و همچنين نتايج بررسى حقوقدانان از تعداد زيادى از دادرسىهاى جنايتكاران نازى اين حدود تقريبى را تأييد مىكنند. چنانچه مرگومير يهوديان در گتوها و اردوگاهها (در اثر گرسنگى و سختى زندگى، وضع وحشتناك بهداشتى ...) و خودكشىهاى آنان نيز بهحساب آورده شوند، رقم قربانيان به بيش از ۶ميليون نفر خواهد رسيد. حداقل قربانيان يهودى هريك از كشورهاى اروپايى براساس تازهترين پژوهشهاى انستيتوى تاريخ معاصر مونيخ بهاين شرح است: آلمان ۰۰۰ر۱۶۵ نفر، اتريش ۰۰۰ر۶۵، فرانسه و بلژيك ۰۰۰ر۳۲، هلند ۰۰۰ر۱۰۲، لوكزامبورگ ۲۰۰ر۱، ايتاليا ۶۰۰ر۷، يونان ۰۰۰ر۶۰، يوگوسلاوى ۰۰۰ر۵۵ تا ۰۰۰ر۶۰، چكوسلواكى۰۰۰ر۱۴۳، بلغارستان ۰۰۰ر۱۱۰، آلبانى ۶۰۰، نروژ ۷۳۵، دانمارك ۵۰، مجارستان ۰۰۰ر۵۰۲، رومانى ۰۰۰ر۲۱۱، لهستان ۰۰۰ر۷۰۰ر۲ و اتحاد شوروى ۰۰۰ر۱۰۰ر۲ تا ۰۰۰ر۲۰۰ر۲ نفر.
لطفعلى سمينو
بهمن ۱۳۸۴
ادامه دارد
iran-emrooz.net | Thu, 16.10.2008, 18:05
متاسفم کارل، این سرمایهداری مردنی نیست
امیر طاهری / برگردان: علیمحمد طباطبایی

در یکی از آن تلاقیهایی که باعث درهم آمیختن دو مسئلهی متضاد گردید، در روز پس از تصویب ۷۰۰ میلیارد دلار بسته تضمین مالی توسط کنگره ایالات متحده بعضی از رمانتیکهای دوآتشه یکصد و شصتمین سالگرد انتشار مانیفیست کمونیستی را گرامی داشتند.
همان گونه که همگی میدانیم آن دفتر نازک که در ۱۸۴۸ توسط کارل مارکس و فریدریش انگلس به نگارش در آمد تقریباً در حکم یک سرود انتظارگونه برای پایان سرمایهداری و ظهور آرمان شهر کمونیستی بود. از این رو نباید چندان تعجب برانگیز باشد که بعضی از شارحین اکنون درصدد هستند که معضلات بوجود آمده در بخش بانکی کشورهای مهم غربی را به عنوان تحقق همان پیش گوییهای مانیفیست تلقی کنند.
روزنامه چپگرای فرانسوی لیبراسیون اعلام کرده است که «سرمایهداری در حال احتضار است.» یکی از دوستان بریتانیایی من که بیشتر عمر بزرگسالیاش در نبرد با کمونیسم سپری شده میگوید: «با این همه شاید حق با مارکس باشد. میخواهم بازگردم و مانیفست را بخوانم» البته خواندن و دوباره خواندن مانیفست کمونیستی همیشه سرگرم کننده است. من خودم آن را چهار دهه پیش و هنگامی که دراختیار داشتنش میتوانست انسان را به پشت میلههای زندان در حکومت شاه بیندازد خواندم. و من آن را از همان جمله اولش شاعرانه یافتم: «شبحی در اروپا به پرواز درآمده است....» با این وجود هنگامی که روز دیگر آن را دوباره خواندم ـ تا مجبور نباشم دور میز شام، خانواده را در این بحث شرکت دهم ـ آن را به همان اندازهی بدترین نوع از ادبیات دینی مغلق دیدم.
اکنون آن قسم از سرمایهداری که مارکس و انگلس در آن جزوه کوچک خود پیشگویی کرده بودند دیگر وجود ندارد، اگر اصلاً فرض کنیم که هرگز چنین چیزی وجود داشته است. جهان دیگر این گونه تقسیم نشده است که در یک طرفش پرولتاریای محروم از همه چیز ایستاده باشد که به نحو فزاینده مورد بهره کشی قرار میگیرد و ۹۹ درصد جمعیت را تشکیل میدهد و در آن طرف دیگر یک درصد بقیه متشکل از انگلهای بورژوا که خون بشریت را میمکد. و در جهان ما دیگر یک مشت غول انحصارگر، یا به قول مارکس تراستها و کارتلها بر اقتصاد جهان سلطه ندارند، کسانی که بتوانند قیمت کالاها و شرایط کاری کارگران را تعین کنند.
با این وجود تردیدی در کار نیست که سرمایهداری جهانی در حال حاضر درگیر یک بحران عظیم شده است. چگونه چنین چیزی آغاز شد؟ آیا همین سال گذشته نبود که نخست وزیر بریتانیا گوردون براون که به عنوان یک نابغه بزرگ اقتصادی مشهور شده گفته بود دوره «شکوفایی اقتصادی شتابان و در پی آن ورشکستگی سریع » برای همیشه سپری شده است؟
همچون همیشه هنگامی که با یک معمای سیاسی روبرو هستیم بهترین شخص برای مشورت ما ارسطو است. فیلسوف یونان باستان که نزد مسلمانان به «معلم اول» مشهور است دارای یک استعداد ذاتی برای ساختن قاعده بود. اگر او امروز زنده بود میتوانست موفقیت شغلی بی نظیری به عنوان یک آگهینویس در آژانسی تبلیغاتی و مهم به دست آورد. به هر رو، وی در یکی از قاعدههایش چنین میگوید: «هر نظامی با زیاده روی در اصول مبناییاش به فساد میگراید.»
چنانچه این اصل وی را به زبان ساده برگردانیم معنای آن این خواهد بود که عشق بیش از اندازه خود عشق را نابود میکند و زیاده روی در دین قاتل دین است و برای مورد این مقاله میتوان گفت که سرمایهی بیش از اندازه نظام سرمایهداری را از بین میبرد.
با پیروی از این قاعده ارسطویی بود که فلاسفه مسلمان، و قدیمیتر از همه آنها فارابی و ابن سینا، نظریه میزان و اعتدال خود را به شکوفایی رساندند که مطابق با آن هر پدیدهای چنانچه به حد نهایت توانهای بالقوهی خود رسد خودش را نابود میکند. از این رو بسیار اهمیت دارد که انسان دقیقاً بداند تا کجا باید برود و چه هنگام متوقف شود.
حال بگذارید ببینیم که آن تحلیل چگونه ممکن است به درک بحران جاری به ما یاری رساند. ابتدا توجه خود را به چند عدد و رقم متمرکز کنیم. در اواخر دوره ریاست جمهوری جیمی کارتر در ۱۹۷۹، شاخص دای جونز در مورد ارزش سهام در وال استریت در کمتر از ۱۰۰۰ قرار داشت.
این شاخص در اوایل سال جاری چیزی در حدود ۱۴۰۰۰ بود و یا به عبارتی حکایت از یک رشد ۱۴ برابر طی فقط سه دهد داشت. در ۱۹۷۹ فقط کمی بیش از 5 میلیون آمریکایی صاحب سهام بودند. سی سال بعد این تعداد به ۶۰ میلیون نفر افزایش یافت، و از جمله آنها مالکیت غیر مستقیم از طریق صندوق بازنشستگی. هم زمان تعداد کسانی که مالک خانهی خود بودند از ۱۷ درصد به بیش از ۴۰ درصد رسید. این برای اولین بار در تاریخ بود که اکثریت جمعیت یک کشور، حد اقل در تاریخ ایالات متحده، از سرمایه داران تشکیل میشد، به سخن دیگر از کسانی که صاحب سرمایه بودند.
اما چه چیزی باعث یک چنین دموکراتیزه کردن چشمگیر سرمایه گردید؟
یک سرچشمه سرمایه جدید نفت بود که توانست مبالغ هنگفتی پول نقد ایجاد کند که صادرکنندگان قادر به سرمایه گذاری آنها در اقتصاد خود نبودند. مطابق با محتملترین برآوردها، طی سه دههی مورد بحث کشورهای عمدهی نفتی بیش از یک تریلیون دلار در اقتصادهای کشورهای غربی سرمایه گذاری کردهاند. مورد دیگری که باید مورد توجه قرار دهیم تغییر مسیر چین در وارد شدن به صحنه و به عنوان منبعی برای سرمایه ارزان و فراوان بود. این کشور کار ارزان مردم خود را به پول نقد تبدیل نمود و سپس همانها را در بانکها و اوراق قرضه دولتی غربی ذخیره کرد. در حدود سال ۲۰۰۷ چین یکی از چهار کشور عمده سرمایهگذار در ایالات متحده بود که اموال و سرمایهی آن در آمریکا به ۴۰۰ میلیارد دلار میرسید.
معنای همه آنها این است که آمریکاییها در نگرشی نسبی دیگر نیازمند پسانداز جهت حفظ و استمرار جریان تکوین سرمایه نبودند. همه آنچه آنها میبایست انجام دهند خرج کردن پول دیگری بود. عربها، چینیها، مردم روسیه، اهالی آمریکای لاتین و تا اندازهای حتی اروپاییها به جای آنها پس انداز میکردند.
اما همه چیز به اینجا هم ختم نشده. بانکهای سرمایهگذار و دلالان رسمی (brokerage houses) دورهای از آفرینش گری بی سابقه در تاریخ را پشت سر گذاشتند. آنها بدهیهای موجود را به منابع جدید برای اعتبارات مالی تبدیل نموده و سپس آنها را برای ایجاد سرمایههای جدید و مسلماً آمریکایی مورد استفاده قرار دادند. به دیگر سخن، آنچه شما به دیگری بدهکار بودید و به طرف سومی فروخته شده بود اکنون میتوانست به سرمایه خود شما تبدیل شود.
در حالی که این رویدادها در حال انجام بودند رئیس بانک مرکزی وقت آمریکا آلن گرینسپان از «جوش و خروش نامعقول» سخن میگفت اما کاری جز تشویق بیشتر آن انجام نداد. و در شرایطی که صندوق ذخیره ملی نرخ بهره را پائین تر از همیشه نگاه داشته بود و دیگر بانکهای مرکزی هم از آن تبعیت کردند دموکراتیزه شدن سرمایه به چنان محدودههایی رسید که هیچ اقتصادی توان تداوم بخشیدن آن را برای مدت طولانی نداشت.
به این ترتیب سرمایه اهمیت و رازگونگی خود را از دست داد و در نتیجه آن احترام خود را. سرمایه بیش از حد در دسترس بود. آلیس خانمی که برای هر ماجراجویی اقتصادی در خدمت بود. در گزارشهای خبری تلویزیونی در آمریکا مثلاً میشد آقای محترمی از میسوری را دید که با تعجب بسیار میپرسید چگونه بانکها با قرض دادن نیم میلیون دلار به او برای خریدن یک منزل مسکونی بسیار لوکس موافقت کرده اند: «آنها میدانستند که من هرگز دو سکهی ده سنتی نادرست هم ندارم که به یکدیگر بسابم.»
پاسخ معمای ما این است که وقتی بیش از اندازه سرمایه در اختیار باشد شما هنر قرض دادن را میپرورانید و نه هنر پسانداز کردن را. بانکها میخواستند که از شر پولی که به سروکولشان میبارید خلاص شوند. آنها دوستدار کسانی بودند که پول قرض کنند و نه کسانی که پولهایشان را در بانک پس انداز نمایند.
به این ترتیب نوبت به خود سرمایه رسید که مورد اهانت قرار گرفته، آزار دیده و با خشونت با او رفتار شده بود تا انتقام خود را بگیرد. او میخواست که دوباره مورد احترام قرار گیرد.
این پایان ما را به نیچه میرساند که هرچند هرگز نمیتوان او را با ارسطو مقایسه کرد اما به سهم خودش استادی در درست کردن قاعدههای به یادماندنی است. او بود در جایی گفته بود: «آنچه نتواند جان مرا بگیرد، باعث قویتر شدنم میگردد!»
متاسفم کارل، بحران فعلی نیز سرمایهداری را نمیکشد، بلکه آن را قویتر میسازد.
iran-emrooz.net | Fri, 10.10.2008, 6:35
عقاید سیاسی و مذهبی «سارا پیلن»
شهلا صمصامی
تا کمتر از ۶ هفتهی پیش هیچکس حتا نام «سارا پیلن» را نشنیده بود. چند روز قبل از کنگرهی جهموریخواهان «جان مک کین» با انتخاب «سارا پیلن»، در حزب جمهوریخواه و مبارزات انتخاباتی خود انرژی و اشتیاق زیادی بوجود آورد. سخنرانی معروف «پیلن» که توسط مشاوران با سابقه «مک کین» نوشته شده بود، بیپروا، طنزگونه و موفقیتآمیز بود.
این فرماندار ۴۴ ساله گمنام ناگهان در عرض یک هفته تبدیل به یک ستارهی درخشان شد. ولی پس از آن سخنرانی، دیگر در جایی حاضر نشد و از او هیچ چیزی به چاپ نرسید. با بلند شدن زمزمهی اعتراض روزنامه نگاران و مفسرین، «پیلن» حاضر شد با دو شبکه تلویزیونی مصاحبه کند. در این مصاحبهها، تردید در مورد تجربه، دانش و آمادگی وی برای چنین شغل مهمی در اذهان عمومی بوجود آمد.
عقاید سیاسی و مذهبی «سارا پیلن»
در دنیایی که به سرعت و از جهات اقتصادی، فرهنگی، محیط زیست و توازن قدرت رو به تغییر دائمی است، در جهانی که دشمن شمارهی یک، حتا پیش از بمب اتم، عقاید افراطی مذهبی بنظر میرسد، در شرایطی که دنیا نیاز به رهبرانی عاقل، منطقی، فهمیده، راستگو و انساندوست دارد، کاندیدایی «سارا پیلن» به عنوان معاون ریاست جمهوری سئوالانگیز و نگران کننده است.
در قرن بیست و یکم در قدرتمندترین کشور جهان، در کشوری که خود را پرچمدار دموکراسی، آزادی بیان و جدایی دین از حکومت میداند، ناگاه میبینیم مذهب، جایگاه مهم و بزرگی، نه تنها در زندگی مردم، بلکه در سیاست آمریکا پیدا کرده است. دوران ریاست جمهوری پرزیدنت «بوش» از دو جهت تغییر عمدهای در احکام قانون اساسی این کشور بوده است. اول، قدرت بیش از اندازهی رئیس جمهور و قوهی اجرائیه که مخالف اصل تفکیک قواست و سپس دخالت مذهب در سیاست که مخالف اصل جدایی دین از حکومت است.
دوران ۸ سالهی «بوش» همراه با یک ایدئولوژی نه تنها سیاسی، بلکه مذهبی نیز بوده است. در کتابی که اخیراً «باب وودوارد» Bob Woodward نوشت به نقل قول از پرزیدنت «بوش» آمده است که پرزیدنت ادعا میکند قبل از رفتن به عراق با «پدرِ برتر» مشورت کرده است.
«سارا پیلن» در این زمینه از پرزیدنت «بوش» فراتر رفته، عقاید مذهبی و کارنامهی زندگیش حاکی از این است که وی در پسِ یک مأموریت مهم مذهبی است.
«سام هریس» Sam Harris در این زمینه در یک مقالهی تحلیلی در «نیوزویک» مینویسد: شعار «سارا پیلن» «خدا و وطن» است. اگر کسی میتواند دین سالاری مسیحی را مانند بوی خوش کیک سیب کند، «سارا پیلن» است.
«سام هریس» اضافه میکند: «چیزی که مرا نگران میکند این عقیدهی «پیلن» است که «خدای انجیل» آگاهانه وقایع جهانی را رهبری میکند. من واقف هستم که میلیونها آمریکایی با «سارا پیلن» در این عقاید مذهبی شریک هستند، ولی ما نباید مشتاقانه دکمه بمبهای اتمی را به این افراد بدهیم. چنانچه اتفاقی برای «مک کین» بیافتد، «سارا پیلن» اولین زن رئیس جمهور آمریکا خواهد شد. «سارا پیلن» و طرفدارانش معتقدند که خداوند با همهی عظمت و دانائیاش این را خواسته است. چرا خداوند به «سارا پیلن» وظیفهای را که برایش آماده نیست بدهد؟ خداوند چنین کاری نمیکند. پس اگر چنین اتفاقی بیافتد دلیلی دارد و خواست خداست».
«سارا پیلن» وقتی پسرش اخیراً روانهی عراق شد در کلیسا خطاب به مردم گفت: «دعا کنید که رهبران ملت ما بدانند که این سربازان را برای وظیفهای که از طرف خدا معین شده است میفرستند. به این معنی که نقشه و برنامهای وجود دارد و این برنامه از طرف خدا معین شده است».
«هریس» اضافه میکند: «سارا پیلن» مانند تمام کسانی که عقاید مذهبی افراطی دارند آخر دنیا را نزدیک میبینند که علائم آن جنگ و خشم طبیعت است. این خوب است، زیرا که تمام مسیحیان معتقد، به بهشت خواهند رفت که با مریم و مسیح باشند. بقیهی بیایمانها چه مسیحی، یهودی و غیره برای ابد در آتش جهنم خواهند سوخت.
«سارا پیلن» تمام زندگی خود را در این راه صرف کرده است. وی و یاران همسلکش خود را بخشی از «آخرین نسل» میدانند. نسلی که «درگیر جنگ مذهبی» است که دنیا را از «نیروی شیطانی» پاک کند.
«سام هریس» میگوید: از خود بپرسید آیا این ایدهی خوبی است که نیرومندترین ارتش دنیا را در اختیار «سارا پیلن» بگذاریم؟
سئوال دیگری که «سام هریس» مطرح میکند اینست که: آیا اصولاً ما میخواهیم که رهبران ما در مورد به تحقق رسیدن «رسالت انجیلی» فکر کنند وقتی که به ایرانیها، کرهی شمالیها، پاکستانیها، روسها و یا چینیها میگویند «تمام راه حلها روی میز است».
هریس در تحلیل خود اضافه میکند: «آنچه که در مورد کاندیدایی سارا پیلن و طرفداران وی نگران کننده است، اینست که آنها ازدواج اعتماد بنفس و جهل را جشن میگیرند.» پیلن در مصاحبهاش با «چارلی گیبسن» در پاسخ این سئوال که آیا برای رهبری تنها ابرقدرت دنیا خود را آماده میبیند، بدون کوچکترین تردیدی گفت «البته چارلی. من چند پسر دارم و یک شکارچی قابل هستم».
از خود بپرسید چگونه است که «اعتقاد به حکومت نخبگان» ایدهی بدی در سیاست آمریکا شده است. هیچ بخش دیگری نیست که به این اندازه نیاز به استعدادهای خارق العاده داشته باشد. ما میخواهیم خلبانان نخبه داشته باشیم که هواپیماهای ما را بپرواز در آورند. ارتش نخبه داشته باشیم که مأموریتهای خطرناک را انجام دهند ورزشکاران نخبه داشته باشیم که در مسابقات شرکت کنند. دانشمندان نخبه داشته باشیم که بهترین سالهای زندگی خود را وقف پیدا کردن درمان بیماریهای گوناگون نمایند. در همه سطوح زندگی انتظار بهترین درجات را داریم. ولی وقتی که به رهبرانی میرسد که سرنوشت میلیونها انسان در دست آنهاست، میگوییم کسی را میخواهیم که مثل خودمان باشد. کسی که با او بنشینیم و آبجو بخوریم. به این معنی که این شخص لازم نیست باهوش و تحصیلکرده باشد.
«سام هریس» نتیجه میگیرد: اعتقاد صمیمانه من این است که با انتخاب «سارا پیلن» به عنوان معاون رئیس جمهور، در نهایت ما ملتمان را در معرض خطر گذاشتهایم.
در این دنیای پیچیده و خطرناک که هر روز بر پیچیدگی آن افزوده میشود، اگر «سارا پیلن» به ریاست جمهوری برسد، وی قادر است سیاستهایی را که کاملا به زیان مردم و دور از منافع کلی انسانی است به مرحله اجرا بگذارد. در نتیجه همه دنیا را بر علیه ما خواهد کرد. بگذارید امیدوار باشیم که مردم با فکرتری برای سرنوشت تمدن و انسانیت تصمیم خواهند گرفت.
iran-emrooz.net | Fri, 03.10.2008, 9:06
چگونه غرب خود را تا سرحد نابودی فریب داد
ریچارد هرتسینگر / برگردان: علیمحمد طباطبایی
ریچارد هرتسینگر عهدنامه مونیخ از سال ۱۹۳۸ را به عنوان نشانهی مصیبت باری از کناری گیری دموکراسیهای غربی میبیند. ضربهی روحی آن تا همین امروز ادامه یافته است.

قرارداد مونیخ که هفتاد سال از عمر آن میگذرد امروز به نمادی از کناری گیری خفت بار دموکراسیهای غربی و استعارهای از تسلیم عجولانهی جهان آزاد در برابر بدخواهی نفع طلبانه قدرتی تمامیت خواه تلقی میگردد. در شب ۲۹ به ۳۰ سپتامبر ۱۹۳۸ رؤسای دولتهای بریتانیای کبیر و فرانسه با جدایی سرزمین سودت که اکثریت جمعیت آن را آلمانی زبانها تشکیل میدادند از چکسلواکی و اشغال آن توسط ارتش آلمان طی مدت ۱۰ روز بعدی موافقت کردند. نمایندگان دولت چکسلواکی به طور کاملاً بی نتیجهای در هتلی در مونیخ منتظر بودند که آنها را به مذاکراتی که توسط بنیتو موسولینی اداره میشد و یک طرف آن نویل چمبرلن و ادوارد دالیر و طرف دیگر آدولف هیتلر قرار داشت فراخوانند.
تن در دادن به درخواستهای تهدیدآمیز هیتلر پایین ترین سطح سیاست « مماشات » در برابر آلمان ناسیونال سوسیالیستی بود، کوتاه آمدنی که بیشتر توسط دولت بریتانیا به انجام رسید. آنچه تقریباً از این حالت دست شستن وقیحانه از کشور چکسلواکی شرم آورتر بود وجدان آسودهای بود که به کمک آن به انجام میرسید. چمبرلن پس از بازگشت از کنفرانس مونیخ توسط جمعیتی که با فریاد و شادی به استقبال او آمده بودند همچون یک منجی مورد تجلیل قرار گرفت، یعنی به عنوان کسی که تصور میرفت در آخرین لحظات از به راه افتادن یک جنگ دیگر جلوگیری کرده است. وی در همان شب انعقاد قرار داد از هیتلر درخواست کرده بود که تکه کاغذ بی ارزشی را امضا کند، آنچه او به هنگام ورود خود به انگلستان با ژستی پیروزمندانه بالا نگاه داشته بود تا همگان بتوانند این شاهکار او را تماشا کنند. مطابق با این قولنامه غیر رسمی قرار بر این بود که بعد از این آلمان و انگلستان هرگز در برابر هم درگیر یک جنگ جدید نشوند.
نادانی و خودفریبی
مسئله مهم این که چمبرلین برخلاف بسیاری از شخصیتهای دیگر درقشربالای اجتماعی و سیاسی بریتانیا به هیچ وجه تمایلی به نازیها نداشت. خط و مشیهای او که مورد حمایت صلح طلبان چپ نیز قرار داشت دارای لحن و روحیهای متداول در دموکراسیهای غربی بود که حکایت از نوعی نادانی و خودفریبی داشت. از آنجا که آنها کشورهای خود را ۲۰ سال پس از پیامدهای فاجعه بار جنگ اول برای یک رویارویی نظامی با آلمان چه از جهت نظامی و چه روانی آماده و مجهز نمیدیدند، طرفداران سیاست مماشات در غرب باورهایی که خود به آنها دل بسته و مایل بودند درست از آب درآید را به عنوان واقعیت توصیف میکردند. مثلاً این که قول آدولف هیتلر مبنی بر آن که سرزمین سودت «آخرین درخواست منطقهای آلمان در اروپا» است کاملاً صراحت دارد. یا این که انگیزههای هیتلر صرفاً آرزوی مشروع آلمانیها برای حق تعین سرنوشت و احترام به خود در صحنه جهانی است که توسط قرارداد ورسای زیر پا له شده بود. به کمک چنین لاپوشانیهایی انگلستان و فرانسه الحاق اتریش را به آلمان در ۱۹۳۸ برخود هموار کردند.
درهمان حالی که چمبرلین در لندن درگیر جشن وشادمانی برای پیروزی خود بود، هیتلر برخلاف انتظار به هیچ وجه از معاهده مونیخ خشنود نبود. دلیل این نارضایتی هیتلر این بود که او در اصل درنظر داشت تا تمامی چکسلواکی را به کمک ارتش پرقدرت آلمان در هم کوبیده و به اشغال خود درآورد. این در واقع همان پیش درآمد تصرفات برنامه ریزی شدهی هیتلر بود تا به کمک لشگرکشیهای درهم کوبنده « فضای زیستی » لازم را در شرق آلمان به دست آورد. بنابراین بحرانی که به این ترتیب به کمک طرفدار هیتلر در سودت یعنی هنلین (Henlein) به آن دامن زده شد و طی آن تنشهای قومی میان آلمانی زبانها و بقیه مردم چکسلواکی در آن منطقه برپا گردید فقط بهانهای برای نقشههای بعدی هیتلر بود. «پیشوا» در بارهی چمبرلین گفته بود که « مردک لذت نقل مکان به پراگ را بر من حرام کرد ». هیتلر از پیش تصور نمیکرد که چمبرلن تا این اندازه حاضر باشد که طی گفتگوهای مونیخ در برابر او کرنش کند.
انفعال غرب
سیاست مماشات بعدها میبایست به عنوان یکی از مصیبت بارترین برآوردهای اشتباه در تاریخ از آب درآمد. تنها شش ماه پس از پیمان مونیخ هیتلر آنچه را که پیشتر به آن نرسیده بود جبران کرد و باقیمانده کشور چک را به اشغال خود درآورد. در این میان لهستان و مجارستان نیز در سایه عملیات آلمان نازی هرکدام سهم خود را از آن کشور بیرون آورده و به خود محلق کردند. اسلوواکی با عنایت آلمان به یک جمهوری مستقل تبدیل گردید [البته به طور موقت]. تضمینی که بریتانیای کبیر و فرانسه پس از معاهده مونیخ برای بقای چکسلواکی داده بودند اکنون روشن شد که فقط حمایت لفظی بیشتر نبوده است. به دنبال انفعال قدرتهای غربی اتحاد شوروی که در ۱۹۳۸ برای دفاع از چکسلواکی آماده بود اما غرب به آن بیاعتنایی کرده بود طی پیمانی که میان استالین و هیتلر در ۱۹۳۹ منعقد گردید در طرف مهاجم قرار گرفت. به این ترتیب اکنون دیگر در برابر مسیر جنگ چپاولگرانه و ویرانگر هیتلر هیچگونه مانعی وجود نداشت.
معاهدهی مونیخ به یک ضربه روحی و به نوعی اسطورهی بنیان گذاری منفی اتحاد غرب پس از 1945 تبدیل گردید. این قاعده کلی که هرگز نباید برای بار دیگر یک « مونیخ » جدید روی دهد موضع غرب و در درجه اول ایالات متحده را در مناقشه با اتحاد شوروی کمونیستی تعین میکرد. البته اروپای شرقی در آغاز جنگ سرد در اختیار قدرت تمامیت خواه نوظهور گذارده شد و تا امروز همچنان مقایسه با « مونیخ » و توسط تحلیل گران سیاسی غربی هرآنگاه که غرب در برابر یک رژیم متجاوز به طور اشتباه یا از روی عمد خط مشی مماشات طلبانهای اختیار میکند مورد استفاده قرار میگیرد. اخیراً این چهره مخالف روسیه گاری کاسپاروف بود که رفتار مسکو در گرجستان را با آلمان نازی در بحران سودت مقایسه کرد درواقع نمونهای از کارایی محدود و نابجا بودن مقایسههای تاریخی. با تمامی شباهت در روشی که در آن روسیه ترتیب جدایی اوستیای جنوبی و آبخازی را داد، پوتین را هرگز نمیتوان با هیتلر قابل قیاس دانست، یعنی با فردی که در پی به راه انداختن یک جنگ جهانی بود.
پیمان نامهای که تهدید به فاجعه را در خود داشت
با این وجود پیمان نامه مونیخ نشانهی مصیبت باری است برای آن که چگونه دموکراسیهای غربی از روی ترس و سستی میتوانند مستعد پذیرش آرزوهای محال و فاجعه بار شوند. در همین روزگار ما نیز بسیاری در غرب هستند که تهدیدهایی را که نمیخواهند خود را در برابر آنها قرار دهند به شکل دیگری جلوه میدهند تا به خیال خود از آنها خلاصی یابند. نمونه خوبی برای آن رژیم ایران است که تهدیدهای دائمی به نابودی اسرائیل و دیگر « کفار » توسط آن اغلب به عنوان لفاظی صرف تلقی گردیده و به این ترتیب بی خطر جلوه داده شده و یا صرفاً به عنوان « خطای مترجمین » نادیده گرفته میشود. البته ایران امروز را نیز نمیتوانیم با قدرت نظامی عظیمی که آلمان در ۱۹۳۸ بود مقایسه کنیم. نقل خاطرههای تاریخی میتواند زمینه آموزندهای برای تحلیل واقع گرایانه از چالشهای تازهای که با آنها مواجه میشویم باشد، هرچند جای خود آن تحلیلها را هرگز نمیگیرد.
iran-emrooz.net | Mon, 22.09.2008, 17:13
درسهای اشتباه از عهده نامهی مونیخ
یان بوراما / برگردان: علیمحمد طباطبایی
هفتاد سال پیش در چنین ماهی نخست وزیر بریتانیا، نویل چمبرلن (Neville Chamberlain) سندی را امضا نمود که به آلمانیها اجازه میداد بخش قابل توجهی از چکسلواکی را به چنگ آورند. به اصطلاح « پیمان مونیخ » بعدها میبایست به عنوان خیانتی شرم آور نسبت به کشوری به نظر آید که چمبرلن همان را «سرزمینی بسیار دور دست که در بارهی آن اطلاع اندکی داریم» لقب داده بود. اما حتی در همان زمان این آن چیزی نبود که بسیاری در بارهی این پیمان میاندیشیدند.

البته بسیاری دیگر از مردم اروپا نیز که از تجربیات شخصی خود پیامدهای وحشتناک جنگ را به خوبی میشناختند در این باور چمبرلن با وی سهیم بودند که بریتانیا در آن زمان هنوز آماده جنگ با آلمان نازی نیست و این که دیپلوماسی و سیاست آشتی جویی انتخابهای مطمئن تری هستند. با این حال نام چمبرلن به عنوان فردی ترسو در تاریخ به ثبت رسید و سیاست « مماشات » او با نازیهای آلمان اغلب از جهت عملیات بعدی هیتلر برای فتح اروپا مورد سرزنش واقع میشود.
چمبرلن به احتمال زیاد دچار اشتباه شده بود. بریتانیا و فرانسه میتوانستند آلمان را متوقف سازند. « مونیخ ۱۹۳۸» یکی از موقعیتهای بسیار نادر در تاریخ دموکراسیها است که طی آن دیپلوماسی دقیق و محتاطانه یک اشتباه از آب در آمد. آنچه مورد نیاز بود یک قهرمان رمانتیک و لجباز بود که برای در مخاطره قرار دادن سرنوشت کشورش در جنگی « و به هر هزینهای که تمام شود » (به نقل از وینستون چرچیل) آماده باشد.
هشدار بسیار مشهوری از جورج سانتایانا (George Santayana) وجود دارد که میگوید « کسانی که از تاریخ درس نمیگیرند محکوم به تکرار اشتباه خود هستند ». هرچند تاریخ درسهای دیگری هم برای آموختن دارد که بعضی از آنها با هم متناقض هستند و هرگز به شیوهی مشابهی تکرار نمیشوند. گاهی توجه بیش از اندازه به گذشته میتواند ما را از راه خود منحرف سازد. بنابراین جهان از مونیخ ۱۹۳۸ دقیقاً چه آموخته است؟
مردم اروپای غربی اگر در پیامد جنگ دوم جهانی به نتیجهای هم رسیده باشند آن به طور یقین باید به طرز تفکر چمبرلن در ۱۹۳۸ نزدیک تر بوده باشد تا به چرچیل. اروپاییها پس از دو جنگ فاجعه آمیز تصمیم به ایجاد نهادهایی گرفتند تا بتوانند مناقشات نظامی را به کمک آنها خنثی کنند. از آن تاریخ به بعد دیپلوماسی، مصالحه و نوعی حاکمیت مستقل که همه در آن سهمی دارند میبایست دستور کار بوده و ملیت گرایی رمانتیک که بر قدرت نظامی مبتنی است به گذشته تعلق داشته باشد.
از خاکسترهای جنگ نوع جدیدی از اروپا بوجود آمد و به همان ترتیب نوع جدیدی از ژاپن که حتی دارای یک قانون اساسی صلح طلبانهای است که آمریکاییهای آرمانگرا آن را نوشتهاند و توسط بیشتر مردم ژاپن با سپاسگزاری پذیرفته شده است. ملیت گرایی (به استثنای میدانهای مسابقات فوتبال) جای خود را به از خود راضی بودنی خودبینانه داده است چرا که اکنون راه حلهای متمدنانه تر، دیپلوماتیکانه تر و صلح طلبانه تری برای مناقشات انسانی پیدا میشود.
و بی تردیدً صلح ادامه یافت و آنهم البته به این دلیل که توسط ایالات متحده ضمانت میشد، کشوری که هنوز هم پایبند تصورات پیش از جنگ جهانی دوم از امنیت داخلی و جهانی بود.
در ایالات متحده پیمان مونیخ پژواکی بسیار متفاوت داشت. در آنجا توهمات چرچیل خوراک بسیاری از « رئیس جمهوران جنگ » را تامین نمود، کسانی که در رویای ثبت شدن در تاریخ به عنوان مدافعین پرشور آزادی بودند. در ایالات متحده مونیخ دگربار و دگربار به یاری طلبیده شد ـ برای مبارزه با کمونیسم، سرنگون کردن صدام حسین، متوقف ساختن ایران و به راه انداختن « جنگ بر علیه ترور ».
این چشم اندازهای متفاوت باعث ایجاد تنشهای عجیب میان ایالات متحده و هم پیمانهای دموکراتیکی که دارد گردیده است. اروپاییها و ژاپنیها برای برقراری امنیت خود به قدرت نظامی آمریکا وابسته اند، اما غالباً شیوههایی را که ایالات متحده از این نیروی خود استفاده میکند نمیپسندند. این وابستگی شدید همچنین به یک اثر کودک ماندگی کننده (infantilizing effect) نیز انجامیده است. اروپاییها و ژاپنیها همچون نوجوانهای ابدی محتاج امنیت پدر پرقدرت آمریکایی خود هستند، و در عین حال عمیقاً بیزار از او.
تردیدی نباید داشت که ایالات متحده مانند تمامی قدرتهای بزرگ جنگی احمقانه به راه انداخت و همچون یک گردن کلفت به ویژه در مقابل کشورهایی در نیمکره خودش رفتار نمود. لیکن حتی بدون توسل جستن به روح مونیخ مواقعی وجود دارد که نیروی نظامی تنها راه درافتادن با یک حاکم ستمگر است. اروپاییها تمایلی به مقاومت در برابر جنایتکاران جنگی صرب نداشتند. این آمریکاییها بودند که پس از بی میلی اولیه خود میبایست این کار کثیف را به انجام برسانند. هنگامی که ایالات متحده مصمم به بیرون کردن نیروهای متجاوز صدام حسین از کویت گردید، تظاهرکنندگان آلمانی فریاد میکشیدند که آنها هرگز حاضر به « خونریزی برای نفت » نیستند.
از طرف دیگر، دیپلوماسی اروپایی دارای بعضی موفقیتهای قابل ملاحظه بوده است. چشم انداز پیوستن به اتحادیه اروپا به استواری و تحکیم دموکراسی در اروپای شرقی و مرکزی کمک نمود و به همین نحو در ترکیه. بعضی از این دموکراسیها به ناتو ملحق شدند و بقیه مأیوسانه در انتظار نوبت خود هستند. هرچند ناتو برخلاف اتحادیه اروپا یک سازمان نظامی است. و ما دوباره در برابر همان معضل قدیمی چمبرلن قرار گرفته ایم: آیا اروپاییها حاضرند به خاطر اعضای دیگر خود در یک جنگ شرکت کنند؟
طی دوره جنگ سرد این یک تنگنای جدی نبود. اروپاییها در صورت یک تهاجم از طرف شوروی، به ناتو و ایالات متحده متکی بودند. اکنون گرجستان و اوکراین علاقمندانه چشم انتظار آن هستند که ببینند اروپاییها و آمریکایی حاضربه فدا کردن خون خود برای دفاع از آنها در برابر روسیه هستند.
انتخاب ساده و ناخوشایند بود: چنانچه اروپاییها آماده رفتن به جنگ برای دفاع از گرجستان و اوکراین میبودند، این کشورها باید برای وارد شدن به ناتو دعوت میشند، و در غیر این صورت البته نه. لیکن به جای گرفتن چنین تصمیمی کشورهای مهم اروپایی مانند آلمان دچار تردید شدند. آنها ابتدا با پیشنهاد عضویت در ناتو در باغ سبز نشان داده و سپس با پس گرفتن تعارف خود این را به عهده آمریکاییها گذاردند تا آنها بدون هرگونه پیامدی خود را برای بیان انواع لفاظیهای قهرمانامه آزاد گذارند.
تمامی اینها باعث شده است که اتحاد غرب به نظر نامنسجم بیاید و علی رغم ثروت بی حد و اندازه و قدرت نظامی آمریکا به شکل عجیبی ناتوان. برای دموکراسیهای اروپایی وقت آن رسیده است که تصمیم خود را بگیرند. آنها میتوانند همواره به آمریکا وابسته بمانند و به غرغر کردن خود خاتمه دهند و یا توان خود برای دفاع از اروپا را ـ به هر نحوی که تعریف آن را خود میپسندند ـ افزایش.
انتخاب اول احتمالاً نمیتواند برای مدتهای طولانی در واپسین سالهای صلح تحمیلی آمریکایی عملی و امکان پذیر باشد. و دومی انتخابی پرهزینه و مخاطره انگیز است. با توجه به تقسیم بندیهای بسیار در میان اتحادیه، اروپاییها احتمالاً همچنان به طریقی در وضعیت سردرگم باقی خواهند ماند تا آن که نیروهای حاصل از یک بحران آنها را وادار به عمل گرداند. اما به نظر میرسد که آنگاه دیگر برای همه چیز بسیار دیر شد باشد.
The Wrong Lesson of Munich
by Ian Buruma
Project Syndicate, 2008.
iran-emrooz.net | Fri, 19.09.2008, 8:02
رئیس جمهور هرگز ۱۱سپتامبر را فراموش نخواهد کرد
برگردان: علیمحمد طباطبایی
رئیس پیشین ستاد کاخ سفید، آندرو کارد (Andrew Card)، در باره رئیس جمهور آمریکا جورج دبلیو بوش، حملههای تروریستی یازده سپتامبر و افشاگریهای جدید که توسط روزنامهنگار مشهور باب وودوارد (Bob Woodward) در بارهی اختلاف نظر در مدیریت جنگ عراق برملا گردید سخن میگوید.


اشپیگل: آقای کارد، روزنامهنگار مشهور باب وودوارد با کتاب جدید خود « جنگ در درون » بحثی را در باره رئیس جمهور آمریکا جورج دبلیو بوش پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به راه انداخته است. در آن روز هیچکس به رئیس جمهور نزدیکتر از شما نبود. آیا شما یا او هیچ نگرانی نسبت به روی دادن چنین وقایعی نداشتید؟
کارد: در صبح آن روز هیچ نشانهای وجود نداشت که حکایت از یک روز بخصوص داشته باشد. ما شب قبل در فلوریدا فرودآمده و صبح روز بعد برای ورزش صبحگاهی رفتیم. فکر میکنم هرکدام در حدود چهار مایلی دویدیم. او تا آنجا که میشد عرق کرده بود، اما احساس خیلی رضایت بخشی از ورزش صبحگاهی خود داشت. او به من گفت: «من لباسهایم را عوض میکنم و پس از آن به گزارشات سازمان سیا میپردازیم.»
اشپیگل: آیا طی این نشست هیچ گونه هشدار یا حداقل نوعی تصور مبهم از یک فاجعه وجود نداشت؟
کارد: حتی کمترین نشانهای دیده نشده بود. میتوانم اطلاعات سری را به خاطر بیاورم که حدس میزد احتمال دارد یک هواپیما را بربایند. من در کاخ سفید در دولتهای ریگان و بوش پدر و جورج دبلیو بوش کار کردهام و دفعات مکرری وجود داشته که مجبور بودیم به یک ماجرای هواپیما ربایی رسیدگی کنیم. معمولاً موضوع آنها آزادی زندانیان، دریافت پول زیاد و یا به نوعی در ارتباط با کوبا بود. هرگز پیش از آن کسی از هواپیما به عنوان سلاحی جهت نابودی دسته جمعی استفاده نکرده بود و چنین سناریویی تا آن زمان نه طراحی شده و نه به اجرا درآمده بود.
اشپیگل: به این ترتیب شما بدون کمترین سوء ظنی به مدرسه ابتدایی در ساراسوتا رفتید که رئیس جمهور خواستار دیدار از آنجا شده بود؟
کارد: همین که ما تازه وارد مدرسه شده و به داخل میرفتیم شنیدم که دو نفر چیزی در رابطه با برخورد یک هواپیما به مرکز تجارت جهانی میگفتند. به خاطر میآورم که یکی از آنها کارل روو (Karl Rove) مشاور ارشد کاخ سفید بود.
اشپیگل: رئیس جمهور در جریان قرار نگرفت؟
کارد: همین که ما در کنار رئیس مدرسه ایستاده و آماده رفتن به کلاس درس بودیم، یکی از کارکنان شورای امنیت ملی جلو آمد و گفت که آقای رئیس جمهور، ظاهراً یک هواپیمای کوچک دوموتوره به یکی از دو برج مرکز تجارت جهانی اصابت کرده است. اولین فکری که در ذهنم گذشت این بود: چه حادثهی وحشتناکی.
اشپیگل: و سپس رئیس جمهور برای بچهها شروع به خواندن یک داستان پریان کرد.
کارد: رئیس جمهور سخنان خودش را آغاز کرد و دوربینهای تلویزیونی صحنه را ضبط تصویری میکردند. هنگامی که همان کارمند شورای امنیت ملی دوباره آمد و گفت که به نظر میرسد که این نه یک هواپیمای کوچک دوموتوره بلکه یک هواپیمای جت مسافری بوده من بیرون در ایستاده بودم. ذهن من به ناگاه وحشتی را مجسم کرد که قاعدتاً مسافرین آن هواپیما میبایست تجربه کرده باشند، با این وجود هنوز هم تصوری از این که آن یک حمله تروریستی باشد نداشتم. سپس برای بار دیگر آن کارمند داخل شد و گفت که یک هواپیمای دیگر نیز به برج دیگر برخورد کرده است.
اشپیگل: در این لحظه در ذهن شما چه میگذشت؟
کارد: اولین اندیشه من این بود: رئیس جمهور باید مطلع شود. آنگاه با خودم فکر میکردم که حالا چگونه باید این موضوع را به اطلاع او برسانم؟ در حالی که افکار خودم را مرتب میکردم، در کلاس درس را باز کردم، به طرف رئیس جمهور رفتم، خم شده و در گوشی به او این دو جمله را گفتم: « یک هواپیمای دوم به برج دیگر اصابت کرده. آمریکا مورد تهاجم واقع شده است. »
اشپیگل: و سپس؟
کارد: خود را کنار کشیده و ایستادم و در حدود سی ثانیه همانجا ماندم، آنگاه از اتاق بیرون رفتم .
اشپیگل: بوش به خواندن قصه ادامه داد و ظاهراً تحت تاثیر واقع نشده بود.
کارد: به نظرم او کاملاً درست عمل میکرد. او کاری نکرد که باعث وحشت دانش آموزان بسیار جوان بشود و عملی از او سر نزد که مردم را به وحشت اندازد و رضایت تروریستها را برآورده سازد. او آرام و خونسرد باقی ماند، همانگونه که میتوان از یک رئیس جمور انتظار داشت.
اشپیگل: و شما؟
کارد: من حالا یک عالمه کار تدارکاتی داشتم. میبایست مطمئن شوم که ماموران سازمان ضداطلاعات برای عزیمت رئیس جمهور آماده بودند و هواپیمای مخصوص هم آماده پرواز. من با اتاق بحران در کاخ سفید ارتباطات خود را آغاز کردم. پیداکردن تمامی افرادی که لازم داشتیم برای خودش چالشی بود.
اشپیگل: چطور؟
کارد: زیرا مطمئنم که بعضی از آنها این ور و آن ور میرفتند و از خود میپرسیدند که در نیویورک چه رخ داده است؟ آیا قرار است که به اینجا هم حمله شود؟
اشپیگل: در این میان رئیس جمهور هم کلاس درس را ترک کرد. اولین عکسالعمل او چه بود؟
کارد: او در ارتباط با تعدادی از افراد قرار گرفته بود. اول از همه مشاور امنیت ملی او کوندالیزا رایس، سپس معاون رئیس جمهور و باب مولر، کسی که تازه ده روز بود رئیس اف بی آی شده بود. بعضی از تلفنها در همان حالی که در راه رفتن به سوی باند پرواز بودیم انجام گردید. برای پیدا کردن وزیر دفاع دونالد رامسفلد دچار دشواری بسیار شدیم، زیرا پنتاگون نیز هدف یک هواپیمای دیگر واقع شده بود و او دفترش را ترک کرده بود. در تمامی این گفتگوها رئیس جمهور بیشتر سوء ظنش به آغاز یک جنگ رفته بود.
اشپیگل: بنابراین آیا با رهبران کشورهای دیگر هم گفتگوهایی انجام شد؟
کارد: رئیس جمهور به ولادیمیر پوتین تلفن زد. وی بوش را متقاعد ساخت که نگران نباشد و در تصمیمهایش زیاده روی نکند: دکمه خود را فشار ندهید ـ ما دکمه خود را فشار ندادهایم.
اشپیگل: هواپیمای مخصوص رئیس جمهور بلند شد، و در فاصله بسیاری زیادی از زمین در شکلی مارپیچ پرواز میکرد، اما به واشنگتن بازنگشت. چگونه چنین تصمیمی گرفته شد؟
کارد: ما به یک پایگاه نیروی هوایی در لوئیزیانا پرواز کردیم. آنها در میانه یک تمرین بودند که در واقع یک عملیات آمادگی هستهای بود. بنابراین به عنون بخشی از تمرین خود در بالاترین وضعیت آماده باش قرار داشتند. اما رئیس جمهور عملاً میخواست که به واشنگتن بازگردد. نظر او این بود که به جهان نشان دهد که ما همچون هر روز دیگر مشغول کارهای معمول خود هستیم. من مصرانه با چنین بازگشتی مخالفت کردم.
اشپیگل: به چه دلیل؟
کارد: من به رئیس جمهور توصیه کردم که او نمیتواند زیرا نظر مشورتی سازمان ضداطلاعات به من این بود که در مورد امنیت واشنگتن اطمینان کافی وجود ندارد. به این ترتیب میان رئیس جمور و من یک تنش حسابی بوجود آمد.
اشپیگل: معنای آن این است که شما در آن بالا یک اختلاف نظر کوچک داشتید.
کارد: خیر، یک اختلاف نظر کوچک نبود. ما یک مباحثه طولانی داشتیم. به این ترتیب ما از لوئیزیانا به یک پایگاه نیروی هوایی در نبراسکا پرواز کردیم و در آنجا به یک پناهگاه زیرزمینی رفتیم. سپس از همانجا تمامی پروازها به ایالات متحده را زیر نظر گرفتیم. گزارش شده بود که یک هواپیما به کنترل رادیویی پاسخ نمیدهد و ممکن بود حملهی دیگر در کار باشد.
اشپیگل: و به زودی روشن شد که اطلاعات اشتباه بوده.
کارد: بله، همان ابهام و سردرگمی در جنگ.
اشپیگل: رئیس جمهور در پناهگاه زیرزمینی در نبراسکا چه میکرد؟
کارد: ما با تیم امنیت ملی در واشنگتن شامل معاون رئیس جمهور، کوندالیزا رایس، وزیر دفاع و رئیس سازمان سیا یک کنفرانس ویدئویی انجام دادیم. به مسائل زیادی در باره رویدادهای آن روز پی بردیم. سپس رئیس جمهور تصمیم گرفت که به واشنگتن بازگردد. به هنگام نزدیک شدن خود به واشنگتن برای فرود در اواخر بعدازظهر ۱۱ سپتامبر دودهایی را دیدیم که از ساختمان پنتاگون به هوا برمی خاست. به استثنای هواپیمای مخصوص رئیس جمهور و جنگندههای همراه ما تمامی فضای بالای واشنگتن دی سی کاملاً خالی بود. حالتی بسیار خوف انگیز.
اشپیگل: در آن شب، رئیس جمهور از کاخ سفید خطابهای به مردم آمریکا را که همه در انتظار آن بودند ایراد کرد. شما چه کردید؟
کارد: من به دفتر کار خود که درست در کنار دفتر رسمی رئیس جمهور آمریکا یا Oval Office قرار داشت رفته و به همسرم تلفن زدم. پشیمان بودم که چرا زودتر با او تماس نگرفتهام زیرا او به نظر میآمد که بسیار ترسیده بود. چیز دیگری که به خاطرم میرسد این که یک مامور سازمان اطلاعات نزد من آمد و گفت که باید به پناهگاه زیر زمینی ساختمان برویم.
اشپیگل: یک هشدار اشتباه دیگر؟
کارد: گزارشاتی بود از یک هواپیما که به سوی کاخ سفید در پرواز است: اما بله، این یک هشدار اشتباه بود. بدم نمیآمد که یک هشدار اشتباه دریافت کنم تا این که هشداری درکار نباشد و به ناگهان با یک انفجار همه چیز به هوا برود. ما همگی به داخل آن پناهگاه رفتیم. رئیس جمهور و همسرش، که تقریباً در حال رفتن به رختخواب بود نیز به دنبال ما آمدند. رئیس جمهور با لباس خوابش و همسرش، بدون لنزهای چشمی و در حالی که سگ و گربهاش را همراه داشت.
اشپیگل: قضاوت شما از رئیس جمهور که تحت فشار و استرس روانی قرار داشت چه بود؟
کارد: او رهبر خوبی بود. او غریزههای مورد نظر را داشت و البته سرخوردگیهایی که باید داشته باشد. چرا ما اطلاعات بهتری دریافت نکرده بودیم؟ چرا پیدا کردن افرادی که میخواستیم با تلفن با آنها صحبت کنیم تا این اندازه به طول میکشید؟ ما تلاش میکردیم که همه چیز را از میان ابهام و سردرگمی جنگ ببینیم.
اشپیگل: یکی از پیامدهای یازده سپتامبر جنگ در افغانستان بود و یک سال و نیم پس از آن جنگ در عراق. در دیدگاه شما آنها چگونه رخ دادند؟
کارد: این واکنش غیر ارادی ما نبود که به بغداد برویم، بلکه بعداها شکل گرفت.
اشپیگل: اما چگونه؟
کارد: طی ۴۸ ساعت بعدی رئیس جمهور از همه دعوت کرد که آن حملهها را محکوم کرده و طرف ما را بگیرند. اگر شما با ما نباشید، در برابر ما ایستادهاید. و صدام هرگز نگفت که من در کنار شما قرار دارم.
اشپیگل: و همین باعث شد که او به هدف شما تبدیل شود؟
کارد: خیر. بلکه انباشت سرپیچیها از قطعنامههای شورای امنیت، بازرسیهای سلاحها، نقض مناطق پرواز ممنوع باعث شدند که رژیم صدام به یک هدف تبدیل شود. بلافاصله پس از ۱۱ سپتامبر، اولین شخصیت رسمی که برای حمله به عراق اشارههایی کرد پائول ولفوویتس بود. رئیس جمهور بلافاصله از من درخواست کرد اطمینان حاصل کنم که مسائل را با هم قاطی نکنیم. به این ترتیب نزد پائول ولفوویتس رفتم و به او گفتم که اکنون وقت مناسبی برای سخن گفتن از جنگ با عراق نیست. اکنون ما تمام توجه خود را متوجه القاعده و بن لادن کردهایم.
اشپیگل: اما مدتی بعد رئیس جمهور تغییر عقیده داد.
کارد: نظر رئیس جمهور این بود که جهان از یازده سپتامبر به این سو تغییر کرده و این که ما از جهت حالت دفاعی باید در موضع بازدارندگی باشیم و نه واکنش پذیر. این در واقع در حکم یک تغییر قابل ملاحظه در موضع ایالات متحده آمریکا بود. یعنی دیگر نمیبایست اجازه میدادیم که خطرات شکل میگرفتند، بلکه میبایست آنها را قبل از آن که بتوانند به واقعیت تبدیل شوند برطرف کنیم.
اشپیگل: آن گونه که روزنامهنگار واشنگتن پست باب وودواورد میگوید شما از قرار معلوم بر علیه تهاجم به عراق هشدار داده بودید. آنجور که از شما نقل شده است گفته بودید که این عمل میتواند به یک « ویتنام دوم » برای آمریکا تبدیل شود.
کارد: من برای وودوارد احترام قائلم و میدانم که نقل قولهایش همیشه موثق است. فکر میکنم که در این مورد نیز او سخن مرا به درستی نقل کرده. اما بر این باورم که او این نظر مرا از آن زمینه و شرایط اصلی که مطرح شده بود بیرون آورده است.
اشپیگل: منظور شما از یک « ویتنام دوم » چه بود؟
کارد: احساس میکردم که طراحان ما پیوسته باید به تشریح استراتژیهای خروج هم قادر باشند. مقایسه من با ویتنام در چنین زمینه و شرایطی بود. من مایل بودم بدانم که: چگونه میتوانیم بیرون آئیم؟
اشپیگل: پرسش بسیار خوبی بود.
کارد: داخل رفتن ساده است. اما همیشه این بیرون آمدن است که دشوار است. میخواستم که در این باره بیندیشیم.
اشپیگل: آیا شما موافق تهاجم بودید یا مخالف آن؟
کارد: اگر صدام یک تهدید بود من کسی بودم که معتقد بود: آقای رئیس جمهور، شما انتخاب دیگری ندارید. سوگند شما به قانون اساسی میگوید باید از ما دفاع کنید. در اینجا قید شرطی در قانون اساسی وجود ندارد. نمیگوید که « اگر »، نمیگوید « اگر همه موافق باشند » و نمیگوید « اگر آلمانیها و فرانسویها در صحنه حاضر باشند ». بلکه میگوید وظیفه رئیس جمهور حفظ، نگهداری و دفاع از قانون اساسی است. حتی نمیگوید « چنانچه کنگره با آن موافق باشد ».
اشپیگل: بنابراین شکاکیت شما به آغاز جنگ باز نمیگشت بلکه به خاتمه آن.
کارد: من حامی تصمیم رئیس جمهور بودم. فقط میخواستم اطمینان حاصل کنم که تمامی موارد مورد بررسی و ملاحظه قرار گیرند. حتی در مورد جزئیات بخصوص جنگ عراق بیشتر صاحب نظران ـ منظور من اهل نظر در رسانهها نیستند، بلکه روی سخن من در اینجا به صاحب نظران در طراحی جنگ است ـ میبایست در مباحثات معمول شرکت داشته باشند. به چه تعداد نیرو نیاز است؟ آیا به تانکهای بیشتر نیازمندیم یا هواپیماهای بیشتر؟ آیا نیروی دریایی باید در خط مقدم قرار گیرد یا نیروهای ویژه؟ آیا به اندازه کافی نفت ذخیره داریم؟ چه تعداد کشتی باید از میان کانال سوئز عبور کنند؟ تمامی اینها تصمیمات مهم تاکتیکی هستند و بر تصمیمات استراتژیک موثر.
اشپیگل: اگر سخنان وودوارد را بپذیریم، در میان شرکت کنندگان در باره استراتژی درست برای جنگ عراق یک نبرد واقعی در جریان بوده.
کارد: در شورای امنیت ملی یک بحث سالم و پرحرارت وجود داشت. بیشتر صاحب نظران توجه خود را به آمادگی برای جنگ متمرکز کرده بودند. من ندیدیم که همان اندازه هم به مسائلی از نظم جامعه پرداخته شود: چه کسی مسئول حمل و نقل بغداد است؟ چه کسی تضمین میکند که روشنایی خیابانها برقرار یا آب شرب در جریان باشد؟
اشپیگل: برای پرسشهای خود چه پاسخهایی دریافت کردید؟
کارد: اطلاعات سازمانهای سری حاکی از آن بود که در آنجا نیروهای غیر نظامی به حد کافی وجود دارد که کار خود را دوست دارند و حتی هنگامی که صدام برود آنها به کار خود ادامه خواهند داد. آنها به مشکلات حمل و نقل، برق و آب شهر رسیدگی خواهند کرد. همچنین تعدادی ژنرال یا کلنل وجود دارد که حقیقتاً از صدام راضی نیستند. اگر ما داخل بشویم، آنها پرچم سفید را به اهتزاز درآورده و به نیروهای ما ملحق خواهند شد ـ نه برای جنگ، بلکه برای برقراری و حفظ نظم.
اشپیگل: اما واقعیت پس از تهاجم آمریکا کاملاً متفاوت بود.
کارد: بدبختانه کارمندان ادارهها سر کارشان حاضر نشدند، زیرا بیشتر آنها عضو حزب بعث بودند و اکنون میترسیدند. و بنا به بعضی دلایل هیچ واحدی پرچم سفید را به ما نشان نداد. بنابراین چقدر خوب است که حالا برای رسیدن به صلح و آرامش برنامه ریزیهای بهتری انجام شود.
اشپیگل: دلایل شما برای توصیه به رئیس جمهور برای کنارگذاردن وزیر دفاع آقای رامسفلد چه بود؟
کارد: این دیگر مبالغه برای کار مشورتی من خواهد بود. گاهی من توصیههایی برای تغییر افراد میدادم و مواقعی هم بود که برای تغییر فرد دیگری هشدار میدادم. یکی از وظایف من دادن اندرزهای دقیق به رئیس جمهور در باره تغییرات افرادی بود که میبایست انجام شود. برای این موارد من فهرستی داشتم که نام آن را « فهرست زیر اتوبوس رفتهها » گذارده بودم. اگر فلان مشاور یا فلان عضو دولت زیر اتوبوسی برود چه کسی را میتوان به رئیس جمهور برای جایگزینی او توصیه کرد.
اشپیگل: آیا یازده سپتامبر دفتر کار ریاست جمهوری را تغییر دارد؟
کارد: این روز چیزی را به خاطر آورد که میتوان آن را به سهولت به فراموشی سپرد. بیشتر سیاستمداران برونگرا هستند، آنها میخواهند که با مردم باشند و مردم آنها را دوست داشته باشند. اما وظیفهی یک رئیس جمهور ایجاب میکند که شهامت تنها بودن را داشته باشد زیرا سوگند او یک مسئولیت منحصر به فرد است. من این موضوع را سه روز بعد از آن حمله دیدم. این خاطره انگیز ترین روز من در مقام رئیس ستاد رئیس جمهور بود. ما به نیویورک رفته بودیم و با خانوادهی نیروهای پلیس و آتش نشانی که یکی از اقوام خود را در آن حادثه از دست داده بودند ملاقات میکردیم. مادری نشان فلزی پسرش را به او نشان داد. رئیس جمهور گفت که آمریکا فراموش خواهد کرد زیرا این طبیعت کشور ما است. اما من (آندرو کارد) هرگز او را فراموش نمیکنم. من از این جهت خرسندم که رئیس جمهور هرگز ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ را فراموش نخواهد کرد.
اشپیگل: آقای کارد، به خاطر این مصاحبه از شما سپاسگزاریم.
http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,578227,00.html
iran-emrooz.net | Fri, 12.09.2008, 7:24
انتخاب غیر طبیعی (۱)
هاگ بارنس / برگردان: علیمحمد طباطبایی
کتاب جدید پتر پرینگل قدردانی است از دانشمندی که زندگانی و فعالیتهای تحقیقاتیاش در پای مذبح ایدئولوژی شوروی قربانی گردید.
در ۱۹۲۸ هنگامی که ایالات متحده آمریکا به سوی حادثهی سقوط خیابان وال استریت (بحران بزرگ مالی سال ۱۹۲۸) پیش میرفت، ژوزف استالین یک « پیروزی عظیم » را به اطلاع جهانیان رساند و آن اولین برنامه پنج ساله برای تبدیل اتحاد شوروی به یک کشور فوق العاده مدرن بود که البته میباست به هر بهایی به دست آید. مطابق با این برنامه نه فقط کشاورزی میبایست به صورت اشتراکی درآید، بلکه خود طبیعت نیز قرار بود که توسط دانش محققین شوروی دگرگون گردد. بدبختانه دانش مورد نظر علمی دروغین بود. شخص اول آن متخصص علم ژنتیکی خودآموخته بود که نامش تورفیم لیسنکو اکنون به مثلی برای شیادی در علم تبدیل شده است. رقیب اصلی او که درواقع موضوع اصلی کتاب جدید پتر پرینگل است چهرهای کمتر شناخته شده است که شاید میتوانست اتحاد شوروی را نجات دهد، اما در عوض در پای محراب ایدئولوژی کمونیسم قربانی گردید.
نیکولای واویلوف به قول روسها یک bogatyr (۲) بود، یعنی مردی با استعدادهای خارق العاده. وی که در مسکو و در سال ۱۸۸۷ در خانوادهای روستایی که توانسته بود در یک کارخانهی نساجی ثروتی به هم بزند به دنیا آمده بود در آخرین دهه آشفتهی تزاری به موفقیت شغلی خود پشت کرد تا به تحصیل زیست شناسی گیاهی بپردازد. واویلوف را میتوان یک ایندیانا جونز در زمینه گیاه شناسی دانست که صحراها را پشت سر میگذاشت و از کوهها بالا میرفت تا به نمونههایی از گیاهان کم یاب پنج قاره دسترسی یابد. او در دانشگاه کمبریج زیر نظر ویلیام باتسون یا همان بنیان گذار علم ژنتیک به تحصیل پرداخته بود، شخصی که از بازدیدکنندگان دائمی آزمایشگاه مگس سرکه در دانشگاه کلمبیا بود که تامسهانت مورگان در آن درحال بسط و توسعه قوانین مندل بود تا ثابت کند که این کروموزومها هستند که در واقع ناقل خصوصیات وراثتی میباشند. از ۱۹۱۶ تا ۱۹۳۳ او در بسیاری از بخشهای جهان و از جمله ایران، افغانستان، اتیوپی، چین و آمریکای مرکزی و جنوبی به سفرهای تحقیقاتی پرداخت. هدف او از این سفرهای دشوار ایجاد آن چیزی بود که در نهایت به یکی از بزرگترین مجموعههای دانههای گیاهی جهان تبدیل گردید.
واویلوف در میانهی جنگهای داخلی و حاصل از انقلاب به درجه استادی در رشته کشاورزی در ساراتوف رسید، بندری در کنار رود ولگا و در حاشیه زمینهای کشاورزی با خاک سیاه رنگ معروف و حاصلخیز روسیه و جایی که او به تحقیقات خود برای به دست آوردن انواع پرمحصول تر ادامه داد، انواع جدیدی از محصولات زراعی که در واقع بلشویکها برای تعدیل قحطیهای آتی به آنها بسیار نیازمند بودند. در ابتدا واویلوف با ولادیمیر لنین که نوید آینده اقتصادی تحقیقات گیاه شناختی او را به خوبی درک کرده بود رابطه دوستانهای برقرار کرد. واویلوف به عنوان بالاترین مقام آکادمی علوم کشاورزی در سرتاسر اتحاد شوروی ۴۰۰ موسسه تحقیقاتی ایجاد نمود و نمونههایی از ۵۰ هزار واریته گیاهان وحشی و ۳۱ هزار نمونه گندم را جمع آوری نمود. لیکن با مرگ لنین در ۱۹۲۴ شور و اشتیاق کرملین به کارهای او به تدریج کاهش یافت.
استالین از علم ژنتیک و به ویژه از کروموزمها متنفر بود و علت آن تا اندازهای هم این بود که ایدهی ژنها به عنوان ساختارهای مادی که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند حکایت از آن دارد که طبیعت قابل تغییر نیست. برنامه پنج ساله استالین برای کشاورزی ترکیب مهلکی از علم و ایدئولوژی بود. طرح او از زیست شناس فرانسوی ژان باپتیست لامارک باور به وراثت ویژگیهای کسب شده را اقتباس کرده بود (مثلاً این که گردن زرافهها به این علت دراز شده است که آنها برای رسیدن به میوههای درختان به طور دائم گردنهای خود را دراز تر و دراز تر کرده اند). چنین باوری علی رغم تلاشهای بسیار هرگز به طور عملی به اثبات نرسیده بود اما به طور تمام و کمال با دیدگاه بلشویکها مبنی بر آن که میتوان مردم را جوری آموزش داده و به تفکر و عمل واداشت که از پیشینیان بورژوای خود متفاوت باشند و این که درد و رنج یک نسل میتواند نوع جدیدی از انسان را ایجاد کند (Homo Sovieticus) کاملاً سازگار بود.
نویسنده زندگی نامه واویلوف، پتر پرینگل که برای نوشتن این کتاب از مجموعه گستردهای از خاطرات و اسناد بایگانی شده استفاده کرده است نشان میدهد که چگونه یک « محقق پابرهنه » و کشاورزی که هیچگونه تحصیلاتی نداشت به نام لیسنکو و فردی که استالین بدون تردید او را به پروفسور بورژوای غیر قابل اطمینان ترجیح میداد بر این دانشمند که شخصیتی قابل توجه در جهان بود پیشی گرفت. لیسنکو به رهبر شوروی قول داده بود که او زمینهای بایر روسیه را به یک باغ عدن انباشته از غلات تبدیل خواهد کرد و آنهم البته با استفاده از دانش دروغین بهاره کردن یا vernalization (۳) جهت کاهش چرخه دوساله رشد گندم زمستانه.
در چندین کنگره بهنژادی گیاهی (اصلاح نباتات) میان ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۰ لیسنکو واویلوف را به عنوان فردی که « طرفدار علم ژنتیکی است که بر نظریههای مندل و مورگان مبتنی است » محکوم کرد، هرچند دانستههای علمی خود لیسنکو بسیار ناقص و اندک بود. در یکی از نشستهای حزبی به لیسنکو توصیه شد تا او خاصیت بهاره کردن را با شخصیت برجستهای چون چارلز داروین در رابطه قرار دهد. پاسخ وی این بود که داروین کیست و در کجا میتوان او را ملاقات کند. این نیاز شوروی به یکی کردن نظریه با عمل در علم یک تفاوت اساسی میان رویکردهای ایالات متحده و اتحاد شوروی به کشاورزی بود. برای مثال اقتصاد دان استالین، نیکولای بوخارین از « برتری عمل » سخن میگفت و این که یک نظریه علمی فقط آن گاه درست است که به موفقیتهای عملی (practical) برسد. واویلوف نظریه و عمل را به شکل دیگری با هم ترکیب مینمود. مجموعهی در جهان مشهور دانههای گیاهی اش « تکامل و گسترش گیاهان زراعی و حیوانات اهلی مطابق با اراده و خواست بشر » را وعده میداد. با این وجود در حالی که لیسنکو نوید آن را میداد که گیاهان معجزه آسای او صحراها را آباد خواهند کرد، واویلوف با شکیبایی به رهبر شوروی شرح میداد که با استفاده از دانش جدید ژنتیک برای به دست آوردن واریتههای جدید پرمحصول به چندین دهه زمان نیاز است.
در ۱۹۳۱ استالین درخواستی حیرت آور و به شدت غیر عملی را مطرح ساخت. مطابق با دستور او میبایست دورهی لازم برای به دست آوردن واریتههای جدید گیاهی به چهار سال کاهش یابد. اکنون کاملاً آشکار بود که استدلالهای خردمندانهی واویلوف در برابر نظریههای رازورزانه لیسنکو دیگر جایی برای مطرح شدن ندارد. لیسنکو به بالاترین جایگاه ممکن در سلسله مراتب علمی شوروی رسید، در همان حالی که موقعیت رقیب او به عنوان یک عامل ضد شوروی به خطر افتاده و زیر مراقبت دائمی قرار گرفت. تنها دلیلی که او را تا ۱۹۴۰ توقیف نکرده بودند این بود که استالین از عکس العمل نامساعد بسیاری از تحسین کنندگان جهانی او میترسید. آغاز ناگهانی جنگ به سازمان پلیس مخفی روسیه سرپوشی بی عیب و نقص برای ناپدید کردن نابغهی که وجودش زیادی به نظر میرسید ارائه داد.
ابتدا او را به زندان مخوف لوبیانکا در مسکو فرستادند و سپس به اردوگاه کار اجباری ساراتوف تبعید شد. با این وجود بازجویان او هرگز نتوانستند واویلوف را حتی زیر شکنجه به زانو درآورند. در واقع مقاومت او به سرچشمهای از افتخار و غرور در میان تحسین کنندگانش تبدیل گردید. به ادعای آنها واویلوف حتی آزمایشی موفقیت آمیز تر از گالیله پس داده بود، شخصی که توسط واتیکان و به این بهانه که او معتقد است خورشید و نه زمین مرکز عالم است و کسی که از ترس سوازنده شدن به عنوان یک مرتد مجبور به اظهار ندامت گردید متهم به ارتداد شده بود. واویلوف هرگز باور خود به علم ژنتیک و مندل را کنار نگذاشت.
پتر پرینگل که روزنامه نگاری بریتانیایی و ناظری قدیمی در مورد مسائل روسیه است این ماجرا را با اشتیاق و روشنی تمام برای خواننده تعریف میکند و آنهم علی رغم اشاره به علم ژنتیک که گاهی بسیار پیچیده مینماید. با این وجود دستاورد اصلی این زندگی نامه نشان دادن این واقعیت است که چگونه انقلاب روسیه زیانهای به مراتب بیشتری از صرفاً آسیبهای مادی به همراه خود داشته است. نه فقط در نتیجهی آن میلیونها انسان جان خود را از دست دادند که علم و فرهنگ کشور را نیز به نابودی کشاند. پرینگل در کتاب خود جهانی را تشریح میکند که توسط ایدئولوژی از شکل اصلی خود خارج شده است، مکانی وحشتناک که در آن ایدههای آدمی به واقع قضیهای از مرک و زندگی است. هرکس که خیال مخالفت با نظریههای لیسنکو به سرش میزد مخاطره فرستاده شدن به گولاگ را به جان خریده بود.
شاید تنها اشکال این کتاب عنوان آن باشد: « قتل نیکولای واویلوف » که به نظر کمی تند میآید، زیرا میدانیم که واویلوف بر خلاف بسیاری از دشمنان استالین (برای مثال مسئول حزب کمونیست لنینگراد سرگئی کیروف) در واقع به قتل نرسیده است. او پس از دستگیری و سپس محکوم شدن به مرگ با تخفیف مواجه شد، اما مدتی بعد در اردوگاه ساراتوف به علت سوء تغذیه درگذشت.
از این دانشمند فرزانه چند سال پس از مرگش اعاده حیثیت به عمل آمد و اعتبار و نام نیک او دو سال پس از مرگ استالین در ۱۹۵۳ بازگردانده شد. لیکن شاید بتوان گفت که تاثیرات منفی جهاد ضد مندلی استالین به توان اتحاد شوروی در مبارزهی جنگ سرد به نحو جبران ناپذیری صدمات جدی وارد ساخت. کشاورزی روسیه هرگز قادر نبود تا با بازیگر مقابل خود ایالات متحده از جهت محصولات زراعی پربازده رقابت کند. از این جهت میتوان ادعا کرد که آنچه بر سر واویلوف آمد به طور مستقیم به سقوط اتحاد شوروی منجر گردید، رویدادی که بسیاری آن را بیشتر به رقابتهای فضایی، صنعت یا نفت نسبت میدهند. طنز داستان این است که اتفاقاً این همان کشاورزی بود که اتحاد شوروی را به زانو درآورد زیرا کمونیستهای حاکم مجبور بودند که از ایالات متحده به واردات گندم بپردازند. همانگونه که واویلوف نیز به درستی متوجه شده بود متاسفانه نمیتوان در بیابان به زراعت نخود مبادرت ورزید.
-------------------
۱: منظور از این عنوان اشارهای است کنایی به سرنوشت نیکولای واویلوف و مهمترین اصل داروینیسم یا همان انتخاب طبیعی. مترجم.
۲: در زبان روسی به معنای قهرمانان اسطورهای است. مترجم.
۳: در حالت طبیعی این واژه به معنای نیاز بعضی از گیاهان به قرار گرفتن در دورهی سرما برای تشکیل جوانه و گلدهی است. مترجم.
iran-emrooz.net | Tue, 09.09.2008, 7:50
آیا حقی به عنوان جداییطلبی وجود دارد؟
پروفسور دکتر اتفرید هوفه / برگردان: علیمحمد طباطبایی
تأملاتی مبتنی بر فلسفه حقوق و به بهانهی مناقشه قفقاز
بحران قفقاز یک پرسش بنیادین را مطرح ساخته است: آیا در جهان چیزی به عنوان حق مشروع برای جدایی طلبی هم وجود دارد؟ بدون تردید در چشم انداز یک فلسفه سیاسی هنجارمند میتوان از آن سخن گفت. با این وجود این نکتهای است که باید با نگاهی ژرف مورد بررسی قرار گرفته و در تضاد با این اصل از حقوق بینالملل نباشد که خواهان حفظ و برقراری صلح است.
چنانچه حق جدایی طلبی وجود داشته باشد مبنای آن بدون تردید حق تعیین سرنوشت اقوام است. حق تعیین سرنوشت به مفهوم داشتن اختیارات کافی برای خودبالندگی و پرورش آزاد درونی و بیرونی، چه به لحاظ سیاسی و اقتصادی و چه اجتماعی و فرهنگی از نظر فلسفهی حقوق چنان اصل متقاعد کنندهای است که در حقوق بینالملل عرفی (Völkergewohnheitsrecht) که در حال حاضر متداول است پذیرفته شده است. حق تعیین سرنوشت با بند ۱/۱ پیمان جهانی حقوق بشر از سال ۱۹۶۶ و پیش از آن به توسط منشور سازمان ملل (بند ۲/۱) حتی تبدیل به یک «اصل اساسی» مبتنی بر قرارداد شده است. این اصل فراتر از آن که صرفاً یک برنامه سیاسی باشد، جایگاه حقوقی را که به طور مطلق باید اعمال شود به دست آورده است. لیکن در پاسخ به پرسشی در باره آن قوم فرضی که این حق باید نسبت به آن اعمال شود مفهوم دقیق آن، محتوا و دامنهی این اصل اساسی مورد اختلاف است.
تعین سرنوشت تهاجمی
در بعضی نقاط تصور بر آن است که منظور از اصطلاحاتی مانند « قوم » و « ملت » در درجه اول جوامع انسانی با اصل و منشأ واحد است. اصطلاح «ملت» البته از جهت ویژگی تاریخی تولد و منشأ را در بر میگیرد. لیکن در طی تاریخ اصطلاحات «قوم» و « ملت » بیشتر به تمامیتهای سیاسی در تاریخ اشاره دارد و نه چندان به داشتن منشأ واحد زیست شناختی. چنانچه معنای قوم را با اصطلاحی از امپراتوری روم یعنی Civitas برابر فرض کینم که منظور از آن داشتن حق شهروندی یک کشور بخصوص است، در چنین صورتی به اقوام تشکل یافته در یک تمامیت سیاسی محدود میشویم و آنگاه حق تعیین سرنوشت مفهوم مورد نظر خود را از دست میدهد. آنچه میماند خلاصهای است از دیگر اصول حقوق بینالملل: استقلال کشور مورد نظر در میان کشورهای دیگر، برابری آن با کشورهای دیگر و منع خشونت. از امپراتوری اسکند تا امپراتوری روم و از امپراتوری روسیه تا امپراتوری اتریش در واحد سیاسی موجود همهی اقوام بخشی از قومی واحد به حساب میآمدند آنهم در شرایطی که زبان، دین و فرهنگ هر کدام از آن اقوام متفاوت بود. چنانچه این قبیل کشورهای ناهمگن متلاشی شوند، آنچه از آنها باقی میماند آمیختههایی است که از قرن نوزدهم طرح پرسش در باره حق جدایی طلبی را مطرح ساخته است.
مسئله دیگر آن که حق تعین سرنوشت بسط داده شده صرفاً دارای مفهومی تدافعی است و درواقع مقاومتی است در برابر خارج و دفاعی از خویش. این حق هنگامی میتواند آماده تبدیل به یک حق تعین سرنوشت تهاجمی یا همان حق جدایی طلبی گردد که راه دیگری برای دفاع از خویش [آنچه مربوط به خویشتن است] نباشد. لیکن حقوق بینالملل فعلی این گشایش را رد میکند و بیانیه استقلال ریشهای را به عنوان یک نیروی نابودکنندهی « وحدت و تمامیت منطقهای » یک کشور، غیر قابل مطرح شدن میداند.
می توان این مخالفت و عدم پذیرش را به عنوان تناقضی در حقوق بینالملل در نظر گرفت، زیرا یک حق تعین سرنوشت واقعی باید شامل این اختیار باشد که بتوان در شرایط بی نتیجه ماندن تمامی تلاشهای دیگر به حق جدایی طلبی متوسل شد. همچنین میتوان آن را به عنوان اشتباهی در طرح ریزی حقوق بینالملل دانست، زیرا اولین اصل آن اصل استقلال است که ایجاد اتفاقی کشورها طی رویدادهای تاریخی را به عنوان حقی مصون از تعرض میشناسد، علی رغم آن که فقط خود انسانها هستند که شایسته محافظت هستند. آن چه به جا تر است این که در پس تردید نسبت به حق جدایی طلبی وظیفهای را تشخیص دهیم که فقط و فقط قابل استناد به سوژههای قابل ارزش برای محافظت، یعنی انسانها باشد. این در واقع همان وظیفهی برقرای صلح در حقوق بینالملل است.
آخرین راه حل یا Ultima Ratio
از جهت حفظ و برقراری صلح عاقلانه است که حق جدایی طلبی را به حاشیه برانیم و به جای آن یک خودمختاری داخلی و حتی المقدور گسترده را مطرح سازیم: مردم (Volk) مورد نظر (مردم به مفهوم اجتماعی که دارای زبان، دین، فرهنگ و قومیت مشترک است) این حق را به دست میآورند که تصمیمات اساسی خود، مثلاً تصمیمات در باره زبانی که قرار است در این واحد سیاسی جدید مورد استفاده قرار گیرد، و یا در باره فرهنگ و آموزش و پرورش، و به هرحال در مورد دین و مذهب را خودشان اتخاذ کنند. اما این واحد سیاسی جدید باید در جامعهی کشوری که خواهان استقلال از آن است باقی بماند. اما هنگامی که تقاضایی بجا برای خودمختاری حتی پس از فشارهای طولانی به جایی نرسد، منطقی خواهد بود که حق تعیین سرنوشت از حالت دفاعی به تهاجمی تغییر وضعیت دهد: مردم مود بحث از این اختیار برخوردار میگردند که خود را به لحاظ حقوقی از کشوری که بخشی از آن بوده جدا کرده و در عوض بخشی از خاک آن کشور را در اختیار گیرند.
البته اختیار استفاده از آن مشروط به شرایط سختگیرانهای است. تصور کنیم که در بخشی تا کنون فقیر از یک کشور که با کمکهای مالی نقاط دیگر از همان کشور سرپا بوده است مادهای خام مثلاً نفت کشف میشود. اگر این منطقهی تا کنون محروم صرفاً به این خاطر خواهان جدایی از کل کشور باشد تا این ثروت جدید به مصرف خودش برسد، به طرز غیر منصفانهای به یک جامعه همبسته خاتمه داده است. این شیوه رفتار که تا وقتی منطقه از کل کشور بهره مند میباشد عضوی از آن است و همین که قرار است اکنون مناطق دیگر از آن بهره مند گردند خواهان خروج، از جهت اخلاقی نکوهیده است.
اما چنانچه حق تدافعی تعین سرنوشت به طور دائم و برنامه ریزی شده مورد بی توجهی قرار گرفته و گذشته از آن تلاشهای صلح طلبانه برای حل و فصل اختلاف نظرها به ناکامی بینجامد، در چنین صورتی اختیار استفاده از حق جدایی طلبی موردی است که قابل دفاع میباشد. به عنوان آخرین راه حل یا Ultima Ratio یک دفاع مشروع جمعی، و در نتیجه به عنوان دفاع از خود در یک وضعیت استثنایی، آن بخش مورد نظر از آن کشور میتواند دارای این حق باشد که خود را از جامعه موجود جدا ساخته و در بخشی از آن کشور برای خودش یک کشور جدید ایجاد کند و یا به عنوان بخشی جدید به یک کشور دیگر ملحق گردد.
کلیدواژهی آخرین راه حل دو معیار مختلف را ارائه میدهد: در درجه اول جدایی طلبی با توجه به ویژگی استثنایی اش نیازمند یک توجیه یا رفع شبهه فوق العاده است و موظف به ارائه دلیلی برای درستی خود. دوم این که میبایست تمامی راه حلهای دیگر که دارای پیامدهای منفی کمتری هستند مانند حفاظت از اقلیتها یا هم زیستی فدرال به طور جدی برای انجام آنها کوشش به عمل آمده و با شکست روبرو شده باشد. معیار سوم را میتوان از طریق یک آزمایش ذهنی کشف نفت مورد توجه قرار داد: جامعهای از انسانها که مشکل بخصوصی ندارد نباید به خاطر منافع و امتیازهای یک طرفه کسانی که از حق جدایی طلبی برخوردار میشوند چند تکه شود. دو معیار دیگر نیازمند توضیح اضافی نیستند: حقوقهای مبنایی انسانها در آزادیهای فردی باید به رسمیت شناخته شود. و کسی که از گروه بزرگتر جدا میشود باید به نوبه خود و در مطابقت با همان اصول موجهی که او به آنها استناد میکند در جامعه جدید حق جدایی طلبی را مجاز بداند.
پرسشهای دشوار برای تعین حدود
بیانیه استقلال ایالات متحده آمریکا مثال مناسبی است برای اصل مشروع جدایی طلبی: « سیزده ایالت متحده » آن زمان استقلال خود را بر سه اصل مسلم اخلاقی بنیان گذاری نمودند: با حقوق (انسانی) غیر قابل واگذاری به غیر، با وظیفه حکومت برای تضمین این حقوق و با حق ـ و حتی میتوان گفت با وظیفه حکومت آنهم پس از دفعات متعدد تجاوز به چنین حقوقی ـ برای تضمین آنها برای تعیین پاسداران جدید. آنچه به لحاظ اخلاقی تعین کننده است جریحه دار شدن آشکار و بارز حقوق بنیادین انسانی است.
جدایی طلبی به عنوان پاسخی به حکومتی خطرناک و به طور دائم ناعادلانه مانند قضیه ایالات متحده در جدایی از کشور مادر انگلیسی یقیناً حقی مشروع است. از این رو در خصوص گروه دیگری از موارد نیز صدق میکند، یعنی در مورد جدایی طلبی به مثابه پاسخی به حکومت بیگانگان در اثر الحاق یا استعمار. در اینجا البته پرسش دشوار تعین حدود آشکار میشود، یعنی این که تا چه اندازه میتوان در گذشتهی یک کشور به عقب بازگشت، زیرا تقریباً در مورد هر منطقهای بالاخره میتوان در دوران گذشته به یک الحاق یا به یک قضیه استعمارگرانه برخورد.
به علت پرسشهای دشوار برای تعین حدود، استفاده از حق جدایی طلبی فقط نیازمند درجه بالایی از توانایی داوری و قدرت تشخیص نیست، بلکه همچنین لازمه آن قوانینی به درستی انتخاب شده نیز میباشد. البته آنها باید چنان شفاف باشند که در هر مورد معینی ارزیابی مزیتها و عیبها مقدور گردد. در خصوص مناقشه فعلی در قفقاز سنجش مزیتها و عیبها چندان دشوار نیست: حتی اگر نخست وزیر فعلی گرجستان (۱) در آنچه رویداده است بی تقصیر نباشد، ایالتهای پیمان شکن گرجی آبخازی و اوستیای جنوبی نمیتوانند مدعی آن باشند که روشهای مسالمت آمیز به نفع حق تعین سرنوشت داخلی خود را به تمامی مورد استفاده قرار دادهاند. و اگر مسکو واقعاً خواهان حفاظت از حقوق اقلیتها است پس میبایست به علت مناقشات بی شمار ملیتی در کشور خودش در کشور گرجستان نیز برای راه حلی صلح آمیز تلاشهای لازم را به خرج دهد.
--------------
۱: شاید منظور نویسنده رئیس جمهور گرجستان یعنی آقای ساکاشویلی بوده. مترجم.
پروفسور دکتر اتفرید هوفه رئیس مرکز تحقیقات فلسفه سیاسی در دانشگاه توبینگن است. برای مطالعه بیشتر در خصوص مقاله فوق میتوان به کتاب وی با عنوان « دموکراسی در زمانه جهانی سازی » مراجعه کرد.
iran-emrooz.net | Sun, 07.09.2008, 8:00
آینده نامعلوم «شوراهای بیداری» در عراق
حسن هاشمیان
آینده نامعلوم «مجالس صحوات» یا «شورای بیداری سنی» در عراق
مجالس صحوه یا شوراهای بیداری سنیها که در دو سال اخیر توانستند در مراکز مهم سنی نشین عراق بر بخش اعظم سازمان القاعده فایق آیند و خشونتهای جاری در این کشور را طبق آخرین برآورد فرماندهان امریکائی از ۱۴۸۰ عملیات در روز، به فقط ۲۶ عملیات برسانند، از آینده خود اطمینان ندارند و احساس میکنند امریکا و دولت مالکی آنطور که آنها انتظار داشتند، نسبت به ادای حق آنان عمل نکردند. چنین نگاهی میتواند یک بحران در روابط این مجالس با دولتی که هنوز کاملا جا نیافتاده و در هر بخشی از عراق با مشکلات بزرگی روبرو است، ایجاد کند.
این مجموعهها بارها از نیروهای امریکائی و دولت عراق خواستند که آنها را در دستگاههای امنیتی و انتظامی کشور ادغام کنند. اما دولت نوری مالکی هیچ وقت زیر بار این خواسته نرفت و فقط اخیرا موافقت کرد حقوق ماهیانه آنها را از ماه آینده میلادی بپردازد. علاوه بر این دولت مالکی هیچگونه تعهدی برای پرداخت همیشگی حقوق آنها ارائه نکرده و تنها بعنوان «گروههای گشت» جهت محافظت محلهها از آنها یاد میکند. بخشی از مسؤولان عراقی مطرح میکنند که امیدوار هستند با بهبود وضع اقتصادی کشور این افراد جذب بازار کار شده و از وضعیت فعلی خود خارج شوند. اما خود اعضای «صحوات» انتظار کشیدن برای بهبود اوضاع اقتصادی کشور را سرابی بیش نمیدانند و به احزاب سیاسی سنی فشار وارد میکنند که همانند «سپاه بدر» و دیگر گروههای مسلح وابسته به احزاب شیعه که در دستگاههای امنیتی، ارتش و پلیس وارد شدند، آنان را نیز وارد کنند.
یک موضوع نگران کننده دیگر برای صحوات این است که از ماه اکتبر آینده سازمان اداره کننده آنها از نیروهای امریکائی به دولت عراق منتقل خواهد شد و این بیم در میان آنان وجود دارد که مدیران جدید همانند امریکائیها با آنان رفتار نکنند و به خصوص برخی از دولتمردان عراقی آنها را بعنوان دستههای مسلح میشناسند و نه شوراهای بیداری و برخی از آنان را متهم میسازند که در اعمال تروریستی خونین سالهای گذشته دست داشتند.
در طی سال گذشته امریکائیها فشار زیادی بر نوری مالکی وارد ساختند تا این نیروها را در دستگاههای امنیتی و انتظامی کشور وارد کند، اما نتیجه این مباحثات سلسله دار تنها این شد که نخست وزیر عراق تعهد داده است ۲۰ درصد آنها را جذب کند و در مقابل نیروهای امریکائی باید متعهد شوند در برابر روانه کردن ۸۰ درصد دیگر به خانههایشان فشاری بر دولت وارد نکند. از سوی دیگر موفق الربیعی مشاور امنیت ملی عراق گفته است برای جذب نیروهای صحوات در دستگاههای امنیتی باید تحت بررسی «کمیتههای گزینش» قرار گیرند تا اثبات شود با نیروهای تروریستی ارتباط ندارند. موفق الربیعی اضافه کرد:«...وقتی کار گزینش آنها پایان یافت، آنگاه حقوق ماهیانه آنها را میپردازیم. برخی از آنان را در پلیس، برخی دیگر را در خدمات شهری جذب کرده و بقیه را مرخص میکنیم».
در حال حاضر فقط در شهر بغداد ۵۴ هزار نفر از نیروهای صحوات وجود دارد که قراردادهای شش ماهه با طرف امریکائی دارند و برای هرماه هر نفر ۳۰۰ دلار حقوق دریافت میکند. اما با پیش بینی تغییرات احتمالی، بیشتر آنها معتقد هستند با محول شدن امور آنان به دولت عراق، ممکن است دیگر قرارداد آنها تمدید نشود. در شهرهای دیگر تعداد افراد صحوات به رقم ۵۰ هزار نزدیک میشود که از نظر دولت مالکی آنان در اولویتهای بعدی قرار میگیرند و ابتدا فقط حاضر شده است درباره پرداخت حقوق صحوات بغداد با امریکائیها به توافق برسد.
گزینههای «صحوات»
با پیش آمدن چنین وضعیتی در حال حاضر چه گزینههائی در برابر رهبران صحوات وجود دارد:
نخست اینکه به روشهای خشونت آمیز گذشته برگردند. آنها منطقه گستردهای از خاک عراق را در اختیار دارند و با به کارگیری روشهای خشونت آمیز میتوانند هم دولت نوری مالکی و هم امریکائیها را تحت فشار قرار دهند. اما برخی از تحلیل گران آنها معتقدند که این روش به دلیل تغییر نگاههای سیاست در واشنگتن و خروج احتمالی نیروهای امریکائی از یک سو و رویکرد مثبت جهان عرب برای گسترش روابط خود با عراق جدید از سوی دیگر مقرون به صرف نیست.
دوم، امید به حدوث تغییرات از طریق انتخابات. در این گزینه استدلال بر این است که ائتلاف شیعیان دیگر نخواهد توانست همانند دوره گذشته انتخابات پارلمانی، اکثریت کرسیها را تصاحب کند. در خیمه واحد تشکل ائتلاف شیعیان، گسستهائی حاصل شده و گروههائی چون حزب فضیلت، گروه صدر و چندین نماینده مستقل از ائتلاف خارج شدند و در ستون اصلی نگه دارنده دولت مالکی یعنی ائتلاف چهارگانه (شامل دو حزب شیعه و دو حزب کرد) بر اثر عدم اجرای ماده ۱۴۰ قانون اساسی درباره شهر کرکوک و همچنین رویدادهای اخیر مربوط به شهر خانقین ، خلل ایجاد شده و دیگر نمیتوان آنها را در یک صف واحد تعریف کرد. از آن طرف عشایر سنی انتخابات آینده را تحریم نخواهند کرد و با انسجامی که از خود در صحوات نشان دادند، با این همبستگی شرکت خواهند کرد.
در یک موضوع مرتبط دیگر انتقادهای فراوانی بر عملکرد اقتصادی و خدمات رسانی دولت مالکی وارد شده و برآورد میشود، کسانی که در انتخابات گذشته به احزاب دولت فعلی رأی دادند، ممکن است این بار با همان قدرت سابق بر سر صندوقهای رأی حاضر نشوند. به ویژه اینکه در انتخابات گذشته شیعیان برای نخستین بار در پی محقق ساختن آرزوهای خود برای ایجاد یک دولت منتخب وارد میدان شدند و تجربهای از کار سیاستمداران خود نداشتند. اما اکنون بعد از گذشت چند سال، آرمانهای بخش وسیعی از آنها به دیوار یأس و ناامیدی خورده و دیگر شور و نشاط گذشته را در آنان نمیانگیزد. با چنین تحلیلی رهبران صحوات امید دارند، دولت نوری مالکی نتواند در انتخابات آینده، تجدید عهد کند و کنار رود.
سوم، بر موضوع فدرالیسم تکیه کنند. فکر کردن به این موضوع به دو دلیل عمده میتواند امکان پذیر باشد: نخست اینکه احتمال پیروزی حزب دموکرات در انتخابات امریکا بسیار زیاد است و «جوزف بایدن» طراح تقسیم عراق به سه منطقه فدرال معاون رئیس جمهور جدید امریکا خواهد بود و دیگر برای ائتلاف با کردهای هوادار فدرالیسم و شیعیان متمایل به این اندیشه سیاسی ، به این موضوع گرایش پیدا کنند.
اما این امر با در نظر گرفتن ملیگرائی این عشایر و اصرار بر وحدت عراق بعنوان ضرورت وجودی آنها ممکن است تحقق نیابد. در هنگام تحویل دادن امور امنیتی استان الانبار به همین صحوات، دیدیم که حتی حاضر نشدند از ستارههای حزب بعث موجود در پرچم عراق بگذرند، حال چگونه میتوانند از ملت واحد عراق و وحدت ارضی آن بگذرند؟!
در هرحال عبور از «صحوات» برای دولت مالکی امری پیچیده و سخت است و عبور از مالکی برای صحوات امری مشکل و دشوار. اما از همه مشکلتر و دشوارتر همکاری این دو نیروی نامتجانس در غیاب نیروهای امریکائی است. وجود نیروهای امریکائی با تمام مشکلاتی که برای مردم عراق ایجاد کردند این یک حداقل امتیاز را دارد که «عدم برخورد ظاهری» میان صحوات و دولت شیعه را در یکی دو سال اخیر ایجاد نمود. اما مسأله اساسی این است که بعد از خروج نیروهای امریکائی نوری مالکی همین نوری مالکی امروز خواهد بود و صحوات با شکل امروز خود تفاوتی نخواهد داشت؟ پاسخ مثبت به این پرسش بسیار بسیار دشوار است و آینده عراق را روشن تصویر نمیکند.
iran-emrooz.net | Sat, 06.09.2008, 8:37
روسیه شدیداً نیازمند نوسازی است
ینس هارتمان و ادوارد اشتاینر / برگردان: علیمحمد طباطبایی

روسیه از جنون خود بزرگ بینی که در آن گرفتار آمده لذت میبرد، با این وجود این کشور هنوز هم از این که یک ابرقدرت اقتصادی باشد فاصله زیادی دارد. درآمد متوسط آن در حدود ۴۷۶ یورو است، متوسط طول عمر به شدت در حال نزول است و تاسیسات زیربنایی این کشور در حال فروریختن، به ویژه در مناطق روستایی و اکنون نیز مناقشه قفقاز همه چیز را برای مردمش دشوارتر میسازد.
رئیس جمهور روسیه دمیتری مدودیف پس از جنگ پیروزمندانه پنج روزه با همسایهاش گرجستان با لفاظی تمام گفته بود که «ما از هیچ چیز، حتی از جنگ سرد هم هراسی نداریم». روسیه با این عملیات نظامی خود که از زمان فروریزی اتحاد شوری بیسابقه بود میخواست که قدرت نظامی خود را به جهان نشان دهد. با این وجود پیامد آن نه فقط آسیب رساندن به روابط دیپلوماتیک با جهان که همچنین صدمه رساندن به روابط اقتصادی خود با غرب بود که با کوشش و تلاش طولانی به دست آمده است.
این جنگ نیز بهای خود را خواهد داشت، به ویژه از جنبههای اقتصادی: از زمان آغاز نبردها شاخص بازار سهام روسیه ۱۳ درصد کاهش یافته است. سرمایه داران روسی ۲۲ الی ۲۳ میلیارد دلار را از بانک Troika Dialog و از بازار مالی خارج کردهاند. بانک مرکزی مجبور گردید که برای ثبات روبل ۱۶ میلیارد دلار از ذخائر ارزی خود را برای ثبات روبل به فروش رساند.
اما آنچه تحملش به مراتب ـ حد اقل به طور بالقوه ـ برای روسیه دشوار تر است تاثیرات منفی ایجاد شده بر وجهه عمومی این کشور در جهان میباشد. حتی بانک دولتی VTB و یقیناً نهادی که نسبت به حکومت برخوردی غیر انتقادی دارد در بررسیهای خود به این نتیجه رسید که مناقشه قفقاز «بدون تردید نتایج منفی بر وضعیت سرمایه گذاری در روسیه» خواهد داشت. البته نظر کاخ کرملین در این باره چنین بود: «هیچ اشکالی ندار». در هر حال مگر نه این که روسیه دارای ۵۸۱ میلیارد دلار ذخائر ارزی است وافزون بر آن دارای ۱۶۰ میلیارد دلار به عنوان اندوختههای احتیاطی و تثبیتی دیگر.
سرانجام این که این به رخ کشیدن قدرت نظامی مدیون احساسی از آسیب ناپذیری کشوری است که روزانه یک میلیارد دلار از طریق فروش نفت و گاز به دست میآورد و یک چهارم نیاز گازی اروپا را تامین میکند. به نظر میرسد رهبری روسیه فراموش کرده باشد که فقط ده سال از زمانی گذشته است که این کشور از جهت مالی خود را ورشکسته خوانده بود.
با این وجود روسیه ۲۰۰۸ آنقدرها هم که میخواهد نشان دهد سالم و قوی بنیه نیست، زیرا یک روسیه دیگر، ضعیف تر، پرمسئله تر و ناپایدار تر هم وجود دارد: روسیهای آن سوی دریای دلارهای نفتی کلان شهر ده میلیونی و نورانی مسکو که در آن تعداد بیشتری میلیاردر زندگی میکنند تا در نیویورک. از هر هفت نفر روس یک نفر در زیر خطر فقر (۱۱۰ یورو در ماه) زندگی میکند. و درآمد ماهیانه نسبی در حد اندک ۴۷۶ یورو باقی مانده است. جمعیت روسیه از سال ۱۹۹۶ در حدود شش میلیون کاهش یافته و اکنون به ۱۴۲ میلیون رسیده است و متوسط طول عمر مردان زیر ۶۰ سال قرار دارد.
این کشور از هدف حکومت خود که در نظر دارد تا سال ۲۰۲۰ به یکی از پنج اقتصاد بزرگ جهان تبدیل شود نیز فاصله بسیاری دارد. از ۱۹۹۹ البته اقتصاد کشور دارای رشد سالیانه کمی بالاتر از ۷ درصد بوده، اما از جهت قرار گرفتن در مسیر نوآوری باید گفت که این کشور تازه در ابتدای راه قرار دارد. حتی تاسیسات مجتمعهای بزرگ اقتصادی تولید مواد خام مانند نوریسک نیکل یا سورستال با توجه به آن که هیچ گونه سرمایه گذاریهای جدیدی در آنها به انجام نرسید است بسیار مستعمل و عقب افتاده مینمایند. فقط به این دلیل ـ و البته تا زمانی که ـ بهای مواد خام بسیار بالاست تولید آنها صرفه اقتصادی دارد. مطابق با سالنامه آماری کشور مربوط به سال ۲۰۰۷ در حدود ۴۶ درصد تمامی ماشین آلات و تاسیسات موجود در صنایع روسیه در حال نابودیاند و باید هرچه سریع تر تعویض شوند، زیرا همچنان مانند گذشته از سرمایه مصرف میشود و مقدار بسیار اندکی در تاسیسات سرمایه گذاری میگردد.
روسیه به عنوان وسیع ترین کشور جهان فقط برای بهبود تاسیسات زیربنایی خود تا سال ۲۰۲۰ مطابق با بررسیهای به عمل آمده دولتی به یک میلیارد یورو نیازمند است. مهمترین آنها انجام نوسازی در نیروگاههای تولید برق و آب این کشور است (تا ۲۰۱۰ برای هر کدام هفتاد میلیارد یورو)، شبکه راه آهن (تا ۲۰۳۰ در حدود ۳۷۰ میلیارد یورو) و شبکه راههای کشور (سالانه ۳۰ میلیارد یورو). اینها را البته مدودیف و نخست وزیر کشور ولادیمیر پوتین نیز متوجه شدهاند که برنامههای بسیار عظیم برای سرمایه گذاری به تصویب رسانده اند، به اصطلاح همان پروژههای ملی.
اما حکومت روسیه هرگز یک سرمایه گذار موفق نبوده است و فساد اداری زیاده از حد میتواند این خطر را افزایش دهد که این طرحها هرکدام به گورستانهایی برای سرمایههای به کار انداخته شده تبدیل شوند. علاوه بر آن کرملین با مسیر ضد غرب که اکنون در پیش گرفته چه بسا این پروژهها را با مخاطرات بیشتری مواجه سازد. به عقیده فرانک شاوف مدیر کل انجمن تجار اروپایی در مسکو بدون پول و دانش سرمایه گذاران خارجی نمیتوان روسیه را نوسازی کرد: « برای مثال سرمایه گذاریهای بزرگ غرب در شکل « شراکت عمومی ـ خصوصی » (سرمایه گذاری و تخصص از بخش خصوصی اما برای انجام پروژههای دولتی. مترجم) به نظر بسیار عاقلانه و ضروری میآیند ».
سرگئی گوریجف یک اقتصاد دادن برجسته میگوید: « شاید پول به اندازه کافی موجود باشد، لیکن ما نیازمند فن آوری و دانش تخصصی غرب هستیم ». آلمان نیز تا کنون به عنوان مهمترین شریک اقتصادی روسیه از این دو عامل سودهای اقتصادی خود را برده است. به گفته اولریش آکرمن از کانون مهندسین ماشین آلات VDMA « روسیه برای مهندسین ماشین آلات آلمانی یکی از پویاترین بازارها به طور کل است ». با این وجود چنانچه روسیه همچنان موجب انزوای خود شده و عملاً یک جنگ سرد با ملازمانش مانند تحریمهای اقتصادی بازگردد، این وضعیت نیز میتواند به زودی تغییر کند. البته به زیان اقتصاد آلمان و روسیه.
iran-emrooz.net | Thu, 04.09.2008, 9:05
زمان تغییر فرارسیده است
شهلا صمصامی
با انتخاب معاونهای ریاست جمهوری و برگزاری کنگرهها، مبارزات انتخاباتی برای رسیدن به کاخ سفید به اوج خود رسیده است.
در تاریخ معاصر برخی از مفسرین این انتخابات را با وقایع مهمی مانند فرو ریختن دیوار برلین مقایسه میکنند. فرو ریختن این دیوار سنبل پایان جنگ سرد و شروع اتحاد صلح آمیز در اروپا بود. در این انتخابات برای نخستین بار یک آمریکائی سیاهپوست، نسل دوم یک مهاجر آفریقایی که مادرش سفید پوست است، کاندیدای ریاست جمهوری شده است. برای بسیاری در آمریکا و در دنیا این میتواند آغاز دورانی باشد که سیاه و سفید در این مقطع مهم تاریخی به تساوی میرسند و یا راه برای تساوی و پایان تبعیضات نژادی باز میشود.
«مک کین» نیز با انتخاب یک زن به عنوان معاون ریاست جمهوری قدم جدیدی برای تغییر در حزب جمهوریخواه برداشته است.
انتخاب «جو بایدن» سناتور با سابقه برای معاونت ریاست جمهوری اعتبار و تجربهی «بایدن» را بویژه در امور سیاست خارجی آمریکا به «براک اوباما» میافزاید. «مک کین» از سوی دیگر با انتخاب «سارا پیلن» Sara Palin فرماندار جوان آلاسکا به عنوان معاون خود شاید ریسک بزرگی در گزینش یک فرد شناخته نشده کرده است. کمتر از ۲ ماه به انتخابات ریاست جمهوری، آنچه مشخص است، این است که هیجان، اشتیاق و کنجکاوی مردم رو به افزایش است.
شاهد تاریخ
زمانی که پنجشنبه شب در پایان کنگره دمکراتها «براک اوباما» در وسط استادیوم ۸۰ هزار نفری ظاهر شد و در میان فریادهای شادی و تحسین اعلام کرد که «با سپاسی عمیق و فروتنی بسیار کاندیدایی شما را برای ریاست جمهوری آمریکا میپذیرم». آن شب دقیقاً ۴۵ سال پس از روزی بود که «مارتین لوتر کینگ» در مقابل ۲۰۰ هزار نفر در بنای یادبود «لینکلن» سخنرانی جاودانهی خود را بگوش نه تنها آمریکائیان بلکه جهانیان رساند.
در زمـان این سخنرانی که تحت عنوان «من رؤیائی دارم» (I have a dream) معروف شده است، نه تنها سیاهپوستان از حقوق مساوی با سفید پوستان برخوردار نبودند، بلکه ظلم و تبعیض به حدی بود که سیاه و سفید نمیتوانستند در یک رستوران غذا بخورند و یا در یک اتوبوس با هم بنشینند. سیاهان هنوز همان بردگانی بودند که با زور و خواری از آفریقا به آمریکا حمل شدند. حتا «مارتین لوترکینگ» که جان خود را در راه مبارزه برای رفع تبعیض نژادی گذاشت نمیتوانست باور کند که ۴۵ سال پس از آن سخنرانی تاریخی یک مرد سیاهپوست در مقابل بیش از ۸۰ هزار نفر میایستد و کاندیدایی ریاست جمهوری آمریکا را میپذیرد. این یک لحظهی تاریخ ساز بود که دنیا شاهد آن بود.
حتا مفسرینی که خود را جمهوریخواه و طرفدار «مک کین» میدانند، اذعان کردند که ما شاهد یک ورق جدید در کتابهای تاریخ آمریکا و جهان هستیم. آن صحنه که ۸۴ هزار آمریکایی از رنگ و نژاد گوناگون، پیر و جوان با هیجان پرچمهای آمریکا را تکان میدادند قابل مقایسه با روزی بود که «نلسون ماندلا» در ۱۹۹۴ به ریاست جمهوری آفریقای جنوبی رسید. روزی که پایان آپارتاید بود. انتخاب شدن یا نشدن «براک اوباما» به ریاست جمهوری آمریکا هرگز از اهمیت آن لحظه تاریخی که وی در استادیوم ورزشی ظاهر شد و کاندیدائی ریاست جمهوری را پذیرفت کم نمیکند. آن شب دیوارهای تبعیض فرو ریخت. انتخاب «اوباما» به عنوان رئیس جمهور آمریکا بدون شک به این واقعیت که آمریکائیان در قلب خود به تبعیض نژادی پایان دادهاند صحه خواهد گذاشت. ولی در هر حال راه برای اینکه یک سیاهپوست و یا یک زن به ریاست جمهوری آمریکا برسد باز شده است.
آمریکا بهتر از این است
بسیاری معتقدند که ریاست جمهوری ۸ ساله «جرج بوش» و «نئوکنسرواتیو»ها، جنگ عراق، رکود اقتصادی در داخل و خارج از آمریکا، بالا رفتن قیمت نفت از جمله دلایلی است که آمریکاییها و سایر مردم دنیا مشتاقانه در انتظار پایان دوران ریاست جمهوری جرج بوش هستند.
بسیاری بر این عقیدهاند که سیاستهای دست راستی و خشن این ۸ ساله، لزوم یک تغییر اساسی در سیاستهای داخلی و خارجی را موجب شده است. در داخل آمریکا مردم با از دست دادن کار و شغل و خانههایشان خاطرات سیاه دوران بحرانی ۱۹۲۹ را بیاد میآورند. کودکان زیادی بی خانمان بوده و گرسنه میخوابند. بیماران بسیاری بدون بیمه و پول کافی در ثروتمندترین کشور جهان راه بجایی ندارند. آمریکا اهمیت اقتصادی و پرستیژ سیاسی خود را در این ۸ سال به مقدار قابل ملاحظهای از دست داد. در «دنور» Denver بیش از ۲ هزار ژورنالیست خارجی حضور داشتند. بنا بگفتهی یک خبرنگار برزیلی، این انتخابات تنها برای آمریکا مهم نیست بلکه برای دنیا اهمیت دارد.
«براک اوباما» با علم به اینکه آمریکا با چالشهای داخلی و خارجی بسیاری روبروست در سخنرانی خود گفت: «چهار سال پیش من در مقابل شما ایستادم و داستان زندگیم را گفتم که در نتیجه ازدواج یک مرد جوان از کنیا و یک زن جوان از کانزاس فرزندی بدنیا آمد. اگر چه این دو جوان وضع مالی خوبی نداشتند ولی در یک اعتقاد شریک بودند و آن این که در آمریکا فرزندشان اگر بکوشد هر چه بخواهد بدست خواهد آورد. این همان وعده و امیدی است که این کشور را از سایر کشورهای جهان مجزا میکند. وعدهای که با کوشش و از خود گذشتگی، هر کدام از ما میتوانیم به آرزوهایمان برسیم و بعنوان یک خانواده آمریکایی به فرزندان خود این اطمینان را بدهیم که آنها نیز میتوانند آرزوهای خود را دنبال کنند. به این دلیل است که من امشب در مقابل شما ایستادهام. زیرا در ۲۳۲ سال تاریخ آمریکا هر زمان که این ایده و آرزو در خطر بود افراد عادی، زنان و مردان، دانشجویان و سربازان، کشاورزان و معلمان، پرستاران و کارگران این شجاعت را پیدا کردند که این ایده را زنده نگهدارند. ما در یکی از آن زمانهای مشخص و مهم ملاقات میکنیم، زمانی که ملت ما در جنگ است، اقتصاد در اغتشاش است و ایده و آرزوی آمریکایی بار دیگر بخطر افتاده است».
«اوباما» اضافه کرد: «این چالشها ساختهی دست دولت نیست ولی نتیجه شکست سیاستهای جرج دبلیو بوش است».
نقش معاونان ریاست جمهوری
در انتخابات گذشته آمریکا نقش معاون رئیس جمهور باین اندازه پر اهمیت نبوده است. انتقاد مهمی که جمهوریخواهان به «اوباما» داشتند این بوده است که او تجربه کافی برای چنین مقام پر اهمیتی را ندارد. «اوباما» با انتخاب «جو بایدن» کوشیده است باین انتقاد جواب دهد. نقش تاریخی و مهم معاون ریاست جمهوری این است که اگر اتفاقی برای رئیس جمهور بیافتد معاون او به ریاست جمهوری برسد. همچنانکه دیدیم با قتل «کندی»،«جانسون» به ریاست جمهوری رسید.
«جو بایدن» ۶۵ سال دارد و ۳۶ سال در سنای آمریکا خدمت کرده است تجربهی بایدن بویژه در امور سیاست خارجی آمریکا قابل ملاحظه است. «بایدن» که ریاست کمیتهی روابط خارجی را در سنای آمریکا دارد میتواند «اوباما» را در امور سیاست خارجی آمریکا که ظاهراً وی کم تجربه است کمک کند. «بایدن» دوست و همکار قدیمی «مک کین» است و با سابقه کار او در سنا و همچنین روحیات او آشنایی کامل دارد. بایدن از نظر سیاسی لیبرال به حساب میآید. در مورد ایران اطلاعات کاملی دارد و نظر وی در مورد ایران غیر خصمانه و عاقلانه بوده است. «بایدن» در طول دوران سناتوری خود به کشورهای اروپایی و خاور میانه بارها سفر کرده است و با مسائل خاور میانه آشنایی زیادی دارد.
«بایدن» در زندگی شخصی با چالشهای مهمی روبرو بوده و این به اعتبار او بعنوان یک مرد قوی، مصمم و خانواده دوست میافزاید. در ۱۹۷۲ چند روز پس از اینکه «بایدن» در سن ۳۰ سالگی به عنوان سناتور از ایالت «دلوور» Delaware انتخاب شد، همسرش و دختر نوزادش در یک حادثه اتومبیل کشته شدند و دو پسر خردسالش به شدت مجروح و در بیمارستان بستری شدند. «بایدن» پس از این حادثه تصمیم گرفت از رفتن به سنا خودداری کند ولی سناتورهای دیگر او را تشویق کردند که اینکار را نکند. «بایدن» به زبان خودش این داستان را بازگو کرد و گفت که در کنار بستر پسر خردسالش در بیمارستان مراسم سوگند را انجام داد و به سنای آمریکا رفت. «بایدن» چند سال بعد با همسر دومش ازدواج کرد. در این سالها تقریباً هر روز پس از پایان کار با قطار به خانهاش بازگشته است. بایدن که از خانوادهای متوسط آمده و ثروت شخصی قابل ملاحظهای ندارد میتواند در جلب اتحادیههای کارگری و طبقه متوسط به «اوباما» کمک کند. در مورد جنگ عراق «بایدن» در ۲۰۰۲ به درخواست «جرج بوش» برای حمله به عراق رأی مثبت داد ولی همواره سیاستهای پرزیدنت «بوش» را در مورد نحوه برگزاری جنگ مورد انتقاد قرار داده است.
معاون رئیس جمهور برای «مک کین» از چند جهت حائز اهمیت بوده است. یکی سن اوست. در ۷۲ سالگی «مک کین» مسنترین رئیس جمهور خواهد بود. مشکل دیگر «مک کین» این بود که از ابتدا مورد حمایت جمهوریخواهان کنسرواتیو و مذهبیهای «اونجلیست» نبود. اینها گروههای با قدرت و پایههای اساسی حزب جمهوریخواه هستند. «مک کین» برخلاف انتظار بسیاری که «میت رامنی» را یک کاندیدای مناسب برای معاونت میدیدند، فرماندار آلاسکا که کاملاً ناشناخته است را انتخاب کرد. «مک کین» امیدوار است با انتخاب «سارا پیلن» ۴۴ ساله که تنها دو سال است فرماندار آلاسکاست رأی بیشتری از کنسرواتیوها و زنان را بدست آورد. «پیلن» جوان بوده و تجربهی کافی در امور سیاست داخلی و خارجی را ندارد. بنا بگزارش نشریهی «وال استریت جورنال» آشنایی «مک کین» با «پیلن» بسیار کوتاه بوده است. اولین بار «مک کین» «سارا پیلن» را در کنفرانس فرمانداران ۶ ماه پیش ملاقات کرد. یک هفته قبل از اعلام انتخاب وی با او تلفنی صحبت کرد و سپس دو روز پیش از این انتخاب، «پیلن» با سناتور «مک کین» و خانم «مک کین» ملاقات حضوری داشت. بنا به گزارش «وال استریت»، اگر چه تحقیقات کافی در مورد «پیلن» انجام شده، ولی از طرف گروههای ارتباط جمعی و گروههای مستقل دیگر تحقیقات لازم بعمل نیامده است.
نشریه «وال استریت» یادآوری کرد که انتخاب «دَن کوئل» Dan Quayle به عنوان یک چهره جوان و نو برای «بوش» پدر عاقبت خوبی نداشت و این موضوع به کمیته انتخاباتی «مک کین» گوشزد شده بود.
دلیل مهم دیگر این انتخاب اینست که «مک کین» امیدوار است طرفداران «هلری کلینتون» را به طرف خود جذب کند. ولی بقول یکی از مفسرین، طرفداران «هلری» غالباً فمینیست هستند و بدون شک طرفدار انتخاب زن در حق سقط جنین میباشند. در حالیکه «سارا پیلن» موضعهای کاملاً مخالفی با طرفداران هلری دارد.
«پیلن» که دارای پنج فرزند از جمله یک کودک خردسال و عقب افتاده است، مخالف سقط جنین، نداشتن سکس قبل از ازدواج و حتی مخالف آموزش مسایل جنسی در مدارس است. اعلام ناگهانی این خبر که دختر ۱۷ سالهاش حامله است، موضوع بحث انگیزی شده و سئوال بسیاری این است که با توجه به بیتجربگی «پیلن»، آیا وی بهترین انتخاب برای معاونت رئیس جمهوری بوده است؟
در گزارش نشریه «وال استریت» آمده است که «اوباما» که جوان بوده و تغییر را تشویق میکند، مردی را با موهای خاکستری و تجربه دراز در واشنگتن انتخاب کرده است. «مک کین» که خود مسن و با سابقه زیاد در واشنگتن است یک معاون جوان که خارج از جرگهی واشنگتن است را انتخاب کرده است. بنظر میرسد این دو کاندیدا کوشیدهاند نقاط ضعف خود را با معاون خود جبران کنند.
زمان تغییر فرا رسیده است
«مک کین» و «اوباما» هر دو صحبت از رفرم و تغییر میکنند. ولی موضوعات این تغییر و نحوهی عملکرد آنها بسیار متفاوت است. «مک کین» و «اوباما» هر دو قبول دارند که بحران انرژی واقعی است و میگویند وابستگی آمریکا به نفت کشورهایی که دوست ما نیستند باید به اتمام برسد.
«اوباما» بطور مشخص صحبت از ساختن اتومبیلهایی میکند که بنزین کمتری مصرف میکنند. تأکید« اوباما» به حفظ محیط زیست است و گرفتن انرژی از باد، آفتاب و زغال سنگ و همچنین بوجود آوردن تکنولوژیهای جدید برای ساختن و مصرف دوباره از انرژی است.
مهمترین بخش پیشنهاد «مک کین» در این مورد در استفاده از ذخائر نفتی زیر دریایی Off Shore Drilling و انرژی اتمی است. «مک کین» فرانسه را مثال میزند که نزدیک به ۸۰ در صد از منابع انرژی آن اتمی است و میگوید این نوع انرژی مطمئن و ارزان است. «اوباما» تحت فشار، استفاده محدود از منابع نفتی زیر دریا را به برنامه انرژی خود افزود ولی از نیروی اتمی صحبتی نکرده است.
نظر کارشناسان در این زمینه این است که آمریکا باید وابستگی خود را به نفتی که بهر حال رو باتمام است کمتر کند. استفاده از ذخائر نفتی زیر دریایی هم بسیار پر خرج است و هم از نظر محیط زیست میتواند زیان آور باشد. به علاوه دست کم یک دهه بطول میانجامد که این ذخائر انرژی تولید کنند آنهم به مقدار کم و بهر حال بحران فعلی را حل نمیکند. از نظر انرژی اتمی مخالفت زیادی هست و مهمتری دلیل آن صدمه به محیط زیست و انسانهاست. تجربهی بدی که از یکی از مراکز اتمی بنام «جزیره ۳ مایلی» Three Miles Island در گذشته بوده است، این راه حل را خوشآیند نمیکند. کارشناسان امور اتمی همچنین در مورد مواد زائد اتمی نگرانند. نگهداری و از بین بردن این مواد چالش بسیار بزرگی است.
شرکتهای بزرگ نفتی که با گران شدن بنزین در این چند ساله بهرهی زیادی بردند برای استفاده از منابع زیر دریایی بویژه منابع بکری که در آلاسکاست مشتاق هستند. واقعیت این است که بحران انرژی نه مشکل جدیدی است و نه یک راه حل ساده و فوری دارد. تغییر واقعی تنها با تغییر نحوه زندگی در آمریکا بوجود خواهد آمد.
شعارهای انتخاباتی بحران انرژی را حل نخواهد کرد. حتا جنگ عراق که دلیل اصلیاش دست یافتن به منابع نفتی این کشور بود، نه تنها کمکی نکرد بلکه ذخائر مالی این کشور را خالی کرد.
یکی دیگر از مسائل انتخاباتی و مورد اختلاف بین این دو کاندیدا در زمینه مالیاتهاست. بطور سنتی جمهوریخواهان براین عقیده هستند که شرکتهای بزرگ و سرمایه داران باید مالیات کمتری بدهند چون آنها با استخدام افراد و سرمایه گذاری به بهبود وضع اقتصاد کمک میکنند. «اوباما» میخواهد مالیات کسانی را که بیش از ۲۵۰هزار دلار در سال درآمد دارند اضافه کند و مالیات طبقه متوسط و فقیر را کم کند. «مک کین» میگوید نباید این مالیات زیاد شود. جمهوریخواهان طرفدار دولت فدرال کوچکتر هستند و به دمکراتها انتقاد میکنند که هدفشان بوجود آوردن یک بوروکراسی بزرگ و پر خرج است. در عین حال برای مثال در مورد «نیواورلئان» دیدیم که یک طوفان شدید شهر را خراب کرد و میلیونها شهروند را بیخانمان نمود. یکی از دلایل مهم این فاجعه کهنه بودن و ضعیف بودن سدهایی بود که باید جلوی نفوذ آب را میگرفت.
واقعیت اینست که زمان تغییر در این جامعه فرا رسیده است. آمریکا که بزرگترین قدرت اقتصادی و نظامی دنیاست از نظر بهداشت، آموزش، تأسیسات زیربنائی، تقسیم ثروت و بسیاری مسائل دیگر روز بروز به عقب میرود. علم و صنعت و تکنولوژی در این کشور یک روند واپسگرا داشته است. کسر بودجه این کشور به رقم سرسام آوری رسیده است. حتا قدرت نظامی آمریکا در نتیجه جنگهای فرسوده کنندهای مانند جنگ عراق به مرز از هم پاشیدگی نزدیک میشود. آمریکا برای اینکه بتواند در جهان امروز، با قدرتهای اقتصادی و سیاسی جدیدی مانند چین رقابت کند، باید سیاستهای متفاوتی را در امور داخلی و خارجی اتخاذ کند. زمان تغییر فرارسیده است و این تنها یک شعار انتخاباتی نیست، بلکه واقعیتی از سرنوشت تلخ بزرگترین امپراطوری قرن بیستم است که بدون این تغییرات اساسی به افولی که آغاز شده ادامه خواهد داد.
iran-emrooz.net | Wed, 03.09.2008, 7:11
تهاجم بیمارگونهی روسیه
دومینیک مویزی / برگردان: علیمحمد طباطبایی
دقیقاً در همان لحظاتی که چین به گرفتن یک « مدال طلا » در دیپلوماسی برای موفقیت خود در مراسم افتتاحیه المپیک پکن مفتخر گردید، روسیه نیز شایسته یک « کارت قرمز » برای خشونت افراطی و خارج از اندازه در تهاجم نظامی به گرجستان بود. در حالی که چین تصمیم خود را برای سوق دادن و تحت تاثیر قرار دادن جهان با تعداد بسیار مدالهای به دست آورده در المپیک گرفته بود، روسیه نیز در نظر داشت تا جهان را با به رخ کشیدن برتری نظامیاش تحت تاثیر قرار دهد. قدرت نرم چین در برابر قدرت سخت روسیه: تصمیمات دو کشور دقیقاً بازتابی است از درجات متفاوت اعتماد به نفس آنها.
شاید چین در برابر غرب نقش قربانی را داشته باشد، اما رهبرانش میدانند که کشور آنها در سطحی به صحنه جهانی بازگشته است که از نظر آنها متناسب و مشروع میآید. البته رهبری چین به لحاظ سیاست داخلی فاقد اعتماد به نفس کافی است و در برابر شهروندان خود نیز مطابق با همان رفتار میکند. با این وجود در حالی که چین گامهای کوتاهی به جلو بر میدارد، روسیه عملاً با گامهای بلند به عقب میرود.
چندین سال بود که گرجستان و روسیه با آتش بازی میکردند و از این رو جنگ قفقاز به نظر میرسد که از پیش مقدر شده بود. هر کدام از این دو کشور منتظر یک حرکت اشتباه دیگری بود تا نتیجه را به نفع خود تغییر دهد.
تقریباً تردیدی وجود ندارد که رئیس جمهور جوان و کم تجربه گرجستان میخائیل ساکاشویلی به تلهای افتاد که خودش برای برپایی آن کمک کرده بود. او میخواست که به شرکای غربیاش نشان دهد که گرجستان نیازمند محافظت ناتو در برابر روسیه است و این که پذیرش آن کشور اکنون بسیار اضطراری است.
بدون توجه به این که آیا بعضی در ایالات متحده ساکاشویلی را به این کار ترغیب کردهاند یا نه، او انتظار آن را نداشت ـ هرچند میبایست داشته باشد ـ که چنین عکس العلم بسیار شدیدی از روسیه سرزند. اکنون از همیشه آشکار تر است که سررشته امور اصلی را پوتین در روسیه در دست دارد. فرصتی که ساکاشویلی در اختیار او گذارد تا به جهان نشان دهد که روسیه دیگر تحمل تحقیر را ندارد بیش ازا اندازه اغوا کننده بود.
با آگاهی کامل از اهمیت فزاینده روسیه به عنوان یک ابرقدرت در مسائل مربوط به انرژی، ضعف نسبی نفوذ و کاهش قاطعیت ایالات متحده آمریکا، اختلاف عقیده عمیق در درون اروپا میان کشورهای حامی روسیه مانند آلمان و بیشتر از آن ایتالیا و کشورهای ضد روسیه (در درجه اول اعضای جدید اتحادیه اروپا از اروپای شرقی) و همچنین زمین گیر شدن سازمان ملل به علت وتوی روسیه، کاخ کرملین علامتی آشکار به جهان ارسال میکند: « زمان سازش و توافق ما دیگر سپری شده است ». برای کاخ کرملین اوستیای جنوبی و آبخازی فقط هنگامی تحت حاکمیت رسمی گرجستان باقی میمانند که این کشور به عضویت ناتو در نیاید.
لیکن روسیه نیز مانند ساکاشویلی با آتش بازی میکند: استراتژیاش در ترغیب و حمایت از نیروهای جدایی طلب در دو استان گرجستان میتواند شعلههای گرایشات جدایی طلبانه در دیگر نواحی فدراسیون روسیه (چچن را به خاطر آوریم) را مشتعل سازد. از طرف دیگر میتوان گفت که روسیه با تهاجم اخیر خود به گرجستان بی جهت خود را از بقیه جهان منزوی ساخت.
اما مهمتر از هر چیز این که این بحران سلسله مراتب جدید قدرتها را که اکنون در جهان حاکم است مورد تایید قرار میدهد. در این جهان جدید چین و روسیه دوباره در صحنه ظاهر میشوند در حالی که آمریکا با وجودی که هنوز در راس است در حال ضعیف تر شدن است. در مورد اروپا، در حالی که اتحادیه اروپا در حال پادرمیانی است اما در عمل محدودههای قدرت و نفوذ خود را نشان میدهد.
اتحادیه اروپا حقیقتاً هنگامی نقشی « متقاعد کننده » خواهد داشت که بتواند قدرت اغواگر یک کارت عضویت را مورد استفاده قرار دهد. لیکن روسیه علاقهای به عضویت در این اتحادیه ندارد، حد اقل نه در چارچوب شرایط اروپاییها. روسها به خوبی آگاهند که آمریکاییها نیازمند کمک آنها در خاورمیانهاند. در مورد مسائل دیگر آنها به اروپا و آمریکا گوش میدهند که میتوان این حالت را موضعی در نوسان میان بی تفاوتی و وحشی گری توصیف کرد.
در قفقاز همه بازندهاند و پس از آن نوبت دولت گرجستان است که در این رویدادها ناپختگی خود را به اثبات رساند و شاید در واقع بی مسئولیتیاش را. در هر حال مگرنه این که یک بره هرگز نباید سربه سر یک خرس گذارد. لیکن روسیه نیز بی جهت تصویر خود را در جهان خدشه دار نمود. کرملین نیازمند چنین نمایشی از قدرت نامحدود و وحشی گری برای به کرسی نشاندن موضع خود نبود. در مقایسه با آن باید گفت که چین اکنون مانند یک شریک قابل احترام و جدی است.
غرب اکنون در برابر یک دوراهی قرار گرفته است. آیا میتواند با پذیرش گرجستان در ناتو مردم این کشور را به خاطر بی مسئولیتی رئیس جمهورش پاداش دهد؟ از طرف دیگر آیا بضاعت آن را دارد که به طور دوفاکتو این حق را به روسیه اعطا کند که آن کشور به طور مستقیم یا غیر مستقیم کشورهایی مانند گرجستان (همین امروز) و اوکراین (شاید همین فردا) را به کنترل خود درآورد؟
بحران فعلی در قفقاز نه نشانهای از بازگشت جنگ سرد است و نه این احتمال میرود که آغازی برای خصومت آشکار میان روسیه و غرب باشد، بلکه صرفاً بازگشت به همان امپریالیسم سنتی است که یک قرن پیش از این توسط امپراتوری روسیه اعمال میشد.
چین ـ به استثنای ماجرای تبت ـ یک امپراتوری خرسند و دارای اعتماد به نفس در وضعیت موجود است. روسیه برعکس یک قدرت امپریالیست ـ رویزیونیتسی است که فقدان اعتماد به نفسش دوباره بازگشته است تا جهان را به زیر سیطره خود درآورد.
دومینیک مویزی از بنیان گذاران و مشاوران « موسسه تحقیقاتی روابط بین الملل فرانسه » است و استاد در کالج اروپا در ناتولین در ورشو.
Russia's Neurotic Invasion
by Dominique Moisi
Project Syndicate, 2008.
iran-emrooz.net | Fri, 29.08.2008, 17:37
بحران گرجستان و بحران روابط غرب و روسیه
گفتوگو با هانس دیتریش گنشر
مصاحبه با وزیر خارجه سابق آلمان آقای دیتریش گنشر(1974−1992)
از خانم زیبیله کوانت روزنامه کلنر اشتاد آنسایگه - 29 آگوست 2008
ترجمه علیرضا عالمزاده
س: آقای گنشر بنظر میرسد مناسبات بین غرب و روسیه نه تنها سریع، بلکه بشکل غیر قابل جلوگیری به سوی بد تر شدن میرود. نظر شما چیست؟
ج: متاسفانه این روند شکل خودبخودی گرفته است، و به این خاطر میتواند از کنترل خارج شود. در این شرایط قبل از هر چیز مسولیت، عقل، و قضاوت منصفانه لازم است. مشکل موجود را نمیتوان تنها به مسئله اوستیای جنوبی و آبخازستان خلاصه کرد. این مسئله بسیار عمیقتر و دامنهدار از وقایع اخیر است. باید بخاطر بیاوریم که دولتهای وقت آلمان و ایالات متحده بلافاصله پس از خاتمه جنگ سرد، یک دوره همکاری بین ناتو و مسکو را آغاز کردند. تلاش ما در این همکاری بر این بود که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان یافتن پیمان ورشو در فضای اعتماد متقابل و بدون وقفه صورت پذیرد. در آن زمان یک تغییر پایهای در توازن استراتژیک اروپا در حال شکل گیری بود. نیروهای شوروی که تا آن زمان در عمق خاک آلمان مستقر بودند تا مرزهای غربی روسیه عقب نشستند. از این با اهمیتتر آن بود که کشورهای اروپای مرکزی و شرقی از قطعنامه هلسینکی بهره برده به عضویت ناتو درآمدند. بخاطر میآورم که در جریان مذاکرات وحدت دو آلمان، بزرگترین مشکل، عضویت آلمان واحد در ناتو بود. این واقعیت تاثیر روانی عضویت کشورهای جدید اروپا در ناتو بر مسکو را بخوبی توضیح میدهد.
در این دوره به همان میزان که تعمیق همکاریهای متقابل اهمیت داشتند، تلاش برای کنترل تسلیحات و اقدامات در جهت خلع سلاح بعنوان بخشهای جداناپذیر سیاست ناتو مد نظر بودند. و در این راستا قرارداد «نیروهای نظامی متعارف در اروپا» (KSE) به امضاء رسید. این قرارداد به تصویت پارلمان روسیه رسید، اما کشورهای اروپایی عضو ناتو به خواست آمریکا از تصویب آن در پارلمانهای خود خودداری کردند. بهمین شکل قراردادهای کنترل تسلیحات اتمی بینتیجه ماندند. و به همین دلایل برنامههای استقرار سامانهی سپر دفاع ضدموشکی آمریکا در لهستان و جمهوری چک با عدم تفاهم اعضای ناتو مواجه شده است.
ما خواهان مسابقه تسلیحاتی جدید نیستیم، بلکه مثل سیاستمداران آمریکایی، کیسینجر، شولتز، پری و نون خواستار خلع سلاح بطور کلی و همینطور خلعسلاح اتمی میباشیم.
س: بنظر میرسد مثل قبل از آغاز جنگ جهانی اول طرفهای مقابل فقط به منطق و واقعیات خودی توجه دارند.
ج: من اینطور نمیبینم. حداقل هنوز اینطور نمیبینم. خوشبختانه صدراعظم و وزیر امور خارجه ما با مسولیت عمل میکنند. اما دلایلی هم برای بدبینی وجود دارد، مثلا علیرغم شرایط بحرانی، به دلیل اینکه آمریکا وقت ندارد!! شورای همکاری ناتو و روسیه برگزار نمیشود. یا اینکه روسیه بدون همفکری، جمهوریهای اوستیای جنوبی و آبخازستان را به رسمیت میشناسد. این سوال را هم باید از خودمان بکنیم که چطور اوکرایینیها حالا به یادشون میافتد که قرارداد آنها با روسیه برای استفاده از بندر سواستوپول در سال ۲۰۱۷ تمام میشود و چند روز بعد اعلام میکنند که مبلغ توافق شده اجاره کم است.
س: دولت آلمان تلاش میکند بحث بر سر تعیین مقصر را دور بزند آیا این کار اصلا ممکن است؟
ج: فکر میکنید دولت آلمان اینکار را میکند؟ من که اینطور فکر نمیکنم. با صراحت کامل اعلام شده است که اقدام نظامی غیرقابل پذیرش و غیرمسؤلانه گرجستان مقدمه اقدامات روسیه بوده است. دولت آلمان حمله روسیه را نا متناسب ارزیابی میکند یعنی اینکه دولت روسیه را در اقدام خود محق دانسته، اما ابعاد و نحوه برخورد را نامناسب و بزرگ ارزیابی میکند.
س: شما اینکه روسها شناسایی اوستیای جنوبی و آبخازستان را مشابه شناسایی کوزوو توسط غرب میداند را درک میکنید؟
ج: طبیعتا نمیتوان شرایط این دو اقدام را مشابه هم قرارداد، اما روسیه در جریان مباحثات شناسایی استقلال کوزوو به مشکلات دیگر اشاره کرده بود. به این خاطر عکسالعمل امروز مسکو نباید باعث حیرت بشود. علیرغم این، اقدام مسکو قابل پذیرش نیست. عکسالعمل جمهوریهای بالکان و اروپای شرقی در مقابل اقدامات روسیه سخت تر و احساسیتر از عکسالعمل آلمان و فرانسه است.
س: آیا اروپا و ناتو در خطر از دست دادن نیروی وحدتآفرین خود قرار دارند؟
ج: نباید اینطور باشد. در واقعه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ ناتو همبستگی خود با آمریکا و انسجام خود را نشان داد. اما دولت بوش به آن بیتوجهی کرده، اتحاد معروف به اتحاد موافقان، اتحاد توانمندان و قابل اعتمادها را پیش کشید. و به این طریق یک زیان بزرگ به اعتماد متقابل در اروپا و ناتو بوجود آمد. خوشبختانه هم اوباما و هم مک کین میخواهند مناسبات سابق را جایگزین کنند. آنها متوجه شدهاند که آمریکا در این رابطه مقصر است. در رابطه با جنگ عراق هم عدم مشورت با متحدین اشتباه بزرگی بود. برخورد تر کیه در آن زمان بعنوان عضوی از ناتو که مرز طولانی با عراق دارد بسیارمسولانه بود. طبیعیاست که کشورهای منطقه بالکان و اروپای شرقی تجارب خود را دارند. اما ما آلمانیها هم تجارب خودمان را داریم. ما علاوه بر آن تجربه این را داریم که چگونه از تقابل به همکاری میتوان رسید.
س: آمریکا مشغول انتخابات است ودر اروپا اختلاف حاکم است. چه کسی میتواند اوضاع را آرام کند؟
ج: اروپا توان انجام اینکار را دارد. فرانسه بهعنوان رییس دورهای اتحادیه اروپا توانست با حمایت کامل آلمان آتشبس را جاری کند، و عقب نشینی نظامیان را تا حد زیادی به پیش برد. اروپا امروز باید اقدام کند، یعنی مذاکره کند.
اروپا و روسیه دوستان طبیعی هستند نه دشمنان طبیعی. و این حقیقت از مسکو هم انتظار رفتار همیارانه ایجاد میکند. از سوی دیگر برلین بایستی به همفکریهای توافق شده در چارچوب مذاکرات پترزبورگ ادامه دهد، و اروپا باید به تلاشهای خود در راستای رسیدن به قرارداد همکاری با روسیه ادامه دهد. یکی از درسهای تاریخ بعد از جنگ اروپا این بوده است که: با پشتکاری در تلاش و پایداری بر سر اصول، با مذاکره و با تمایل به همکاری میشود مشکلات پیچیده را حل کرد. علاوه بر آن میتوان با موفقیتهای خود چشماندازهای جدید و بهتر بوجود آورد، و این کاریست که امروز باید در دستور قرار گیرد. بله روسیه در بحران اخیر زیادهروی کرد اما با توجه به همه صحنه، غرب هم باید به سوالاتی پاسخگو باشد.
iran-emrooz.net | Wed, 27.08.2008, 17:45
مرگ یک کشور
یان بوروما / برگردان: علیمحمد طباطبایی
کشور بلژیک در خطر چند تکه شدن قرار گرفته است. اکنون شش ماه است که این کشور نتوانسته است دولتی تشکیل دهد که والونهای فرانسوی زبان (۳۲ %) را با فلاندریهای هلندی زبان (۵۸ %) متحد سازد. آلبرت دوم پادشاه بلژیک مأیوسانه در تلاش است تا از چند تکه شدن کشور جلوگیری کند.
جدای از پادشاه بلژیک که در چنین صورتی کار خود را از دست خواهد داد چه شخص دیگری به این مسئله اهمیت میدهد؟ در درجه اول والونها. علی رغم این که این بلژیکیهای فرانسوی زبان در قرن نوزدهم بودند که انقلاب صنتی اروپا را آغاز کردند، آنها اکنون در یک ناحیه زنگارگرفتهی محروم و نیازمند یارانههای مرکزی (فدرال) زندگی میکنند که بخش قابل توجهی از آنها حاصل مالیاتهایی است که توسط فلاندریهای ثروتمند تر و مدرن تر پرداخت میشود. تعداد اندکی از خیالبافان دست راستی هلندی نیز هستند که به این مسئله اهمیت میدهند زیرا آنها در رویای ایجاد اتحاد میان فلاندر بلژیک با سرزمین مادری هلند به سر میبرند.
هرچند به استثنای آنها مردم فلاندر چنین آرزویی در سر ندارند. در هر حال این بلژیک بود که در ۱۸۳۰ به یک کشور مستقل تبدیل گردید و آنهم دقیقاً به این خاطر که فلاندریهای کاتولیک را آزاد سازد و البته والونها را ـ به جای آن که آنها تبعههای درجه دوم در یک پادشاهی هلندی پروتستان باشند.
لیکن شاید ما باید کمی به این مسئله توجه بیشتری مبذول داریم، زیرا آنچه در بلژیک در حال رویدادن است گرچه غیر معمول است اما در هر حال استثنایی نیست. چکها و اسلواکها از یکدیگر جدا شدند، به همان ترتیب نیز ملتهای جداگانهی یوگوسلاوی سابق. بسیاری از مردم باسک خواهان جدایی از اسپانیا هستند و به همین ترتیب بسیاری از کاتالانها. مردم جزیره کورس هم علاقمند به جدایی از فرانسه هستند و بسیاری از اسکاتلندیها از بریتانیا.
علاوه بر آن مشکل تبت در چین، معضل چچن در روسیه و موارد مشابه در نقاط دیگر جهان وجود دارد. البته تردیدی نباید داشت که بعضی از این مردم بعدا از جدایی قادر به ادامه زندگی خود به نحو مطلوبی هستند. لیکن تاریخ به نظر میرسد حکایت از آن دارد که اثرات انباشتی کشورهایی که به چند قسمت تقسیم میشوند به ندرت مثبت است.
جدایی طلبان بلژیکی مایل به این اظهار نظر هستند که بلژیک هرگز یک کشور یک ملیتی طبیعی نبوده، بلکه آن را باید حادثهای تاریخی به حساب آورد. اما موضوع اینجاست که بیشتر و شاید اکثریت کشورهای جهان نیز از این جهت سابقهای مشابه نشان میدهند. حادثه در خصوص کشور بلژیک را آنها به طور معمول به اوایل قرن نوزدهم باز میگردانند، یا به عبارتی این کشور را پیامد فروریزی امپراتوری ناپلئون وتکبر هلندیها میدانند. در حقیقت به همان خوبی نیز میتوان این حادثه را به قرن ۱۶ به عقب بازگرداند، هنگامی که امپراتوریهابزبورگ به هلند جنوبی (بلژیک امروز) چسبیده بود و در همان حالی که ایالتهای پروتستان شمالی از هم میپاشیدند.
اما بوجود آمدن کشورهای یک ملیتی (nation – state) را به هرشکلی هم که در نظر گیریم، واقعیت این است که آنها در قرنهای هژدهم و نوزدهم جهت یاری رساندن و حمایت از منافع مشترکی بوجود آمدند که به طور معمول در جایگاه به مراتب مهم تری از تفاوتهای فرهنگی، قومی، زبانی یا دینی قرار میگرفتند.
اما اکنون مسئله این است که منافع عمومی در روزگار ما با گذشته تغییر کرده و اجماع مشترکی در این خصوص دیگر وجود ندارد. اتحادیه اروپا که فعالانه منافع منطقهای را مورد حمایت قرار میدهد مرجعیت و اقتدار دولتهای ملی را تضعیف کرده است. برای مثال اسکاتلندیها اکنون بر این نظراند که وقتی بروکسل امتیازهای بیشتری به ما ارائه میدهد دیگر چرا باید به لندن تکیه کنیم.
در شرایطی که دیگر منافع مشترک در اولویت قرار ندارد، زبان و فرهنگ هم جایگاه مهمتری از گذشته را کسب میکند. یک دلیل عمده برای این که چرا بلژیکیهای فلاندری از این که والونها را با مالیاتهای پرداختی خود سرپا نگه دارند رنجیده خاطر هستند این است که فلاندریها اکنون والونها را تقریباً به عنوان افراد خارجی مینگرند. بیشتر فلاندریها روزنامهها و رمانهای فرانسوی زبان نمیخوانند و برعکس. فرستندههای تلویزیونی نیز برای هرکدام به صورت مجزا وجود دارد. و به همین ترتیب مدرسهها، دانشگاهها و احزاب سیاسی.
به نحوی مشابه، ایتالیای شمالی علاقهای ندارد که مالیاتهای پرداختی اش صرف کمک به مردم فقیر تر جنوب کشور شود، آنهم با وجودی که آنها بسیاری موارد مشترک دارند: یک زبان ملی، ستارههای تلویزیونی، یک تیم ملی فوتبال و بالاخره سیلویو برلوسکونی. بلژیکیها در مقایسه با آنها فقط یک شاه مشترک دارند که آنهم مانند بیشتر سلاطین اروپایی از اخلاف آلمانیها است.
و بازهم میتوان پرسید که چرا اینها باید از اهمیت برخوردار باشند؟ آیا ما با مردم تبت جهت کسب استقلال آنها احساس همدلی نداریم؟ پس چرا نباید مردم فلاندر راه خود را بروند؟
لیکن باید بدانیم که حمایت از مردمی که زیر سرکوب حکومتی زورگو قرار دارند موضوع متفاوتی است و مردم تبت حقیقتاً در خطر از دست دادن فرهنگ خود قرار گرفتهاند. اما هنگامی که گروهی از مردم یک کشور بنا به دلایل قومی یا زبانی و عدم تمایل برای تقسیم ثروت خود با بقیه تصمیم میگیرند که از یک کشور یک ملیتی بیرون آیند نگران کننده تر است.
اگر مردم فلاندر نمیخواهند مالیاتهایشان خرج والونها شود در بارهی کمک به مهاجرین بی کار آفریقایی تبار که بخش بزرگی از آنها را زمانی کشور بلژیک در تملک خود داشت و آنها را به عنوان منبع اصلی شکوفایی اقتصادی خود استثمار میکرد چه؟ این دیگر نباید مایه شگفتی ما باشد که حزب ناسیونالیست فلاندر (Vlaams Belang) به مهاجرین نیز خصومت میورزد.
به همین خاطر است که اکنون سرنوشت بلژیک باید مورد توجه تمامی کشورهای اروپایی قرار گیرد، به ویژه آن کسانی که برای آینده اتحادیه اروپا آرزوی موفقیت دارند. زیرا آنچه اکنون در بلژیک در شرف وقوع است ممکن است زمانی در تمامی قاره اروپا به جریان افتد.
برای مثال، چرا آلمانیهایی که از یک اقتصاد موفق برخوردارند باید علاقهای داشته باشند به این که مالیاتهایشان صرف کمک به یونانیها و مردم پرتقال بشود؟ واقعیت این است که بدون یک احساس همبستگی ـ چه در سطح کشوری یا قارهای ـ به دشواری میتواند یک نظام مبتنی بر دموکراسی دوام آورد. اگر این احساس همبستگی بر چیزی عمیق تر از منافع مشترک مانند زبان یا یک تاریخ مشترک یا افتخار به پیشرفتهای فرهنگی مبتنی باشد در آن صورت وضعیت متفاوت خواهد بود. هویت اروپایی هنوز هم در یک وضعیت قابل اعتماد و بادوام قرار ندارد.
شاید مردم بلژیک دیگر نکات مشترک قابل توجهی میان خود ندارند، و بهتر است که فلاندریها و والونها از هم جدا شوند. لیکن باید به خاطر آورد که جداییها هرگز بدون درد نخواهند بود و ناسیونالیسم قومی همیشه احساساتی را برمی افروزد که باعث دردسر میشود.
ما میدانیم هنگامی که جاذبههای خون و خاک عرصه سیاست در اروپا را به تصرف خود درآوردند چه مصیبتهایی روی داده است و اکنون به نظر میرسد که اتحادیه اروپا نیز بدون این که قصد آن را داشته باشد همان نیروهایی را مورد تشویق قرار میهد که برای غلبهی آنها در اروپای واحد پس از جنگ تصمیم گرفته شده بود.
----------------
The Death of a Nation
by Ian Buruma
Project Syndicate, 2008.
iran-emrooz.net | Wed, 27.08.2008, 8:16
نظری درباره وقایع اخیرگرجستان
آرسن نظریان
در یکی دوهفته اخیر، رویدادهای گرجستان تمام اخبار، حتی اخبار مربوط به المپیک را، تحت الشعاع قرارداده است. دلیل آن پی آمدها و اثرات درازمدتی است که منازعه ناگهانی گرجستان وروسیه برای کشورهای منطقه قفقاز ودرکل مناسبات بین المللی درپی خواهد داشت. برای درک عمق اثرات آن توجه به چند مساله ضروری مینماید.
اول اینکه، برخلاف اکثر اخبار منتشره توسط منابع غربی، گرجستان آغازگر این مناقشه بوده است ونه روسیه. واکنش روسیه هم، البته بیش ازحد خشن وخارج ازتناسب بوده است. ظاهرا، هر دو طرف منتظرفرصتی بودند تا با توسل به زور به تصفیه حساب باهم بپردازند. دراین میان محاسبات غلط رییس جمهوری گرجستان وانتظارات ساده لوحانه او ازهم پیمانان غربیاش سرنوشت جنگ را از ابتدا به نفع روسها تعیین کرد.
دوم اینکه، از زمان فروپاشی اتحاد شوروی سابق، فدراسیون روسیه دچار اغتشاش وهرج ومرج داخلی شده و در صحنه بین المللی نیز قدرت و اقتدارش را به تدریج ازدست داده بود. در روابطش با امریکا و اتحادیه اروپا، عموما روش مماشات رادر پیش گرفته وازتصادم جدی با آنها پرهیز میکرد. درعوض، غرب نیز اینجا و آنجا امتیازاتی به او میداد، لکن عادت کرده بود که این کشور را به عنوان یک قدرت بزرگ مغلوب وضعیف بشناسد و عملا هم چنین رفتاری را نسبت به اواز خود نشان میداد.
اما، روسیه اکنون خودرا تا حدی جمع وجورکرده و درپی بازیافتن موقعیت سابق خویش است، گواینکه این امر با سرکوب مخالفان و به بهای ازدست رفتن نسبی آزادیهای مدنی جامه عمل پوشیده است. ازلحاظ اقتصادی و مالی نیز به یمن منابع عظیم گاز و نفتش، اکنون روسیه به صورت غولی در صحنه جهانی عرض اندام میکند. روسیه ازلحاظ مساحت وسیعترین کشور جهان است، در منطقه وسیعی بین قارههای آسیا و اروپا قرارگرفته و درصورت قدرت یابی مجدد، موازنه کنونی قوا درسطح جهانی، یعنی دنیای تک قطبی به سرکردگی ایالات متحده را، بدون شک دگرگون خواهدکرد.
سوم، پیش زمینه منازعه گرجستان است که مراحل وعوامل زیر را دربرداشته است:
تنگ ترشدن حلقه محاصره ناتو گرداگرد روسیه
از زمان فروپاشی اتحادشوروی، کشورهایی که در همسایگی بلافصل روسیه بودند و به طور سنتی مناطق تحت نفوذ آنکشوربه حساب میآمدند، یکی پس از دیگری به منطقه نفوذ سیاسی، نظامی و اقتصادی غرب و ناتو تبدیل شدند. این پروسه با اجرای انقلابات رنگارنگ آغاز و با قبول عضویت کشور مربوطه در ناتو خاتمه مییافت. اوکرایین و گرجستان تازهترین موارد از این دست میباشند.
در کنار ناتو، اسراییلیها نیز همزمان، درمنطقه قفقاز فعالیتی پرجنب وجوش آغاز کردند. درجمهوری آذربایجان، آنها مشارکین فنی ایالات متحده و غرب در طرحهای نفتی بوده و به ارائه خدمات آموزشی و اطلاعاتی دراین زمینه مبادرت کردند. گرچه اسراییل دارای روابط دیپلماتیک با ارمنستان میباشد، اما به دلیل روابط حسنه ارمنستان با هردو کشور ایران و روسیه، و نیز به دلیل حمایت فعال اسراییل از سیاست دولت ترکیه دایر برانکار واقعیت قتل عام ارامنه، اسراییلیها موقعیتی برای فعالیت در ارمنستان کسب نکردند.
نزدیکترین حلقه ارتباطی اسراییل درقفقاز، اما، گرجستان است. از سال ۲۰۰۱ به اینطرف، گرجستان کوشیده است تا از طریق دو وزیر خود، یعنی وزیر دفاع و وزیر امور مهاجران و اقلیتها، که هر دو به زبان عبری صحبت میکنند و تحصیل کرده اسراییل میباشند، تجهیزات نظامی پیچیده به دست آورد و نیروهای مسلح خودرا به استاندارد نیروهای ناتو دربیآورد. طبق گزارشات، محل آموزشها نیز در مناطق نزدیک به اُوسـِتیای جنوبی بوده است.
علاوه براین، پارهای از کشورهای اروپای شرقی، از جمله جمهوری چک و لهستان، با پیشنهاد استقرار پایگاههای موشکی و ضدموشکی ناتو در خاک کشورشان موافقت کردهاند. درپی وقایع اخیرگرجستان، لهستان قرارداد استقرار چنین پایگاههایی را درخاکش با ناتو امضا کرد. طبق اعلام مقامات لهستانی، هدف از این طرح، ایجاد "سپردفاعی" در برابر خطرحمله ایران و کره شمالی است. اما روشن است که اینکار برای اعلام هم بستگی با غرب و در اعتراض به اقدامات روسیه درگرجستان انجام گرفته است.
مساله انرژی و لولههای نفت وگاز
غیر از محاصره سیاسی و نظامی، روسیه مشمول نوعی محاصره اقتصادی نیز قرار گرفته است. لوله نفتی باکو- تفلیس - جیهان، که نفت جمهوری آذربایجان را از راه گرجستان به بندر جیهان ترکیه برای صدور به اروپا و سایر نقاط جهان حمل میکند، در واقع نوعی دهن کجی غرب و هم پیمانانش در برابر روسیه بود. این طرح بدون توجه به منافع و مصالح مشروع روسیه (و ایران) و با سرمایه گذاریهای عظیم کمپانیهای نفتی غرب از جمله، بریتیش پترولیوم، در سالهای اخیر اجرا شده است. لازم به یادآوری است که این خط لوله چند روز پیش ازدرگیری جنگ بین روسیه و گرجستان توسط نیروهای حزب کارگران کردستان ترکیه (پ.کا.کا.) منفجر شده بود. گرچه نیروهای روسی صدمهای به خط لوله نفتی نزدند، اما بریتیش پترولیوم ارسال نفت از طریق این خطلوله را موقتا متو قف کرد. درپی این رویداد، آذربایجان پیشنهاد روسیه مبنی برارسال نفتش ازطریق خط لوله منتهی به بندر نووُریسیسک در دریای سیاه را پذیرفت.
مساله کاسُوو
دررابطه با مساله کاسووُ، نظر روسیه این بود که دادن استقلال به کاسوُوُ به منزله بازکردن جعبه پاندورا خواهد بود، زیرا مناطق جدایی طلب که تعدادشان هم کم نیست، با استناد به سابقه کاسووُ خواستار استقلال وجدایی از کشور مادر خواهند شد.
لکن، کشورهای اروپایی و ایالات متحده، بدون درنظر گرفتن نظر و موضع روسیه بر موضع خویش دایر بر شناسایی این منطقه و جدا کردن آن از صربستان - یعنی تنها متحد روسیه در اروپا - اصرار ورزیدند و بالاخره هم حرف خودرا به کرسی نشاندند. با اینکار، سابقهای حقوقی برای جدایی یک منطقه از کشور اصلی به وجود آوردند که اکنون مورد استناد روسیه و جدایی طلبان اوسـِتیا ی جنوبی و آبخازیای گرجستان قرار گرفته است*.
شروع و پایان منازعه
به هرحال، در شب شروع بازیهای المپیک، درهشتم اوت جاری، هنگامی که بسیاری از روسای کشورها سرگرم تماشای مراسم و بازیها در پکن بودند، نیروهای گرجی دست به حملهای گسترده به منطقه خودمختار اوُسـِتیای جنوبی زدند. ضمن این عملیات مناطق مسکونی نیز بمباران شد و در نتیجه آن هزاران شهروند عادی تلف و دهها هزار نفر از خانه و کاشانه خود آواره گردیدند. هدف از این عملیات برق آسا، ظاهرا ابتدا برقراری مجدد سلطه گرجستان بر اوُستیای جنوبی و سپس تصرف آبخازیا، منطقه جدایی طلب دیگر گرجستان، بود. پارهای از تحلیلگران سیاسی براین نظرند که این اقدامات بدون آگاهی و تایید صریح یا ضمنی امریکا، ناتو و اسراییل نمیتوانست صورت بگیرد، چه مدتها بود که نیروهای گرجی توسط مستشاران نظامی ناتو و اسراییل تعلیم میدیدند.
این نظرهم ابراز شده است که که غرب و اسراییل با آگاهی ازاینکه روسها چنین حملهای را بدون پاسخ نخواهند گذاشت، به این وسیله خواستهاند تا روسها را درگیر جنگی فرسایشی در منطقه قفقاز کند تا در صورت حمله نظامی امریکا به ایران روسیه نتواند به طور موثر به کمک این کشور بشتابد.
طبق گزارش یک منبع روسی (و.پ.س. (روزنامهها چه میگویند؟)) تحت عنوان "ساکاشویلی باعمل خود طرح امریکا (برای حمله) علیه ایران را عقیم کرد"، از بین کلیه کشورهای منطقه، نهایتا خاک گرجستان برای حمله به ایران در نظر گرفته شده بود، زیرا آذربایجان با وجود دادن پایگاههای نظامی به امریکا در خاکش، در دادن اجازه حمله ازآن پایگاهها به ایران، دچار شک و تردید است و ارمنستان نیز به دلایل مشهود هرگز رضایت به اینکار نخواهد داد. در مقاله نظرداده شده که ساکاشویلی "کله شق و کوته فکر" ظاهرا نتیجه گیری کرده که اکنون که خاکش را برای حمله احتمالی به ایران در اختیار امریکا گذاشته، هیچ کاری نیست که وی نتواند انجام دهد و غرب را در کنار خود نداشته باشد.
لکن، طبق گزارشی از رویتر(۲۱ اوت ۲۰۰۸)، سفیرایالات متحده در ناتو، آقای کورت وُلِکر، اعلام کرده است که ایالات متحده بطور مستمر نظرش را در مورد بحران مناطق تجزیه طلب گرجستان به اطلاع مقامات گرجی رسانده وبه آنها گفته است که این بحران راه حل نظامی ندارد و حتی در شب حمله نیروهای گرجی به اوسـِتیای جنوبی، به ساکاشویلی هشدار داده و وی را از درگیرشدن در عملیات نظامی با روسها برحذرداشته است.
به هرحال، تقریبا همه مفسران و صاحب نظران متفق القولاند که ساکاشویلی با این اقدام دست به کار بسیار نسنجیدهای زد، به طوری که متحدان غربیاش را نیز غافلگیرکرد.
روسها واکنشی سریع وخشن ازخود نشان دادند و ظرف چند روز نیروهای گرجی را در سراسر مناطق اوُسـِتیای جنوبی و آبخازیا بیرون رانده و وارد خاک گرجستان شدند. دلیل و بهانه روسها برای ضدحمله گسترده و حساب شده شان این بود که بر اثر حملات ارتش گرجستان تعداد زیادی از شهروندانش در اوُستیای جنوب کشته شده و نیروها گرجی در اوســِتیای جنوبی مرتکب قتل عام مردم عادی شدهاند. باید توجه داشت که بسیاری ازاهالی اوُستیای جنوبی شهروند روسیه به شمار میروند. علاوه براین، تا پیش از تشدید تدریجی عملیات، طبق قرارداد آتش بسی که میان طرفین مجری بوده، تعدادی نیروهای حافظ صلح، مرکب از روسها، گرجیها و اوُسـِتیاییها، در منطقه انجام وظیفه میکردند که شماری از آنها نیز، به گفته منابع روسی، به قتل رسیدهاند.
باری، کشورهای غربی فقط به محکوم کردن لفظی حمله متقابل روسیه و اخطارها و تهدیدات شفاهی اکتفا کردند.
همینطور، لهستان و پارهای ازجمهوریهای سابق اتجادشوروی، به ویژه جمهوریهای بالتیک، در محکوم کردن عمل روسیه به غرب پیوستند و حتی با حضور خود در تظاهرات وسیع گرجیان در تفلیس هم بستگی و حمایت خودرا از ساکاشویلی و تمامیت ارضی گرجستان اعلام داشتند، ضمن اینکه درباره شروع جنگ توسط گرجستان سکوت اختیارکردند.
سایرجمهوریهای شوروی سابق، که اکثرشان در یک ساختار جمعی به نام «کشورهای مستقل مشترکالمنافع» گردهم آمدهاند، عموما سکوت اختیار کردند. در پی منازعه اخیر با روسیه، گرجستان اعلام کرد که این ساختار را ترک میکند.
همانطورکه درپیش گفته شد، اندکی پیش ازدرگیری جنگ بین روسیه و گرجستان، خط لوله حامل نفت آذربایجان به ترکیه توسط نیروهای حزب کارگران کردستان ترکیه منفجر شده بود. گرچه نیروهای روسی صدمهای به خط لوله نفتی وارد نیآوردند، اما بریتیش پترولیوم ارسال نفت از طریق این خط لوله را "تا اعاده ثبات در منطقه" متو قف کرد.
این رویدادها نشان داد که خط لوله مزبور از لحاظ تداوم نفت رسانی چندان هم قابل اعتماد نیست و دورزدن روسیه برای رساندن سوخت آذربایجان و جمهوریهای آسیای مرکزی به اروپا با مخاطرات و ریسکهای غیرقابل پیش بینیی روبروست.
طبق گزارشات، نیروهای روسی "پس ازانجام ماموریتشان در پس راندن نیروهای متجاوز... "، اکنون خاک گرجستان را ترک کرده و یا در حال ترک آن هستند.
اثرات مناقشه برای کشورهای منطقه وجهان
گرجستان
روشن است که بازنده اصلی دراین مناقشه گرجستان و رییس جمهوری جوان وغربزده آن کشوراست. گرجستان ازاین پس کشوری ناامن شناخته خواهد شد که درگیر مناقشههای حل نشده داخلی و خارجی و فاقد یک رهبری پخته و با تجربه است. همینطور، احتمال اینکه، مناطق اوسـِتیای جنوبی و آبخازیا باز روزی به دامان کشور مادر برگردند، بسیار ضغیف شده است. حتی قبل از شروع جنگ، این مناطق از نوعی استقلال دوفاکتو در سایه حمایت مسکو برخوردار بودند. اما، اگر تا آن زمان امیدی به برگردندان آنان در تحت حاکمیت گرجستان بود، اکنون دیگر این امیدها برباد داده شده است.
گذشته ازاین، گرجستان، مثل بسیاری از جمهوریهای سابق شوروی از فساد دستگاه دولتی، نقض گسترده حقوق بشر، تبعیض قومی و اجتماعی و نابسامانی اقتصادی رنج میبرد. خود آقای ساکاشویلی متهم است که درانتخابات ریاست جمهوری سال گذشته با تقلب در آرا انتخاب شده است. پس از انتخاب نیز اعتراضات مخالفان و معترضین را با خشونت سرکوب کرد.
اتحادیه اروپا، ناتو و اسراییل
ناتو تهدید کرده است که قضیه گرجستان را به همین صورت رها نخواهد کرد و در برابر روسیه از گرجستان و تمامیت ارضیاش دفاع و مجازاتهایی علیه روسیه اعمال خواهد کرد. اما روسیه آقای پوتین نیز از این تهدیدها هراسی به دل راه نمیدهد و خود نیز اعلام کرده است که روابطش را با ناتو به حال تعلیق درمیآورد.
آیا این بدان معنی است که به عصر جنگ سردبرگشتهایم؟ درحال حاضر، نمیتوان به صراحت به این سوال پاسخ داد. اما یک مطلب روشن است و آن اینکه، گرچه روسیه هنوز در بسیاری از زمینهها از امریکا و غرب عقب است، اما وزنه و اقتدارش را به طور فزایندهای برای جهانیان محسوس میگرداند و از این به بعد، احتمالا هیچ کشوری این واقعیت را در محاسبات و مناسبات سیاسی خود نادیده نخواهد گرفت.
یک قطبی شدن جهان به دنبال فروپاشی اتحادشوروی، پی آمدهای منفی خودراآشکار ساخته و گسترده شدن بیش ازحد نیروهای نظامی غرب وبه ویژه ایالات متحده درمنطقه خاورمیانه، باعث ناتوانی نسبی آن در رویارویی با آنچه که تروریسم بینالمللیاش مینامد، شده است. به نظر میرسد که سیرحوادث، جهان را به طرف چند قطبی شدن پیش میبرد و در موازنه جدید، غیر از امریکا، اتحادیه اروپا و روسیه، چین و هند نیز به عنوان قدرتهای تازه نفس اقتصادی و سیاسی نقشی خواهند داشت.
به هرصورت، احتمال اینکه غرب به خاطر گرجستان خطر رویارویی جدی با روسیه رابرای خود خریداری کند، بسیار اندک است. دراین رابطه، این گفته هنری کیسینجر، وزیر خارجه سابق امریکا را نباید فراموش کرد که "قدرتهای بزرگ هرگز به خاطر هم پیمانانشان، به ویژه اگر کشوری کوچک و کم اهمیت باشند، دست به خودکشی نمیزنند ".
ترکیه
رهبران ترکیه، ظاهرا با درک سریع تغییر اوضاع واحوال، اقداماتی را برای انطباق و احیانا تحکیم موقعیت خود در منطقه به عمل آوردهاند. از جمله این اقدامات پیشنهادی است برای تشکیل سازمانی دسته جمعی به نام "پیمان همکاری و امنیت قفقاز" متشکل از کشورهای منطقه، یعنی خود ترکیه، گرجستان، ارمنستان، آذربایجان و روسیه. کشورهای مذکور در طرح پیشنهادی، عجالتا نظری مثبت نسبت به طرح ابراز داشتهاند. گرچه، در داخل خود ترکیه نظرات متفاوتی درباره آن ابراز و درباره توانایی آنکشور در به تحقق رساندن چنین برنامهای ابراز تردید میشود. به هرحال، صرف مطرح شدن چنین طرحی را باید از جمله پی آمدهای وقایع اخیر و تغییردر موازنه قوا در منطقه دانست.
ایران
ازپی آمدهای قابل پیش بینی این منازعه محدود شدن امکانات مانور و فشارغرب علیه جمهوری اسلامی است. جمهوری اسلامی احتمالا خواهد کوشید که با اتکای بیشتر بر روسیه و استفاده از شکافی که بین دو قدرت بزرگ ایجاد شده، برای پیش بردن مواضعش، بخصوص در موضوع بحران هستهای، استفاده نماید. آیا دولتمردان جمهوری اسلامی این درایت و واقع بینی را خواهند داشت که از اوضاع و احوال جدید برای تامین و تحکیم منافع واقعی کشور، کاهش تنش و افزایش وجهه و نفوذ ایران در منطقه، و نه برای پیش بردن مقاصد ماجراجویانه و بدنام کردن ایران، بهره برداری کنند؟ بسیار بعید به نظرمی رسد.
به طوری که در بالا ملاحظه شد، ایران به خاطر سیاستهای ماجراجویانه رهبرانش و عدم اعتمادی که چه ازطرف کشورهای منطقه وچه ازجانب قدرتهای بزرگ نسبت به آنها وجود دارد، در طرحهای منطقهای به بازی گرفته نمیشود. بدین ترتیب، به جای مشارکت فعال و سازنده در طرحها و برنامههای منطقهای و بینالمللی، منابع و امکانات کشور در راه هدفهایی که هیچگونه ارتباطی با منافع و مصالح ایران ندارند، به هدر میرود.
این انزوا، غیراز بعد سیاسی وعواقب نامطلوبش، بعد اقتصادی بسیار زیانباری نیز دربردارد. در مورد خطوط صدور نفت و گاز آسیای مرکزی و حوزه دریای مازندران به اروپا لازم به تذکر است که ایران و همسایه شمالیاش، ارمنستان، در واقع مسیرهای مقرون به صرفهتری را - البته در صورت وجود ثبات وامنیت در منطقه – میتوانند ارائه نمایند، زیرا این مسیرها کوتاه تر و کم خطرتر از خط لوله فعلی است که در واقع ایران و روسیه را دور میزند. چنین امری، درصورت تحقق یافتن، برای کلیه طرفهای درگیر اعم از صادرکنندگان و مصرف کنندگان، مقرون به صرفه خواهد بود. ایران با منابع طبیعی، انسانی، فرهنگی و اقتصادی سرشارش، که در حد خود در طراز یک قدرت تمام عیار منطقهای است، میتوانست با استفاده مثبت از اوضاع و احوال مساعد تازه نقشی سازنده وتنش زدا ایفا کند وازانزوای سیاسی واقتصادی کنونیاش رهایی یابد. لکن، افسوس که حکمرانان کشورمان، به دلایلی که گفته شد ازایفای هرگونه نقش مثبت، خواه به نفع مردم خود وخواه برای صلح وامنیت جهانی، عاجزمی باشند.
آرسن نظریان (عضو شورایعالی جبهه ملی ایران- اروپا)
سوم شهریور 1387 برابربا 25 اوت 2008
_______________
* بعدالتحریر – درهنگام زیرچاپ رفتن این مقاله، منابع خبری اطلاع دادند که پارلمان ودولت روسیه درخواست شناسایی مناطق ا ُسـِتیای جنوب وآبخازیا را به عنوان جمهوریهای مستقل پذیرفته است. ایالات متحده، ناتو واتحادیه اروپا این عمل روسیه را محکوم کردند.
iran-emrooz.net | Mon, 25.08.2008, 15:51
همه مرتکب اشتباه شدهاند
برگردان: علیمحمد طباطبایی
ادوارد شواردنادزه رئیس پیشین حکومت گرجستان و وزیر خارجه سابق شوروی با اشپیگل آن لاین در بارهی شانسهای از دست رفته کشورش، تاکیتکهای روسیه و اشتباه آلمان سخن میگوید.
اشپیگل آنلاین: آقای شواردنادزه، چگونه میتوان بر بحران فعلی در گرجستان غلبه یافت؟
شواردنادزه: من به دولتمردان روسیه دمیتری مدودیف و ولادیمیر پوتین نامهای نوشتم و از آنها درخواست نمودم که نیروهای نظامی خود را از گرجستان بیرون برند. در آن نامه آمده است که ما همیشه همسایههای خوبی برای هم بوده ایم و این که مسئولین اکنون موظف هستند که دوباره وضعیت مطلوب را میان دو کشور برقرار سازند.
اشپیگل آنلاین: روسیه خواهان جلوگیری از ورود گرجستان به ناتو است.
شواردنادزه: طبیعی است که ورود گرجستان به ناتو برای روسیه خوشانید نباشد. اما غرب حق دارد که اگر میخواهد به گرجستان کمک و مساعدت کند و هر کشوری میتواند مسیرهایی را در این جهان در پیش گیرد که برای منافعش لازم میداند. بالاخره مگر از دست روسیه چه کاری بر ضد این عمل گرجستان ساخته است؟ کشور ما باید وارد ناتو بشود.
اشپیگل آنلاین: گرجستان چگونه باید با همسایه قدرتمند و دشوار خود کنار آید؟
شواردنادزه: من همیشه روابط خوبی با ولادیمیر پوتین داشته ام. مدتها است که او را میشناسم و شخصا ارزش زیادی برای او قائل هستم. در رابطه با مسئله پناهندگان آبخازی من همکاری بسیار نزدیکی با او داشتم و کمکهای او را بسیار مثبت ارزیابی کردم. هرچند هرگز برنامه همکاری خود با آمریکاییها را از او مخفی نگه نداشتم. من به او تعریف کردم که آمریکاییها نیروهای مرزی ما را آموزش میدهند و مشاور ارتش ما هستند. او به من گفت که روسیه نیز میتواند همهی اینها را انجام دهد. پاسخ من این بود که آمریکاییها از او پول بیشتری دارند. بنابراین ما همزمان با پوتین و با آمریکاییها کار میکردیم. چندان ساده نبود اما بالاخره یک جوری به انجام رسید.
اشپیگل آنلاین: جانشین شما در سمت ریاست جمهوری میخائیل ساکاشویلی چند روز پیش به عنوان اعتراض از GUS (کشورهای مستقل مشترکالمنافع - متشکل از جمهوریهای سابق اتحاد شوروی با سرکردگی روسیه) بیرون آمد. آیا این عمل درستی بود؟
شواردنادزه: قطع رابطه با روسیه در هر حال یک اشتباه است. یک کشور کوچک باید برای خودش متحدینی داشته باشد. در غرب و در شرق، در شمال و در جنوب.
اشپیگل آنلاین: چه چیزی این جنگ اخیر را به راه انداخت؟
شواردنادزه: بسیاری تقصیر آن را به گردن رئیس جمهور گرجستان میاندازند که اگر چه حقایقی در آن وجود دارد اما تا حد زیادی اشتباه است. به لحاظ حقوق بین الملل نمیتوان ایرادی به او گرفت و ورود نیروهای ما به تسخینوالی قانونی بود. هرچند بهتر بود که این عمل صورت نمیگرفت. اگر البته این عمل غیر قابل اجتناب بود، در آن صورت ساکاشویلی میبایست که تونل Roki را مسدود میکرد، همان راهی که نیروهای روسیه از آن طریق آمدند. عدم انجام آن یک اشتباه نظامی بود. او مسائل را تا به آخر بررسی نکرده بود و هرگز تصور نمیکرد که روسها گوری، پوتی و سناکی را بگیرند و بخواهند که حتی تا تفلیس پیشروی کنند. من اگر جای او بودم هرگز به تسخینوالی وارد نمیشدم.
اشپیگل آنلاین: اما روسها عامدانه گرجستان را از مدتها پیش تحریک میکردند، بنابراین هیچ امکانی برای حل مسالمت آمیز آن وجود داشت؟
شواردنادزه: ده سال است که ما ادعا میکنیم خواهان حل مسالمت آمیز مناقشه با جمهوریهای خودمختار هستیم و در این میان توانسته بودیم انسانهای بسیاری را در این خصوص در آبخازی و اوستیای جنوبی قانع سازیم البته نه همه را، بلکه تعداد بسیاری را. ما نمیبایست اجازه دهیم که اصل پادرمیانی مسالمت آمیز کنار گذارده شود. بالاخره دیر یا زود این اختلاف نظرها حل خواهد شد، اما جنگ همین را حد اقل ده سالی به تعویق میاندازد.
اشپیگل آنلاین: آیا به عقیده شما ما در برابر یک دوره جدید روابط سرد میان شرق و غرب قرار گرفتهایم؟
شواردنادزه: در اینجا در گرجستان نگاه منفی نسبت به روسیه از این بیشتر نمیتوانست باشد. هنگامی که غرب در ماه آوریل مانع عضویت ما در ناتو گردید یک اشتباه سرنوشت ساز مرتکب شد. روسها این را به عنوان نوعی پشتگرمی برای خود تصور کردند، حتی اگر چنین قصدی هم در کار نبود. امروز همان دو کشوری که جلوی ورود ما را به ناتو گرفتند، یعنی فرانسه و آلمان در ورودی را برایمان باز کردهاند. اگر همین کار را پیشتر از این کرده بودند، اصلاً چنین جنگی به راه نیفتاده بود.
اشپیگل آنلاین: به عقیده شما روسها به کدام دلیل گرجستان را تحریک به جنگ میکردند؟
شواردنادزه: روسها احساس میکنند که آنها و خواستههایشان نادیده گرفته شده است. تا حدی هم البته این قضیهی شخصی است میان ولادیمیر پوتین و میخائیل ساکاشویلی. سخنان نازیبایی رد و بدل شده است. عملی که به هیچ وجه نباید از افراد حرفهای سربزند. سیاستمداران توهینهای شخصی را هرگز نمیبخشند. اما البته روسیه هم اشتباهاتی را مرتکب شده است. مثلاً ابتدا چنین درخواستی را مطرح کرد که ساکاشویلی باید از مقام ریاست جمهوری کنار برود تا با جانشین او وارد مذاکره شود. پیامد آن این بود که موقعیت ساکاشویلی مستحکم تر شد و مخالفینش حالا حتی از او حمایت هم میکنند.
اشپیگل آنلاین: آیا رئیس جمهور ساکاشویلی میتواند این بحران را به سلامت پشت سر گذارد؟
شواردنادزه: وی بدون تردید فردی با استعداد است که در این چند ساله بسیار آموخته است. ضرب المثلی هست که میگوید انسان از اشتباهات خود درس میگیرد. اما اصلاً بهتر است که از چنین اشتباهاتی پرهیز شود.
iran-emrooz.net | Mon, 25.08.2008, 5:24
هنگامی که کمونیستها بر علیه کمونیستها میکند
آدام میشنیک / برگردان: علیمحمد طباطبایی
در آغاز ۱۹۶۸ در پراگ بسیاری از مردم چکسلواکی رویای یک آینده بهتر را میدیدند. اما فقط چند ماه بعد تانکهای مهاجم پیمان ورشو به هرگونه امیدی خاتمه دادند. آدام میشنیک توضیح میدهد که چرا در آن دوره حتی کمونیستها هم برای دموکراسی بیشتر مبارزه میکردند.
در باره بهار پراگ چه میتوان گفت، یا به طور کل در باره رویدادهای سال ۱۹۶۸؟ اکنون به نظر میرسد که معنای آنها با گذشت زمان بیشتر مناقشه برانگیز شده است و نه کمتر.
نسل من تحت تاثیر تظاهرات خیابانی و باتوم پلیس قرار داشت. اما این نسل همچنین متاثر از امیدی بود که نه تنها باعث بوجود آمدن بهار پراگ گردید که همچنین جنبش دانشجویی لهستان در ماه مارس، رویدادهای پاریس از ماه میو اولین نشانههای یک دموکراسی روسی را به راه انداخت که در اولین کتابهای ساخاروف و سولژنیتسین بیان میشد. برای آن تعداد از ما که در لهستان زندانی بودیم، بهار پراگ در حکم پیام آور اولین نشانههای امید بود. حتی روزنامههای کمونیستی لهستان که در پشت میلههای زندان میخواندیم از دگرگونیهای بزرگی خبر میدادند که در کشور همسایه جنوبی ما در حال رویدادن بود.
از این روی هنگامی که خبر ورود نیروهای شوروی به خاک چکسلواکی را در ماه آگوست شنیدم آن ضربه روحی را به خوبی به یاد میآورم که همچنان برای مدتها در ذهن من باقی ماند. در دهمین سالگرد این تهاجم واسلاوهاول، جاسک کورون (Jacek Kuron) و من همراه با دیگر منتقدین رژیم در مرز لهستان و چکسلواکی همدیگر را ملاقات کردیم. از این دیدار عکسی وجود دارد: رئیس جمهوری، وزیر و نماینده مجلس آتی که در آن زمان مانند جنایتکاران معمولی توسط پلیس تعقیب میشدند.
این ملاقاتها تحت تاثیر فضای پراگ بوجود آمدند. همگی ما دارای این احساس بودیم که چیزی جدید را خلق میکنیم که شاید روزی به عنوان جزئی مهم از دموکراسی در کشورهای ما خود را به اثبات رساند.
در ۱۹۸۹ انقلاب مخملین در پراگ آغاز گردید
در آگوست ۱۹۸۹ من در پارلمان لهستان طرح یک قطعنامه را پیشنهاد کردم که بتوانیم از آن طریق به خاطر شرکت خود در تهاجم ۱۹۶۸ از مردم چکسلواکی پوزش خواهی کنیم. من احساس میکردم که چرخهای تاریخی بسته میشود: ایدههای رویدادهای لهستان از ماه مارس و بهار پراگ، ایدههای ملاقات ما در کوهستان تبدیل به واقعیت سیاسی میشدند. سه ماه پس از آن در پراگ انقلاب مخملین آغاز گردید.
تفاوت میان بهار پراگ و انقلاب مخملین این بود که بهار پراگ در درجه اول دستپخت آن بخش از اعضای حزب کمونیست و دیگرانی محسوب میشد که خواهان یک « سوسیالیسم با چهره انسانی » بودند. با این وجود امروزه بعضیها بهار پراگ را به عنوان مبارزه میان کمونیستها نادیده میگیرند. البته راههای بسیاری به سوی کمونیسم ـ و از میان آن به خارج ـ وجود داشت و بسیاری از آنها با سنتهای ملی تداخل میکردند.
واقعیت این بود که کمونیسم به دلایل بسیاری جاذبه داشت که یکی از مهمترین آنها ایدهی عدالت جهانشمول و روابط انسانی تر اجتماعی بود. در واقع پاسخی به بحران معنویت پس از جنگ جهانی اول و سپس جنایات نازیها در جنگ بعدی. اما همچنین این عقیده راسخ نیز بود که حاکمیت غرب بر جهان به پایان خود نزدیک میشود و بالاخره این که کمونیسم برای بعضیها ـ در جهانی که توسط یالتا از بقیه نقاط جدا گردیده بود ـ تنها انتخاب واقعی برای اروپای میانی بود.
در چکسلواکی اصلاح طلبان کمونیست به آن اندیشههای دموکراتیک استناد میجستند که عمیقا در تاریخ کشور از دوره قبل از جنگ جهانی دوم ریشه گرفته بود. آلسکاندر دوبچک رهبر کمونیستهای چکسلواکی و مظهر بهار پراگ تجسمی از امید به یک تحول دموکراتیک، پلورالیسم واقعی و راهی آرام و بدون خون ریزی به سوی برقراری کشوری بود که بر قانون مبتنی است و حقوق بشر را رعایت میکند.
بیگانه ستیزی در لهستان
برخلاف آن در لهستان که جنبش دانشجویی ماه مارس گشایش موقتی خود را تجربه کرده بود یک جناح مستبد و ناسیونالیست همهی آنچه را مورد استفادهی خود قرار داد که سنت لهستان از عدم رواداری و نادانی برای عرضه داشت. این جناح بیگانه ستیزی و لفاظیهای ضد روشنفکری را متداول ساخت. برای آماده کردن و بسیج تودهها بر ضد « روشنفکران جهان وطنی و لیبرال » وزیر کشور لهستان Mieczyslaw Moczar و رهبر آن جناح از ناسیونالیستها، کلی بافیهای کمونیستی را با زبانی به کار گرفت که مختص نهضتهای فاشیستی بود.
نهضت آزادی لهستان از سال ۱۹۶۸ مغلوب خشونت پلیس گردید. بهار پراگ توسط ارتش کشورهای عضو پیمان ورشو در هم کوبیده شد. با این حال سال ۱۹۶۸ باعث بوجود آمدن یک خودآگاهی سیاسی در هر دو کشور گردید. نهضتهای مقاومت بعدی که چند سال پس از آن در لهستان و چکسلواکی بوجود آمدند ریشههایشان در رویدادهای ۱۹۶۸ قرارداشت.
بهار پراگ توسط بحرانی در حزب کمونیست به راه افتاد. لیکن آن دیدگاهی که این رویداد را صرفاً نتیجه مشاجرات سیاسی میان اعضای حزب کمونیست میداند تاریخ را مورد تحریف قرار داده و یک جزء بسیار مهم از میراث ملی کشور را نادیده میگیرد.
نگرش نسبت به کمونیسم برای مخالفین ضد کمونیسم رژیم همیشه یک موضوع مناقشه برانگیز بوده است. بعضیها کمونیسم را در هر شکلش رد میکردند. با این وجود اکثریت میتوانست به نوعی با آن نقاط مشترکی پیدا کند: توسط جاذبههای روشنفکری، شرکت در تشکیلات حکومتی یا این عقیده که اگر میخواهیم کار مفیدی برای کشور خود انجام دهیم به ناچار باید شرایط زندگی تحت حکومت کمونیستی را بپذیریم. این افراد « لکه دارشده از کمونیسم » در حکم اکثریت شرکت کنندگان در شورشها در برابر دیکتاتوری کمونیستی بودند.
اما دسته دیگری از انسانها هم وجود داشت: « انسانهای ملاحظه کار و با احتیاط و بدون لکه » که خود را از جهان سیاست دور نگه میداشتند. آنها از کمونیسم متنفر بودند. با این وجود بر اساس باورهای راسخ خود که نظام را نمیتوان اصلاح کرد از مقاومت دموکراتیک موجود دوری میجستند. در حالی که دیگران در زندان به سر میبردند، آنها در ساختارهای رسمی و قانونی عمل میکردند.
بهار پراگ خواستار ارزشهای بنیادین بود
امروز نباید شخصی را به خاطر این که زمانی از او چنین رفتاری سرزده است مورد سرزنش قرار داد. اما هنگامی که این افراد بهار پراگ و مقاومت دموکراتیک آن را مورد این اتهام قرار میدهند که با کمونیسم روابط پنهانی داشته است مرا بسیار شگفت زده میکند.
کمونیسم آشکارا ابزاری برای سلطهی نظام شوروی بر جوامع مغلوب شده بود، اما همچنین مصالحهای موقتی برای بخشهای وسیعی از مردم این کشورها که مجبور به زندگی تحت شرایط حاکم بودند. ایمره ناگی رهبر قیام مردم مجارستان از سال ۱۹۵۶ و دوبچک هرکدام به بخشی از اسطورههای ملی کشور خود تبدیل شدند، کسانی که این عقیده را که کمونیسم صرفاً از خارج به کشور آنها تحمیل شده بود نمیپذیرفتند.
بهار پراگ خواهان ارزشهای بنیادین بود: آزادی، کثرت گرایی، تساهل، استقلال و نفی دستوارت کمونیسم رسمی. اکنون که من پس از ۴۰ سال به این رویدادها مینگرم، نه فقط یک شورش را میبینم که همچنین این توهم بزرگ را که گویی ممکن بود کرملین را فریب داد و جامعه را بدون درد و رنج از کمونیسم وارد به دموکراسی ساخت. این اندیشهای کودکانه بود، اما باعث یک بیداری ملی گردید که در آن ظرفیت برای آزادی صدای خود را پیدا نمود.
آدام میشنیک از جمله بنیان گذاران سولیدارنوسک بود و در گفتگوهای موسوم به « میز گرد » [گفتگوهای دوره گذار از کمونیسم به دموکراسی در سال ۱۹۸۸ و ۸۹ در لهستان] شرکت داشت و عضوی از پارلمان آزاد لهستان گردید و در ۱۹۸۹ روزنامه Gazeta Wyborcza را تاسیس نمود.
---------------
این مقاله ابتدا در نشریه اینترنتی دی ولت منتشر گردید. اما چند روز بعد که من ترجمه آن را تمام کرده بودم با عنوان جدید و افزودن چند پاراگراف در سایت PROJECT SYNDICATE قرار گرفت. در این ترجمه از هر دو متن استفاده شده است. مترجم.
iran-emrooz.net | Mon, 18.08.2008, 21:09
مرعوب بنیادگرایان نمیشوم
برگردان: علیمحمد طباطبایی
پس از آن که کورت وسترگارد کاریکاتوری از پیامبر اسلام را همره با بمبی در عمامهاش به تصویر درآورد مجبور گردید که تحت حفاظت پلیس به زندگی خود ادامه دهد. اکنون قوه قضائیه کشور اردن در نظر دارد او را محاکمه کند. در گفتگو با اشپیگل آنلاین وی در باره احضاریه به دادگاه اردن و از خشم خود سخن میگوید.

اشپیگل: آقای وستر گارد، فکر نمیکنم علاقهای داشته باشید که تعطیلات امسال خود را در اردن بگذرانید. درست است؟
وسترگارد: بله همین طور است.
اشپیگل: دادستانی کل آن کشور اخیراً احضاریهای برای شما فرستاده است که مطابق با آن باید برای کاریکاتور مشهور خود از پیامبر اسلام (از سال ۲۰۰۵) در برابر دادگاه ظاهر شوید.
وسترگارد: بله. ولی تا این لحظه یک احضاریه رسمی به دست من نرسیده است. من با سفارت اردن در برلین تماس گرفتم و از آنها پرسیدم که اگر به اردن بروم چه نوع جریمهای متوجه من خواهد بود و آیا اصلاً ممکن است به محض ورود به خاک اردن دستگیر شوم. اما هنوز که پاسخی دریافت نکردهام.
اشپیگل: در صورت ورود به خاک اردن به احتمال زیاد دستگیر خواهید شد.
وسترگارد: حدس من هم همین است.
اشپیگل: و با فرض حاضر شدن در برابر دادگاه چه پاسخی به آنها خواید داد؟
وسترگارد: من سعی میکنم توضیح دهم که منظورم از کشیدن آن کاریکاتور اسلام به طور کل نبوده، بلکه تروریستهایی بودهاند که بخشی از اسلام را به عنوان مهمات روحی و معنوی خود استفاده میکنند. حتی میتوان در اینجا این ادعا را مطرح ساخت که تروریستها خود پیامبر اسلام را هم گروگان گرفتهاند.
اشپیگل: در اردن قانون جدیدی برای مطبوعات به تصویب رسیده است که مطابق با آن هرگونه توهینی به پیامبر اسلام ممنوع است. این در واقع نوعی عکسالعمل مستقیم به کاریکاتور شما و دوستان دیگرتان بود. بنابراین تردیدی وجود ندارد که شما محکوم شناخته میشوید.
وسترگارد: بله من این تجربه را از سر گذارندهام که توضیح دادن منظورهای اصلی من به مسلمانان چقدر کار دشواری است.
اشپیگل: چنانچه در اردن حکم جلبی برای شما صادر شود مسافرت شما به کشورهای دیگر هم مخاطره آمیز خواهد بود.
وسترگارد: بله، فکر میکنم همین طور باشد. تصور من بر آن است که منافع حکومتها و سیاستمداران خاورمیانه اجازه نمیدهد اعتراف کنند منظور اصلی مرا از آن کاریکاتور درک میکنند. افرادی که من با آنها صحبت کردهام همگی تحصیل کرده و روشنفکرند. اما به دلایل سیاسی نمیخواهند هیچ تفسیری مگر مال خودشان را بپذیرند. برای سیاست داخلی آنها آنچه را که من یک سوءتفاهم مینامم بهتر است که همچنان حفظ کنند.
اشپیگل: در گفتگویی که با هم در ماه مارس داشتیم (۱) شما از دشواریهای جدید در زندگی خود تعریف کردید این که مجبورید مرتب محل زندگی خود را تغییر دهید و تحت حفاظت دائمی پلیس باشید. اکنون با این تهدید مواجه هستید که زندگی شما خارج از دانمارک نیز با محدودیتهایی روبرو باشد.
وسترگارد: بله من به این موضوع کاملاً آگاهم. اما من قبلاً بخشهای زیادی از جهان را دیدهام و نیازی نیست که حالا به خارج مسافرت کنم، بخصوص به جهان اسلامی.
اشپیگل: شما میخندید و لطیفه تعریف میکنید، اما بار سنگینی بر دوش خود دارید. آیا گاهی دچار این احساس نشده اید که شهید آزادی مطبوعات هستید؟
وسترگارد: خیر. حس میکنم من یک کاریکاتوریست هستم که کارش را انجام داده است. حفاظت پلیس و این واقعیت که منزل من به یک دژ تبدیل شده برای آن است که من احساس ایمنی داشته باشم. من با پلیس مخفی دانمارک رابطه خیلی خوبی دارم و برایم مقدور است که زندگی خوبی داشته باشم. وانگهی از یک مزیت دیگر نیز برخوردارم: من ۷۳ سال سن دارم. در چنین سن و سالی انسان چندان ترس و واهمه ندارد.
اشپیگل: حتی با وجود آن که پلیس دانمارک نقشه قتل شما را که نمیتوانست به دلایل امنیتی افشا کند خنثی کرد؟ آیا این نیز باعث ترس شما نشد؟
وسترگارد: البته که این هول انگیز است. اما احساسی که من دارم خشم است. هنگامی که شما در معرض یک تهدید قرار گرفته اید خشم احساس مثبتی است. درست مانند آند که مقابله به مثل میکنید. خشم در این باره که من فقط برای آن که وظیفهام را انجام دادهام در تهدید قرار گرفتهام احساس بسیار خوبی است.
اشپیگل: آیا هرگز در این باره اندیشیده اید که وضعیت فعلی خود را مضمون کاری قرار دهید؟ مثلا کتابی بنویسید یا آن را در قالب کاریکاتورهای جدید درآورید؟
وسترگارد: خیر، فکر نمیکنم که چنین کنم. هنگامی که من با شما یا رسانههای دیگر گفتگو میکنم میتوانم منظور خود را بیان کنم و آنچه را که میاندیشم توضیح دهم.
اشپیگل: تقریباً سه سال پیش بود که کاریکاتور شما منتشر شده و از آن زمان شما در وضعیت غیر عادی زندگی میکنید. آیا این باعث شده است که دیدگاه شما نسبت به جهات تغییر کند؟
وسترگارد: وقتی جوان بودم فاشیسم و کمونیسم را تجربه کردم. این ایسمها هرکدام برای خود متعصبینی ایجاد کردند. من این متعصبین را به خوبی درک میکنم. احساسی وجود دارد که آنها فاقد آن هستند، و آن احساس تردید است. بله، تردید داشتن دشوار است. اما به جای خودش احساس پویایی است که میتواند جهان را تغییر دهد. من مرعوب این انسانهای متعصب نمیشوم. میخواهم که از بقیه عمر خود لذت برم. در موضع من تغییری روی نداده است. من همواره یک پیرمرد خشمیگن هستم که چون کارش را به درستی انجام داده مورد تهدید واقع شده است.
اشپیگل: حقوقدان و فیلم ساز هلندی گیرت ویلدرز در همین نزدیکی شما فیلم ضد اسلامی با عنوان « فتنه » درست کرد. گفته میشود که دادگاه اردن برای او نیز احضاریه فرستاده است. آیا با او هیچ ارتباط مشاورهای داشته اید؟
وسترگارد: ویلدرز عملاً با من تماس گرفت. البته بنا به دلایل دیگری. من از بابت آن که او نقاشی مرا در فیلم خودش مورد سوء استفاده قرار داده بود گلهمند بودم. ما با هم توافق کردیم که او به من خسارت مالی بپردازد و به این ترتیب کاریکاتور من از فیلم او برداشته شد. من با او مشکلی ندارم. هرچند با او هم عقیده هم نیستم.
اشپیگل: آقای وسترگارد. اگر قرار باشد که بار دیگر در برابر این تصمیم قرار بگیرید که آیا آن کاریکاتور را منتشر کنید یا خیر چه خواهید کرد؟
وسترگارد: من البته در این باره بسیار اندیشیدهام. اما امروز کاملاً بر این نظرم که باید آن را دوباره به تصویر بکشم.
-------------------
'I Don't Allow Fanatics to Intimidate Me'
http://www.spiegel.de/international/europe/0,1518,572330,00.html
(۱) گفتگوی اشپیگل آنلاین با وسترگارد کاریکاتوریست دانمارکی:
کاریکاتور من باید از فیلم ویلدرز بیرون آورده شود
iran-emrooz.net | Sun, 17.08.2008, 7:54
محدودیتهای سولژنیتسین
نینا خروشچوفا / برگردان: علیمحمد طباطبایی
معمولاً تصور بر آن است که پیامبران کمتر پیش میآید تا در سرزمین مادری خود بلند آوازه گردند. با این وجود این روزها مسکو شاهد مراسمی استثنایی برای آلکساندر سولژنیتسین است شخصی که زمانی از مخالفین نظام سابق روسیه بود و به خارج تبعید گردید و نویسنده رمانهای مشهوری مانند «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» و «مجمع الجزایر گولاگ» است. این مراسم در واقع تفاوتی با یک تشییع جنازه رسمی و حکومتی نداشت که در آن گویا نخست وزیر روسیه ولادیمیر پوتین داغدار اصلی بود.
بنابراین به نظر میرسد که حتی آلکساندر سولژنیتسین به هنگام مرگ نیز همچنان به عنوان نیرویی باقی میماند که باید روی او حساب کرد. اما آیا این نیرویی خواهد بود که با چشم اندازهای آزادیبخش آثار بزرگش تناسبی خواهد داشت؟
بدبختانه هنر به طور معمول در روسیه نیرویی است که در خدمت تقویت و تحکیم شیفتگی عجیب به قدرت قرار داشته است. اما برای چنین منظوری بهره گیری از [هنر] سولژنیتسین دو برابر بیشتر از دیگران بود. آنچه در این میان متناقض به نظر میآید آن که در عصر حکومت شوراها هنر او در یک کلام به عنوان نیرویی آزادیبخش مورد استفاده قرار گرفت زیرا نیکیتا خروشچف برای آن که بتواند حرکتی را که بر ضد استالین به راه انداخته بود تقویت کند با انتشار کتاب او «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» موافقت نمود. هرچند در روسیه امروز که گویا کشوری آزاد و دموکراتیک است، وی به جهت اعتقادات ناسیونالیستی و باور به نوعی مهدویت کلیسای ارتدوکس و نگاه تحقیر آمیزی که نسبت به زوال فرضی غرب داشت، در قالب یک آرمان درآمده است، یعنی دقیقاً تمامی آن مواردی که رژیم پوتین آنها را با صدای بلند و روزانه تبلیغ میکند.
نگاره شناسی (آیکونوگرافی) دیرینهی نظام شوراها به طور کامل درهم شکسته شده است. علیرغم تلاشهای قهرمانانه، حتی آقای پوتین هم نتوانست [جایگاه] لنین، استالین و مقبرهی دیگر مشاهیر شوروی را بازسازی کند. با این وجود کرملین به درستی درک میکند که وقتی قرار است اکنون نقش جدیدی به عنوان یک حکومت خودکامه مبتنی بر نفت را تقبل کند باید چهرههای جدیدی هم جایگزین آنها کند. اکنون قطعی به نظر میرسد که سولژنیتسین یکی از مشهورترین و حماسی ترین مخالفین از عصر حکومت شوروی به چهره شاخص و برجسته در نگاره شناسی (آیکونوگرافی) پوتین تبدیل میشود.
آقای پوتین در تمامی دوره ریاست جمهوری خود به طور مداوم روسیه را به عنوان کشوری هزارساله، قدرتمند و کشوری که با حمایت خداوند ایجاد شده است معرفی میکرد، یعنی تمدنی مجزا از غرب که نه کمونیست است و نه یک لیبرال دموکراسی غربی. این در واقع بازتابی است از همان سخنرانی مشهور سولژنیتسین در ۱۹۷۸ در دانشگاه هاروارد: «هر فرهنگ باستانی و مستقل و عمیقاً ریشه دوانده، به ویژه اگر در بخشهای وسیعی از جهان گسترده شده باشد جهانی خودمختار را بوجود میآورد، مملو از معماها و شگفتیها برای اندیشه غربی. برای مدت یک هزار سال روسیه در چنین طبقهای جای میگرفت.»
آرزوی دیدن روسیه به عنوان یک ملت بزرگ که روح جاودانیاش بر ماتریالیسم مبتذل غربی برتری دارد، سولژنیتسین، بازماندهای از نظام گولاگها را در سنین سالخوردگی بر آن داشت تا از ولادیمیر پوتین یا کارمند سابق ک گ ب حمایت کند، یعنی همان آقای پوتین که یک بار گفته بود چیزی به عنوان یک کارمند سابق ک گ ب وجود ندارد و کسی که سقوط اتحاد شوروی برای او بزرگترین فاجعه ژئوپولیتیکی دوره مدرن به حساب میآید. علیرغم این مورد، به نظر میرسد که سولژنیتسین آقای پوتین را به عنوان دیکتاتوری خوب پذیرفته بود که توانسته بود با ساکت کردن منتقدینش بر شهرت و اعتبار روح روسیه بیفزاید.
این اعترافی تاسف برانگیزی برای فضای فکری فعلی روسیه است که باید آن سولژنیتسین متعصب و ضد مدرنیسم یادش زنده نگه داشته شود و نه سولژنیتسینی که دشمن برجسته وحشیگری و دروغگویی نظام شوروی بود. امروزه نوشتارهای او به عنوان پشتیبان حکومت تلقی میگردد و نه حامی آزادیهای فردی. آثاری از قبیل مجموعه رمانهای « چرخ سرخ » که برداشتی کسالت آور از اواخر دوره امپراتوری روسیه و بوجود آمدن اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است و یا آخرین کتابش که در ۲۰۰۱ نوشته شد با عنوان «دویست سال در کنار هم» که تاریخی است از هم زیستی روسی یهودی به نظر عقب مانده، موعظهگرانه، محافظهکارانه، تاریکاندیش و حتی گاهی یهودستیزانه میآید و نشان از خودکامگی وحشتناک خود سولژنیتسین دارد.
هم پوتین و هم خروشچف برآن شدند تا از سولژنیتسین به نفع خود بهره برداری کنند. آقای پوتین عهد کرده بود که منش اخلاقی روسیه، عظمت و اعتبار بینالمللی آن را دوباره زنده کند. برای رسیدن به چنین هدفی او تلاش نمود تا فرهنگ طبقات بالا را در زندگی مردم روسیه مورد اولویت و مطبوعات و رسانهها را از نظر سیاسی در جایگاه تملقآمیز و نوکرمآبانه قرار دهد. آقای پوتین سولژنیتسین را به عنوان الگوی کسانی معرفی میکرد که خواهان آرمان روسیه بزرگ بودند درواقع «الگویی از سرسپردگی خالصانه و انجام خدمات ایثارگرانه برای مردم، سرزمین پدری و آرمانهای آزادی، عدالت و انسان مداری.»
هرچند در حکومت خروشچف آثار سولژنیتسین برای آزادی کشور از چنگال استالینیسم مورد استفاده قرار گرفت. هنگامی که خروشچف با انتشار کتاب « یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ » موافقت کرد او میدانست که تمامی عصر حکومت شوراها تا همان نقطه را تضعیف میکند. لیکن با سقوط او در ۱۹۶۴ و آمدن لئونید برژنوف، جانشین جدید او لحظهای را هم برای بازگرداندن کشور به خط مشی سخت گیرانه سابق از دست نداد و کتابهایی که آبروی حزب را در خطر قرار میدادند ممنوع گرداند. به این ترتیب سولژنیتسین ابتدا به فعالیت زیر زمینی پرداخت و سپس تبعید گردید.
با این وجود خروشچف که اکنون منزوی و مغضوب واقع شده بود هنوز هم پیوندی میان خود و آن نویسنده بزرگ میدید. سولژنیتسین در خاطرات خودش با نام «درخت بلوط و گوساله» مینویسد: « او حتی در ۱۹۶۶ یک کارت تبریک سال نو برای من فرستاد که بسیار مرا شگفت زده کرد، زیرا من با توقیف شدن فاصلهای نداشتم. شاید او اکنون که دیگر کنار گذاشته شده بود از این موضوع اطلاعی نداشت».
یکی از درسهای انقلاب ۱۹۸۹ در اروپای شرقی اهمیت این واقعیت است که شخصیتهایی با ذهنیت صادقانه و دموکراتیک باعث نجات از چنگ کمونیسم گردیدند. لهستان لخ والسا را داشت و چکسلواکی واسلاوهاول را. هردوی آنها کشورهایشان را طی آن دگرگونی عظیم آرام نگاه داشتند. بدبختانه روسیه کسی را با مرجعیت اخلاقی برای آرام کردن هیجانات شدید مردم نداشت. فقط سولژنیتسین و آندره ساخاروف بودند که از جهت مرجیعت اخلاقی به هاول و والسا نزدیک بودند. اما ساخاروف به هنگام سقوط شوروی دیگر زنده نبود و اندیشههای سولژنیتسین هم بیش از اندازه محافظهکارانه و شدیداً وفادار به ناسیونالیسم روسی بود و از این رو نمیتوانست به نمادی از دموکراسی در یک شوروی چند ملیتی تبدیل شود.
مسئله تراژیک در باره سولژنیتسین این است که وی با وجودی که در آزادی روسیه از حکومت خودکامه نقش مهمی به عهده داشت، اما پس از آزادی چیز دیگری برای گفتن به مردم معمولی روسیه نداشت مگر سرزنش کردن آنها. با این وجود شاید ما روسها روزی از رویای اشتباه خود خلاصی یابیم و اگر چنین روزی برسد سولژنیتسین قهرمان، سولژنیتسینی که هرگز سر تسلیم فرود نمیآورد و غیر قابل خریدن بود دوباره به ما بازگردانده شود. اما موضوع اینجاست که ما اتفاقاً همین امروز است که به چنین سولژنیتسینی احتیاج داریم. در تعبیری آزاد از «بهشت گمشده» میلتون در بارهی روشنایی در جهنم باید گفت که « سولژنیتسین نور نیست، مگر تاریکی قابل رویت.»
iran-emrooz.net | Sat, 16.08.2008, 8:46
آشفتگی در قفقاز
اولریش ام. اشمید / برگردان: علیمحمد طباطبایی

جنگ میان روسیه و گرجستان نتیجه مناقشههای تاریخی دیرینه است و نه تنها تعهدات و مسائل حل نشده از عصر شوروی، که از دورهی امپراتوری نیز در آن نقشی به عهده دارند. ادعاهای استقلال در منطقه آبخازی و اوستیا را باید در یک میدان وسیع از تنش و اختلاف نظرها میان این دو کشور بررسی کرد که در آن عوامل ملیتی، دینی و قومی نقش دارند.
روسیه و گرجستان دارای یک تاریخ مشترک پر از فراز و نشیب ۵۰۰ ساله هستند. گرجستان تا امروز خود را به عنوان کشوری با فرهنگ بالا و برتر از روسیه تلقی میکند. این ادعاهای گرجیها به اولین سالهای ورود دین مسیح به این منطقه (۳۳۷ میلادی) و به سنت دیرینه ادبیات آنها بازمیگردد که تا قرن پنجم میلادی ادامه داشته است. دوره شکوفایی گرجستان در قرن ۱۲ میلادی بود، هنگامی که حکومت پادشاهی باگراتیدها قویترین قدرت ماواری قفقاز به حساب میآمد. هرچند تاریخ بعدی آن، مسیری دشوار را در پیش گرفت. در قرون میانه گرجستان دچار بلایای مختلفی گردید: بیماری طاعون قربانیهای بسیار گرفت. مغولان و ایرانیها و ترکها به این کشور هجوم آوردند.
از این رو گرجستان به روسیه پناه آورد که آن نیز خود را به عنوان یک قدرت مسیحی حمایتگر عرضه نمود. کاترین کبیر در اوخر قرن هژدهم به اصطلاح «پروژه یونانی» را به عنوان خط مشی سیاست خارجی خود مطرح ساخت. او در مقام یک تزار بلندپرواز در انجام یک توطئه برای حذف و برداشتن شوهرش از سر راه خود، برای آن که شخصاً زمام امور را در دست گیرد کمترین تردیدی به خود راه نداد. اما پس از آن امپراتوری روسیه میبایست تبدیل به یک ابرقدرت اروپایی گردد. در عصر حکومت مطلقه در اروپا مسئلهی اصلی برای کشورها توسعه قلمرو بود و برای روسیه منطقه جنوب مناسبتر به نظر میرسید. آخرین هدف آزادی پایتخت روم شرقی از دست ترکها بود.
سالهای ۷۴ ـ ۱۷۶۸ و ۹۱ ـ ۱۷۸۷ دوره جنگ میان روسیه و ترکها بود که در نهایت با شکست عثمانیها به پایان رسید، هرچند نه با فتح قسطنطنیه. در چنین شرایطی گرجستان خواهان تحت الحمایگی روسیه بود، آنچه به سرعت به الحاق به خاک روسیه تبدیل گردید. در سال ۱۸۰۱ تزار آلکساندر اول با حالتی معصومانه اعلام نمود که او گرجستان را به جهت محافظت از دشمنان خارجی به خاک خود افزوده است: « ما زحمت اداره سرزمین پادشاهی گرجستان را تقبل کردیم، اما نه برای افزایش بر قدرت خود، نه از روی طمع ورزی، نه برای آن که مرزهای در هر حال بزرگترین امپراتوری جهان را وسیع تر کنیم. » الحاق کاملاً آشکار گرجستان البته مانع از رسیدن طبقه اشراف گرجی به بالاترین مقامهای دولت روسیه نشد. نمونه کاملاً برجسته آن پرنس Pjotr Bagration (۱۸۱۲ ـ ۱۷۶۵) بود که در مقام ژنرال ارتش روسیه در جنگهای ناپلئونی به پیروزیهای بسیاری رسید.
توسعه طلبی روسیه از سمت جنوب در قرن ۱۹ به طور کامل نشانهای از نیت روسیه برای جنگهای طولانی در منطقه قفقاز بود. در حدود ۵۰ سال طول کشید تا بالاخره مقاومت سرسختانه کوهنشینان شکسته شد و روسیه توانست قدرت خود را در این منطقه تحکیم بخشد. در ۱۸۶۴ جنگ قفقاز با تسخیر منطقه آبخازی به پایان رسید. پیامد آن سیاست روسی کردن سفت و سخت بود که باعث مهاجرت بسیاری از آبخازی به امپبراتوری عثمانی گردید. همزمان گرجیها به منطقه آبخازی نزدیک تر شدند و در آنجا سکونت گزیدند و به این ترتیب سنگ بنای ساختار مختلط جمعیتی عصر شوروی گذارده شد.
اختلاف میان گرجیها و آبخازیها طی اولین انقلاب روسیه در ۱۹۰۵ نیز خود را نشان داد، هنگامی که آبخازیها به کمک امپراتوری روسیه شتافتند تا خود را از خطر تهدید ناسیونالیسم گرجیها محافظت کنند. پس از انقلاب اکتبر آبخازی خود را در طرف بولشویکها قرار داد، آنهم در حالی که گرجستان مبادرت به تشکیل یک رژیم مستقل داد. در ۱۹۲۱ ارتش سرخ وارد گرجستان شد و حکومت این کشور را به واحدهای جداگانهی اجرایی تقسیم کرد. اما آبخازی در عوض به عنوان پاداش جهت وفاداری خود به جایگاه یک جمهوری شوروی ارتقاء یافت. پیامد آن البته گرجی شدن آبخازی در دهه ۴۰ بود.
در ۱۹۷۷ یکصد و سی نفر از روشنفکران آبخازی نامهای سرگشاده به مقامات مسکو نوشتند و در آن برضد سلطه فرهنگ گرجیها اعتراض کردند. در آخرین سرشماری شوروی در سال ۱۹۸۹ روشن گردید که ۴۵ درصد جمعیت آبخازی گرجی و ۱۸ درصد آن آبخازی است. پس از فروپاشی اتحاد شوروی ابتدا گرجستان خود را به عنوان یک حکومت مستقل اعلام نمود و مدت کوتاهی پس از آن آبخازی نیز خود را مستقل از گرجستان اعلام کرد. در اوایل دهه نود ۲۵۰ هزار گرجی از آبخازی رانده شدند. در ۲۷ سپتامبر ۱۹۹۳ قتل عام موسوم به Suchumi بوقوع پیوست که طی آن چریکهای قفقازی و احتمالاً به کمک نیروهای روسی ۷۰۰۰ گرجی را به قتل رساندند (پیش از آن گرجستان با پیشروی خود آبخازیها را به خشم آورده بود). پرونده دادرسی این قضیه هنوز هم در دادگاه بینالمللی لاهه مفتوح است.
رابطهای تاریخی که به همان اندازه پیچیده است نیز میان اوستیا و گرجستان دیده میشود. بعضی از مردم اوستیا بر این ادعا هستند که کشور آنها از همان سال ۱۷۷۴ داوطلبانه به روسیه پیوسته بود و همراه با گرجستان در ۱۸۰۱ به خاک روسیه ملحق نشده است. هرچند این دیدگاه شورشهای سالهای ۱۸۰۴، ۱۸۱۰، ۱۸۳۰، ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ را نادیده میگیرد که در آنها مردم اوستیا بر ضد سلطه خارجی روسیه قیام کرده بودند. طی سالهای ۱۹۲۱ ـ ۱۹۱۸ اوستیای جنوبی بخشی از جمهموری مستعجل گرجستان بود. هرچند البته مردم اوستیا با حاکمان تفلیس چندان اظهار وفاداری نمیکردند. در سالهای ۱۹۱۲ و ۱۹۲۰ ما شاهد قیامهایی بر ضد استبداد گرجیها هستیم. از این رو پیشروی ارتش سرخ به این منطقه مورد حمایت مردم اوستیا قرار داشت.
اما از نظرگاه گرجیها همه چیز به شکل دیگری به نظر میآمد: اوستیها در حکم ستون پنجمی بودند که میتوانستند این کشور نوپا را از دورن متلاشی کنند. اوستیها درست به مانند آبخازیها توسط حکومت شوروی به خاطر کمکهایی که کرده بودند پاداش خود را گرفتند: در سال ۱۹۲۲ آنها قانوناً به عنوان یک منطقه خودمختار پذیرفته شدند.
در ۱۹۳۶ و در جریان سازمان دهی مجدد اتحاد شوروی توسط استالین یک جمهوری شوروی گرجی ایجاد گردید. زبان گرجی به عنوان زبان اصلی جمهوری تازه تاسیس تعین شد و به این ترتیب ناسیونالیسم گرجی در قانون اساسی از نظر دور داشته نشد. البته استالین که خود یک گرجی بود ناسیونالیسم گرجی را در مفهومی مارکسیسی از میهنپرستی مستحیل گرداند.
از طرف دیگر روشنفکران گرجستان مانند همقطاران خود از دیگر جمهوریهای کوچک ـ و شاید بیشتر از آنها ـ قربانی ترور سی ساله شدند. پس از جنگ جهانی دوم به نحو تناقضآمیزی این خود استالین بود که کیش ملت بزرگ روسیه را در اتحاد شوروی متداول ساخت و سهم اصلی پیروزی بر آلمان هیتلری را از آن روسها دانست. در چنین وضعیتی اوستیها در میان وضعیت دشوارتری گیر افتاده بودند: آنها میبایست هم زمان در برابر ناسیونالیسم گرجیها و روسها مقاومت کنند. در اواخر دهه ۸۰ هنگامی که ضعف حکومت مرکزی مسکو آشکار گردید اوستیای جنوبی خواهان اتحاد با اوستیای شمالی روسی گردید.
طی دهه ۹۰ آبخازها و مردم اوستیای جنوبی در ماندن در یک وضعیت سیاسی پادرهوا تاکید داشتند: هر دو منطقه خود را مستقل و خودمختار اعلام نمودند و هرچند پی در پی درگیریهایی پیش میآمد اما گرجستان جرئت نمیکرد برای تغییر در وضعیت دشوار موجود حرکتی بکند. اما بالاخره در انقلاب گلهای سرخ در ۲۰۰۳ موقعیت تغییر کرد: رئیس جمهور جدید میخائیل ساکاشویلی نه تنها خواهان مبارزه با فساد اقتصادی و پارتی بازیهای متداول در کشور گرجستان بود که در نظر داشت یکپارچگی و وحدت ارضی را نیز تضمین کند.
مسئله دیگر که باید مورد توجه قرار داد و باعث پررنگ تر شدن تفاوتها میشود دین است: آبخازها مسلمان هستند و در میان اوستیها هم مسلمانانی وجود دارد. از طرف دیگر گرجستان پیوسته بر فرهنگ مسیحی خود به عنوان ویژگی اتحاد ملی تاکید دارد و از این رو در مناطق خودمختار با استقبال مواجه نمیشود.
iran-emrooz.net | Fri, 15.08.2008, 20:56
قفقاز، مناقشهای کهنه، ماجراجوئی نو
محمود کرد - برلین
یکبار دیگر گوشهای از قفقاز درآتش و دود میسوزد، ساختمانهای ویران شده، اجساد بجای مانده از درگیریهای نظامی، آوارگی هزاران انسان دربدر و ضجه بازماندگان این آتشافروزی تازه، همه و همه بیانگر آن است که قفقاز، این منطقه مملو از تضادهای حل نشده تاریخی، قومی و نژادی تا چه اندازه مستعد تشنج و آلتدست شدن قدرتهای کوچک و بزرگ منطقه یا جهان است. بدون شک هیچ منطقهای در دنیا اینهمه قوم ونژاد مختلف را در خود جا نداده است بیش از پنجاه قوم، نژاد و ملیت دراین منطقه زندگی میکنند. روسها، چچنها، داغستانیها، اینگوشها، چرکزها، ترکها، اوستیاها، گرجیها، ابخازها، ارمنیها، ابشارینها، آذریها و دهها گونه دیگر همه و همه در منطقهای که وسعت آن به سختی از یکدهم مساحت کشور ما ایران تجاوز میکند، منطقهای که همواره در طول تاریخ عرصه کشمکش و درگیری بوده است.
این بار شعله در اوستیای جنوبی افروخته شد در گرجستان، جائی که قرنهاست تضاد این دو قوم در آن ریشه دوانده است. گرجیها از قدیمیترین اقوام ساکن این منطقه هستند و در مقابل اوستیائیها ایرانی تبارانی هستند که اجدادشان بعدها حوالی قرن پنچم در شمال قفقاز سکنی گزیدهاند، با اسکان این ایرانیان که در تاریخ از آنان بنام اقوام سوارکار ایرانی یاد میشود این منطقه تا قرنها شاهد کشمکش و در گیری بین گرجیها و این ساکنان تازه میگردد بگونهای که پادشاهان گرجی تصمیم میگیرند تا برای مقابله با تازه واردین دست به ساختن استحکامات و از جمله چیزی شبیه دیوار چین بزنند تا مانع از گسترش نفوذ این ایرانیان گردند. دراواخر قرن هیجدهم میلادی در زمان امپراطوری تزار، اوستیائیها به روسیه میپیوندند و تزار نیز به آنها در مقابل خودمختاری کامل اعطاء میکند.
در جریان جنگهای داخلی پس از انقلاب اکتبر قسمت جنوبی آن عملأ از شمال جدا شد و به گرجستان پیوست ولی بخش شمالی آن با روسیه شوروی ماند اما با این همه هر دو نیمه حق خودمختاری خود را حفظ کردند. درسال ۱۹۸۹ در زمان اتحاد شوروی، پارلمان اوستیای جنوبی به جدائی از گرجستان رأی میدهد ولی آن را در سال ۱۹۹۱ همراه با فروپاشی شوروی طی درگیریهای خونین عملی میسازد تا اینکه در سال ۱۹۹۲ طرفین با میانجیگری سازمان ملل و اتحادیه اروپا برسر آتش بس به تفافق میرسند واز آن زمان تا کنون این آتش بس برقرار بوده است.
با روی کارآمدن میخائیل ساکاشویلی در گرجستان و التهاب وی برای پیوستن این کشور به ناتو و تبدیل آن به جای پائی برای امریکا در قفقاز از یکسو و حساسیت ویژه روسها به این امر و هشدارها و اعلان خطر کردن این همسایه شمالی گرجستان از سوئی دیگر، روشن بود که اوضاع در حال بحرانی شدن است. چرا که این امر کاملأ واضح بود که امریکائیها درصددند تا با ایجاد تاسیسات گسترده نظامی و استقرار دفاع ضد موشکی در این کشور به بهانه تهدیدات رژیم اسلامی ایران عملأ تمام این منطقه و به خصوص روسیه را تحت کنترل داشته باشند و این چیزی نیست که کرملین به سادگی از آن بگذرد.
فشارها و تهدیدات روسها از یکسو و اوضاع داخلی گرجستان در ارتباط با دو منطقه بحرانی آن کشور آبخازستان و به خصوص اوستیای جنوبی از سوئی دیگر مانع از آن شد تا اجلاس آوریل گذشته ناتو در رومانی که بر سرعضویت گرجستان به بحث نشسته بود به نتیجه برسد و این امر برای سیاستمداران آن کشور که قبلأ بیش از دو هزار تن از نیروهای نظامی گرجی را که جهت همبستگی با امریکا راهی عراق کرده بودند، گران آمد.
گرجیها در واقع با دست زدن به این آتشافروزی بر این باور بودند که درجریان بازیهای المپیک پکن درحالی که افکار عمومی و رهبران کشورهای دنیا بخصوص روسیه معطوف به مراسم بازگشائی بازیهاست خواهند توانست با ارتش خود که توسط مستشاران امریکائی و اسرائیلی تعلیم دیدهاند با سرعت کار منطقه اوستیای جنوبی که حدود چهار هزار کیلومتر مربع وسعت دارد و از جمعیتی حدود هشتادهزار برخوردار است را یکسره خواهد کرد و عملأ روسیه را در مقابل عمل انجام شده قرار داد و روسیه قادر نخواهد بود بخاطر پیوندهای گسترده نظامی گرجستان با امریکائیها و اسرائیل واکنش جدی نشان دهد چرا که این امر خود واکنش تندتری از سوی غرب رادر پی خواهد شد که طبعأ مسکو با توجه به مجموعه مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم میکند ریسک نخواهد کرد. رهبران گرجستان قبلأ دیده بودند که چگونه غرب علیرغم همه مخالفتها و اعتراضات روسیه سیاستهای خود را در قبال بالکان پیش برد.
این ارزیابیها به سه دلیل عمده خطا بودند. اول اینکه قفقاز بالکان نیست که روسها فقط با مخالفتهای عادی و دیپلماتیک با آن برخورد کنند، روسها به قفقاز همواره در طول تاریخشان به مانند یک حیاط خلوت نگریستهاند. دوم اینکه غرب و به خصوص امریکا برای پیشبرد بسیاری از اهدافشان درجهان از جمله در قبال جمهوری اسلامی هنوز نیازمند همکاری و یا حداقل سکوت روسها هستند و حاضر به درگیری و تشنج با آن نیست. سوم اینکه علیرغم همه مشکلات عدیدهای که روسیه با آن مواجه است هنوز این کشور یک ابرقدرت نظامی است و اتفاقأ در این زمینه زرادخانههای این کشور به شدت در حال گسترش هستند و هرگونه درگیری و تنشهای نظامی صدمات عظیمی را متوجه همه طرفهای درگیر خواهد نمود.
بدون شک همین محاسبات خطا بود که ساکاشویلی و مشاورانش را تشویق به این ماجراجوئی کرد و به طبع مهمترین نتیجه آن نیز این خواهد بود که گرجستان یکی از بازندههای اصلی ماجرای کنونی خواهد شد. کشوری که برحدود یک سوم مساحتش تاکنون کنترلی اعمال نمیکرده است حال با استقرار نیروهای صلح اتحادیه اروپا تحت نظارت سازمان ملل و ایجاد مناطق به اصطلاح حائل میان دو طرف درگیر، عملأ بخشهای دیگری را نیز از دست خواهد داد. علاوه برآن همه امیدهائی که میتوانست چشم اندازهائی را در آینده برای نزدیکی گرجیها با اوستیائیها و آبخازها متصور سازد، را برباد داد.
وقایع دردناکی که امروز دراین منطقه از قفقاز صورت میگیرد بیشتر از هر چیز محصول سیاستهای بیخردانه آن دسته از رهبران این منطقه است که قادر نیستند حساسیت و اهمیئت قفقاز کنونی را درک کنند.
قفقاز سالهاست که در حال تبدیل شدن به مناطق تحت نفوذ قدرتهای جهانی و منطقهای و در عین حال عرصهای برای تضاد منافع آنها شده است. امریکائیها و روسها هر کدام در تلاشند تا با یافتن جای بای محکم در قفقاز برگهای برنده بهتری را در معادلات بعدی در اختیار داشته باشند. اشتیاق داشتن مناطق تحت نفوذ در مقابل دیگری آنهم در منطقهای که بدون این نیز به صدها دلیل قومی و نژادی آبستن حوادث خونبار است، قفقاز را تبدیل آتشی زیر خاکستر کرده است که هر بار از گوشهای از آن شعله برمیخیزد.
کشور پنج و نیم میلیون نفری گرجستان میتوانست بدون تبدیل شدن به عرصهای برای منازعات جهانی، با توجه به مجموعه امکاناتش از جمله داشتن سواحلی گسترده و استراتژیک در کرانه دریای سیاه و دارا بودن نقش پل ارتباطی از این راه آبی با منابع پراهمیت نفت و گاز در سواحل جنوبی دریای خزر که نمونهای از آن را با ایجاد خط لوله باکو - جیحان از آذربایجان و انتقال یک میلیون بشکه نفت روزانه همه شاهد بودند، نه تنها زمینههای رشد را گسترش دهد بلکه با سعی در برقراری روابطی مسالمت آمیز با روسیه همسایه بزرگ شمالیاش درکاهش تشنج و تقویت تبات در این منطقه پر مسئله نقش موثری ایفاکند.
دور نگهداشتن کشورها از منازعات و درگیری قدرتهای جهانی، شکل گیری سازمانهای منطقهای جهت گسترش همکاری و حل وفصل مشکلات، تقویت همزیستی مسالمت آمیز و استفاده از پیوندهای تاریخی جهت تعمیق و گسترده کردن روابط ملتها راه برون رفت از مشکلات عدیده این منطقه است.
هنوز روشن نیست که شخص ساکاشویلی و مشاورانش این تجربه تلخ را چگونه از سر خواهند گذراند چرا که مدتهاست که اپوزسیون این کشور وی و اطرافیانش را به فساد و اقدامات غیرقانونی متهم میکند اخیراً نیز مخالفان حکومت وی با تشکیل یک جبهه برای برکناری وی از قدرت گامی جدی برداشتهاند احتملأ یکی از انگیزههای این ماجراجوئی ریشه در همین مسئله داشته است.
iran-emrooz.net | Mon, 11.08.2008, 9:37
مردان بزرگ کوچک
ژوزف اس نی / برگردان: علیمحمد طباطبایی
تاریخ بشری را اغلب به عنوان تاریخ فاتحین نظامی نوشتهاند، لیکن دامنهی امکانات بالقوه و عظیم نیروی رهبری انسانی میان آتیلا از قوم هون تا مادر ترزا در نوسان است. در این میان بیشتر رهبران معمولی گمنام باقی میمانند، لیکن نقش رهبری حماسی و پهلوانی در دوره جنگ منجر به تاکید بیش از اندازه بر دستور، نظارت و قدرت شدیدتر نظامی میگردد. در آمریکا امروزه بحث انتخابات ریاست جمهوری میان سناتور مک کین که قهرمانی از دوره جنگ ویتنام است و سناتور باراک اوباما، یک مدیر اجرایی پیشین در مسائل اجتماعی در جریان است.
تصویر رهبرانی که زمانی مردان جنگی بودهاند همچنان تا دوره معاصر نیز باقی مانده است. نویسندهای به نام رابرت کاپلان به زایش یک طبقه جدید از مردان جنگجو که همچون همیشه سندگدل و بیرحم هستند و بهتر از همیشه به سلاحهای مرگبار مجهز میباشند اشاره میکند، در واقع طبقهای که از مافیای روسی و مهرههای اصلی قاچاق موادر مخدر در آمریکای لاتین گرفته تا تروریستها تشکیل میشود و مانند یونانیان باستان در غارت شهر ترویا اعمال خشونتانگیز را ستایش میکند. کاپلان بر این عقیده است که رهبران عصر جدید نیز باید عیناً مانند الگوهای قدیمی خود رفتار کنند و این که رهبری جدید در دنیای ما نیازمند خلقیات و خصیصههای لامذهبی است که ریشه در گذشتههای دور دارد.
هرچند جنگجویان با هوش و زیرک میدانند که چگونه با چیزی بیشتر از صرفاً استفاده از زور رهبری کنند. سربازان گاهی به شوخی وظیفه شغلی خود را این گونه توصیف میکنند: «کشتن انسانها و نابود کردن چیزها». اما همانگونه که ایالات متحده در عراق نیز تجربه کرد، قلبها و ذهنهای مردم نیز مهم هستند و سلحشوران باهوش همانقدر نیازمند قدرت نرم هستند که به قدرت سخت اجبار و زور محتاجند.
در واقع تصویر بیش از حد ساده سازی شده رهبری به سبک یک جنگجو در دورهی اول ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش باعث مشکلات و بدبیاریهای زیادی برای نقش آمریکا در جهان گردید. در عصر ارتباطات فعلی این آشیل مذکر نیست که بهترین رهبری جنگ را ارائه میدهد. رهبری نظامی در دوره ما نیازمند مهارتهای سیاسی و مدیریتی است.
بسیاری از حاکمان مستبد در زیمبابوه، میانمار، بلاروس و نقاط دیگر هنوز هم همان روش سابق را برای شیوهی حکومتداری خود مورد استفاده قرار میدهند. آنها وحشت را با فساد پیوند میزنند تا حکومت دزدسالارنه خود را برقرار نگه دارند، حکومتی که توسط «مرد بزرگ» و گروههای وابستهاش اعمال میشود. بخش قابل توجهی از جهان ما امروزه به همین شکل حکومت میشود.
بعضی از نظریه پردازان تلاش میکنند که این حالت را به کمک « نظریه رهبری یک نر آلفا » توضیح دهند. برای مثال آرنولد ام لودویک که یک روانش شناس است استدلال میکند که درست همانگونه که نرها در میمونها، شمپانزهها و یا میمونهای انسان نما به طور خود کار همین که به جایگاه مسلط در گروه میرسند به پذیرش مسئولیتهای جدید خود در جامعهای که در آن زندگی میکنند آغاز میکنند، حاکمان انسانی نیز به همین ترتیب عمل مینمایند.
لیکن چنین تبیینی برای نقش رهبری که مبتنی بر جامعه شناسی زیست شناختی است دارای ارزشی مشروط و محدود است. تا امروز هنوز هم ژنی که مسئول استعداد رهبری باشد کشف نشده و از تحقیقات انجام شده در مورد دوقلوهای یک تخمی و دو تخمی روشن شده است که فقط یک سوم تفاوتها میان آنها در پذیرش نقش رهبری توسط عوامل ژنتیکی قابل توضیح است. به این ترتیب میتوان نتیجه گرفت که ویژگیهای ذاتی آن میدانی را تحت تاثیر قرار میدهد که انسانها در آن یک نقش بخصوص را در جامعه به عهده میگیرند، اما در عین حال فضای کافی برای نقش تربیتی والدین و جامعه نیز باقی میگذارد.
با این همه یکی از اثرات رویکرد مرسوم از جنگجوی قهرمان حمایت از این باور است که رهبران در درجه اول به عنوان رهبر به دنیا میآیند و نه این که در طی زندگی خود به عنوان رهبر ساخته شوند و این که طبیعت از تربیت اهمیت بیشتری دارد. جستجو برای یافتن ویژگیهای بارز یک رهبر حوزه مطالعات پیرامون نقش رهبری را از اواخر دهه ۱۹۴۰ همچنان در اختیار خود گرفته است و حتی امروزه در گفتارهای عمومی همچنان موضوعی متداول است.
شخصی بلند قد وخوش سیما وارد اتاق میشود و توجه دیگران را به سوی خود جلب میکند و چهره او « شبیه به یک رهبر » به نظر میآید. مطالعات گوناگون نشان میدهند که مردان بلند قد اغلب در وضعیت مناسب تری قرار دارند و این که افرادی که در راس مسئولیت شرکتهای بزرگ تجاری قرار دارند معمولاً از حد متوسط بلند قد تر هستند. لیکن بعضی از قدرتمند ترین رهبران تاریخ مانند ناپلئون، استالین و دنگ شیائوپنگ دارای قدی کوتاه و کمی بلند تر از ۵/۱ متر بودند.
رویکرد مبتنی بر استعدادهای نهانی هنوز هم در مطالعات مربوط به رهبری باقی مانده است اما در این میان توسعه یافته و انعطاف پذیرتر شده است. استعدادهای فردی را امروزه کمتر به عنوان ویژگیهای ذاتی بلکه در درجه اول به عنوان الگوهای منسجم شخصیتی در نظر میگیرند. این تعریف طبیعت را با تربیت مخلوط میکند و معنای آن این است که « ویژگیها و خصوصیات » را تا اندازهای هم میتوان آموخت و نه این که صرفاً در نتیجهی استعدادهای ذاتی باشند.
سخن ما در این باره است که رهبران در مقایسه با انسانهای دیگر دارای انرژی بیشتری هستند، دل جرئت بیشتری برای وارد شدن به مخاطرات دارند، خوش بین تر هستند، بهتر دیگران را ترغیب میکنند و نسبت به دیگران احساس درک بیشتری دارند. هرچند این ویژگیها تا اندازهای تحت تاثیر آرایش ژنتیکی رهبران و تا حدی هم توسط محیطی که در آن این ویژگیها آموخته و تکامل مییابند قرار دارند.
اخیرا آزمایشی متقاعد کننده رابطه متقابل میان طبیعت و ترتبیت را به درستی نشان داده است. از گروهی از کارفرمایان درخواست میشود که کارگرانی را به استخدام درآورند که مطابق با نظر آنها رتبه بندی شدهاند. اگر کارفرمایان فقط سوابق شغلی آنها را میدیدند زیبایی ظاهر دیگر در استخدام نقشی نمیداشت.
اما آنچه در این آزمایش عجیب بود آن که هنگامی که مصاحبه از طریق ارتباط تلفنی به روش آزمون اضافه گردید، بازهم افراد خوش سیما نتایج بهتری به دست آوردند، حتی با آن که کارفرمایان نمیتوانستند آنها را ببینند. احتمالاً یک عمر تقویت اجتماعی بر اساس ظاهری که آنها آن را مدیون ژنهایشان بودند در صدای این افراد لحنی حاکی از اطمینان خاطر و اتکاء به نفس بخشیده بود که میتوانست حتی از طریق تلفن نیز ارسال شود و تاثیر خود را بگذارد. طبیعت و تربیت به طور کامل به هم تابیده شده بودند.
ژنتیک و زیست شناسی در رهبری انسانها نقش بازی میکنند، اما نه تا آن اندازه و وسعتی که رویکرد مرسوم در باره قهرمانان جنگی میخواهد آن را به ما القاء کند. الگوی رهبری « مرد بزرگ » در جوامعی جواب مثبت میدهد که بر شبکهای از فرهنگهای قبیلهای استوار است، شبکهای ایستاده بر وفاداری و شرافت خانوادگی. لیکن ساختارهایی این چنین با الزامات یک جامعه پیچیده اطلاعاتی تناسب ندارد. در جوامع مدرن محدودیتهای نهادی مانند قوانین اساسی و نظامهای حقوقی بی طرفانه اهمیت و نقش این قبیل چهرههای پهلوانی را محدود میکنند.
جوامعی که بر رهبران قهرمان استوارند، بسیار به کندی به سوی یک جامعه مدنی و یک سرمایه وسیع اجتماعی که لازمه رهبری در جهان شبکه بندی شده معاصر است سیر میکنند. رهبری در جهان جدید اهمیتی به این نمیدهد شما چه کسی هستید یا به عنوان چه کسی پای به این جهان گذاشته اید بلکه مسئله اصلی اش این است که شما چه آموخته اید و به عنوان عضوی از گروه چه میکنید. طبیعت و تربیت در هم تنیده شده اند، اما تربیت در جهان معاصر به مراتب مهمتر است از آنچه الگوی پهلوانی میپذیرد.
لازمه جوامع مدرنی که بر اطلاعات استوارند فراتر رفتن از رویکرد رهبری «مرد بزرگ» است. جالب توجه خواهد بود دیدن آن که این دو کلیشه کلاسیک در رقابتهای انتخاباتی آمریکا در سال جاری چگونه خود را نشان خواهند داد.
Little Big Men
by Joseph S. Nye
Project Syndicate, 2008.
iran-emrooz.net | Mon, 11.08.2008, 9:22
خیالپرداز روزگار سپری شده
کلاوس هلگه دونات / برگردان: علیمحمد طباطبایی
اومانیست مشهور آلکساندر سولژنیتسین پس از بازگشت خود از تبعید به طور فزاینده از اندیشههای مستبدانه حمایت میکرد.

وارشام شالوم نویسنده و همچون خود سولژنیتسین زندانی سابق گولاگ هنگامی که در ۱۹۶۲ برای اولین بار داستان نیمه کوتاه « یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ » را که به تازگی در نشریه ادبی Nowij Mir (دنیای جدید) منتشر شده بود میخواند چنین نوشت: «دو شب تمام است که نخوابیدهام و داستان شما را میخواندم. آن را برای بار دوم خواندم و به یاد گذشتهها افتادم ... این داستان شما درست به مانند یک قطعه شعر است. همه چیز در آن بینقص و کامل است. اجازه دهید که به شما و به خودم تبریک بگویم و البته به صدها هزار (بلکه به میلیونها) انسان درگذشته که آنها نیز اکنون با این داستان شما حقیقتاً دوباره به این جهان زندگان بازگشتهاند ».
این اثر در واقع اولین متن در باره ترور و وحشت اردوگاههای کار اجباری بود که شش سال پس از بیستمین گنگره حزب کمونیست که در آن خروشچف استالینیسم را به طور علنی به باد حمله گرفت، امکان انتشار مییافت.
با انتشار این داستان سولژنیتسین به نماد و مظهری از مخالفین شوروی تبدیل گردید. با این وجود او یک مبارز تکرو باقی ماند که برایش همبستگی با مخالفین دیگر شوروی اهمیتی نداشت. او در خاطره نویسیهای بعدیاش نیز همچنان نامی از دشمنان رژیم که از او حمایت میکردند نبرد. البته آنها انتظار تشکر از او را هم نداشتند.
شاید این تراژدی شخصیت آلکساندر سولژنیتسین باشد که در زمانی که در قید حیات بود به چنان غولی تبدیل گردید که چهرهی دیگری را در کنار خود تحمل نمیکرد. او صداقت اخلاقی را که به عنوان یک نویسنده کسب کرده بود برای بررسی علل عمیقتر ترور سیاسی در شوروی مورد استفاده قرار نداد. حتی پس از بازگشت از تبعید از آمریکا وی فاصله خود را با مخالفین سابق نظام شوروی حفظ نمود. به جای آن که در بازنگری گذشته تمامیتخواهانه روسیه نقشی به عهده بگیرد، یعنی به همان نحوی که سازمان غیر دولتی Memorial به عهده گرفته بود و برای آن میکوشید، سولژنیتسین گوشه نشینی اختیار کرد. در آثار وی انقلاب بولشویستی به عنوان فریب نسبت به مردم روسیه مطرح میشود. به باور او، این یک تراژدی بود که از خارج به روسیه تحمیل شده بود. در نگاه او کمونیسم تجلی انسانمداری (اومانیسم) خردگرای غربی بود که از زمان اندیشه روشنگری مسیر بدفرجام خود را در پیش گرفته بود.
هنگامی که سولژنیتسین در ۱۹۹۴ پس از بیست سال زندگی در تبعید به کشورش بازگشت، بسیاری در او چیزی به مراتب بیشتر از یک فاتح کمونیسم میدیدند. انتظار این بود که او نیز رهبری فکری کشور را مانند آنچه واسلاو هاول در چکسلواکی به عهده گرفته بود بپذیرد. اما نه سولژنیتسین هاول بود و نه روسیه چکسلواکی.
وی در دوره تبعید، کار و اندیشه خود را وقف تجلیل از روسیه تزاری و تصوری خیال پردازانه از آن کرد. برای او غرب و زندگی انسان در آن که به طور فزاینده در چارچوبها و ضوابط قانونی قرار گرفته بود، یک مسئلهای انزجارآور و غیر قابل پذیرش بود که او آن را با یک خودآگاهی بیدینانه برابر میگرفت. کارهای سیاسی تبلیغاتی او در تضاد آشکار با شرایط زمانی روسیه قرار داشتند، کشوری که در سالهای پرالتهاب دهه ۹۰ در جستجوی خود و چیزی کاملاً تازه برآمده بود. او از حق برخورداری از برتری اخلاقی، حق برخوردار بودن از آموزش ناپذیری را بوجود آورد و به این ترتیب به همان سنت روشنفکران روسی از اواخر قرن نوزدهم پیوست که مطابق با آنها اعتقاد به روشهای مستقیم و انقلابی کمترین جایگاهی برای راه حلهای بینابینی و آشتیجویانه باقی نگذاشته بود.
فاتح کمونیسم نمیتوانست پنهان کند که حتی او نیز نتوانسته بود خود را از رویای سوسیالیستی سازی شوروی دور نگه کند. او بارها پس از آن تلاش کرده بود که به طریقی برای تبلیغ چنین رویایی وارد عمل شود. طرحهای سولژنیتسین برای آینده شوروی از محدوده اندیشههای ارتجاعی فراتر نمیرفتند. او در ضوابط قانونی قرار گرفتن زندگی انسان و مشروعیت به روش غربی را در برابر یک جهان بینی کل گرایانه و سازمان مدار قرار میداد که میتوانست از ایدئولوگهای انقلاب محافظه کارانه جمهوری وایمار به عاریت گرفته شده باشد. تصویر به شدت انسان مدارانه از سولژنیتسین در نهایت به جریانی ختم گردید که دوباره ویژگی سوژه بودن عامل انسانی را از او (انسان) بازپس میگرفت، و آنهم البته به نفع ارزشهای برتر مانند حکومت یا کلیسای ارتدوکس. در واقع میراثی شوم که نویسندگان بزرگی چون فئودور داستایوسکی راه آن را هموار کرده بودند.
در مصاحبهای با روزنامهی روسی Moskowskije Nowosti (اخبار مسکو) در سال ۲۰۰۳ و در برابر انتقاد غرب به روسیه چنین پاسخ داده بود: « حق برخورداری نامحدود از حقوق بشر دقیقاً همان چیزی است که اجداد غارنشین ما به اجرا گذارده بودند: هیچ چیزی نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد تا از همسایه خود دزدی یا با چماق مغزش را پریشان نکنند.»
سولژنیتسین که جهنم اردوگاههای کار اجباری را تجربه کرده بود ۵۰ سال بعد خودش جهانشمولی حقوق بشر را رد کرد. وی در توسل جستن به گذشتهی روسیه و این که این کشور با بقیه جهان تفاوت دارد به سهولت برچیده شدن دموکراسی در حکومت پوتین را توجیه میکرد. از نظر او هر جامعهای نیازمند مرجعیت و قشری از نخبگان است که از تمامی حقوق و مزایا برخوردار باشند، در همان حالی که حقوق و آزادیهای بقیه مردم در محدودیت قرار میگیرد.
همچون نخست وزیر روسیه پوتین و بسیاری دیگر از مردم این کشور، وی نیز زوال امپراتوری را نپذیرفت. یک روسیه بزرگ و غیر قابل تقسیم که اوکراین، روسیه سفید و قزاقستان شمالی هم به آن متعلق باشند برای او همانقدر بدیهی بود که یک حکومت قوی و مقتدر. بنابراین سولژنیتسین همچنان یک خیالپرداز روزگار سپری شده باقی ماند.
iran-emrooz.net | Thu, 07.08.2008, 9:10
زندگی مضحک دکتر دابیچ
برگردان: زری طبائی
روانشناس، شاعر یا جنایتکار جنگی: رادوان کاراجیچ لازم نبود که خودش را چنان تغییر دهد که ظاهرآ نقش یک شفا دهنده را بازی کند.
در آن بعد از ظهر کذائی دکتر دراگان دابیچ موهای بلند خود را جمع و با یک گیرهی پلاستیکی مو جمعکن آنها را روی سر ش بست. کلاه لگنیاش (کلاه پاناما) را بر سر گذاشت و در آیینه قدی در راهرو خانه اجارهایش در شهر بلگراد جدید، نیم نگاهی به خود انداخت. مثل همیشه با لبخندی رضایتآمیز و سرشار از غرور از آن چه در آیینه میدید. سالها بود که دیگر نمیترسید که شناخته شود. با موهای بلند، ریش بسیار انبوه و عینک قدیمی و از مد افتادهاش که بیشتر شبیه هیپیهای پیر بنظر میآمد و یا حدٌاقل شبیه یک کولی، کسی نمیتوانست او بشناسد. این شکل و ظاهر بسیار مناسب و حتی بهترین مدرک بود که یک دکتر طرفدار طب قدیم و شفا دهنده میتوانست برای متقاعد کردن طرفداران خود در میان آنان ظاهر گردد.
برای ظاهر و شکل جدید باید بهائی پرداخته شود. قبلآ او بیشتر به یک شاعر احساساتی و رمانتیک شبیه بود که با موهای بلند فلفل نمکی ، کت و شلوار سیاه با کراوات که بسیار با سلیقه انتخاب شده بود به هرکجا وارد که میشد با آن ظاهر مطمئن و اتکائ به نفس خود همه را تحت تاًثیر قرار میداد به خصوص زنان را. ولی این مربوط میشود به سالها پیش که او هنوز دکتر رادوان کاراجیچ نامیده میشد.
دکتر دابیچ مطابق همیشه به ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه رفت. این شخصٌیت جدید ایجاب میکند که زندگی سادهای داشته باشد بنابراین باید با اتوبوس معمولی رفت و آمد کند تا نشان دهد که واقعآ یک نجات دهنده هست.
با تواضع و ادب به همسایه خود که خانم مسنی است سلام میکند. خانم همسایه در جواب او لبخند میزند. سایر همسایگان که همگی در یک ساختمان در خیابان یوری گاگارین زندگی میکنند زیاد هم کنجکاو نبودند که بدانند این مرد با ظاهر کمی عجیب خود چه میکند.
این شکل زندگی برای او بسیار مناسب بود. زیرا او نمیبایست در دیرهای ارتدوکسها و یا دهات دور افتاده در کوههای مونتگرو خودش را قایم کند. در حقیقت ناشناس زندگی کردن را نمیپسندید. او دوست داشت که حتی با نام و مشخصات قلابی هم در میان مردم زندگی کند. او دوست داشت که مردم او را بشناسند برای او اهمٌیت قائل شوند و مرکز توجٌه باشد. این شمایل جدید چیزهای گرانباری را در اختیارش میگذاشت: او میتوانست آزادنه به هر کجا که دلش میخواست برود. او میتوانست به مانند سایر ساکنان شهر بلگراد هر چه دلش میخواست انجام دهد. این آزادی کامل را داشت که بدون نگرانی به یک رستوران برود، به یک سخنرانی، تئاترو یا یک پارک. و از همه مهمتر این که او میتوانست کار کند در حرفه و رشتهای که شغل اصلیش بود دکتر روانشناس و روانکاو. او خودش را یک شفا دهنده، معجزهگر میانگاشت.
دکتر دراگان آنقدر آزادی داشت که با اتوبوس رفت و آمد کند. او در وسط اتوبوس نشسته بود که مردی جوان درصندلی کنار او نشست و کارت شناسائی خود را بعنوان پلیس به او نشان داد. او لابد پیش خودش فکر کرده که پلیسهای مخفی هم همان پلیسهای سابقاند. زیرا زمانی که هنوز دولت یوگسلاوی سابق وجود داشت و سالها قبل از آن که او رئیس جمهور دولت سرپسکا شود، به دلیل رشوه خواری به مدت چند سال محکوم به زندان شد ولی بعد از یازده ماه از زندان آزاد شد.
مرد جوان موًدبانه از او خواهش کرد که از اتوبوس پیاده شده و با اشاره به چند مرد دیگر که در اتوبوس در کنار در ایستاده بودند به او فهماند که مقاومت بیفایده است. دکتر دابیچ که ناگهان با نام سابقش او را خطاب قرار داده بودند به هیچ وجه جا نخورد و تلاشی هم نکرد که مقاومت کند. سایر مسافران هم زمانی که دیدند مرد کلاه لگنی با یک دسته مرد در ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شد، مسئلهای غیر عادی توجهشان جلب نکرد.
کاراجیچ میدانست که در روز ۲۱ یولای ۲۰۰۸ دستگیر نشده است و ادارهی امنیٌت و پلیس مخفی صربستان هم بطور ناگهانی او را پیدا نکرده است. او میدانست که او را در همه جا تحت کنترل داشتند زیرا این پلیس مخفی صربستان بود که به او کاغذ و کارت شناسائی قلابی داده بود و آنان بودند که برای او هویت جدید فراهم کرده بودند.
دستگیری او حتمآ یک معاملهی سیاسی بود. شاید کاراجیچ فکر کرده بود که خودش را روزی معٌرفی کند امٌا با شرایطی که خودش تعیین خواهد کرد. شاید در سال ۲۰۰۹ که دیگر دادگاه لاهه مسئول محاکمهی جنایتکاران جنگی یوگسلاوی سابق نیست و نباید کسی را به آن دادگاه تحویل بدهند. درحقیقت اگر در صربستان محاکمه میشد آنقدر ترسناک نبود. شاید هم فکر کرده که باید تقدیر را پذیرفت.
آیا این که کاراجیچ واقعآ در نیمهی روز ۲۱ یولای ۲۰۰۸ در اتوبوس شمارهی ۸۳ باین شکل که روزنامهها از طرف دولت صربستان گزارش کردهاند دستگیر شده یا اینکه دستگیری او چند روز پیش و در شرایطی دیگر اتفاٌق افتاده زیاد مهٌم نیست. زمانی که خبر دستگیری به همراه عکس او بطور رسمی در روزنامه چاپ شد موجی از عکسالعملهای متفاوتی را برانگیخت. از تعٌجب و غیر منتظره بودن تا خوشحالی که بالاخره یکی از جنایتکاران جنگی دستگیر شده و دیگر نمیتواند برای خودش آزاد همه جا بچرخد.
این واقعیت که کاراجیچ در قلب شهر، در میان مردم آزاد میچرخیده و زندگی میکرده مردم را به تعجب واداشت. بالاخره برای دستگیری او جایزهای به مبلغ پنج میلیون دلار تعیین کرده بودند که میتوانست بخاطر مبلغ زیاد آن برای او خطر ایجاد کند. زمانی که گزارش داده شد که او چگونه در میان تودهها به راحتی حرکت میکرده انسان میتوانست آههای کوتاه و بلندی را بشنود که بعضی حاکی از رضایت و بعضی حاکی از شیفتگی بود. چه کسی فکر میکرد که یکی از دونفر جنایتکار جنگی اروپا که دادگاه لاهه بدنبال دستگیری آنان است و در حقیقت یکی از ده نفر جنایتکار جنگی در دنیاست، به زندگی معمولی خود در شهر به عنوان دکتر علفی و طب بدیل (آلترناتیو) ، مربی و معٌلم مدیتاسیون ، دکتری که داروهای خانگی برای مریضهای خود تجویز میکند و یک معجزه گر و شفا دهنده، ادامه میدهد. آنوقت در مقایسه با صدام حسین، زمانی که او را در یک سوراخ موشدانی با سرو وضع فلک زده و کثافت کشف کرده و با خفٌت و خواری به دنبال شپش در لابلای موهای او میگشتند، چقدر مخفی گاه صدام حسین ابتدائی و ناشیانه بنظر میرسد.
در عوض، کاراجیچ بسیار مرتب و آراسته بنظر میرسید. لباس و سبک زندگیش را خودش انتخاب کرده بود. او نمیترسید. او دارای هویٌت و مدارک واقعی بود. در این دوازده سال زندگی با هویتی دیگر او حتی کتاب منتشر کرده بود که بنظر نمیآید کار آسانی باشد. او یک رهبر مادرزاد، یک انسان با شخصٌیت کاریزماتیک (حداٌقل خودش این گونه فکر میکرد) که حتی با مدارک قلابی هم میتوانست انسانها به طرف خود جلب کند و عدهٌای را طرفدار خود کرده و پشت سر خود راه بیاندازد که با چشمان بسته به او اعتماد کرده و به دنبال او راه بیفتند. زمانی که در سخنرانیهای خود اشعار خود را برای مردم میخواند، میتوانست این افکار هم در سر او دور بزند. او برای پزشکی گیاهی و طب بدیل (آلترناتیو) تبلیغ میکرد و در شهرهای مختلفی سخنرانی میکرد. در فاصلهی ۲۶ اکتبر ۲۰۰۷ تا ۲۳ مای ۲۰۰۸ در مراسمهای مختلف عمومی و فستیوالها در شهرهای سیدیرو، کینکیندا و نوی ساد شرکت کرده است.
چهرهی دیگر همین انسان
در ماه مای در یک گردهمائی تحت عنوان زندگی سالم که در پارک آدا رادوان در بلگراد تشکیل شد، او سخنرانیای با عنوان: «چگونه انسان میتواند به انرژی مثبتش اضافه کند» ایراد کرد. صدها نفز او را دیدند و به حرفهای او گوش دادند. حتی در یک برنامهی تلویزیونی در کینکیندا شرکت کرد. هیچ کس به هویت واقعی او پی نبرد. و حالا که پرده بر افتاده است ناگهان هزاران اطٌلاعات از هر طرف سرازیر شده است. اطلاعات ریز و درشت از زندگی مخفی او. که او برای نوشیدن قهوه به کدام کافه میرفته و حتی گاهی اوقات به بار و رستورانی میرفته و در آنجا سازی محلٌی که فقط یک سیم دارد و بنام گوزلا خوانده میشود مینواخته است.
او شراب قرمز مینوشیده و نانی که از غلٌات مختلف پخته شده بهمراه ماست میخورده است. دختر جوان فروشنده سوپر مارکت از او با مهربانی یاد میکند. او حتی دوست دختری بنام میلا داشته که هر روز با هم دست در دست در پارک قدم میزدهاند. یک نفر هم بیاد میآورد که او ناخنهای انگشتانش را میجویده است و نفر دیگر میگوید که او شورهی مو هم داشته است.
زمانی که او را دستگیر کردند میخواست برای تعطیلات خود به سواحل دریای آدریا برود. برای مردم اصلآ مهم نیست که به چه دلیل او را دستگیر کردهاند. هیچ کس به جنایات او فکر نمیکند. در روزنامههای محٌلی بیشتر با او به عنوان یک شخصٌیت مشهور برخورد میشود.
مسئلهی جالب توجه در مورد کاراجیچ این است که او اصلآ احتیاجی نداشته که لباس مبٌدل بپوشد هر چند که با مدارک قلابی مجبور بود زندگی کند. چیزی که در نظر اوٌل به چشم میخورد و انسان فکر میکند که او خودش را به لباس مبٌدل در آورده است در حقیقت نیمهی دیگر شخصیٌت کاراجیچ است. قبل از آن که او رئیس جمهور و سپس به جنایتکار جنگی و دکتر علفی تبدیل شود، روانکاو و شاعر بود. بندرت راجع به این مسئله صحبت میشود که او تخصصش را در پزشکی در افسردگی گرفته بود. او مدتها پزشک مخصوص تیم فوتبال بلگراد «ستارهی سرخ» بود وشاید هم این مسئولیت باعث شد که او علاقمند به توجه عمومی شد.
تغییر ناگهانی سرنوشت
راجع با این مسئله که او یازده ماه در سال ۱۹۸۴ در زندان بسر برده اصلآ حرفی زده نمیشود. دلیل زندانی شدن او این بود که در جریان یک محاکمه او را متهٌم کردند که ویلای آخر هفتهی خودش را با پولهای بیمارستانی که در آن جا کار میکرده و بحساب خودش واریز کرده بود ساخته است.
یکی از اطلاعات جالب توجه زندگی گذشته او این است که قبل از اینکه وارد سیاست شود و حزب ناسیونالیستی صربستان دموکراتیک را راه اندازی کند یکی از طرفداران اصلاح محیط زیست بوده است. او روح زمانه را درک کرده بود. او از پایهگذاران حزب سبزها در بوسنی است و با همسرش خانم لجیل یانا یک خط تلفن اضطراری برای انسانهائی که مشکل روانی داشته و احتیاج به کمک فوری و مشاوره داشتند راه انداخته بود.
چه اتفاقی برای این انسان آمادهی کمک و همیاری با دیگران افتاد؟ چه شده که این آدم شش سال تمام از سال ۱۹۹۰ تا سال ۱۹۹۶ بگونهای دیگر رفتار میکند؟ چه چیزی باعث تغییر او شده است؟ هر چه هم که این تغییرات هیجان آور و تهییج کنند بوده است (همان اتفاقاتی که زندگی خیلی از انسانها هم تغییر داد) بعنوان مثال زندگی گوران یلیسیچ را هم عوض کرد.
این مرد، یلیسیج که در شرائط دیگری آزارش هم به مورچهای نمیرسید در سال ۱۹۹۹ از طرف دادگاه لاهه بخاطر جنایات جنگی مرتکب شده به چهل سال زندان محکوم شد. زیرا در سال ۱۹۹۲ در اردوگاهی در منطقهی برکو، سیزده زندانی مسلمان را اعدام کرده است. یلیسیچ یک مکانیک سادهی ماشین بود و همین گونه هم میماند اگر بطور ناگهانی همانطور که اغلب در جنگ اتفاق میافتد شرایط زندگیش بکلی دگرگونه نمیشد. این جوان رنگ پریده ۲۴ ساله که خیلی علاقه به ماهیگیری داشت وبه همهی همسایههایش احترام میگذاشت بدون آنکه برایش اهمیت داشته باشد که آیا اینها صرب و یا مسلمان و اهل بوسنی هستند، تفنگ بدستش دادند. هجده روز تمام از زندگیش جلاد شد. نه یک روز بیشتر و نه یک روز کمتر. با تمام قدرت هجده روز بر زندگی و مرگ قربانیان خود فرمانروائی کرد.
یک اتفاقی شبیه این جریان هم برای رادوان کاراجیچ خودپرست، قدرت دوست افتاد. اوٌل رئیس جمهور شد سپس جنایتکار جنگی. به عنوان رئیس جمهور جمهوری سرپسکا در سال ۱۹۹۶ ظاهرآ دستور قتل عام (هر چند که ظاهرا او شخصآ آزارش هم به مورچهای نمیرسد) هشت هزار مرد مسلمان را داد. شاید هم از نظر او این مردان ارزشان کمتر از مورچه بوده است.
عمل بسیار وحشتناکی، ولی از نظر او ضروری بنظر میرسیده است. این چنین عملیات هول انگیزی اصلآ بر خلاف کارهای قبلی او نیست زیرا او بطور صد در صد مطمئن بود که اشغال سارایوو و دستور قتل عام مردان مسلمان، جابجا کردن هزاران هزار تن از مردم شهر سربرنیتسا و پاکسازی نژادی در جمهوری تازه تاًسیس سرپسکا و تمام این جابجائی انسانها به قیمت از دست رفتن جان هزاران انسان و بیخانمانی صدها هزار نفر انجامید، همه برای استحکام صربستان لازم بوده است.
حضور دکتر دابیچ به عنوان رهبر مدرن فرقهای مذهبی ظاهرآ در تضٌاد است با شخصیتهای دیگر کاراجیچ به عنوان فعٌال محیط زیست، روانکاو خوب که بیمارهایش را خوب درک میکند و کسی از آن طرف سیم تلفن به انسانها کمک میکند. در هر حالتی او صاحب قدرت بوده است. او به دیگران حکم میکرد او بر دیگران تسلطٌ داشت. به دیگران فرمان میداد و در هر کجا که بود بر دیگران اعمال سلطه میکرد. برای تبدیل شدن به دکتر دابیچ او هیچ احتیاجی نداشت که خودش، منش و شخصیٌت خود را تغییر دهد زیرا دکتر شفا دهنده و معجزهگر نیمهی دیگر شخصیٌت او بود. تنها کاری که میبایست انجام دهد این بود که موها و ریش خود را بلند کند.
او شفا میداد ولی با روشها و ابزار دیگر. میلا، که ظاهرآ از او به عنوان دوست دخترش در مطبوعات یاد میشود و به مانند یک مقدٌس به دکتر دابیج اعتقاد دارد، میگوید: او میتواند هر بیماری را شفا بخشد.... برای من او یک معجزه گر است. وقتی که انسان بطور عمیق راجع به این مسئله فکر کند میبیند که در حقیقت رهبر مذهبی و رئیس جمهور بسیار شبیه هم هستند. این یا آن... مردم هر دو را به یک اندازه میپرستند.
بر خلاف این تصٌور شایع که کاراجیچ انسان بسیار خلاٌقی بوده که توانسته خودش را به شکل دکتر دابیج دربیآورد ، در واقع دکتر دابیج نیمهی واقعی دیگر کاراجیچ است. او به همان شخصیٌت قبلی خودش بر گشت، به زمانی که هنوز قدرت تصمیم گیری برای مرگ و زندگی انسانها را نداشت.
دستگیری و تحویل او به مراجع بینالمللی برای دولت صربستان مشکلی در بر نداشت زیرا او نه شهروند دولت نوبنیاد صربستان است و نه یک قهرمان صرب.
او به اندازه تمام دنیا وقت دارد
دولت صربستان از دستگیری او استفاده سیاسی زیادی میکند. کاراجیچ هم تقٌدس خود را از دست میدهد. و اگر با دستگیری او قرار است چیزی عوض شود و دگرگون گردد اعتقاد به قهرمان بودن او است. زیرا دستگیری او تمام صربستان را تکان داده است.
در حال حاضر او تنها است و تنها با سرنوشت خودش که باید تجربهای بسیار درد ناک باشد. بخصوص دردناک، زیرا دوست و مشاور جنگی او راتکو ملادیچ هم همراه او نیست و نمیتوانند با هم همراهی کنند. او فقط میداند که دستگیری ملادیج هم برای خودش قصٌه دیگری دارد.
او الان در هتل نارنجی است. این اصطلاحی است که هلندیها برای زندان دیوان بینالمللی لاهه بکار میبرند. از حالا بسیار واضح است که او خودش را بیگناه معرفی میکند در حالیکه میداند تمام توجه دنیا به او جلب شده است. امٌا این دقایق طولی نخواهد کشید. امٌا زمانی که بالاخره در سلول زندان آنقدر ماند که آنجا را مثل خانهاش حساب کرد آنوقت سعی میکند تا دوباره توجه دیگران را به خود جلب کند. شاید او یک گروه تراپی تشکیل دهد که از هم زندانیان او در بند و شامل افراد ی از ناسیونالیستهای مختلف، آنوقت دیگر هم مهم نیست که آنها بر علیه یکدیگر جنگیدهاند. او که شخصآ با آنان دشمنی ندارد. او تازه خیلی هم خوب دیگران را درک میکند زیرا هر کس هر کاری انجام داده از روی وظیفه بوده است. شاید درباره شروع کرد به شعر گفتن و نوشتن داستان و رمان.، چند کتاب برای بچهٌها و یک کتاب بزرگ راجع یه زندگی و خاطراتش در زندان. او باندازه کافی وقت دارد.
------------
نویسنده این مطلب خانم س. دراکویچ نویسندهای است از کرواسی. او در سال ۲۰۰۵ برنده جایزه نمایشگاه کتاب شهر لایپزیگ در آلمان برای نوشتن کتاب «هیچ کس در آنجا نبود. جنایتکارا ن جنگ بالکان در دادگاه» شده است.
ترجمه زری طبائی
Süddeutsche Zeitung
31.07.2008
iran-emrooz.net | Sat, 02.08.2008, 22:14
بهرهبردای اسلامگرایان از نقاط ضعف دموکراسی
برگردان: علیمحمد طباطبایی
برنارد لوئیس کارشناس امور اسلامی معتقد است که غرب باید با قاطعیت تمام به کمک اصلاحطلبان مسلمان بشتابد تا اسلام را از [شر] بنیادگرایان خلاص کند. به عقیده او نشان دادن ترس و ضعف در برابر دشمنان فقط آنها را تشویق میکند که نقاظ ضعف دموکراسی را به نفع خود مورد بهره برداری قرار دهند. در مصاحبه با «ولت آنلاین»، او حملههای جدید به کشورهای غربی توسط اسلامگرایان را غیرممکن و بعید نمیداند.
ولت آنلاین: در آستانهی تاسیس «اتحادیه مدیترانه»، این بحث جریان داشت که آیا باید با افراد مظنون به حمایت از تروریسم مانند رئیس جمهور سوریه بشار اسد نیز وارد مذاکره شده یا خیر. اکنون او وارد کاخ الیزه شده و با مقامات فرانسه مذاکره کرده همانگونه که پیشتر یاسر عرفات به کاخ سفید راه یافت. آیا جهان آزاد در حال شکست در مبارزه با اسلامگرایان افراطی است؟
برنارد لوئیس: مبارزه با اسلامگرایان نه به پیروزی رسیده و نه ما از آنها شکست خوردهایم بلکه چون دشمنان ما اشتباهات بزرگتری از ما مرتکب شدهاند ما جان به در بردهایم. لیکن باید بدانیم که با تروریستها نباید به هیچوجه وارد معامله شد، زیرا آنها هرگز از طریق گفتگو تغییر نخواهند کرد. این تجربهی نسل من است که به زانودرآمدن در برابر تروریسم را با سیاست مماشات نخست وزیر سابق بریتانیا، چمبرلن و معاهدهی [بدنام] مونیخ [با هیتلر] در رابطه قرار میدهد. البته ما امروز در زمانه دیگری زندگی میکنیم اما اصول اساسی و بنیادین رفتار انسانی یکسان است: همیشه ضعف و ترس در برابر دشمنان فقط به آنها دل و جرئت بیشتری میدهد.
ولت آنلاین: اما بشریت بالاخره بر نازیسم و بولشویسم غلبه کرد. آیا شکست اسلامگرایان برابر است با آزادی ما؟
برنارد لوئیس: قبل از چیز برابر است با آزادی اسلام، اما همچنین با آزادی خود ما. اگر ما آنها را از چنگ خودکامگیشان آزاد نسازیم آنها ما را نابود میکنند. در مورد نازیها و بولشویستها هم به همین ترتیب بود. هر سه این گروهها نقاط اشتراک زیادی با هم دارند و از یکدیگر بسیار آموختهاند.
ولت آنلاین: مثلاً تحت پوشش کمک برای رفاه اجتماعی، مانند حزب الله لبنان؟
برنارد لوئیس: هر سه گروه نامبرده در توانایی خود جهت یافتن نقاط ضعف جامعهی ما و سوء استفاده از آنها با هم مشترکند. نقاط ضعفی مانند علنیت کثرتگرایانه ما و فقدان نگاه عاقبت اندیشانه، درست در زمانهای که اتفاقاً عاقبت اندیشی بسیار لازم است.
ولت آنلاین: چنین به نظر میرسد که این امر از «خط مشی ترسیدن پیشاپیش» یا به قول شما آمریکاییها «پیشگیری بزدلانه»، که فعلاً در غرب غلبه دارد، ویرانگرانهتر است.
برنارد لوئیس: بله. تحت این عنوان که «مگر ما چه کردهایم که شما عصبانی شدهاید و حالا چگونه میتوانیم اشتباهات خود را جبران کنیم؟»
ولت آنلاین: اخیراً ایران سوریه را به دلیل گفتگوهای غیر رسمیاش با اسرائیل که میتواند به شناسایی و پذیرش کشور یهودی منجر شود، تهدید کرده است. آیا باید بپذیریم که در محور عجیب ایران ـ سوریه شکافهایی ایجاد شده است؟
برنارد لوئیس: این گفتگوها از برای هر دو طرف بیشتر جنبه تاکتیکی دارد. با این وجود، محور «ایران ـ سوریه» عملاً در مخاطره قرار گرفته است: وضعیت عراق به نسبت بهتر شده. رژیم خود را تثبیت کرده و بسیاری از قسمتهای کشور در آرامش قرار دارند و اوضاع عادی میشود. اما این وضعیت باعث به خطر افتادن دو کشور همسایه یعنی سوریه و ایران است که رژیمهایشان نه صلحطلب هستند و نه عادی. بنیادگرایان دینی مانند حزب الله لبنان که توسط سوریه حمایت میشوند، رسیدن به اهداف خود را در مبارزهی فاجعهبار مرگ و زندگی میبینند. آنچه که البته برای القاعده و رئیس جمهور ایران محمود احمدینژاد هم صدق میکند. سال آینده ایران ۳۰ مین سالگرد انقلاب اسلامی خودش را جشن میگیرد، آنهم در حالی که وضعیتش از همیشه بدتر است.
ولت آنلاین: منشا این نفرت بیش از اندازه نسبت به یهودیها و کشور اسرائیل چیست؟
برنارد لوئیس: در ایران البته وضعیت یهودیها به خوبی ترکیه نیست، اما نسبتاً قابل قبول است، آنهم با وجودی که آلمانیها همراه خود نوعی یهود ستیزی را به ایران برده بودند. آنها به نا حق نمیگفتند که «آریاییها» و «ایرانیها» دارای منشا زبانی مشترکی هستند. مضافاً این که آلمانیها معتقد بودند ایرانیها شبیه به تمامی این «اقوام سامی» دور و بر خود نیستند. و این هم البته در جنگ جهانی دوم به نفع آلمانیها تمام شد که هنوز آثاری از آن در ایران باقی مانده. علاوه بر آن شاه [محمد] رضا پهلوی با اسرائیل روابط دیپلوماتیک برقرار کرده بود.
ولت آنلاین: هنگامی که تهران گروه افراطی و اسلامگرای حماس و حزبالله را مورد حمایت قرار داد به یکی از بازیگران اصلی در مناقشه اسرائیلی ـ فلسطینی تبدیل گردید و آنهم علیرغم آن که از کانون مناقشه فاصله بسیار دارد. و چنانچه غرب به طور یکپارچه دست به اقدام نزند، رژیمی که میخواهد اسرائیل را از نقشه جهان پاک کند به زودی به سلاح اتمی نیز مجهز خواهد شد.
برنارد لویس: این خطر بزرگی است. پیشرویهای دیگری هم توسط ایران وجود دارد، از میان عراق و سوریه به لبنان، در مناطق فلسطینی، در شرق از میان افغانستان به سوی آسیای میانه. در تمامی این نواحی ایرانیها انقلاب اسلامی خود را تبلیغ میکنند.
ولت آنلاین: در افغانستان، آیا غرب در برابر طالبان به اندازه کافی سنجیده عمل میکند؟
برنارد لویس: خیر. بیشتر قاطعیت دولت افغانستان در برابر اسلامگرایان دیده میشود. در این مورد غرب باید تلاش بیشتری از خود نشان دهد. طالبان نقاط ضعف نظم دموکراتیک بوجود آمده را مورد سوء استفاده قرار میدهند. در آنجا نیز همان گرایش «گامبی چمبرلین» به چشم میخورد: «با آنها مذاکره کنیم و ببینیم که از دست ما چه کاری برای آنها ساخته است».
ولت آنلاین: در ترکیه نیز یک نبرد حادی برای قدرت میان سکولارها و اسلامگرایان در جریان است ...
برنارد لوئیس: این نبردی بسیار جدی است و به سوی یک رویارویی بزرگ پیش میرود. در گذشته این ارتش بود که دخالت میکرد. اما امروز تصور انجام چنین چیزی نگرانی برای ورود ترکیه به اتحدیه اروپا را در پی دارد.
ولت آنلاین: آیا دیگر آنکارا امید بزرگ ما برای اسلام اصلاحطلبانه نیست؟
برنارد لوئیس: چرا هست. طرفداران نخست وزیر رجب طیب اردوغان تاکید دارند که در اروپا نیز احزاب دموکرات مسیحی وجود دارد که به نوبه خود تشکیل دولت دادهاند. چرا چنین چیزی نباید در یک دموکراسی اسلامی وجود داشته باشد؟ یک استدلال خوب که البته باید آنها اول ثابت کنند در آن حقیقتی هم وجود دارد.
ولت آنلاین: حالا به مسئله نفت بپردازیم: در خاورمیانه نیز تغیرات انرژی و آب و هوایی پایان عصر نفت را رقم میزند. چه پیامدهایی در انتظار این کشورها است؟
برنارد لوئیس: منابع مالی گروههای ستیزهجو از دستشان میرود. روشن است که خوراک جزمگرایی آنها نادانی است. ثروت حاصل از نفت فقط یک فاجعه بود. یک ضرب المثل مشهور آمریکایی میگوید: «بدون نمایندگی انتخابی از مالیات هم خبری نیست». سودهای حاصل از نفت بدون این که در درون کشورهای عربی نمایندگی انتخابی شکل گرفته باشد، به جیب آنها سرازیر شده است و این موجب تقویت نظامهای خودکامه شده و راههای دیگر توسعهی اقتصادی را مسدود کرده است.
ولت آنلاین: مسئلهی آموزش و پرورش را در نظر گیریم. فاجعه در این بخش همچنان باقی است و بخش قابل توجهی از جمعیت به ویژه زنان از سواد خواندن و نوشتن محروم هستند. آیا در این خصوص بهبودی به چشم میخورد؟
برنارد لویس: برای مناطق اسلامی زنان بهترین مایه امیدواریاند. این را دو قرن پیش نویسندگان آن منطقه به خوبی درک کرده بودند. آنها این پرسش را مطرح ساختند که چرا منطقه آنها که برای مدتها پیشاهنگی تمدن بشری را در اختیار داشته اکنون تا این اندازه پس رفته است. یک نویسنده ترک یک بار نکته اصلی را این گونه بیان کرده بود: «ما چگونه میتوانیم با غرب رقابت کنیم هنگامی که نیمی از استعدادهای خود را مورد استفاده قرار نمیدهیم؟» علاوه بر آن در عراق زنها پیشرفتهای بسیاری داشتهاند و آنهم در تمامی یک قرن گذشته.
ولت آنلاین: پس به عقیده شما جای امیداواری برای عراق وجود دارد. آیا آمریکا برای مدتی حضور نظامی خود را در این کشور حفظ خواهد کرد؟
برنارد لویس: امکانش البته هست، اما من آن را چندان محتمل نمیدانم. حدس من آن است که این حضور هر چه سریع تر به پایان خواهد رسید. نیروهای آمریکایی که برای حفاظت از عربستان سعودی در برابر صدام در آن منطقه بودند مدتها در آنجا ماندند و آمریکا در آن منطقه هیچ گونه منافع امپریالیستی را دنبال نمیکرد. اما به لحاظ حضور نظامی خود که تا حدی طولانی بود، خصومتهای زیادی را نسبت به خودش برانگیخت. و همانگونه که اسامه بن لادن گفته است همین حضور نظامی بود که او را به فکر ایجاد شبکه تروریستی خود انداخت. نباید فراموش کنیم که برای مسلمانها این عربستان است و نه فلسطین که نقش سرزمین مقدس را بازی میکند.
ولت آنلاین: اخیراً نشریه آمریکایی نیویورکر کاریکاتوری از باراک اوباما منتشر کرده بود که او را در لباس اسلامی نشان میداد و همسرش را در تیپی ستیزهجویانه و شبیه به آنجلا دیویس. بر روی دیوار کنار آنها عکسی از بن لادن نصب شده و در بخاری دیواری هم پرچم آمریکا در حال سوختن است. اوباما در جهان اسلامی همدلیهای بسیاری را ایجاد کرده است. حتی رهبران حماس به حمایت از او برخاستهاند. آیا در آمریکا این همدلیها به ضرر او تمام نمیشود؟
برنارد لویس: این کاریکاتور در واقع قرار بود که از او دفاع کند و هجو کسانی باشد که مخالف او هستند. اما نتیجه آن معکوس شد. جایگاه و موقعیت اوباما هنوزهم برای ما بسیار روشن نیست و بسیار در نوسان است. مسئله مهم تر این که ما چه پیامی برای افراط گرایانی داریم که در عراق بر ضد آنها در حال نبرد هستیم. آنها چیزی از دموکراسی نمیفهمند و این دادوقالهای پیش از انتخابات را به حساب ضعف و ترس و تزلزل ما میگذارند و تمامی اینها به آنها دل و جرئت میدهد.
ولت آنلاین: آیا هنوز هم احتمال حملات بزرگ تروریستی را در غرب میدهید؟
برنادر لوئیس: نمیتوان این احتمال را مردود دانست و بستگی بسیاری به آن دارد که رئیس جمهور بعدی آمریکا چه خط مشی را دنبال کند. اگر او به همان روش دهه ۱۹۹۰ باز گردد دوباره شاهد حملههایی خواهیم بود. اشتباه بخصوصی که در این مورد انجام شده بود این بود که هیچ اقدام متقابلی انجام نمیشد. تروریستها در استفاده از سلاحهای هستهای تردیدی به خود راه نخواهند داد. با آن نگرش آخر الزمانی که آنها دارند یک چنین شیوهی نابودکردنی برایشان حتی بسیار وسوسهانگیز هم هست.
ولت آنلاین: شرقشناس مشهور کارل هاینریش بکر بر این عقیده بود که تفاوت بزرگ نه میان اسلام و مسیحیت بلکه میان دینهای خاور دور و خاور میانه است، اگر البته ما دین یهود، مسیحیت و اسلام را به عنوان ادیان خاور میانهای تعبیر کنیم. آیا به عقیده شما چین و هند یک وزنه متعادل کننده ایجاد خواهند کرد؟
برنارد لوئیس: در مورد چین خیلی مطمئن نیستم که چه راهی را پیش گیرد. چین تعداد اندکی مسلمان دارد که تا اندازهای فعالیت سیاسی هم دارند، اما اطلاعات آنها به خارج درز نمیکند. اما برعکس آن هند دموکرات است که در هر حال یک نقش بزرگ بازی خواهد کرد. هند البته کشوری اسلامی نیست، اما دارای یک اقلیت بزرگ مسلمان است: بعد از اندونزی به نسبت تعداد کل مسلمانها، بزرگترین جامعه اسلامی جهان است. در هند از پاکستان مسلمانهای بیشتری زندگی میکنند. از چنین دیدگاهی هم که بنگریم هند در یک موقعیت ویژه قرار دارد و پیشرفت جهان را بیشتر تحت تاثیر قرار خواهد داد. علاوه بر آن نباید مسلمانهای روسیه و بالکان را فراموش کرد که این آخریها بر خلاف مهاجرین معمول امروزی اروپا، دارای همان قومیتگرایی و زبان چون دیگر ساکنین این منطقه هستند.
ولت آنلاین: آیا هنوز هم معتقد هستید که در پایان قرن جدید اروپا اسلامی خواهد بود؟
برنارد لویس: احتمالش هست، هرچند نه خیلی زیاد. به ویژه با توجه به خودآگاهی جدید مردم اروپا. مسئله اصلی افزایش جمعیت مسلمانها، ادامهی مهاجرت آنها و نرخ بیشتر زادوولد آنها است. البته مهاجرین خود را با شرایط جدید تطبیق میدهند. این را میتوانید در عربهای اسرائیلی ببینید: آنها در مقایسه با یهودیهای مهاجر نرخ زادوولد بیشتری دارند اما نه از همسایههای عرب خود. با این وجود در اروپا این روند ادامه خواهد داشت و در پایان این قرن ما شاهد یک اکثریت مسلمان خواهیم بود. وانگهی چند همسری در اروپا ممنوع است، اما خانوادههایی که قبل از مهاجرت چندین همسر اختیار کرده باشند در بعضی از کشورهای اروپایی پس از مهاجرت تحمل میشوند و آنهم علی رغم تمامی پیامدهایی که برای خدمات اجتماعی خواهد داشت.
---------------------------
iran-emrooz.net | Sat, 02.08.2008, 16:36
صلح جهان در گرو سیاست خارجی آمریکاست
شهلا صمصامی
اخیراً «اوباما» سفر موفقیتآمیزی به خارج از آمریکا داشت. در این سفر، کاندیدای ریاست جمهوری دموکراتها از کشورهای افغانستان، عراق، اردن، اسرائیل، سواحل غربی (مناطق اشغالی فلسطین) آلمان، فرانسه و انگلیس دیدن کرد. در همه جا بالاترین درجات امنیتی برای مراقبت از وی بکار برده شد. در عراق با ژنرال «پتریاس» در هلیکوپتر از مناطق مختلف بغداد بازدید کرد. در اردن، در کاخ عبدالله پادشاه این کشور از او پذیرایی گرمی شد و حتا عبدالله شخصاً «اوباما» را با ماشین بنز خود به فرودگاه برد. ولی استقبالی که از «اوباما» در برلین بعمل آمد در تاریخ بیسابقه بود. در یک روز گرم تابستانی بیش از ۲۰۰ هزار نفر در پارک «تیر گارتن» Tiergarten اجتماع کردند که به سخنان «اوباما» گوش دهند. تا چشم کار میکرد برای مایلها، دریایی از جمعیت دیده میشد. هرگز یک کاندیدای ریاست جمهوری در هیچ کشوری چنین مورد استقبال قرار نگرفته بود.
همهجا در خاور میانه و اروپا «اوباما» به عنوان سنبل تحولات در سیاستهای خارجی آمریکا شناخته شد. بویژه تغییر در سیاستهای حکومت هشت ساله پرزیدنت بوش، از جمله مسائل مهم جنگ عراق، صلح در خاور میانه، تروریسم، شکنجه زندانیان سیاسی، محیط زیست و همکاری و اتحاد با اروپا است. استقبالی که از «اوباما» از جانب سران کشورهای اروپائی و خاور میانه بعمل آمد نشان میدهد که جهان با اشتیاق، نه تنها در انتظار پایان دوران بوش است، بلکه از حالا وارد یک مرحلهی جدید در روابط با آمریکا شده است. در عراق، «مالکی» علیرغم فشارهای شدید کابینهی بوش، نه تنها با گرمی «اوباما» » را پذیرفت، بلکه گفت برنامه «اوباما» برای خروج نیروهای آمریکا مورد تایید اوست. بر اساس این برنامه، «اوباما» میخواهد طی ۱۶ ماه به تدریج قوای آمریکا را از عراق خارج کند و بخش مهمی را به افغانستان اختصاص دهد. بنا بر شرایط موجود در عراق، تعدادی از نیروهای نظامی آمریکا برای کمک به ارتش عراق و تعلیم آنها و همچنین جلوگیری از رشد القاعده در این کشور باقی خواهند ماند.
در اسرائیل که گفته میشد پرزیدنت بوش بهترین دوست این کشور است، مقامات مهم اسرائیلی از جمله نخست وزیر پیشین این کشور «بنجامین ناتانیاهو»، از رهبران حزب «لیکود» گفت اسرائیل حاضر است بنا بر پیشنهاد «اوباما» تمام امکانات مذاکرات دیپلماتیک را با ایران دنبال کند. بدون این پیش شرط که ایران ابتدا فعالیتهای اتمی خود را متوقف کند. این بر خلاف نظر پرزیدنت بوش است که هرگونه مذاکره با ایران را نشان دادن ضعف تلقی میکند.
«سارکوزی» رئیس جمهور فرانسه خود را دوست و یار «اوباما» خواند و گفت فرانسه از اینکه یک دموکرات در آمریکا به عنوان رئیس جمهور انتخاب شود بسیار مشعوف خواهد بود. در حالی که سفر «جان مک کین» به اروپا و خاور میانه که در ماه مارس انجام شد، بدون سر و صدا بود و حتا «سارکوزی» با «مک کین» در یک مصاحبه مطبوعاتی حاضر نشد.
نشریه معتبر آلمانی بنام «دراشپیگل» Der Spiegel در این مورد نوشت: «اورپاییها به «اوباما» عشق میورزند و بیشتر به این دلیل که او بوش نیست» .
تیرگی روابط اروپا و آمریکا
در برلین «اوباما» در مقابل ۲۰۰ هزار نفر این پیام را تکرار کرد که آمریکا و اروپا باید با یکدیگر در جهت منافع مشترک خود همکاری کنند. «اوباما» گفت باید دیوارهای تفرقه را از بین برد و جمعیت بارها سخنان او را با این شــعار معروف که «بله ما میتوانیم» «Yes we can» قطع کرد. مرد ۳۸ ساله آلمانی گفت: «امیدوارم «اوباما» بتواند آزادی را به آمریکا باز گرداند، آزادی که پس از ۱۱ سپتامبر از دست رفت».
مهمترین مسائلی که مورد اختلاف اروپائیان و پرزیدنت بوش بوده است جنگ عراق، افغانستان، تروریسم و شکنجه است. به یک معنی، سیاست خارجی آمریکا. جنگ عراق که علیرغم مخالفت شدید اروپائیان شروع شد و به اشغال نظامی این کشور انجامید، روابط بین اروپا و آمریکا را نه تنها تیره کرد، بلکه از جهاتی تبدیل به یک روابط خصمانه شد و قبل از جنگ عراق بیش از یک میلیون نفر در اروپا علیه جنگ تظاهرات کرده بودند.
«هنری لوی» Henri Levy روزنامهنگار فرانسوی میگوید: «ما طعم تلخ جنگ را در خانهمان چشیدهایم. در حالی که قبل از ۱۱ سپتامبر آخرین تجربه مردم آمریکا جنگهای داخلی بوده است. اروپا متفاوت از آمریکاست. جنگ، اروپا را به خاک و خون کشید. مردم اروپا مخالف جنگ هستند» .
سیاست خارجی آمریکا در دوران جرج بوش بر اساس فلسفهای بوده است که نتیجهاش اعمال خشونت و جنگ است. نئوکنسرواتیوها و مذهبیهای دست راستی در مجموع سیاست خارجی آمریکا را شکل دادند. شواهد زیادی در دست است که حتا اگر حملات ۱۱ سپتامبر اتفاق نیافتاده بود آمریکا به عراق حمله میکرد. این جنگ مهمترین دلیل اختلاف و شکاف بین اروپا و آمریکا بوده است. تکروی و بیاعتنایی به افکار عمومی جهان، بخش دیگری از سیاست خارجی آمریکا بوده است. در حالیکه سابقه تاریخی، بویژه از جنگ اول جهانی نمایانگر اتحاد و دوستی بین اروپا و آمریکا بوده است. چند قرن آرمانهای امپریالیستی اروپائیان، جنگ و درگیری و تحت الحمایه قرار دادن کشورهای دیگر و بالاخره جنگهای خونین جهانی اول و دوم، درسهای تلخی به اروپائیان داده است. باین دلیل، اروپا طرفدار صلح و دیپلماسی است. ایدههای امپریالیستی و سیاستهای تجاوزگرانه طرفدار زیادی در اروپا ندارد. دو دوره ریاست جمهوری نئوکنسرواتیوها و سیاستهای جنگ طلبانه آنها، نفرت عمیقی در دل مردم اروپا بوجود آورد.
در برلین در میان هزاران نفر که به استقبال «اوباما» آمده بودند، از زن و مرد و پیر و جوان همه چشم امید به یک آمریکایی متفاوت داشتند. یکی از شرکت کنندگان مرد ۷۲ سالهای بنام «جراد شولتز» به خبرنگار روزنامه «تایمز» گفته بود: «من امیدوارم «اوباما» رئیس جمهور شود که بار دیگر ما بتوانیم مغرورانه بگوئیم طرفدار آمریکا هستیم. من ناظر سخنرانی رؤسای جمهور پیشین آمریکا بودهام، اما باید اقرار کنم که در ۷ سال گذشته، شرم داشتیم بگوئیم که آمریکا و آمریکایی را دوست داریم. در حالیکه من میدانم آمریکا خدمت بزرگی بما کرده است. دلم میخواهد بار دیگر بتوانیم بگوییم آمریکا و آمریکایی را دوست داریم».
دلیل دیگری که اروپائیان مخالف بوش و سیاستهای خارجی او بودند این است که این دولت به هیچ وجه انعطاف پذیر نبوده و دنیا را به بد و خوب تقسیم کرده است. «جوزف جاف» یک روزنامهنگار آلمانی میگوید: «وقتی به کشور، گروه و یا دستهای برچسب تروریست و شیطان و دشمن زده میشود، راه مذاکره و صلح بخودی خود بسته شده و نتیجه، جنگ و روابط خصمانه است. به این دلیل است که «اوباما» در اروپا محبوبیت دارد، زیرا وی صحبت از مذاکره و همکاری میکند. اگر امروز قرار بود کسی به عنوان رئیس جمهور اروپا انتخاب شود ۸۵ درصد از مردم به «اوباما» رأی میدادند. زیرا «اوباما» صلح دوست بوده و اعتقاد به همکاری با کشورهای مختلف و سازمان ملل دارد.»
همین روزنامهنگار اضافه میکند: «مثلی است که میگوید آمریکا دختر اروپاست، دختری که از خانه رفته و هرگز باز نمیگردد. اروپا از آمریکا متفاوت است. حتا «اوباما» اگر پس از انتخاب شدن در سیاست خارجی خود برای مثال در مورد ایران غیرمنطقی رفتار کند، اروپائیان با او مخالفت خواهند کرد» .
از جمله مسائلی که «اوباما» بارها به آن اشاره کرده و مورد تایید اروپاییان است این است که محلی که جرج بوش برای جنگ انتخاب کرد اشتباه است. او میبایست در افغانستان میماند و هیچگاه به عراق نمیرفت. اگر هدف شکست القاعده بود، افغانستان مرکز عملیات آنها بود. همچنین این واقعیت که «اوباما» از ابتدا رأی منفی به حمله به عراق داد و موجب شده است که اعتماد اروپائیان را بیشتر جلب کند.
آرمانگرا یا واقعگرا
در زمینهی سیاست خارجی آمریکا مخالفان «اوباما» کوشیدهاند وی را یک فرد آرمانگرای ساده لوح جلوه دهند که فکر میکند میتواند دل دشمنان آمریکا را بدست آورد. «جان مک کین» و محافظ کاران از «اوباما» تصویر یک لیبرال خیالپردازی را ارائه میدهند که امیدوار است خطرات دنیا از سر راه برداشته شود. حتا پرزیدنت بوش پیشنهاد «اوباما» مبنی بر ملاقات با دیکتاتورها را ساده لوحانه نامید.
«فرید زکریا» مفسر سیاسی در مقالهای در «نیوزویک» مینویسد:
«اوباما» در طول مبارزات انتخاباتی چه علیه «کلینتون» چه حالا علیه «مک کین» با روشنی سیاستهای خارجی خود را توضیح داده است. آنچه که از سخنان «اوباما» بدست میآید، نگاهی دیگر به مسائل جهانی است که با یک لیبرال تفاوت داشته و بیشتر به یک واقعگرای سنتی نزدیک است» . «زکریا» اضافه میکند: «حداقل از نقطه نظر مکاتب تاریخی سیاست خارجی «اوباما» بنظر محافظهکارتر آمده و «مک کین» یک آرمان گرای پر حرارت بنظر میرسد» .
در مورد تفاوت «اوباما» با جرج بوش «زکریا» میگوید: «اوباما» بندرت لحن و زبان اخلاقی و متعصبانه بوش را بکار میبرد. «اوباما» دنیا را به خوب و شیطانی تقسیم نمیکند، حتا زمانیکه صحبت از تروریسم است، وی کشورها و حتا گروههای تروریست را به عنوان عناصری پیچیده میبیند که انگیزهی آنها قدرت، طمع و ترس است تا ایدئولوژی خالص» . بنظر «زکریا» علاقه «اوباما» به دیپلماسی به این دلیل است که او معتقد است با گفتمان میتوان ضمن بررسی، یادگرفت و احتمالاً در کشورها و جنبشهای گوناگون نفوذ داشت زیرا اینها یکدست نیستند و ویژگیهای خود را دارند. برای مثال «اوباما» وقتی از مسلمانان، حتا تندروها سخن میگوید تأکید میکند که تفاوتهای زیادی در دنیای اسلام وجود دارد. در دنیای اسلام عربها، ایرانیها، آفریقاییها، آسیای جنوب شرقی، شیعه و سنی همه متفاوت بوده و هر کدام منافع و برنامههای خودشان را دنبال میکنند.
یکی از بخشهای مهم سیاست خارجی جرج بوش، هدف آوردن آزادی و دموکراسی به خاور میانه بوده است که نتیجهی آن جنگ و اشغال نظامی عراق بود. «اوباما» به جای آزادی و دموکراسی ترجیح میدهد اصطلاح «بهتر شدن وضع اقتصادی و جامعهی مدنی» را بکار برد. «اوباما» مشغولیت ذهنی و اصرار بوش را به انتخابات رد میکند و معتقد است که خواستهای مردم این منطقه وسیعتر و بنیادیتر است. مانند داشتن غذا، مسکن و شغل. «اوباما» در مصاحبهای با «نیویورک تایمز» گفت: «با بر آوردن این نیازهای اساسی، آن زمان فضا برای رژیمهای دموکراتیک بازتر خواهد شد». این در حقیقت آن نوع دموکراسی است که آهسته، واقعی و بتدریج بوجود خواهد آمد که مورد نظر کنسرواتیوها در گذشته بوده است. به این ترتیب «اوباما» معتقد است که تغییر و تحول در دنیا امکان پذیر است، ولی به آهستگی. به این دلیل «فرید زکریا» میگوید «اوباما» عمیقاً کنسرواتیو است.
«زکریا» در رابطه با جنگ عراق میگوید: «علیرغم پیشرفتهایی که اخیراً در عراق بوجود آمده است، نظر «اوباما» این است که عراق یک عامل باز دارنده بوده و هر چه سریعتر آمریکا از آنجا خارج شود بهتر است» . «زکریا» اضافه میکند: «ولی از این لحاظ که توجه کامل «اوباما» به موضوع مهم منافع امنیتی آمریکاست، میتوان او را یک واقعگرا نامید» .
«زکریا» در مقایسه بین جمهوریخواهان و دموکراتها میگوید «بنظر میرسد در این زمان جمهوریخواهان در سیاست خارجی بیشتر آرمانگرا هستند. آنها دنیا را به بد و خوب تقسیم کرده از مذاکره و معامله با رژیمهای باصطلاح بد خوداری میکنند. این کنسرواتیوها هستند که میخواهند دموکراسی را در دنیا گسترش دهند، ولی بدون توجه به عواقب آن. «مک کین» که تفاوتهایی با جرج بوش داد، از نظر سیاست خارجی هم عقیده کنسرواتیوهاست. «مک کین» معتقد است که باید مجمع کشورهای دموکرات را بوجود آورد. روسیه را از جمع کشورهای صنعتی هشت گانه خارج کرد و چین را از هر دوی اینها حذف نمود» . «زکریا» ادامه میدهد: «پاسخ «اوباما» به «مک کین» در این زمینه میتوانست توسط «هنری کسینجر» نوشته شده باشد که میگوید، ما نیاز داریم که با هر دوی این کشورها همکاری کنیم تا بتوانیم مشکلات مهم جهانی را حل کنیم».
روسیه از نظر سیاسی و چین، بویژه از نظر اقتصادی قدرتهای مهمی در آینده خواهند بود. این دو کشور سیستم سیاسی و ایدئولوژیکی متفاوتی دارند ولی همکاری با آنها به نفع همه کشورهاست. بدون همکاری قدرتهای بزرگ، صلح و ثبات در جهان امکان پذیر نیست.
«زکریا» معتقد است که «اوباما» و «مک کین» هر دو مخلوطی از آرمانگرا و واقعگرا هستند. یک سیاست خارجی غیرعملی شکست میخورد. «زکریا» در مورد «اوباما» میگوید: «برای یک فرد دموکرات امروزی، «اوباما» بنظر میرسد به سنت واقعگرایی احترام میگذارد و «مک کین» به عنوان یک جمهوریخواه سنتی، دنیا را از دید اخلاقی میبیند» .
«زکریا» به یک تفاوت مهم دیگر بین این دو کاندیدا اشاره میکند و آن طرز فکر و دید آنهاست. «مک کین» بنظر میآید نسبت به دنیا بدبین است و آنرا جای خطرناکی میبیند که نیاز به اعمال زور از طرف آمریکا برای شکست شیطان صفتان دارد. «اوباما» دنیا را از دیدی میبیند که کشورهای دیگر غالباً با آمریکا همراه هستند. او معتقد است که ملتها با پیشرفت بیشتر، مدرن تر شدن وارد سیستم سیاسی و اقتصادی جهانی میشوند. حکومتهایی مانند ایران و کرهی شمالی در مقابل امواج تاریخ ایستادهاند. وظیفه آمریکا اینست که نیروهای پیشرو را در این جوامع حمایت کند. آمریکا باید بجای زور، نیروی نرمکننده بکار برد و با همکاری کشورهای دیگر مشکلات جهانی را حل کند.
صلح جهان در گرو سیاست خارجی رئیس جمهور آینده آمریکاست
انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال ۲۰۰۸ از جهاتی تنها یک انتخابات آمریکایی نیست، بلکه در سراسر دنیا مردم چشم به این انتخابات دوختهاند. تمام وقایع سیاسی جهان تحت الشعاع این انتخابات است، زیرا صلح جهان در گرو سیاست خارجی ریاست جمهوری آینده آمریکاست. ۸ سال گذشته و دوران ریاست جمهوری جرج بوش از نظر سیاسی و اقتصادی برای آمریکا و جهان سالهای تیرهای بوده است. رکود اقتصادی، فقر، بیماری، جنگ و خرابی در چهار گوشه دنیا، زندگی بسیاری از مردم را دشوارتر از همیشه کرده است. نه آمریکا، نه اروپا، نه چین و یا خاور میانه به تنهایی قادر نیست با این مشکلات بسیار جدی روبرو شود. مبارزه با طالبان، شکست القاعده، برقراری ثبات در پاکستان، پایان جنگ و اشغال نظامی عراق، صلح بین اسرائیل و فلسطین، حل مسئله اتمی ایران، مبارزه با فقر، جنگ و بیماری در آفریقا از جمله مسائلی است که رئیس جمهور آینده امریکا با آن روبروست. انتخاب یک سیاست خارجی منطقی و عاقلانه براساس احترام به آزادیهای فردی، خود مختاری و تمامیت ارضی کشورها، همراه با همکاری و مشورت با دوستان و متحدان و مذاکره با مخالفان میتواند راه را برای صلح در جهان هموار کند.
در این راستا بنظر میرسد مردم در اروپا و بیشتر نقاط جهان بر این تصورند که «اوباما» دارای شرایطی است که امکان دوستی و همکاری با آمریکا را بار دیگر فراهم میکند. به قول یکی از ژورنالیستهای فرانسوی، «اوباما» مردم اروپا را به هیجان آورده است، زیرا مردم او را مخلوطی از دو شخصیت سیاسی بزرگ در تاریخ معاصر آمریکا میدانند، «جان کندی» و «مارتین لوتر کینگ». دو شخصیتی که قهرمانان آمریکایی شناخته شدهاند. این مقایسه به «اوباما» ارزش و موقعیت مهمی میبخشد که مهمترین دلیل آن نیاز به رهبری است که در یک زمان پر خطر، دنیا را از نفاق، دشمنی و جنگ نجات داده و آنرا به سوی صلح و دوستی ببرد.
iran-emrooz.net | Tue, 29.07.2008, 8:52
نه نبرد میان فرهنگها و نه گفتگو میان آنها
اولیور روی / برگردان: علیمحمد طباطبایی
اولیور روی مدیر تحقیقات در Centre National de la Recherche Scientifique در پاریس و استاد دانشگاه در Ecole des Hautes Etudes en Sciences Sociales یکی از متخصصین برجسته در شناخت اسلام سیاسی است. او برخی تصورات رایج را که در گفتمان اسلامگرایی افراطی غلبه دارد مورد پرسش قرار میدهد.
برای مقابلهی صحیح با اسلامگرایی افراطی راهی جز شناختی درست از آن وجود ندارد. امروزه این پدیده به طور کل به عنوان شکل گیری نهایی و مبالغه آمیز یک فرهنگ سنتی دینی و اسلامی محسوب میشود. این واقعیت که امروزه اندیشه در باره اسلام افراطی در درجه نخست به این پرس میپردازد که « قرآن در باره مسئله مورد نظر چه میگوید » خود نشانهای است از نوعی نگرش اشتباه به موضوع. همزمان فرهنگ جهان اسلامی به عنوان بیان دنیوی دین تلقی میشود: از « هنر اسلامی » و « شهر اسلامی » سخن گفته میشود، آنهم در همان حالی که اصطلاح « شهر مسیحی » هرگز مورد مصرفی نداشته و مفهوم « هنر مسیحی » حداکثر به هنری که در خدمت کلیسای مسیحی است محدود میباشد. همچنین تصور بر این است که دین و فرهنگ بر خلاف مسیحیت در اسلام با یکدیگر پیوند بسیار شدیدتری دارند. از این رو زوائد اسلام گرایی افراطی در غرب غالباً به عنوان نوعی تجسم فرهنگ اسلامی و جناحهای پیشروی آن تلقی میشود، درحالی که هرگز کسی در اروپا افراط گرایی سیاسی (همچون گروه بادر ماینهوف) یا فرقههای بنیادگرای دینی را چیزی مگر گروههای کوچک و حاشیهای تلقی نمیکند.
این برداشت میتواند توضیحی برای موفقیت اصطلاحاتی چون « نبرد فرهنگها » یا « گفتگو میان فرهنگها » باشد. طرفداران این به ظاهر مدلهای مخالف با هم اساساً یک اندیشه را مبنای کار خود قرار داده اند: در جهان اسلامی یک همکاری بسیار نزدیک میان دین و فرهنگ وجود دارد، مسلمانان در اروپا « شرقی » باقی میمانند، و مسئله اصلی در این خصوص دانستن این نکته است که «اسلام در این خصوص چه میگوید ». البته از این نقطه به بعد نگرشهای دو طرف از هم فاصله میگیرند و هرکدام به دو سوی مخالف میروند. طرفداران نظریه نبرد فرهنگها هیچ گونه امکانی برای سازش نمیبینند مگر انجام اصلاحات بنیادین در اسلام و یا عدم پذیرش اساسی دین اسلام توسط مسلمانان در اروپا (این تقریباً همان موضع آیان هیرسی علی است). طرفداران نظریه گفتگوی میان فرهنگها برعکس میخواهند که با نمایندگان اسلام سنتی و سیاسی جهان اسلامی به تفاهم برسند تا به این ترتیب افراط گرایان را منزوی ساخته و یک اسلام قابل قبول را تبلیغ کنند.
ایده اصلی که مدلهای « نبرد » یا « گفتگو » میان فرهنگها بر آن قرار دارد اشتباه است. در جریان به افراط گرایی کشاندن عکس العمل جامعه اسلامی نسبت به جهان مدرن به طور کل و نسبت به « امپریالیسم » بطور اخص سربرمی آورد. در واقع رابطه سنتی میان دین اسلام و فرهنگ اسلامی دچار بحران شده است. هم برای طرفداران اسلام سیاسی بنیادگرا (القاعده) و هم برای افراطیون دینی (سلفیها) به افراط گرایی کشاندن پیامدی از به تحلیل رفتن فرهنگ است. عملیات خشونت انگیز افراط گرایان اسلامی واکنش یک فرهنگ سنتی نیست، بلکه بیشتر عکس العمل نسبت به فقدان چنین فرهنگی است. به این ترتیب میتوان آشکار شدن یک پدیده جدید مانند ترورهای انتحاری را توضیح داد.
در اینجا یقیناً باید میان اسلام گرایی سیاسی و دینی تفاوت قائل شد، حتی با وجود آن که در اروپا این برداشت بسیار متداول است که افراط گرایی سیاسی پیامد بلاواسطه افراط گرایی دینی است. با این حال تحقیق انجام شده در باره فعالین ستیزه جوی القاعده ثابت میکند که این عقیده درست نیست. این شبکه تروریستی در درجه اول گروههای حاشیهای را جذب میکند: از میان نسل دوم مهاجرین به اروپا و همینطور نودینان (Konvertiten) . القاعده عملاً سازمانی اسلامی است که در آن نودینان بیش از سایر گروهها دیده میشود ـ چیزی در حد ۱۰ تا ۲۰ درصد. علاوه بر آن در میان مسلمانانی که به این سازمان وابستهاند به ندرت سوابقی از تحصیلات دینی مشاهده میگردد و تعداد اندکی از آنها از سازمانهای اسلامی دیگر جذب شده اند، بلکه آنها بیشتر با مشاهدهی مستقیم به عملیات خشونت انگیز و ستیزه جویانه به افراط گرایی کشیده شدهاند و البته بدون پیمودن مسیر انحرافی از عمل و تجربه دینی. در اسلام افراطی و سیاسی مسئله اصلی به افراط کشیده شدن درونی جامعه اسلامی بر اساس [الگوهای] دین نیست. از طرف دیگر سلفیها مهمترین و اولین هدف سرکوبگری خود را در فرهنگهای سنتی اسلامی جستجو میکنند، یعنی در صوفیسم، موسیقی، آئین و سنتها از جمله در پوشش تن و بدن و آداب غذا خوری. لباس « اسلامی » (زنان محجبه با دستکش و تن پوشهای بلند، بورقا) ابداعی تازه است. رستورانهایی که به تازگی تحت عنوان « غذای حاضری حلال » به ارائه و فروش خوراکهایی میپردازند که با دستورات غذای اسلامی متناسب است و در این میان در بین مسلمانان بسیار متداول شده است کباب و بعضی خوراکهای سنتی دیگر را از دور خارج کرده اند، غذاهایی که اکنون طرفداران خود را در درجه اول در میان غیرمسلمانان مییابند.
بنابراین راه چاره چیست؟ در اروپا عکس العملهای روزمره به تهدید اسلام گرایی افراطی تا کنون به توسل جویی به مسلمانان میانه رو اما سنتی در کشورهای خودی یا به درخواست برای انجام « اصلاحات » در اسلام سنتی محدود بوده است. با این وجود تصورات مسلمانان محافظه کار و میانه رو از زمان بسیار عقب مانده و اصولاً به انجام پیوند مجدد میان جامعه مهاجر و سرزمین مادری محدود است (برای مثال این همان هدف سازمانهای ترک مانند Ditib در آلمان است). پیامد یک چنین موضعی یک بیگانگی به مراتب بیشتر نسل بعدی از محیط و فرهنگ اروپایی و بحران در جذب شدن در جوامع غربی است ـ حالا تداخل با محیطهای درگیر بحران خاورمیانه به کنار. و کسانی که در جستجوی یک لوتر اسلامی هستند باید اول خود آثار لوتر را بخوانند! در هر حال کشورهای اروپایی که جدایی میان کلیسا و دین را عملی کردهاند نمیتوانند عملاً در پرسشهای مربوط به الهیات بدون آن که اصول خود را زیر پا گذارند وارد شوند.
به جای آن باید جداکردن فرهنگ از دین را تسریع نمود که امروزه نشانه بارزی از جهانی سازی است. سکولاریزه کردن در حال کار است: در حالی که امر دینی را از امر فرهنگی جدا میکند، یقیناً در به افراط کشانده شدن دین نیز سهمی دارد ـ این را میتوان در انجماد محافظه کارانه کلیسای کاتولیک یا در پیشروی کلیساهای آزاد پروتستان مشاهده کرده. از طرف دیگر این امکان را نیز فراهم میآورد که به عنوان اهل ایمان و یک شهروند به زندگی ادامه داده شود. بنابراین باید تکامل اسلام اروپایی به سوی دین خالص را مورد حمایت قرار داد، بدون آن که در این کار پرسشهای الهیات مطرح شوند. دین « خالص » یعنی آزادی ایمان بدون پذیرش فرهنگهای دیگر، موعظه کردن به زبانهای اروپایی، مسجدهای که ( با یا بدون مناره) اجازه دارند در چشم انداز شهرهای اروپایی فضای مخصوص خود را داشته باشند، تربیت دینی بر اساس الگوهایی که مشابه آنها برای مسیحیان و یهودیان پیش بینی شده است. اسلام باید در معرض همان رفتاری قرار گیرد که ادیان دیگر قرار گرفته اند، و باید از همان امتیازها برخوردار گردد و البته همان محدودیتها درباره اش اعمال شود.
اما قبل از هر چیز نباید از اسلام توقع همسوشدن با تعدد فرهنگها داشته باشیم. یک مسلمان در درجه اول یک فرد مومن است ،چه با اصل و منشا اسلامی یا از دینی دیگر به اسلام در آمده. از طرف دیگر هر انسانی که دارای اصل و منشا اسلامی است به طور اجتناب ناپذیر یک مسلمان نیست. او میتواند یک ملحد، لاادری، بی تفاوت نسبت به دین یا گرویده به دینی دیگر باشد (به ندرت تعداد رو به افزایش مسلمانهایی مورد توجه قرار میگیرد که به دین مسیحیت وارد میشوند). و تا آنجا که دین مورد علاقه او در چارچوب قوانین موجود قرار دارد خود را وقف دین و نه فرهنگ کند.
ما باید یک الگوی اروپایی و جهانشمول از « متدین بودن » را ایجاد کنیم و مسلمانان را بیش از این به یک فرهنگ زوال یافته و سپری شده پس نفرستیم. در واقع فرهنگی که بیشتر ساختگی است تا واقعی. القاعده به جوانان مسلمان الگویی از قهرمانهای مدرن و نیست انگارانه (نیهیلیستی) را ارائه کرده است. ما باید مدلی مخالف با آن از یک مسلمان اروپایی را بسازیم که ایمان را با مدرنیته توام ساخته و آنهم البته در یک محتوای امیدبخش و نه مایوسانه. و این همان چیزی است که اکثر مسلمانهای اروپایی خواهان آن هستند ـ اگر البته کسی زحمت شنیدن سخنان آنها را به خود بدهد.
iran-emrooz.net | Sat, 26.07.2008, 8:04
تلفات انسانی ۱۷ میلیون
برگردان: علیمحمد طباطبایی
انتشار کتاب جدیدی در فرانسه نشان میدهد که چگونه تجارت برده توسط مسلمانان، آفریقا را به نابودی کشانده است. تجارت برده در آفریقای تحت حاکمیت مسلمانان حتی در آخر قرن نوزدهم همچنان ادامه داشته است.

در حالی که مدعیالعموم در دادگاه بینالمللی جنایات جنگی لاهه، لوئیز مورنو اوکامپو، درخواست حکم جلب بینالمللی عمر حسنالبشیر رئیس جمهور سودان را به علت نسلکشی صادر کرده است، در فرانسه انتشار یک کتاب جدید سروصدای زیادی به راه انداخته است.
حکومت سودان متهم شده است که شبه نظامیان عربی را مورد حمایت قرار میدهد که مطابق با برآوردهای سازمان ملل، در پنج سال گذشته ۳۰۰ هزار آفریقایی سیاه به خاطر فعالیتهای تروریستی آنها به قتل رسیدهاند. اما تیدیان ان دیاس (Tidiane N’Diayes) کارشناس تاریخ آفریقای سیاه در کتابش با عنوان « نسل کشی پوشیده » فجایعی را مورد بررسی قرار میدهد که تجارت برده تحت حاکمیت مسلمانان در آفریقا ایجاد کرده بود. مطابق با آنچه در این کتاب آمده است تجارت برده توسط کشورهای عربی از قرن هفتم میلادی به این سو باعث قربانی شدن ۱۷ میلیون انسان شده است و در شرایطی که تجارت برده توسط اروپاییها به ۱۳۰ سال میان ۱۶۶۰ تا ۱۷۹۰ محدود ماند، تجارت برده توسط کشورهای عربی و اسلامی ۱۳ قرن تمام همچنان تا رویدادهای اخیر دارفور ادامه یافت.
مطابق با گزارشی از یک شاهد عینی از قرن نوزدهم یکی از سکنه شهری به نام Oujiji به پرسش یک سیاح اروپایی که چرا در نزدیکی آن شهر این اندازه جنازههای در حال پوسیدن فراوان هستند وی با کمال خونسردی پاسخ داده است که: معمولاً مردم ما جنازههای بردههایشان را در اطراف شهر میاندازند، جایی که طی شب بعدی کفتارها آنها را به طور کامل میخورند. اما امسال تعداد این جنازهها به قدری زیاد شده است که مرده خورها هم از کارشان عقب ماندهاند.
اهمیت امروزین این گزارشات از آنجا به دست میآید که آنها به طور تکان دهندهای چیزی از عادت « خود مقصردانی » سرکوب شده اروپاییها را برملا میسازد که طی قرنها بخشی از تصویری را تشکیل میداد که مردم غرب از بیرحمی شرقیها برای خود ساخته بودند. تاثیر این نوع روایتها نیز در آن زمان در فرهنگ عامیانه بازتاب یافته بود. از ۱۸۸۹ در رمانی از کارل مای به نام « کاروان بردهها » میشد همان چیزی را خواند که امروزه در کتاب مورد بحث ما مورد تاکید قرار گرفته است: این که تجارت برده در آفریقای تحت حاکمیت مسلمانان حتی در آخر قرن نوزدهم همچنان ادامه داشته است.
علاوه بر آن اروپاییها به شخصه تجربیاتی با تجار مسلمان برده به دست آورده بودند. با شورش بزرگ قزاقها و کشاورزان در اوکراین، که در ۱۶۴۸ همزمان با معاهده صلح وستفالی به انجام رسید، تاتارهای کریمه صدها هزار انسان را به بازارهای فروش برده در استانبول و کریمه همراه آوردند. عثمانیها از میان اسرای مسیحی که برای آنها در حکم برده بودند پسران نوجوان را جدا کرده و پس از تعلیمات بعدی آنها را در صفوف نیروهای ینی چری خود جای میدادند. و دریانوردان اروپایی در دریای مدیترانه با خطر ربوده شدن و ارسال به بازارهای برده در شمال آفریقا مواجه بودند.
قربانی برجستهی آن روبینسون کروزو بود که نه به طوری که معمول بود به توسط خریدن خود بلکه با فرار از دست اربابان مسلمان خلاص گردید. در عملیاتی کاملاً نادر از همبستگی میان یک اروپایی و یک آفریقایی، او همراه با بردهی جوان سیاهپوستش به نام Xury با قایقی یک دکله ناپدید شد. این کنارهم بودن اما چندان به طول نینجامید، زیرا او به عنوان تاجری انگلیسی و خونسرد قایق را با مسافر همراهش در اولین فرصتی که به دست آورد به نمایندهای از دریانوردی مسیحی فروخت. آن جوان برده با توجه به تیزهوشی که از آن بهره مند بود ۶۰ دوکات تمام برای اربابش به بارآورد، در واقع به اندازهی یک دست پوست شیر همراه با دست دیگری پوست پلنگ.
این واقعه جانبی « روبینسون کروزو » نشانهای از خشک مغزی اروپایی است، که البته فقط طی تجارت بردهی میان کشورهای دو سوی اقیانوس اطلس خود را به ثبوت نرسانده است، فعالیتی که طی آن خریداران برده محتاج کمک تجار آفریقایی و مسلمان بودند.
ان دیاس تاکید میکند که تجارت برده توسط مسلمانان البته بدون همکاری حاکمان آفریقایی مقدور نبوده است. با این وجود تصاویر بسیار وحشتناک از مناطقی که توسط شکار بردهها خالی از سکنه شده و یا پوشیده از جنازه بردهها بود آن عکسهای مشابه از کنگوی بلژیک را به طور کامل به کناری میزند که الهام هنده ژوزف کنراد در نوشتن رمان مشهورش « قلب تاریکی » بود.
حتی با وجود آن که این آفریقا است که بیشتر از هر جای دیگر از تجارت برده دچار صدمه شده است، اما نمیتوان برای این قاره نقش مطلقی از قربانی شدن یا مجرم بودن را تعیین کرد. این هم البته اشتباه است که گناه فقر و عقب ماندگی آفریقا را گاهی به گردن جهان اسلامی و گاهی مسیحی انداخت یا میان این دوجهان آن را نصف نصف تقسیم کرد.
و در نهایت این صرفاً ادامه تجارت برده که مرزهای نهایی آن هنوز هم در مناقشه دارفور قابل مشاهده است نبود که جهان اسلامی را در برابر غرب دچار صدمه و زیان ساخته است. در جهان اسلامی یک دگرگونی قابل مقایسه با انقلاب فرانسه یا انقلاب صنعتی بوقوع نپیوست، و چیزی دیده نشد مگر ادامهی نظامهای فئودالی، دیکتاتوری و استبدادی، نظامهایی که برای آنها حقوق بشر همانقدر بیمعنا بودند که توانهای نهفته برای ایجاد یک بازار کار آزاد.
خشونت خودخواهانهای که محو بردههای مرده را به دست کفتارها میسپرد، متناسب بود با تجربهای اقتصادی که مطابق با آن کاربردگی در یک اقتصاد راکد به دشواری میتوانست هزینههای نگهداری آن را جبران کند. برخلاف آن در روم باستانی به این نکته پی برده شد که کارآمدترین شکل استفاده از نیروی کار بردهها شیوهای است که بالاخره بردهها بتوانند آزادی خود را خریده و شهروند رومی گردند. لیکن در پس تصویر کلاسیک از بردههای شرقی و نگهبانان حرمسراها یک نظام غیرمولد استبدادی قرار داشت که آن همه تجملات را نه از راه تولید اقتصادی بلکه به زور از مالیات دهندگان داخلی یا با باج گیری از همسایههای ضعیف تر به دست میآورد. در این حرمسراها راه خروجی برای هیچ کس وجود نداشت، بلکه اگر چیزی بود فقط مسیری برای رشد در داخل دستگاهی به چشم میخورد که برده داری را مدیریت میکرد. بنابراین بردههای کارگر و سرباز و همچنین خواجگان حرمسرا در عین حال هم قربانی و هم تکیه گاه نظامی انگلی بودند که برای سازمان دادن حکومت بر انسانها استعداد بیشتری داشت تا برای کار مولد. پیامدهای چنین سیستمی این بود که تودههای مردم فقیر باقی میماندند، و فقط به کمک نیروهای مسلح نظامی میشد از شورش آنها جلوگیری کرد، همان نیروهایی که خود تبدیل به حکومتی در داخل حکومت میگردیدند. برده داری نه تنها خودش هولناک است و به ایجاد شرایط هولناک میانجامد که باعث فقر و فلاکت و حفظ چنین شرایطی میگردد. و در این مورد استثنائاً غرب دیگر تقصیری ندارد.
iran-emrooz.net | Mon, 21.07.2008, 21:09
چرا اتحاد شوروی سقوط کرد؟
برگردان: ش. فرهمند راد
(معرفی کتاب و فيلم)
منبع: روزنامهی سوئدی سونسکا داگبلادت
وبلاگ مترجم: http://shivaf.blogspot.com
چرا اتحاد شوروی سقوط کرد؟ اين پرسشیست که از سوی تاريخدانان معاصر مطرح میشود و شماری پاسخهای گوناگون به آن داده میشود. برخی میگويند شايد برنامهی جنگ ستارگان امريکا بود که اتحاد شوروی را به مسابقهای تسليحاتی کشاند و فروپاشی اقتصادی اين نظام را در پی آورد، برخی میگويند شايد اقتصاد برنامهريزی شده در اصل با ناکارآيی خود سقوط نظام را موجب شد، و برخی ديگر میگويند شايد پيشرفتهای جبههی همبستگی در لهستان بود که زير پای حاکميت شوروی را خالی کرد. اينجا میخواهم سه تلاش برای دادن پاسخی به اين پرسش را معرفی کنم. اين سه تلاش بهتازگی و اکنون که فراز و نشيب رويدادهای شگرف را پشت سر گذاشتهايم، و از سه ديدگاه بهکلی متفاوت صورت گرفتهاند: نخست کتاب «همه چيز ابدی بود، تا آنکه ديگر نبود: واپسين نسل شوروی»(۱) نوشتهی آلکسهی یورچاک Alexei Yurchak استاد انسانشناسی ِ اجتماعیست (social anthropology)، ديگری «سقوط يک امپراتوری، درسهايی برای روسيهی امروز»(۲) نوشتهی يگور گايدار Egor Gaidar است. گايدار در آغاز دههی ۱۹۹۰ از جمله وزير دارايی و مسئول اقدامات ضربتی در اقتصاد بود که در آن هنگام اجرا شد. و نمونهی سوم فيلم «سقوط يک امپراتوری. درسهای بيزانس»(۳) به کارگردانی اولگا ساووستيانوواست Olga Savostianova است که بارها در تلويزيون روسيه نمايش داده شدهاست.
آلکسهی يورچاک زوال ايدئولوژی شوروی را از راه مصاحبه با افرادی از واپسين نسل جوانان شوروی مطالعه میکند. نظريهی آغازين او اين است که از پايان دههی ۱۹۵۰، يا در واقع پس از مرگ استالين در ۱۹۵۳ ديگر چهرهی معينی برای بازتوليد ايدئولوژی وجود نداشت. بهجای آن عبارات سياسی موجود را تکرار و تکرار میکردند و همين عبارتها سپس در همهی سطوح حزب از هیأت سياسی تا پايينترين ردههای کامسامول (سازمان جوانان کمونيست) نقل میشد و تکرار میشد. حتی رهبران حزب هم ديگر نوشتهای توليد نمیکردند و مطالب موجود را میبريدند و میچسباندند. يورچاک نشان میدهد که هيچيک از رهبران حزب بعد از خروشچف جرأت نداشتند در سخنرانیها چيزی بيرون از نوشتهای که در دست داشتند بگويند.
اين نوشتههای سياسی بهتدريج عملکردی آيينی داشتند. اينها را سخنرانان گوناگون به مناسبتهای گوناگون میخواندند، و هيچکس گوش نمیداد. البته يورچاک میگويد که اين بیعلاقگی ناشی از جبههگيری مخالفتآميز نبود. بر عکس، بسياری از جوانانی که در سخنرانیها شرکت میکردند بهشکلی مبهم وانمود میکردند که انديشههای سوسياليستی درستاند. ولی آيينی که برگزار میشد ربطی به محتوای مشخص سخنرانیها و قطعنامهها نداشت. رأی دادن به يک قطعنامه به معنای تأييد و توجيه خود نظام موجود بود و نه تأييد يک تصميم معين.
برای بسياری افراد در شرايط آن روزگار مسأله بر سر يافتن modus vivendi (راهی برای سرکردن) بود. و اين يعنی پشتيبانی عام از نظام، گوش ندادن به لفاظیها، و تلاش برای راهی يافتن و سود بردن از مواردی که ناگهان معنايی در تبليغات و در زندگی روزمره يافت میشد.
مهمترين تز يورچاک اين است که اتحاد شوروی جامعهای دو قطبی متشکل از استثمارگران و استثمار شوندگان نبود. اغلب جوانان، از فعالان سياسی پشتيبان راستين حزب، و از مخالفخوانان به يک اندازه گريزان بودند.
يکی از گزينههای جوانان اين بود که به سوی گروههای گوناگون "در حاشيه" بروند، و در حاشيه بودنشان معنای سياسی نداشت. در واقع سياست از نظر آنان وجود خارجی نداشت. يورچاک فرهنگ کافهنشينی و پناه بردن به علم را در زمرهی اينگونه حاشيهنشينیها مطالعه کردهاست. يک راه معمول ديگر برای حاشيهنشينی عبارت بود از کار به عنوان نگهبان شب که اغلب دستمزدی کم، اما وقت آزاد بسياری داشت تا بتوان به تفريح مورد علاقه پرداخت. جوانان راههای ويژهای برای تحصيل، تفکر، نوشتن قطعات ادبی، يا تفريح ساده برای خود میيافتند.
راه ديگر عبارت بود از غرق شدن در شيفتگی به غرب، به محصولات، لباس و بيش از هر چيز به موسيقی غربی. يورچاک خود در دههی ۸۰ عضو گروهی بود که موسيقی راک اجرا میکرد. اينجا نيز هيچ ذهنيت مخالفخوانی وجود نداشت. جوانان تصويری رؤيايی از غرب در خيال خود میساختند که هيچ ربطی به واقعيت جهان غرب نداشت و از اين رو خطری سياسی در بر نداشت. يک جوان دارای مقام رهبری در کامسامول میتوانست در سخنرانیهای گوناگون نفوذ دشمنانه از جانب غرب را محکوم کند، اما در عين حال میتوانست مجموعهی بزرگی از صفحههای موسيقی خارجی در خانه داشتهباشد، شلوار جين بپوشد، و بطریهای خالی مشروبات با برچسبهای خارجی را در قفسهی افتخاراتش چيدهباشد.
يورچاک میگويد که حتی لطيفههای سياسی که بر زبانها جاری بود تأثير عملی در سياست نداشت. سخن از طنزی بود که کمترين تأثيری در دگرگون کردن جامعه نداشت و مخالفان و رهبران حزب کمونيست را به يک اندازه به شوخی میگرفت. البته يورچاک در اينجا اشتباه میکند. بخش بسيار ناچيزی از اين لطيفهها با مخالفان شوخی میکرد.
جوانان به فراخوان واتسلاو هاول "بياييد در حقيقت زندگی کنيم" يا فراخوان سالژهنيتسين "در دروغ بهسر نبريم" گوش فرا نمیدادند. و سرانجام يورچاک به شکلی بسيار مضحک میکوشد نقش مخالفان در سرنگونی نظام شوروی را ناچيز جلوه دهد. چيزی که او گويا نمیفهمد اين است که تنها همکاری و تأثير متقابل ميان قهرمانان، يعنی آنان که جرأت رويارويی مستقيم دارند، مانند ساخاروف و سالژهنيتسين، و افراد ملايمی که فقط هنگامی ابراز پشتيبانی میکنند که خطری تهديدشان نکند، دگرگونیهای سياسی را ممکن میسازد. اما از سوی ديگر میتوان به او حق داد که بايد نگرش دو قطبی امروزين به جامعهی گذشتهی شوروی را نقد کرد، بهويژه آن که بسياری از افرادی که در آن زمان ملايم بودند و با باد حرکت میکردند، امروز میخواهند مانند قهرمانان مخالف بهشمار آيند.
يورچاک میخواهد از توصيف اين زمينههای تاريخ معاصر سود ببرد و توضيح دهد که چهگونه جوانانی از آن نسل اکنون کارآفرينان موفقی شدهاند. آنان در يک بام و دو هوای دوران شوروی پرورش يافتهاند و تجربه آموختهاند. و من میخواهم اضافه کنم که توضيح بیعلاقگی سياسی اين افراد را نيز شايد در همين جا میيابيم: اينان اکنون در پنجاه سالگی يا شصت سالگی هستند و همان بیعلاقگی به دموکراسی و حقوق بشر را دارند که در آن هنگام داشتند. برای آنان امروز نيز همچون گذشته مهم آن است که خود را با شرايط هماهنگ کنند، نه آن که آن را تغيير دهند.
ميان رهبران و رهبریشوندگان تعادلی سياسی وجود داشت، تا آن که گارباچف به رهبری رسيد. اجرای آيينهای سياسی تا پيش از آن احساس ثبات در جامعه ايجاد میکرد. يورچاک میگويد که حتی مراسم پرشمار تشييع جنازهی اعضای هیأت سياسی که همگی به کهنسالی رسيدهبودند، احساس تداوم ايجاد میکرد. میتوان اضافه کرد که همين احساس وجود تداوم بسياری را فريب داد و خيال کردند که اين نظام تا ابد پايدار است. بر خلاف ديگر کشورهای همپيمان شوروی، اگر نخواهيم با غرب مقايسه کنيم، بالا بردن سطح قيمتها در اتحاد شوروی ناممکن شدهبود: بهای بليت مترو سالها و دههها همچنان ۵ کوپک بود. بهای نان ۱۸ کوپک بود و فرقی نمیکرد که آيا خشکسالی بوده، يا بزرگترين برداشت محصول. اما هنگامی که بحران اقتصادی کشور گارباچف را ناگزير کرد که در خود محتوای گفتمان سياسی ترديد کند، تعادل برای هميشه بر هم خورد. چنين محتوايی وجود نداشت و هنگامی که خواستند در آن دست ببرند، تمامی نظام فرو ريخت. و از اينجاست که بسياری احساس میکردند اين نظام تا ابد خواهد پاييد، و با اين حال فروپاشی آن نيز همانقدر بديهی بود.
چيزی که يورچاک نشان میدهد عبارت است از فروپاشی ايدئولوژی شوروی. و چيزی که يگور گايدار در کتابش نشان میدهد عبارت است از فروپاشی اقتصاد شوروی. آماری که او ارائه میدهد کموبيش دوزخی را تصوير میکند: سال به سال واردات غلات افزايش میيافت و صادرات نفت کاهش میيافت. تا پيش از جنگ جهانی اول روسيه بزرگترين صادر کنندهی غلات در جهان بود، و در پايان دوران شوروی اين کشور مقام بزرگترين وارد کنندهی غلات جهان را داشت. هيچکدام از رهبران حزب لياقت اتخاذ تصميمی عاقلانه را نداشتند. اينان مانند شاهانی فرتوت و بی اراده بودند که گوئی در جهانی شکسپيری تکيه به قدرت زدهبودند.
درس گايدار برای روسيهی امروز آن است که تنها به صادرات نفت اتکا نجويد و بداند که اگر بهای نفت کاهش يابد و ديگر شاخههای اقتصاد رشد نيافتهباشد، چه فاجعهای در انتظار کشور است.
گايدار تأييد میکند که جامعهی دوران برژنف ثبات داشت، اما آن را با اعمال قدرت پليس امنيتی و واردات مواد غذايی توضيح میدهد که نمیگذاشت بحران اقتصادی کشور به چشم مردم ديدهشود. نزديک به همهی بودجهی کشور برای يارانهی مواد غذايی اصلی مصرف میشد، اما کمبود شديد ديگر محصولات وجود داشت و ماشينهای چاپ اسکناس بهشدت کار میکردند. مردم اسکناسها را روی هم میانباشتند، اما نوبت به اصلاحات اقتصادی که رسيد، همهی اين پولها بیارزش شدند، و بايد اضافه کرد که خود گايدار معمار اصلاحات اقتصادی بود.
اقدامی که برای نجات اتحاد شوروی لازم بود، اما از لحاظ سياسی عمل بدان ناممکن بود، از جمله عبارت بود از منحل کردن کالخوزها، و کاهش هزينههای نظامی. اما مهمترين نتيجهای که گايدار در کتاب خود میگيرد اين است که: "تلاشی ديگرباره برای ساختن يک امپراتوری در روسيه به معنای بهخطر انداختن موجوديت کشور است".
تلاش سوم برای يافتن علتهای فروپاشی اتحاد شوروی فيلم نيمهمستند "سقوط يک امپراتوری"ست. فيلم در واقع دربارهی سقوط بيزانس در سال ۱۴۵۳ است اما واژگان بهکار رفته در فيلم نشان میدهد که منظور در واقع سرنوشت اتحاد شوروی و روسيه است (مدام از "اوليگارکها" نام بردهمیشود و شعار پوتين "لزوم ساختار عمودی قدرت" برای اعمال قدرت مرکزی در کشور بارها مطرح میشود). يکی از شناختهترين چهرههای کليسای ارتودوکس روسی و ديربان صومعهی سهرهتينسکی Seretinsky که يکی از دژهای سنتگرايان است، سراسقف تيخون، نقش راوی داستان را دارد و میکوشد علتهای سقوط بيزانس را توضيح دهد. صحنهها به تناوب از استانبول تا ونيز میرود و فيلم صحنههای ساخته و پرداخته و گاه بسيار شسته و رفته از يک بيزانس رؤيايی دارد: چشماندازهای زيبا از بوسفور، مسابقههای اسبدوانی در ميدانهای باستانی، پسربچههای دانشآموز در دبستانهای باستانی، دستنوشتههای تذهيبشده و زيبا. بيزانس همچون يک قربانی بیگناه نشان داده میشود و نقشی مسيحائی دارد. مهمترين دارائی اين دولت بنا به ادعای فيلم عبارت است از - آفريدگار. و دشمن نيز البته مشخص است. خارجيان بودند که بيزانس را منهدم کردند – رباخواران، اوليگارکها، جهودها. اينان فقط میخواستند بيزانس را غارت کنند و در اينجا فيلم از غارت معروف قسطنطنيه بهدست جنگجويان صليبی در سال ۱۲۰۴ سخن میگويد. اين حادثه تصوير عام غرب در فيلم است و امروز نيز همچون گذشته خارجياناند که میخواهند تيشه به ريشهی اقتصاد روسيه بزنند. اروپای غربی در اين فيلم در هیأت مردی با لباس بالماسکه نشان داده میشود که نشانگر برداشت اسلاودوستان روسی از انسان تصنعی و بازيگر اروپای غربیست.
فيلم با صحنههايی از بوران برف در روسيه آغاز میشود و پايان میيابد تا نشان دهد اين کشور چهقدر در معرض بلاياست. آنچه برای نجات بيزانس لازم بود، عبارت بود از همبستگی و يگانگی در کشور و پيام فيلم اين است که روسيهی امروز نيز همين را لازم دارد. فيلم جبههسازی اسلاودوستانه و سنتی ميان روسيه و بيزانس به عنوان مظهر نيکی در يک سو و اروپای غربی به عنوان مظهر بدی در سوی ديگر را بهميان میآورد و آش درهمجوشیست از همهی انواع استدلالهای شووينيستی روسی که میتوان در تصور آورد. فيلمیست اغراقآميز و گاه شايد ناخواسته کمدی میشود، اما با اين حال يکی از شيوههای تفکر موجود در ميان افراطيان روسيهی امروز و گاه افراد نشسته در حاکميت را نشان میدهد. فيلم تأثير شگرفی در سطح جامعه نيز داشتهاست.
اين سه اثر سه پاسخ بهکلی متفاوت به پرسش مربوط به علتهای سقوط امپراتوری شوروی میدهند. در عين حال هر سه نکات مهمی را دربارهی روسيهی امروز مطرح میکنند. همچنين اين سه روايت از يورچاک، گايدار و تيخون است که هر يک مشکل مربوط به خود را بررسی میکنند. يورچاک میخواهد از واپسين نسل جوانان شوروی اعادهی حيثيت کند که هرگز مانند جوانان غرب در ۱۹۶۸ نشوريدند، گايدار میخواهد لزوم اصلاحات اقتصادی خود را اثبات کند، و تيخون میخواهد از اعتقاد ارتودوکسی سنتی به امپراتوری دفاع کند. اما در مجموع گذشته از مشکل شخصی شايد هر سه داستان وقايعنگاری سقوط امپراتوری بيزانس يا شوروی هستند.
1 - Everything Was Forever, Until It Was No More: The Last Soviet Generation – Princeton Univercity Press, 352 pages.
2 - Гибель империи. Уроки для современной Росии – Rosspen, 448 pages.
3 - Гибель империи. Византийски урок (2008).
iran-emrooz.net | Thu, 17.07.2008, 8:45
نجیبزاده یا وحشی؟
اکونومیست / برگردان: علیمحمد طباطبایی

عصر انسانهای شکارچی ـ گردآوری کننده خوراک آن باغ عدن اجتماعی و زیست محیطی نبود که بعضیها تصور میکنند.
در سال ۲۰۰۶ دو ماهیگیر سرخ پوست که در خوابی مستانه فرورفته بودند در قایق کوچک خود از مسیر اصلی دور افتاده و از جزیره North Sentinel سردرآوردند. آنها بلافاصله توسط اهالی بومی این جزیره به قتل رسیدند. جنازههای آنها هنوز هم در آنجا باقی مانده است: چرخ بالهایی که به دنبال آنها رفته بودند با رگباری از تیرها و نیزهها روبرو گردیدند و مجبور به دور شدن از آن ناحیه گشتند. اهالی این جزیره علاقهای به دیدن متجاوزین به حریم خود ندارند. فقط بسیار به ندرت پیش آمده است که بتوان آنها را با هدایایی مانند نارگیل به ساحل جزیرهی کوچک خود کشاند. و فقط یک یا دو بار دیده شده است که آنها این هدایا را بدون پاسخی با بارانی از تیرها بپذیرند.
چندین باستان شناس و انسان شناس اکنون بر این نظرند که خشونت در جوامع شکارچی ـ گرد آوری کنندگان خوراک درمقایسه یا عصر حاضر متداول تر بوده است. از کونگها تا اینویتها (Inuit) در قطب شمال و بومیان استرالیایی دوسوم از شکارچی ـ گردآوری کنندگان خوراک تقریباً پیوسته در وضعیت جنگهای دائمی میان قبایل به سر میبرند و تقریباً ۹۰ درصد آنها سالیانه یک بار در جنگها شرکت میکنند. گرچه واژه جنگ لاف و گزافی برای شبیخونها و زدوخوردها است و بیشتر ادا و اطواراست، لیکن نرخ مرگ بالا است ـ معمولاً حدود ۲۵ تا ۳۰ درصد از نرهای بالغ در اثر آدم کشیها جان خود را از دست میدهند. مطابق با برآوردهای لارنس کیلی از دانشگاه ایلینویز نرخ کسانی که در اثر جنگ جان خود را در جوامع شکارچی ـ گردآوری کنندگان خوراک از دست میدهند در حدود ۵/۰ درصد جمعیت به ازاء هر سال است که معادل است با ۲ میلیارد انسان که میبایست طی قرن ۲۰ جان خود را در اثر جنگها از دست میدادند.
ابتدا انسان شناسان بیشتر گرایش به این داشتند که آن را نوعی آسیب شناسی زمانه ما به حساب آورند. لیکن به نحو فزایندهای روشن شد که این وضعیت طبیعی این جوامع است. ریچارد وانگهام از دانشگاههاروارد میگوید که شمپانزهها و انسانها تنها حیواناتی هستند که در میان آنها نرها به حملههای دسته جمعی برای کشتن همنوعان خود مبادرت میورزند. نرخ مرگ در هردو گونه (شمپانزه و انسان) مشابه است. استیون لی بلانک که او نیز دردانشگاههاروارد است میگوید که آرزوی محال روسویی متخصصین را به نادیده گرفتن شواهدی از خشونت دائمی [میان انسانهای بدوی] سوق داده است.
این درست است که تعداد زنانی که در جنگها کشته میشوند از مردها کمتراست، اما علت آن این است که آنها خود غالباً موضوع و منظور این جنگها هستند. دزدیده شدن به عنوان غنیمت جنگی جنسی با تقریب زیاد سرنوشت زنها و دخترها در جوامع اولیه بوده است. بنابراین باید تصور جوامع اولیه به عنوان باغ عدن را فراموش کرده و جای آن را با مکس دیوانه (Mad Max) پرکنیم (۱).
جنگهای دائمی برای نگاه داشتن تراکم جمعیت به ازاء یک انسان در میل مربع ضروری بود. تراکم جمعیت جوامع کشاورزی میتواند ۱۰۰ بار بیشتر از این باشد. شکارچی ـ گرد آوری کنندگان خوراک میتوانند بسیار چالاک و سالم باشند زیرا افراد ضعیف قادر به ادامه زندگی نیستند. ابداع کشاورزی و ظهور جوامع ساکن صرفاً میزان بالای بیماری را جایگزین نرخ بالای مرگ و میر کرده است و تا اندازهای انسانها را از جنگهای دائمی آزاد ساخت، به طوری که آنها توانستند حداقل به جای آن که به کلی نسلشان منقرض شود همچنان به زادوولد خود ادامه دهند.
بیائید و مقایسهای نزدیک با انقلاب صنعتی را مورد توجه قرار دهیم. هنگامی که کشاورزان روستانشین آلونکهای خود را به مقصد کارخانههای نساجی لانکشایر ترک کردند آیا در باره این عمل احساسی از ترقی و پیشرفت داشتند؟ دیدگاه چارلز دیکنسونی بر این فرض است که کارخانهها بهشت روستایی آنها را با فلاکت و سیه روزی شهری، فقر، آلودگی و بیماری عوض کردند. سرمایه داران از مردم فقیر شهرنشین که به اندازه کافی برای خوردن به دست نمیآوردند زیاده از حد کار میکشیدند. اما حقیقت آن بود که همین روستائیان گروه گروه برای یافتن کار به این کارخانهها هجوم میآوردند تا به این ترتیب بتوانند از دوزخ سرد، گل آلوده و شرایطی که همیشه درحال گرسنگی بودند نجات یابند.
انگلستان روستایی قرن هژدهم مکانی بود که مردم در فصل بهار و هنگامی که اندوختههای زمستانی آنها به پایان میرسید دچار گرسنگی میشدند. در سالهای بد و نواحی فقیرنشین مزد به دست آمده در قبال ساعتهای طولانی از کار کشاورزی ـ اگر اصلاً کسی موفق به یافتن چنین کاری میشد ـ به زحمت میتوانست برای آنها زندگی بخورونمیری مهیا کند و در این نقاط نظام روبه زوال کارگاههای نساجی روستایی درمقایسه با کارخانههای شهری با شدت بیشتری از کارگران خود کار میکشید و مزد کمتری به آنها میپرداخت. (می توان از مردم زیمبابوه در روزگار خود ما پرسید که چرا آنها شغلهای کم درآمد در معادنی که چینیها سرپرستی آنها را به عهده دارند قبول میکنند یا چرا ویتنامیها در کارخانههای چند ملیتی حاضر به دوختن پیراهن میشوند). انقلاب صنعتی باعث انفجار جمعیت شد زیرا نوزادان بیشتری جان به در بردند ـ گرچه آنها دچار سوء تغذیه بودند اما حد اقل زنده میماندند.
آقای لبلانک در کتاب خود « نبردهای همیشگی » در بازگشت به عصر شکارچی ـ گردآورندگان خوراک بر این استدلال است که جوامع آنها از جهت مسائل بوم شناختی نیز وضعیت قابل قبولی نداشته است. ضایعاتی که هوموساپینها بر بسیاری از اکوسیستمها ایجاد کردند هرگز از هوموارکتوسها سرنزد. اکنون تردیدی وجود ندارد که اجداد ما علت انقراض نسل جانوران بسیاری در آمریکای شمالی ۱۱ هزارسال پیش و استرالیای ۳۰ هزار سال قبل بودهاند. ماموتها و کانگروهای بسیار بزرگ در برابر کمینگاههایی که به دقت هماهنگ میشدند و در آنها با نیزههایی از نوک سنگ به آنها حمله میشد و در حالی که در معرض تعقیب بی وقفه دوندگان پرطاقت قرار میگرفتند شانسی نداشتند.
و همین سخن در رابطه با اوراسیا نیز صادق است. ذهن اولین نقاشان بزرگ درون غارهای Chauvet که در ۳۲ هزار سال پیش در جنوب فرانسه کار میکردند شدیداً محو وجود کرگدنها بود. یک هنرمند از دوره بعدی که در غار لاسکو در ۱۵ هزار سال پیش از زمان ما کار میکرد بیشتر تصویرهایی از گاومیش، گاونر و اسب را میکشید. احتمالاً دراین هنگام نسل کرگدنها در شرف انقراض قرار داشت. آنها فقط هنگامی از شکارهای کوچک تغذیه میکردند که مانند لاک پشت و صدف به کندی جابجا میشدند. سپس به مرور و به طور اجتناب ناپذیر، و ابتدا از خاورمیانه، توجه انسانها به سوی حیوانات کوچکتر و به ویژه جانوران خوم گرم با زادوولد زیاد مانند خرگوش، کبک و غزالهای کوچکتر کشیده شد. گزارشات باستان شناختی در بارهی اسرائیل، ترکیه و ایتالیا نیز همین را میگوید.
علت چنین تغییری به عقیده ماری استاینر و استیون کوهن از دانشگاه آریزونا این بود که تراکم جمعیت انسانها برای شکارهایی مانند لاک پشتها، اسبها و کرگدنها که زادوولد کندی داشتند بسیار زیاد بود. فقط جانورانی که تولید مثل سریعی داشتند، مانند خرگوشها، کبکها و برای مدتی غزالها میتوانستند از پس فشار شکار انسانها برآیند. این روند در حدود ۱۵ هزار سال پیش هنگامی که شکارهای بزرگ و لاک پشتها از رژیم غذایی مدیترانهای به طور کل ناپدید شدند شتاب بیشتری یافت ـ و نسل آنها به آستانهی انقراض دراثر شکار انسانی کشیده شد.
هوموارکتوسها به هنگام نایاب شدن شکار مانند دیگر حیوانات شکارگر متحمل انقراض محلی شدند. این انسانها توانستند راهی برای غلبه بر مشکلات خود بیابند. در واقع آنها موفق به جابجایی جایگاه قبلی خود در طبیعت و اکوسیستم پیرامونی خود (niche) شدند. آنها در واکنش به فشار جمعیت شناختی سلاحهای بهتری ساختند و به کمک آنها میتوانستند طعمههای کوچکتر و سریع تری شکار کنند و به این ترتیب موفق شدند با تراکم جمعیت بالا همچنان به حیات خود ادامه دهند، البته به هزینه انقراض نسل بسیاری از شکارهای بزرگتری که تولید مثل آهسته تر داشتند. تحت یک چنین نظریهای عصای نیزه پران (atlatl) ۱۸هزار سال پیش و در واکنش به یک بحران مالتوسی، و نه به این دلیل که به نظر میرسید ایدهای مفید است اختراع شد.
آنچه تحت عنوان « جامعه مرفه » شکارچی ـ گردآوری کنندگان خوراک که در آن انسانها زمان کافی برای پرحرفیهای خود در کنار آتش در میان شکار و جمع آوری میوههای جنگلی داشتند و مدتها است که به یک نظریهی مشهور تبدیل شده است در واقع افسانهای بیش نیست یا حد اقل این که ساخته و پرداختهی زندگی مدرن ما است. انسان شناسان اندازه گیریهای زمان صرف شده برای بدست آورن غذا نزد بومیان کالاهاری معروف به !Kung و زمان لازم برای درست کردن غذا و رفتن و یافتن شکار و میوهها را از قلم انداختهاند، تا حدی به این علت که محققین به هنگام بررسیهای خود سوژههایشان را در وسائط نقلیه خود همراه میبردند و برای دست کردن غذا کاردوچنگالهای فلزی در اختیار آنها قرار میدادند.
از قرار معلوم کشاورزی یک واکنش دیگر به فشار جمعیت شناختی بود. یک تهدید جدید از گرسنگی و قحطی ـ شاید طی هزاره خشک طولانی و دوره سرمایی که در ۱۳ هزار سال پیش به وقوع پیوست و به نام Younger Dryers معروف است ـ بعضی از شکارچی ـ گرد آوری کنندگان خوراک را در شرق مدیترانه مجبور ساخت به گیاه خواری بیشتر روی آورند. به زودی دانههای جمع آوری شده از علفهای وحشی به کاشتن و برداشتن محصولات زراعی انجامید، آنچه باعث مصرف کمتر پروتئین و ویتامین بود اما به همراه خود کالریهای فراوان تر، ادامه حیات و باروری را میسر ساخت.
این واقعیت که چیزی شبیه به این در تاریخ بشر و طی چندین هزارسال بعدی شش بار دیگر روی داده است ـ در آسیا، گینه جدید، حداقل در ۳ نقطه آمریکا و یک نقطه از آفریقا ـ این نظریه را تقویت میکند که ابداع کشاورزی در واقع واکنشی به فشار جمعیت شناختی بوده است. در هر کدام از این موارد، اولین کشاورزان هرچند ممکن است کوتاه قد، بیمار و مطیع بودهاند، اما حداقل آن که توانستند به زندگی خود ادامه دهند و تولید مثل کنند و سرانجام بر مناطقی که هنوز هم بعضی از شکارچی ـ جمع آوری کنندگان خوراک در آنها باقی مانده بودند غلبه کنند.
اکنون این پرسشی بی ربط است که آیا بهتر میبود که ما در شکل همان انسانهای شکارچی ـ جمع آوری کنندگان خوراک باقی میماندیم و در نتیجه حال و روز بهتری میداشتیم. انسانها که گونهای با قابلیت تغییر درموقعیت خود در طبیعت هستند چارهای جز ادامه مسیر خود نداشتند. بشر چه با میل و اراده خود و چه از روی اجبار در حدود ۵۰ هزار سال پیش درمسیری گام گذارد که به آن « پیشرفت » میگویند و طی آن به طور دائم خوی و عادتهای خود را تحت تاثیر ابداعات جدید که آنها نیز تابعی از ضرورتهای زندگی او بودند تغییر میدهد. در حدود ۴۰ هزار سال پیش به ویژه در اوراسیای غربی فن آوری و شیوه زندگی او در وضعیت تغییرات دائمی قرار داشت. در حدود ۳۴ هزار سال پیش نیزههایی با نوکی از جنس استخوان میساخت و ۲۶ هزار سال قبل موفق به ساختن سوزن [استخوانی] شد. زوبینهای ماهیگیری و دیگر وسائل جهت صید ماهیها و به همین ترتیب نیزه انداز استخونی در حدود ۱۸ هزار سال پیش اختراع شدند. تردیدی وجود ندارد که این انسانها از ریسمان نیز استفاده میکردند، زیرا چگونه بدون استفاده از تور و یا تلههای توری میتوانستند خرگوشها را شکار کنند؟
و البته استادی و مهارت به وسائل روزمره و عملی محدود نبود. اسبی تراشیده شده از عاج ماموت که به علت استفاده مداوم به عنوان گردن بند کاملاً صاف و صیقلی شده است به ۳۲ هزار سال پیش و نقطهای از آلمان متعلق است. در عصر Sungir که یک سکونتگاه روباز در ۲۸ هزارسال پیش در نقطهای نزدیک به شهر ولادیمیر در شمال شرقی مسکو است، انسانها با هزاران مهره که با دشواری بسیار از عاج تراشیده شده بودند در کنار اشیای تزئینی از جنس استخوان شبیه به چرخهای بسیار کوچک دفن شدهاند.
نوآوری دائمی یکی از ویژگیهای انسانی است. کشاورزی، اهلی کردن حیوانات وگیاهان را باید در زمینه و شرایط تغییر ترقی خواهانه مشاهده کرد. این فقط یک گام دیگر بود: احتمالاً شکارچی ـ گرد آوری کنندگان خوراک از آتش برای کمک کردن به رشد ریشههای خوراکی در آفریقای جنوبی در ۸۰ هزار سال قبل استفاده میکردند. در ۱۵ هزار سال قبل انسانها برای اولین بار موفق به اهلی کردن گونهی دیگری در این جهان شدند ـ گرگها که البته حدس زده میشود خود آنها گام اول را برای این اهلی شدن برداشتند. ۱۲ هزار سال پیش نوبت به گیاهان زراعی رسید. در مفهومی تقریبی میتوان گفت این که میبایست امروز اینترنت و موبایل ظاهر شوند در همان ۵۰ هزار سال پیش مقدر شده بود.
در سرگذشتی که آمد یک نتیجه اخلاقی جدید نهفته است. ما انسانها دهها هزار سال است که برای خود و زیستبومهایمان بحرانهای بوم شناختی ایجاد کرده و میکنیم ولی برای آنها همواره راه حلهایی نیز یافتهایم. انسانهای بدبین البته به این نکته اشاره خواهند کرد که هر راه حلی فقط ما را با بحرانهای بعدی روبرو میسازد و انسانهای خوش بین برعکس به این که هیچکدام از این بحرانها تا به امروز لاینحل باقی نمانده است. درست به همانگونه که بعد از انقراض جانوران بزرگی مانند ماموتها به سوی شکار خرگوشها و استفاده از دانهی علفهای وحشی برگشته و به این ترتیب حتی جمعیت خود را بیشتر کردیم، به همان ترتیب نیز در اوایل قرن بیستم و هنگامی که جمعیت جهان به یک میلیارد رسیده بود در اثر کمبود کود با خطر قحطی روبرو شدیم، اما امروز میتوانیم با اطمینان چشم انتظار آن باشیم که غذای ۱۰ میلیارد انسان را با زمین کمتر و به کمک ازت صنعتی و محصولات زراعی که به لحاظ ژنتیکی پرمحصول هستند و استفاده از ماشین آلات کشاورزی تهیه کنیم. هنگامی که ما بالاخره بتوانیم مسیر افزایش تدریجی دی اکسید کربن را نیز معکوس کنیم با مسئله دیگری روبرو خواهیم شد که باید به حل آن بکوشیم.
بخش نخست مقاله
-------------
۱: اشاره به فیلمی ساخت کشور استرالیا از سال ۱۹۸۰ است که موضوع آن وضعیت اسفبار جهان در اثر یک جنگ جهانی است و باندهای ارازل و اوباش که کنترل شهرها را در اختیار گرفتهاند.
iran-emrooz.net | Sun, 13.07.2008, 17:12
ملیتگرایی مبتنی بر فوتبال
یان بوروما / برگردان: علیمحمد طباطبایی
آرتور کوستلر فقید که در بوداپست به دنیا آمده اما در کشورهای بسیاری زندگی کرده و در زبانهای متفاوتی مطالب خود را مینوشت یک بار گفته بود که ما یک ملیت گرایی داریم و یک ملیت گرایی مبتنی بر فوتبال. به عقیده ی او آن شور و احساساتی که توسط ملیت گرایی مبتنی بر فوتیال در انسان ایجاد میشود به مراتب قوی تر است. کوستلر که خودش یک شهروند وفادار بریتانیایی و مفتخر از آن بود تمام عمرش را همچنان به عنوان طرفدار تیم ملی فوتبال مجارستان باقی ماند.
برای آمریکاییها که مسابقات سالیانه فینال بیس بال آنها معروف به World Series در درجه اول به همان کشور خودشان محدود است درک احساسات تندی که مردم اروپا هر 4 سال یکبار به هنگام رقابت کشورهایشان برای تصاحب جام باشگاههای اروپا درگیر آن میشوند دشوار است. در همین تابستان فعلی و برای چندین هفته استادیومهای ورزشی در اتریش و سوئیس، حالا خیابانهای پایتختهای اروپایی از مادرید گرفته تا موسکو به کنار، غرق در یک شادخواری (orgy) میهن پرستانه از اهتزاز پرچمها، خواندن سرودهای ملی و طبل زدنها گردیدند. پیروزی نهایی اسپانیا یکی از رویدادهای بسیار نادری بود که طی آن کاتالونیها، کاستالینها، باسکها و اهالی آندلس همگی با هم در فورانی از شور و شعف میهن پرستانه به انفجار درآمدند.
فوتبال بسیار بیشتر از ورزشهای دیگر برای احساسات قبیلهای مناسب است: تلاشهای دسته جمعی، رنگهای ویژه ی تیمها، سرعت، تهاجم بدنی. همانگونه که یک بار یک مربی مشهور هلندی فوتبال گفته بود و البته نه به شوخی: « فوتبال جنگ است ». هرچند از ابتدا قرار نبود که چنین باشد. پس از دو جنگ جهانی به نمایش گذاردن شور و اشتیاق ملیت گرایانه در اروپا به طور کمابیش به یک تابو تبدیل گردید. ملیت گرایی برای نابودکردن تقریبی قاره قدیمی و آنهم دوبار در قرن بیستم به شدت مورد سرزنش قرار گرفت. در اروپا آن نوع از میهن پرستی مبالغه آمیز به ویژه هنگامی که با غرور و افتخار جنگجویانه ترکیب شود و هنوز هم در ایالات متحده موردی کاملاً معمولی است برای مدتهای طولانی با کشتار جمعی مرتبط دانسته میشد. انگلیسیها که از خطر اشغال توسط قدرت بیگانه جان به در برده بودند و هنوز هم بر این باورند که به تنهایی برنده جنگ دوم هستند (خب، البته با کمی کمک از یانکیها) تا به امروز رگهای از نظامی گرایی را حفظ کردهاند. آنها استثنایی هستند. اما شاید ستیزه جویی طرفداران انگلیسی فوتبال که شهرت بدی هم دارد ریشه در همین موضوع داشته باشد.
و با این وجود حتی هنگامی که از احساسات ناسیونالیستی در جامعه فرهیخته در سرتاسر اروپا جلوگیری میشود، استادیومهای فوتبال با سرسختی تمام در همان حالت قبل از جنگ دوم باقی مانده است. دقیقاً به همان شکلی که کشتن در گاوبازیهای سنتی اسپانیا مورد ستایش قرار میگیرد، احساسات جمعی غیر مجاز در میدانهای فوتبال نیز کاملاً آزاد گذارده میشود.
این احساسات میتوانند آکنده از شادی و حتی کارناوال مانند باشند، به همانگونه که در جام باشگاههای اروپای سال جاری هم شاهدش بودیم. لیکن ممکن است که آنها در بردارنده چیزی تیره تر هم باشند، به ویژه هنگامی که مبارزههای ورزشی آکنده از خاطره تاریخی باشند. برای مثال مسابقه فوتبال میان هلند و آلمان تا همین اواخر بیشتر گرایش به آن داشت که حالتی از دوباره به نمایش گذاردن جنگ باشد: یا در بیشتر موارد به عنوان تکرار اندوهگین یک شکست در جنگ و یا به عنوان انتقامی شیرین.
هنگامی که هلند در مرحله نیمه نهایی جام ملتهای اروپای سال ۱۹۸۸ آلمان را شکست داد، به نظر میرسید که بالاخره عدالت به اجرا گذارده شده است. در خیابانهای آمستردام در جشنی که در آن شب و روز بعد گرفته شد تعداد بیشتری از مردم این کشور شرکت کردند تا در جشنی که در سال ۱۹۴۵ و به خاطر آزادی از آلمان نازی گرفته شده بود. (گاهی تاریخ فوتبال با تاریخ « واقعی » اشتباه گرفته میشود. شکست یک تیم برتر هلند از آلمان در فینال جام جهانی سال ۱۹۷۴ نیز اکنون میبایست که جبران شود).
احساسات قبیلهای آلمانها پس از رایش سوم و به دلایل کاملاً آشکاری به عنوان خطرناک تلقی میگردید و به همین خاطر بود که تا همین اواخر آنها به اهتزاز درآوردن پرچم خود را با نسیمی از خویشتن داری حاکی از شرمندگی انجام میدادند، آنچه در کشورهای همسایه آلمان دیده نمیشد. با این وجود آلمانها نیز در جلوگیری از چنین احساساتی ناتوان بودند. آلمانیهای مسن تر هنوز هم میتوانند پیروزی مشهور خود بر تیم برتر مجارستان را در ۱۹۵۴ به خاطر آورند. این درواقع اولین باری بود که آنها پس از شکست ویرانگر در جنگ دوم توانستند به وجود خود افتخار کنند. اکنون یک پیروزی به وقوع پیوسته بود که آلمانیها میتوانستند آن را جشن گیرند. پس از سالها احساس گناه و محرومیت آلمان به اصطلاح دوباره بازگشته بود.
اما همچون هرجای دیگر شکلهای میهن پرستی نیز با گذشت زمان تغییر میکند. دلایل غرورملی البته گوناگون است. هنگامی که فرانسه فاتح جام جهانی در ۱۹۹۸ گردید مردم این کشور از این که تیم ملی کشورشان دارای تنوع قومی بود به هیچ روی ناراحت نبوده و آن را پنهان نمیکردند. ستاره اصلی تیم آنها زین الدین زیدان دارای منشاء الجزایری بود. بعضی دیگر ریشههایشان به نقاط مختلف آفریقا بازمی گشت. سرشت چند قومی تیم فاتح در ۱۹۹۸ به طور گسترده به عنوان نشانهای از برتری ملیتی مورد ستایش قرار میگرفت و تصور بر این بود ریشههایش در تساهل و بردباری عصر روشنگری در فرانسه و برادری انقلاب آن کشور باز میگشت و نه به یک گذشته استعماری که اغلب با قتل و غارت همراه بوده است.
درواقع فرانسویها باید از این جهت به عنوان طلایه دار به حساب آیند، زیرا در اروپا چیزی عمیقاً در حال تغییر است، به کندی و به طور دردناک اما در هرحال بدون تردید. در شرایطی که تنوع قومی درتیمهای ملی پیوسته بیشتر متداول میگردد، اما در باشگاهها این مورد بسیار بارز تر است.
باشگاهها نیز اغالب وفاداری قبیلهای و گروهی را از جهت وابستگی قومی یا دینی و آنهم بر اساس موقعیت خود در شهرهای بزرگ خواستار میشدند: برای مثال باشگاههای ایرلندی در برابر باشگاههای یهودی در لندن یا پروتستانها در برابر کاتولیکها در گلاسکو. چه کسی سی سال پیش میتوانست پیش بینی کند که طرفداران فوتبال انگلیسی برای تیم لندن که از آفریقاییها، اهالی آمریکای لاتین و اسپانیایی تشکیل شده و دارای یک مربی فرانسوی است هورا بکشند؟ یا این که چه کسی حدس میزد که زمانی تیم ملی انگلیس را یک نفر ایتالیایی سرپرستی کند؟
لیکن تنوع قومی و فرهنگی تمامی آن چیزی نیست که چهره فوتبال اروپا را تغییر داده است. من هرگز همچون سال جاری چنین هماهنگی میان حامیان تیم ملتهای مختلف ندیده بودم. شاید علت آن غیبت تیم انگلستان بود که طرفدارانش آخرین بقایای گروههای جنگجوی غیر حرفهای را تشکیل میدهند. لیکن در همان حالی که پرچمهای ترکیه و آلمان در مرحله نیمه نهایی که آن دو تیم در برابر یکدیگر بازی میکردند در خیابانهای آلمان و در کنار یکدیگر به اهتزاز در آمدند و باز هم بار دیگر به هنگام جشن و سرور مشترک آلمانیها و اسپانیاییها پس از بازی فینال، روح صلح جویانه و شادی طلب همچنان باقی ماند: تمامی اینها حکایت از چیزی تازه و بدیع دارد.
البته این گونه هم نیست که احساسات مبتنی بر ملیت حتی در چنین هنگامی که یک روح جدید اروپایی متولد شده است در حال مرگ باشد. لیکن حداقل آن است که هویتهای ملی اروپا دیگر تحت تاثیر خاطرات باقی مانده از جنگ قرار ندارد. دیگر مانند گذشته نیست که اگر آلمان در یک مسابقه برنده شود ملیتهای دیگر اروپایی دلگیر شوند. آلمانیهای زمانه ما دوست داشتنی تر از این حرفها هستند. با این وجود باید اعتراف کنم هنگامی که آلمان بازی فینال را به اسپانیا واگذار کرد نتوانستم از این باخت آنها به اندازه ذره اندکی دلشاد نشوم. شاید البته علت آن این بود که اسپانیا فوتبال زیباتری را ارائه کرد. یا شاید علتش کهولت سن من باشد.
Football Nationalism bu Ian Buruma.
Project Syndicate org.
iran-emrooz.net | Sun, 13.07.2008, 11:00
نجیبزاده یا وحشی
اکونومیست / برگردان: علیمحمد طباطبایی
عصر انسانهای شکارچی گردآوری کننده خوراک آن باغ عدن اجتماعی و زیست محیطی نبود که بعضیها تصور میکنند.

انسانها بیشتر دورهی زندگی خود بر روی این سیاره را در شکل گروههای شکارچی گردآورنده خوراک سپری کردهاند. از ۸۵ هزار سال پیش تا آغاز عصر کشاورزی در حدود ۷۳ هزار سال پس از آن، خوراک آنها ترکیبی از گوشت و سبزیجات و گیاهان جمع آوری شده بود. بعضی از انسانها مانند کسانی که در جزیره North Sentinel (۱) در کنار دریای آندامان (۲) زندگی میکنند، هنوز هم همین شیوه را ادامه میدهند. این مردم تنها شکارچی گردآورندگان خوراک هستند که هنوز هم در برابر ارتباط با جهان خارج ایستادگی میکنند. آنها را میتوان انسانهای خوش ترکیب به حساب آورد. قوی، لاغراندام، تندرست، سیاه و کاملاً برهنه که جز یک کمربند باریک ساخته شده از الیاف گیاهی که به دور شکم آنها قرار گرفته پوشش دیگری ندارند. آنها به راستی الگویی از همان وحشی نجیب هستند. متخصصین علم وراثت بر این نظرند که ساکنین این جزیره از همان آغاز گسترش اولیه انسان در ۶۰ هزار سال پیش از آفریقا به نواحی دیگر، همچنان درانزوا زندگی خود را ادامه دادهاند.
در حدود ۱۲ هزار سال پیش انسانها دست به تجربهای زدند که به آن کشاورزی گویند و بعضی بر این باورند که پس از آن، انسانها و سیاره شان دیگر روی خوش ندیده است. زراعت باعث انفجار جمعیت، کمبود پروتئین و ویتامین و بیماریهای جدید و نابودی جنگلها گردید. قد انسان عملاً پس از اولین انتخاب شیوه کشاورزی در خاورمیانه، شش اینچ کوتاه تر شد. آن گونه که جرد دایاموند زیست شناس تکاملی و پروفسور جغرافیا در دانشگاه کالیفرنیا، لوس آنجلس، میگوید «کشاورزی بدترین اشتباه در تاریخ نژاد بشر بوده است».
بیائید و یک تصویر کلی از جهان قدیمی ۱۵۰۰ سال پیش برداریم. به استثنای نواحی کوچکی از سیبری، همه جای دیگر پر بود از نوع جدید و باهوشی از انسان که منشاء آن آفریقا بود و از آنجا ابتدا در قارهی خود گسترش و اسکان یافته و سپس در آسیا، استرالیا و اروپا توسعه یافت و در نهایت در آستانه مهاجرت و نقل مکان به آمریکا برآمد. آنها دارای نیزهانداز، قایق، سوزن، تیشه و تور بودند و تصاویری را نقاشی میکردند و بدنهایشان را تزئین مینمودند و به ارواح باور داشتند. آنها غذا، صدف، مواد خام و اندیشههایشان را با یکدیگر مبادله میکردند. این مردم آواز میخواندند، داستان تعریف میکردند و داروهای گیاهی آماده میساختند. آنها «شکارچی گردآوری کننده خوراک» بودند. به طور معمول مردها به شکار میرفتند و زنها به جمع آوری اندامها و دانههای خوراکی گیاهان میپرداختند: به عبارت دیگر تقسیم کار بر اساس جنسیت صورت گرفته بود که هنوز هم در میان انسانهایی که زراعت نمیکند متداول است و احتمالاً نزد پیشینیان آنها از نژاد Homo Erectus شناخته شده نبود. این تقسیم کار باعث گردید که آنها هم از گوشت و هم سبزیجات بهرهمند گردند. درواقع یک ترفند هوشیارانه بود زیرا کیفیت را با قابلبت اطمینان ترکیب میکرد.
اما اگر چنین بود پس چرا تغییر؟ در اواخر دهه ۱۹۷۰ باستان شناسی به نام مارک کوهن برای اولین بار این نظریه را مطرح ساخت که کشاورزی فرزند ناچاری و درماندگی بشر اولیه بود و نه حاصل فکر بکر. شواهدی از هلال حاصلخیز (Fertile Crescent) به نظر میرسد که نظریه او را تایید میکند. با افزایش جمعیت انسانهای اولیه و شاید همراه با آب و هوایی سرد و خشک Natufian های شکارچی گردآوریکننده خوراک مناطقی که دانههای وحشی و اندامهای خوراکی گیاهی و غزالها در آنها نایاب شده بود را ترک کردند. بالاخره یک نفر به نگهداری و اصلاح مزارعی از دانههای نخود و گندم وحشی پرداخت و به زودی پس از آن کشت کردن، با علفهای هرز مبارزه کردن، خوشه چینی و درو کردن و جدا نمودن دانهها یا همان خرمن کوبی نیز پای به این جهان گذاشت.
طی چندین هزاره بعدی انسانها همان گامها را در شش نقطه دیگر جهان و به طور مستقل از یکدیگر برداشتند: در دره یانگزی، در دره مرکزی گینه جدید، در مکزیک و آند، در آفریقای غربی و حوضه آمازون. و به نظرمی رسد که باغ عدن به پایان کارخود رسیده بود. جمع آوری کنندگان خوراک نه فقط از پروتئین فراوان تر برخوردار بودند و در رژیم غذایی آنها چربی کمتر و ویتامین بیشتر وجود داشت که به نظر میرسد آنها مجبور به کار بیشتر و دشوارتر نبودند.هادزاها در تانیزانیا در هفته ۱۴ ساعت «کار» میکنند و کونگهای بوتسوانا هم چیزی در همین مقدار. اولین کشاورزان حتی در روزهای خوش خود از سلامت کمتری نسبت به شکارچی گرد آوری کنندگان خوراک برخوردار بودند. جدا از این که آنها از جهت قد و قامت کوتاه تر بودند، استخوانهای آنها فرسودگی و صدمات بیشتری را نشان میداد و دندانهایشان پوسیدگی بیشتری داشت. آنها دارای کمبود پروتئین و ویتامین بوده و از حیواناتی که اهلی کرده بودند به بیماریهای واگیردار مبتلا شدند: سرخک از گاو، آنفولانزا از اردک، طاعون از موش و انواع انگل از خودشان و آنهم به علت استفاده از فضولات انسانی که به عنوان کود استفاده میشد.
آنها همچنین برای اولین بار به نابرابری در میان خود نیز مبتلا شدند. وابستگی شکارچی گردآوری کنندگان خوراک به مشارکت یکدیگر در بخت شکار و جمع آوری خوراک باعث میشد که آنها به نحو قابل توجهی برابری طلب تر باشند. البته یک کشاورز موفق میتوانست از عهده خریدن نیروی کار فرد دیگری برآید و این نیز به نوبه خود موفقیت او را بیشتر میکرد تا آن که شاید میتوانست در نهایت به ویژه در درههای پرآب و جایی که کنترل آب به دست او میافتاد به یک امپراتور تبدیل شود که هوسهای جابرانه خود را به اتباعش تحمیل کند. شاید حق با فردریش انگلس بود که میگفت کشاورزی نظامی است که در آن از پاکدامنی سیاسی اثری نبود.
کشاورزی همچنین به وخیم تر کردن نابرابری جنسیتی متهم است. در بسیاری از جوامع کشاورزی مردها زنها را وامی دارند تا بیشتر کارهای دشوار را آنها به انجام رسانند. در میان تودههای شکارچی گردآوری کننده خوراک مردها معمولاً کالریهای کمتری برای گروه تهیه میکنند و دارای این گرایش ملالت بار هستند که ترجیح میدهند طعمههای بزرگ تر و کمیاب تری را شکار کنند تا به این ترتیب بتوانند خودنمایی کنند. و زنها برعکس شکارهای کوچک و فراوان تر را ترجیح میدهند، طعمههایی که احتمال فاسد شدن آنها تا قبل از خورده شدن کمتر است. در مجموع مردها کمترین مشارکت را دارند.
هرچند اخیراً انسان شناسان این دیدگاه را که معتقد است ابداع کشاورزی در حکم محروم شدن انسان از نعمت و رحمت بوده است با دقت مورد بازبینی قرار دادهاند. آنها اهریمن را در باغ عدن شکارچی گردآوری کنندگان خوراک یافته اند، انسان وحشی را در همان وحشی نجیب. شاید حدس اولیه در مورد اردوی تفریحی ۸۰ هزار سال پیش درست نبوده است.
ادامه دارد . . .
----------------
۱: جزیرهای در بخش غربی جزایر آندامان (گروهی از جزایر واقع در خلیج بنگال که بخشی از خاک هند به شمار میآیند). ویکیپدیا فارسی.
۲: دریای آندامان واحدی آبی در جنوب شرقی خلیج بنگال، جنوب میانمار، غرب تایلند و شرق جزایر آندامان است. این دریا بخشی از اقیانوس هند به شمار میرود. حدودا از شمال به جنوب ۱۲۰۰ کیلومتر طول و از شرق به غرب ۶۵۰ کیلومتر عرض دارد و مساحتش حدود ۷۹۷۷۰۰ کیلومتر مربع است. ویکی پدیا فارسی.
iran-emrooz.net | Thu, 03.07.2008, 9:23
امپراتوری حقوق بشر
یان بوروما / برگردان: علیمحمد طباطبایی

چگونه است که کشتیهای جنگی فرانسوی، بریتانیایی و آمریکایی که از مواد خوراکی و سایر نیازمندیها برای قربانیان تندباد نرگس انباشته بوند، در ساحل برمه پهلو گرفتند، اما از کشتیهای جنگی چینی یا مالزیایی برای همان منظور اثری دیده نشد؟ چرا «اتحادیه کشورهای جنوب شرقی آسیا» یا همان ASEAN در پاسخ به یک فاجعه طبیعی که یکی از کشورهای عضو آنها را ویران کرده بود تا این اندازه کند و ضعیف برخورد کردند؟
راما یاد (Rama Yade) معاون وزیر حقوق بشر فرانسه اعلام نموده است که « تعهد در برابر حفاظت » که یکی از اصول سازمان ملل است باید در مورد برمه و حتی اگر لازم است به زور به موقع اجرا گذارده شود. رهبر مخالفان در مالزی لیم کیت (Lim Kit) گفته است که بیتحرکی کشورهای آسیایی « تصویری نومیدکننده از تمامی رهبران دولتهای عضو ASEAN ترسیم میکند.»
بنابراین آیا میتوان نتیجه گرفت که اروپاییها و آمریکاییها در مقایسه با مردم آسیا رحم وشفقت بیشتری دارند؟ لیکن با توجه به سابقه وحشتناک جنگها و امپریالیسم درندهخوی غربی، چنین ادعایی به نظر نامحتمل میآید. گذشته از آن، شیوهای که مردم چین به کمک قربانیان زلزله اخیر شیسوان شتافتند همان قدر قابل توجه است که تلاشهای خودجوش مردم برمه برای کمک به هممیهنان خود، علیرغم کم کاریهای دولت نظامیان. بودیسم بر شفقت و ترحم همان قدر تاکید میگذارد که مسیحیت. بیتفاوتی به درد و رنج دیگران در هیچ کدام از فرهنگهای آسیایی وجود ندارد.
در واقع، هنگامی که در ۱۹۴۸ مجمع عمومی سازمان ملل بیانیه حقوق بشر را پذیرفت هیچ کدام از اعضای آسیایی این سازمان ابراز مخالفتی نکرد. این بیانه بر این اعتقاد است که «به رسمیت شناختن منزلت ذاتی و حقوق برابر و مسلم تمامی اعضای خانواده بشری شالودهی آزادی، عدالت و صلح در جهان است».
با این وجود میتواند تفاوتهای فرهنگی در برداشت و استنباط ما از این که رحم و شفقت چگونه باید به اجرا گذارده شود وجود داشته باشد. آرمان برابری و حقوق جهانشمول حقیقتاً چیزی را مدیون تاریخ تمدن غرب است، از «عدالت طبیعی» سقراط گرفته تا مسیحیت و «اعلامیه حقوق انسان» فرانسویها. اگر چه ملتهای غربی همیشه به آرمانهای جهانشمول خود وفادار نبودهاند، اما آنها در دوران اخیر نهادها و تشکیلاتی در اروپا و سایر نقاط، برای به اجرا گذاردن این حقوق بوجود آوردهاند. تا به امروز هیچ تشکیلات آسیایی برای حمایت از حقوق انسانی مردم این قاره دیده نشده است ـ حالا حقوق تمامی مردم جهان به کنار.
در واقع چینیها و دیگر ملل آسیا غالباً غرب را به این دلیل مورد انتقاد قرار میدهند که آنها حقوق بشر را صرفاً به عنوان بهانهای جهت تحمیل «ارزشهای غربی» به مستعمرههای سابق خود به کار میگیرند. البته چنین اتهامهایی به ویژه در حکومتهای خودکامه که رهبرانشان ـ و ردیه نویسان آنها ـ اندیشه حقوق بشر جهانمشول را به عنوان تهدیدی به انحصار قدرت خود مینگرند بسیارمتداول است. لیکن در آسیا بی اعتمادی به جهانشمول بودن [ارزشها] صرفاً به حاکمان خودکامه محدود نمیشود.
در بسیاری از کشورهای آسیایی حمایت و پشتیبانی پیوسته باعث ایجاد تعهداتی میشود و شاید علت آن که مرم آسیا گاهی به دخالت در مسائل دیگران بی علاقهاند به همین دلیل باشد.آنها بر این باورند که انسان موظف به رسیدگی به خانواده، دوستان و هم میهنان خود است. اما ایدهی نیکوکاری به همهی انسانهای جهان اندیشهای بیش از اندازه انتزاعی است و حکایت از قسمی دخالت ناخوشایند امپریالیستهای غربی و مبلغین مسیحی که همیشه در پی آنها روان بودند دارد، رویدادهایی که برای مدتها در شرق متداول بود.
مفهوم « ارزشهای آسیایی » که بیش از هرجای دیگر درنوشتارهای کشور سنگاپور مشاهده میشود، تا اندازهای به عنوان انتقاد از ادعاهای جهانشمول غربی مطرح شده است. مطابق با این نظریه، آسیاییها ارزشهای خودشان را دارند، ارزشهای که شامل صرفه جویی، احترام به اولیای امور، فداکاریهای فردی برای منافع عمومی و این باور که کشورها نباید به امور همسایههای دیگر خود دخالت کنند میباشد. بنابراین شاید همین اندیشه « ارزشهای آسیایی » باشد که باعث واکنش مردد دولتهای جنوب شرقی آسیا ـ و افکار عمومی مردم این کشورها ـ نسبت به فاجعه برمه شده است.
یک مسیر محتمل برای نقد «ارزشهای آسیایی» البته ادعای برتر بودن ارزشهای غربی است. اما مسیر دیگر نشان دادن واکنش مشفقانه تر است مبنی بر آن که حقوق فردی و مفهوم آزادی به هیچ وجه در تمدنهای غیر غربی بیگانه نبوده است.
برنده جایزه نوبل اقتصاد آمارتیا سن اشاره میکند که حکام بزرگ هند مانند آشوکا (سه قرن قبل از میلاد) و اکبر ( قرن ۱۶ میلادی) حامی تکثر، رواداری و خرد انسانی بودهاند و آنهم مدتها قبل از مطرح شدن اندیشه روشنگری در اروپا. او همچنین مشاهده کرده است که قحطی و گرسنگی دردموکراسیها روی نمیدهد زیرا آزادی اطلاعات به جلوگیری از آنها کمک مینماید.
تعجبی ندارد که خود « سن » یکی از منتقدین جدی نظریه « ارزشهای آسیایی » است. با این وجود این که دموکراسی مانند جهانشمول بودن حقوق بشر یک اندیشه کاملاً غربی است و این که حکومتهای خودکامه آسیایی مانند آنچه در چین به اجرا درآمده است نه تنها برای آسیا مناسب تر که از نظامهای دیگر موثرتر نیز هستند یک تصور بسیار متداول میباشد. گروههای لابی، منافع ویژه، افکار عمومی، سیاستهای حزبی و از این قبیل هرکدام به سهم خود در حکم مانعی برای ایجاد و برقراری دولتهای دموکراتیک هستند، در حالی که مستبدین آسیایی میتوانند تصمیمهای نامحبوب اما لازم را گرفته و به پیش ببرند.
دو فاجعهای که اخیراً در برمه و در چین روی دادند این اندیشه را درمعرض آزمون سختی قرار داده است. البته چین چندان هم بد به جلو نرفت، تا حدی زیادی به این علت که دولت این کشور زیر فشار رویدادهای برمه، گزارشات مطبوعاتی نامناسب از تظاهرات مردم تبت و بازیهای در شرف وقوع المپیک پکن آزادی مطبوعاتی بیشتری از آنچه در چین به طورمعمول به اجرا در میآمد را تحمل کرد. فقط میتوان امیدوار بود که در چین گشایش در فضای آزادی به مرور زمان همچنان ادامه یابد.
اما حکومت برمه ـ و ASEAN نیز ـ به نحو رقت باری در این آزمون ناکام ماند و آنهم علی رغم تلاشهای بعدی برای سروسامان دادن به شرایط وحشتناک مردم طوفان زده. سرانجام این که یقیناً آنقدرها هم مهم نیست که آیا ما کوتاهیهای حاکمان مستبد و عدم دخالت در کار دیگران را به موردی که نمونهی « آسیاییها » است بشناسیم. علتها هر چه باشند، نتایج تاسف انگیز بوده است.
The Empire of Human Rights by Ian Buruma.
Project Syndicate 2008.
iran-emrooz.net | Thu, 19.06.2008, 9:31
آنها که مرگ به آفریقا میآورند
تیلو تیکله / برگردان: علیمحمد طباطبایی
هیچ کس نباید در آفریق گرسنگی بکشد. کمبود مواد غذایی در این قاره نتیجه ناکامی حاکمان نادرست است و دوستانی که در غرب دارند. عجیب آن که این اتفاقاً کارمندان کمک به توسعه آفریقا هستند که جلوی راه پیشرفت در آفریقا را گرفتهاند.

اگر منطق برنامهی غذایی سازمان ملل را بپذیریم، کنیا منطقهای بی مانند از جهت فجایع ناشی از کمبود مواد غذایی است. در این کشور با ۳۲ میلیون سکنه که در شرق آفریقا قرار دارد و مقصد بسیار طرفداری برای گذراندن دورهی تعطیلات است کارمندان سازمان ملل سالیانه مواد غذایی بیشتری توزیع میکنند تا آنچه در سودان یعنی کشوری که چندین دهه است در نتیجه جنگ داخلی به ویرانی کشیده شده تقسیم میشود. بنابراین آیا کنیا در حال نابودی در اثر گرسنگی و کمبود مواد غذایی است؟
اگر این گونه است، چشم اندازه آفریقا برای آن که بتواند غذای خودش را تولید کند حقیقتاً تیره و تار به نظر میرسد. اگر به نقشه افریقا نگاهی بیندازیم خواهیم دید که کنیا در کنار دریاچه ویکتوریا قرار گرفته است. نام این دریاچه را « کاشف » بریتانیایی آن جانهانینگ اسپک انتخاب کرده است، کسی که آن دریاچه را به نام ملکه وقت بریتانیا نام گذاری کرده بود. این دریاچه علی رغم کاهش مداوم سطح آب آن بیشتر شبیه به یک اقیانوس است. این دریاچه دو کشور تانزانیا و اوگاندا را به کنیا مرتبط میسازد. دریاچه ویکتوریا با مساحت ۶۸ هزار کیلومتر مربع بزرگترین دریاچه آفریقا است و پر از آب شیرین.
برای کنیا ـ همچون برای مالاوی که پیوسته از آنجا نیز گزارشاتی در بارهی وضعیت اضطراری در نتیجه کمبود مواد غذایی و گرسنگی میرسد ـ پرسش اساسی اکنون چنین است: چگونه میتوان در کنار یک چنین مخزن آب عظیمی دچار قحطی و گرسنگی شد؟
البته کنیا کشور بزرگی است. این کشوردارای علف زارها، منطقه مرتفع، مناطق خشک در شمال، کوهستان و نواحی مرطوب مانند ساحل شرقی در کنار اقیانوس هند به طور ۴۸۰ کیلومتر است و همچنین دارای جنگل حارهای به نام کاکامگا در غرب که یک گلخانه واقعی میباشد. اگر در یک چنین ناحیهای حتی نیمی از کارها هم به درستی انجام شود، هیچ کس نباید دچار گرسنگی گردد ـ بخصوص چنانچه از جامعه جهانی نیز مورد حمایت و مساعدت قرار گیرد.
تمامی تولیدات مازاد بر مصرف که در بخش غربی این کشور پرنعمت تولید میشود، کافی است که به شمال ارسال شده و در همان جا به فروش برسد. نتیجه آن دلگرمی وتشویق بیشتر کشاورزان برای تولید بیشتر محصولات زراعی است و تولید بیشتر برابر است با درآمد بیشتر که به نوبه خود به معنای مالیات بیشتری است که به جیب دولت ریخته میشود و میتواند برای بهبود وضعیت بسیار فاجعه آمیز شبکه جادهها به مصرف برسد.
البته مسئولان کنیا علاقه زیادی ندارند که پولی که به صنودق دولت ریخته میشود را برای بهبود شبکه راههای کشور مصرف کنند. همین اواخر بود که وزیر دارایی کنیا آموس کیمونیا اعلام نمود که او باید هرچه زودتر در هزینههای مورد نیاز برای زیر ساختهای کشور صرفه جویی کند زیرا در غیر این صورت نمیتواند حقوق وزرای دولت را تامین کند. کنیا درحال حاضر ۹۴ وزیر و معاون وزیر دارد که هرکدام از آنها ماهیانه بیش از ۲۰ هزار دلار حقوق دریافت میکنند. علاوه بر آن هرکدام از آنها برای خود یک محوطه مسکونی یزرگ به خرج دولت در اختیار دارد. در نتیجه بودجه کشور اکنون دارای یک کسری بسیار شدید در حد ۳۰۰ میلیون دلار است. بنابراین کنیا به زودی به جامعه جهانی اعلام خواهد کرد که کشورهای ثروتمند جهان باید این صورت حسابها را بپردازند در غیر این صورت کنیا گرسنگی خواهد کشید و صلح و آرامشی که با دشواری بسیار به دست آمده ـ در درجه اول با ایجاد کابینهای چنین عریض و طویل ـ به خطر خواهد افتاد.
جادههای کشور در وضعیت فلاکت باری قرار دارند و قرار هم نیست که به این زودیها تغیراتی در آنها داده شود. در نتیجه روزها و شاید هفتهها به طول خواهد انجامید تا ذرت تولید شده در غرب کشور به بخشهای شمالی ارسال شود. اما مردم شمال اصلاً چرا باید به این ذرت نیازمند باشند؟ وقتی در شمال کمبودی بوجود آید، « برنامه غذایی جهان » معمولاً مواد خوراکی مورد نیاز را به طور رایگان توزیع خواهد کرد. کارمندان سازمان ملل برای مبارزه با گرسنگی حقوق دریافت میکنند و به همین خاطر است که آنها معمولاً گزارشاتی مینویسند که در آنها وضعیت آفریقا بسیار فاجعه آمیز توصیف میشود و اغلب این قبیل گزارشها با درخواست برای ارسال مواد غذایی بیشتر به این مناطق به پایان میرسد.
کارمندان بخش کمک برای توسعه که تصویر ما از آفریقا دردرجه اول تحت تاثیر گزارشهای شکل گرفته است تا حدی به این خاطر این چنین رفتار میکنند زیرا خود آنها نیز تحت تاثیر غریزه صیانت نفس قرار دارند، همان غریزهای که به باورآنها مردم آفریقا فاقد آن هستند. به عقیده آنها بدون کمک از خارج مردم آفریقا از گرسنگی خواهند مرد. و در واقع بدون کمکهایی از این دست این خود کارمندان کمک برای توسعه هستند که شغل خود را از دست میدهند.
وقتی کمکهای خارج به کشور وارد میشود چه اتفاقی میافتد؟ اول از همه تجار مواد غذایی هستند که شکوه خواهند کرد زیرا قیمت مواد غذایی به شدت نزول میکند. در چنین شرایطی عاقلانه نیست که آنها در انبارهای خود مقدار زیادی از این قبیل کالاها را گردآوری کنند. علاوه بر آن کشاورزان نیز ناراضی میشوند زیرا محصولات تولیدی آنها نیز از قیمت میافتد. بنابراین کسانی که توسط این کارمندان بخش توسعه رسیدگی میشوند وضعیت به مراتب بهتری از بقیه خواهند داشت زیرا برای آنها همه چیز مجانی است و نیازی هم به کار کردن ندارند.
کارمندان بخش توسعه به کشورهای دارای مناطق خشک و کم بازده کشیده میشوند، مناطقی از جهان که در آنها بیشتر مردم فقیر هستند و کمکهای خارجی شدیداً مورد نیاز است. در شرایط عادی در این نواحی تعداد زیادی از کسانی که شدیداً دچار کمبود مواد غذایی باشند وجود ندارد و آنهم به این علت ساده که جمعیت به طور کل در این مناطق بسیار اندک است. برای مثال در « صحرا » حالت اضطراری از جهت مواد غذایی نسبتاً جزیی است. لیکن در شمال کنیا و به ویژه در حاشیه بیابانها مانند « ساحل » همیشه کمبود مواد غذایی وجود دارد. به همین خاطر است که کارمندان بخش توسعه به حفر چاههای آب میپردازند تا سکنه این مناطق از آب شرب بهره مند شوند.
با این وجود طولی نمیکشد که دراطراف چنین چاههای آب یک ازدحام عجیب شکل میگیرد. پیوسته تعداد بیشر و بیشتری از چوپانها و گله داران صحرا نشین به این سو کشیده میشوند و آنها گلههای خود را نیز به همراه میآورند. و این گلهها نیز ـ بخصوص بزها ـ هرچیزی را که پیدا کنند میخورند. در مکانی که پیشتر فقط گاه و گداری کسی از آنجا عبور میکرد طولی نمیکشد که یک روستا قد میکشد و سپس یک شهر کوچک. و اکنون به تعداد بیشتری از کارمندان بخش توسعه نیاز است تا به تمامی این انسانهایی که دور و بر این چاهها و ایستگاههای توزیع مواد غذایی گرد آمدهاند خوراک برسانند. طولی نمیکشد که دیگر هیچ کاری بدون کمک از خارج قابل انجام نیست. این مناطق به طورمایوس کنندهای دچار جمعیت بیش از حد میشوند و دیگر هیچ راهی برای بیرون رفتن از این تنگنا وجود نخواهد داشت.
کمکهای توسعه در حکم اقتصادهای برنامه ریزی شده از بالا هستند، حتی اگر اصلاً یک چنین برنامهای وجود نداشته باشد. این باور که بر کمبود مواد غذایی میتوان از طریق یک اقتصاد برنامه ریزی شده از بالا غلبه کرد عقیدهای است که خطای فاجعه آمیز آن در شوروی سابق، کره شمالی و کوبا به اثبات رسیده است. حقیقتاً باید متاسف بود از این که مردم آفریقا باید همچنان به عنوان خرگوشهای آزمایشگاهی مورد استفاده قرار گیرد.
اسکار وایلد جایی به شوخی گفته بود که: « مردم نوع دوست افرادی هستند که هرگونه مفهومی از انسانیت را از دست دادهاند ». به نظر میرسد که برای بار دیگر حق با اوست.
البته میتوان چنین استدلال کرد که آفریقاییها باید خودشان را از این جهت مورد سرزنش قرار دهند زیرا میتوانستند از گرفتن کمکهای توسعه خوداری کنند. لیکن این نوع استدلال دارای منطقی موذیانه است. اکثریت کشورهای آفریقایی شدیداً فقیر هستند. برای مثال تولید ناخالص مکزیک حد اقل 50 بار بیشتر از سودان است که غنی از نفت میباشد. و البته کمتر رئیس دولتی در آفریقا را میتوان یافت که دست رد بر سینه بخششهایی که با دست و دل بازی اهدا میشوند بزند. آنها با پولهای به دست آورده سرانجام استادیومهای ورزشی یا بولوارهای زیبا میسازند تا نیروهای ارتش بتوانند سالگرد به قدرت رسیدن آنها را جشن بگیرند. یا این که آنها میتوانند با این پولها لیموزینهای گران قیمت بخرند تا آنها را در گردهماییهایی مهم به مقر سازمان ملل برساند، جایی که آنها همراه با سایر رهبران کشورها مسائل مربوط به گرسنگی در جهان را مورد بررسی قرار میدهند.
علت اصلی برای آن که در آفریقا همواره گرسنگی وجود دارد این است که دراین جا هزینه کردن برای کشت و تولید و تجارت مواد خوراکی صرفه اقتصادی ندارد. یا این کمکهای توسعه است که قیمت مواد غذایی را تباه میکند و یا رهبران فاسد هستند که باعث نابسامانی اوضاع هستند. در آفریقا تقریباً هیچ کشوری را نمیتوان یافت که در آن حقوق مالکیت خصوصی به طور جدی مورد تاکید و احترام باشد. یا همه چیز متعلق به حکومت است و یا متعالق به طایفه.
ودرنقاطی دراین قاره که در آنها کشاورزی تجاری موفق بوده ـ مانند زیمبابوه، آفریقای جنوبی و نامیبیا ـ با گسترش مهاجرین سفید به نابودی کشیده شد. عجیب این که هزینه اصلاحات ارضی در نامیبیا، مستعمره سابق آلمان، با مالیاتهای مردم آلمان تامین شده است. و طولی نمیکشد که این کشورها نیز برای گذران زندگی خود به کمکهای سایر نقاط جهان محتاج خواهند شد.
این را باید از افسانههای پریان دانست که گرسنگی بخش همیشگی از زندگی مردم آفریقا است. بیشتر قسمتهای این قاره فاقد سکنه است و بسیاری ازکشورهای آفریقایی از آب و هوایی برخوردار هستند که که در آن هر محصولی را میتوان به عمل آورد. حتی مدتها این تصور رایج بود که بزرگترین معضلات کمبود مواد غذایی بالاخره روزی در کشورهای آسیایی که تراکم جمعیت بالایی دارند مشاهده خواهد شد، کشورهایی مانند چین و هند. هرچند در این میان این کشورها حتی به تولید مازاد مواد خوراکی هم رسیدهاند. و البته همین سخن در باره کشورهای اروپایی هم صادق است که بالاترین تراکم جمعیتهای جهان را دارند و اغلب دارای مازاد بسیاری زیادی در تولید مواد غذایی هستند و آنهم علی رغم این واقعیت که فقط 3 درصد از جمعیت این کشور در بخش کشاورزی فعال است.
هرجا گرسنگی باشد نتیجهی وجود رهبران سیاسی نادرست است. آنها که مردم خود را به شدت استثمار میکنند یا باعث کمبود مواد خوراکی و ایجاد گرسنگی میشوند و یا آنها را به درون جنگهای خانمانسور میکشانند. رهبر پیشین سوسیالیست اتیوپی منگیستوهایله ماریام همین عمل را انجام میداد و رابرت موگابه همتای او در زیمبابوه نیز همچنین، کسی که بعداً به هنگام تبعید منگیستو پناهگاه مطمئنی برای او در کشورش ترتیب داد. و قضیه سودان، سومالی، چاد و یا کمونیستهای عصر حجری اریتره نیز امروزه دقیقاً همین گونه است.
اما برای بقیه کشورهای این قاره کمک به مراتب بیشتری خواهد بود اگر آنها به جای آن که به طور دائم مقدار داروی مصرفی و مضر خود را افزایش دهند، خود به قدرتی که دارند ایمان بیاورند.
تعدادی از روشنفکران این قاره اکنون این درخواست را مطرح ساختهاند که دیگران باید مردم این قاره را راحت بگذارند و با آنها به نحوی رفتار نکنند که گویی مردم این قاره مستعد خودکشی هستند. تجارت میتواند مشکلات آنها را بهتر از کمکهای توسعه حل کند. به عقیده این روشنفکران زمین و دارایی بالاخره باید از حالت مالکیت جمعی بیرون آمده و به بخش خصوصی واگذار شود. و به کار دیکتاتورهایی که هنرشان صدقه دادن و توزیع یارانه است باید خاتمه داده شود. به عقیده آنها راه چاره در نقطه مقابل کمکهای توسعه قرار دارد و انجام آن حداقل ارزش آزمایشش را دارد.
iran-emrooz.net | Sat, 14.06.2008, 14:47
ما در یک نقطه عطف تاریخی قرار گرفتهایم
برگردان: علیمحمد طباطبایی
مدیرکل آژانس انرژی هستهای، محمد البرادعی با اشپیگل در باره گرایش اسرائیل به اقدامات یکجانبه بر علیه کشورهایی مانند سوریه، تمایل ایالات متحده به نگاه داشتن آژانس در بیخبری و تهدید تروریسم هستهای سخن میگوید.

اشپیگل: وزیر امور خارجه آلمان فرانک والتر اشتاین مایر میگوید مطابق با آخرین گزارش شما اکنون توپ در زمین ایرانیها است. او تاکید دارد که اکنون واقعاً وقت همکاری برای ایرانیها رسیده است، در غیر این صورت امکان و احتمال این که یک راه حل دیپلوماتیک در آینده نزدیک بتواند به جایی برسد کمتر میشود. او همچنین امکان تحریمهای جدید شورای امنیت سازمان ملل را یادآور میشود.
البرداعی: من با تمام وجود با او موافقم.
اشپیگل: درحال حاضر تحریمهایی به مورد اجرا گذارده شده است و به مرور بر شدت آنها افزوده شده. لیکن به نظر میرسد که ایرانیها تحت تاثیر قرار نگرفتهاند. آنها ظاهراً به هیچ وجه قصد متوقف ساختن برنامه غنی سازی اورانیوم را ندارند، یعنی توقف همان برنامهای که سازمان ملل خواستار آن شده است.
البرادعی: در گفتگوهایی که با تهران داشتم استدلال اصلی من این بود که آنها برای جلب اعتماد باید غنی سازی را متوقف کنند، که تا به اینجا نتیجهای نداشته است. رهبری ایران میداند که توان غنی سازی اورانیوم برای او به منزله امکان بالقوه قطعی برای بازدارندگی است و همین طور به معنای نفوذ و اعتبار ایران. این یک وضعیت بسیار حساس است. به طور رسمی [فعالیتهای هسته ای] ایران هنوز هم در محدوده مجاز قرار دارند. و حالا پیامی که رهبری ایران برای همسابههای خود و برای جهان ارسال میکند چیست؟ این که ما اگرتصمیم به انجام آن داشته باشیم میتوانیم در مدت زمان بسیار کوتاهی بمب را بسازیم.
اشپیگل: به دیگر سخن، داشتن خود سلاح هستهای دیگر ضرورتی ندارد. همه آنچه لازم است یک تهدید پذیرفتنی در این خصوص است که میتوانیم بلافاصله از استفاده صلح آمیز به نظامی تغییر جهت بدهیم و خود را به سطح قدرتهای هستهای واقعی برسانیم.
البرادعی: بله. اما ما نمیخواهیم این مسئله با تهاجم نظامی حل شود. این راه حل مسخرهای خواهد بود و تمام کشورهای دیگر و ایرانیان در تبعید را تشویق میکند که در صورت یک تهاجم نظامی در کنار رهبری کشور قرار گیرند. علاوه بر آن، یک برنامه فشرده برای ساختن بمب میتواند درست روز بعد از چنین حملهای آغاز شود. از این رو همه آنچه باقی میماند اقداماتی برای ایجاد اعتماد و اطمینان است و یک راه حل دیپلوماتیک که از تشویقهای وسیع اقتصادی و دیپلوماتیک استفاده کند. یک بسته پیشنهادی که شامل ضمانتهای امنیتی باشد.
اشپیگل: این همان چیزی است که اروپا برای عرضه به ایران در اختیار دارد. رئیس سیاست خارجی اتحادیه اروپا خاویر سولانا ابتدا برای انجام یک ملاقات جدید مشکل داشت و حال در راه ایران است. به نظر میرسد که ایرانیها علاقه چندانی ندارند، شاید به این خاطر که ایالات متحده در آن نقشی ندارد.
البرادعی: در ایران تمایلات و جهتهای متفاوتی وجود دارد. اما باید گفت که سیاتمداران غربی هم وجود دارد که علاقه زیادی به یک راه حل قطعی ندارند. شاید از آن بیم دارند که چنین چیزی جایگاه حکومت تهران را ارتقاء دهد و یا شاید ترجیح میدهند که به دنبال تغییر رژیم ایران باشند.
اشپیگل: معنای آن این است که برای رسیدن به پیشرفت باید منتظر بمانیم تا باراک اوباما به کارخ سفید برود و همانگونه که قبلاً اشاره کرده بود وارد به گفتگوهای گسترده با ایران بشود؟ و یا بلکه باید به علی لاریجانی امیدوارباشیم، همان مسئول پیشین در مذاکرات هستهای ایران که بعداً استعفا داد و اکنون رئیس مجلس است و به مهمترین رقیب احمدی نژاد تبدیل شده و حتی میتواند چالش بزرگی برای اودر انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰۹ باشد؟
البرادعی: لاریجانی یک طرف گفتگوی بسیار سخت اما واقع بینانه بود. میتوان به سهولت با او سخن گفت و معامله کرد. امیدوارم که در پست جدیدش به نقش میانه رویی که در مذاکرات هستهای داشت ادامه دهد. بدبختانه از این که بتوانیم یک راه حل همه جانبه برای خاورمیانه پیدا کنیم که ایران هم بخشی از آن باشد فاصله زیادی داریم. گفتگوهای باز که شامل پیشنهادها و تشویقهایی برای طرف دیگر باشد درواقع بهترین فرصتهای ما بوده و هست ـ همانگونه که در قضیه کره شمالی که مورد دشوار و مشکل آفرین دیگر ما بود مشاهده کردیم.
اشپیگل: کره شمالی از ایران بسیار جلوتر رفته بود. آنها از قرارداد منع گسترش سلاحهای هستهای (ان پی تی) خارج شده و سلاح هستهای خود را آزمایش کرده بودند. و به جای آن که مجارات شوند با هدیههای اقتصادی به آنها پاداش داده شد.
البرادعی: من هرگز درک نکردم که چطور واشنگتن در چهارچوب گفتگوهای شش جانبه توانست با کره شمالی وارد مذاکره شود، اما با تهران نتوانست. کره شمالی اکنون در حال برچیدن برنامه هستهای خود تحت نظارت بین المللی است.
اشپیگل: آیا شما خوش بین هستید که کره شمالی به وعدههای داده شده وفادار بماند؟
البردعی: ما امیدواریم که چنین شود. ما توقف کار رئاکتور هستهای یونگبیون از جولای ۲۰۰۷ را مورد تایید قرار داده ایم، آنهم علی رغم آن که در جریان عملی برچیدن آن نقشی نداریم. فعلاً یک سوم از میلههای سوخت استفاده شده جدا شده است، در حالی که دو سوم هنوز در داخل رئاکتور قرار دارند. عقاید متفاوتی در این باره وجود دارد که آیا کره شمالی درواقع از ان پی تی خارج شده بود. آمریکاییها بر این باور هستند که چنین کرده بود، اما اروپاییها برعکس آن را میگویند. در شرایط فعلی حل و فصل سریع این قضیه و این که تمامی فعالیتهای هستهای کره شمالی تحت نظارت ما قرار گیرد بسیار مطلوب است. در هر حال فعلاً که کارها به خوبی پیش میرود.
اشپیگل: اما مسئلهای که باقی میماند معضل بازارهای سیاه هستهای است و این مخاطره که تروریستها از این طریق به سلاحهای هستهای دست یابند.
البرادعی: ما از این جهت بسیار نگران هستیم. مواد هستهای و رادیواکتیو به دفعات قاچاق و برای فروش عرضه شدهاند. تروریستهای سازمان القاعده نیز علاقه خاصی به تولید بمب نشان دادهاند.
اشپیگل: پس از چهارماه حبس خانگی در اسلام آباد بالاخره عبدالقدیر خان پدر سلاح هستهای پاکستان و بدترین بازیگر بازار سیاه هستهای به نظر میرسد که دوباره آزادی خود را به دست آورده است...
البرادعی: ... و هنوز هم با تاسف بسیار از پاسخ به پرسشهای ما خودداری میکند.
اشپیگل: اما حد اقل سه نفر از شرکای فرضی شبکه او احتمالاً به زودی راهی دادگاه میشوند: مهندس سوئیسی فردریش تینر و دو پسرش. لیکن پیگرد قانونی آنها هنگامی که دولت برن ۳۰ هزار صفحه اسنادی را که دچار خسارت شده بودند ریز کرد شواهد با ارزشی را از دست داد. کسانی که از نزدیک با این قضیه مربوطند حدس میزنند سازمان سیا به خانواده تینر تضمین و مصونیت از پیگرد قضایی داده است، آنهم چنانچه درخشک کردن باتلاق هستهای به آنها کمک کنند. آیا این صحت دارد که آژانس شما در ماجرای ریز کردن آن اسناد همکاری داشته است؟
البرادعی: بنا به درخواست دولت سوئیس ما بر نابود کردن آن مطالب نظارت داشتیم.
اشپیگل: شما دست در دست سازمان سیا ـ باعث تعجب بسیار است.
البرادعی: شما هرچقدر بیشتر با سازمانهای مخفی سروکار پیدا کنید بیشتر پی خواهید برد که این چه بازی کثیفی است. هرچند نمیتوانم بپذیرم که آمریکاییها از ما استفاده کردهاند. آنها نمیتوانند ما را آلت دست قرار دهند.
اشپیگل: به آژانس شما همواره وظایف جهانی بیشتری محول میشود. آیا این شایعه صحت دارد که شما به ترتیب دهندگان بازیهای المپیک پکن جهت اجتناب از مخاطرات بالقوه هستهای مبتنی بر یک تهدید عینی کمک کرده اید؟
البرادعی: همه آنچه میتوانم بگویم این است که ما در پکن کمکهایی کرده ایم. لیکن این صحت دارد که از ما برای خاموش کردن حریقهای بسیاری درخواست شده است. من ترجیح میدهم که یک سگ نگهبان باشم تا مامور آتش نشانی و برای آن البته ابزار لازم را هم میخواهم. ما نیازمند تصاویرماهوارهای خود هستیم و نیازمند آزمایشگاههای بیشتری برای آن که بتوانیم وظایف خود را به نحو مطلوب به انجام برسانیم. اما این که تا چه اندازه به خوبی بتوانیم از عهده آنها برآئیم، بستگی به کشورهای عضو دارد. مطابق با نتایج بدست آمده توسط یک هیئت کارشناسی مستقل، باید بودجه ما تا ۲۰۲۰ دوبرابر شود. میدانم که همه به پول نیازمند هستند. اما وظیفه ما بیش از اندازه حساس است. اگر ما ناکام بمانیم، ادامه زیست بشر به مخاطره خواهد افتاد.
پایان
بخش نخست گفتوگو
بخش دوم گفتوگو
iran-emrooz.net | Fri, 13.06.2008, 9:50
ما در یک نقطه عطف تاریخی قرار گرفتهایم
برگردان: علیمحمد طباطبایی
مدیرکل آژانس انرژی هستهای، محمد البرادعی با اشپیگل در باره گرایش اسرائیل به اقدامات یکجانبه بر علیه کشورهایی مانند سوریه، تمایل ایالات متحده به نگاه داشتن آژانس در بیخبری و تهدید تروریسم هستهای سخن میگوید.

اشپیگل: اسرائیل که خودش یک قدرت هسته ای است و هیچ گونه اجازه بازرسی به آژانس نمی دهد حل و فصل قضیه سوریه را شخصاً به عهده گرفت. و در ایالات متحده نیز به بازرسان سازمان ملل اعتنایی نمی شود. نخست وزیر اسرائیل اهود اولمرت طی دیدار هفته گذشته ی خود از واشنگتن تهدید به استفاده از « تمامی شیوه های ممکن » برای جلوگیری ایران از رسیدن به سلاح های هسته ای » کرده است. به این ترتیب آیا می توان گفت که دیپلوماسی به شکست انجامیده است؟
البرادعی: البته ما می توانیم هرنهادی را که از زمان جنگ دوم جهانی برای سیستم های امنیت جمعی ایجاد کرده ایم برچینیم و بگوئیم: خب، به قرون میانه باز می گردیم و انجمن خود را هم تعطیل می کنیم. این تصمیمی است که باید منوط به جامعه جهانی کشور ها باشد. از این که اقدام نظامی سوریه تا چه اندازه اندک در سطح جهان با اعتراض روبرو شده است من شخصاً بسیار جا خوردم.
اشپیگل: حتی در جهان عرب هم مخالفت قابل توجهی دیده نشد.
البرادعی: می توان گفت که این سکوتی گوش خراش بود. متاسفم از این که بگویم جهان عرب اکنون نسبت به سابق به مراتب در وضعیت مصیبت بار تری قرار دارد. دیگر میان کشورهای عرب آن همبستگی سابق وجود ندارد و از آن همکاری ها برای یک هدف مشترک و منطقه ای چیزی باقی نمانده. آنچه دیده می شود فقط سوء ظن و بدگمانی است. بسیاری از کشورهای خاورمیانه که دارای حکومت های فاقد صلاحیت و فاسدی هستند از یک بحران به بحران بعدی جای خود را عوض می کنند و محیط حاصلخیزی برای ایجاد افراط کرایی و تروریسم بوجود می آورند. لیکن چالش اصلی ریشه کن کردن خشونت است ـ یافتن راه چاره برای این فقدان موقعیت ها و فقر بسیار شدید.
اشپیگل: رئیس جمهور ایران محمود احمدی نژاد هیچ فرصتی را برای تحریک جهان از دست نمی دهد. او دائماً نابودی اسرائیل را اعلام می کند.
البرادعی: این ها صرفاً لفاظی های هیجان زده است. اما شبیه به همین ها را از طرف مقابل هم می شنویم.
اشپیگل: منظور شما سخنان شائول موفاز جانشین نخست وزیر اسرائیل است که جمعه پیش گفت: « اگر ایران به برنامه هسته ای خود ادامه دهد به آن حمله خواهیم کرد ». بعضی از اسرائیلی ها حتی خواهان یک حمله بازدارنده هسته ای هستند. و البته آنها تنها کسانی نیستند که دیگر از این بازی موش و گربه هسته ای ایران جانشان به لب رسیده. پس از گذشت 5 سال از کارشکنی، ایالات متحده و کشورهای غربی نیز دیگر صبر و حوصله شان را از دست داده اند.
البرادعی: و من نیز دیگر نا امید شده ام.
اشپیگل: پس به همین علت بود که جدیدترین گزارش شما در باره ی برنامه هسته ای تهران که چند روز پیش منتشر شد به نحو تعجب انگیزی تند بود و لحن آن نسبت به گذشته متفاوت؟ همان لحنی که خوشایند آمریکایی ها است که معمولاً شما را متهم می کنند به این که در برابر تهران خیلی نرم و ملایم هستید، و البته لحنی که باعث ناراحتی ایرانی ها شد.
البرادعی: لحن این گزارش مانند همیشه نه تند است و نه ملایم بلکه بر اساس داده های فنی تهیه شده است. هرچند من از پیامدهای سیاسی که می تواند گزارش های آژانس به دنبال داشته باشد آگاهم. آنها می توانند متضمن جنگ باشند و یا صلح، در عراق در تاریخ گذشته و در ایران امروز. من قبل از آن که تصمیم نهایی را بگیرم معمولاً ۲۰ الی ۳۰ پیش نویس تهیه می کنم. در هر حال من باید اطلاعات کافی را در اختیار جامعه جهانی قرار دهم و آن را در متن درستی ارائه کنم. نه در وجود خطر بیش از حد مبالغه کنم و نه آنچه که هست را کوچک جلوه دهم.
اشپیگل: چند ماه پیش ازاین آژانس های اطلاعاتی آمریکا اعلام نمودند که تهران دارای یک برنامه نظامی هسته ای پنهانی بوده اما از پائیز ۲۰۰۳ و تحت فشار بین المللی آن را متوقف ساخته است. آمریکایی ها هرگز اعلام نکردند که آیا معتقد هستند که این برنامه دوباره از سرگرفته شده است. نظر شما در این باره چیست؟
البرادعی: آمریکایی ها این اطلاعات را هرگز در اختیار من نگذاشتند و به هیمن دلیل نمی توانم در این باره قضاوتی بکنم.
اشپیگل: با این حال روشن است که حکومت تهران تقریباً 20 سال را با فریب جهان و پنهان نگه داشتن اطلاعات مربوط هسته ای از سازمان ملل گذرانده است. آیا شما نگاه متفاوتی به این موضوع دارید؟
البرادعی: آنها در گذشته مسائلی را از ما مخفی نگاه داشته بودند، اما معنای آن این نیست که آنها فعلاً در حال ساختن بمب هستند. ایران همچنان پافشاری می کند که فقط در پی استفاده از نیروی هسته برای مقاصد غیر نظامی است. ما باید اسلحه ای که از آن شلیک شده را بیابیم تا خلاف آن به اثبات برسد. موارد مشکوک و پرسش های نگران کننده ای وجود دارد. آمادگی ایرانی ها نیز برای همکاری به اندازه ای که مورد نظر ماست نمی باشد. ایران باید تلاش بیشتری بکند تا ما بتوانیم به افراد بخصوص و به اسناد مورد نظر دسترسی داشته باشیم و ایران باید در روشن ساختن آخرین مجموعه از پرسش های بدون پاسخ با ما بیشتر از این همکاری کند، منظورم پرسش هایی در رابطه با ابعاد نظامی برنامه هسته ای احتمالی ایران است.
اشپیگل: آیا شما پافشاری ایرانی ها را باور می کنید یا مانند بسیاری از کارشناسان دیگر اکنون متقاعد شده اید که تهران در تلاش ساخت سلاح هسته ای است؟
البرادعی: ارزیابی اهداف [دولت ها] در توان من نیست و وظیفه من نیز چنین چیزی را ایجاب نمی کند. ما پرسش های اضطراری را در باره آزمایشات فرضی که در آنها از چاشنی های دقیق استفاده شده و همچنین پرسش هایی در باره منبع و استفاده از ترکیباتی که هم در مقاصد غیر نظامی و هم نظامی کاربرد دارند مطرح ساخته ایم. ما به طرف ایرانی کاملاً روشن ساخته ایم که هرچه سریع تر باید این موضوعات را روشن کند. از این جهت شاید حق با شما باشد که پیشتر گفتید لحن گزارش آخری ما کمی متفاوت بود. من می خواهم که این کار بالاخره به پایان خود برسد.
اشپیگل: ما در آخرین گفتگویی که در تابستان سال گذشته با هم داشتیم شما از یک نقشه راه سخن گفتید، یعنی از یک جدول زمان بندی شده قطعی.
البرادعی: که هنوز هم به قوت خود باقی است.
ادامه دارد . . .
بخش نخست گفتوگو
http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,559085,00.html
iran-emrooz.net | Thu, 12.06.2008, 8:54
ما در یک نقطه عطف تاریخی قرار گرفتهایم
برگردان: علیمحمد طباطبایی
مدیرکل آژانس انرژی هستهای، محمد البرادعی با اشپیگل در باره گرایش اسرائیل به اقدامات یکجانبه بر علیه کشورهایی مانند سوریه، تمایل ایالات متحده به نگاه داشتن آژانس در بیخبری و تهدید تروریسم هستهای سخن میگوید.

اشپیگل: آقای البرادعی، سپتامبر گذشته بمب افکنهای اسرائیلی یک مجتمع در سوریه را که ادعا میشد در آن پلوتونیوم برای سلاحهای هستهای تولید میشود نابود کردند. اکنون نیز شاهد تهدید اسرائیل به حمله نظامی به تاسیسات هستهای ایران هستیم. آیا این یک روند جدید در خاورمیانه است؟ یعنی منظورم حمله نظامی به جای انجام مذاکرات است.
البرادعی: امیدارم که چنین نباشد. البته استفاده از نیروی نظامی فقط هنگامی میتواند مشروع و موجه باشد که توسط سازمان ملل به انجام برسد. اقدامات نظامی یکجانبه سیستم پیمانها و موافقتامههای جهانی را تضعیف میکند. ما در حال حاضر در یک نقطه عطف تاریخی قرار گرفتهایم.
اشپیگل: شما در باره این حمله هوایی به سوریه چه اطلاعاتی به دست آوردهاید؟
البرادعی: خیلی کم و تازه آنهم بسیار دیر به دست ما رسید. ما از اخبار تلویزیون بود که از این عملیات اسرائیلیها با خبر شدیم. هیچ کس اطلاعات یا هر گونه سوء ظنی در این باره را به ما منتقل نکرده بود. تا آنجا که میدانم از یک سال قبل از آن حمله، شک و تردیدهایی در باره این تاسیسات وجود داشت. تصاویر آن کارخانه و از ویرانههای باقی مانده از آن تا همین اواخر به دست ما نرسیده بود و در واقع ما آنها را همزمان با کنگره آمریکا به دست آوردیم. چنین چیزی البته برای آژانس غیر قابل پذیرش بود و من به شدت بر علیه آن اظهار مخالفت کردم. سوریها هم البته تکذیب کردهاند که آنجا یک تاسیسات هستهای بوده.
اشپیگل: آیا شما سخنان حکومت دمشق را که با پیونگ یانگ روابط بسیار نزدیکی دارد باور میکنید؟
البرادعی: من اتهامات مطرح شده را بسیار جدی میگیرم. اگر هرگونه فعالیت هستهای در آنجا وجود داشته، سوریها موظف بودند که آنها را به ما گزارش دهند. من درخواست توضیحات کافی کرده ام و تقاضا نمودهام که بازرسان ما اجازه یابند تا شخصاً از آن مکان بازدید به عمل آورند. دمشق هم فعلاً موافقت خود را اعلام کرده. این سفر اکتشافی از ۲۲ الی ۲۴ ژوئن و به سرپرستی معاون من آقای اولی هاینونن انجام خواهد شد. البته فکر نمیکنم که اگر اصلاً آنجا چیز مشکوکی برای پیدا کردن وجود داشته، حالا دیگر بتوانیم سرنخهایی پیدا کنیم.
اشپیگل: گفته میشود که در این بین سوریها مجتمع الخبر را با سیمان فرش کرده و آنجا را کاملاً تمیز کردهاند. آیا اصلاً میتوان تحت چنین شرایطی دمشق را از هرگونه جرمی مبرا دانست؟
البرادعی: ما هرچه از توانمان ساخته باشد برای روشن کردن این مسئله انجام خواهیم داد ...
اشپیگل: ... نمونه برداری از خاک، انجام تجزیه شیمیایی آبهای زیرزمینی آنجا ...
البرادعی: ... هرچه کارشناسان ما توصیه کنند. توقع من از دمشق شفافیت کامل است و این البته شامل مکانهای دیگر به غیر از مجتمع تخریب شده هم میشود. در این مکانها نیز آزمایشات مورد نظر را میتوان انجام داد و اگر نگرانی وجود داشته باشد در گزارش نهایی ما به ثبت خواهد رسید.
ادامه دارد
iran-emrooz.net | Sat, 07.06.2008, 16:16
فوتبال سریعتر از واژهها است
برگردان: علیمحمد طباطبایی
در آستانهی شروع مسابقات جام ملتهای اروپا، برنده جایزه نوبل ادبیات اورهان پاموک از زندگی خود به عنوان یک هواخواه فوتبال، نمود ناسیونالیسم در ورزش ترکیه و این که چگونه ورزش، این کشور را طی ۵۰ سال گذشته به بخشی از اروپا تبدیل کرده است سخن میگوید.
اشپیگل: آقای پاموک، آیا شما مسابقات فوتبال ۲۰۰۸ اروپا را تماشا خواهید کرد؟
پاموک: البته. و اگر یک وقت تیم ترکیه بازنده شود نمیدانم چگونه با این قضیه کنار آیم. چنین چیزی بسیار مایوس کننده است. هنگامی که تیم فنرباغچه استانبول در مقابل تیم اف سی چلسی در یک چهارم نهایی فینال لیگ قهرمانی بازی میکرد، من در نیمه دوم تلویزیون را خاموش کردم، زیرا آنها عقب مانده بودند. من اندوهگین بودم از این که میدیدم بازیکنان ما مجبور بودند از پیروزی قطع امید کنند. گویی که آنها کودکاناند.
اشپیگل: آیا شما طرفدار جدی فوتبال هستید؟
پاموک: وقتی کودک بودم به فوتبال بسیار علاقمند بودم. آنچه در این خصوص در خانه ما میگذشت را یقیناً میتوان به عنوان تعصب به فوتبال توصیف نمود. یک عموی من طرفدار گالاتای سارای استانبول بود و عمومی دیگرم طرفدار بسیکاتاس، در حالی که پدرم و خانوادهی خود ما همگی طرفدار فنر باغچه بودیم.
اشپیگل: آیا پدرتان شما را با خودش به استادیوم میبرد؟
پاموک: بله و در واقع اغلب. اما لحظات بزرگی که به خاطر میآورم خود گل زدنها نبودند. تصویری که در ذهن خود دارم بیشتر مربوط به بازیکنان تیم فنرباغچه است که قبل از شروع بازی به درون استادیوم یورش میآوردند. به آنها قناری میگفتیم و آنهم به علت ژاکتهای زرد آنها. انگار که آنها مانند قناری از یک نقطه به ناگهان به درون استادیوم پرواز میکردند. من این صحنه را خیلی دوست داشتم. در واقع برای خودش نوعی هنر شعر بود.
اشپیگل: حالا چرا فقط فنرباغچه؟
پاموک: این هم درست مثل دین است و در آن «چرا» وجود ندارد. من هنوز هم میتوانم تمامی آرایش تیم فنر باغچه را در سال ۱۹۵۹ درست مثل یک شعر از بر بگویم. البته تا حدی هم به احساس همذات پنداری با پدرم باز میگردد. ما همیشه در جایگاه اصلی تماشاچیان در کنار آدمهای بانفوذ مینشستیم، کسانی که درست شبیه به سرمایهداران در نمایشنامههای برتولت برشت بودند. در طول تمامی بازی آنها سیگارهای برگ خود را دود میکردند که این نشانهای از ثروت زیاد در آن زمان در ترکیه بود و از آنجا که نسیم ملایمی از سوی بسفر به داخل استادیوم میوزید، دود سیگارها چشمان مرا به اشک میآوردند. در طول بازی آنها مانند صاحب مغازههایی که به شاگردان خنگ خود بدوبیراه میگویند به بازیکنان توهین میکردند. فکر میکردم که این خیلی وحشتناک بود.
اشپیگل: چرا؟ همیشه در تمامی استادیومهای فوتبال همینطور است.
پاموک: توهین آنها به زخم زبانهای طرفداران سرخورده نمیمانست. آنها بر خلاف خود من عاشق و شیفته قهرمان نبودند. آنها حتی گاهی در همان حالی که بازی در حال انجام بود در باره کارهای تجاری خودشان صحبت میکردند و من این احساس را داشتم که این کار آنها یک جور بیاحترامی نسبت به قهرمانها بود.
اشپیگل: این شیفتگی شما به قهرمانها چگونه بود؟
پاموک: من عکسهای بازیکنان فوتبال را که در بستههای آدامس به فروش میرسید جمع میکردم که حالا در نظر دارم همانها را از طریق اینترنت به فروش برسانم. هر دوشنبه من مقالههای منتشر شده در روزنامهها در باره تیم فنرباغچه را جمع آوری میکردم. در واقع تمامی کودکی من تشکیل میشد از نگاه کردن به عکسهایی که در آنها توپ درست پشت خط دروازه دیده میشد و دروازه بان بیچاره هم در جلوی تور دروازه قرار داشت.
اشپیگل: آیا شما خودتان هم فوتبال بازی میکردید؟
پاموک: در باشگاه که هرگز. اما در خیابانهای استانبول چرا. هم قبل و هم پس از مدرسه.
اشپیگل: بازیکن خوبی هم بودید؟
پاموک: نمیخواهم خیلی فروتن باشم. من استعداد داشتم اما فردی که خیلی عضلانی باشد نبودم. خیال پردازی در باره بازی کردن برای من از خود بازی واقعی مهمتر بود. این تخیلات دورهی کودکی الگوهای ما در زندگی بعدی را شکل میدهند. و من در آن تخیلات یک قهرمان بودم. در این خیالبافیها من به طور دائم سناریویی را از نظر میگذراندم که در آن تیم فنرباغچه در جام کشورهای اروپایی بازی میکند و من به عنوان یک کودک در دقیقه ۸۹ وارد بازی میشوم و البته گل پیروزی را میزنم.
اشپیگل: منتقد فرهنگی و آلمانی Klaus Theweleit یک بار نوشته بود که فوتبال « راه ورود به جهان » را برای او گشوده است.
پاموک: این برایم قابل درک است، اما در قضیه من فوتبال راه ورود مرا به جامعه گشود. ابتدا با برادرم که ۱۸ ماه از من بزرگ تر بود با استفاده از تیلههای شیشهای بر روی فرش ما تمامی مسابقات قهرمانی ترکیه را در جام کشورهای اروپایی دوباره بازی میکردیم. یکی از ما دونفر وانمود میکرد که یک گزارشگر رادیویی است و آنچه بر روی فرش در حال انجام بود را برای تماشاچیان فرضی شرح میداد. هر تیله معرف یک بازیکن مشهور بود و هنگامی که برادرم نقش گزارشگر را بازی میکرد و یک نام را اشتباهی تلفظ میکرد من اشتباه او را یادآوری میکردم ـ البته به آرامی و بیسر و صدا با اشاره به او میفهماندم و نگران بودم از آن که نکند حواس آن چند میلیون شنونده را پرت کنم.
اشپیگل: اهمیت رادیو از چه قرار بود؟
پاموک: وسیله ارتباطی ما با بازیها رادیو بود. مفسرین رادیویی به من آموختند که به چیزی گوش کنم و هم زمان چیزی را در ذهن خود مجسم کنم. در اوخر قرن ۱۸ گوته سفری به ایتالیا کرد و توانست که در آنجا نقاشی دیواری شام آخر اثر داوینچی را ببیند. در آن زمان مردم آلمان در باره آن نقاشی چیزهایی شنیده بودند اما تصویر بصری از آن نداشتند. گوته به آلمان بازگشت و درباره آن نقاشی مطلب نوشت. در زبان یونانی برای این کار یک اصطلاح وجود دارد: ekphrasis. یعنی بیان کردن یک تصویر با واژهها. گزارشگران فوتبال در رادیو هم به همین ترتیب عمل میکنند. البته این نیز روشن است که گزارشگر همیشه از رویداد اصلی عقب تر میماند و از این رو دائماً باید سخنان خود را تصحیح کند. فوتبال از واژهها سریع تر است.
اشپیگل: آیا هرگز در باره نوشتن متن ادبی که در آن فوتبال نقشی داشته باشد اندیشیدهاید؟
پاموک: البته استادیوم صحنهای است که در آن یک درام واقعی در حال ظاهر شدن است ـ دقیقاً همان شیوهای که یونانیان باستان آن را مجسم میکردند ـ و صحنهای که در آن یک رویداد واحد تمام مسابقات قهرمانی جهان را به نمایش میگذارد. اما فوتبال یک رویداد بصری است، در حالی که ادبیات موضوعی کلامی که همین مسائل را پیچیده میکند. علاوه بر آن من علاقهای به نگرشهای ژورنالیستی به فوتبال ندارم، یعنی داستانهایی از دخالت مافیا در فوتبال و یا چیزی شبیه به این، زیرا من به قصههای پریان خودم باور دارم و ترجیح میدهم چیزی در این باره که در فوتبال واقعاً تا چه اندازه فساد دخالت دارد ندانم. اما در هر حال قرار بود که فوتبال در کتابی از من به نام « کتاب سیاه » که در ۱۹۹۰ منتشر شد، نقشی بازی کند. یکی از شخصیتهای آن کتاب مردی است که در اواخر دهه ۱۹۸۰ تمام استانبول را زیر پا میگذارد و به دنبال همسر خود میگردد. در نسخه اولی آن کتاب او از رادیو میشنود که چگونه ترکیه در برابر انگلستان و در کشور خودش بازی را واگذار میکند، در حالی که انگلیسیها مرتب گلهای بیشتر و بیشتری میزنند. در دهه ۱۹۸۰ ترکیه دو بازی حذفی مهم را در برابر انگلستان با نتیجه هشت بر صفر باخت. بازیکنان انگلیسی در زمین بازی، بازیکنان ما را به ریشخند گرفتند و روزنامههای انگلیسی در باره این واقعیت که ما حتی یک چمن سبز واقعی برای بازی اول در استانبول نداشتیم ما را مسخره کردند. برای من این شکستها استعارهای از وضعیت کشور و احساس تحقیر بودند. من بعداً این قسمت را حذف کردم زیرا کتاب از آنچه لازم بود قطورتر شد. اما امروز از این کار خود پشیمان هستم.
اشپیگل: فوتبال ترکیه در بارهی شرایط امروز کشور به ما چه میگوید؟
پاموک: دیکتاتور پیشین پرتقال آنتونیو سالازار فوتبال را به عنوان ابزاری برای کنترل کشورش به کار میبرد. او بازی فوتبال را به عنوان تریاک تودهها به کار میگرفت، به عنوان روشی برای نگهداری آرامش در کشور. اگر در ترکیه نیز این گونه بود عالی میشد. در اینجا فوتبال تریاک نیست، بلکه بیشتر در حکم دستگاهی است برای ایجاد احساس ناسیونالیستی، بیگانه هراسی و اندیشه اقتدارگرا. من نیز معتقدم که این نه پیروزیها بلکه شکستها هستند که به ناسیونالیسم دامن میزنند.
اشپیگل: چگونه؟
پاموک: ریشه ناسیونالیسم در فجایع است، چه آنهایی که در اثر رویدادهای طبیعی مانند زلزله ایجاد میشوند و چه توسط شکست در یک جنگ. تولستوی در رمان معروف خود در این باره مینویسد که چگونه جنگ بر ضد ناپلئون به ایجاد هویت روسیه کمک نمود. یک شکست صفر بر هشت در برابر انگلستان نیز یک فاجعه مشابه است.
اشپیگل: شش سال پیش تیم ترکیه در جایگاه سوم جام جهانی قرار گرفت.
پاموک: بله. اما بعداً بازیکنان تیم ملی ما پس از ناکامی در شرکت در جام جهانی ۲۰۰۶ در آلمان، بازیکنان تیم سوئیس را مورد حمله قرار دادند. این عمل غیر اخلاقی و نابخشودنی بود، به ویژه روشی که بعداً روزنامههای ترکیه در بارهاش نوشتند. آنها گناه ناکامی تیم ترکیه را به گردن داوران بازی انداختند و به انواع نظریههای توطئه متوسل شدند. واقعاً وحشتناک است. این روزها فوتبال ترکیه در خدمت اهداف ناسیونالیسم قرار دارد، اما نه در خدمت مردم.
اشپیگل: در پائیز امسال ترکیه در ارمنستان در بازیهای مقدماتی حذفی جام جهانی شرکت خواهد کرد. بحث در باره قتل عام ارمنیان احتمال دارد که بر این مسابقه تاثیر منفی بگذارد. به نظر شما چه چیزی ممکن است روی دهد؟
پاموک: ترکیه در این مسابقه به پیروزی میرسد زیرا تیمش از نظر ورزشی بسیار برتر است. امیدوارم که نتیجه آن بازی این گونه باشد. البته اگر ترکیه در این مسابقه بازنده شود، آنها میتوانند بگویند که اتفاق مهمی نیفتاده. ارمنیها هم مثل خود ما انساناند. آیا یک چنین طرز برخوردی ممکن است؟ خیر. من تا این اندازه ساده نیستم.
اشپیگل: انسان از فوتبال چه میتواند بیاموزد؟
پاموک: خیلی چیزها. مثلاً این که در جهان کشورهای دیگری با مردمانی از نژاد و رنگ دیگر هم وجود دارد، مردمانی که درست مثل خود ما هستند و ما باید به آنها احترام بگذاریم. فوتبال میتواند به ما بیاموزد با وجودی که بازیکنان فردی یک تیم ضعیف هستند، اما میتوانند بازهم قرین موفقیت گردند آنهم اگر از عقل سلیم خود استفاده کنند. و ما چنالنچه از نتیجهی شکست تیم مورد علاقه خود بسیار ناراحت هستیم با این وجود نباید به کسی حمله فیزیکی بکنیم. و یک مسئله مهم دیگر: اگر رئیس جمهور فرانسه نیکولاس سارکوزی میگوید که ترکیه بخشی از اروپا نیست، ما میتوانیم پاسخ دهیم چگونه است که فنرباغچه به عنوان یک باشگاه بینالمللی ۵۰ سال است که بخشی از اروپا است.
اشپیگل: اما سرود ملی ترکیه هنوز هم قبل از مسابقات لیک فنرباغچه نواخته میشود.
پاموک: کودکی من به من آموخته است که بدون اجتماع مردم در فوتبال لذتی وجود ندارد. اما اگر این اجتماع با هویت خودش مسئله داشته باشد مشکلاتی پیش میآید. و این هنگامی است که ما انواع شکلهای زیاده روی و گزافه گویی ناسیونالیستی را تجربه میکنیم. و امروز هم البته ترکیه انواع و اقسام آنها را دارد. رابطه ما با اتحادیه اروپا به طور نهایی حل نشده و همین طور با کردها.
اشپیگل: آیا هنوز هم همان علاقه قدیمی را به فوتبال دارید؟
پاموک: من هنوز هم از باشگاهم حمایت میکنم، اما این احتمالاً باید در اثر نوعی واکنش پاولوفی باشد، یعنی وقتی رنگهای تیم فنرباغچه را میبینم. حتی با وجودی که مربی تیم ملی ترکیه یک ناسیونالیست دوآتشه است، باز هم من در بازیهای جام ملتهای اروپا از تیم کشورم طرفداری میکنم، همانطور که شما هم از تیم آلمان. اما من دیگر طرفدرا جدی فوتبال نیستم.
اشپیگل: به چه دلیل؟
پاموک: از دهه ۱۹۸۰ من همواره بیشتر و بیشتر خود را وقف نویسندگی کردم و حالا هم که در آمریکا زندگی میکنم. به ناگهان متوجه شدم که دیگر نمیدانم کدام تیم فاتح جام در ترکیه شده است. علاوه بر آن، فوتبال ترکیه بسیار پس روی کرده بود. موضوع دیگر ستایش از قهرمانها نبود، بلکه از بازندگان بود. برای مثال، دروازه بانها تا دهه ۱۹۹۰ یک نقش ویژه برای ما بازی میکردند، زیرا با توجه به بازیهای بینالمللی و برتری تیمهای مقابل این تنها بستگی به دروازه بان داشت که تیم خود را از باخت نجات دهد. لذت بردن از فوتبال بخشی از شرایط اجتماعی است و من باور خود به آن را از دست دادهام.
اشپیگل: آلبرکامو یک بار همین را در بارهی دورهای که دروازه بان بود گفته بود: همهی آنچه من با اطمینان بیشتری در بارهی اصول و تعهدات اخلاقی میدانم را مدیون فوتبال هستم.
پاموک: خب، یک چنین چیزی میتواند در الجزایر دهه ۱۹۳۰ صادق باشد. اما امروزه به نظر سطحی میآید. اصول اخلاقی احتمالاً آخرین چیزی است که انسان میتواند از فوتبال بیاموزد.
iran-emrooz.net | Thu, 05.06.2008, 8:49
ارزشهای انسانی پیوند میدهند
برگردان: علیمحمد طباطبایی
ارزشهای انسانی پیوند میدهند، ارزشهای دینی باعث جدایی
استاد برجسته فلسطینی در فلسفه، ساری نسیبه خواستار راه حل عمل گرایانه برای مناقشه خاور میانه است به ویژه برای مسئله آوارگان فلسطینی. وی در این گفتگو توضیح میدهد که چرا نظامی کردن انتفاضه دوم به منافع
فلسطینیها آسیب رسانده است.
قنطره: اسرائیل شصتیمن سالگرد استقلال خود را جشن میگیرد. واکنش شما به عنوان یک فلسطینی با این موضوع چگونه است؟
نسیبه: این که چند سال از استقلال اسرائیل میگذرد، برای من چندان اهمیتی ندارد. جشن گرفتن سالگردها مسئلهای کاملاً عادی است و این واقعیت در مورد اسرائیل نیز صدق میکند. از طرف دیگر «نکبت» برای ما روی دیگر آن چیزی است که اسرائیل به عنوان استقلال خود آن را جشن میگیرد. این تناقض همچنان باقی خواهد ماند تا این که بالاخره بتوانیم به یک توافق برسیم و روابط جدیدی میان دو طرف برقرار کنیم.
قنطره: آیا به باور شما حق بازگشت به همان نحوی که معمولاً توسط فلسطینیها ادراک میشود هنوز هم شصت سال پس از آن مناقشه به قوت خود باقی است؟
نسیبه: من شخصا فکر میکنم که بازگشت آوارگان رویایی است که در آیندهی قابل پیش بینی قابل تحقق نیست. در درجه اول از این جهت نمیتواند به انجام برسد که یک آواره فلسطینی نمیتواند به همان خانهای بازگردد که والدین او و اجدادش از آن رانده شده بودند. بیشتر این منازل یا مدتها است که تخریب شده و یا جای آنها را ساختمانهای چند طبقه گرفته است. هرچند یک حق قانونی وجود دارد و معنایش این است که ما برای مثال میتوانیم ادعای خسارت کنیم و یا شکل دیگری از جبران برای تبعید و آواره شدن از سرزمین مادری را خواستار گردیم.
در نظر من این راه حل همچنین باید متضمن این واقعیت باشد که دو کشور وجود دارد و این که ما برای جبران خسارت مادی و اخلاقی آوارگان باید قادر باشیم که یک زندگی جدید برای آنها میسر سازیم و آنهم به جای دل نکندن از چیزی که به لحاظ علمی مقدور نیست یعنی بازگشت در همان تصور مرسوم از آن. اگر معضل آوارگان قرار است که بالاخره حل شود، لازمه آن گذشت قابل توجه از سوی اسرائیلیها است: تمامی اورشلیم شرقی، به ویژه شهر قدیمی و منطقه مقدس آن بهایی است که باید برای دست کشیدن از حق بازگشت پرداخته شود. به عقیده من آوارگان فلسطینی برای یک چنین از خود گذشتگی آماده هستند.
قنطره: شما همیشه نظامی کردن انتفاضه دوم را رد کردهاید. میتوانید شهروندان فلسطینی را به اهمیت مفهوم مقاومت بدون خشونت متقاعد سازید؟ و آیا نمونههایی وجود دارد که مقاومت مسالمتآمیز قرین موفقیت شده باشند؟
نسیبه: بله، در تاریخ مثالهای زیادی وجود دارد که به ما نشان میدهد چگونه انسانها به کمک روشهای مسالمتآمیز به اهداف سیاسی خود رسیدهاند. منظورم البته این نیست که روشهای بدون خشونت همیشه تنها روش ممکنی هستند که انتخاب آنها صحیح و اصولی است. چنین چیزی را نمیتوانم بگویم. آنچه میدانم این است که استفاده از خشونت هرگز به ما در فلسطین کمکی نکرده است، حتی باید گفت که صدمات بسیاری نیز رسانده.
برای مثال، هنگامی که آخرین انتفاضه به راه افتاد که من این نام را با بی میلی بسیار بر زبان میآورم، زیرا هرگز یک قیام مردمی نبوده است. بمب گذاریهای انتحاری این بهانه را به اسرائیل داد تا آن دیوار معروف خود را بسازد که نه فقط دهکدهها را از هم جدا کرد و مذاکرات بعدی را نیز با دشواری بیشتر روبرو ساخت. در نتیجهی این انتفاضه ما اکنون در مقایسه با وضعیت خود در زمان کمپ دیوید در یک موقعیت بدتری قرار گرفته ایم.
امروز در واقع خواهان بازگشت به موقعیت خود در سال ۲۰۰۰ هستیم به جای آن که خواهان بازگشت به مرزهای ۱۹۶۷ باشیم و ما حالا میخواهیم که آمریکاییها با اعمال فشار به طرف مقابل آنها را متقاعد کنند که از تمامی آن چند صد ایست بازرسی فقط یک چند تایی را برچینند. موقعیت ما در مذاکرات با طرف مقابل اسف بار است و من بر این باورم که ما خودمان بودیم که باعث شدیم به چنین موقعیت تاسف باری نزول کنیم.
قنطره: تا آنجا که میدانیم اکثریت اسرائیلیها و فلسطینیها از یک راه حل صلحطلبانه بر اساس وجود دو کشور مستقل حمایت میکنند. موانعی که این راه حل باید بر آنها غلبه یابد کدامها هستند؟
نسیبه: در دو طرف منازعه اتفاق نظری در این باره که این راه حل مبتنی بر دو کشور مستقل چگونه باید باشد وجود ندارد. عامل دیگر در اختلاف نظر میان آنچه رهبری سیاسی میخواهد و پویاییهای تحولات واقعی قرار دارد. تاریخ در انتظار تصمیمات و اقدامات سیاستمداران نمیماند. علاوه بر آن، یک علاقهی به اندازه کافی جدی در دو طرف دیده نمیشود. در واقع شاید این راه حل اصلاً بخشی از برنامههای روزانه آنها هم نباشد و آنها وقت کافی در تلاش برای رسیدن به یک چنین راه حلی صرف نمیکنند.
قنطره: آیا شانس آن که در سال جاری پیشنهادهای پرزیدنت بوش جهت برپایی یک کشور فلسطینی به مرحله عمل درآورده شود و آنهم علی رغم موقعیت ضعیف عباس و اولمرت وجود دارد؟
نسیبه: به لحاظ منطقی که باید ممکن باشد. اما من خودم چنین انتظاری را ندارم. اگر عباس و اولمرت در باره شکل دو کشور به موافقت برسند که به عقیده من آنها هر لحظه میتوانند یک چنین قراردادی را به امضا رسانند میتوانند در برابر مردم خود ظاهر شده و به آنها توضیح دهند که این موافقتنامه به سود هر دو طرف خواهد بود. سپس هر دو طرف میتوانند انتخابات جدیدی را به انجام رسانند. عباس میتواند آن قرار داد را به عنوان برنامه سیاسی فتح اعلام نماید و اولمرت نیز مبارزات انتخاباتی خود را بر مبنای آن موافقتنامه به پیش برد. اگر چنین چیزی روی دهد هر دوی آنها دوباره انتخاب خواهند شد و قادر هستند که آن قرار داد را به اجرا درآورند.
به این ترتیب من هیچ گونه پردهی آهنینی که جلوی آن راه حل را گرفته باشد نمیبینم. و من البته بر این عقیده نیستم که چون عباس و اولمرت موقعیت ضعیفی دارند نمیتوانند به یک چنین توافقنامهای برسند. یک سیاستمدار یک غول سیاسی است یا یک کوتوله سیاسی و آنهم بر اساس آنچه او واقعاً انجام میدهد. اگر اولمرت و عباس بتوانند به چیزی شبیه به این برسند، آنها به لحاظ تاریخی فقط طی ۲۴ ساعت به یک غول سیاسی تبدیل خواهند شد. اما آیا ما میتوانیم در انتظار چنین رویدادی باشیم؟ متاسفانه به نظر میرسد که هردوی آنها بیش از اندازه برای برداشتن چنین قدمی مردد هستند. به ویژه اولمرت در وضعیت بدتری نسبت به سابق قرار دارد. و به همین دلیل است که این راه حال شاید برای همیشه از دست برود.
قنطره: طی شصت سال گذشته رهبران فلسطینی و عرب چه اشتباهاتی را مرتکب شدهاند؟ آیا همانگونه که همیشه ادعا شده است رهبری فلسطینی واقعاً شانسهای بسیاری برای رسیدن به صلح را با بیتوجهی از دست داده؟
نسیبه: یقیناً همین طور است. برای مثال، هنگامی که وزیر امور خارجه بریتانیا لرد بالفور در ۱۹۱۷ به یهودیها قول یک کشور را داد، پدربزرگهای ما دست به اعتراض و تظاهرات زدند. به جای آن رهبران جامعه میبایست هواپیمایی اجاره کرده و به لندن میرفتند تا با وزیر امور خارجه صحبت کنند. آنها لازم بود در باره موضوعات مربوطه به مباحثه پرداخته و یک دیپلوماسی فلسطینی ایجاد کنند. اگر چنین کرده بودند در وضعیتی قرار میگرفتند که بهتر میشد از عهدهی اوضاع برآمد.
در دهه ۱۹۳۰ طرحی وجود داشت که بر اساس آن یک کشور برای تمامی فلسطین ایجاد میشد و در آن مسلمانان، مسیحیها و یهودیها هر کدام یک سوم آن سرزمین را در اختیار میگرفتند. عربها دو سوم آن را به دست میآوردند و یهودیها فقط یک سوم. اما آنها این طرح را نیز رد کردند. اگر آن را پذیرفته بودند اکنون در وضعیت به مراتب بهتری قرار میداشتند. و بقیه موقعیتها برای ایجاد صلح نیز به همین ترتیب به جایی نرسید. هر بار وضعیت آنها در نتیجه اشتباهات بی شمارهبرانشان بدتر از قبل شد. این درست است که نیمی از معضل به اشغال فلسطین باز میگردد، اما مسئولیت آن نیم دیگر به لحاظ تاریخی به عهده رهبران ما است.
قنطره: اگر سیاستمداران موفق به برقراری صلح نشوند، آیا میتوان به جامعه مدنی در اسرائیل و فلسطین امیدی داشت؟
نسیبه: به عقیده من در هر دو طرف، عرصه عمومی فعلاً در وضعیتی نیست که توان آن را داشته باشد. بدبختانه ما در شرایطی نیستیم که در آن مردم بتوانند برای چنین کاری پیشقدم شوند، زیرا هر دو طرف نمیدانند که به کدامین سو میروند. با این وجود فکر میکنم که طی چند ماه یا چند سال آینده یک دوره جدید آغاز شود که در آن خیابانها قادر شوند تا به رهبران دو طرف فشار بیشتری وارد آورند.
قنطره: در غرب بحثی جریان دارد مبنی بر آن که چگونه باید با نهضتهای اسلامی برخورد نمود. آیا غرب باید با آنها وارد مذاکره شده و تلاش به جذب و تلفیق سیاسی آنها کند؟
نسیبه: به باور من نهضتهای اسلامی بخش جدانشدنی از صحنه سیاسی و فرهنگی جهان اسلامی هستند. چرا باید با یهودیها وارد دیالوگ شد و همزمان دیالوگ با نهضتهای اسلامی را رد کرد؟ در هر حال دیالوگ معنایش پذیرش عقاید طرف مقابل که نیست.
قنطره: ابتکارعملهای بسیار متفاوتی در بارهی این قبیل دیالوگها میان فرهنگها و ادیان وجود دارد، اما آنها هنوز هم به نتایج مورد نظر نرسیدهاند. به عقیده شما نقطه ضعف این قبیل دیالوگها در کجا است؟
نسیبه: هر وقت که در بارهی این قبیل دیالوگها صحبت میکنیم منظور ما فقط دیالوگ میان ادیان یکتاپرستانه است: یهودیت، مسیحیت و اسلام و ما هرگز در باره دیالوگ میان بودیسم و هندوئیسم سخن نمیگوئیم که درواقع میانشان معضلات جدی وجود ندارد. برعکس: شینتوئیسم در اصل دین مسلط در ژاپن بود و هنگامی که بودیسم از چین وارد شد، ژاپنیها از شینتوئیسم خود دست نکشیدند، بلکه تبدیل به بوداییهایی شدند که دو دین را با هم متحد ساختند.
به نظر میرسد که این مسائل در درجه اول همیشه میان یهودیت، مسیحیت و اسلام است که ظاهر میشود زیرا آنها به یکدیگر شبیه هستند و دارای منشا واحدی میباشند. بودیسم و شینتوئیسم چون با هم بسیار متفاوت بودند توانستند در کنار یکدیگر به هم زیستی ادامه دهند.
راه حل این معضل قبل از هر چیز در طرد تمامی انواع جزم گرایی دینی نهفته است و در سمت گیری ما به سوی ارزشهای انسانی و نه ارزشهای دینی. زیرا همه میتوانند بر اساس ارزشهای انسانی به توافق برسند و اگر یک اصل دینی با اصول انسانی در تعارض قرار گیرد باید از اصول انسانی حمایت کرد. این تنها شیوهای است که میتوانیم به پذیرش دو طرفه نائل شویم.
---------------
ساری نسیبه از ۱۹۹۵ رئیس دانشگاه القدس در اورشلیم است که در همانجا به تدریس فلسفه اشتغال دارد. وی که موفق به دریافت جایزه Lev Kopelev گردیده است از ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۲ نماینده PLO در اورشلیم بود. جدیدترین کتاب او با عنوان «روزی روزگاری یک کشور: زندگی در فلسطین» اخیراً توسط انتشارات Picador منتشر خواهد شد.
iran-emrooz.net | Sun, 01.06.2008, 9:51
مشکلات «اوباما» در رسیدن به کاخ سفید
شهلا صمصامی
ریاست جمهوری در آمریکا در چند دههی اخیر تبدیل به یک حکومت خاندانی شده است که در عین حال با ایدئولوژی سیاسی، اجتماعی و مذهبی نیز همراه بوده است. حکومت دو دورهای «ریگان» تغییرات مهمی در این جامعه بوجود آورد. ماجرای گروگانگیری بهترین بهانه برای تشدید احساسات ناسونالیستی کاذب بود. دوران «ریگان» شروع قدرت نمایی نئوکنسرواتیوها و دوران طلایی کارتلهای نفتی و کارخانههای اسلحه سازی بود. پس از «بوش» پدر، نوبت به قدرت رسیدن خاندان «کلینتون» و بهعبارتی لیبرالها بود. ولی بالاخره دست راستیها و نئوکنسرواتیوها دوباره برنده شدند و دو دورهی ریاست جمهوری «جرج بوش» اوج حکومت این گروه در این کشور بوده است.
انتخابات ریاست جمهوری امسال تنها بین جمهوریخواهان و دموکراتها نیست، بلکه بین دو ایدئولوژی متفاوت است. شانس «مک کین» در برنده شدن این است که بنوعی نمایندهی ایدئولوژی نئوکنسرواتیوها و ادامهی سیاستهای این گروه است. مهمترین بخش این سیاست آنچه که در قلب ایدئولوژی دست راستیها است، ادامهی سیاست خارجی بر اساس قدرت نمایی و ملیتاریسم است. جنگ تا پیروزی، شعار و خواسته «جرج بوش» و حالا «مک کین» است.
دموکراتها اگر چه کاملاً یکدست نبودهاند، ولی «اوباما» خود را از دیگران متمایز کرد، زیرا او نماینده یک بینش و سیاست متفاوت است. سیاستی که خلاف دست راستیها میباشد. اگر چه بنظر میرسد بیشتر مردم آمریکا طرفدار تغییرات اساسی در سیاست خارجی و برنامههای داخلی هستند، ولی راه رسیدن به کاخ سفید برای «اوباما» گذشتن از «هفت خوان رستم» است.
نامهی سرگشاده به «اوباما»
مشخصترین مشکل «اوباما» رنگ پوست اوست. در این مورد، اختلاف نظر بین مردم آمریکا وجود دارد. بطور کلی برای جوانان و افراد تحصیلکرده، رنگ پوست او اهمیتی ندارد. ولی این هم واقعیتی است که تمام ۴۳ رئیس جمهور آمریکا مرد و سفید پوست بودهاند. «هیلری کلینتون» در مبارزات انتخاباتی اخیر خود اشاره باین نکته کرد که وی طرفدار و نمایندهی کارگران سخت کوش و سفید پوست آمریکا است. بهاین دلیل در ایالت ویرجینیای غربی که ۹۵ درصد سفید پوست هستند «هیلری» برنده شد. اگر بخاطر داشته باشیم که ۶۲ درصد از جمعیت آمریکا سفید پوست هستند، میبینیم که مسئله نژاد و رنگ پوست اهمیت پیدا میکند.
مجلهی «نیوزویک» اخیراً در نامه سرگشادهای تحت عنوان «یادداشتی به سناتور اوباما» موضوع مهم نژادی و مشکلات دیگر اوباما را مورد بررسی قرار داده است. «اِوان تاماس» Evan Thomas و چند نویسندهی دیگر در تهیه این مقاله همکاری کردهاند. آمارگران مجلهی «نیوزویک» تأثیر نژاد را در انتخابات ۲۰۰۸ مورد بررسی قرار دادهاند و از رأی دهندگان سفید پوست سئوالاتی در مورد نژاد، ازدواج بین سیاه و سفید و مسائل مشترکی که این دو نژاد با هم دارند پرسیدهاند. یکی از نتایج بدست آمده این است که ۲۹ درصد از دموکراتهای سفید پوست در ماه نوامبر به «جان مک کین» رأی خواهند داد. از جمله، نظر برخی از سفید پوستان این بوده است که «اوباما» بنظر آنها واقعی نمیآید و آمریکایی نیست. براساس این سنجش، آراء سفید پوستانی که در مناطق دور افتاده و روستایی و کم درآمد زندگی میکنند به «اوباما» رأی نخواهند داد. این بخش مهمی از جمعیت ۱۳ ایالت آمریکا است که عبارتند از جنوب غربی نیویورک، غرب پنسیلوانیا، شرق اوهایو، ویرجینیای غربی، شرق کنتاکی، شرق تنسی، کارولانیای غربی، شمالی و جنوبی، جورجیای شمالی، آلاباما و میسی سی پی.
نویسندگان این نامه سرگشاده خطاب به «اوباما» میگویند: «این مناطقی است که ۶۰ میلیون آمریکایی در آن زندگی میکنند و آمارهای متعدد نشان میدهند که شما در این مناطق ۹ درصد پائینتر از «مک کین» هستید. در سال ۲۰۰۴ «جان کری» در همین مناطق ۹ درصد از «جرج بوش» پائینتر بود. سیاهان آمریکا ۹۰ درصد به شما رأی میدهند، ولی در حال حاضر ۶۰۰ هزار سیاهپوست آمریکایی هستند که برای رأی دادن نام نویسی نکردهاند، شما به این افراد نیاز دارید».
در این نامه سرگشاده به «اوباما» یادآوری میشود که اگر چه او میلیونها رأی را با پیام و شعار «امید» و «تحول» توانسته است بدست بیاورد، ولی این پیام برای بسیاری از آمریکاییها از جمله افراد مسنتر نا آرام کننده است. اخیراً در حالی که «اوباما» بسوی فلوریدا میرفت، این زمزمه شنیده شد که وی بهاندازهی کافی طرفدار اسرائیل نیست. برخی به سخنان «جرمای رایت» کشیش سابق «اوباما» اشاره کردهاند. نویسنده نتیجه میگیرد که این نشان دهندهی یک اصل واقعی است که مهمترین آنها رنگ پوست اوست.
«نیوزویک» خطاب به «اوباما» میگوید: «شما نیاز به رأی یهودیان دارید. بطور وسیع و به دروغ در اینترنت و مجامع دیگر گفته میشود که شما مسلمان هستید. حتا در سنجش آمار «نیوزویک» ۱۱ درصد معتقد بودند که مذهب واقعی شما اسلام است و زمانی که در سنای آمریکا قسم خوردید، بجای «انجیل»، «قرآن» را انتخاب کردید. شما هنگام شنیدن سرود ملی آمریکا دست خود را روی سینهتان نمیگذارید، زیرا معتقدید این سرود جنگ طلبانه است. در اینترنت شجره نامه شما بنام «براک حسین اوباما» دست بدست میچرخد. عکسهای خانوادهی آفریقایی شما با لباسهای محلی نشان داده میشود و شعار این است که «اوباما» یک آمریکایی واقعی نیست. من به شما توصیه میکنم که با این اتهامات با قدرت بیشتر روبرو شوید. اگر این کار را نکنید، شما آنطور که دشمنانتان در «وب سایت»ها در «اینترنت» معرفیتان میکنند، شناخته خواهید شد».
«نیوزویک» به «اوباما» توصیه میکند که از مادر سفید پوست و پدر بزرگ و مادر بزرگش صحبت کند. ظاهراً «اوباما» تابستان امسال میخواهد به سر خاک پدر بزرگش که در جنگ جهانی دوم جنگیده بود و در ۱۹۹۲ درگذشت، برود.
در این نامهی سرگشاده آمده که «اوباما» باید از خانواده مادریاش که او را بزرگ کردهاند بیشتر صحبت کند. در عین حال «نیوزویک» میگوید که داستان زندگی «اوباما» واقعی است. پدرش متولد کنیا بوده، خودش در اندونزی و هاوایی - که برخی هاوایی را یک سرزمین بیگانه میدانند - بزرگ شده و سپس به دانشگاه «هاروارد» رفته است. «نیوزویک» به «اوباما» میگوید: «شما نباید مشکلی برای اثبات عشق خود به وطنتان داشته باشید، آنهم وطنی که به رشد و پیشرفت شما این چنین کمک کرده است».
نویسندهی نامه با اشاره به این که «اوباما» نخواهد توانست نظر یک نژادپرست واقعی را عوض کند میگوید: «ولی شما باید کسانی را که تردید دارند قانع کنید که صرفنظر از رنگ پوست و پیشینه خود، طرفدار آنها هستید. آنها باید متقاعد شوند که زندگیشان در ریاست جمهوری «اوباما» بهتر از زندگی در ریاست جمهوری «مک کین» است. پیام امید و تغییر، رأی دهندگان بسیاری را به هیجان آورده است، ولی باید این پیامها با محتوای بیشتری همراه باشد که به مردم نشان دهد شما میتوانید امنیت بیشتر و زندگی بهتر برای آنها بیاوردید».
نظر «نیوزویک» این است که برنامه بهداشت همگانی «اوباما» از برنامه مک کین بهتر است. در عین حال مسائل اقتصادی و بویژه بیکاری موضوع مهمی است. در این مورد به «اوباما» پیشنهاد میشود که این مسائل را با وضوح مطرح کند. از جمله تفاوتی که بین «مک کین» و «اوباما» وجود دارد جمهوریخواهان طرفدار معاهدههایی هستند که شغل و کار آمریکایی را به خارج صادر میکند و استدلال میکنند که در دراز مدت این به نفع آمریکاییهاست.
«نیوزویک» میگوید: «شما میتوانید قول دهید که این شغلهای از دست رفته را با سیاستهای محکمتر تجارتی به آمریکا باز میگردانید. «مک کین» میخواهد همان روش «بوش» را در مورد کم کردن مالیات ثروتمندان ادامه دهد. شما میتوانید بگوئید مالیات ثروتمندان را زیاد خواهید کرد تا بار طبقات متوسط و فقیر کمتر شود.»
نویسنده «نیوزویک» به نکته مهم دیگری اشاره میکند و آن موضوع امتیازات ویژهای است که به سیاهپوستان و سایر اقلیتها میتواند تعلق گیرد و به Affirmative Action معروف است. سفید پوستان بسیاری نظر خوبی در این مورد ندارند. «اوباما» نیز در یکی از سخنرانیهایش گفته بود که این امتیازات میتواند بر اساس وضعیت اقتصادی و اجتماعی افراد در نظر گرفته شود تا رنگ پوست و نژاد. «نیوزویک» در این زمینه توصیه میکند که صحبت کردن در این مورد به «اوباما» کمک خواهد کرد و میگوید: «اگر روستائیان فقیر سفید و سیاه در کنار یکدیگر بنشینند میبینند که نقاط مشترک بسیاری دارند، وقتی شما به «ویرجینیا»ی غربی و «کنتاکی» میروید میتوانید این گفتمان را در گرد همآییهای محلی آغاز کنید. مردم آن نواحی که به «هیلری کلینتون» رأی دادند برای این بود که او را یک مبارز دیدند. شما نیز باید به آنها نشان دهید یک مبارز هستید و برای آنها مبارزه خواهید کرد».
سیاست مذاکره یا هفت تیرکشی
از خوانهای مهم دیگری که «اوباما» برای رسیدن به کاخ سفید باید از آن بگذرد، مسئلهی سیاست خارجی آمریکا است. «اوباما» در یکی از جلسات بحث و گفتگو میان کاندیداهای دموکرات در چند ماه پیش در پاسخ این سئوال که اگر بریاست جمهوری انتخاب شوید، سیاست خارجی شما در مقابل رژیمهایی مانند ایران چه خواهد بود، گفته بود که بدون پیش شرط با دشمنان آمریکا بر سر میز مذاکره خواهد نشست. این یکی از مسائل پر سرو صدا و بهانهای برای حمله به «اوباما» بوده است. از جمله چندی پیش پرزیدنت «بوش» طی یک سخنرانی در پارلمان اسرائیل حمله غیر مستقیمی به «اوباما» کرد که وی میخواهد با رژیمهای شیطانی مذاکره کند. پرزیدنت «بوش» که بمناسبت شصتمین سالگرد تأسیس اسرائیل صحبت میکرد گفت: « بعضیها بنظر میرسد معتقدند که ما باید با تروریستها و رادیکالها گفتگو کنیم، مانند این که یک بحث تیزهوشانه آنها را قانع میکند که تمام این مدت کار اشتباهی میکردهاند».
«بوش» گفت: «ما این توهم سادهلوحانه را قبلاً هم شنیده بودیم. در حالی که در ۱۹۳۹ تانکهای آلمان نازی به لهستان وارد میشد، یک سناتور آمریکایی اعلام کرد که «خدایا اگر من میتوانستم با هیتلر صحبت کنم، همه اینها اجتناب پذیر بود». پرزیدنت «بوش» اضافه کرد که «ما وظیفه داریم این را آنچه که هست بنامیم. کوتاه آمدن و جلب رضایت دشمن که به تکرار در تاریخ بیاعتبار شناخته شده است».
«پیتر اسکوبلیک» Peter scoblic نویسنده کتاب «ما، علیه آنها - چگونه نیم قرن محافظهکاری، امنیت آمریکا را متزلزل کرده است». در مقالهای در «لوسآنجلس تایمز» مینویسد: «آنچه که تاریخ آنرا بیاعتبار کرده است، این ادعاست که هر دشمنی «هیتلر» است و مذاکره بمنزلهی ضعف است و هر نوع مذاکرهای بطور اتوماتیک منجر به قتلهایی مانند «هالوکاست» خواهد بود. این بحثی است که کنسرواتیوها در تمام طول جنگ سرد به آن دل بستند. در حالی که واقعیتهای تاریخی عکس این ادعا را ثابت میکند.
در حقیقت یکی از ایدههای مهمی که جنبش مدرن کنسرواتیو را بوجود آورد، بر این اساس بود که پرزیدنت «ترومن» و پرزیدنت «آیزنهاور» با روسها راه آمدند و بدنبال راضی کردن آنها بودند. دلیل نئوکنسرواتیوها این بود که کمونیسم شیطان است و آمریکا بجای همزیستی، باید آنرا نابود کند. سیاست همزیستی و کنترل در نهایت مانع از گسترش کمونیسم و در نهایت از بین رفتن آن شد. در حالی که کنسرواتیوها شدیداً مخالف این سیاست و هر نوع مذاکره با روسها بودند. زمانی که در ۱۹۵۹ «آیزنهاور»، «خروشچف» را به کاخ سفید دعوت کرد، «ویلیام باکلی» رهبر کنسرواتیوها اعلام کرد که این عمل احساساتی، مرگ غرب را نشان میدهد. کنسرواتیوها حتا در یکی از خطرناکترین حوادث تاریخی یعنی «بحران موشکی کوبا» مخالف مذاکرات پرزیدنت «کندی» با «خروشچف» بودند. این بحران که میتوانست به جنگ اتمی بین دو ابر قدرت و شاید نابودی آمریکا بیانجامد تنها با مذاکره قابل حل بود. در حالی که از نظر «گولدواتر» ترجیح در این بود که خطر جنگ اتمی را پذیرفت تا کوبا و فیدل کاسترو را رها کرد.
در تاریخ معاصر میبینیم هر زمان آمریکا کوشید بحرانها و مشکلات را با مذاکره حل کند، صدای مخالفت کنسرواتیوها و نئوکنسرواتیوها بلند تر شد.
«رونالد ریگان» که انتخاب او در ۱۹۸۰ اوج موفقیت جنبش نئوکنسرواتیوها بود و تغییرات زیادی در جامعه آمریکا به نفع کنسرواتیوها انجام شد، زمانی که شروع به مذاکره با «گورباچف» کرد، مورد انتقاد کنسرواتیوها قرار گرفت و «ویلیام باکلی» معاهدهی از بین بردن بخشی از تسلیحات اتمی را یک خودکشی نامید. در همان زمان عکسی از «ریگان» با «گورباچف»، همراه با عکسی از «چمبرلین» با «هیتلر» در یک آگهی یک صفحهای که توسط کنسرواتیوها خریده شده بود چاپ شد.
نویسنده نتیجه میگیرد که سیاست خودداری، مذاکره و محدود کردن، بویژه نیروی اتمی که آمریکا را حفظ کرد و به جنگ سرد پایان داد، همیشه از جانب کنسرواتیوها مساوی با نشان دادن ضعف بوده است. دولت پرزیدنت «بوش» که دوران حکومت نئوکنسرواتیوها بوده است از این اصل مستثنی نیست. این دولت برای سالها از مذاکره با کرهی شمالی و ایران خودداری کرد زیرا میخواست شیطان را شکست دهد و با شیطان صحبت نکند. نتیجه این شد که کره شمالی به نیروی اتمی دست یافت و ایران نیز به غنی سازی اورانیوم ادامه داده است. ولی زمانی که آمریکا حاضر شد با لیبی مذاکره کند، برنامه اتمی این کشور قطع شد.
در انتخابات امسال «جان مک کین» طرفدار سیاست نئوکنسرواتیوها است و «اوباما» صحبت از مذاکره میکند. در جّو کنونی که برای ۸ سال متمادی هر روز صحبت از ترور و تروریسم بوده و دشمنان آمریکا همه تروریست هستند، سیاست مذاکره، چالش بزرگی برای «اوباما» خواهد بود. «القاعده»، «حماس»، «حزب الله»، «طالبان» و ایران همه در یک دسته قرار گرفتهاند. «اوباما» برای رسیدن به کاخ سفید راه پر پیچ و خمی را در پیش دارد. اگر مسئله رنگ پوست، مذهب، آمریکایی بودن و وطن پرستی خود را ثابت کند، چالش دیگرش انتخاب سیاست ترور و جنگ طلبانه و یا گفتگو و مذاکره است. مذاکره با گروهها و رژیمهایی که خود طرفدار زور و هفت تیرکشی هستند.
iran-emrooz.net | Sun, 01.06.2008, 7:49
سفری به قلب دشمن
نجم والی / برگردان: علیمحمد طباطبایی
نویسنده عراقی نجم والی که در تبعید زندگی میکند به اسرائیل میرود تا پرده از روی بعضی حقایق ناراحت کننده در بارهی رهبران کشورهای عربی بردارد.

هنگامی که در اسرائیل و یا نزد ما در جهان عرب کودکی به دنیا میآید، تاریخ مناقشهی عربی ـ اسرائیلی از همان بند نافش خود را به او میرساند. از زمان بیانیه استقلال کشور اسرائیل در ۱۴ ماه می۱۹۴۸، آن کشور به «دشمن شماره ۱» کشورهای عربی تبدیل شده است.
با این وجود از همان دوران کودکی پرسشی ذهن مرا به خود مشغول کره بود: چگونه است که این کشورِ به طریقی « قادر مطلق» توانست با چنین موفقیتی که سخنرانیهای رسمی میخواهند ما باور کنیم « کشورهای عربی را غرق در رخوت و سستی کند». و چرا در عین حال آنها تا این اندازه مطمئن بودند که « کشور کوچک دارودسته صهیونیستها » به طور اجتناب ناپذیری از « نقشه جهان حذف خواهد شد ». من هرگز پاسخ قانع کنندهای پیدا نکردم و در واقع میان « مسئله یهود» و «مسئله فلسطین» و میان «قربانیان هولوکاوست» و «قربانیان بنیانگذاری اسرائیل» رابطهای ندیدم.
شاید ابتدا میبایست منتظر میماندم تا فیلسوف مشهور ژان پل سارتر از اسرائیل دیداری به عمل آورد تا آنگاه بتوانم آن اصل مهم او در فلسفهی وجودی اش را کشف کنم: قبل ازآن که در بارهی دیگری برای خودت تصوری درست کنی، برای بدست آوردن شناخت صحیحی از او تلاشی بکن! آیا رفتن به چنین مسیری متضمن ارج نهادن و پذیرش درخواست به رسمیت شناختن اسرائیل نبود؟ آیا نمیتوانست به معنای پذیرش دیگری و خوشامدگویی او به عنوان یک شریک باشد؟ مفهوم آن اصل فلسفی اعتراف به این واقعیت بود که یهودیها و اعراب درکنار یکدیگر در فلسطین زندگی کرده و هر دو موظف به یافتن راه حلی هستند که برای مردمِ هر دو طرف قابل قبول باشد و آنهم البته بدون دخالت طرف سوم. بدون سخن گفتن مستقیم با دیگری و آموختن شیوههای زندگی او صلحی هم نمیتواند برقرار گردد.
اما چرا رهبران ما از چنین حقیقتی وحشت دارند؟ هراس آنها از این است که شاید هم میهنان آنها به این شناخت برسند که تنها پیوند میان سکون و تخریب جوامع عربی با مناقشه عربی ـ اسرائیلی این است: صلح با اسرائیل به نشئهی سکر آوری که رهبران عرب به یاری آن مردم خود را در وضعیت سستی نگه میدارند خاتمه خواهد داد. این علت آن مسائلی است که اسرائیل برای آنها مورد نکوهش قرار میگیرد.
فقدان مداوم بهبود اوضاع اقتصادی، افت سطح آموزشی، گسترش ایدئولوژی بنیادگرا همگی با نبود دموکراسی و « خانواده یهای فاسد حاکم» مرتبط هستند، همراه با تکبر و احساس انزجار آنها نسبت به مردم خودشان و نه نسبت به اسرائیل. مواد خام و نیروی کار موجود در کشورهای عربی برای شکوفایی اقتصادی آنها از هر جهت کافی است. با این وجود ما در این کشورها شاهد چه وضعیتی هستیم؟ کنترل و فشار شدید سیاسی بر آزادیهای فردی که باعث فرسایش طبقه متوسط شده است، رشوه خواری و تبعیض که افراد متخصص و تحصیل کرده را وادار به مهاجرت میکند. اسرائیل با این اوضاع و احوال چه رابطهای دارد؟
در این میان اسرائیل که مانند عربها در همان مناقشه گرفتار شده است موفق به ساختن جامعهی مدرنی با قدرت علمی و اقتصادی حیرت آور شده است. بله، این درست است که در اسرائیل نظامی گرایی وجود دارد و باید به خط و مشیهای وحشیانه و اشغالگرانه آن اشاره شود. لیکن من میخواهم که این موارد را به خود روشنفکران اسرائیلی واگذارم. آنها باید برای صلح مبارزه کنند، به همان نحوی که بعضی از روشنفکران عرب نیز به آن آغازیدهاند.
هنگامی که من در ۲۰۰۷ مسافرتی به نقاط مختلف اسرائیل به عمل آوردم، برایم روشن شد که چرا کشورهای عربی نگران آن هستند که هم میهنان آنها از این کشور دیداری به عمل آورند. آنها از این میترسند که شاید این مسافرین میان حقوق مدنی مردم در اسرائیل و آنچه در سرزمینهای خود در اختیار دارند مقایسهای به عمل آورند. شاید این مسافرین به «عربهای ۴۸» برخورد کنند، فلسطینیهایی که ارتش اسرائیل نتوانسته بود آنها را بیرون کند. چنین مسافرانی ممکن است ببینند که فلسطینیهای ساکن در اسرائیل اساساً از همان حقوق شهروندان دیگر کشور برخوردارند. و این که آنها اجازه دارند دیدگاههای خود را آزادانه بیان کنند و سنتهای خود را بدون هراس از زندانی شدن زنده نگه دارند. یا شاید آنها با فلسطینیهایی برخورد کنند که میتوانند در آنجا به نمایندگان خود رای دهند و احزاب مورد علاقه خود را داشته باشند. هنگامی که چنین مسافرینی وضعیت این مردم را با مردم خودشان مقایسه کنند، یا با وضعیت فلسطینیهایی که در کشورهای عربی زندگی میکنند، شاید به ناگهان بی عدالتی و خیانتی در برابر چشمان آنها ظاهر شود که عربها در کشورهای خود و برای تمام طول عمرشان به نام «فلسطین اشغالی» در معرض آن قرار میگیرند.
اسرائیل حتی در شرایط جنگی نیز دموکراسی خود را تعطیل نکرد. لیکن شهروندان کشورهای عربی برای رهبران خود کمترین ارزشی ندارند.
« سفر من به قلب دشمن » تلاشی بود برای تعقیب مسیری که یک مصری و یا دقیق تر گفته شود برنده جایزه صلح نوبل در ۱۹۷۸ نجیب محفوظ در نامهای به همکار اسرائیلی خود ساسون سومخ بیان کرده بود: «من رویای آن روزی را میبینم که به همت همکاری میان ما این منطقه به کانونی لبریز از روشنایی آموزش و علم تبدیل شده و با والاترین اصول آسمانی رستگار شده باشد ».
او آنقدر زنده نماند که بتواند تحقق این رویای خود را مشاهده کند. نجیب محفوظ در ۱۹۹۶ چشم از جهان فروست. او در ۱۹۹۴ هدف یک سوء قصد قرار گرفت که از آن جان سالم به در برد. یک سال بعد اسحاق رابین نخست وزیر اسرائیل توسط یک افراط گرای یهودی و به بهانه همکاری برای ایجاد صلح ترور شد.
امیدوارم که مردم هر دو طرف به رویگردانی از سیاست تهدید و ارعاب ادامه داده و زندگی خود را در نبرد بی امان برای صلح به مخاطره اندازند. شصت سال پس از بنیان گذاری اسرائیل مایلم به رویایی که محفوظ بیان کرده بود همچنان باور داشته باشم.
iran-emrooz.net | Fri, 30.05.2008, 20:40
آفریقای جنوبی بودن مایه ننگ است
برگردان: علیمحمد طباطبایی
گفتگو با اسقف یوهانس برگ در باره خشونتهای اخیر آفریقای جنوبی
در هفتههای اخیر حملههای خشونت انگیز بر علیه خارجیها در آفریقای جنوبی به موردی فراگیر تبدیل شده است. اشپیگل با اسقف یوهانسبرگ، پائول ورین در باره بیگانه هراسی درمیان نخبگان سیاسی و این که چرا علاقمندان جام جهانی باید سفر خود به آفریقای جنوبی برای بازیهای سال ۲۰۱۰ را مورد بازاندیشی قراردهند به گفتگو نشسته است.

اشپیگل: آقای اسقف ورین، چندین روز است که صدها نفر از مردم زیمبابوه و مالاوی به کلیسای شما پناهنده شدهاند که علت آن اذیت و آزاد باندهای اراذل و اوباش بر ضد مهاجرین است. ریشه این هجومهای خونین در چیست؟
ورین: علتهای کاملاً متفاوتی را میتوان نام برد. در گذشته سیاستمداران و رسانهها تصویر بسیار منفی از خارجیها ترسیم کردهاند. حتی به آنها لقب « خارجیهای غیر قانونی » دادهاند. روزنامهها اغلب هنگامی که مثلاً شخصی با اصلیت مالاوی در یک جنایت نقشی داشته، مسئله را بیش از حد بزرگ کرده و باعث ایجاد تعصب بر ضد خارجیها شدهاند. از طرف دیگر جدایی بسیار عمیق میان ثروتمند و فقیر در کشور ما به نوبه خود همه چیز را چندین برابر بدتر میکند.
اشپیگل: حالا چرا باید به ناگهان در سرتاسر کشور تنفر از مهاجرین به جوش آید؟
ورین: در گذشته نیز گاهی به خارجیها حملههایی صورت میگرفت. اما به عقیده من این حملههای اخیر با دقت سازماندهی و برنامه ریزی شده است. سیاستمداران و مقامات محلی احتمالاً باعث آنها هستند.
اشپیگل: آیا میتوان این ادعا را ثابت کرد؟
ورین: کسانی که شاهد چنین حملههای خونینی بودهاند نزد من آمده و دردل دل کردهاند. مطابق با آنچه آنها تعریف کرده اند، پلیس مخفی از مدتها قبل یعنی چهار ماه پیش میدانست که خشونتهایی در حال شکل گیری است. اما حکومت دست روی دست گذاشت.
اشپیگل: حکومت احتمالاً چه مناقعی میتواند در این قبیل برنامهها داشته باشد؟
ورین: یک علت آن نفرت و انزجار است. ما هنوز هم از تاریخ گذشته خود که مبتنی بر آپارتاید بود جدا نشده ایم. در آن دوره نفرت و انزجار تمامی گروههای جامعه به ویژه سیاهان را در بر گرفته و نهادینه شده بود. حملهها احتمالاً قرار است ثابت کنند بسیاری از خارجیهای نظم را در کشور ما متزلزل میسازند.
اشپیگل: برای آن که این وضعیت دلخراش به پایان رسد چه کار باید کرد؟
ورین: اول از همه نیروهای پلیس و ارتش باید بسیار بیشتر از این فعالیت کنند. تمامی رهبران سیاسی نیز باید صریحاً خشونتها را محکوم کنند. و ما نیز لازم است از کشورهای همسایه برای رفتار با شهروندانشان عذر خواهی کنیم. در حال حاضر شهروند آفریقای جنوبی بودن مایه شرمساری است. شاید بعضی از آلمانیها نیز در جنگ دوم همین احساس را داشتند.
اشپیگل: قرار است آفریقای جنوبی میزبان جام جهانی در ۲۰۱۰ باشد. آیا علاقمندان فوتبال که میخواهند به آفریقای جنوبی بیایند باید نگران باشند؟
ورین: بله، اگر قرار است که کشورما با خارجیها چنین رفتاری داشته باشد. هرکس میخواهد به اینجا بیاید باید کمی بیشتردر باره سفرش تامل کند.
http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,555430,00.html
iran-emrooz.net | Wed, 28.05.2008, 8:37
نتایج سقوط احتمالی دولت ائتلافی در پاکستان
جواد طالعی / شهروند
اوضاع بی ثبات پاکستان، این روزها، از یک سو به دلیل بروز بحران سیاسی در دولت و از سوی دیگر در نتیجه تحریک احساسات مردم مناطق هم مرز افغانستان، از همیشه بحرانی تر شده است. روز یکشنبه هفته گذشته، یک عملیات انتحاری در شمال غربی پاکستان به مرگ ۱۳ نفر و مجروحیت ۱۶ نفر دیگر انجامید. عملیات انتحاری در نزدیکی یک پایگاه نظامی صورت گرفت. یک روز بعد، طالبان اعلام کردند که این عملیات به انتقام بمباران خانه یکی از رهبرانشان به وسیله آمریکا صورت گرفته است.
روز دوشنبه این هفته، یک درگیری در شمال پاکستان منتهی به قتل 4 شیعه شد. آمریکا ادعا کرد که اسامه بن لادن در کوه های شمالی پاکستان به سر می برد. خبرگزاری ها گزارش دادند که آمریکا در تدارک حمله ای به این مناطق است. واشنگتن در عین حال از دولت پاکستان خواست که برای جلوگیری از ورود نیروهای طالبان به خاک پاکستان جلوگیری کند. این در حالی است که طالبان اعلام کرده است که از درگیری با ارتش پاکستان خودداری می کند، زیرا این کار را به زیان اسلام و پاکستان تشخیص می دهد.
بحران دولت
سه هفته پیش، ۹ وزیر کابینه ای که از ائتلاف دو حزب معتدل مسلم لیگ و مردم تشکیل شده است، پس از آن که تلاش هایشان برای لغو حکم اخراج ۶۰ قاضی بی نتیجه ماند، کناره گیری کردند. یوسف رضا گیلانی نخست وزیر، استعفای وزرا را نپذیرفت و اعلام کرد که برای حل بحران، با آصف علی سرداری همسر بی نظیر بوتو و رهبر حزب مردم مذاکره خواهد کرد. اما با گذشت سه هفته، هنوز خبری درباره رفع این بحران منتشر نشده است.
حزب مسلم لیگ که رهبری آن را نواز شریف نخست وزیر پیشین پاکستان به عهده دارد، در تبلیغات انتخاباتی متعهد شده بود که در صورت پیروزی، شصت قاضی برکنار شده در ماه نوامبر سال گذشته را، به سر کارهایشان بازگرداند. این شصت نفر، به دلیل غیرقانونی خواندن شرکت پرویز مشرف در انتخابات ریاست جمهوری پائیز سال گذشته، به حکم او از کار برکنار شدند.
در انتخابات پارلمانی پر سروصدای دوماه پیش، احزاب هوادار پرویز مشرف نتوانستند اکثریت را برای تشکیل دولت احراز کنند و میدان برای دو حزب مسلم لیگ و مردم باز شد. این دو حزب، که در تاریخ پاکستان همواره با یکدیگر رقابت و بعضا خصومت داشته اند، ائتلاف کردند و دولت را با نخست وزیری گیلانی تشکیل دادند.
بهانه درگیری میان دو حزب
حزب مسلم لیگ، بلافاصله تقاضای لغو حکم اخراج ۶۰ قاضی را مطرح کرد. اما زرداری رهبر حزب مردم، از پذیرش این درخواست سرباز زد. دلیل او، این بود که قضات اخراجی، پیش از غیرقانونی خواندن ریاست جمهوری پرویز مشرف، با عفو او و همسر مقتولش بی نظیر بوتو نیز، مخالفت ورزیده بودند. او و همسرش، مدتی پس از کودتای نظامی پرویز مشرف، به فساد مالی متهم و مجبور به ترک خاک پاکستان شده بودند. سرداری، اخیرا بار دیگر به دست داشتن در قاچاق مواد مخدر متهم شد، اما دادگاه او را تبرئه کرد.
این که سرانجام اختلاف دو حزب حاکم به کجا برسد، هنوز روشن نیست. وزاری مستعفی، اعلام کردند که حاضر به همکاری با دولت نیستند، اما حزبشان، در مجلس همچنان موتلف حزب مردم باقی خواهد ماند. ناظران محلی معتقدند که دو حزب موتلف، به عنوان رقبای سیاسی کهن به سختی می توانند برای مدتی طولانی با یکدیگر کنار بیایند.
اگر بحران دولت حل نشود، پاکستان با شرایطی بسیار نگران کننده روبرو خواهد شد. سقوط دولت ائتلافی، که برخلاف میل نظامیان هوادار پرویز مشرف تشکیل شد، از یک سو ممکن است به یک کودتای نظامی دیگر منتهی شود و از سوی دیگر می تواند به بنیادگرایان اسلامی، که در تمام ارکان حکومت نفوذ یافتهاند، نیرو ببخشد. پشتیبانان غربی پاکستان، امیدوار بودند که دولت ائتلافی جدید خط میانه را تقویت کند و از نفوذ بنیادگرایان در دستگاه های دولتی و جامعه بکاهد.
پناهگاه اصلی طالبان و القاعده
پاکستان، به عنوان تنها قدرت اتمی جهان اسلام، اکنون سال ها است که درگیر بحران و بی ثباتی است. مناطق شمالی کشور در مرز افغانستان، عملا از کنترل دولت مرکزی خارج و به سنگر نیروهای بازمانده طالبان، قاچاقچیان مواد مخدر و کادرها و نیروهای مسلح القاعده تبدیل شده است.
طالبان، با استفاده از امکاناتی که در این منطقه فراهم ساختهاند، دوباره جان گرفتهاند و ظرف دو سال گذشته، عملیات نظامی بی شماری را علیه نیروهای بین المللی و دولت مرکزی افغانستان انجام داده اند. آن ها، در این مناطق، تشکیلاتی به نام "جنبش طالبان پاکستان" ایجاد کرده اند. رهبران این جنبش، پس از تشکیل دولت ائتلافی، حاضر شدند بر سر صلح با دولت مرکزی به مذاکره بنشینند، اما همزمان اعلام کردند که این مذاکره به معنای قطع عملیات آنان علیه نیروهای خارجی نیست. دو هفته پیش، هواپیماهای آمریکائی خانه یکی از رهبران این تشکیلات را بمباران کردند و سیزده نفر را کشتند. پس از آن، منطقه شاهد تظاهرات گروه های وسیعی بود که با شعار "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر بوش" به خیابان ها ریختند. عملیات انتحاری روز یکشنبه هجدهم مه در شمال غربی پاکستان نیز، براساس اطلاعیه طالبان، واکنشی در برابر همین حمله بود.
قدرت رو به رشد بنیادگرایان
مشکل پاکستان، تنها عملیاتی نیست که طالبان در مرز شمال و خاک افغانستان انجام می دهند. بنیادگرایان اسلامی، که شمارشان در خاک پاکستان کم نیست، دولت مرکزی را دست نشانده غرب و به ویژه آمریکا می دانند و به این دلیل، جنگی تمام عیار را علیه آن آغاز کرده اند. شدیدترین نمونه، سنگربندی تابستان سال گذشته در مسجد احمر بود که به حمام خون تبدیل شد.
سیاستمداران غربی هم پیمان با پاکستان و به ویژه رهبران ایالات متحده آمریکا، بیش از هرچیز نگران آن هستند که اسلامگرایان روزی قدرت را از چنگ نیروهای غیرمذهبی حاکم بر پاکستان خارج کنند و به قدرت اتمی دست یابند. در این صورت، این خطر وجود دارد که آن ها به دلیل رشد تمایلات ضد غربی، از نیروی اتمی علیه آمریکا و متحدانش استفاده کنند.
شصت سال بی ثباتی
مبارزات استقلال طلبانه مردم هند، در سال ۱۹۴۷ میلادی به تشکیل نخستین جمهوری اسلامی انجامید. محمد علی جناح، مسلمانان هند را، به مرزهای جغرافیائی کشور امروزی پاکستان متحد کشاند. اکنون، پاکستان که پس از چین، هند، آمریکا، اندونزی و برزیل ششمین کشور پرجمعیت جهان است، به یکی از مهمترین کانون های خطر تبدیل شده است.
پاکستان، در تاریخ شصت ساله خود، هرگز از ثبات پایدار برخوردار نبوده است. این کشور، پس از وقایع تروریستی یازده سپتامبر ۲۰۰۱ ، در چارچوب مبارزه بین المللی با تروریسم، از کمک های تسلیحاتی و مالی سخاوتمندانه واشنگتن برخوردار شد. هدف از این تقویت تسلیحاتی، مبارزه با اسلامگرایان مسلحی بود که در مناطق مرزی میان پاکستان و افغانستان لانه کرده و در حال رشد بودند.
استراتژی درازمدت ایالات متحده آمریکا، از آغاز، تبدیل پاکستان به یک متحد قوی در منطقه بود. تا سال ۱۹۷۷ ذوالفقار علی بوتو رئیس جمهور لیبرال پاکستان، نه تنها از پشتیبانی آمریکا، بلکه در چاچوب پیمان سنتو از پشتیبانی مالی و نظامی رژیم سلطنتی ایران نیز برخوردار بود. در سایه این کمک ها، پاکستان راه رشد را می پیمود. اما در سال ۱۹۷۷ با کودتای ژنرال ضیاءالحق، ارتش در این کشور وارد بازی سیاست شد.
ضیاء الحق، که قصد داشت قدرت خود را بر مبنای گسترش نهادهای مذهبی حفظ کند، تا سال 1988 به تقویت این نهادها پرداخت. این روند، با توجه به وقوع انقلاب اسلامی در ایران، با استقبال بنیادگرایان مذهبی روبرو شد، اما قدم به قدم نارضائی نیروهای سکولار و قشرهای تحصیلکرده را برانگیخت. در دوره ضیاءالحق، قوانین اسلامی قدرت اجرائی یافتند، روشنفکران و زنان سرکوب شدند و مدارس قرآن گسترشی شدید یافتند. در همین مدارس قرآن بود که صدها هزار طلبه، زیر نفوذ دستگاه امنیتی پاکستان، برای مقابله با ارتش اتحاد شوروی در افغانستان آموزش دیدند.
پس از مرگ ژنرال ضیاء الحق، نواز شریف در جریان یک انتخابات آزاد به نخست وزیری رسید. در تابستان سال ۱۹۹۹ پاکستان در جریان درگیری نظامی بر سر کشمیر از هند شکست خورد. شرایط روانی ناشی از این شکست، به پرویز مشرف امکان داد که علیه دولت انتخابی نواز شریف دست به کودتائی دیگر بزند. نواز شریف، متهم به فساد مالی، ناگزیر از ترک پاکستان شد و مدتی بعد، بی نظیر بوتو نخست وزیر پیشین و شوهرش نیز متهم به اختلاس و ناچار از فرار شدند.
پرویز مشرف، پس از کودتای نظامی، به مردم پاکستان وعده داد که با فساد مالی مبارزه کند. اما فساد مالی، زیر سلطه نظامیان، نه تنها کاهش نیافت، بلکه شدیدتر شد. بسیاری از همقطاران نظامی مشرف، اکنون به ثروتمندترین چهره های پاکستان تبدیل شده اند.
دوراهی تلخ تاریخی
پرویز مشرف، پس از به دست گرفتن قدرت، سیاست پیشینیان خود را در برابر افغانستان دنبال کرد. تقویت طالبان، اساس این سیاست را تشکیل می داد. اما هنگام اشغال افغانستان و سرنگونی طالبان، حکومت پاکستان بر سر مهمترین دوراهی تاریخ خود قرار گرفت: اگر از طریق مخالفت با اشغال افغانستان در برابر آمریکا قرار می گرفت، می توانست از سوی غرب همسو و همرزم طالبان تلقی شود. پرویز مشرف بعدها در کتاب خاطرات خود نوشت که اگر با آمریکا همراهی نمی کرد، کشورش بمباران می شد.
همکاری با آمریکا نیز، عوارض خودش را داشت: این امر، نه تنها طالبان، بلکه بخش قابل توجهی از جمعیت پاکستان را، که از دخالت غرب در سرنوشت مسلمانان عصبی بودند، علیه حکومت پرویز مشرف تحریک می کرد. اما ژنرال چاره ای جز آن نیافت که به سقوط طالبان کمک کند و در چارچوب مبارزه بین المللی با تروریسم، به تعقیب آن ها و سایر بنیادگرایان بپردازد. ارتش و نیروهای امنیتی، صدها تن از افراد مسلح وابسته به طالبان و القاعده را دستگیر و تسلیم آمریکا کردند. کار خدمتگذاری مشرف به آنجا رسید که در سال ۲۰۰۴ جورج بوش پاکستان را مهمترین متحد خود در خارج از ناتو معرفی کرد.
شکوفائی اقتصادی و تضاد طبقاتی عظیم تر
نزدیکی به آمریکا، در کنار خطراتی که برای حکومت مشرف می آفرید، برکاتی نیز داشت. از جمله کمک های صندوق بین المللی پول و بانک جهانی را روانه این کشور ساخت. همین امر سبب شد که رشد اقتصادی این کشور، در سال ۲۰۰۶ به هفت و نیم درصد برسد. اما از ثمرات این رشد، تنها لایه بالائی طبقه متوسط و بیش از همه نظامیان بهره بردند و توده ها همچنان در زیر خط فقر باقی ماندند. رشد تضادها، زمینه های افزایش نفوذ اسلامگرایان را در سال های اخیر فراهم ساخت.
برای پاسخگوئی به این تناقض، پرویز مشرف کوشید نیروهای مذهبی معتدل را تا حد امکان جذب دستگاه های دولتی کند. مشرف به مبلغ اعتدال مذهبی تبدیل شد. اعتدالی که به گفته او می بایست در خدمت یک کشور پیشرفته و پرتحرک اسلامی قرار گیرد. وی، با تکیه بر این شعارها، نبرد با بنیادگرایان را رسما اعلام کرد. اما نتیجه همین سیاست بود که سیستم را در برابر بزرگترین خطر ممکن قرار داد: نیروهای مذهبی در دستگاه های دولتی، ارتش و سازمان امنیت، بیشتر نفوذ کردند. آن ها در عین حال متاثر از شرایط خاص منطقه، از اعتدالی که ژنرال آرزو می کرد دور و به تدریج رادیکال تر شدند.
دموکراسی در خدمت ارتجاع مذهبی
در انتخابات پارلمانی سال 2002، اتحاد احزاب اسلامی به سومین قدرت مجلس ملی تبدیل و در در دو ایالت از چهار ایالت کشور وارد ائتلاف حاکم شدند. در آن زمان بود که خطر تبدیل پاکستان به یک کشور بنیادگرای اسلامی جدی تر شد، زیرا بنیادگرایان نشان داده بودند که می توانند از طریق انتخابات، قدرت سیاسی را قبضه کنند.
مشکل اساسی پاکستان این است که نیروی دموکرات و سکولار متشکل و قدرتمندی ندارد تا بتواند در بازی های دموکراتیک راه را بر رشد بنیادگرایان ببندد. میزان بیسوادی در این کشور بسیار بالا است و بنیادگرایان بیشترین نفوذ را در میان بی سوادان دارند. در سال های اخیر، محبوبیت طالبان به موازات نفرت از آمریکا در پاکستان بالا رفته است.
امروز، در صورت شکست دولت ائتلافی، پاکستان به راهی می رود که رشد تنش های قومی و مذهبی، درگیری های مسلحانه، ترور، رودرروئی خونین اکثریت سنی با اقلیت شیعه و ناآرامی بیشتر بلوچستان ویژگی های آن خواهند بود. هیچ کشوری در منطقه، بیش از پاکستان آبستن آشوب نیست و اوضاع این کشور نشان می دهد که مبارزه بین المللی با تروریسم، به ضد خود تبدیل شده است.
iran-emrooz.net | Sun, 25.05.2008, 22:41
۱۹۶۸، انقلابی که نبود
میشل روکار / برگردان: علیمحمد طباطبایی
می ۱۹۶۸ است. جهان با حالتی مات و مبهوت پی میبرد که فرانسه دیوانه شده است. یک تظاهرات سرتاسری هرچیزی در کشور را به استثنای برق و مطبوعات در بر گرفته و کار عادی کشور را متوقف ساخته است.
هیچ کشور پیشرفته و توسعه یافتهای هرگز چنین وضعیتی را تجربه نکرده است. با این وجود این را نمیتوان یک انقلاب دانست. خشونت زیادی دیده نشده و به تشکیلات دولتی حملهای صورت نگرفته است. حدود چند هزار خودرو به آتش کشیده شدند، اما سه سال بعد پلیس که در نظر داشت حمایتی را که مردم به طور یکپارچه از این نهضت به عمل آوردهاند ناچیز نشان دهد اعتراف نمود که بیشتر این آتش سوزیها را خودش انجام داده است و نه تظاهرکنندگان. آنگاه پس از گذشت یک ماه همه چیز به حالت عادی باز گشت. لیکن قضیه از چه قرار بود؟
از پایان جنگ دوم جهانی ۲۳ سال گذشته بود. مردم به خاطر میآوردند که بحران بزرگ اقتصادی ۱۹۲۹ که باعث بیکاری ۲۰ میلیون انسان گردید هیتلر را به قدرت رساند. سرمایه داری به خاطر به راه افتادن این جنگ مورد سرزنش قرار گرفته بود.
در سالهای پس از جنگ دوم از آنجا که هرگونه تلاش برای وضعیتی که بتواند برای بار دیگر از پیش آمدن چنین رویداد ناگواری جلوگیری کند بسیار اهمیت داشت، یک موافقنامه نانوشته برای تنظیم سرمایه داری ساخته شد: ثبات اجتماعی از طریق همگانی سازی وترویج دولت رفاه اجتماعی، ثبات مالی از طریق سیاستهای کینزی و ثبات اقتصادی از طریق به اجرا درآوردن حقوقهای بالا در سرتاسر کشورهای غربی.
و تمامی آنها نشان دادند که به درستی کار میکنند. در بهار ۱۹۶۸ فرانسه مانند هر کشور توسعه یافته دیگری ۲۳ سال از رشد اقتصادی سریع و منظم را در حدود ۵/۴ الی ۵ درصد تجربه کرده بود. فرانسه که از آسیبهای هرگونه بحران اقتصادی در امان مانده بود ـ که این نیز علت دیگری نداشت مگر به سرعقل آمدن سرمایه داری ـ از اشتغال کامل برخوردار بود. و این دورهای شگفت انگیز مینمود. بازدارندگی هستهای صلح جهانی را تضمین کرده بود. رشد اقتصادی هرگز تا به این اندازه سریع و آنهم طی دورهای طولانی نبوده است. اشتغال کامل هرگز برای چنین مدتی حفظ نشده بود.
شارل دوگل مدت ده سال بر فرانسه حکومت کرد. بزرگترین حزب فرانسه یعنی حزب کمونیست بر اپوزیسیون غلبه داشت. حزب سوسیالیست زمین گیر شده، از حرکت باز مانده و ناتوان شده بود. اپوزیسیون توان پیروزی را نداشت. هیچ چیز تغییر نمیکرد و به نظر میرسید که چیزی در این کشور آرام، جایی که پول بر آن حکومت میکند هرگز دچار دگرگونی نخواهد شد.
سرمایه داری به نظم و قاعده درآمده در همه جا یک پیروزی به حساب میآمد. به نظر میرسید که اقتصاد کشور در مسیری باثبات و رو به بالا در حرکت است و موفقیت را با حقوق ماهیانه ارزیابی میکردند. فیلسوفان و به ویژه هربرت مارکوزه این خریدنی شدن شیوه زندگی را به شدت نکوهش میکردند. مردم خسته شده بودند و میاندیشیدند که اگر قرار است پول به مهمترین منبع و مقیاس جهان تبدیل شود عمل بسیارغیر اخلاقی بوقوع پیوسته است. دانشجویان گاهی درکنار اتحادیههای کارگری بر علیه جامعه مصرفی تظاهرات میکردند.
چنین مباحثههایی محوطههای دانشگاهی آمریکایی و فرانسوی را به جنب جوش درآورده بودند. در آغاز ماه میرویدادهایی در دانشگاه نانتر مشاهده میشد. دانشجویان سوربن که همقطاران خود از نانتر را حمایت میکردند دانشگاه قدیمی خود را به اشغال درآوردند.
در محوطههای دانشگاهی در آمریکا نیز تظاهراتی برگزار شد. در ماه جون، دانشجویان دانشگاه استکهلم را به اشغال خود درآوردند. در پائیز دردانشگاههای آلمان و ایتالیا نیز وقایعی روی داد. ۱۹۶۸ به یک واقعه جهانی تبدیل گردید که سوخت آن را تردید در میان جوانان دانشگاهی در بارهی جهانی که در حال ساخته شده بود فراهم میآورد.
در پاریس یک رئیس دانشگاه خسته و دست و پا چلفتی از پلیس درخواست کرد که تظاهرگنندگان را از سوربن بیرون اندازد. هنگامی که در قرن ۱۳ پادشاه فرانسه سنگ بنای سوربن را گذاشت امتیازات ویژهای به این دانشگاه اعطا نمود. از جمله آنها یکی هم این که برقراری نظم در این دانشگاه به عهده خود مسئولین دانشگاه گذارده شده بود. به این ترتیب پلیس اجازه ورود به آنجا را نداشت. فقط این گشتاپو بود که طی اشغال فرانسه توسط نازیها این حکم را نغض نمود.
پیامدهای تصمیم رئیس دانشگاه بسیار عظیم بود. تمامی دانشجویان در پاریس و شهرستانها ـ در آن هنگام بیش از یک میلیون نفر ـ احساس کردند که به آنها اهانت شده است. بعضی از رهبران دانشجویی از دانشگاه نانتر نیز بازداشت شدند. تمامی دانشگاههای فرانسه برای دفاع از آنها دست به اعتصاب زدند. هیچ کس درک نمیکرد که چگونه دولت دست به چنین اشتباه بزرگی زده است.
« محلهی لاتین » یا Latin Quarter که منطقهی دانشجویی پاریس بود، شاهد تظاهرات بسیاری بود و در گیریهایی با نیروهای پلیس اتفاق افتاد. لیکن هیچ چیز نمیتونست از گسترش آن جنبش جلوگیری کند. یک پیاده روی بسیار بزرگ نیز در حمایت از دانشجویان توسط اتحادیههای کارگزی به انجام رسید.
در ۱۵ ماه میبدون هرگونه توصیه از بالا، بعضی از کارگران به طورخودجوش تصمیم به اعتصاب و اشغال محیطهای کاری خود زدند ـ تاسیسات هوانوردی در Bouguenais و کارخانه رنو در Cleon. کمیته اعتصاب متشکل از کارگران جوان ـ که عضو اتحادیه نبودند ـ سلسله مراتبهای موجود را به چالش گرفته و خواهان احترام و توجه به خود و « حق آزادی بیان » شدند، لیکن به هیچ وجه از حقوق و مزایای بیشتر و انجام مذاکرات با کارفرمایان سخنی نگفتند.
اتحادیههای کارگری سردرگم مانده بودند. یکی از آنها که بسیار نزدیک به حزب کمونیست فرانسه بود با شدت تمام به مبارزه با این جنبش برخاست. اتحادیه دیگری که قبلاً مسیحی بود اما در ۱۹۶۴ سکولار شده بود برعکس ایدههای این نهضت را پذیرفت و اعتصابها ادامه پیدا کردند.
اما هنوز هیچ خشونتی دیده نمیشد. مردم فرانسه ابتدا از این جنبش شگفت زده شده و با آن احساس همدلی داشتند. مردم به یاری یکدیگر میشتافتند. آن ایام درواقع روزهای خجستهای برای انواع سخنرانیها بود. در این میان بعضی از وزیران استعفا دادند، اما هیچ گونه حملهای به نهادها دیده نمیشد. فرانسه اوقات خود را در عالم رویا میگذراند و از آن لذت میبرد.
با این وجود پیامدهای اجتماعی می۱۹۶۸ بسیار زیاد بود و این وقایع را باید سرآغاز جنبشهای فمینیستی دانست. در همه جای خارج از پاریس همگی خواهان تمرکز زدایی و اهمیت دادن بیشتر به ناحیهها شدند. اتحادیههای کارگری بالاخره توسط کارفرمایان به رسمیت شناخته شده و توانستند در تعین شرایط کار نقشی به عهده گیرند.
فرانسویها یک ماه تمام را با بحرانها سپری کردند ـ اوقاتی به مراتب شیطنت آمیز تر و شاعرانه تر و نه چندان اجتماعی و سیاسی ـ تا امتناع خود را از جهانی به نمایش گذارند که در آن پول نفوذی بیش از اندازه به عهده گرفته بود. بخش اعظم مردمی که در غرب زندگی میکردند نیز همین احساس را داشتند.
-----------
میشل روکار نخست وزیر سابق و رهبر حزب سوسیالیست فرانسه بود. وی اکنون عضوی از پارلمان اروپا است.
The Revolution that Wasn't by Michel Rocard.
Project syndicate org 2008.
iran-emrooz.net | Sun, 25.05.2008, 10:25
نفرین عربی
نورالدین جبنون / برگردان: علیمحمد طباطبایی
علیرغم اصلاحات محتاطانه در چندین کشور عربی، بیشتر حاکمان مستبد این منطقه کمترین علاقهای به محدود ترکردن دامنه وسیع قدرت و اختیارات خود و واگذاردن آنها به جامعه ندارند. نورالدین جبنون این مسئله را مورد بررسی قرار میدهد که چرا این بخش از جهان هنوز هم در پرداختن به اصلاحات واقعی بیعلاقه است.
۲۲ کشور عضو اتحادیه عرب تنها بخش عمده در جهان را تشکیل میدهند که در آن به طور کامل دولتی که دموکراتیک باشد دیده نمیشود. از دهه ۱۹۸۰ به این سو اسلامگرایی سیاسی در حال به چالش گرفتن رژیمهای استبدادی و نظامی منطقه است.
تا پایان دهه ۱۹۹۰ حکومت پادشاهی مراکش موفق گردید که حداقل در ظاهر یک اپوزیسیون داخلی در قالب حزب استقلال ملیت گرا را همچنان حفظ کند. تا سال ۲۰۰۳ ناظرینی که دقت زیادی به خرج نمیدادند میتوانستند در این تصور باقی بمانند که عراق صدام حسین یک کشور سکولار است. در تونس، مصر و اردن هنوز هم امیدواریهایی برای استقرار دموکراسی به چشم میخورد.
لیکن تمامی این توهمات اکنون دیگر نابوده شده است. در سرتاسر جهان عرب مردم از یک سو تحت حکومت و سرپرستی سفت و سخت رژیمهای استبدادی قرار گرفتهاند و از طرف دیگر در زیر فشار اپوزیسیون اسلامی: در واقع آنها میان سندان و پتک گیر افتادهاند.
هنگامی که مستبدین حاکم خشونت روبه افزایش افراط گرایی اسلامی را با مشت آهنین پاسخ میدهند، نتیجه نهایی آن گرایش اجتناب ناپذیر مردم فقیر شهری به سوی اسلام سیاسی است. فقط در دو کشور تلاشهایی انجام شده است که این جریان را متوقف سازد: در مراکش به کمک فرانسویها و درعراق با حمایت آمریکاییها.
بیش از یک دهه است که نظام پادشاهی مراکش درحال تلاش است تا خود را از یک تهدید مضاعف کنار بکشد، تهدیدی که هم نظام سلطنتی را نشانه گرفته است و هم جامعهی این کشور را: اسلام سیاسی که همواره فراگیر تر میشود و ارتش عظیمی که وظیفهاش نگهداری و حفظ نظمی است که در خدمت آن قرار گرفته و آنهم البته به هر بهایی. این تلاشها البته بدون دشواری هم نبوده است: انتخابات سال ۲۰۰۷ به نظر میرسد جریانی را وسعت بخشیده است که از مدتی پیش آغاز شده بود.
درآن سوی دیگر جهان عرب نیز « وارد کردن » دموکراسی به عراق توسط ارتش آمریکا با شکست مواجه شده است ـ یا حداقل دراین پنج سال که از تهاجم نظامی به این کشور میگذرد.
ناکامیهای کاملاً آشکار این سیاستهای آرمانگرایانه برای خود مردم در این کشورها آکنده از انواع خطرات است. حامیان جنگ عراق بر این تصور بودند که سرنگونی بدترین دیکتاتورمنطقه به معنای سرآغازی برای موجی از دموکراسیخواهی و استقرار نظامهای دموکراتیک است. استدلال چنین اندیشهای بسیار ساده است: تودههای عرب همگی به این دلیل اسلام گرا هستند زیرا اسلام تنها راه برای مخالفت با دیکتاتوری است و تنها اسلام میتواند آن را به نام خداوند به لرزه درآورد.
سقوط یک دیکتاتور باید روابط اجتماعی و تنشهای سیاسی و دینی را کاهش دهد. و البته به یقین اثرات نابودکنندهی دیکتاتوری و برخوردهای قومی و فرقه گرایانه را نیز به کلی از میان بردارد. اما درعراق تلفات چنین تلاشی بسیار بالا و پیامدهای آن بسیار مصیبت بار بود.
کسانی که در باره توانایی جوامع عرب برای پذیرفتن دموکراسی دچار ناباوری شده بودند اکنون تردیدهایشان تقویت شده است. انسانهای بدبینی که بر این باوراند که فقط فشار و زور میتوان جوامع عرب را به نظم و قانون درآورد اکنون با تایید پیش داوریهای خود روبرو شدهاند. افراد ساده اندیش و دارای عقاید آرمان گرایانه مبنی برآن که سقوط یک دیکتاتور به صلح و آرامش اجتماعی میانجامد اکنون آمادهاند که تمامی امیدهای خود را کنار گذارند.
رژیمهای تمامیت خواه عربی که برای چندین دهه است خود را بر سرکوب سیاسی استوار ساختهاند ـ و اغلب حتی در داخل چهارچوبهای قانونی از یک وضعیت فوق العاده و اضطراری ـ مواضع سیاسی خود را کاملاً مشروع و موجه میدانند که میتوان آن را در قالب این شعار خلاصه کرد: «یا ما را در قدرت تحمل میکنید و یا درغیر این صورت آشوب را انتخاب کنید!»
حامیان نظامهای دموکراتیک و استقرار دموکراسی در جهان عرب چه جمهوری خواه، سوسیالیست، لیبرال یا اسلام گرا، اکنون امیدهای خود را برای رهایی و اصلاحات واقعی زایل شده میبینند و تنها امید باقی مانده برای آنها اکنون جلای وطن است.
این وضعیت غم انگیز ما را به رهبران این کشورها باز میگرداند که در آنها ویژگی استبدادی رژیمهایشان به روشن ترین شکل بازتاب یافته و چنانچه به متوسط سن آنها نظری بیفکنیم خواهیم دید که جهان عرب در واقع مظهری تمام و کمال از یک نظام حکومتی پیرسالار است. درمیان آنها دو نفر در دهه ۸۰ عمرخود هستند (مصر و عربستان سعودی)، چهار نفر در دههی ۷۰ (الجزایر، کویت، عمان و تونس) و یکی دیگر رکورد طولانی ترین مدت حکمرانی را شکسته است: سرهنگ معمر القذافی که بیش از ۳۹ سال است همچان در قدرت قراردارد.
این گونه به نظر میرسد که رهبران عرب جدیت و وخامت وضعیت خود، یعنی فروپاشی کشورهایشان و زمین گیر شدن نظامهای سیاسی جهان عرب را درک نمیکنند. وگرنه چه دلیل دیگری میتوان وجود داشته باشد برای آن که خود را همچنان وقف « جنگ سرد » شخصی میان خود کردهاند؟
استراتژی ژئوپولیتیکی ایالات متحده در خاورمیانه انگیزهی خود را در درجه اول مدیون واقعه یازدهم سپتامبر است و جنگی که متعاقب آن در افغانستان و عراق روی داد. این استراتژی یکی از دو ستون اصلی محور آمریکایی ـ سعودی در جهان اسلامی است.
این پیوند این تاثیر را با خود به همراه آورد که در حکم دلیل موجهی برای شکل جدیدی از یک اقدام براندازی فراملیتی و ضد غربی باشد و اگر چنین مقاومتی شکل نمیگرفت این استراتژی مشترک میان ایالات متحده و عربستان سعودی میتوانست منجر به آن شود که رهبران عرب با نظام قدیمی و از کارافتاده خود قطع رابطه کنند.
آن استراتزی که در روزهای جنگ سرد میان ایالات متحده و اتحاد شوروی توسط عربستان سعودی مسلمان و ضد شوروی و حامیاش آمریکا انتخاب شده بود حقیقتاً به عنوان روشی فرساینده و ویرانگر از آب درآمد و برای سوء استفاده از دین به عنوان سلاحی جهت مبارزه سیاسی بسیار مفید و راهگشا.
در عین حال این استراتژی باعث شده است که سیاست خارجی آمریکا در برابر واقعیت نابینا بماند و به همین دلیل صدمه پذیری آن کشور را افزایش داده و بی لیاقتی و ناتوانی رهبران عرب و تهی بودن فکری نخبگان، آنها را در برابر دیدگان جهان قرار داده است. از طرف دیگر موفق شده است که بر نمای ظاهری نظامهای سیاسی کشورهای عربی که از زمان استقلال این کشورها پس از جنگ دوم همچنان در حال فعالیت بودهاند ضربهی شکنندهای وارد آورد.
اما علی رغم این اغتشاش و بی نظمی تا به امروز هیچ گونه نوسازی در نظامهای سیاسی کشورهای عربی مشاهده نشده است. جوان گرایی و تجدید حیات رهبران کشورهای عربی در پیامد جانشینی طی دو سال آخر قرن بیستم ـ عبدالله دوم در اردن، محمد چهارم در مراکش، بشار اسد در سوریه و حمدبن عیسی در بحرین ـ در همراهی با انفجار رسانهای که کشورهای عربی شاهد آن بودهاند طی یک چهارم قرن گذشته این تصور را ایجاد کرده است که جهان عرب در هماهنگی با مدرنیته گام بر میدارد.
اگر آنها به دموکراسی واقعی نپیوستهاند، حداقل به جایگزین مدرن و صوری آن مراتب احترام خود را ابلاغ کردهاند، یعنی به « دموکراسی بر حسب ظاهر » که توسط جامعه اطلاعاتی منتشر و تشویق میشود.
هرچند تمامی این تغییرات خیال باطل باقی مانده است. دودمانها انتقال آرام قدرت را میان نسلها تضمین کردهاند، رویدادی که نقطه مقابل کودتاهای دوره گذشته است. لیکن تجدید حیات یا جوان گرایی رهبری در این کشورها به احیا و بازسازی نظام حکومتی نینجامیده است.
iran-emrooz.net | Sun, 25.05.2008, 8:43
آیا دخالتهای نظامی موثر است؟
پائول کولیر و بجورن لومبورگ / برگردان: علیمحمد طباطبایی
از آنجایی که اقدامات لازم برای حفظ صلح در کشورهایی که یک مناقشه را پشت سرگذاشتهاند بسیار پرهزینه و پیچیده است و از آن رو که جنگ در عراق باور کشورهای قدرتمند به احتمال موفقیت خود با چنین اقدماتی را متزلزل ساخته، اکنون وقت آن فرارسیده است که نگاهی بیطرفانه به آن داشته باشیم.
بررسی جدیدی از سوی پروژه اجماع کپنهاگ که شامل اولین بررسی مقایسهای هزینه ـ سود در اقدامات حفظ صلح سازمان ملل است به این نتیجه رسیده است که قدرت نظامی ابزاری مهم برای کاهش خونریزی در سراسر جهان میباشد.
عراق به عنوان الگویی در خصوص موثر بودن چنین اقداماتی نمونهای گمراه کننده است. در واقع جرقههای منازعه داخلی که در این کشور در جریان است بر خلاف بیشتر مناقشههای روی داده در عراق یک جنگ بینالمللی بوده است. یک سناریوی به مراتب نمونهتر از آن خشونت سیاسی در درون کشوری کوچک، بادرآمد سرانه اندک و رشد کم است که از تفرقه شدید قومی به ستوه آمده است.
رسیدگی کردن به چنین کشورهایی که به لحاظ ساختاری بسیار خطرناک هستند به روشنی یکی از فوریترین چالشهای امنیتی نسل ما است. دلایل خوبی وجود دارد برای فرض آن که دردسرها گستردهتر خواهد شد. نیمی از تمامی جنگهای داخلی در نتیجهی عودکردنهای پسامناقشهای روی میدهد و توافقات صلحهایی که اخیراً با گفتگو حل شده است باعث وضعیت عدم ثبات در بسیاری از کشورها گردیده. افزایش ناگهانی بهای مواد خام و کشف معادن جدید در کشورهای متزلزل باعث منازعهها و ناسازگاریهای جدید شده است، در حالی که گسترش دموکراسی در کشورهایی با درآمد کم احتمال آماری خشونت سیاسی را افزایش داده است ـ موردی که شاید باعث شگفتنی بسیار گردد.
بعضی بر این عقیدهاند که باید کشورهایی که دچار مناقشههای داخلی هستند را به حال خود رها کرد تا خود به حل آنها مبادرت ورزند، لیکن احساس همدردی و علائق انسانی بر خلاف آن گواهی میدهد. جنگهای داخلی جدید بسیار وحشتناکند. آنها بیش از همه شهروندان غیرنظامی را در فقیرترین و بحرانیترین مناطق جهان تحت تاثیر قرار میدهند. کشورهای ثروتمند قربانی خشونت سیاسی نمیشوند، اما بخشی از هزینههای چنین رویدادهایی از حساب آنها خرج میشود. در هر حال جوامع از هم پاشیده پناهگاه خوبی برای کارهای غیرقانونی هستند، چه قاچاق مواد مخدر باشد یا آموزش تروریسم.
دخالت نظامی برای تمامی منطقههای بحرانی جهان پاسخ مناسبی نیست و واکنش جهان توسعه یافته به مناقشههای داخلی کشورها نباید تنها دخالت نظامی باشد. کمکهای پسا مناقشهای که برای جلوگیری از بازگشت خشونت طراحی شدهاند به لحاظ سیاسی بسیار قابل قبولتر هستند تا استفاده از زور، هرچند که آنها بسیار پر هزینهاند.
دورهای که پس از یک مناقشه میآید یکی از موثرترین زمانها برای کمکرسانی مالی است، زیرا دولتها را قادر به متوقف ساختن خط و مشیهای تورمی و زیانآور میسازد و در شرایطی که صادرات در سطح بسیار پائینی قرار دارد برای افزایش ناخواسته ارزش پول مخاطره اندکی وجود دارد. افزون بر آن در چنین شرایطی که فایدهها سه برابر هزینهها است، موقعیت مناسبی برای استفاده بهینه از منابع مالی نایاب وجود دارد ـ هرچند نه آنچنان که باید و شاید.
بررسی اجماع کپنهاگ چنین توصیه میکند که در کمک رسانی مالی در کشورهایی که در مرحلهی پس از یک مناقشه داخلی قرار دارند باید محدودیتهایی از جهت اختصاص این کمکها برای نیروهای نظامی لحاظ شود. البته شرط گذاشتن برای استفاده از کمکهای مالی ارسالی خود موضوعی بحث انگیز است، لیکن در حدود ۱۱ درصد از تمامی این قبیل کمکهای مالی به طورمعمول برای مصارف نظامی هزینه میشود که چنین اقدامی میتواند به سهم خود امکان استفاده از خشونتها را افزایش دهد. وجود مخاطره کمتر در اعمال خشونت و استفاده بهتر از کمکهای مالی ارسالی به این معنا است که فایدههای چنین کمکهایی ۵/۴ برابر بیشتر از هزینهها هستند. با این وجود تاثیر و کارایی کمکهای مالی در کنار استفاده از نیروهای حفظ صلح بالاتر میرود.
اولین بررسی مقایسهای سود ـ هزینهها در استفاده از نیروهای حفظ صلح نشان میدهد که مخاطره مناقشههای آتی به وجود نیروهای حفظ صلح بستگی مستقیم دارد. درمقایسه با حالتی که در آن از این نیروها استفاده نشده است، صرف ۱۰۰ میلیون دلار دراقدامات حفظ صلح مخاطره طی ده سال آینده را ۳۸ درصد کاهش میدهد و چنانچه این مبلغ سالیانه به ۲۰۰ میلیون دلار افزایش یابد، مخاطره همچنان کاهش یافته و به حدود ۸/۱۲ درصد میرسد و باز هم با صرف ۵۰۰ میلیون دلار به ۹ درصد و با صرف مبلغ ۸۵۰ میلیون دلار این مخاطره به رقم ۳/۷ درصد کاهش میباید.
به علت هزینههای بسیار بالای جنگ ارزش هر یک درصد از کاهش مخاطره برابر است با ۵/۲ میلیارد دلار برای جهان. پرهزینه ترین استقرارها مخاطرهی منازعهها را تا حد بسیار بالای ۳۰ درصد کاهش میدهد و آنهم در حالی که فواید ده ساله آن بالغ بر ۷۵ میلیارد دلار خواهد بود ـ در مقایسه با ۵/۸ میلیارد دلار هزینه کل ـ که این هم البته یک سرمایه گذاری نوید بخش است.
حفظ صلح حتی میتواند یک معامله بهتری باشد، چنانچه در شکل یک تضمین امنیتی طولانی مدت به مورد اجرا گذاشته شود: یک تعهد قابل اطمینان برای اعزام نیروهای نظامی در صورت لزوم. نیروهای سازمان ملل یا نیروهای منطقهای مانند اتحادیه آفریقا میتوانند جهت حفاظت از دولتهایی که از طریق انتخابات دمکراتیک و قابل تایید به قدرت رسیدهاند به عنوان تضمین لازم عمل کنند.
یک چنین تضمینهایی میتوانند به طور قابل اطمینانی کمک کنند تا جهان از هر ۴ جنگ داخلی احتمالی در کشورهایی با درآمد کم و طی هر ۱۰ سال، با موفقیت از وقوع ۳ جنگ جلوگیری کند. این تدبیر همچنین میتواند چنانچه حضور نیروها ضرورت داشته باشد از جوامع پسا مناقشهای برای یک دوره اولیه (در حدود ۵ سال) حراست کند. آماده سازی یک نیروی حفظ صلح که در خور اعتماد باشد و آنهم جهت دست و پنجه نرم کردن با تمامی این قبیل مخاطرهها سالیانه به ۲ میلیارد دلار هزینه نیاز دارد، اما منفعتهای حاصل از آن ـ با توجه به کاهش قابل توجه مخاطرهی منازعهها و رشد سریع تر اقتصادی در این مناطق ـ میان ۵/۱۱ تا ۳۹ بار بیشتر خواهد بود.
دخالت نظامی تنها رویکرد ممکن که جهان باید برای کاهش رویدادهای مبتنی بر خشونت سیاسی از آن بهره گیرد نیست. بهترین و همه جانبه ترین استراتژی در این خصوص ترکیبی از ارسال انواع کمکهای مالی و خدماتی، محدود کردن هزینههای نیروهای نظامی، استفاده از نیروهای حفظ صلح و ضمانتهای طولانی مدت برای حفظ امنیت است. هرچند آنها باید در طریقی مورد استفاده قرارگیرند تا وضعیتی را بوجود آورند که در آن جهان توسعه یافته بتواند همچنان مشکلات نقاط بحرانی را حل و فصل کند. کمیسیون ایجاد صلح سازمان ملل توان و ظرفیت لازم را برای هماهنگی چنین اموری دارد. هزینه سالیانه استقرار و استفاده کامل از آنها در حدود ۸/۱۰ میلیارد دلار است، اما فواید حاصله برای جهان حد اقل 5 بار بیشتر است.
مناقشهها نباید استفاده از خشونت نظامی را در موقعیتهایی که چنین تدابیری میتوانند به عنوان اقداماتی موثر به کار گرفته شوند کنار گذارند. در چهارچوب مجموعهی پیشنهادهای قابل اجرا، اقدامات لازم جهت حفظ صلح به عنوان مواردی قابل اطمینان و موثر برای فراهم آوردن ثبات در کشورهایی که در وضعیت شکننده قرار دارند درد و رنج صدمه پذیرترین مردم جهان را کاهش میدهند.
Does Military Intervention Work?
by Paul Collier and Bjørn Lomborg
Project Syndicate, 2008.
iran-emrooz.net | Fri, 23.05.2008, 7:51
برای رهبران چین دعا میکنم
برگردان: علیمحمد طباطبایی
تنزین گیاتسو، چهاردهمین دالایی لاما و رهبر مردم تبت در باره شورش مردم تبت، این که چرا او از تظاهرات بر علیه مشعل المپیک حمایت نمیکند، و از طرح خود برای توافق با پکن سخن میگوید.

اشپیگل: راه حلهای ممکن فعلی از نظر شما کدام است؟ و به عقیده شما پکن به کدام مسیر خواهد رفت؟
دالایی لاما: خط و مشی خودمختاری همه جانبه برای تبت بهترین چشم اندازها را ارائه میدهد. مردم تبت باید قدرت تصمیم گیری در تمامی موارد مربوط به فرهنگ، دین و محیط زیست خود را داشته باشند. این چیزی است که به طور کامل از این که یک کشور مستقل باشیم متفاوت است. تحت قوانین بین المللی این تبت جدید همچنان بخشی از جمهوری خلق چین باقی خواهد ماند و مسئولیت سیاست خارجی و امنیت داخلی با خود حکومت چین است. اگر پکن با یک چنین مدلی موافقت کند، میتوانم به شما تضمین دهم که ما دیگر چنین شورشها و بحرانهایی را که اخیراً شاهد آنها بودیم نخواهیم داشت. این یک راه حل محتمل و مثبت برای حل این قضیه است.
اشپیگل: آیا راه حل دیگری که منفی باشد هم وجود دارد؟
دالایی لاما: این مخاطره وجود دارد که رهبری چین به این باور برسد که امکان دیگری برای آرام کردن تبت وجود ندارد و برای همیشه وفاداری مردم تبت نسبت به خودش را از دست داده است و همزمان چینیها خواهان کنترل کامل یک کشور با چنین منابع طبیعی غنی باشند. در چنین صورتی، آنها مردم ما را حتی با خشونت بیشتر سرکوب خواهند کرد و سرانجام آنها را به یک اقلیت ناچیز در کشور خودشان تبدیل میکنند. این راه حل دومی به معنای تبدیل کردن تبت به کشوری برای مردمی از نژاد چینی است و برابر است با خاتمه دادن به تمامی دیالوگها با ما و پایان تمامی اقدامات جهت ایجاد اعتماد.
اشپیگل: به عقیده شما پکن کدام یک از این دو رویکرد را به احتمال بیشتر انتخاب خواهد کرد؟ هنگامی که در 20 ژوئن مشعل بحث انگیز المپیک داخل لهاسا پایتخت تبت عبور داده میشود و احتمال بیشتری برای انجام تظاهرات بر علیه آن وجود دارد آیا پکن اهمیتی به راه حل مسالمت آمیز میدهد؟
دالایی لاما: من به هم میهنان خود در لهاسا و نقاط دیگر توصیه کرده ام که برعلیه مشعل المپیک تظاهرات نکنند، اما چه اتفاقی میافتد را نمیدانم. شاید من درخواست دیگری مطرح کنم. چینیها پیوسته مرا متهم به خرابکاری در بازیهای المپیک و انتقال مشعل میکنند. درواقع من از همان اول، اعطای برگزاری بازیهای المپیک به پکن را مورد استقبال قرار دادم.
اشپیگل: بسیاری از مردم تبت عبور مشعل از کوه اورست را که برای آنها مکان مقدسی است و از شهر لهاسا که درواقع جایگاه قبلی دولت موقت شما در قصر پوتلا بود به عنوان یک عمل تحریک آمیز تلقی میکنند. نظر شما در این باره چیست؟
دالایی لاما: اگر وقت دیگری بود، از این بابت من ناراحت نمیشدم. اما اکنون بدون آن که کمترین حمایتی از این تظاهرات کرده باشم میتوانم احساسات آنها را درک کنم. من به سازمان دهندگان به اصطلاح راه پیمایی برای صلح توصیه کردم که این برنامه را کنار گذارند، زیرا میتواند به برخورد با پاسداران مرزی منجر شود. اما تمامی آنچه از دست من بر میآید اندرز دادن است و نه فرونشاندن عقاید دیگران. امیدوارم که چینیها از آن راه پیمایی از منطقه تبت به عنوان بهانهای برای ارتکاب یک حمام خون دیگر استفاده نکنند.
اشپیگل: علی رغم آن که شما هنوز هم به عنوان نمادی برای تبت باقی مانده اید، اما راه پرهیز از خشونت شما در میان هم میهنان تبعیدی تان حمایت خود را از دست میدهد. رزمندگان « کنگره جوانان تبت » که طرفدار مبارزه مسلحانه برای استقلال تبت هستند درحال به دست آوردن نفوذ بیشتری هستند.
دالایی لاما: البته من ناشکیبایی جوانان را درک میکنم، اما آنها تابع احساساتند و نه عقل. من سالهاست که با چنین رویابافیهایی آشنا هستم و امیدوار بودم که خیلی پیش از این فروکش میکردند. جدا از تردید اخلاقی در این راه حل، اصلاً معنای آن چیست؟ این که مردم تبت باید سلاح در دست گیرند تا به استقلال برسند؟ کدام سلاح؟ و از کجا باید آنها را تهیه کرد؟ مثلاً از مجاهدین پاکستانی؟ و در چنین صورتی چگونه میتوان آنها را به تبت آورد؟ و همین که نبرد مسلحانه برای استقلال آغاز شود، آیا آمریکاییها یا آلمانیها به کمک ما میآیند؟
اشپیگل: البته که نه. با این وجود بعضی از تبتیها بر این باورند که شما برای مصالحه آماده اید. الگوی شما مهاتما گاندی هم مقاومت بدون خشونت را تبلیغ میکرد و هم نافرمانی مدنی را. عدم همکاری با اشغالگران و پیاده رویهای تحریک آمیز از میان کشور برای او اندیشه ی بسیار قابل قبولی بود.
دالایی لاما: حق با شما است. با این وجود یک تفاوت بزرگ دراینجا وجود دارد: گاندی آزاد بود و میتوانست در یک دادگاه حقوقی مسئله مورد نظرخودش را مطرح کند. در لهاسا چنین عملی غیر قابل انجام است. امپریالیستهای بریتانیایی به اندازه کافی انسانهای بدی بودند، اما نه در مقایسه با چینیهای امروز که از آنها به مراتب بدترند. علاوه بر آن، من معتقدم که اعتصاب غذا تا حد مرگ یک عمل غیر قابل قبول است و خودش نوعی خشونت به حساب میآید. برای انجام این قبیل روشها ما در برابر چینیها هیچ شانس موفقیتی نداریم.
اشپیگل: شما جمهوری خلق چین را تقریباً به کل محکوم میکنید. چین مطمئناً یک کشور قانون سالار نیست. هرچند میتوان نشانههای روشنی از رشد آهسته یک جامعه مدنی را مشاهده کرد: روزنامه نگاران و حقوق دانان شجاع و طرفداران محیط زیست و پیشرفت اقتصادی چین هم بسیار چشمگیر است.
دالایی لاما: این درست است. شما باید بدانید که من یکی از طرفداران جدی « جامعه هماهنگ » هستم که رهبری حزب در حال حاضر از آن حمایت میکند. لیکن ما باید با عمل خود سخنان زیبایی را که میگوئیم جامه عمل بپوشانیم.در طولانی مدت نسبت به چین بسیار خوشبین هستم. همانگونه که نمونههای اتحاد شوروی و کشورهای اروپای شرقی نشان دادند، سرکوب همراه با خشونت در طولانی مدت غیر ممکن است. جامعه چین هم اکنون در حال تغییر و تحول است که نتیجه آن دگرگونیهای بسیار زیاد و مثبت است. چینیها دوباره به مذهب علاقمند شدهاند. رهبر پیشین حزب جیانگ زمین یک بودایی بود، و به همین ترتیب نخست وزیر سابق. بسیاری از هنرمندان و کسانی که در بخش تجارت کار میکنند نیز با علاقه به بودیسم مینگرند. این میتواند همدلی و همبستگی فزایندهای با مسئله تبت ایجاد کند.
اشپیگل: آبا شما هرگز دچار غم غربت برای تبت میشوید؟
دالایی لاما: غم غربت؟ خیر. خانه شما آنجاست که در آن احساس راحتی میکنید و با شما به خوبی رفتار میشود. این هم درمورد هند صادق است هم سوئیس، ایالات متحده و البته در آلمان که من از آنجا بسیار خوشم میآید.
اشپیگل: آیا شما امیدی به دیدن مجدد لهاسا و قصر پوتلا که در آن بزرگ شده و بر تبت حکومت میکردید ندارید؟
دالایی لاما: چرا. من هنوز هم خوشبینم که بالاخره روزی به آنجا باز گردم.
اشپیگل: چه هنگام و تحت چه شرایطی؟
دالایی لاما: از نظر خودم، من تقریباً بازنشسته شده ام. کار روزانه دولت توسط نخست وزیری که با روش دموکراتیک در اینجا در تبعید انتخاب شده است به انجام میرسد. من مایلم که ظرف چند سال آینده به طور کامل بازنشسته شوم.
اشپیگل: شما طی روزهای بدترین خشونتها در لهاسا و تظاهرات ستیزه جویانه در دهارماسلا گفته اید: « اگر سررشته امور از دست من خارج شود راه دیگری جز استعفا ندارم ». بعضیها این اشاره شما را به عنوان تهدید آشکاری نسبت به افراط گرایان کنگره جوانان دانستهاند مبنی بر این که آنها نمیتوانند بیش از این روی حمایت شما حساب کنند. بعضی دیگر آن را به عنوان تهدید نهانی علیه رهبری چین دانستند تا سرانجام رسیدن به یک توافق مقدور گردد.
دالایی لاما: منظور من همانی بود که گفتم. من مشتاقانه منتظر روزی هستم که دوباره یک راهب معمولی باشم. خوب البته شاید کمی هم در آن سخن من به آن شکلی که اشاره کردید کمی تهدید وجود داشت.
اشپیگل: چینیها حتی قبل از آن که از اجازه بازگشت شما به لهاسا سخن گویند خواهان رسیدن به توافقات دیگری با شما هستند. در هر حال شما بر این ادعا هستید که از طرف تمامی مردم تبت سخن میگوئید و خواهان خودمختاری همه جانبه برای یک « تبت بزرگ » هستید که هم منطقه خودمختار فعلی و هم بخشهایی از بعضی استانهای دیگر را در بر میگیرد، نقاطی مانند کوینگای...
دالایی لاما:... که در آنجا به دنیا آمده ام...
اشپیگل:... سیشوان، گونزو و یوونان یا تقریباً یک چهارم از زمین جمهوری خلق چین.
دالایی لاما: این وظیفه اخلاقی من است که برای ۶ میلیون تبتی سخن گویم و حقوق فرهنگی و آزادیها باید تمامی تبتیها را شامل گردد ـ همانگونه که در قانون اساسی بیان شده است.
اشپیگل: آیا میتوانید به عنوان دالایی لاما استعفا داده و عنوانهای دینی و سیاسی و سایر تعهدات دیگر خود را همراه با آنها واگذار کنید؟
دالایی لاما: من دیگر خواهان ایفای نقش سیاسی یا مسئولیت بارز معنوی نیستم. هنگامی که زمان بازگشت من فرارسد، و زمانی که حد معینی از پلورالیسم، آزادی بیان و حکومت قانون به تبت بازگردد، آنگاه تمامی اقتدار تاریخی خود را به یک دولت محلی واگذار خواهم کرد.
اشپیگل: آیا شما آخرین دالایی لاما خواهید بود؟ تا چه اندازه تصمیم دارید که در جریان انتخاب جانشین بعدی خود دخالت داشته باشید؟
دالایی لاما: اتفاقا ما همین چند روز پیش این موضوعات را در چهارچوب یک گروه سطح بالا مورد بحث قرار دادیم. الگوهای متفاوتی مورد تبادل نظر قرار گرفت. اما مورد اصلی باید همان خواست و اراده مردم باشد. من انجام یک همه پرسی را مورد بررسی قرار داده ام. هر چیزی ممکن است: مجمع راهبها شبیه به مجمع کاتولیکها، یک زن به عنوان جانشین من، حذف مقام دالایی لاما به طور کل یا حتی دو دالایی لاما، بخصوص حالا که حزب کمونیست به خودش اجازه مسئولیت تعین تناسخها را داده است، آنچه به حد کافی تعجب برانگیز است.
اشپیگل: و به عقیده شما محتمل ترین سناریو از بین آنها کدام یک خواهد بود؟
دالایی لاما: به طور دسته جمعی از من خواسته شده است که جانشین خودم را انتخاب کنم و تشکیلات را سرپا نگه دارم. هرچند امیدوارم فرصت کافی در اختیار داشته باشم و ۱۰ الی ۲۰ سال دیگر بتوانم در باره این قضایا بیندیشم. البته از آنجا که هنوز هم ما در تبعید زندگی میکنیم، جانشین من را نیز باید در هند یا جایی خارج از تبت پیدا کرد.
اشپیگل: شما مرتب به سرتاسر جهان مسافرت میکنید...
دالایی لاما:... و این شیوهای است که برای مدتها همچنان ادامه خواهد یافت. حتی اگر به لهاسا بازگردم به مسافرتهایم ادامه میدهم. من خود را یک شهروند جهانی میدانم و به رابطه میان علم و بودیسم بسیار علاقمندم. هدف اصلی من ارتقاء ارزشهای بنیادین بشری و تبادل نظر میان ادیان است. مسئله تبت در مرتبطه بعد قرار میگیرد.
اشپیگل: هفته آینده شما بار دیگر به آلمان میآئید، کشوری که همیشه با علاقه ازآن دیدار میکنید.
دالایی لاما: بله من همیشه از این که درکشور شما باشم بسیار خوشوقتم. من در آلمان سخنرانیهایی خواهم داشت و احتمالا با بعضی از سیاستمداران آلمان ملاقات خواهم کرد.
اشپیگل: درست در همان زمان صدراعظم آلمان در آمریکای لاتین خواهد بود و رئیس پارلمان آلمان و استاندار ایالت نورد راین وست فالن ظاهرا با شما دیدار خواهند کرد.
دالایی لاما: خب، امیداوارم که این بار مقامات چینی جلوی مخالفتهای خود را بگیرند.
اشپیگل: میدانید که بخصوص در آلمان طرفداران بسیاری دارید و این که بیشتر آلمانیها به شما همان نقشی را میدهند که به پاپ که او نیز یک آلمانی است.
دالایی لاما: من شخصا توضیحی برای آن ندارم جز آن که بسیار شرمنده ام.
اشپیگل: عالی جناب، از شما به خاطر انجام این مصاحبه متشکریم.
بخش نخست گفتوگو
بخش دوم گفتوگو
http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,552775,00.html
iran-emrooz.net | Sat, 17.05.2008, 11:34
برای رهبران چین دعا میکنم
برگردان: علیمحمد طباطبایی
تنزین گیاتسو، چهاردهمین دالایی لاما و رهبر مردم تبت در باره شورش مردم تبت، این که چرا او از تظاهرات بر علیه مشعل المپیک حمایت نمیکند، و از طرح خود برای توافق با پکن سخن میگوید.

اشپیگل: شما نه فقط برای چینیها دعا میکنید که اخیراً حتی برای بار دیگر و از طریق دو نفر نماینده مخصوص خود با آنها وارد مذاکره شدهاید. این فرستادگان مخصوص به اینجا به دهارماسلا (Dharamsala) نزد شما آمدهاند تا در باره چندین دور گفتگوهای انجام شده در « شنسن » به شما گزارش دهند. ارزیابی شما از آن نشستها چیست؟
دالایی لاما: طی این نشست یک روزه و غیر رسمی دو فرستاده مخصوص و طرفهای مقابل چینی آنها برای برگزاری دور هفتم گفتگوی رسمی دراولین فرصت ممکن به موافقت رسیدند. در روزهای آینده تاریخ گفتگوهای دوطرفه معین خواهد شد. در آن نشست اختلافات قابل توجهی هم در مورد علل شورشهای اخیر و همینطور سرشت آنها وجود داشت. اما علی رغم این گوناگونیها در دیدگاهها، هر دو طرف تمایل خود را برای موافقت جهت یک رویکرد مشترک برای غلبه بر مسائل مورد بحث درتبت نشان دادند.
اشپیگل: این بیشتر شبیه به یک گفتگوی تشریفاتی است.
دالایی لاما: در یک چنین حال و هوایی هر دو طرف پیشنهادهای معین و ملموسی ارائه کردند که میتوان آنها را به عنوان مبنایی برای گفتگوهای رسمی در دورههای بعد به کار برد.
اشپیگل: آیا میتوانیم این را یک پیشرفت به حساب آوریم؟
دالایی لاما: همانگونه که دنگ سیائو پنگ به درستی عقیده داشت، ما باید حقایق را از میان واقعیتها جستجو کنیم. از قرارمعلوم این بار در هر حال گفتگوها دوستانه بوده است. طرف مقابل موضعی قابل احترام اتخاذ کرده و حالت تهاجمی نداشته است. با این وجود هنوز از یک پیشرفت قابل توجه فاصله بسیار داریم. نشست اخیر در شنسن بیشتر یک دیالوگ بود. اما حداقل این که طرفهای چینی پیشاپیش و برای اولین بار میدانستند که در گفتگویی با نمایندگان رسمی دالایی لاما شرکت میکنند و به همین ترتیب نیز خبر آن را در روزنامههای خود منعکس ساختند.
اشپیگل: بسیاری بر این تصوراند که پیشنهاد اخیر پکن برای مذاکره با شما به دلایل مصلحتی انجام گرفته و قصد آنها صرفاً جلوگیری از تظاهرات بیشتر برای بازیهای المپیک پکن است و این که آنها بتوانند به رهبران جهان غرب بگویند: ببینید، مادر حال مذاکره هستیم. آیا نمیتوان گفت که رهبران حزب کمونیست شما را فریب داده اند؟
دالایی لاما: واقعیت این است که انجام گفتگو به خاطر خود گفتگو کار بی نتیجهای است. من فقط علاقمند به مباحثههای جدی هستم که به جوهر و اصل مسائل وارد میشوند و بدون هرگونه پیش شرطی از آنها استقبال میکنم. لیکن آنها باید در روشی شفاف برای جهان خارج به انجام رسند. گفتگوهای پنهانی در پشت درهای بسته دیگر کافی است. البته فشار بین المللی بر پکن بسیار موثر واقع شده و پیشنهاد من به جوامع باز به ویژه آلمان این است که به فشارهای خود ادامه دهند. تمامی کشورهای جهان باید به ما کمک کنند. چینیها بسیار نگران آبروی بین المللی خود هستند.
اشپیگل: شما به طور مشخص از چین چه میخواهید؟
دالایی لاما: چینیها بالاخره باید بپذیرند که مسئلهای به نام تبت هم وجود دارد. در گفتگوهای بعدی که برای آنجام آنها به موافقت رسیده ایم، احتمالاً در همین باره صحبت خواهیم کرد. بر خلاف شورشهای قبلی، آنها فقط شهر لهاسا را تحت تاثیر قرار ندادند و به منطقه به اصطلاح خودمختار تبت محدود نماندند. آن تظاهرات تمامی بخشهای چین را که به زبان تبتی سخن میگویند در برگرفت. حتی دانشجویان تبتی دانشگاه پکن هم در آنها شرکت کردند. این بی اعتنایی و واکنش منفی زیاده از حد دولت حزب کمونیست و خط و مشیهایش را نمیتوان نادیده گرفت. پکن باید بداند که طی ۵۰ سال گذشته اشتباهات بسیاری را مرتکب شده است.
اشپیگل: مثلاً؟
دالایی لاما: همه ی آنچه آنها به انجامش کوشیدهاند. سرکوب و شکنجه در تبت نتیجه ی مثبتی در بر نداشت و بازآموزی سیاسی آنها هم با شکست مواجه شده است. مغز شویی سیاسی و اسکان بیشتر و بیشتر مهاجرینی با نژاد چینی در تبت نتوانسته است دهان مردم تبت را ببندد. زیرا رهبران حزب کمونیست پکن برنامههایی را برای بهبود سطح زندگی آنها به کاربسته و پول زیادی را برای راه اندازی پروژههای زیربنایی تزریق کرده بودند، اما در نهایت دیدند که مردم تبت استقلال فرهنگی و معنویت خاص خود را ارج بیشتر میگذارند. پس از سالها سرکوب، مردم تبت دیگر به چینیها اعتمادی ندارند. اکنون کسانی که در پکن در بالاترین جایگاه قدرت قرار دارند، آن ۹ عضو دفتر سیاسی (پولیت بورو) که تصمیمهایشان ۳/۱ میلیارد انسان را تحت تاثیر قرار میدهد، در برابر یک نقطه عطف قرار گرفتهاند. امیدوارم که آنها این بار سیاستی را انتخاب کنند که از بنیاد جدید است، یک سیاست واقع بیانه.
ادامه دارد ...
بخش نخست گفتوگو
http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,552775,00.html
iran-emrooz.net | Wed, 14.05.2008, 14:09
نقاب حزبالله افتاده است
برگردان: علیمحمد طباطبایی
وزیر لبنانی، خانم نایله معوض هشدار میدهد که حزبالله برای گرفتن قدرت کامل در لبنان دست به کار شده است و این کشور را به پل ارتباطی ایران با دریای مدیترانه تبدیل میکند. وی در گفتگو با اشپیگل آنلاین از تهدید اروپا سخن میگوید و انفعال غرب را به باد انتقاد میگیرد.
اشپیگل: دولتی که شما عضوی از آن هستید حزبالله را به مبارزه طلبیده، اما در این رویارویی بالکل ناکام مانده. آیا نمیدانستید که حزبالله مقابله به مثل میکند؟
نایله معوض: پس از آن که ما مدتهای طولانی و تا آنجا که در توان داشتیم با حزبالله مصالحه کردیم، اکنون دیگر موضوع بر سر سلطه و اقتدار کامل دولت بود. هدف حزبالله این بود که مانع کار معمول این دولت شود و آن را تضعیف کند. حزبالله خود را برای کودتایی که اکنون بوقوع پیوسته از دو سال قبل آمده کرده بود: یعنی از زمان آن به اصطلاح «پیروزی الهی» در نبرد حزبالله با اسرائیل در تابستان ۲۰۰۶.
اشپیگل: رسماً این مناقشه بر سر سیستم ارتباط نظامی نیروهای شبه نظامی است. آیا این شبکه تلفن حزبالله که میبایست در نبرد با اسرائیل به کار گرفته شود تهدیدی برای دولت بود؟
نایله معوض: این در ابتدا واقعاً یک شبکه تلفن برای مقاومت لبنان در برابر اسرائیل بود و جنوب لبنان را به بیروت مرتبط میساخت. لیکن طی دو سال گذشته به سرعت و به طور جدی تغییراتی در آن داده شد. ما پیوسته از حزبالله خواسته بودیم که در این رابطه ابهام زدایی کند و توضیح دهد که به چه منظوری به این شبکه عظیم احتیارج دارد. بر اساس اطلاعاتی که ما به دست آوردهایم این شبکه تمام کشور را در بر میگیرد، از جنوب به دره بقاع و به ارتفاعات لبنان. این یک شبکه تلفنی و سیستم ارتباطی بسیار وسیع است که دولت هیچ نظارتی بر آن ندارد.
اشپیگل: اما اگر ارتش پادرمیانی نکرده بود کار دولت تمام بود.
نایله معوض: این گفته شما درست نیست. ارتش هرگز نباید جانب یک طرف را بگیرد: مطابق قانون اساسی وظیفه ارتش تضمین امنیت تمامی شهروندان است. هرچند برای به اجرا درآوردن این وظیفه به نظر میرسد که نیروهای نظامی قاطعیت لازم را به خرج ندادند.
اشپیگل: منظور شما این است که ارتش از نظر شما جانب حزبالله را گرفته است؟
نایله معوض: من این را نگفتم.
اشپیگل: واقعیت این است که حزبالله علی رغم حضور ارتش در خیابانها میتواند به صلاح دید خود دست به عمل بزند.
نایله معوض: مسئله حزبالله این است که اگر بخواهد میتواند ظرف فقط چند روز تمامی لبنان را به کنترل خود درآورد. اکنون تمام غرب بیروت را اشغال کرده و میخواهد به هر زوری که هست تمامی ارتفاعات لبنان را به دست آورد و برای این منظور از تمامی سلاحهای سنگین که قرار بود در مقاومت علیه اسرائیل به کار برده شود استفاده خواهد کرد.
اشپیگل: تا اینجا دولت از مقاومت حزبالله در برابر اسرائیل به طور رسمی حمایت کرده.
نایله معوض: مردم لبنان از مقاومت حزبالله در برابر اسرائیل بسیار سرافراز بودند. اما اکنون حزبالله نقاب از چهره برداشته است و فقط یک نیروی شبه نظامی معمولی است: زیرا سلاحهای خود را که میبایست به سوی اسرائیل نشانه بگیرد به سوی مردم لبنان برگردانده است.
اشپیگل: آیا حزبالله خواهان یک جنگ داخلی جدید در لبنان است؟
نایله معوض: این جنگی میان گروههای متفاوت مذهبی نیست، بلکه کودتایی است بر علیه ساختار دموکراتیک، تکثرگرا و آزادی طلبانه کشور. حزبالله میخواهد ایدئولوژی خود را به تمام مردم لبنان تحمیل کند. یک ایدئولوژی دینی و افراطی که ریشه آن در ایران است و میتواند بعداً از لبنان به تمامی کشورهای عربی دیگر نفوذ کند.
اشپیگل: اگر ایران عملاً بخواهد به لبنان که اکنون متمایل به غرب است خود را تحمیل کند، غرب باید به کمک شما بشتابد؟
نایله معوض: جامعه بینالمللی این کودتا را با سکوت سنگینی مورد تفسیر قرار داد، آنچه بسیار هراسناک است، زیرا لبنان در اینجا به گروگان گرفته شده است. ما از اروپا بسیار دلسرد و مایوس شدهایم. دولتهای عربی نیز تا کنون برخورد قابل قبولی نداشتهاند، آنهم در حالی که ما شدیداً نیازمند تعهد قویتری از جانب آنها هستیم. در هر حال موضوع کودتایی است که هدفش تبدیل کردن لبنان به پل ارتباطی ایران به دریای مدیترانه است: ایران میتواند از لبنان تمامی جهان عرب را مورد تهدید قرار دهد. اگر لبنان و سپس تمامی خاورمیانه به دست افراط گرایان اسلامی، چه سنی و چه شیعه بیفتد، اروپا و غرب نیز در مخاطره قرار میگیرند. چنین وضعیتی به هیچ وجه به نفع جامعه بینالملل نیست.
اشپیگل: در خواست شما چیست؟
نایله معوض: ما خواهان آن هستیم که بالاخره تحریمهای شدیدتری علیه سوریه اعمال شود، یعنی بر ضد دومین دولت پشت پرده حزب الله. بدون سوریه، ایران هرگز نمیتواند این مقدار سلاح را برای حزبالله ارسال کند. بدون پشتیبانی تدارکاتی سوریه حزبالله هرگز نمیتوانست به دولتی در دولت تبدیل شود.
اشپیگل: اما اکنون تحریم دیگر چه فایده خواهد داشت؟ مدتها است که حزبالله به قدرت اول نظامی لبنان تبدیل شده است.
نایله معوض: شاید حزبالله بتواند در نبردهای خیابانی به پیروزی رسد. اما چگونه میخواهد پیروزیاش را در لبنان به اجرا درآورد؟ چگونه میخواهد اعتماد مردم لبنان را به دست آورد، هنگامی که با لبنانیهای سنی مانند بدترین دشمنان خود رفتار میکند؟ و چگونه میتواند به این ترتیب در جلب اعتماد جهان عرب موفق شود؟
اشپیگل: دولتی که شما عضوی از آن هستید از همیشه ضعیفتر شده است. چرا کابینه سنیوره استعفا نمیدهد؟
نایله معوض: استعفای دولت کشور را به اغتشاشی به مراتب عمیقتر گرفتار خواهد کرد. از آنجا که کشور فاقد رئیس جمهور است، چگونه میتوان یک دولت جدید تشکیل داد؟
iran-emrooz.net | Tue, 13.05.2008, 12:27
برای رهبران چین دعا میکنم
برگردان: علیمحمد طباطبایی
«تنزین گیاتسو» چهاردهمین دالایی لاما و رهبر مردم تبت در باره شورش مردم تبت، این که چرا او از تظاهرات بر علیه مشعل المپیک حمایت نمیکند، و از طرح خود برای توافق با پکن سخن میگوید.

اشپیگل: جناب دالایی لاما، آیا شما دعوتنامه خود برای شرکت در مراسم افتتاحیه بازیهای المپیک پکن را دریافت کرده اید؟
دالالی لاما: چینیها راه دیگری انتخاب کرده اند: نه فقط مرا دعوت نکردهاند، بلکه اصلاً مرا به کل به حساب نیاورده و مورد سرزنش قرار دادهاند. همین دیروز روزنامه دیلی تبت در لهاسا برای بار دیگر سخنان بسیار تندی در بارهی من نوشت. همکاران روزنامهنگار شما حقیقتاً بسیار مبتکر هستند.
اشپیگل: بعضی از عبارتهایی که طی چند هفته گذشته در مورد شما به کار رفته را به خاطر میآوریم: جنایتکار، خائن، تجزیه طلب، و آنچه مستقیماً سخنان رهبری حزب کمونیست در منطقه خود مختار تبت است: « گرگی در لباس راهبها، شیطانی در چهره بشری، اما با قلبی ددمنشانه ». آیا این اسم گذاریها شما را میرنجاند؟
دالایی لاما: آه، خیر. به هیچ وجه. ضمنا شما « دیو » را از قلم انداختید. اینها فقط سخنان تهی هستند. اگر استفاده از چنین شیوه بیان برای توصیف من مقامات چین را خوشحال میکند، پس بگذار ادامه دهند. من حتی حاضرم نمونه خون خود را برای آزمایش به دانشمندان بدهم تا ببینند من انسانم یا حیوان. اما آنچه آن را به شدیدترین وجه نکوهش میکنم و آن را یک نقض آشکار حقوق بشرمی دانم این است که مقامات چین مردم تبت را در کشورم مجبور به هتاکی نسبت به من میکنند و با تهدید آنها را حتی مجبورمی کنند که مرا در نوشتارهای خود محکوم کنند.
اشپیگل: پکن به این شیوه برخورد اعتراف کرده و نام آن را « کمپین آموزش میهن پرستی » گذاشته است.
دالایی لاما: که در حقیقت نقض اصل آزادی دین است و از این رو تجاوز به قوانین جمهوری خلق.
اشپیگل: علی رغم این اسم گذاریها ـ که همه همزمان انجام شدهاند ـ رهبری سیاسی چین خواهان ملاقات با شما شده است. آیا برای شما این عمل آنها معنایی خاصی دارد؟ و آیا شما احساس میکنید که رهبران حزب کمونیست در پکن واقعاً معتقد هستند که شما مردم شهر لهاسا و سایر نقاط تبت را به ایجاد شورش تحریک کرده و مثلاً آنها را به اعمال خشونت برانگیخته اید؟
دالایی لاما: نمیدانم که آیا به این اتهامات باور هم دارند یا خیر. اما اگر چنین است پس بهتر است به اسلو رفته و خواهان پس گرفتن جایزه صلح من شوند. البته که من متعهد به پرهیز از خشونت هستم. تمام عمر چنین بوده و همیشه بر این عقیده خود باقی خواهم ماند. من از مقامات چینی خواسته ام که به محل استقرار من در هند بیایند و تمامی اسناد مرا بررسی کنند که برای آن آزادی کامل خواهند داشت. و آنگاه میتوانند برای اتهامات خود شواهد مورد نظرشان را ارائه دهند.
اشپیگل: اما نمیتوانید انکار کنید که در کنار تظاهرات آرام راهبها که وحشیانه سرکوب شد، جوانان تبتی در لهاسا برای غارت مغازهها و آتش زدن آنها مقصرند.
دالای لاما: فکر میکنم که چنین بوه است و آن اعمال را به سهم خود محکوم میکنم. از این که همقطاران تبتی من دست به چنین اعمالی زدهاند بسیار اندوهگینم ـ حتی با وجود آن که این قبیل اعمال یقیناً نتیجه یاس و سرخوردگی عمیق انسانهایی است که درکشور خود به عنوان افراد درجه دو تلقی میشوند. هرچند این هم نمیتواند بهانهای برای اعمال خشونت باشد. من پیشنهاد یک هیئت تحقیق بین المللی برای این رویدادها را دادم که میبایست توسط یک موسسه شناخته شده و مستقل انجام گیرد. هرچند در یک نکته نمیتوان تردیدی داشت: بیشتر کسانی که از وحشیگری نیروهای پلیس و ارتش صدمه دیدند افراد کاملاً بیگناه بوند. ما متاسفیم از این که 200 انسان جان خود را از دست دادند. اما ما نیز فاقد یک تصویر کامل و جامع از آنچه در تبت روی داده و هنوزهم در حال انجام است هستیم.
اشپیگل: شما اطلاعات خود را از کجا به دست میآورید؟
دالایی لاما: از امکانات کوچک بهره گرفتیم: ارتباطهای پراکنده از طریق گوشیهای موبایل و پست الکترونیک. البته این رسانههای جدید نیز به سهم خود شدیداً زیر سانسور حکومت قراردارند. اما برای پکن دشوار است که بتواند تمامی آنها را زیر کنترل خود داشته باشد.
اشپیگل: هنگامی که شما اولین گزارشات از فجایع را مشاهده کردید عکس العمل شما چه بود؟ و هنگامی که شما اولین تصاویر کشته شدگان را دید چه کردید؟
دالایی لاما: من گریستم. من با نخست وزیر دولت در تبعید خود نشسته بودم و هر دو اشک میریختیم. این همه در و رنج و اندوه. این همه نومیدی. من بسیار غمگین بودم.
اشپیگل: اما خشمگین هم شدید؟
دالایی لاما: گاهی یک واژه خشمگینانه بی اختیار از ذهنم میگذشت که این هم به اندازه کافی بد بود. اما خشم برای من یک حالت بیگانه است، زیرا خشم معنایش رساندن صدمه به دیگران است. ایمان من به من کمک میکند تا بر چنین احساسات منفی غلبه کنم و به تعادل برسم. هرکدام از آئینهای بودایی بخشی از یک فرآیند دادن و گرفتن است. چینیها نسبت به من بی اعتماد هستند و من به آنها ترحم میکنم. باید اعتراف کنم که در این چند هفته اخیر دورهی راحتی نداشته ام.
اشپیگل: آیا شما برای چینیها و از جمله کسانی که در آن رویداد مقصر بودند هم دعا میکنید؟
دالایی لاما: علی رغم تمامی هراسها و نگرانیهای من، با ضمیر ناخودآگاهم مشکلی ندارم و به طور کامل وظایف خود را به انجام میرسانم. من مشکل خواب ندارم و شاید همه اینها به خاطر است که برای چینیها هم دعا میکنم. برای رهبران آنها و کسانی که دستانشان به خون انسانهای بیگناه آلوده است.
ادامه دارد . . .
iran-emrooz.net | Tue, 13.05.2008, 8:40
سرمایهداری همه ما را به کودک تبدیل میکند
برگردان: علیمحمد طباطبایی
کتابهای بنیامین باربر جزو پرفروشترین آثار هستند و او یکی از بانفوذترین محققین علوم سیاسی است. وی در کتاب جدید خود « مصرف تا به آخر » (۱) سرمایه داری را به شدت مورد انتقاد قرار میدهد. در گفتگو با نشریه ولت او توضیح میدهد که چگونه میل به خرید کردن بزرگسالان را به کودک تبدیل میکند. و با این وجود اعتراف میکند که عاشق موسیقی پاپ است.
ولت: آقای پروفسور برابر آیا خرید کردن شخصیت انسان را فاسد میکند؟
باربر: ادعای من این است که سرمایه داری در فاز مصرف گرای خودش منظور سرمایه داری به خودی خود و در هرحال نیست بزرگسالان را به این ترتیب فاسد میکند که آنها را به کودک تبدیل میکند و کودکان را نیز به این ترتیب که آنها را به مصرف کننده. البته دموکراسی را هم فاسد میکند، به این ترتیب که میخواهد بقبولاند یک مصرف کننده یک شهروند است.
ولت: این موضوع کتاب جدید شما است. « مصرف تا به آخر » در کمتر از یک دقیقه. شما در کتاب خود مینویسید: « برای این که سرمایه داری مصرف گرا برقرار بماند باید کودکان را به مصرف کننده و مصرف کنندگان را به کودک تبدیل کرد ». منظورتان چیست؟
باربر: از یک طرف کودکان باید به مصرف کننده تبدیل شوند. آنها نمیتوانند فقط وقت خود را با بازی کردن بگذرانند، بلکه باید به خرید هم بروند. خرید کردن به نوعی کار تبدیل میشود. کودکان به همراه مصرف کردن بزرگ میشوند. از طرف دیگر بزرگسالان برای آن که مصرف کنند باید درست مانند کودکان رفتاری « ویری » و تابع امیال داشته باشند: « میخوام! میخوام! میخوام! ». بزرگسالان به این ترتیب به کودک تبدیل میشوند و دوران کودکی بچهها نیز از آنها ربوده میشود. زیرا کودکی مگر چیست؟ بازی کردن با دوستان، ورجه ورجه کردن و حرف زدن با مادر. یعنی تمامی چیزهایی که انجامشان هزینهای در بر ندارد. امروز میان کودک و بازیهایش تجهیزات لازم قرار گرفتهاند که اوبرای انجام بازیهای خود به آنها نیاز دارد. حتی برای دویدن معمولی هم غیر این نیست. برای آن امروز ما نیازمند لباسهای مخصوص به بهای ۲۰۰ دلار و کفشهایی به قیمت ۳۰۰ دلار و البته دستگاه گوش کردن موسیقی آی پاد و از این قسم هستیم. یعنی در مجموع چیزی در حدود ۲۰۰۰ دلار فقط برای آن که جلوی خانه خود کمی بدویم.
ولت: در حدود ۵۰ درصد خوانندگان هری پاتر در آلمان را افراد بزرگسال تشکیل میدهد و در بسیاری از فیلمهای کمپانی Pixar شوخیهایی به کار برده میشود که فقط مخاطبین بزرگسال منظور آنها را میفهمند. این هم به عقیده شما اثباتی است بر نظریهای که در کتاب خود مطرح میکنید؟
باربر: آنچه در ابتدا برای مخاطبین نوجوان درنظر گرفته شده بود در اینجا برای آن که متناسب بزرگسالان باشد تغییر داده میشود تا بتواند فروش خوبی داشته باشد. این یک پرسش هیجان انگیز است که آیا بزرگسالانی که هری پاتر را میخوانند آیا به آثار گونتر گراس هم علاقهای نشان میدهند؟ حدس شخصی من این است که خیر این گونه نیست.
ولت: شما از مشاورین بیل کلینتون بوده اید و یک چپگرا به حساب میآئید. آیا درعین حال یک محافظه کار فرهنگی هم محسوب میشوید؟
باربر: برای شخصی که یک محافظه کار فرهنگی است فقط فرهنگ گذشته اهمیت دارد. من خودم قطعاتی برای تئاتر آوانگارد نوشته ام. موضوع تفاوت گذاردن میان بزرگسالان و کودکان است. هم هنرکلاسیک و هم هنرخلاقانه هنر بزرگسالان هستند. این که من کارتون « شرک » را اثری هنری نمیدانم باعث نمیشود که من یک محافظه کار فرهنگی باشم.
ولت: شما ضد موسیقی پاپ هستید؟
باربر: خیر. موضوع تفاوت گذاری میان موسیقی کلاسیک و پاپ هم نیست. بلکه بیشتر این است که هنری که برای کودکان در نظر گرفته شده به طور کامل بازار را در دست میگیرد. هنگامی که فیلمی مانند « شرک » در سراسر جهان ده میلیارد دلار فروش میکند و تمامی فیلمهایی که برای مخاطبین جدی و پرتوقع در آمریکا، فرانسه و آلمان تولید شدهاند روی هم یک درصد چنین فروشی را به دست نمیآورند پس ما با یک مشکل روبرو هستیم.
ولت: شما از نزول سرمایه داری به « مصرف گرایی زیاده از حد » سخن میگوئید. آن مسیحیان پروتستان که زمانی به سختی کار میکردند امروز به اغفال کنندگان اهل شوخی یا خوشگذرانهای کودک صفت تبدیل شدهاند. مثلاً شاید به همان مورلوکها و نژاد الویی در رمان «ماشین زمان » از اچ جی ولز؟ (۲)
باربر: در اینجا دیگر تعادلی درکار نیست. سرمایه داری قدیمی بدون مصرف کنندگان و نیاز بسیار بالا آغاز شد. لازمهی آن سرمایه گذاریهای بسیار زیاد بود و کار بسیار طاقت فرسا و تاخیر در ارضا نیازها و همینطور لازمهی آن فضایلی بود که با پروتستانتیسم مرتبط دانسته میشود. از آنجا که سرمایه داری تا این اندازه موفقیت آمیز بود، اکنون باید نیازها را تولید کند. لیکن سرمایه داری مصرف گرا نیازهای بیشتری از آنچه انسانها در کشورهای توسعه یافته دارند تولید میکند و همزمان نیاز واقعی در جهان سوم را نادیده میگیرد. در آمریکا ما سالیانه ۲۰ میلیارد دلار فقط برای آبی که در شیشهها پر شده میپردازیم، یعنی همان چیزی که میتوان به طور تقریباً مجانی با باز کردن شیر آب در منزل به دست آورد. در حالی که در جهان سوم سه میلیارد انسان اصلاً آب تمیز در اختیار ندارند. سرمایه داری امروز خواهان سودهای فوری است و چیزهایی را به مردم پولدار میفروشد که اصلاً به آنها نیاز ندارند، در شرایطی که آن انسانهایی که حقیقتاً نیازمندند اصلاً پولی برای خرید در اختیار ندارند.
ولت: طرفداران بازار آزاد میگویند که فقر و عقب ماندگی جهان سوم نتیجه یک نظام حمایتی از بالا است.
باربر: در این سخن حقیقتی وجود دارد. به جای آن که سرمایه داری نیاز تولید کند، باید آنچه را که به خوبی از پس آن برمی آید به انجام رساند: به جایی برود که نیاز واقعی وجود دارد و پی ببرد که چگونه میتوان این نیاز را ارضا کرد. فروش پشه بندهای ضد پشه در آفریقا در نگرشی کوتاه مدت سود چندانی وعده نمیدهد، اما اگراین پشه بندها در آفریقا تولید شوند و به فروش رسند سرمایه داری خودش به جهان سوم آورده شده است. هرچند برای چنین چیزی ما نیازمند زمان بیشتری هستیم.
ولت: آیا سرمایه داری به دین هم نیازمند است؟
باربر: سرمایه داری نیازمند یک فرهنگ و ویژگی مخصوص به خود است. هیچ تفاوت نمیکند که سرمایه داری زادهی پروتستانتیسم است یا برعکس. این هردو برای یکدیگر مفید واقع شدهاند. همانگونه که فرهنگی که بزرگسالان را به کودک تبدیل میکند در خدمت سرمایه داری مصرف گرا است. این تولید کننده را به مصرف کننده و به انسانهایی تبدیل میکند که به جای کار عاشق تفریح هستند. هرچند ما آمریکاییها یک ترکیب عجیب هستیم: ما از مصرف کار میسازیم. به این ترتیب میتوانیم پیوریتان باقی بمانیم.
ولت: شما از شهروندان خصوصی سازی شده صحبت میکنید که فقط در برابر ویترین مغازهها میتوانند تصمیم بگیرند اما نمیتوانند به عنوان شهروند کشوری مطرح باشند. در نگرشی مبالغه آمیز شما معتقد هستید که خرید کردن به دموکراسی لطمه میرساند. به چه علت؟
باربر: مصرف گرایی دموکراسی را به چالش میگیرد، زیرا آن را از نو مورد تفسیر قرار میدهد. استدلال خصوصی سازها یا همان نئولیبرالها این است که مصرف کننده به عنوان مصرف کننده است که یک شهروند محسوب میشود، این که مصرف کننده در حالی که با خرید کردنش یک انتخاب شخصی انجام میدهد در حال اعمال حقوق سیاسی خود است و تاثیر گذار. اما تصمیمهای شخصی به تنهایی نمیتواند فضای عمومی را شکل دهد. تصمیمهای شخصی دارای پیامدهای اجتماعی است که از طریق تصمیمهای شخصی به تنهایی نمیتواند تحت اختیار درآورده شود. دیداری از لوس آنجلس به عمل آورید. در آنجا میتوانید ۲۰۰ مدل متفاوت از خودرو را کرایه کنید یا بخرید: یک اتوموبیل هامر یا یک شوروله و یا ترکیبی از آن دو. این احساس آزادی به انسان میدهد. البته با قطار خیابانی نمیتوانید به جایی بروید، زیرا چنین چیزی در آنجا وجود ندارد.
ولت: سرمایه داری با امید سود، تفاوتها را از بین میبرد. مثلاً گفته میشود که در نیویورک قدیم نیازهای مبادله و تجارت مجبور به دوری از تعصب میشدند و به این ترتیب دموکراسی موفق به پیشرفت گردید.
باربر: سرمایه داری از چندین جهت میتواند باعث پیشرفت دموکراسی بشود. مثلاً این که تفاوتها را از بین میبرد. این بسیار عالی است. با این وجود در این واقعیت تغییری ایجاد نمیشود که سرمایه داری مصرف گرا در خصوص ویژگی بنیادی قدرت و آزادی دچار بدفهمی میشود. از نظرگاه بازار آزاد، پایه و اساس قدرت من بر انتخاب من در بازار قراردارد. من از این جهت که چه وقت بخواهم یا چه چیزی را بخواهم آزادم. اما اگر شما کانت، روسو و فیلسوفان اخلاق را مطالعه کنید خواهید دید که آزادی به این معنا نیست که من چه میخواهم بلکه چه چیزی برای من و برای جامعه مفید است. مبنای قدرت ما در همکاری متقابل ما با دیگران است تا به این ترتیب به یک انتخاب جمعی برسیم. به جای « من میخواهم » باید « ما نیاز داریم » قرار بگیرد.
ولت: ۷/۳ میلیارد دلار مبلغی است که مدیر یک شرکت سرمایه گذاری با شرط بندی در بحران بازار سرمایه به جیب زده است و در عین حال میبینیم که گرسنگی دوباره به سه قاره باز میگردد. آیا میتوان گفت که این همان سرمایه داری است که با ناکامی روبرو شده؟
باربر: سرمایه داری کلاسیک متمایل به مصرف که من آن را ستایش میکنم تناقضهای خودش را دارد. هم رقابت را خوشامد میگوید و هم دست به ایجاد امتیازهای انحصاری میزند و نابرابری یکی از بزرگترین معضلات سرمایه داری متداول است. جیمز مدیسون گفته بود که ما اغلب در باره آسیب شناسی استبداد صحبت میکنیم، اما لازم است که در بارهی آسیب شناسی آزادی نیز ساکت ننشینیم. کتابی که من نوشته ام در باره آسیب شناسی آزادی نظام باز آزاد است، در باره آسیب شناسی موفقیت در تجارت.
.ولت: نقد شما نسبت به سرمایه داری چه تفاوتی با نقد پیشینیان شما دارد، افرادی مانند هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه؟
باربر: آنها روشنفکران آلمانی بودند که انتقاد خود را از موضع نظریههای مارکسی بیان میکردند و فرهنگ پاپ آمریکایی را از دیدگاهی اروپایی نقد میکردند. من آمریکایی ام و اهل همین جا. من عاشق موسیقی پاپ و سیب زمینی سرخ کرده ام. نقد من از درون است و به همین دلیل بسیار عملگرایانه تر است و درنتیجه به باور خودم بسیار صادقانه تر و افشاگرانه تر. زیرا من همان چیزی را که نقد میکنم در عین حال ارج بسیار نیز میگذارم. آرزوی من جهانی است که بتوان در آن هم به خرید کردن پرداخت، هم به سینما و پارک رفت و هم به نیایشهای دینی. نگرانی من مسئله مصرف به خودی خود نیست، بلکه کنار راندن همه چیزهای دیگر توسط خرید کردن است. بیشتر ما دین را به عنوان حوزه مهمی از زندگی خود میدانیم. اما اگر همین دین بخواهد به تمامی بخشهای زندگی ما دخالت و نفوذ کند اسم آن را حکومت دینی میگذاریم. و به همین ترتیب سیاست و احزاب. ما همه بر این نظریم که اینها هرکدام به سهم خود مهم هستند. اما اگر قرار باشد که آنها به تمامی قلمروهای زندگی نفوذ و دخالت کنند اسم آن را تمامیت خواهی میگذاریم، اما اگر تجارت به تمامی محدودههای زندگی وارد شود آنوقت از آزادی سخن میگوئیم!
-------------------
۱: عنوان انگلیسی کتاب باربرconsumed است. اما من معادل بهتری برای آن پیدا نکردم. مترجم.
۲: در رمان معروف ماشین زمان از اچ جی ولز مورلوکها نژادی تغییر شکل یافته از انسانها هستند که به زیر زمین رانده شده و کارشان فقط تولید کردن برای نژاد دیگر انسان یعنی اولوییها است. مترجم.
http://www.welt.de/kultur/article1922100/Der_Kapitalismus_macht_uns_alle_zu_Kindern.html?print=yes
iran-emrooz.net | Mon, 05.05.2008, 7:43
ورزش و سیاست
دومینیک مویزی / برگردان علی محمد طباطبایی

« ورزش و سیاست نباید با هم مخلوط شوند»! این فریاد معترضانهی حاکمان چین در واکنش به تهدید تحریم بازیهای المپیک تابستانه پکن از آزمون واقعیتها سرفراز بیرون نمیآید. حقیقت آن است که ورزش و سیاست همیشه با هم به طور نزدیک مربوط بودهاند.
در این باره مثالهای بسیاری میتوان برشمرد. المپیک برلین در ۱۹۳۶ همان قدر زیر سلطه تبلیغات نازیها قرار داشت که تحت تاثیر رویدادهای ورزشی بود. طی دوره جنگ سرد «دیپلوماسی پینگ پونگ» به بهبود روابط رسمی میان چین و ایالات متحده کمک نمود. در ۱۹۹۰ قبل از آن که دو آلمان با هم متحد شوند یک تیم ورزشی روانه بازیهای المپیک کردند.
این ادعا که ورزش و سیاست امروز در عصر رسانهها در مقایسه با گذشته دیگر از هم جدا شدهاند اتفاقاً بیش از اندازه سخنی سطحی است. بازیهای المپیک فعلی به جهت ترکیبی از دلایل اقتصادی و سیاسی به پکن واگذار شدند و چین نیز میزبانی بازیها را به همین دلیل میخواست. تنش فعلی میان چین و (در درجه اول) عقاید عمومی جهان غرب در آستانه المپیک پکن پیامد بی کفایتی، دورویی و برافروختگی مشروع لیکن به طور بالقوه زیانمند است.
بی کفایتی چین در شیوه رفتار خود با بحران تبت البته برای کسی شگفت انگیز نبود. رژیم پکن در واقع قربانی ناتوانی در انجام اصلاحات در خودش میباشد. چین در بازیهای المپیک فرصتی نمادین برای استحکام بخشیدن و ستایش جایگاه جدید خود در جهان میدید. حاکمان چین که وقایع تبت آنها را غافلگیر کرده و از جهت شدت و محبوبیت آنچه آن را احساسات « ضد چینی » نامیدند شگفت زده شده بودند دوباره به شیوههای سنتی رژیمهای تمامیت خواه بازگشتند و برای ایجاد ناسیونالیسم عمیق و احساسی از تحقیر در برابر غرب در شهروندان خود به تلاش پرداختند.
چینیها امروز همانقدر از بدرفتاری با مشعل المپیک در لندن، پاریس و سانفرانسیسکو حیرت زده شدهاند که آمریکاییها در 2001: « چرا آنها از ما متنفرند »؟ « ما به آنها چه بدی کرده ایم »؟ رژیم چین که خود را از واقعیتهای سیاسی در سطح جهان منزوی ساخته و از درک مفهوم « جامعه مدنی » ناتوان است، مردم خود را به ابراز نظر مخالف نسبت به تمامی کسانی که به چین بی احترامی میکنند تشویق میکند که این رفتار نیز به نوبه خود باعث ایجاد عکس العملهای منفی میگردد.
لیکن دورویی جهان غرب با بی کفایتی رژیم چین تقریباً هم سنگ است. در زمانی که جامعه بین المللی میزبانی بازیهای المپیک را به چین « اعطا » نمود غرب نشان داد که عملاً تا چه اندازه اندک به حقوق بشر و دموکراسی اهمیت میدهد. این اندیشه که رژیم چین به سرعت کشورش را به یک غول باز، میانه رو و خیراندیش تبدیل خواهد کرد یک ریاکاری، یک برداشت اشتباه بسیار بزرگ و یا یک آرزوی محال بود.
تنگناهایی که رژیم چین در برابر کشورهای دموکراتیک جهان قرار میدهد قابل درک است. از یک طرف در این کشورها نیاز مبرم به منابع مالی و بازارها را میبینیم و از طرف دیگر مقامات حکومتی مجبور به واکنش مناسب به حساسیتهای شهروندان خود هستند. این شرایط باعث میشود که کشورهای دموکراتیک میان سرزنش و اطمینان خاطر دادن به چین در نوسان باشند و برای یافتن یک راه یکدست و متحد برای دفاع از اصول و ارزشهای غربی و آنهم بدون رساندن صدمه به منافع اقتصادی به تلاش بپردازند.
اکنون غرب تصور میکند که « راه سومی » را یافته است: از یک سو تهدید به تحریم شرکت در مراسم گشایش بازیها و هم زمان ادامه تصمیم برای شرکت در خود مسابقات ورزشی. به این ترتیب مردم چین، ورزشکاران کشورهای شرکت کننده و جهانی که در آرزوی « نان و بازی » میسوزد از چیزی محروم نمیشوند و به حاکمان چین نیز نشان داده میشود که با توجه به عدم رعایت حقوق بشر و افکار عمومی مردم جهان توسط آنها دیگر نمیتوانند « از مجازات کارهای خلاف خود » در امان باشند. مسئله اینجاست که یک چنین انتخابی مستلزم آن است که دولتهای غربی واقعاً بر سر تصمیم خود باقی بمانند.
قدرت خشم و برآشفتگی یک جزء لازم از جهانی شفاف و وابسته به هم است که در آن سعادت بی خبری کنارگذاشته شده است. لیکن واکنشهای گزینشی به اقدامات خودکامگی و استبداد میتواند مسئله ساز و زیانبخش باشد. چین به هر حال قدرتی است که در وضعیت موجود خود علاقهای به صدمه رساندن به نظام جهانی را ندارد و قدرتی است که شدیداً از جایگاه جدیدش در جهان خرسند است. اما به هیچ وجه علاقهای به تحول اساسی در نظام حکومتی خود نیز ندارد و به ویژه ایجاد تحول از طریق فشارهای خارجی.
خودمان را فریب ندهیم: هیچ «وضعیت» تحمیل شده از بیرون به همان ترتیبی که ما پس از جنگ دوم جهانی با کمک فرآیندی از تلفیق و آشتی جویی و سازگاری «آلمانی که شایسته ما بود» را به دست آوردیم نمیتواند باعث ایجاد « چینی که شایسته ما است » گردد. اگر چینیها در نظام سیاسی خود دست به اصلاحات زنند و پرونده حقوق بشر خود را بهبود بخشند این نمیتواند پیامد چیزی باشد که ما در غرب از آنها میخواهیم، مگر نتیجه حالتی که آنها طی آن خود به این درک رسیده باشند که فقدان حکومت قانون بلند همتیهای آنها را برای قوی بودن و مورد احترام دیگران قرار گرفتن ـ که همیشه خواستار آن بودهاند ـ با دشواری مواجه میکند.
دومینیک مویزی از بنیان گذاران و مشاوران « موسسه تحقیقاتی روابط بین الملل فرانسه » است و استاد در کالج اروپا در ناتولین در ورشو.
From Olympia to Impasse by Dominique Moisi
Project Syndicate 2008.
iran-emrooz.net | Sun, 27.04.2008, 8:25
هلال ماه و صلیب شکسته
برگردان: علیمحمد طباطبایی
در اواخر قرن نوزدهم فلسطین یکی از بخشهای بسیار کم جمعیت امپراتوری عثمانی بود که در مجموع سکنهی آن به نیم میلیون هم نمیرسید. بیشتر این مردم را اعراب سنی تشکیل میدادند اما گروههای کوچکتری از اعراب مسیحی و حدود ۲۵ هزار یهودی جداییطلب نیز در فلسطین زندگی میکردند. این که درصد جمعیت یهودی از دهه ۱۸۸۰ به طور مستمر افزایش مییافت و بالاخره پس از جنگ جهانی دوم موفق به تشکیل کشور اسرائیل گردید از یک طرف با یهودستیزی در اروپا مرتبط بود و از طرف دیگر با فروپاشی امپراتوری عثمانی و جنایتهای ناسیونال سوسیالیستها در مورد یهودیان. کلاوس میشائیل مالمان و مارتین کووپرز با مدارک و شواهد مستند بسیار نشان میدهند که چگونه یهودیها طی دوره پیش از جنگ دوم و در خود جنگ، در پیامد «نزدیکی میان ناسیونال سوسیالیسم و جهان عرب» در میان دو جبههی بسیار مخاطرهآمیز گرفتار آمدند.
اولین گرایش بزرگ برای مهاجرت قبل از ۱۹۱۴ به کشتار جمعی در روسیه باز میگردد. آن ۷۰ هزار یهودی که به فلسطین آمدند یقیناً مایل بودند که در میهن خود در اروپای شرقی باقی بمانند تا این که در شرایط بسیار دشوار و آب و هوایی ناآشنا و به سرزمینی که خاکی کم بازده داشت مهاجرت کنند. پس از جنگ جهانی اول که قیمومیت فلسطین به بریتانیای کبیر واگذار شد، این کشور خود را با درخواست برای انجام وعدهای روبرو میدید که وزیر امور خارجه بالفور در ۱۹۱۷ داده بود. در بیانیه بالفور دولت بریتانیا خود را علاقمند ایجاد یک کشور ملی برای یهودیان در فلسطین نشان داده بود. این اظهار نظر که به طور مبهم تدوین شده بود توسط صهیونیستهایی که از اواخر قرن نوزدهم به فعالیت میپرداختند برای اهداف خود مورد بهره برداری قرار گرفت. برای آنها مهاجرت یهودیان به فلسطین در درجه اول به عنوان حرکتی برای فرار از آزار و تعقیب یهودستیزان نبود، بلکه آنها در این عمل خود طرحی کلی و اولیه با اهداف سیاسی معین را میدیدند. و این که تئودور هرتسل بانی صهیونیسم هیچ اهمیت و توجهی به جمعیت عرب حاضر در فلسطین نداده بود برای نویسندگان این کتاب ارزش یک اشاره جانبی را داشته است.
در آغاز دهه ۱۹۲۰ با توجه به یهودستیزی بسیار شدید در اوکراین و لهستان، اولین امواج مهاجرت آغاز گشت، که از طرف اعراب با اعمال خشونت انگیزی بر علیه یهودیان پاسخ داده شد. مقامات انگلیسی برای تحت کنترل قرار دادن این وضعیت به سهمیه بندی مهاجرت یهودیان پرداختند. در اوایل دهه ۱۹۳۰ در فلسطین حدود ۱۸۰ هزار یهودی در کنار ۷۷۱ هزار مسلمانی که تمایلی به آنها نداشته و اغلب با خصومت به آنها مینگریستند زندگی میکردند. دیدگاه ستیزه جویانه اکثریت جمعیت عرب به نحوی ایدئولوژیک بر افکار امین الحسینی تاثیر خود را گذارد. بریتانیاییها در ۱۹۲۱ و بدون توجه به درخواست او از اعراب جهت انجام اقدامات خشونت طلبانه بر علیه یهودیان وی را به عنوان مفتی اورشلیم تعین کردند، یعنی در واقع او را به بالاترین مقام یک قاضی اسلامی در فلسطین رسانیدند که میتوانست بالاترین تصمیمات حقوقی را اتخاذ کند. مفتی اعظم نیز کمترین فرصتی را برای رد کردن همزیستی مسالمت آمیز میان اعراب و یهودیها از دست نداد و به این ترتیب امیدهای بسیاری از اعراب و یهودیهای منطقه در نطفه خفه شد. این که چرا عربهایی که آماده همزیستی با یهودیها بودند برای یهودیهایی مانند مارتین بوبر که در جستجوی تفاهمی سازنده به عنوان «شریک گفتگو» بود به جایی نرسید در این کتاب مورد بحث قرار نمیگیرد. نویسندگان این اثر توجه خود را بیشتر معطوف به همزیستی میان ناسیونالیسم عربی، یهودی ستیزی و اسلام گرایی که در افکار امین الحسینی تجسم یافته بود کردهاند. به عقیده نویسندگان این کتاب، به این ترتیب «تواناییهای بالقوه یک دین بزرگ جهانی برای تساهل و مدارا» در خاورمیانه مسدود گردید. در نیمه دههه ۱۹۳۰ تبلیغات اعراب نه فقط بر علیه جمعیت یهودی که همچنین در یک انتفاضه اولیه سمت و سوی خود را متوجه حاکمیت بریتانیا کرد. آنچه مفتی در پی آن بود کمتر از استقلال و آزادی کامل برای هرگونه اقدام بر علیه یهودیان نبود. او در ۱۹۳۶ نام کشوری را برد که میتوانست به آن استناد کند و در نهایت از همان کشور نیز حمایتهای بسیاری به دست آورد. هنگامی که ۶۰ میلیون آلمانی ۶۰۰ هزار یهودی را در میان خود تحمل نمیکردند، چگونه ممکن بود کسی انتظار داشته باشد که اعراب با این ۴۰۰ هزار یهودی کنار آیند، یعنی یهودیانی که تقریباً یک سوم جمعیت کل را تشکیل میدادند.
مدتی بعد بریتانیاییها با قاطعیت درگیر مبارزه با محافل رهبری اعراب ستیزهجو شدند، زیرا «ترور» آنها صرفا متوجه یهودیها نبود. علاوه بر آن بریتانیاییها در نظر داشتند که «تحول به سوی جامعه مدنی» در بخش عربی فلسطین را به شدت متوقف سازند. مفتی که در این میان از قدرت به زیر کشیده شده بود موفق به فرار گردید و از راههای مختلف بالاخره توانست خودش را در اواخر سال ۱۹۴۱ به آلمان برساند. این که چگونه در پیامد گسترش جنگ به یونان و شمال آفریقا در همان اوایل ۱۹۴۱ «پیمان شیطانی» آلمان با نیروهای ضد بریتانیایی و ضد یهود در جهان عرب منعقد گردید، و آنهم در همان حالی که «رایش سوم» که با جنگهای غافلگیرکننده بد عادت شده بود به عربها وعده استقلال میداد، در این کتاب توسط نویسندگان به نحو زنده و گویایی توضیح داده شده است. همین طور نقشههای آلمان برای گسترش تعقیب یهودیها در بخش شرقی منطقه مدیترانه. هنگامی که در ۱۹۴۱ هیتلر امین الحسینی را به حضور پذیرفت ملاقات آنها به اظهار همدلیهای کلی هیتلر برای اعراب و درخواست آنها برای استقلال محدود ماند. بینتیجه ماندن قیام در عراق که حتی با کمک و حمایت نیروی هوایی آلمان به جایی نرسید از خاطر هیتلر نرفته بود. او تلویحاً به طرف مقابل خود فهماند که هدف او «نابودی یهودیانی است که در جهان عرب و تحت حفاظت قدرت بریتانیا هنوز زندگی میکنند».
این که سخنان رد و بدل شده در آن ملاقات صرفاً به نیتهای خشک و خالی محدود نماند را پیشروی مارشال رومل به مصر در ۱۹۴۲ نشان داد، عملیاتی که با اقدامات تبلیغاتی ضد بریتانیایی و یهودستیزانهی پرهزینه و همینطور با اعزام گروههای ویژهی اس اس به منطقه همراه گردید. وظیفه آنها قتل عام برنامهریزی شدهی یهودیها در فلسطین و بخشهای دیگر خاورمیانه بود. در این کتاب رهبران گروههای ضربت همانقدر به دقت و موشکافانه مورد بررسی قرار میگیرند که موفقیتهای شغلی تک به تک افراد اس اس پس از پایان جنگ در جمهوری فدرال آلمان و در آمریکای جنوبی. البته فصلهای مربوط به عملیات گازانبری که همزمان از طریق قفقاز و مصر میبایست پیشروی به خاورمیانه را ادامه داده و به فتح کانال سوئز ختم شود تا به این ترتیب آلمانها بتوانند به موقعیت کلیدی استراتژیک در منطقه دست یابند مطالب جدیدی در برندارند. پس از آن که نتیجه این عملیات شکست در منطقه العلمین در ۱۰۰ کیلومتری غرب اسکندریه از آب درآمد و بقیه نیروهای رومل در پائیز ۱۹۴۲ به اروپا بازگشتند نیروهای اس اس توجه خود را متوجه تونس کردند که به عنوان پل ارتباطی هدایت جنگ توسط آلمان و ایتالیا تا ماه می ۱۹۴۳ همچنان در تسلط آنها باقی ماند. هم زمان یهودیها نیز در فلسطین به تشکل و سازماندهی نیروهایی برای دفاع از خود پرداختند و مفتی از خاک آلمان، ناسیونالیسم عربی را رهبری میکرد و با سخنانش واحدیهای اس اس تشکیل شده از اعراب مسلمان را دلگرم نگاه میداشت. الحسینی تنفری را که از یهودیها داشت حتی پس از ۱۹۴۵ همچنان حفظ نمود. هنگامی که او در ۱۹۷۴ در بیروت از جهان رفت و در حالی که قبل از آن با حمایتهایی که کرده بود باعث بالا آمدن و مطرح شدن یاسر عرفات گردید جمعیت زیادی مراسم باشکوهی برای او ترتیب داده و آن را به یک تظاهرات یهودستیزانه تبدیل کردند.
برای اطلاعات بیشتر به این نشانیها مراجعه کنید:
iran-emrooz.net | Mon, 21.04.2008, 15:20
نگاهی به کتاب «استپهای آرام» نوشته محمد شیخاحمدف
امیر طاهری / برگردان: علیمحمد طباطبایی
طی جنگ داخلی روسیه (۲۱ـ ۱۹۱۸) برای لنین که اکنون توانسته بود بر پتروگراد و مسکو سلطه خود را اعمال کند بالاخره فرصتی دست داد تا به موضوعی رسیدگی کند که او آن را « مسئلهی اقوام بومی » در نواحی دوردست امپراتوری از هم فروپاشیده تزاری مینامید. رهبر نظام بولشویکی شخصا این نواحی را ندیده بود و در باره مردمی که در آنجا زندگی میکردند چیزی نمیدانست و دراصل هیچگونه ارتباطی با آنچه در واقع یک جهان کاملاً متفاوت بود نداشت.
لنین همچون همیشه در جستجوی فرمولهای ساده برای تبیین شرایط پیچیده بود و برای بررسی عمیق چنین مسائلی صبر و شکیبایی کافی نداشت. به این ترتیب او یک ساعت از وقت خود را صرف تصمیم برای چاره جویی ملل ترک مسلمان کرد که در استپهای جنوب روسیه و سرتاسر آسیای میانه زندگی میکردند. در پایان آن یک ساعت او به این نتیجهگیری رسید که ملل مورد بحث تحت ستم «فئودالیسم» قرار داشته و باید به کمک بولشویکها از این وضعیت مصیبت بار نجات یابند و به هر ترتیبی به جهان مدرن آورده شوند.
آن دیدگاه سادهنگرانه به طرزی بدیع موردتوجه بعضی از روشنفکران مسلمان قرار گرفت که طی دوره تحصیل خود در مسکو و پتروگراد با مارکسیسم آشنا شده بودند. صدرالدین آئینی تاجیک، احمد دانش ازبک و عبدلرئوف قرهقالپاک انقلاب اکتبر را به عنوان سپیده دم آزادی و پیشرفت مسلمانان در سراسر آسیا و استپهای قزاق خوشامد گفتند. هرچند در اصل یک واقعیت دیگر به بولشویکها اجازه نمیداد که نقش ناجی را بازی کنند. اکثریت قاطع قزاقها، قرقیزها، ازبکها و دیگر ملل ترک به اضافه فارسی زبانان تاجیک و سارت عمیقاً به باورها و فرهنگ سنتی خود وفادار بودند. آنها علاقهای به تغییر نداشتند، حتی اگر منظور از آن یک زندگی مادی بهتر برای آنها بود. اکنون که یوغ تزاری برداشته شده بود آنها میخواستند که برای ترتیب دادن جامعهی خود در مطابقت با ارزشها و آرمانهایشان آزادی کامل داشته باشند.
البته لنین با هیچکدام از آنها موافق نبود. انقلاب بولشویکی او یک پیام مسیحیایی برای تمامی انسانها در بر داشت. طلیعه سرخ میبایست در تمامی بخشهای جهان گسترش یابد، رویدادی که ابتدا در نواحی زیر سلطه تزار سرنگون شده آغاز گشته بود. به این ترتیب یک نزاع خونین اجتناب ناپذیر مینمود.
محمد شیخ احمدف داستان همین نزاع را در کتاب عجیب خود تعریف میکند و با وجود لحن خشک و بیطرفانهاش یا شاید فقط به همین خاطر، میتواند به سهولت بر احساسات خواننده تاثیر بسیار بگذارد. کتاب شیخ احمدف یک رساله ضد شوروی دیگر نیست که زمان این گونه رسالهها دیگر به سر آمده است. در واقع ما میدانیم که او خودش سالهای طولانی به عنوان مدافع مصمم و وفادار اتحاد شوروی فعالیت داشت و در جنگ جهانی دوم پس از تهاجم نازیها به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قهرمانانه جنگیده بود. او در پی محکوم کردن کمونیستها که مسئولیت اولین مورد بزرگ از تصفیه قومی ثبت شده در قرن بیستم را به عهده داشتند هم نیست. او دورهای غمانگیز را به یاد میآورد که زمینه هویتش به عنوان یک قزاق و یک شهروند روسیه را شکل بخشیده است.
همین که قزاقها دست به شورش بر علیه رژیم تازهی شوروی زدند، لنین میخائیل فرونزه را که بعداً به مقام ژنرالی رسید به آسیای میانه فرستاد تا مخالفتهای بوجود آمده را آرام کند و هنگامی که روشن گردید که قزاقها حاضر به پذیرش استدلالهای مبتنی برماتریالیسم دیالکتیک نیستند، لنین به این نتیجهگیری رسید که اعمال چنگیزخان آنقدرها هم اشتباه نبوده است. او پیامی برای فرونزه مخابره کرد که میگفت: «دامهایشان را ضبط کن، مردانشان را بکش و زنان و کودکان آنها را به آن سوی مرزها بفرست!».
به این ترتیب استپ آرام تبدیل به یک گورستان عظیم شد که هزاران کیلومتر وسعت داشت از دریای خزر در غرب گرفته تا دریاچه بایکال در شرق. صدها هزار از مردان قزاق که تازه به سن نبرد رسیده بودند با سلاحهای مدرنی که بولشویکها دراختیار داشتند قتل عام شدند. بیش از یک سوم جمعیت که بیشتر آنها از کودکان، زنان و افراد سالخورده تشکیل میشد به چین، افغانستان و ایران رانده شدند. برای مدتی به نظر میرسید که ملت قزاق در مسیر محو کامل به جلو میرود.
روایت شیخ احمدف چیزی بیشتر از داستان یک تراژدی غمانگیز را که در یکی از دورترین بخشهای جهان اتفاق افتاده است برای ما تعریف میکند، رویدادی که مدتها پیش به دست فراموشی سپرده شده و کمتر کسی یادی از آن میکند. این روایت خواننده را با یک فرهنگ، یک شیوه زندگی و درواقع با یک تمدن که بیش از دو قرن از سلطه اروپا و از جمله هفتاد سال حکومت کمونیستی نتوانست آن را تابود کند آشنا میسازد.
کتاب «استپ آرام» بیشتر ادبیات آسیای میانه را که طی عصر کمونیستی نوشته شده در جای اصلی که باید باشد قرار میدهد. در اینجا دیگر نشانهای از آن فولکورهای ساختگی که توسط رماننویسهایی مانند چنگیز آیتاموف قرقیز بر سر زبانها افتاد دیده نمیشود و اثری از خوشبینیهای خیالبافانه که توسط شاعر تاجیک شوروی عبدالقاسم لاهوتی ادعا شده بود وجود ندارد.
کسانی که فیلمهای شوروی را که در آسیانه میانه طی دوره استالین برداشته شده بود به خاطر میآورند از خواندن کتاب «استپ آرام» شوکه میشوند. در این کتاب ردی از کشاورزان شادمان قزاق که در زمان برداشت محصول دورهم جمع شده و میرقصند، آکوردئون مینوازند و اشعاری درمدح «پدرمردم» میخوانند دیده نمیشود. به جای آن صدایی در پس زمینه شنیده میشود، صدایی حاکی از ناامیدی و از خشمی زیر لب، گویی که شخصی در باره یک تراژدی که هرگز به فراموشی سپرده نخواهد شد نوحه سرایی میکند.
کتاب شیخ احمدف که ترکیبی از داستان سرایی، تاریخ و گزارشنویسی است کتابی خوب و خواندنی برای هر سطحی از سلیقه است. اما این اثر میتواند برای کسانی جالبتوجهتر باشد که مایل هستند اطلاعات بیشتری از تجربه پرفرازونشیب قزاقستان و جمهوریهای آسیانه میانه از زمان متلاشی شدن امپراتوری شوروی به این سو کسب کنند. بیشترآنها و از جمله مردم قزاقستان برای بازگشت به دورهای که قبل از الحاق به روسیه تزاری واقع شده است تلاش نمودهاند. سعی آنها بر این بود که وانمود کنند دوقرن گذشته اصلاً روی نداده است و این که با بازگشت مسیر انحرافی روسیه شوروی به جای قبلی خود آن تاریخی که آنها میشناسند میتواند دوباره به مسیر اصلی خود بازگردد.
و این یقینا میتواند یکی از علل اصلی بحرانی باشد که جمهوریهای مستقلی که به تازگی تاسیس شدهاند در این ۱۵ سال گذشته از سرگذرانیدهاند. آنها با تجربه تلخ خود پی بردهاند که گذشته را نمیتوان زنده کرد و این که نمیتوان آرزو کرد که دو قرن از ارتباط مستقیم با روسیه و از طریق آن با اروپا و جهان مدرن را به نام سنتهای قبیلگی وارزشهای اجدادی به فراموشی سپرد. برای قزاقها و دیگر ملل مسلمان آسیای میانه بسیار مفیدتر خواهد بود که با گذشته روسیه و شوروی در شیوهای واقع گرایانه روبرو شوند به طوری که بتوانند به این تصمیم برسند که چه چیزی ارزش ادامه دادن دارد و کدام چیزها را باید به دور انداخت. « استپ آرام » یکی از معدود کتابهایی است که در سالهای اخیر برای انجام چنین خودکاوی مهمی تلاش میکند.
iran-emrooz.net | Mon, 21.04.2008, 13:47
آخرین تبتی
یان بوروما / برگردان: علیمحمد طباطبایی
آیا مردم تبت به همان سرنوشت سرخپوستان آمریکایی محکوم شدهاند؟ و آیا آنها نیز یکروز به موضوعی برای جلب نظر جهانگردان تقلیل یافته و به شغل دستفروشی یادگاریهای ارزان قیمت از فرهنگ بزرگی که زمانی داشتند تبدیل خواهند شد؟ این فرجام تاسف آور اکنون که طعم شیرین بازیهای المپیک جدید با تلاشهای دولت چین برای سرکوب مقاومت آنها به تلخی گرائیده است بیش از پیش محتمل به نظر میرسد.
دراین خصوص مسئولیت زیادی متوجه چینیها است. هرچند سرنوشت تبت صرفاً موضوعی از سرکوب و فشار شبه استعماری نیست. غالباً فراموش میکنیم که بسیاری از مردم تبت به ویژه تحصیل کردههای آنها در نیمه قرن بیستم و در شهرهای بزرگ برای نوسازی جامعه خود بسیار مشتاق و علاقمند بودند و کمونیستهای چینی را به عنوان متحدین خود در برابر حکومت راهبان مقدس و مالکین نظامی مبتنی بر نظام سرف داری مینگریستند.
لیکن افسوس که کمونیستهای چینی سرانجام به جای اصلاحات در فرهنگ و جامعه تبت آنها را نابود کردند. دین در نام الحاد رسمی مارکسیستی درهم کوبیده شد. صومعهها و معابد طی انقلاب فرهنگی تخریب شدند (البته اغلب به کمک گاردهای سرخ تبت). کوچ نشینان مجبور به اسکان و زندگی در ساختمانهای بتونی و بدقواره شدند. هنرتبت به سمبلی فولکلور در یک « خرده فرهنگ » که به طور رسمی از بالا ترتیب مییافت از حرکت بازایستاد. و دالایی لاما و اطرافیانش مجبور به فرار از تبت شدند.
البته هیچ کدام از اینها صرفاً به تبت محدود نبوده است. نابودی سنتها و سختگیریهای تحمیلی فرهنگی در همه جای چین به انجام رسیده است. حتی میتوان گفت که با تبتیها در مقایسه با اکثریت مردم چین از بعضی جهتها با سرسختی و بی رحمی کمتری رفتار شده است. ژنرال چیانگ کای چک در ۱۹۴۶ به طور رسمی اعلام نموده بود که تبتیها چینی هستند و چنانچه ناسیونالیستهای او در جنگ داخلی به پیروزی رسند او یقیناً حاضر به پذیرش خودمختاری آنها نیست.
اگرچه ممکن است که بودیسم تبتی خسارتهای سنگینی دیده باشد، اما کمونیسم چینی هم صدمات غیر قابل جبرانی را در ویرانیهای قرن بیستم از سرگذرانیده است. درهر حال تحول سرمایه داری برای تبتیها بنیان کن تر از کمونیسم بوده است. چین نیز مانند بسیاری از قدرتهای امپریالیستی مدرن میتواند با اشاره به دستاوردهای مادی بسیاری که به دست آورده مدعی مشروعیت برای خط و مشیهای سیاسی خود باشد. تبت پس از دههها نابودی و کوتاهی از منابع سرشار پول و انرژی چین جهت نوسازی بهره مند شده است. تبتیها نمیتوانند ادعا کنند که در تحول و دگرگونی که چین از سر گذرانده و از جایگاه قبلی خود به عنوان یک کشور جهان سومی اکنون به معجزهای از پیشرفتی که از بالا حمایت میشود رسیده است از بقیه قسمتهای چین عقب تر ماندهاند.
لیکن هزینههایی که تبت برای آنها پرداخته است بیشر از نقاط دیگر بود. در تمامی چین هویت محلی، تنوع فرهنگی و آداب و رسوم و هنرهای سنتی درزیر بتن، فولاد و شیشه مدفون شدند. و تمامی مردم چین به سختی در هوای آلوده تنفس میکنند. اما حداقل آنهایی که در چین زندگی کرده و نژادشان چینی است میتوانند اکنون با بازگشت شکوفایی به کشور خود احساس افتخار کنند. آنها میتوانند از احیای قدرت و از ثروت مادی لذت برند. اما تبتیها برعکس در این احساسات فقط تا آن اندازه میتوانند سهیم باشند که کاملاً چینی بشوند. در غیر این صورت فقط میتوانند سوگوار از دست دادن هویت خود باشند.
چینیها نسخه خود از پیشرفت و تکامل جدید را به تبت آوردند و نه فقط در خصوص معماری و زیر ساختهای کلی که حتی در مورد خود مردم و آنهم از هر نوعی که بتوان فکرش را کرد: بازرگانان از سیشوان، روسپیها از هونان، فن سالاران از پکن، مقامات رسمی حزبی از شانگهای و مغازه داران از یونان (Yunnan). اکثریت جمعیت امروز لهاسا دیگر تبتی اصیل نیستند. بیشتر مردمی که در نواحی روستایی زندگی میکنند تبتی هستند. اما شیوه زندگی آنها نمیتواند در برابر امواج مدرنیزاسیون چین دوام آورد، درست به همانگونه که شیوه زندگی سرخپوستان آپاچی نیز در ایالات متحده دوامی نداشت.
از آنجایی که زبان چینی در مدارس و دانشگاههای تبت در نقش زبان درسی و آموزشی است، هرکس که بخواهد بیش از یک کشاورز فقیر، یک صدقه جمع کن، یک فروشنده دوره گرد بدلی جات باشد باید خود را با معیارهای چین سازگار سازد، یا به عبارت دیگر یک چینی بشود. حتی روشنفکران تبتی که میخواهند ادبیات کلاسیک خود را مورد تحقیق و بررسی دانشگاهی قرار دهند باید آنها را در ترجمههایی به زبان چینی پیگیری نمایند. در این میان جهان گردان چینی و خارجی لباسهای سنتی مردم تبت را به تن میکنند تا در برابر قصر سابق دالایی لاما عکس یادگاری بگیرند.
اکنون در تبت نیز اعتقادات دینی مانند نقاط دیگر چین تحت شرایط کاملا کنترل شده تحمل میشود و صومعهها و معابد آنها به عنوان نقاط دیدنی برای جهان گردان مورد سوء استفاده قرار میگیرد. و این همه در حالی که ماموران دولتی کوشش زیادی به خرج میدهند تا راهبها را در محدوده تعین شده نگاه دارند. اما همانگونه که از رویدادهای اخیر میدانیم در این وظیفه خود موفقیت زیادی به دست نیاوردهاند. آزردگی و انزجار میان تبتیها بسیار عمیق است. در چند هفته گذشته این خشم و آزردگی به جوش آمد، ابتدا در صومعهها و سپس در خیابانها و آنهم در برابر مهاجرین چینی تبار که هم خود عامل مدرنیزه کردن سریع بودند و هم کسانی که از این فرآیند بیشترین منافع را به دست آوردند.
دالایی لاما پی در پی گفته است که او خواهان استقلال تبت نیست. و دولت چین هم یقیناً اشتباه میکند که او را برای خشونتهای روی داده محکوم میکند. هرچند تا زمانی که تبت بخشی از چین باقی ماند به دشواری میتوان تصور نمود که هویت فرهنگی متفاوت اش بتواند دوام آورد. نیروهای مادی و انسانی که در برابر تبت صف آرایی کردهاند مقاومت ناپذیرمی نمایند. در این صحنه تعداد تبتیها بسیار اندک و چینیها بسیار زیاد است.
هرچند خارج از تبت با داستان دیگری روبرو هستیم. اگر چینیها مسئول منقرض شدن شیوه کهن زندگی در تبت هستند، آنها ناخواسته باعث شدهاند که این شیوه زندگی در خارج از منطقه به حیات خود ادامه دهد. با مجبور ساختن دالایی لاما در انتخاب راه تبعید آنها تاسیس یک جامعه آواره از تبتیها را تضمین کردند و میدانیم که معمولاً چنین جوامعی که در تبعید زندگی میکنند احتمال بیشتری دارد تا بتوانند در همان شیوههای سنتی به حیات خود ادامه دهند. در مورد تبت میتوان حدس زد که در صورت وجود یک کشور مستقل اصولاً چنین چیزی ممکن به نظر نمیرسید. فرهنگهای آوارگی بر رویای نوستالژیک نشو و نما مییابند. سنتها معمولا به دقت و با احساساتی آتشین مانند میراث آبا و اجدادی محافظت میشوند و تا زمانی که آن رویا همچنان باقی است این سنتها به نسلهای بعدی واگذار میگردند.
و چه کسی میتواند بگوید که این رویا هرگز به واقعیت نخواهد پیوست؟ در هر حال یهودیها تقریباً ۲۰۰۰ سال توانستند در انتظار به حقیقت پیوستن رویای خود صبر پیشه کنند.
The Last of the Tibetans by Ian Buruma
Project Syndicate, 2008
iran-emrooz.net | Wed, 16.04.2008, 7:49
در برابر چشمان غرب
جان گری / برگردان: علیمحمد طباطبایی
در زمستان ۳ ۱۸۲۲ هگل مجموعهای سخنرانیهای درسی را در دانشگاه برلین به انجام رساند که موضوع آنها فلسفه تاریخ بود. معنای آن در نظر هگل حرکت رو به جلوی روح، یا به تعبیری عقل بود و برای این پیشگوی آلمانی، چنین فرآیند در حال تکوینی دارای یک معنای ضمنی بسیار ویژه بود: جذب جهان غیرغرب توسط غرب و البته آن جهان غیرغربی که از نظر او قرنها بود که دیگر کاملاً راکد و بی رونق مانده بود. شرق اسلامی از زمان خلفا هیچ پیشرفتی نداشت، درحالی که چین و هند «کشورهای ساکن و بیتحرک» بودند و در آنها چیزی که بتوان آن را «پیشرفت به سوی چیزی دیگر» نامید دیده نمیشد. نتیجهگیری از چنین مقدماتی کاملاً روشن بود: «این سرنوشت محتوم امپراتوریهای شرقی است که تحت انقیاد اروپاییها درآیند و چین بالاخره یکروز از تسلیم شدن به چنین سرنوشتی سپاسگزار خواهد بود».
باور هگل به پیروزی جهانشمول غرب مدتها همچنان به قوت خود باقی بود. مارکس دیدگاه هگل از جوامع غیر غربی را به ارث برد، کسی که نظر مساعدی نسبت به استعمارگرایی غربی داشت و آنهم با این دلیل که سکون و بی تحرکی زندگی شرقی را درهم میریزد. میراث خواران دیگر هگل نسلهایی از دانشگاهیان بودند که تلاش زیادی برای تبیین استبدادگرایی کمونیسم شوروی به خرج داده و آن را با اصطلاح بازگشت به «استبداد شرقی» توضیح میدادند. هنگامی که نظام شوروی فروریخت این عقیده که غرب تجسم واقعی پیشرفت است تقویت شد، یعنی رویدادی که به عنوان اثبات نهایی برای آن که نهادها و ارزشهای غربی یقیناً بر نهادها و ارزشهای غیرغربی غلبه خواهند یافت با استقبال بسیار مواجه گردید. همانگونه که البته میشد پیش بینی کرد این سرور و شادمانی زودگذر بود. پیشرفت ظاهرا اجتنابناپذیر قدرت غرب پس از پایان جنگ سرد بر نفت ارزان و دستمزد ارزان مبتنی بود. و اکنون که این منابع دیگر در دسترس نمیباشند و سرمایههای چینی، روسی و عربی در حال خریدن ملک و اموال در غرب هستند ما دیگر کمتر از این رجزخوانیها میشنویم. پول سخن میگوید حتی اگر به هنگام صحبت خود از این که چه میکند چیز زیادی تعریف نکند. و امروز بالاخره به نظر میرسد که این واقعیت که برتری غرب به پایان خود رسیده است جاافتاده، هرچند پیامدهای دامنه دار آن باید موردی برای بررسیهای دقیق و عمیق ما در غرب باشد.
مرزهایی که غرب را از غیر غرب جدا میکند هرگز برای مدت طولانی ثابت و قطعی نبوده است. آنها همراه با تغییرات در جغرافیای سیاسی و شیوههای فرهنگی جابجا شدهاند و کتاب آنتونی پاگدن هدفش نشان دادن آن است که چگونه تمدنها به جایگاهی که امروز در آن قرار دارند رسیدهاند. حکایت پاگدن با یونانیها آغاز میشود، کسانی که اولین افرادی بودند که جدایی اروپا از آسیا و این دو به عنوان رقیب هم را مطرح کردند. یونانیان نسل هرودوت جنگ ترویا را به همان شکلی که در اشعار هومر آمده است به عنوان تولد یونان یا Hellas و سپس تولد اروپا و همین طور به عنوان پیروزی بر آسیا مینگریستند. آن گونه که پاگدن نیز اشاره میکند علت آن جهان بینی هومر نبود یونانیها و ترویاییها هردو خدایان واحدی را میپرستیدند و به ارزشهای مشترکی باور داشتند بلکه موضوع اصلی، ادراک یونانیها از یک اروپا و البته آنهم در تقابل با ضدش آسیا بود که برای آنها معنا و مفهوم مییافت، آنچه در نوشتارهای هرودوت نیز بیان شده بود و حتی هنوز هم دیدگاه ما از جهان را تحت تاثیر خود قرار میدهد. این ادراک در تمامی دوره ظهور روم، سرآغاز مسیحیت، رویارویی با اسلام و طلوع اندیشه روشنگری همچنان دوام آورد. هرکدام از این تحولات، ادعای غرب برای شکل بخشیدن به یک تمدن جهانشمول را تقویت کردند، در حالی که در عین حال مفهوم غرب از متفاوت بودن از بقیه جهان را نیز تحکیم بخشیدند.
از نزاع تعیینکننده یونانیها با ایران گرفته تا واقعه یازده سپتامبر و پیامدهایش، از اسکندر در هند تا ناپلئون در مصر و از چنگیزخان تا صدام حسین حکایت پاگدن از تاریخ جهان به طور خوشایندی به رشته تحریر درآمده است و پیوسته جالب توجه است. مطالب او به ویژه در مورد دینی (debt) که اسلام گرایی به غرب دارد بسیار قابل توجه است و با ذکاوت تمام ستایشی را که اسلام گرای مصری سید قطب برای علوم جدید غربی قائل بود یادآوری میکند. هرچند در کتاب او بعضی رخنههای وسیع و نگران کنندهای هم به چشم میخورد. درواقع عجیب است که تاریخی درباره نزاع میان غرب و شرق بدون اشاره به ژاپن نوشه شود، یعنی اولین کشور غیرغربی که در دوره اخیر شکست ویران کنندهای را به یک قدرت مطرح غربی وارد نمود و این هنگامی بود که ژاپن در نبرد Tsushima در ۱۹۰۵ ناوگان امپراتوری روسیه را نابود کرد و این ژاپن همان کشوری است که در آغاز قرن ۲۱ مدرنترین کشور در جهان است در همان حالی که در مقایسه با کشورهای صنعتی دیگر از همه کمتر غربی است. کتاب پاگدن از روسیه تقریباً در حاشیه و به عنوان موردی کلاسیک از کشوری که یک پای آن در آسیا و پای دیگرش در اروپا است ذکری به میان میآورد. بررسی این نکته بسیار ارزشمند خواهد بود که چگونه نهادهای بینالمللی برای فریب خود در این مورد تلاش نمودند که روسیه پساکمونیستی در مسیر تبدیل شدن به یک دموکراسی مدل غربی گام برمیدارد و چرا مدتها به طول انجامید تا غرب به این نکته پی برد که سقوط شوروی در واقع یک شکست تاریخی برای غربی شدن بود.
این رخنهها در کتاب پاگدن پرسشهایی را در بارهی ایدههایی که آن را شکل بخشیده و تحت تاثیر قرار دادهاند ایجاد میکند. برای او نیز مانند بسیاری از تاریخنگاران پس از جنگ سرد، هویت غرب مدرن با فرآیند سکولاریسم معین میشود و او این فرآیند را به عنوان جریانی اساساً خوشخیم و بیخطر در نظر میگیرد. او مینویسد: «اکثریت جمعیت جهان به علت آنچه غرب سکولار برای آنها به ارمغان آورده بهتر از گذشته زندگی میکنند». البته شاید نیازی به وارد شدن به بحثی در باره هزینهها و سودهای امپراتوری و جهانگرایی جهت مورد تردید قرار دادن اطمینانی که پاگدن در این خصوص دارد نباشد. آیا کاملاً بدیهی است که روسها و چینیها برای تجربه کمونیسم ارجحتر از بقیه بودهاند؟ یعنی برای یک پروژه سکولارگر غربی اگر هرگز چنین پروژهای اصلاً وجود داشته باشد. از نقطه نظر دیگری آیا سخن گفتن از «غرب سکولارگر» معقول و پذیرفتنی است، آنهم هنگامی که برجسته ترین کشور غرب همانقدر که همیشه شدیداً مذهبی بوده است همچنان نیز مذهبی باقی مانده است؟ و آیا سیاست خارجی همین کشور در سالهای اخیر بیشتر بر عقاید کلیسای انگلیکن مبتنی بوده است یا در گذشته؟
شاید پاگدن بر این باور باشد که قدرت بنیادگرایی مسیحی در خط و مشیهای آمریکا لکهی کوچکی بر صفحهی تاریخ است که به همان سرعتی که ایالات متحده همواره سکولارتر میشود آن نیز محو میگردد. لیکن برای این اندیشه که چنین تحول و دگرگونی در قرن ۲۱ در حال روی دادن است دلیل زیادی در دست نیست و آنهم درست به مانند داشتن دلیل قانع کنندهای برای باور به این که در آمریکای اوایل قرن نوزدهم و زمانی که توکویل از آن بازدید میکرد دین در حال زوال است.
اگر سکولاریسم به طور بارزی یک اندیشه غربی است علت آن تا اندازهای این است که اصل و منشا آن در مسیحیت قرار دارد. این یک دلیل برای این اعتقاد است که چرا سکولاریسم نمیتواند به عنوان ویژگی جهانشمول جوامع مدرن مطرح باشد. سکولاریسم در هر حال با جابجایی فعلی در قدرت جهانی رابطهای ندارد، آنچه کشورهایی مانند چین که درک آنها از دین همیشه بسیار متفاوت از ادراک غربیها از دین بوده است را مساعدت بسیار نموده است. قرائت پاگدن از غرب سکولارگر در مقایسه با بسیاری از تاریخ نگاریهای جدید دیگر با نکته سنجی بیشتری صلاحیت مطرح شدن را دارد. با این حال این نیز در نهایت تاریخ دیگری از پیروزی غرب است و تاریخی که رویدادهای فعلی پذیرش آن را بسیار دشوار میسازند.
iran-emrooz.net | Wed, 16.04.2008, 7:28
تراژدی یا نسل کشی؟
اولریش ام. اشمید / برگردان: علیمحمد طباطبایی
چگونه روسیه و اوکراین در قضاوت قحطی بزرگ سال ۱۹۳۲ اختلاف نظر دارند
در میان جنایتهای استالین قحطی بزرگ دهه ۳۰ یکی از بدترین آنها بود. در نتیجه اشتراکی کردن بلاواسطه کشاورزی که با حداکثر خشونت و فشار حکومت به انجام رسید، طی سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۳ میلیونها انسان جان خود را از دست دادند. هرچند بیشتر این قربانیها مربوط به ناحیه اوکراین بودند، خوشبختانه این قحطی بزرگ که در اوکراین به آن اصطلاحاً Holodomor میگویند به هیچ وجه در اعماق تاریخ مدفون نشده است. در نوامبر ۲۰۰۶ رئیس جمهور اوکراین یوشچنکو این واقعه را به طور رسمی به عنوان یک نسلکشی نسبت به مردم اوکراین خواند و سپس بسیاری از پارلمانهای کشورهای اروپایی و آمریکا نیز از این قضاوت رسمی پیروی کرده و آن را نسلکشی نسبت به مردم اوکراین نامیدند.
هنگامی که سولژنیتسین به خشم میآید
در روسیه اما با چنین دیدگاهی موافقتی دیده نمیشود. اخیراً دومای روسیه در باره Holodomor بیانیهای را قرائت نمود که با سخنان تندی برداشت اوکراین از این واقعه را رد میکرد: «این تراژدی نه دارای ویژگیهای شناخته شده و جهانی از یک نسلکشی است و نه میتواند اصلاً چنین چیزی باشد». حتی الکساندر سولژنیتسین در روزنامهی ایزوستیا نیز به سخن آمد. او موضع اوکراین را به عنوان برداشت جدیدی از «تحریف شیطانی و فتنه آفرین بلشویستی» که به کمک آن تخم نفاق میان «اقوام خویشاوند» کاشته میشود، دانست. برنده جایزه نوبل اظهار عقیده کرده بود که در سال ۱۹۲۱ نیز یک قحطی بزرگ در روسیه شوروی حاکم بود و به همین دلیل نمیتوان از یک اقدام آگاهانه برای نابودی مردم اوکراین سخن گفت. سولژنیتسین مدتها است که برای اتحاد مجدد ملتهای «برادر» اسلاو، روسیه، روسیه سفید و اوکراین فعالیت میکند. او در رساله آخرالزمانی خود با عنوان «روسیه در ورطه» در سال ۱۹۹۸ فصلی را در باره تاریخ اوکراین گشوده است که در برخورد با ملیتگرایی اوکراینی موضعی بسیار منتقدانه دارد. این که یک رویکرد انتقادآمیز در برابر کشور شوروی ابداً متضمن یک استنباط فزاینده برای گرایشات استقلالطلبانه اوکرائینی نباشد را اغلب میتوان در روسیه مشاهده کرد و چیز عجیبی نیست. در ۱۹۹۴ نیز ژوزف برودسکی چکامهای تمسخرآمیز با عنوان «در باره استقلال اوکراین» نوشته بود که در بند پایانی آن با لحنی موذیانه شعرای ملی روسی و اوکراینی در برابر هم قرار میگیرند: «در بستر مرگ و در حالی که به رختخواب خود چنگ زدهاید بیتهای پوشکین را نفس نفس زنان میخوانید و نه آن مزخرفات شاعر ملی اوکراین شوتشنکو را».
تفسیر مورد اختلاف
این پرسش که هدف از انجام Holodomor آیا به راستی نابودی ملت اوکراین بوده است در تحقیقات انجام یافته در غرب هنوز هم مستلهی لاینحلی باقی مانده. برداشتی که اوکراینیها از این واقعه دارند میتواند تحت تاثیر رویدادهایی قرار گرفته باشد که طی آنها استالین بسیاری از نخبگان فکری اوکراین و از جمله اعضای پارلمان آنها را به قتل رساند. این کاملاً صحیح است که در آن قحطی بزرگ مناطقی از بخشهای غیراوکراینی مانند ولگا و قزاقستان نیز دچار آن شده بودند. اما واقعیت باید جایی میان این دو دیدگاه قرار داشته باشد: استالین در نظر داشت که با اشتراکی کردن اجباری کشاورزی، زارعین را هرچه زودتر به کلخوزها بکشاند. درخواست برای گرفتن غلات کشاورزان چنان سرسختانه بود که بازرسها حتی آنچه را که به عنوان بذر سال آینده کنار گذاشته شده بود به زور میگرفتند.
در حالی که اوکراین همیشه به عنوان انبار غله آن امپراتوری مطرح بود، قحطی به ویژه نواحی جنوب روسیه را با شدت بیشتری مورد تاثر خود قرار داد. این که با تجدید سازمان کشاورزی بر ناسیونالیسم اوکراینی نیز ضربه مهلکی وارد آمد برای دیکتاتور شوروی چندان هم رویدادی بدموقع نبود. در آینده نیز محتمل به نظر نمیرسد بتوان نظریه نسل کشی را با اسناد تاریخی به اثبات رساند و سرانجام این که کمونیستهای اصلاح ناپذیری که در آن رای گیری دوما شرکت نکردند و آنهم با این ادعا که علت قحطی بزرگ آن دوره شرایط جوی بوده است نیز کاملاً در اشتباه بودند.
iran-emrooz.net | Fri, 11.04.2008, 8:53
کارنامهی ۵ ساله جنگ عراق
شهلا صمصامی
جمعه ۲۳ فرودین ۱۳۸۷ - ۱۱ آوریل ۲۰۰۸
در آستانهی ششمین سال حمله، اشغال نظامی و جنگ عراق، آمریکا بیش از هر زمان در گرداب این جنگ فرو رفته و نه راه پیش دارد و نه راه پس.
نقشهی اصلی این بود که کاری را که بوش پدر ناتمام گذاشته بود، یعنی رفتن به بغداد و برکناری صدام حسین، به دست بوش پسر به انجام برسد. تصور بر این بود که ارتش نیرومند آمریکا، صدام را در زمان کوتاهی شکست داده جای پای محکمی در عراق باز کرده و زمام امور را بدست عراقیها میسپارد. در اول می۲۰۰۳ دو ماه پس از جنگ هم در یک صحنهی تاریخی، پرزیدنت بوش روی ناوگان نیروی دریایی ایستاد و بالای سرش این شعار معروف دیده شد. «مأموریت به انجام رسید» (Mission Accomplished).
شکست صدام سادهترین بخش این جنگ بود. آنچه که تئوریسینها و نقشه سازان جنگ عراق به آن فکر نکرده بودند این بود که چه نیرویی پس از صدام در عراق به قدرت میرسد. تصور کوتاه بینانه این بود که مردم عراق دست سربازان آمریکایی را میبوسند و از اینکه آنها را از زندان یک دیکتاتور بی رحم رها ساختهاند، گل به پایشان میریزند و با یک انتخابات، دموکراسی به عراق خواهد آمد. شاید تصور این بود که مردم عراق با سپاسگزاری از نیروی آزادی بخش خود دست دوستی به سوی آمریکا و ارتش آن دراز خواهند کرد. ولی این تصورها توهمی بیش نبود. دیکتاتوری اقلیت یعنی حکومت سنی بر شیعه و کرد تبدیل به دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت گردید. آمریکا هرگز دشمنی عمیق بین شیعه و سنی را در محاسبات خود نیاورده بود. برکناری صدام و از هم پاشیدگی ارتش عراق، به گروههای «ملیشیا »چه شیعه و چه سنی و حتا القاعده که تا آنزمان به عراق راه نیافته بود، اجازه داد به سرعت رشد کرده و تبدیل به نیروهای قدرتمندی در عراق شوند. مقتدا صدر که فرمانروای منطقهی فقیر نشین و متعصب جنوب بغداد، معروف به «صدر سیتی» بود، ارتش مهدی را بوجود آورد. حکیم با کمکهای مالی و نظامی دولت ایران «ملیشیای بدر» را تشکیل داد.
در ابتدا جنگ بین شیعه و سنی بود و امروز جنگ به شیعه علیه شیعه گسترش یافته است. در آغاز ششمین سالگرد جنگ عراق، اقتصاد آمریکا متزلزل و دست یافتن به هر نوع راه حلی در عراق از همیشه مشکلتر به نظر میرسد.
جنگ سه تریلیون دلاری
شواهد زیادی در دست است که رکود اقتصادی در آمریکا، پائین رفتن ارزش دلار و بالا رفتن قیمت نفت با جنگ عراق ارتباط پیدا میکند.
در این زمینه اخیراً دو کتاب مهم به چاپ رسیده است. کتابی به نام «جنگ سه تریلیون دلاری» (The Three Trillion Dollar War) که توسط یک برنده جایزه نوبل در اقتصاد به نام «جوزف اِی استیگلیتز» (Joseph E. Stiglitz) و یک پروفسور دانشگاههاروارد به نام «لیندا جی بیلمس» (Linda J. Bilmes) نوشته شده است.
این دو نویسنده با مدارک و شواهد زیادی نشان دادهاند که چگونه جنگ و اشغال عراق از نظر نیروی انسانی و مالی برای آمریکا بهای بسیار سنگینی داشته و تا نسلها اثرات آن باقی خواهد بود.
کتاب دیگری که توسط خبرنگار ویژه روزنامه «گاردین» به چاپ رسیده است «شکست» (Defeat) نام دارد. این نویسنده که خود بارها برای تهیهی گزارشات به عراق رفته و در آنجا زندگی کرده، معتقد است که این اشغال نظامی از ابتدا اشتباه بود. نویسندگان این دو کتاب عمیقاً منطقی را که بر اساس آن آمریکا به جنگ رفت مورد انتقاد قرار داده و نحوه عملیات را نابخردانه میدانند.
در کتاب «جنگ سه تریلیون دلاری»، نویسندگان پولهای هنگفتی را که در زمینههای گوناگون خرج شده دنبال کرده و برای اولین بار یک صورتحساب کامل از جنگ و اینکه این بودجهی سنگین از چه راههایی تأمین شده است اطلاعات دقیقی در اختیار خواننده گذاشتهاند. این کتاب میتواند مالیات دهندگان آمریکایی را از خواب بیدار کرده و آنها را متوجه کند که چگونه ۱۲ بیلیون در ماه که در خارج از مرزهای این کشور خرج میشود، ارتباط مستقیم با وضع وخیم اقتصادی در درون مرزها دارد. این کتاب جنگ عراق را با جنگهای قبلی آمریکا مقایسه کرده نتیجه میگیرد که مخارج جنگ عراق تا کنون بدون در نظر گرفتن مخارج مجروحین جنگی که برای سالها ادامه خواهد یافت، بیش از مبلغی است که آمریکا در جنگ ۱۲ سالهی ویتنام خرج کرد. همچنین دو برابر مخارج جنگ کره است. مخارج تخمین زده در این کتاب برای تا پایان سال ۲۰۰۸ است. این جنگ یک تریلیون دلار به قروض ملی آمریکا افزوده است.
قیمت نفت در فوریه ۲۰۰۳ قبل از حملهی به عراق بشکهای ۳۵ دلار بود. امروز به بشکهای ۱۱۰ دلار رسیده و در حال افزایش است. در این کتاب به مشکل بسیار مهم مجروحین جنگی اشاره میشود. در طول ۵ سال گذشته که صدها هزار سرباز و پرسنل به عراق رفت و آمد کردهاند امروزه در حدود ۴۰۰ هزار نفر از این افراد به دلایل گوناگون قادر به کار و ادامه زندگی نیستند و تقاضای آنها برای کمک از طرف دولت آمریکا بی جواب مانده است.
هزاران سربازی که در عراق و افغانستان خدمت کردهاند به دلایل جراحات جسمی و یا صدمات روحی برای همه عمر نیاز به کمک دارند و نسلهای آینده باید مخارج این سربازان از جنگ برگشته را به پردازند.
در حال حاضر ۲۵۰ هزار نیرویی که پس از چند دوره خدمت در بخشهای گوناگون ارتش به جهت فشارهای روحی، از دست دادن شنوایی، دردهای عضلانی و مشکلاتی نظیر آن نمیتوانند کار کنند نیاز به کمکهای مالی، پزشکی و روانپزشکی دارند و بودجه کافی برای آنها وجود ندارد. این در حالی است که هنوز مأموران امنیتی خصوصی مانند کمپانی «بلَک واتر» و «هالیبرتون» دستمزدهای غیر قابل تصوری در عراق دریافت میکنند.
کتاب «جنگ سه تریلیون دلاری» حقایق تلخی را فاش میکند. برای مثال با اشاره به بی سرو سامانی جنگ عراق توضیح میدهد که بسیاری از زخمیهای از جنگ برگشته، صورتحسابهای وسائلی را که در جنگ در اختیار داشتهاند دریافت کردهاند، وسائلی مانند دوربینهای ویژه، لباسهای جنگی که پس از مجروح شدن در محل حادثه بجا گذاشته شده است.
در جواب این سئوال که این بودجهی سنگین از کجا تأمین میشود، کتاب «جنگ سه تریلیون دلاری» میگوید از دو منبع: یکی قرض از کشورها و سازمانهای مالی با بهرههای سنگین. چهل درصد از قروض آمریکا به چین است و همچنین برخی کشورهای عربی و ثروتمند در حوزه خلیج فارس. منبع دوم خزانهی خالی آمریکاست که با چاپ دلار قروض ملی آمریکا را به ۹ تریلیون دلار رسانیده است.
در نهایت جنگ عراق و رکود اقتصادی آمریکا در بازار جهانی نیز مؤثر بوده و به ویژه بالا رفتن هزینه انرژی میتواند در زندگی یکایک مردم آمریکا و سایر نقاط دنیا تأثیر منفی داشته باشد.
نویسندگان کتاب «جنگ سه تریلیون دلاری» نتیجه گیری میکنند که از نظر سیاسی نیز این جنگ با شکست مواجه شده است. آنها میگویند: «عراق به سراشیبی یک جنگ خانمانسوز میرود، که در فساد و رشوه خواری تنها بالاتر از سومالیا میتواند باشد». در مورد آوردن دموکراسی به خاور میانه، نویسندگان این کتاب معتقدند که «حتا هدف برقراری ثبات در عراق غیر قابل دسترسی به نظر میرسد».
نویسندهی کتاب «شکست» معتقد است که «روزی که بوش تصمیم به اشغال نظامی گرفت آن روز، شکست را تضمین کرد».
این نویسنده همچنین میگوید «تکبر موجب شد که اشغال گران تماسی با مردم عادی نداشته باشند در حالی که ترس به کشتار و نابودی مردم بی گناه انجامید».
مالکی «توماس حفرسون» نیست!
در این چند هفته اخیر در حالی که برخوردهای خونینی بین «ارتش مهدی» به رهبری مقتدا الصدر و نیروی انتظامی عراق و ارتش آمریکا در گرفته است، کنگرهی آمریکا نیز سرنوشت عراق و نقش آمریکا را در این کشور بار دیگر مورد بحث و گفتگو قرار داده است. ژنرالهای بازنشسته ارتش، کارشناسان خاورمیانه و همچنین ژنرال «پترائوس» فرمانده قوای آمریکایی و «کراکر» سفیر آمریکا در عراق در مقابل کنگره حاضر شده و به سئوالات سناتورها پاسخ گفتند.
ژنرال «مک کفری» (Mc Caffrey) که در عراق نیز خدمت کرده و هم اکنون بازنشسته است نظریات جالبی ارائه داد. او گفت: «واقعیت در عراق قدرت نظامی و «ملیشیا» است. حکومت فعلی کاری نمیتواند بکند و در نهایت شاید یک ژنرال دو ستاره بتواند در عراق سر کار بیاید و امنیت را در کشور بوجود آورد. چیزی که برای مردم عراق اهمیت زیادی دارد».
سناتور دموکرات «منندز» (Menandez) که از این تئوری بسیار متعجب شده بود گفت: «اگر عراق در نهایت به دست یک ژنرال دو ستاره بیافتد، این جنگ با سه تریلیون دلار مخارج، کشته شدن و مجروح شدن هزاران آمریکایی هیچ ارزشی نداشته است. این یعنی بازگشت دیکتاتوری به عراق».
ژنرال «مک کفری» در پاسخ گفت: «سناتور، این یک واقعیت است. ما باید به پذیریم که «مالکی»، «توماس جفرسون» عراق نیست. دولت پرزیدنت بوش فعلاً میخواهد فقط زمان بخرد و کار مهمی در عراق نخواهد کرد و این مشکل را به رئیس جمهور بعدی میسپارد. ولی در عراق راه حل نظامی وجود ندارد و در کوتاه مدت راه حل سیاسی نیز کار برد نخواهد داشت».
ژنرال «مک کفری» ادامه داد: «مردم از پلیس و نیروی نظامی عراقی که قرار است آنها را محافظت کند میترسند. جوانان عراقی هم بدست «ملیشیا» و هم بدست مأموران امنیتی کشته میشوند. در این میان نیروی نظامی آمریکا نیز بخشی از این مشکل است. مردم عراق نیاز به ایجادیک سیستم اقتصادی دارند و آنها کار، شغل و درآمد میخواهند».
سناتور «منندز» در انتقاد از سیاستهای فعلی در عراق گفت: «این جنگ، آینده اقتصادی و امنیتی آمریکا را بخطر انداخته است. آیا ما باید در کنار نشسته و بگذاریم دولت پرزیدنت بوش هر چه میخواهد انجام دهد. من در مسافرتهایم به کشورهای خاور میانه دیدم که چگونه رهبران مصر و عربستان و اردن نگران آینده منطقه هستند. صحبت از جنگ داخلی در عراق است، ولی بودن یا نبودن ما در عراق میتواند به جنگ داخلی بیانجامد. «صدر» میخواهد آیت الله بعدی عراق شود. ما باید بتوانیم کاری انجام دهیم».
ژنرال «اودم» (William Odom) که از مخالفان جنگ بوده است گفت: «کنگره آمریکا قدرت دارد که پول جنگ را قطع کند. پیام از کنگرهی آمریکا از هر دو حزب باید این باشد که زمان خروج است».
در گزارشی که ژنرال «پتریئس»فرمانده قوای آمریکا به کنگره داد، درست خلاف این نظر بود. پیشنهاد وی این است که نیروی نظامی آمریکا در عراق تا جولای به ۱۴۰ هزار تقلیل یابد و سپس ۴۵ روز صبر کنند تا بتوانند برای قدمهای بعدی با توجه به شرایط عراق در آن زمان تصمیم گیری شود. این تعداد حتا بیش از نیرویی است که ۵ سال پیش آمریکا وارد عراق شد.
دلایلی را که «پترائوس» و «کراکر» به کنگره ارائه دادند که چرا آمریکا باید با ۱۴۰ هزار نیرو در عراق باقی بماند، این بود: جلوگیری از بازگشت و رشد القاعده در عراق و مقابله با ایران که در امور داخلی عراق دخالت نکند.
«کراکر» سفیر آمریکا در عراق با پافشاری سناتور «بایدن» بالاخره اقرار کرد که قرار است معاهدهای بین دولت عراق و آمریکا امضاء شود که اجازهی داشتن یک پایگاه دائمی نظیر آنچه در ژاپن، آلمان و کره جنوبی وجود دارد در عراق بوجود بیاید و برای این کار نیازی به اجازه کنگره نیست. سناتور «کاردین» در جواب گفت سفارت آمریکا در عراق بهتر است بدون اطلاع و اجازه کنگره چنین معاهدهای را امضاء نکند.
پنج سال پس از جنگ و اشغال نظامی عراق، در حالی که برخوردهای شدیدی بین «ملیشیا»های شیعه آغاز شده است و همزمان با انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، به نظر میرسد به دلایلی که برای هیچ انسان منطقی قابل قبول نیست کشتار، خرابی، آوارگی و درد و رنج برای سالها ادامه خواهد داشت.
به قول یکی از مفسرین سیاسی، ژنرال چهار ستاره آمریکا «پترائوس»، که با مدالها و تزیینات روی یونیفورمش در مقابل کنگره نشسته بود برق ستارههای روی شانهاش چشم را میزد. ولی پیامش این که با بیلیونها دلار پول و قیمت بسیار زیاد جان انسانها، جنگی را میرانند که هرگز برندهای نخواهد داشت.
پرزیدنت بوش با تجلیل از خدمات ارتش امریکا و ژنرال «پترائوس» اعلام کرد که بودجه جنگ که ۱۰۸ بیلیون دلار در سال است باید تصویب شود، زیرا دو تهدید بزرگ در این قرن برای امریکا وجود دارد که یکی القاعده و دیگری ایران است. بیرون آمدن از عراق پیروزی القاعده و موفقیت ایران در گسترش نفوذش در منطقه است و در نهایت حمله مجدد تروریسم در داخل خاک امریکا.
پنج سال پس از جنگ، رئیس جمهور امریکا همان منطق قبلی را برای ادامه جنگ به کار میبرد و کنگره امریکا نیز در نهایت بودجه سنگین جنگ را تصویب خواهد کرد.
iran-emrooz.net | Thu, 10.04.2008, 10:05
بازیهای المپیک و حقوق بشر در چین
برگردان: علیمحمد طباطبایی
دولت چین درباره پرونده حقوق بشر خود در ماههای باقی مانده به بازیهای المپیک تابستانه پکن زیر شدیدترین فشارهای جهانی قرار گرفته است. چین در نظر دارد با بازیهای المپیک به جهان چهره تازهای از خود نشان دهد، لیکن این نقشه اکنون با انتقاد شدید غرب از رفتارچین با تظاهرکنندگان تبت درماه گذشته به نظر میرسد که نتیجه معکوس به بارآورده است.حتی بعضیها سخن از تحریم این بازیها را مطرح کردهاند.
اشپیگل: چند ماه قبلا از بازیهای المپیک انتقادهای بسیاری متوجه دولت چین شده است. هم به خاطر نقشی که در تبت دارد و هم به دلیل این واقعیت که فعالین حقوق بشر مانند هیو جیان را به زندان انداخته است. آیا پکن پیامدهای میزبانی بازیها را دست کم گرفته بود؟
لیو: فکر نمیکنم. مقامات بالای کشور میدانند که محکومیت هیو جیان غرب را به شدت عصبانی خواهد کرد. اما آنها هرگز فکر به راه افتادن چنین تظاهراتی را در تبت نکرده بوند. اکنون جهان چشم به چین دوخته است. واکنش کشورهای اروپایی حتی بسیار شدید تر از واکنش ایالات متحده آمریکا بود و این موضوع مقامات چین را به شگفتنی واداشته است.
اشپیگل: چرا پکن مایل بود که حتماً میزبانی این بازیها را به دست آورد؟
لیو: رهبر حزب در آن زمان یعنی جیانگ زمین میخواست به جهان وضعیت و جایگاه جدید پکن را نشان دهد و آنها با برنده شدن میزبانی این بازیها توانستند به مردم خود نشان دهند که حکومت آنها چه اقتداری دارد. علاوه بر این، آنها مایل بودند این بازیها را برای استحکام و تقویت احساسات ملی مردم پس از واقعه 4 جون 1989 مورداستفاده قرار دهند که...
اشپیگل:... یعنی همان قتل عام میدان نیان آن من...
لیو:... باعث لطمه خوردن شدید مشروعیتش در میان مردم شده بود زیرا آنها از بالابردن روحیه میهن پرستی در میان مردم خود دیگر ناامید شده بودند.
اشپیگل: حزب کمونست همچنان مدعی است که بازیها هیچ ارتباطی با سیاست ندارند.
لیو: برای حزب بازیهای پکن بزرگترین رویداد سال ۲۰۰۸ است که هرچیز دیگر در جهان را تحت تاثیر خود قرار میدهد. این برای پرزیدنت هو جیانتائو و نخست وزیر ون جیابائو جشن بزرگی است.
اشپیگل: حزب کمونیست برای آن که بتواند میزبانی این بازیها را به دست آورد وعده دموکراسی داده بود. آیا شما آن زمان ادعای آنها را باور کردید؟
لیو: خیر. من از این حزب سخنان زیبای بسیاری شنیده ام. لیکن حزب بعضی ژستهایی مانند افزودن رعایت حقوق بشر به قانون اساسی را انجام داده است که مایه شگفتنی من شده. وضعیت روزنامه نگاران خارجی هم فعلاً بهتر شده است. برای مثال قبلاً ملاقات شما با من غیرممکن بود، هرچند نمیتوان گفت که بهبود اساسی در حقوق بشر روی داده است.
اشپیگل: آیا دولت به فشار از خارج واکنش نشان داده است؟
لیو: بله. اگر نمیکرد که وضعیت حقوق بشر از این هم تاسف انگیز تر میشد.
اشپیگل: اگر بازیها تحریم شوند چه روی خواهد داد؟
لیو: این راه درستی برای مجازات دولت چین نیست. اگر بازبها با ناکامی روبرو شوند حقوق بشردر چین صدمه خواهد دید و حکومت دیگر توجهی به بقیه جهان نمیکند. نظر شخصی من این است که ما هم بازیها را میخواهیم و هم رعایت حقوق بشر را.
اشپیگل: فکر میکنید درماههای آینده چه روی دهد؟
لیو: همین که مشعل المپیک به اروپای غربی برسد تظاهراتی به راه خواهد افتاد. فکر میکنم که حکومت به فشار و انتقاد از خارج پاسخ دهد و برای کوچک جلوه دادن آنها تلاش کند. امیدوارم که هرچه زودتر هو جیا را به علت مسائل مربوط به سلامتی وی آزاد کنند.
اشپیگل: چین پس ازاین بازیها چه وضعیتی خواهد داشت؟ بیشتر لیبرال و گشوده تر در برابر غرب؟
لیو: اینها مواردی هستند که بسیار به کندی به جلو میروند. لیکن جلوگیری از درخواست برای آزادی چه از طرف مردم معمولی و چه اعضای حزب هم کار چندان سادهای نخواهد بود.
اشپیگل: آیا فکر میکنید که یک روز بالاخره شخصی مانند گورباچف در چین هم ظهورکند؟
لیو: نمیتوانم چنین چیزی را تصورکنم. اما حزب به مرور بازتر میشود. برای مثال برای انجام اصلاحات سیاسی در هنگ کنگ ضرب الاجل تعین شده است و چهار سال دیگر مستبدی وجود نخواهد داشت که عنوان آن در کنگره حزب کمونیست دبیرکل باشد. معنای آن این است که جناحهای مختلف درحزب قواعد بهتری را برای نامیدن رهبر خود پیدا خواهند کرد. لیکن برای اصلاحات سیاسی جدول زمانی وجود نخواهد داشت.
iran-emrooz.net | Thu, 10.04.2008, 9:47
بازی تازه آغاز شده است
برگردان: علیمحمد طباطبایی
برای باردیگر مردم تبت در برابر سرپرستی سیاسی و فرهنگی که چین بر بام دنیا اعمال می کند دست به شورش زدهاند. در حالی که دالایی لاما همچنان به موعظه پرهیز از خشونت ادامه میدهد نسل جدیدی از تبتیها بر عملیات جدی تاکید دارد. الیس گرون فلدر با نویسنده تبتی جامیانگ نوربو در باره تحولات جدید به گفتگو نشسته است.

ـ تصویرهایی از راهبهای تبتی که در حال سنگ پرتاب کردن هستند به سراسر جهان ارسال شده و عموم مردم را به وحشت انداخته است. شما شخصاً در ابتدای دهه هفتاد عضوی از چریکهای تبتی بودید تا بر ضد اشغال گران سرزمین خود مبارزه کنید. آیا با اعمال خشونت هم میتوان به جایی رسید؟
ـ ابتدا مایلم به نسبی بودن آنچه به نام خشونت خوانده میشود اشارهای داشته باشم. در خاورمیانه خشونت حاکم است اما با چنین نوعی از خشونت نمیتوان وقایع تبت را مقایسه کرد. از طرف دیگر نمیتوان رویدادهای فعلی در تبت را فقط با اشاره به آنچه در این چند روزه اتفاق افتاده توضیح داد، بلکه باید آنها را در زمینه تاریخی مربوط به خود تفسیر کرد. مردم جهان از شورشهای دهه پنجاه که ابتدا در تبت شرقی به راه افتاد و در نتیجه آنها هزاران تبتی به قتل رسیدند چیزی نفهمیدند، و آنهم کاملاً برخلاف انقلاب مجارستان در همان سال. اما هنگامی که دالایی لاما در 1959 و پس از شورشهای لهاسا که در آنها مردم شهرنشین، نظامیان سابق و کارمندان پیشین شرکت داشتند گریخت، تبت نیز به صحنه رویدادهای جهان کشیده شد. همه آنچه ما امروز در تبعید داریم به این شورش بازمی گردد. دالایی لاما نیز باید به یاد خود بیاورد که فقط به این خاطر موفق به فرار شد که تبتیهای تفنگ بدست او را برای انجام این فرار کمک نمودند. او آزادی و موقعیت فعلی خود را فقط به انسانهایی مدیون است که آماده اعمال خشونت بودند و نه فقط جان او را نجات دادند که او را از ننگ و رسوایی بعدی نیز حفظ نمودند. در واقع دالایی اما بر خلاف میل خودش از تبت ربوده و به خارج آورده شد. اگر او مانده بود با او همان روی میداد که با پانتشن لاما یعنی به عروسک خیمه شب بازی در دستان دولت چین تبدیل میشد.
ـ اما دراینجا منظور از به اصطلاح پرهیز از خشونت دیگر چیست؟
ـ برای رسیدن به استقلال باید راه اجتناب از خشونت را انتخاب کرد. راه به اصطلاح میانه که آن را دالایی لاما و دولت در تبعید تبت در Dharamsala تبلیغ میکند پیشنهادی به دولت چین بود که آن نیز این پیشنهاد را هرگز به طور جدی نپذیرفت و جواب مثبتی به آن نداد و به جای آن تا به امروز فقط برای مردم تبت گربه رقصانی میکند. انجام ندادن تظاهرات و فعالیتهای سیاسی که خواست دولت چین بود در این سالهای آخر به این دلیل توسط تبتیها به کار گرفته شد که مقامات چینی به خشم نیایند و انجام یک گفتگو به مخاطره نیفتد. این قبیل اقدامات که از انجام آنها خودداری شده بود اشتباها با عدم خشونت یکی گرفته میشود. استراتژی دالایی لاما تا به اینجا شکست خورده است. تبتیها باید صدای خود را بلند تر کنند، از حالت انفعال بیرون آیند و نباید بیش از این نقش قربانی را بازی کنند. راه حلهای پرهیز از خشونت هنوز هم به انتهای خود نرسیده است. بازی تازه آغاز شده است.
ـ آیا توضیحی برای این قضیه دارید که چرا این بار این شورشها فقط به شهر لهاسا محدود نشد بلکه به شهرهایی نیز سرایت نمود که خارج از منطقه خودمختار تبت قرار دارند؟
ـ واقعیت این است که این یک انقلاب « گوشیهای همراه » است! حتی راهبهای لهاسا با گوشیهای همراه خود تصاویری را ضبط نموده و آنها را نه فقط به صومعههای مرتبط با خود در هند بلکه به مناطق تبتی Amdo و Kham فرستادند که امروزه بخشی از ایالتهای همجوار دیگر در چین است. این تصاویر بیشتر از خود اینترنت برای آن که شورش اولیه مانند یک جرقه عمل کند نقش موثری داشتند. مردم تبت امکانی یافه بودند که به کمک فن آوری جدید مسائل خود را بیان کرده و به یکدیگر خبر داده و در جریان مسائل جدید قرار دهند.
ـ از عنوان « قتل عام فرهنگی » که دالایی لاما از آن شکوه میکند چه میتوان فهمید؟ مگر نه این که طی 20 سال گذشته صومعههای بسیاری بازگشایی شده اند؟ جهانگردان غربی و چینی مانند گذشته مسحور فرهنگ کهن تبت هستند.
ـ من این اصطلاح قتل عام فرهنگی را به کار نمیبرم و برای من آنچه در تبت در حال روی دادن است یکGenozid نیست. به عقیده من آنچه آنها در تبت انجام میدهند یک Ethnozid است، یعنی تلاش برای محو کامل هویت و فرهنگ تبت بدون از بین بردن کسانی که تبتی خوانده میشوند. یعنی آنها نمیخواهند تبتیها را واقعاً از بین ببرند، بلکه هدف آنها اطمینان حاصل کردن از آن است که هیچ چیزی که بتوان آن را تبتی نامید دیگر وجود نخواهد داشت. آنها میخواهند که تبت همچون یک دیسنی لند باقی بماند و تبتیها هم شاید اجازه داشته باشند که خود را نشان دهند اما نقش آنها به شهروندان درجه دوم تقلیل مییابد. و با تمامی اینها تبتیها هنوز هم به تاریخ خود اعتقاد دارند، به ملت خود و به بودیسم. شاید چینیها بتوانند پس از سالهای طولانی فرهنگ تبتیها را کاملاً محو کنند و آنها در هر حال تلاش میکنند که هویت ما را از خود ما جدا کنند، لیکن شورشی که اخیراً در تبت به وقوع پیوست نشان داد که آنها موفق نخواهند شد.
ـ قبل از این روشنفکران تبتی چه نقشی داشتند و امروز چه نقشی میتوانند به عهده بگیرند؟
ـ البته تبت در گذشته یک جامعه مدرن نبود، لیکن بر اساس آموزشی که در صومعهها داده میشد درصد سواد در مقایسه با کشورهای همجوار نسبتاً بیشتر بود. از این رو باید نقش روشنفکران تبتی را در گذشته در یک زمینه و متن مذهبی دید. در قرون میانه در اروپا نیز فیلسوفان و دانشمندان در صومعهها بود که بوجود آمدند. تعداد انبوه شرح حالهای تبتیها در تبعید انسان را شگفت زده میکند، چه توصیفاتی از شرح زندگانی خانمهای اشرافی یا مبارزین پیشین گروههای چریکی، کارمندان معمولی یا زندانیان سابق.
من نیز خودم را با مقالههایم بخشی از این سنت میدانم، چرا که راهبها همیشه متنها، تفسیرها و تاویلهایی مینوشتند. به عبارت دیگر شکلهای پیشینی و اولیه از همین مقالههای امروزی خود ما، هرچند با کمی تسامح. نوشتن و منتشر کردن در فرهنگ تبتی چیز تازهای نیست، بلکه همیشه وجود داشته است. با این وجود، ما نویسندگان جوان که میتوانیم با فراست و صداقت که اگر دردناک است اشکالی ندارد و یا اصلا باید دردناک باشد باید با واقعیت روبرو شویم و از اینترنت نیز به طور فعال بهره گیری کنیم.
ـ این رویارویی میان داوود و جالوت به کجا ختم خواهد شد؟
ـ من برای تمدن چین احترام بسیار زیادی قائلم، به ویژه برای ادبیات آن. یکی از الگوهای ادبی من نویسنده چینی Lu Xun است. ملت چین برای دهههای طولانی است که تحت فشار و سرکوب قرار دارد و چنان با آنها رفتار شده است که عملاً همدردی با دیگران از آنها گرفته شده و جای آن را نفرت، حسادت و بدخواهی گرفته است. جدا از آنچه در تبت روی میدهد ما باید وارد رویارویی با فرهنگ چین شویم، زیرا چین برای صلح جهانی نقش اساسی بازی میکند. آن قسم از ماتریالیسمی که در حال حاضر در چین مورد تجلیل قرار میگیرد با گذشت زمان تاثیر ویرانگری از خود به جای خواهد گذاشت. غرب نیز چین را برای منافع خود مورد بهره برداری قرار میدهد که این نیز باید خاتمه یابد.
مسئله مهم این است که باید این پرسش مطرح شود که ملت چین چه میخواهد. همه چینیها که نمیتوانند میلیاردر شوند و حتی بهترین دستمزدها هم نمیتواند جبرانی باشد برای هوای آلودهای که تنفس میکنیم و آب مسمومی که مینوشیم. در چین همه چیز باید دوباره به حالت تعادل آورده شود. اما این دستگاه بسیار عظیم حکومتی چگونه میخواهد بر تمامی این مشکلات غلبه کند؟ در واحدهای کوچک بسیار بهتر از این میتوان بر مشکلات غلبه کرد. دولتهای ایالتی باید تقویت شوند و چین میتواند به عنوان یک ساختار فرهنگی این واحدها را در خود بگنجاند. و آنگاه چین میتواند دوباره بر ارزشهای فرهنگی خودش تامل کند و بیش از این به نقشی که فعلا به عنوان یک ابر قدرت اقتصادی در صحنه جهانی به عهده گرفته تقلیل نخواهد یافت.
iran-emrooz.net | Sun, 06.04.2008, 21:13
وداع با دالایی لاما
لوئیز بایارد / برگردان: علیمحمد طباطبایی
از اوضاع و احوال این چند هفته چنین به نظر میرسد که دالایی لاما هم باید به دنبال یک مشغولیت جدید برای خود باشد. تظاهرات خشونتآمیز تبتیها بر ضد حاکمیت چین باعث به راه افتادن واکنشهای متقابل دولت چین شده است. صدها نفر از کسانی که گفته میشد در تظاهرات شرکت داشتهاند به زندان افتادهاند. تبتیهای درتبعید از سازمان ملل درخواست بررسی جنایتهای فعلی و پیشین دولت چین را نموده و فریادها برای تحریم بازیهای المپیک تابستانه پکن بلندتر میشود.
وضعیت فعلی بسیار حساس است و میتواند هرلحظه وخیمتر شود، درحالی که رهبر دینی تبت مانند سابق همچنان بر روی راه میانه تاکید دارد و هم رفتار تظاهرکنندگان را تقبیح میکند و هم نیروهای پلیس چینی را. و همه اینها در حالی است که حکومت چین از این که دالایی لاما را به عنوان باعث و بانی این شورشها معرفی کند خسته نمیشود. و هر روز روشنتر میشود که افراط گرایان جوان تبتی تاچه اندازه اندک علاقمند نقطه نظرت دالایی لاما هستند.
آینده تبت و مردمش شاید دیگر در دستان دالایی لاما قرار نداشته باشد و این ممکن است بتواند برای آن که سرنوشت این بخش از جهان از آنچه بسیاری از دوستداران تبت تصور میکنند تحول خجستهتری را از سر بگذراند، کمک موثری باشد. در سالهای گذشته دالایی لاما پیوسته از استعفای خود سخن گفته و حتی به طور تلویحی اشاره کرده است که شاید این زندگی فعلی او در این جهان مطابق با عقاید بودائیان، آخرین مرحله از زندگی او باشد.
هنگامی که دالایی لاما از میان عینکش ما را با نگاه گرمی نظاره میکند انسان به سهولت نظرات نه چندان وسوسه انگیزش را فراموش میکند: حمایت او از سلاحهای اتمی هند و این واقعیت که او از تروریستهای ژاپنی کمک مالی دریافت کرده بود. انسان حتی چنانچه در برابر او از خود بیخود شود، شاید بپندارد که او جهان را تغییر داده است.
اما این واقعیتی انکار ناپذیر است که یکی از بزرگترین مراکز بودایی در برابر چشمان او عملاً از نقشه جهان حذف گردید. دولت در تبعید تبت را هیچ کدام از کشورهای دیگر به رسمیت نشناختهاند و پس از سالیان دراز از سیاست سازگاری و انفعال او، اکنون اشغال کنندگان حتی میلیمتری هم عقب نشینی نکردهاند.
دالایی لاما خواستار یک کشور تبتی جداگانه نیست، بلکه در پی همزیستی مسالمت آمیز با چین است هرچند نباید این شکست را تنها در کارنامه یک نفر جستجو کرد. میتوان گفت که تبت از همان لحظهای محکوم به زوال گردید که ریچارد نیکسون و مائوتسه تنگ در ۱۹۷۲ به یکدیکر دست دوستی دادند یعنی شناسایی رسمی جمهوری خلق چین توسط ایالات متحده آمریکا. شاید هم البته کاملا بیاهمیت باشد که دالایی لاما پاسخی در این مورد دارد یا نه و اگر دارد، چیست: هرچقدر او کلیتر و مبهمتر سخن میگوید ما هم بیشتر او را تحسین میکنیم.
علت آن البته میتواند این باشد که او از ما توقع چندانی ندارد. برای مخاطبین غربی در پیام او چیزی بیشتر از یک اندرز انسانی نمیتوان یافت: مهربان باشید و سعادتمند زندگی کنید. هیچ گونه وابستگی بخصوص ایمانی از طرف او درخواست نمیشود، حتی به نظر میرسد که ایمان واقعی آنقدرها هم برای او اهمیت ندارد. او از کسی نمیخواهد که [برای استقلال تبت] جان فشانی کند. همین که پرچم «تبت آزاد» جلوی یکی از سفارتخانههای چین به اهتزاز درآورده شود کفایت میکند. همه آنچه او از شش میلیون جمعیت تبت که زیر یوغ چینیها زندگی میکنند میخواهد چیز زیادی نیست. اما وقتی خود او جمهوری خلق چین را بخشیده است دیگران چه میتوانند بکنند؟ وی میگوید: «دشمنان واقعی ما همان عادتهای زشت ما هستند که ما را به این اندیشه وامیدارند که ما دشمنانی هم داریم ... وحشتی که ما از سر میگذرانیم را خودمان بوجود آوردهایم».
لیکن با تمامی احترامی که برای او قائلیم و با عرض پوزش از پیش داوریهای غربیام آنچه او میگوید سزاوار بدترین واکنشهای ما است! و شاید درواقع نوعی توهین به تمامی قربانیان بیگناه رژیم ترور چینی. آیا دالایی لاما جرئت آن را دارد که اندرزهای خردمندانهاش را برای میلیونها مردم تبت صادر کند که در پی تهاجم نیروهای چینی به قتل رسیدهاند؟ تمامی آن انسانهایی که مورد تجاور قرار گرفته، با شک الکتریکی شکنجه شده و عقیم گردیدهاند؟ و در باره آن والدین تبتی چه باید گفت که مجبور به ابراز احساسات شده بودند آنهم در همان حالی که کودکانشان را در برابرشان اعدام میکردند؟ اگر آنچه دالایی لاما موعظه میکند به راستی بودیسم است، آنگاه این پرسش در ذهن انسان مطرح میشود که آیا واقعاً یک راهب فرد مناسبی برای ایجاد تحول سیاسی در یک جهان خطرناک و بغرنج است؟
در این میان به نظر میرسد که بعضی از طرفداران او دچار تردید شدهاند. یک راهب ۲۸ ساله از کاتماندو به یک گزارشگر تلویزیونی گفته بود: «من تبتی هستم اما هرگز آنجا را ندیدهام. تمام عمر خود را به تظاهرات پرداختهام. اما پس از این همه سال به چه چیزی رسیدهایم»؟ نویسنده تبتی جامیانگ نوربو میگوید: «هیچ کس راه آشتی جویانه را جدی نمیگیرد. این دیگر ارتباطی با پرهیز از خشونت ندارد، بلکه چیزی جز سیاست مماشات نیست».
ما البته میتوانیم تصور کنیم که دالایی لاما به این سخن چگونه پاسخ میداد: «تغییرات به کندی روی میدهند. دولتها از این هم آهستهتر تغییر میکنند». بسیاری از مردم تبت نمیتوانند تا این اندازه خوشبین باشند. انسان تعجب میکند که دالایی لاما تا چه اندازه میتواند پیوسته مطمئن باشد. البته او انسان خوبی است. او نیز مثل دیگران مشاهده میکند که موطنش از دست رفته است، جهان از این که مجموعهای صلح آمیز باشد بسیار فاصله گرفته و پیام شادی آورش به سهولت در روانهایی که بیش از همه به آن نیاز دارند جای نمیگیرد. پس از آن که او موفق به دریافت جایزه صلح نوبل گردید از خود پرسید: «آیا زحمات من کافی بوده است»؟ او با لحنی نه چندان دور از انتظار، سخن از آن گفت که در آینده تلاشهایش را کمی کاهش دهد و با آرامش بیشتری به مسائل بپردازد.
اگر چنین چیزی روی دهد در آن صورت فرصت آن را خواهیم داشت به این مسئله بپردازیم که دالایی لاما حقیقتاً چه نوع پدیدهای است. ما به خاطر میآوریم که او قبل از این که راهبها قداست را در او کشف کنند چه کسی بود: پسربچهای معمولی مانند بقیه کودکان دیگر. تصویری تکان دهنده از او وجود دارد که بلافاصله پس از کشف او گرفته شده و او در حالی نشان میدهد که درلباس بودایی همچون زره نشسته و به دوربین زل زده است. نقش خدا را بازی کردن برای یک کودک مسئولیت بسیار سنگینی است و چه وظیفه سنگینی برای یک پیرمرد که یک بازمانده است. در تمامی این سالها ما به سخنان او دل بستیم و هرکلمهای که از دهان او بیرون میآمد را موبه مو پذیرفتیم. اما چرا حالا نباید همین کار را کرده و دست از او برداریم تا به آرامش خود برسد؟
iran-emrooz.net | Sun, 06.04.2008, 19:10
رویارویی نهایی در تبت
وارن دبلیو اسمیت / برگردان: علیمحمد طباطبایی
در ۱۴ مارس آرامش آنجهانی شهر لهاسا، منطقه مقدسی در تبت توسط ناآرامیهای خیابانی و تیراندازی ماموران دولتی شکسته شد. جزئیاتی که باعث به راه افتادن این شورشها در شهری در تبت گردید که بیشترین جمعیت چینی تبارها را در خود جای داده است روشن نیست، اما گفته میشود که آغاز آن در مکانی نزدیک به معبد Ramoche بوده است و آنهم هنگامی که نیروهای امنیتی چینی اقدام به متوقف ساختن یک تظاهرات راهبها نمودند.
بدون توجه به جزئیات حادثه، فقط یک جرقه کافی بود تا باعث به راه افتادن جدی ترین اغتشاش در تبت از زمان شورشهای ۸۹ - ۱۹۸۷ شود، یا شاید از زمان شوش تبتیها در مارس ۱۹۵۹ که دالایی لاما را مجبور به ترک موطن خود نمود. دهم مارس سال جاری، ۴۹ مین سالگرد آن واقع بود که راهبها را از دیر بزرگ نزدیک لهاسا به برپایی تظاهرات روانه کرد که در پی آن بسیاری از آنها توقیف شده و در شهر تنشهایی بوجود آمد.
مقامات رسمی چین در حالی که بسیاری از رویدادهایی را که بعداً بوقوع پیوست انکار میکنند، بالاخره به وسعت و شدت شورشها اعتراف کردند: ۴۲۲ مغازه که در تملک چینی تبارها بود یا به طور کامل و یا تا حد زیادی در آتش سوختند. بیش از ۲۰۰ میلیون یوان (برابر ۲۸ میلیون دلار) خسارت وارد آمد، ۳۲۵ نفر زخمی و ۱۳ نفر کشته شدند که تمامی آنها چینی بودند. مقامات چین پذیرفتند که در میان تبتیها نیز افرادی به قتل رسیدهاند و ادعا کردند که نیروهای امنیتی خویشتن داری به خرج داده و حتی یک گلوله هم شلیک نکردهاند.
گزارش تبتیها که معتقد است دهها و بلکه صدها نفر تبتی در این تظاهرات کشته شدهاند این ادعای مقامات چین را رد میکند و مشاهدات توریستهای خارجی نیز حکایت از آن دارد که آنها صدای تیراندازیهای زیادی را شنیده و جسدهای تبتیهای بسیاری را که توسط نیروهای امنیتی به قتل رسیدهاند به چشم دیدهاند. چین مدعی است که « دارودستههای دالایی لاما » این درگیریها را سازمان داده، از پیش برنامه ریزی و به دقت طراحی کرده و در نهایت به راه انداختهاند که طی آنها در تلاش برای استفاده از بازیهای المپیک جهت تبلیغات برای استقلال تبت افرادی کتک کاری شده و اموال آنها غارت گردیده یا به آتش کشیده شده است. لیکن تنها سندی که چین در این خصوص ارائه میدهد دخالت و تظاهرات گروههای ناراضی تبتی در سراسر جهان در مراسمی مربوط به بازیهای المپیک بوده است.
این ادعا که از طرف چینیها خشونتی اعمال نشده است را رئیس تبتی به اصطلاح دولت مستقل تبت جاما فونستوک بیان کرده است، کسی که در زمان آن تظاهرات برای ملاقات با مقامات بالای دولت چین در گنگره خلق ملی در پکن بود. موضوع جالب توجه این که او در پکن باقی ماند در حالی که رئیس چینی حزب کمونیست در تبت یعنی زانگ کینگلی به منطقه بازگشت تا به اوضاع در هم ریخته آن ناحیه هرچه سریعتر رسیدگی کند.
فونستوک همچنین ادعا کرده است که ارتش آزادی بخش خلق برای درهم کوبیدن شورشها مورد استفاده قرار نگرفته، زیرا اصولاً مقامات چینی علاقهای ندارند اعتراف کنند که این ارتش در مسائل داخلی کشور به کار گرفته میشود، یعنی به همان نحوی که در شورشهای سال ۱۹۸۹ میدان تیان آن من به کار گرفته شده بود. فونستوک گفته بود که فقط پلیس امنیتی معمولی و پلیس مسلح خلقی مورد استفاده قرار گرفته است. هرچند کارشناسان نظامی که فیلمهای این رویدادها را مشاهده کردهاند گفتهاند که نوع خودروهایی که در سرکوب این تظاهارت به کار رفته بوده از نوعی است که فقط در اختیارارتش آزادی بخش خلق قرار دارد، هرچند که در فیلمها آرم و نشان مخصوص این ارتش مشاهده نمیشد یا قبلا از روی آنها پاک شده بود.
در پیامد شورشهای شهر لهاسا اغتشاشهای مشابهی در ولایتهای دیگر تبت نشین در چین به وقوع پیوست. البته مقامات چینی اعتراف کردهاند که در بعضی از این موارد نیروهای امنیتی « در دفاع از خود » مجبور به تیراندازی شدهاند که در نتیجه بعضیها به قتل رسیدهاند. به این ترتیب تعداد زیادی از نیروهای امنیتی چین به تمامی نواحی تبت نشینها وارد شده است.
مقامات چینی بارانی از تبلیغات به راه انداختهاند که در آنها از کشورهای دیگر خواسته میشود که به جای محکوم کردن چین در به راه افتادن این تظاهرات انتقادهای خود را متوجه دالایی لاما کنند و این که فقط چینیهای بیگناه بودند که در این شورشها صدمه دیدهاند. اما شواهد موجود حکایت از آن دارد که ناآرامیهای شهر لهاسا و نقاط دیگر انعکاسی از ناکامی و سرخوردگی مردم تبت طی سالهای طولانی سرکوب و نظارت مطلق چین است.
به نظر نمیرسد که این شرایط جدید بهبود یابد. برعکس چین اکنون گزارش میدهد که در حال حاضر مشغول جمع و جور کردن « تبهکاران » در سراسر تبت است و در نظر دارد که آنها را از جهت عقاید نادرست خود درخصوص آزادی و استقلال تبت آموزش مجدد دهد. رهبران جهان از چین خواستهاند که خویشتن داری به خرج داده و با دالایی لاما وارد گفتگو شود، لیکن هیچکدام از اینها به انجام نرسیده است.
در حالی که بسیاری در انتظار مرگ دالی لاما هستند، چین با این مرد ۷۲ ساله مدتها است که تظاهر به انجام گفتگو میکند، البته فقط به این دلیل که چهره مسالمت جویانه به خود بگیرد واز خشونتهایی جلوگیری کند که در چند هفته گذشته شاهد آنها بودیم. سوء نیت اتهامهای مقامات چینی بر ضد دالایی لاما و همینطور درخواست برای توقف فعالیتهای « ضد چینی » او که ظاهراً تمامی مسافرتهای بین المللی، ملاقات با شخصیتهای سیاسی برجسته و حتی وجود دولت درتبعید او را شامل میشود یک دیالوگ حقیقی را غیر ممکن میسازد.
رهبران سیاسی جهان تمایلی به تحریم بازیهای المپیک یا حتی به بایکوت مراسم افتتاحیه ندارند، مراسمی که منظور چینیها از آن نشان دادن «یک جامعه هماهنگ در جهانی هماهنگ» است و گویا در انجام این مراسم میتوان اقلیتهای خوشبخت در چین و از جمله تبنیها را مشاهده کرد. و این بار نیز همچون پس از قتل عام میدان تیان آن من به نظر میرسد که جهان روابط خوب اقتصادی و دیپلوماتیک با چین را به هر چیز دیگری ترجیح میدهد.
Showdown in Tibet by Warren W. Smith
Project syndicate 2008.
iran-emrooz.net | Sat, 29.03.2008, 7:25
نژاد، نژاد پرستی و سیاست
شهلا صمصامی
«براک اوباما» کوشید از ابتدای اعلام کاندیدایی خود برای ریاست جمهوری، خود را آمریکایی بخواند. تمام کوشش او بر این بود که موضوع نژادی اهمیت زیادی پیدا نکند. اوباما میخواست خود را کاندیدای همه مردم آمریکا معرفی کند، نه یک گروه و نژاد ویژه، ولی نامش و رنگ پوستش و مذهب پدرش، از همان روزهای اول مشکل آفرین شد. ابتدا در مجامع کنسرواتیوها مانند برنامههای رادیوئی و تلویزیونی مربوط به این گروه «اوباما» و مشروعیت او برای ریاست جمهوری مورد سئوال قرار گرفت و این زمزمهها به مجامع دیگر نیز نفوذ کرد. تا بالاخره با علنی شدن بخشی از سخنان کشیش کلیسائی که «اوباما» به آن تعلق دارد، مسائل نژادی بار دیگر در سطح وسیعی مطرح شد.
«اوباما» میدانست کشیشی که او را با کلیسا و خدا نزدیک کرده، خطبه عقدش را خوانده و دو فرزندش را غسل تعمید داده بود، میتواند برای او خطرناک باشد.
«جرمای رایت» Jeremiah Wright از بازماندگان جنبش حقوق مساوی برای سیاهان است که سالها در خطابههای خود نه تنها پیروان خود را دعوت به خدا، دین، امید و بخشش کرده بود، بلکه از عدم مساوات و رنج و درد سیاهان سخن گفته و در سخنانش به مسائل مهم سیاسی، اجتماعی پرداخته بود. مخالفان اوباما توانستند با دست یافتن به چند نمونه از سخنان تند و به نظر برخی توهینآمیز رایت موجی از خشم، عدم اطمینان و تردید در مورد «اوباما» بوجود آورند. چند نمونه از سخنان «رایت» که بطور وسیع در اینترنت و سپس در وسائل ارتباط جمعی پخش شد به نظر میرسد احساسات ضد آمریکائی را تبلیغ میکند. از جمله سخنان معروف «رایت» بعد از ۱۱ سپتامبر است که میگوید: «ما هیروشیما را بمباران کردیم، ناکازاکی را بمباران کردیم، ما تعداد بسیار زیادتری از آنهایی را که در نیویورک کشته شدند، بمباران کردیم. ما از تروریسم دولتی، علیه فلسطینیها و سیاهان آفریقای جنوبی پشتیبانی کردیم و حالا بر آشفتهایم زیرا آنچه که در خارج از اینجا انجام دادیم به در خانهمان آمده است».
در سال ۲۰۰۳ «رایت» در مورد ظلم سیاهان گفت: «دولت به آنها (سیاهان) مواد مخدر میدهد، زندانهای بزرگتر میسازد و آنوقت میخواهد ما بخوانیم خداوند به آمریکا برکت بدهد، نه نه خداوند آمریکا را لعنت کند. این چیزی است که در انجیل آمده برای کشتن انسانهای بیگناه».
در مورد «اوباما» در دسامبر گفت: «براک میداند معنی سیاه بودن چیست. او میداند زندگی در یک کشور و فرهنگی که توسط سفید پوستان ثروتمند کنترل میشود یعنی چه. «هلری» هرگز این را نمیداند. «هلری» هرگز یک سیاه زنگی Neger نامیده نشده است».
نمیتوانم طرد کنم
جنجالی که با پخش برگزیدهای از سخنان «رایت» بوجود آمد، باوجودی که «رایت» هم اکنون بازنشسته است، «اوباما» را مجبور کرد با قاطعیت اعلام کند که با این نوع سخنان و نظرات تند و غیرمنطقی «رایت» مخالف است. با ادامه جنجال و انتقاد که چرا «اوباما» سالها پیش این کلیسا را ترک نکرد، بالاخره «اوباما» سخنرانی مفصلی ارائه داد.
سخنرانی «اوباما» تحت عنوان «یک وحدت کامل» در «فیلادلفیا» نزدیک به تالار استقلال برگزار شد. در این سخنرانی، «اوباما» بجای این که از خود به مناسبت دوستی و نزدیکی با کشیش «رایت» دفاع کند، موضوع اصلی صحبتش را در زمینه نژاد و نژاد پرستی در آمریکا انتخاب کرد. «اوباما» در مورد کلیسایی که به آن تعلق دارد گفت:
«این کلیسا مهربانی و بیرحمی، شعور بسیار و نادانی تکان دهنده، مبارزات و موفقیتها، عشق و تلخی و تعصبات که مجموعاً تجربهی سیاه بودن در آمریکا است را در خود دارد. این شاید بتواند رابطهی مرا با کشیش «رایت» توضیح دهد. با همه نواقصی که دارد، او مانند یکی از افراد خانواده من بوده است. او ایمان مرا محکمتر کرد. من نمیتوانم کشیش «رایت» را طرد کنم همانطور که نمیتوانم جامعه سیاهپوست را رها کنم. نمیتوانم کشیش «رایت» را طرد کنم و نه مادر سفید پوست خود را، زنی که مرا بزرگ کرد، بارها از خود گذشتگی نشان داد، زنی که مرا بیش از هر چیزی در این دنیا دوست داشت، ولی در عین حال یکبار اعتراف کرد که از مردان سیاهی که از کنارش میگذرند میترسد. بیش از یکبار نظرات نژادپرستانهی او احساس حقارت در من بوجود آورد. این افراد، بخشی از من هستند و آنها بخشی از آمریکا، کشوری که من به آن عشق میورزم».
«اوباما» در مورد جنجالی که بوجود آمده گفت: «ما میتوانیم سخنان کشیش «رایت» را در تمام کانالهای تلویزیونی هر روز تکرار کنیم و از حالا تا زمان انتخابات در مورد آن صحبت کنیم و آن را تنها سئوال در این مبارزهی انتخاباتی قرار دهیم، که آیا مردم آمریکا فکر میکنند من از سخنان توهینآمیز «رایت» پشتیبانی میکنم. میتوانیم گمان ببریم که در انتخابات عمومی همه مردان سفید پوست به سوی «جان مک کین» خواهند رفت، صرفنظر از این که چه سیاست و برنامههایی داشته باشد. ما میتوانیم چنین کنیم، ولی اگر این کار را ادامه دهیم من به شما میگویم که در انتخابات بعدی ما همچنان در مورد مسائل منحرف کننده صحبت خواهیم کرد و هیچ چیز تغییری نخواهد کرد. این یک انتخاب است. یا در این لحظه، در این انتخابات ما میتوانیم گرد هم آئیم و بگوئیم «این بار نه». آمریکا میتواند تغییر کند. این اصالت واقعی این ملت است. آنچه که تا کنون به آن دست یافتهایم به ما اجازه میدهد و امید بیباکانه برای آنچه که ما میتوانیم و باید در آینده به دست آوریم».
خشم سیاهان
سخنان «اوباما» در مورد نژاد و نژادپرستی در آمریکا با استقبال بسیاری روبرو شد. روشنفکران، استادان دانشگاه و مفسرانی که کمتر در رسانههای گروهی آزادانه در این مورد صحبت و بحث میکردند، فرصت یافتند تا این مسئله بسیار مهم و پیچیده را با شفافیت بیشتری مطرح کنند. «اوباما» در سخنان خود اشاره به خشم سیاهپوستان کرد.
«اِرن آبری کپلَن» Erin Aubry Kaplan یکی از نویسندگان بخش ویرایش «لوس آنجلس تایمز» به این موضوع اشاره کرده و نوشت: «فکر میکنم آنچه که مخالفان «رایت» دوست ندارند، این واقعیت است که او خشمگین است. اگر چه من با همه عقاید و سخنان او موافق نیستم، ولی من خشم او را که ناشی از یک عصبانیت کلی در مورد شرایط سیاهان در آمریکاست میفهمم. شرایطی که «رایت» میگوید هر روز با آن سر و کار دارد. این درست همان چیزی است که غالب سیاهانی که من میشناسم باور دارند. ولی بر عکس «رایت»، سیاهان دیگر به نظر عصبانی نمیآیند زیرا با خشم، ما سیاهان نخواهیم توانست چه از نظر احساسی، چه شرایط دیگر، به زندگی ادامه دهیم. چیزی که برای ما شفافیت کامل دارد به نظر سفید پوستان زننده و نا معقول میآید. عجیب این است که ما در جامعه و فرهنگی زندگی میکنیم که افراد دست راستی مانند «راش لیمبا» Rush Limbough و «دان ایموس» Don Imus پولهای هنگفتی میگیرند که در برنامههای رادیویی خود خشمگین باشند. ولی البته خشم سفید بطور کلی بنظر قابل قبول میآید و آمریکاییها تقریبا ظرفیت بینهایتی برای بخشش این خشم دارند. این شخصیتهای دست راستی بارها نظرات نژادپرستانه ابراز کرده و به سیاهان حتی به «اوباما» توهین کردهاند ولی سر و صدای زیادی نشده و خشم سفید پوستان در لباس روشنفکری توجیه شده است. در حالی که به خشم سیاهان هرگز رنگ روشنفکری داده نمیشود. به این ترتیب در مجامع عمومی جایی برای ابراز آن نیست. مهم است که بدانیم حتا «مارتین لوتر کینگ» که طرفدار صلح و مبارزات صلح آمیز بود، بیشتر از اوقات خشمگین بود».
«اِلیس کاس» یکی دیگر از مفسران سیاهپوست در مقالهای در «نیوزویک» به خشم سیاهان و زخمهایی که هنوز از زمان بردگی وجود دارد، اشاره میکند و بردگی را گناه بزرگ آمریکا مینامد. «الیس کاس» میگوید: «اوباما بسیار کوشید روی موضوعاتی مانند بیمه بهداشتی، اقتصاد و خروج از عراق تکیه کند، ولی رنگ پوست «اوباما» بالاخره بر موضوعات دیگر غلبه کرد. جالب است که در آمریکا «اوباما» همواره بهعنوان یک مرد سیاهپوست که مادرش سفید است تعریف شده، نه بعنوان یک مرد سفید با پدر سیاهپوست».
سخنرانیهای تاریخی
در تاریخ سیاسی آمریکا چندین سخنرانی بسیار مهم وجود دارد که مسیر این جامعه را تغییر داده است. مانند «مارتین لوتر کینگ» که در سخنرانی هیجانانگیز و ابــدی خود بنام «من آرزویی دارم» I have a dream رویای حقوق مساوی سیاهان را به واقعیت تبدیل کرد.
«تیم راتن» Tim Rutten یکی از نویسندگان معاصر در مقالهای در «لوس آنجلس تایمز» سخنرانی اخیر «اوباما» را با سخنرانی «ابراهام لینکن» مقایسه میکند و مینویسد: «۱۵۰ سال پیش در ماه جون یک وکیل باریک اندام از «ایلینوی» که به تازگی وارد سیاست شده بود، سخنانی ایراد کرد که نمونه گفتمان در مورد مسائل نژادی را در آمریکای آن روز تغییر داد. این وکیل «آبراهام لینکلن» بود که با سخنرانیش تحت عنوان «خانهی شکاف برداشته» House Devided کاندیدایی حزب جمهوریخواه را برای سنای آمریکا پذیرفت. اگرچه او در انتخابات برنده نشد، ولی این سخنرانی، بحث در مورد بردگی را تغییر داد و دو سال بعد «لینکلن» به کاخ سفید رفت.
«جان کندی» در سال ۱۹۶۰ در مورد کاتولیک بودن خود سخنرانی ارائه داد که موضوع مذهب و سیاست را برای همیشه در این کشور تغییر داد. سخنرانی سناتور «اوباما» یک وکیل باریک اندام از «ایلینوی» نمونه دیگری از چنان خطابههایی بود که ماندنی است. همچنانکه «کندی» در ۱۹۶۰ میبایست موضوع کاتولیک بودن خود را بنحوی مطرح کند، «اوباما» نیز میبایست به سئوال نژادی در این مبارزات انتخاباتی بپردازد. یکی از مفسران سیاسی در تلویزیون این سخنرانی را فرهیختهترین سخنرانی در مورد نژاد و سیاست نامید. نکته بسیار مهم این بود که به عکس «کندی» که یک گروه از نویسندگان ماهر در اختیار داشت، «اوباما» مانند «لینکلن» تمام سخنرانی را خودش نوشته بود.
نکته مهم و اساسی در مورد سخنان او این بود که از آمریکاییها سیاه و سفید خواست که کمبودهای یکدیگر را بویژه در مورد نظراتشان در مسائل نژادی بپذیرند. «اوباما» گفت: «در چنین پذیرشی نهال یک وحدت کاملتر کاشته شده و این کشور بزرگ با عیوب ویژه اش بجلو خواهد رفت».
در ابتدای سخنرانی، «اوباما» اشاره به قانون اساسی آمریکا میکند که اگر چه مانند ایدهی «گناه بزرگ» Original Sin موضوع بردگی در این قانون وجود دارد، ولی در عین حال بر اساس همین قانون، وعدهی آزادی، عدالت و وحدتی که میتواند و باید طی زمان کاملتر شود به ملت داده شده است. ریشه مذهبی گناه بزرگ که موجب سقوط آدم و رانده شدنش از بهشت گردید، نشان دهندهی طبیعت غیر کامل بشر است. «اوباما» با استفاده از این نظریه به خود و میراث نژادی و فرهنگی مخلوطش اشاره کرد. فرزند یک مرد سیاهپوست مهاجر از آفریقا با مادر سفید پوست که توسط مادر بزرگ سفید پوستش بزرگ شد. «اوباما» این پیام را میدهد که به جهت موقعیت ویژه اش هم سیاهان و هم سفید پوستان را میفهمد. نظر «اوباما» این است که خشم سیاهان موجب نگرانی سفید پوستان و بیزاری آنها است که در نتیجه مایهی رنج سیاهان میشود.
سخنان «اوباما» بنظر بسیاری برای نخستین بار موضوعی را که در خفا باعث تنش در این جامعه بود، بعنوان یک کاندیدای ریاست جمهوری آشکارا باز کرد. اختلاف بین سیاه و سفید و ظلم تاریخی سفید پوستان علیه سیاه پوستان از مسائل عمدهای است که هنوز در این جامعه حل نشده و زخمهای عمیقی است که باید بنحوی التیام یابد.
کاندیدایی «اوباما» بار دیگر این فرصت را بوجود آورده است که آمریکا به ارزیابی گذشته این جامعه و تبعیضات تاریخی علیه سیاهان بپردازد.
iran-emrooz.net | Tue, 25.03.2008, 9:09
اروپای متفاوت سال ۱۹۶۸
جان اسکورزینسکی / برگردان: علیمحمد طباطبایی
در پاریس، برلن غربی، لندن و رم ویژگی بهار ۱۹۶۸ تظاهرات دانشجویی بر علیه جنگ ویتنام بود. در ورشو نیز دانشجویان دست به تظاهرات زدند، اما اهداف آنها همان نیت همانندهای خود در غرب نبود. لهستانیهای جوان به خیابانهای ورشو نریختند تا شعار «هو، هو، هوشی مین» را در همبستگی با ویتکنگها سردهند، بلکه قصد آنها دفاع از آزادی و فرهنگ کشور خود در برابر یک حکومت سرکوبگر کمونیستی بود.
لهستانیهای جوان به جای استفاده از نام «هو» در شعارهای خود، در کنار تندیس یادبود آدام میچکیویتس دستههای گل قرار دادند، شاعری از قرن نوزده که درامی از او به نام «شب نیاکان» که در ستایش از مبارزه برای آزادی نوشته شده بود در آن زمان به عنوان اثری مخرب و ضد شوروی تشخیص داده شده و اجرای آن در تئاتر ملی ورشو به دستور دولت متوقف گردید.

اینها فقط چند تایی از تفاوتهایی بود که در آن بهار شورشی میان دانشجویان غربی و اروپای شرقی در ۴۰ سال پیش از این وجود داشت. اما علیرغم این که هر دو شورش توسط نسل مشابهی از جوانان در دو سوی پرده آهنین به انجام رسید و شکلهای مشابهی از تظاهرات و تحصنهای خیابانی را به خود پذیرفت، لیکن تفاوتها میان آنها از شباهتهایشان به مراتب بیشتر بود.
این البته شرایط و موقعیتها بودند که باعث این تفاوتها شدند. نقطه عزیمت و وضعیت موجود که دانشجویان غربی در آن قرار داشتند، آزادی بیان و آزادی اجتماعات، پلورالیسم ایدئولوژیک و یک نظام سیاسی دموکراتیک بود. تمامی اینها اما برای همقطاران آنها در اروپای شرقی چنان اهداف بعید و دور از دسترس به نظر میرسید که تصور نمیشد هرگز بتوانند تحت شرایط موجود به آنها برسند.
دانشجویان غربی و آمریکایی که از زندگی مصرفی در نظام سرمایهداری، آنچه به تمامی گوشه و کنار جوامع آنها نفوذ کرده بود، ناخرسند بودند، نظام را از مواضع چپ افراطی مورد حمله قرار دادند. دانشجویان لهستانی، چکسلواکی و یوگوسلاو تظاهرات خود را متوجه دیکتاتوری کمونیستی کردند که در حال ربودن آزادیهای اساسی مدنی از جوامع آنها بود. برای دانشجویان معترض غربی تهدید و خطر اصلی امپریالیسم غرب بود که به دلیل جنگ «کثیف» ویتنام سرزنش میشد. برای دانشجویان لهستانی و دیگر همقطاران آنها از اروپای شرقی تهدید اصلی امپریالیسم شوروی بود خطری که به زودی با درهم شکستن بهار پراگ توسط برژنف خود را به روشنی نشان داد. در حالی که دانشجویان غربی خواهان یک انقلاب بودند، همتایان شرقی آنها هرچند نه با گستاخی فقط خواهان آن بودند که مقامات بالای کشور از قانون پیروی کنند.
تظاهرکنندگان در خیابانهای ورشو فریاد میزدند «مطبوعات دروغ میگویند» و روزنامههایی که زیر نظارت حکومت قرار داشتند را به آتش میکشیدند. برای رهبر حزب لهستان ولادیسلاو گومولادیسلاو گومولکا و دیگر کمونیستهای بیشرم، مطبوعات آزاد چیزی بیشتر از انحرافات بوژوازی نبودند. درهمان بهار تظاهرکنندگان در پاریس اتوموبیلها را در مخالفت با سبک زندگی بورژوازی به آتش میکشیدند.
آنچه انسان میبیند معمولا به این بستگی دارد که در کجای جهان نشسته است. در حالی که دانشجویان در پاریس و برکلی به علوم دانشگاهی پشت کردند، هم سن و سالهای آنها در ورشو و دیگر شهرهای لهستان دردفاع از نقش مرسوم دانشگاه و استقلال آن دست به تظاهرات زدند و توسط بسیاری از استادان خود مورد حمایت قرار گرفتند. برخلاف آنچه در غرب میگذشت مناقشههای میان نسلی در مسائل سال ۶۸ لهستان نقشی نداشتند. نویسندگان و محققین دانشگاهی که توسط سانسور نمایشنامهی میچکیویتس و فرهنگ ملی به خشم آمده بودند به تظاهرات جوانان پیوستند.
جنبش دانشجویی در لهستان طی تظاهرات در دانشگاه ورشو در ۸ مارس ۱۹۶۸ ویژگی یک جنبش مردمی را به خود گرفت. دانشجویان در حمایت از دو نفر از همقطاران خود که به علت شرکت در تظاهراتی در برابر تئاتر ملی اخراج شده بودند به همدیگر دست اتحاد دادند. یکی از آن دو نفر آدام میشنیک بود که برای مدتها به عنوان زندانی سیاسی در حبس بود و سپس به استراتژیست سیاسی نهضت همبستگی در دهه ۱۹۸۰ تبدیل گردید.
تظاهرات مسالمت آمیز با شدت و خشونت هرچه تمامتر توسط نیروهای پلیس و لباس شخصیهای داوطلب حزبی از هم پاشیده شد. هرگز کمترین تلاشی برای گفتگو به انجام نرسید. با زیر پا گذاردن سنت بسیار دیرینه استقلال دانشگاهها پلیس وارد محوطه دانشگاه شد، دانشجویان را مورد ضرب و جرح قرار داد و تعداد زیادی بازداشت شدند. در واکنش به این اقدامات موجی از تظاهرات در سراسر دانشگاههای تمامی کشور به راه افتاد که در بیشتر آنها نیز کارگران جوان شرکت میجستند.
دروغگویی درمطبوعات کمونیستی، که معنای تظاهرات را وارونه جلوه میداد و حمله به رهبران دانشجویی آتش خشم مخالفین را مشتعلتر ساخت. حزب دوباره تبلیغات یهودستیزانه را متداول کرده و تبار یهودی بعضی از رهبران دانشجویی را بهانه قرار داد.
اقدامات خصومت انگیزی که به دنبال آمد تاییدی بر نهایت فقدان آزادی بیان در کشور بود. درخواست لغو سانسور یکی از اولین شعارهای سیاسی در ناآرامیهای مارس ۶۸ لهستان بود. درخواست برای آزادی اجتماعات و حق برگزاری آنها نیز به دنبال آمد.
اساساً تظاهرکنندگان درخواستی برای انتخابات آزاد مطرح نکردند. آنها از این جهت واقع بین بودند. آنچه آنها طالبش بودند درجه معینی از نظارت مدنی و مردمی بر مقامات بالای کشور بود، چه در بخش سیاسی و چه اقتصادی. یکی از شعارهای آنها این گونه بود: «نان بدون آزادی بیمعنا است».
پس از ۱۹۶۸، تظاهرکنندگان دانشجو در کشورهای غربی به مرور وارد به تشکیلات سیاسی و روشنفکری کشورهای خود شدند، در حالی که مخالفین لهستانی در زندان و تبعید باقی ماندند. هزاران نفر از دانشگاهها اخراج شده و برای ۸۰ نفر از زندانیان محاکمههای سیاسی ترتیب داده شد. مقامات کشوری همچنین استادانی را که دانشجویان را حمایت کرده یا بر روی آنها تاثیر گذارده بودند اخراج کردند. تیرهترین واکنش رژیم یعنی یک تصفیه یهودستیزانه منجر به مهاجرت بیش از ده هزار انسان گردید، کسانی که بدون تردید از حق شهروندی خود محروم شده بودند.
تظاهرات بهار ۶۸ که بسیاری در غرب آنها را با علاقه به خاطر میآورند، به نتایج کاملاً متفاوتی رسید. افراط گرایی ضد سرمایهداری، بسیاری از تظاهرکنندگان غربی را به سوی منتهاالیه چپ کشاند، دموکراسی لیبرال را غیر قابل طرح اعلام نموده و در بعضی موارد به تروریسم رسید. تحول ایدئولوژیک دانشجویان لهستانی به مسیر متفاوتی رفت از تلاش برای «بهبود» سوسیالیسم به نام مارکسیسم «ناب» به سوی مخالفت ضد تمامیتخواهانه و ساختن یک جامعه مدنی آزاد حرکت کرد.
به زندان افتادن و در زندان ماندن، تحول رزمندگان مارس ۶۸ را تکمیل نمود و آنها را از توهمات خود دور نمود. در دهه ۱۹۷۰ آنها بزرگترین مرکز مخالفت در «اردوگاه» سوسیالیستی را ایجاد کردند. نهضت همبستگی از دهه ۱۹۸۰ و سرنگونی مسالمت آمیز کمونیسم در درجه اول حاصل کار و تلاش همین نسل بود. این تنها پایان مناسب برای مسیری بود که در ۱۹۶۸ آغاز گردید و زیر نام میشنیک به پیش رفت.
The Other Europa’s 1968 by Jan Skorzynski.
Project Syndicate 2008.
iran-emrooz.net | Fri, 21.03.2008, 12:31
آزادی و موسیقی
یان بوبوما / برگردان: علیمحمد طباطبایی

کره شمالی که به طور رسمی جمهوری دموکراتیک خلق کره نامیده میشود، یکی از مستبدانهترین، بستهترین و شرورانهترین دیکتاتوریها است و شاید آخرین نمونهی زنده از تمامیتخواهی ناب است، که در آن حکومت بر هرجنبهای از زندگی انسان نظارت دارد. آیا یک چنین مکانی جایگاه مناسبی برای اجرای موسیقی توسط یک ارکستر غربی است؟ آیا میتوان ارکستر فیلارمونیک نیویورک را به تصور درآورد که با تشویق و ابراز احساسات بسیار در پیون یانگ برای سرگرمی استالین یا هیتلر به اجرای برنامه بپردازد؟
تمامی نظامهای توتالیتر با هم یک نقطهی اشتراک دارند: درهم شکستن تمامی شکلهای اظهار و ابراز وجود سیاسی مگر تملق از خود رژیم، که باعث میشود هرچیزی جنبه سیاسی پیدا کند. در کره شمالی چیزی به عنوان ورزش یا فرهنگ غیرسیاسی وجود ندارد. بنابراین تردیدی وجود ندارد که دعوت از ارکستر فیلارمونیک نیویورک به معنای صیقل دادن اعتبار و جایگاه رژیمی بود که توسط «رهبر عزیز» کیم جونگ ایل حکومت میشود، کسی که جایگاهش چنان نازل است که حتی در کشور همسایه چین نیازمند هرنوع برق انداختنی است که برایش ممکن باشد.
مصاحبه با بعضی از نوازندگان ارکستر نیز آگاهی بر این موضوع را فاش میسازد. یکی از نوازندگان ویولون ظاهراً گفته است که «بسیاری از ما اعتقادی به این نظریه نداریم که موسیقی از سیاست فراتر میرود ». این خانم نوازنده مطمئن بود که «اجرای این کنسرت از طرف پیونگ یانگ و دولت خود ما مورد سوءاستفاده قرار گرفته تا بعضی امتیازات سیاسی به دست آید». رهبر ارکستر لورین مازل که اجراهایی از واگنر، دووژاک، گرشوین و برنشتاین را انتخاب کرده بود، کمتر بدبین بود. او گفت که «کنسرت تاثیر خودش را میگذارد» و بر جامعه کره شمالی اثرات مثبت خواهد داشت.
خب جز آن، چه میتوانست بگوید؟ اما آیا ممکن نیست که حق با او باشد؟ هیچ کس حتی خود مازل وانمود نمیکند که یک کنسرت توسط ارکستر بزرگ غربی میتواند یک دیکتاتوری را از بین ببرد، لیکن سوء ظن و نگرانی حاکمان مستبد در مورد قدرت مخرب موسیقی به «جمهوری» از افلاطون باز میگردد. در دیدگاه افلاطون موسیقی اگر به دقت تحت نظارت قرار نگیرد عواطف و احساسات را مشتعل میسازد و میتواند انسانها را سرکش و غیرقابل کنترل کند. او میخواست که ابراز موسیقیایی به صداهایی محدود شود که منتقل کننده هارمونی و نظم است.
این بیش و کم همان خطی است که مستبدین نیز خواهان انجامش بودند. رژیم (diet) موسیقیایی تجویز شده و رسمی در کره شمالی از سرودهای میهن پرستانهی حزب کمونیست تشکیل میشود. از قصیدههایی در مدح «رهبر عزیز» ، پدرش رهبر عظیم شان کیم ال سونگ و روح قهرمانانه مردم کره. تقریباً هیچ چیز دیگر اجازه داده نمیشود مگر در حریم خلوت خود رهبران. پسر رهبر عزیز کیم جونگ سول گفته میشود که از علاقمندان و طرفداران جدی اریک کلاپتون است. در حال حاضر دعوتی برای این ستاره موسیقی راک بریتانیا جهت اجرای کنسرت در کره شمالی ارسال شده است، آنچه حقیقتا باید گفت که موردی بسیار نوظهور است.
در دیکتاتوریهای کمونیستی موسیقی راک شدیداً محدود بود و تحت نظارت قرار داشت، همان حالتی که موسیقی جاز در آلمان نازی داشت، و آنهم به همان دلایلی که پیشتر از افلاطون شنیدیم: احساسات و عواطف خارج از کنترل به عنوان تهدیدی در برابر نظم مطلق کشور نگریسته میشد. دقیقاً به خاطر همین بود که موسیقیهای «ممنوع شده» جنبهی سیاسی پیدا میکردند. جوانان ضد نظام در آلمان هیتلری یا اصطلاحاً «جوانان اهل ریتم» به طور پنهانی به موسیقی جاز گوش میدادند.
جو چکسلواکی در ۱۹۶۸ توسط آواهای وارداتی از گروههای رولینگ استونز و Mothers of Invention به رهبری فرانک زاپا اشباع شده بود. پس از آن که تانکهای شوروی به بهار پراگ خاتمه دادند یک پلیس روس جوانی چک را مورد تهدید قرار داده بود که «چنان کتک میخوری که موسیقی زاپا بالا بیاوری».
واسلاو هاول یکی از طرفداران زاپا بود و به همین ترتیب یک گروه موسیقی راک چک به نام «انسانهای پلاستیکی گیتی» که چنان ماموران عقیدتی سیاسی را به خشم آورد که اعضای آن به زندان انداخته شدند نه به این خاطر که مشغول فعالیت سیاسی شده بودند، بلکه از این جهت که به سخن میلان هلاوسا خوانندهی آن گروه، «ما میخواستیم همان کاری را که خود میپسندیدیم انجام دهیم».
و این هم البته همان مسئله اصلی بود. هلاوسا و طرفداران مو بلندش که در اثر درخشان هنری از تام استوپارد با عنوان «راک ان رول» جاودانه شد، به هیچ وجه نمیخواستند که حکومت جشن آنها را ضایع کند. آنها هیچ اهمیتی به آنچه ماموران عقیدتی سیاسی به آن میاندیشیدند نمیدادند. آنها میخواستند که همراه با موسیقیهایی که خودشان دوست داشتند برقصند.
البته روشن است که دووژاک و واگنر، زاپا و رولینگ استونس نیستند. و اگر کلاپتون واقعاً به عنوان میهمان حکومت به پیونگ یانگ بیاید، نمیتواند احتمالاً به اندازه کافی در خیابانها برای خود طرفدار جمع کند تا از عهده زدن جرقه شورش برآیند. هنگامی که در نهایت گروه رولینگ استونس در ۲۰۰۳ در چین برنامه اجرا کرد، آنها پذیرفتند که بعضی از قطعههای بیپردهتر خود را از برنامه حذف کنند، زیرا به عقیده ترتیب دهندگان محلی، «میان فرهنگ چین و غرب بالاخره تفاوتهایی وجود دارد» و البته آنها هم قصد آن را نداشتند که کاری برخلاف دولت چین انجام دهند.
با این حال نمیتوان گفت که مازل آنقدرها هم سخن نادرستی گفته است. اجرای موسیقی سطح بالا در کره شمالی میتواند اثر مثبتی داشته باشد. امپراتوری استالین نیاز به ارکسترهای کلاسیک خارجی نداشت، چرا که به اندازه کافی از آنها برخوردار بود. چین هم دیگر نیازی به استونس ندارد. در آنجا نیز به اندازه کافی گروههای راک چینی وجود دارد. لیکن کنترل شدید دیکتاتوری کره شمالی بر انزوای کامل قرار گرفته است.
برای مدت نیم قرن است که مردم کره شمالی از هرگونه هنر، اندیشه یا موسیقی که حکومت بر آنها اقتداری نداشته باشد، محروم مانده است. به آنها گفته میشود که کره شمالی یک کشور کوچک دلاورانه است که توسط دشمنان شیطانی محاصره شده است، کشورهایی که در راس آنها ایالات متحده قرار دارد. این رژیم (diet) دائمی از کج خیالی و شکاکیت، چیزی شبیه تیمارستانی به وسعت کشور ایجاد کرده است، جایی که ناامنی، ترور و سوء ظن حکومت میکند.
در چنین شرایطی حتی یک برنامه مرسوم موسیقی کلاسیک توسط ارکستر فیلارمونیک نیویورک همچون نسیمی از هوای تازه عمل میکند که یقیناً نمیتواند دیکتاتوری را واژگون کند، اما برای آن کسانی که مجبور به زنگی در این کشور هستند در حکم یک آرامش و تسلی است. و این فعلا دلیل خوبی برای اجرای برنامه توسط این ارکستر است.
-------------
یان بوروما پروفسور حقوق بشر در بارد کالج است. جدیدترین کتاب او « جنایتی در آمستردام: قتل تئو وانگوگ و محدودیتهای بردباری » است.
Liberty and Music by Ian Buruma.
Project Syndicate 2008.
iran-emrooz.net | Sun, 16.03.2008, 17:22
مجری بیعلاقهی پوتین؟
نینا خروشچف / برگردان: علیمحمد طباطبایی
پرسشی که صحنه سیاسی روسیه و مباحثههای جهانی در باره سیاست در این کشور را تحت تاثیر خود قرار داده بود ـ یعنی این که آیا ولادیمیر پوتین در قدرت باقی خواهد ماند یا خیر ـ اکنون دیگر روشن شده است. او میماند و نمیماند.
انتخاب دیمیتری مدودوف به عنوان رئیس جمهور روسیه، جانشین دستچین شدهی پوتین که نوچهی قدیمی خود او نیز به حساب میآید به این معنا است که پوتین رسماً تمامی شکوه و جلال قدرت کرملین را ترک میکند. اما اکنون چنین به نظر میرسد که همهی آنچه پوتین قرار است از آنها دست کشد صرفاً ادای احترام نظامی (شلیک ۲۱ تیر توپ) و اولین مقام تشریفاتی کشور است. در تصمیم برای رسیدن به مقام نخست وزیری رئیس جمهور مدودوف، پوتین خود را در وضعیت به مراتب نزدیکتر به ماشین قدرت میبیند، زیرا او نظارت لحظه به لحظه دولت را در اختیار خواهد داشت.
این انتقال عجیب دفتر کار اما نه انتقال قدرت ـ که شاید تا اندازهای در مقایسه با وضعیت بعضی سران دولت در آمریکای جنوبی که پس از پایان دوره ریاست جمهوری پست خود را به همسرانشان تحویل میدهند پیشرفتی بی اهمیت باشد ـ سناریوی خود پوتین است. اما اگر این سناریوی مدودوف نبود چه؟ یا اگر مدودوف پس از گذشت چند سالی از حامی خود مستقل شد، همانگونه که پوتین نیز از بوریس یلتسین که او را به تاج و تخت کرملین رسانده بود جدا گردید، چه؟ اگر چنین شود پس بهتر است بدانیم که مدودوف طرفدار چیست ـ البته اگر اصلاً طرفدار چیزی باشد.
آنچه در نظر اول در باره مدودوف میتوان گفت این است که: او با silovik ها، یعنی کارمندان سابق کا گ ب و نظامیانی که دوره پوتین را در انحصار خود داشتند رابطه غیر مستقیم دارد. او به عنوان یک حقوقدان کارآزموده قاعدتاً اهمیت حکومت قانون را درک کرده و در جایگاه قائم مقام نخست وزیر از ۲۰۰۵، بر « پروژههای اولویت ملی روسیه » (مجموعهای از سیاستها برای پیشرفت رفاه اجتماعی) سرپرستی و نظارت کرده که در نتیجهی آنها بینش روشن تری در خصوص نقاط ضعف عمیق روسیه پیدا نموده است تا هر کدام از اعضای silovikها که توجه و تمرکز خود را همیشه صرف به دست آوردن و حفظ بیشترین قدرت ممکن کردهاند.
نکته دیگری که وی را برجسته میسازد عهد و پیمان وی برای نوسازی شرایط فئودالی ارتش روسیه است، آنهم با توجه به شکست کامل اصلاحات درارتش طی دوره ریاست جمهوری پوتین. علاوه بر آن مدودوف به نطر میرسد بر این باور است که رویارویی میان حکومت و جامعه مدنی مخرب و غیر ثمربخش است. در واقع او بر این نکته تاکید دارد که وظیفه دولت تحکیم جامعه مدنی است که بر حکومت قانون استوار باشد.
همه اینها به نظر بسیار خوب میآیند. مسئله اینجاست که ما همهی اینها را قبلاً نیز از خود پوتین، یعنی از یک حقوقدان کارآزموده دیگر در ابتدای دوره ریاست جمهوری او شنیده بودیم، هنگامی که او وعده « دیکتاتوری قانون » ، انجام اصلاحات در ارتش، اصلاحات ارضی و در نتیجه بازگشت به رویای کشاورزی روسیه را داد که توسط اقتصاد برنامه ریزی شده پس از ۱۹۱۷ به نابودی کشیده شده بود. او به جای همه اینها به همراه رفقای سابقش در کا گ ب خود را بالاتر از قانون نشاند، انجام اصلاحات جدی در اقتصاد و جامعه را کنار گذاشت و فقط از قیمتهای سرسام آور نفت در سطح جهان منتفع گردید.
هرچند امید اندکی هم وجود دارد که مدودوف برخلاف پوتین به آنچه میگوید باور داشته باشد. سابقه غیر کا گ ب و غیرنظامی او حکایت از آن دارد که درک او از حکومت قانون تماماً توسط عشق خودخواهانه به قدرت شکل نگرفته است.
اما سابقه مدودوف انقدرها هم دلگرم کننده نیست. او به عنوان قائم مقام نخست وزیر روسیه در ۲۰۰۵ از لفاظیهای تسلی بخش فراتر نرفت. او برای مدت هشت سال دستورات silovikها را پیاده میکرد و نقش عالی جناب خاکستری کرملین را با منبع اصلی قدرت آنها یعنی ریاست شرکت دولتی بسیار بزرگ انرژی به نام گازپروم ترکیب نمود. مدودوف همچنین دخالت روسیه در انتخابات اوکراین در ۲۰۰۴ را هدایت میکرد، آنچه بالاخره به « انقلاب نارنجی » منتهی گردید.
مدودوف درنقش رئیس سرپرستی ریاست جمهوری مستقیماً بر تشکیل نظام استبدادی امروز در حکومت روسیه نظارت داشت. از این رو کاملاً مقتضی بود که او قائم مقام نخست وزیری در خصوص مسائل اجتماعی در سال ۲۰۰۵ باشد، زیرا او کاملاً موفق شده بود که آنها را به طورگسترده متوقف سازد.
روسیه قرار است که یک معما باشد، لیکن به ندرت جهان را از جهت تحقق انتظارات بد متعجب ساخته است: بیشتر تحلیل گران مطمئن بودند که پوتین بدون تغییر دادن قانون اساسی راهی پیدا خواهد کرد تا در قدرت باقی بماند، و او چنین کرد.
در واقع امیدها و وعدههای لیبرال روسیه همواره به شکست انجامیده است: اصلاحات استالین زدایی خروشچف به رکود دوره لئونید برژنف منتهی شد. برقراری دموکراسی توسط بوریس یلسین به حکومت استبدادی پوتین انجامید. در سخنان به نحو غم انگیزی جاودانهی ویکتور چرنومردین نخست وزیر روسیه طی دوره یلسین: « ما بهتر از این را میخواستیم اما مثل همیشه بد از آب درآمد ».
اما همان اندازه که نظام غیردموکراتیک روسیه معمولاً قابل پیش بینی است، گاهی نیز پیش میآید که کشور از انتظارات محتمل سرپیچی کند. خروشچف استاد خود استالین را محکوم نمود. میخائیل گورباچف را در اصل به قدرت رساندند تا نسخه کمونیستی کا گ ب را که از افکار یوری آندروپف الهام گرفته شده بود به پبش ببرد، اما به جای آن مسیر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را به طرف گلاسنوست و پرستروریکا منحرف ساخت و بر حسب تصادف به آزادی رسید.
اگر پوتین در انتخاب جانشین خود اشتباه کرده باشد و مدودوف از این که نسخه مشابه او باشد انصراف دهد و به جای آن جای پای خروشچف، گورباچف و یلسین را تعقیب کند چه میشود؟ اگر عروسک خیمه شب بازی نخها را بکشد چه خواهد شد؟
Putin’s Unwilling Executioner? By Nina L. Khrushchev.
Project Syndicate 2008.
iran-emrooz.net | Fri, 14.03.2008, 8:36
اسلام و دموکراسی در ترکیه
نیلوفر گوله / برگردان: علیمحمد طباطبایی
در ترکیه ممنوعیت حجاب اسلامی در دانشگاهها توسط پارلمان لغو گردید، اما مجادله در عرصه عمومی همچنان ادامه دارد و جامعه ترکیه را به دو قطب کاملاً مخالف تقسیم کرده است. درحال حاضر در میان سکولارها این نگرانی افزایش مییابد که حقوق زنان نه فقط رعایت نشود که در زیر فشار امواج فزاینده فرهنگ دینی و محافظه کار به طور کامل نادیده گرفته شود.
در ترکیه، نبرد در حوزه عمومی میان گروههایی با تفسیرهای متفاوت از سکولاریسم ادامه مییابد. حجاب اسلامی به عنوان آشکارترین نماد از اسلام گرایی در سه دهه گذشته برای سکولاریسم و برابری جنسی در حکم یک تهدید در آمده است، یعنی برای همان دو ارزشی که توسط کسانی گرامی داشته میشوند که نسبت به میراث مدرنیته جمهوری خواهانه آتاتورک وابستگی خالصانه دارند.
جنبه جنسیتی سکولاریسم ویژگی درونی نوگرایی در ترکیه است. لائیسیته (که از نوع فرانسوی آن الهام گرفته شده است) به معنای اراده قوی کشور جمهوری برای حمایت از یک عرصه عمومی است که درآن دین غایب است اما زنان حاضر.
چه اصلاحات فراهم آورنده حقوق قانونی بوده باشد (براندازی قانون شریعت و گزینش قانون مدنی خانواده) یا حقوق سیاسی (حق رای و امکان نمایندگی برای زنان) یا حقوق آموزشی (مدارس مختلط دخترانه و پسرانه) درهر حال تمامی اینها زیربنای پیوند جمهوری خواهانه سکولاریسم و حقوق زنان را تشکیل داده بود.
تغییر الگو
از ابتدای برقراری جمهوری در ترکیه، زنان سازندگان یک حوزه عمومی سکولار و یک شیوهی جدید زندگی (بخوانید شیوهی زندگی به سبک غرب) بودند. اما مسئله حجاب تصورات تثبیت شده از مدرن، سکولار و فمینیست را برهم زده است.
حجاب اسلامی (یا روسری) در یک نماد واحد، هم دینداری و پرهیزکاری شخصی و هم تاکید علنی بر متفاوت بودن اسلامی را با هم یکی میکند. تمایزگذاری میان معانی فرهنگی و سیاسی از معانی دینی دشوار است. کسانی که مخالف حجاب اسلامی هستند میان مسلمانان « خوب » که باورهای « اصیل » را به نمایش میگذارند و دیگرانی که نمادگرایی « سیاسی » آن را مورد بهره برداری قرار میدهند تفاوت قائل میشوند.
حجاب زنان کشاورز، زنان طبقه کارگر یا مادربزرگها به عنوان حجاب سنتی و پرهیزکارانه تلقی میشود و از این رو قابل پذیرش است. برعکس، حجاب زنان جوان احساسات، خشم و بیزاری شدید را برمی انگیزد آنهم تا درجهای که تفکیک زمانی (دین به عنوان یادگاری از گذشته) و مکانی (دین در حاشیه) و تمایزگذاریهای طبقاتی میان سکولار و دینی ناپدید میشود.
دستیابی زنان به آموزش بالاتر این ایده را که سکولاریسم همان مدرنیته است به چالش میگیرد. زنانی که از حامیان حجاب اسلامی هستند خود را از الگوهای سکولار آزادی فمینیستی دور میسازند، اما به همان اندازه نیز از تفسیرهای مردانه از قواعد اسلامی. آنها مظهری از گسست و جدایی از چهارچوبهای خود تعین گرایی سکولار و فمینیستی و به همین ترتیب از نسخههای دینی مردانه هستند.
آنها خواهان دستیابی به آموزش سکولار هستند و مسیرهای زندگی جدید را که با تعین نقشهای سنتی جنیسیتی مطابقت ندارد دنبال میکنند، شیوهای که هم مدروز باشد و هم دیندارانه. آنها در تلاش برای عبور از مسیرهایی هستند که بتوانند هم مسلمان باشند و هم در عین حال مدرن و بتوانند هردوی آنها را دگرگون کنند.
حجاب اسلامی نشانهای از قدرت گیری؟
معانی ریشه دار گذشته از نماد پوشش سر و صورت زنان در اسلام دستخوش تغییر و دگرگونی قرار گرفته است: از تسلیم زنان مسلمان که در کنج خانهها منزوی هستند تا زنانی دارای اعتماد به نفس و فعال در محیطهای بیرون از خانه. پوشش سر و صورت که پیشتر نشانهای از ننگ و حقارت بود در پروسهای در حال تحول به نشانهای از قدرت و حیثیت زنان مسلمان تبدیل میشود. این یقیناً چالشی است نسبت به مفاهیم سکولار از آزادی و رهایی زنان اما همچنین نسبت به اسلام مردانه، که پوشش سر و صورت زنان را با تسلیم در برابر قدرت و اقتدار خود یکی میداند.
تظاهرات علنی برضد مصوبه جدید که تشکلهای زنان آنها را به راه انداخته بودند چهرهی دیگر زنانهی این بحث را نشان میدهد، یعنی همان چهرهی سکولاریسم ترکیه را.
آن شکل از سکولاریسم که به عنوان اصولی برای کشوری مبتنی بر نظام جمهوری به مرحله عمل درآمده است، غالباً به عنوان یک ایدئولوژی « از بالا به پائین » تلقی گردیده که با ریشههای سکولاریسم بیگانه است و در واقع ملهم از لائیسیته فرانسوی میباشد و تصور میشود که اگر قدرت ارتش از آن حمایت نکند محکوم به نابودی خواهد بود.
در دهه گذشته ما شاهد آن بودیم که سکولاریسم یک ارزش بومی است و توسط سازمانهای اجتماعی زنان مورد حمایت قرار میگیرد و از سیاستهای کشوری تا خیابانی در نوسان است. اینها همگی توسط تظاهرات مردمی که میلیونها انسان را به دور خود جمع نموده و از یک شهر به شهر دیگری گسترش یافت و از جمله آنها تظاهرات در تابستان ۲۰۰۷ بود که بر ضد کاندیتاتوری ریاست جمهوری عبدالله گل به راه افتاده بود و آنهم به خاطر سوابق اسلامی او و زن محجبه اش به طور آشکار روشن شده است.
هرچند علی رغم این حمایت و پشتیبانی جامعه مدنی از سکولاریسم، شعارها و پرچمهای ناسیونالیستی که به طور گسترده در این تظاهرات مورد استفاده قرار گرفت نیز ویژگیهای ملیت گرایی و هدایت شده توسط حکومت از سکولاریسم ترکیه را فاش ساخته اند.
سکولاریستهای « دموکرات » و « نه چندان دموکرات »
بحث در باره مسئله حجاب سکولاریسم را در معرض یک آزمون بزرگ قرار داده است و اختلاف نظر میان سکولاریستهای لیبرال و مستبد را آشکار ساخته. در حالی که سکولاریستهای افراطی مدعی برقراری مجدد نظم هستند (حتی اگر لازم باشد با نیروی نظامی) اما لیبرالها میلیتاریسم سکولاریستی و ناسیونالیسم جمهوری خواهانه را مورد انتقاد قرار میدهند. آنها گسترش حقوق دموکراتیک و آزادی بیان را نشانه رفته و از اصلاحات دموکراتیک پیشین که برای عضویت ترکیه در اتحادیه اروپا انجام شده بود حمایت میکنند.
مصوبه جدید کسانی را فریب داده است که در انتظار مجموعهای از قوانین مرتبط با هم بودند که میتوانست تغییرات قانونی آزادی بیان را وسیع تر کند برای مثال از طریق حذف قانونی برضد « اهانت به ملیت ترک ».
شدت گیری مطالبات اسلامی؟
قانون جدید مبتنی بر استدلالهای دینی نیست، بلکه برعکس بر مباحثههای ضد تبعیض قرار دارد و در جهت دستیابی برابر به آموزش عالی است و علاوه برآن در هماهنگی با هنجارها و معیارهای اروپایی و آزادی در قواعد پوشش. لیکن در همه جا نمیتواند بر خط و مشیهای وحشت و سوء ظن غالب شود. بسیاری از این میترسند که پایان ممنوعیت حجاب در حکم اولین گامی است که راه را برای شدت گیری مطالبات اسلامی باز میکند و حجاب اسلامی را در مکانهایی به غیر از دانشگاهها مانند مدارس دولتی، پارلمان و در میان کارمندان دولت و اهل تخصص گسترش میدهد.
مسئله دیگر آن که این هراس وجود دارد که حجاب نه فقط مشروعیت کسب خواهد کرد بلکه برای تقویت اسلام محافظه کارانه در برابر دیگران به ویژه در برابر دانش آموزان غیرمحجبه در دانشگاههای آناتولی مورد استفاده قرار خواهد گرفت. بیم آن میرود که چنانچه سکولاریستها در موقعیت اقلیت قرار گیرند نه فقط رعایت حقوق زنان متوقف گردد که زنان تحت تاثیر موج فزاینده اسلام و نقشهای سنتی جنسیت مرعوب گردیده و سرکوب شوند. « دختران آتاتورک » اکنون نگران آزادی دختران خود هستند.
از این رو بسیاری از سکولارها از مقاصد حزب عدالت و توسعه میترسند از حزبی که در آخرین انتخابات اکثریت را به دست آورده است و از این که شاید آنها دارای یک برنامه پنهانی برای ارتقاء فرهنگ محافظه کارانه باشند.
غلبه بر سیاست وحشت
هیچ کدام از این استدلالها را نمیتوان غیر قابل طرح اعلام نمود، به ویژه در پرتوی قدرت اسلام سیاسی و روشهای قهری در کشورهای همسایه. اصولا مسئلهی تاریخ، مهندسی اجتماعی نیست، و نیروی دموکراسی باید امکانات برای آینده را بگشاید و عمل و عکس العمل در میان نیروهای رقیب و در حال مجادله را افزایش دهد. لیکن تداوم پذیری دموکراسی مستلزم غلبه بر سیاست هراس و سوء ظن است و از جمله در میان زنان.
امروزه زنان بخشی از نیروهای کثرت گرایی هستند. ذهنیتها و میانجی گریهای آنها چه در خصوص زنان سکولار و چه دینی پویایی سیاسی در ترکیه را تحت تاثیر قرار میدهد. آنچه ما از ترکیه امروز میآموزیم این است که تنشها میان سکولاریسم و اسلام خود را در قلمروی زندگی روزمره و سیاستهای جنسیتی آشکار میسازد.
مسائل اسلام و سکولاریسم صرفا مسائل کشوری و سیاستهای مردانه نیست، بلکه بیش از هر چیز تبدیل به مسائل زنان میشود. ما میتوانیم امیدوار باشیم که حضور تضمین یافته زنان در عرصه عمومی و آزادی خود بتواند ضامن کثرت گرایی و تنوع باشد.
iran-emrooz.net | Mon, 10.03.2008, 10:56
بیمهای نادرست و امیدهای واهی
کنراد کلوینگ / برگردان: علیمحمد طباطبایی
اعلام استقلال کوزوو باعث ایجاد یک کشور جدید در اروپا شده که ۹۰ درصد جمعیت آن مسلمان است. با اینحال، «اسلام» در خط و مشیهای سیاسی این کشور نقش و تاثیری ندارد. کارشناس مسائل بالکان و کوزوو «کونراد کلوینگ» توضیح میدهد که چرا چنین است.
جدیدترین عضو در جامعه کشورها یعنی کوزوو با خودش امیدها و شادیهای بسیاری همراه آورده است، اما به همان اندازه نیز گرفتاریها و نگرانیهای فراوان.
امیدها بر روی این باور متمرکز است که بالاخره یک خط روشن در خصوص مناقشه طولانی مدت در منطقهای میان اکثریت آلبانیتبار و صربها کشیده شده است، مناقشهای که از هر دو طرف مخاصمه تلفات بسیاری به بار آورده.
البته شادیهای ایجاد شده هم منحصر به خود کوزوو است، جایی که در ۱۷ فوریه اعلامیه استقلال را ۹۵ درصد مردم این کشور مورد استقبال قرار دادند. اما گرفتاری و ناراحتی در این حال در بلگراد و صربستان است که میجوشد، زیرا در این مکانها احساس میشود که بخشی مهم از سرزمین مادری آنها دزدیده شده است.
در این رابطه در سراسر جهان نگرانیهایی به چشم میخورد و علت آن عواقب و عکسالعملهای احتمالی در قوانین بینالمللی است، آنهم اگر معلوم شود که این وضعیت جدید با توجه به حق تعین سرنوشت و به هزینه اختیاری که قوانین کشورها بر یکپارچگی منطقهای دارند میتواند در واقع در حکم یک رسم و روال جدید مطرح شود.
از جهت دیگری نیز نگرانیهایی به چشم میخورد، یعنی در رابطه با پیامدهای احتمالی برای دیپلوماسی بینالمللی و برای هراس از ضعف و فقدان در توان کشور و با توجه به نتایج احتمالی در خود صربستان و آخر از همه ظهور کوزوو به عنوان یک کشور اسلامی.
ترور اسلامی یا اسلام دموکرات؟
در اینجا و در مرکز اروپا یک دژ و پناهگاه آتی برای اسلام گرایی در حال شکل گرفتن است، و این همان چیزی است که میتواند به عنوان تخته پرشی به سوی ترور اسلامی عمل میکند. یک چنین ادعاهایی را که بسیاری به آن باور دارند نه فقط میتوان در بلگراد شنید که در حتی در کشورهای همسایهای مانند رومانی و در جلسات بحث و تبادل نظر اینترنتی در آلمان.
از طرف دیگر امیدهای بسیار متفاوت تری با توجه به یک کوزووی «اسلامی» در معرض قضاوت گذاشته شده است. برای مثال در روزنامه فرانکفورتر روندشاو در تاریخ ۲۰ فوریه آوی پریمور سفیر پیشین اسرائیل در آلمان این بینش را مطرح ساخته است که کوزوو میتواند در مفهوم و برداشتی غربی تبدیل به اولین کشورمسلمان شود که حقیقتاً دموکراتیک و سکولار است و تبدیل به الگویی برای تمامی اقلیتهای اسلامی در غرب اروپا.
دولت ایالات متحده امیدوار است که همچون ده سال پیش، هنگامی که حمایت خود را نثار مسلمانان بوسنی کرد اکنون نیز اقداماتش در کوزوو به مسلمانان در تمامی جهان نشان دهد که واشنگتن به هیچ وجه ضداسلام و ضد مسلمان نیست.
اکثریت مسلمانان کوزوو
لیکن هم نگرانیها و هم امیدهایی که پیرامون « کشور اسلامی » در جریان است هر دو به یک اندازه اشتباه هستند. این یقیناً درست است که بیش از ۹۰ درصد جمعیت کوزوو خود را مسلمان یا حداقل به عنوان انسانهایی با پیشینهی اسلامی میداند. کوزووهای آلبانی تبار که ۹۰ درصد جمعیت این کشور را تشکیل میدهند تقریباً به طور کامل در این دسته جای میگیرند، آنهم با وجود یک اقلیت کوچک کاتولیک در آنجا.
در میان اقلیتهای محلی فقط صربها هستند که مسلمان نیستند. از طرف دیگر گروه بندیهای کوچکتر ترکها، بوسنیاییها و دیگر مسلمانانی که به زبان اسلاو سخن میگویند در مفهوم و برداشت مرسوم جزو پیروان اسلام به حساب میآیند.
یک پروژهی ملی و نه مذهبی
هرچند برخلاف توهمات جامعه بین المللی کشور کوزوو اساساً یک کشور چند قومی نیست و طرح تشکیل کشوری که کوزوو خوانده میشود یقینا نمیتواند به عنوان چیزی مگر یک پروژه آلبانیایی فهمیده شود.
در پاراگراف ۲ بیانیه استقلال کوزوو این کشور خود را نه فقط به عنوان کشوری « دموکراتیک » که همچنین کشوری « سکولار » تلقی میکند و تناقضی که در صحنه باشکوهی که در ۱۷ فوریه در آن رئیس جمهورهاشم تاچی به همراه مفتی نعیم ترناوا مشاهده شد و به نظر یک تناقض آمد بیشتر ظاهری بود و نه واقعی، زیرا در حالی که در یک طرف تاچی مفتی ایستاده بود در طرف دیگر او اسقف کاتولیک کوزوو دیده میشد. این درواقع نشانهی روشنی است که منظور از آن ارائه یک تصویر برای مقابله با این گرایش متداول میان صربها بود که آلبانیها را با مسلمانان «خطرناک» معمولاً یکی میگیرند.
اول ملت، دوم دین
با این وجود این صحنه به مورد بنیادین دیگری نیز اشاره دارد. موضوع فقط این نیست که مسلمانان کوزوو معمولاً و به درستی به عنوان کسانی که عمیقاً دیندارنیستند تلقی میشوند و یا این که آنها را به عنوان کسانی درنظر میگیرند که دستوارت و آداب دینی را با جدیت و به طور دقیق به جا نمیآورند یا این که مشاهده میشود مسجدها معمولاً خالی هستند و کمتر کسی در آنها دیده میشود.
خیر. مسئله در اینجا است که تمامی ملت سازی معاصر آلبانی از همان آغاز خود در اواخر عصر عثمانی در داخل و خارج قلمروی کشور آلبانی به طور کاملاً روشنی بر این اصل مبتنی بود که ملت در جایگاه به مراتب بالاتری از دین قرار میگیرد.
یکی از مبانی اصلی این کشور سازی که در فضای دینی و با توجه به جمعیتی متشکل از ۸۰ درصد مسلمان (سنیها و چندین گروه قومی) و ۲۰ درصد مسیحی (ارتدکسها در جنوب، کاتولیکها در شمال ناحیه آلبانی زبان) بوقوع پیوسته، این بود و هنوز هم این است که جوهر و اصل کشور اسلامی نیست و سایر اقلیتهای غیراسلامی قرار نیست که صرفاً به عنوان جریاناتی حاشیهای تحمل شوند.
بنابراین به نظر میرسد که آلبانی در جهان اسلامی حقیقتاً یک مورد ویژه است، زیرا هرگاه وابستگی دینی وفاداری ملی را به مخاطره انداخته، اهمیت جایگاه دین از طریق مدافعین جماعت آلبانی تبار به حاشیه رانده شده است. از این جهت آلبانیاییها را نمیتوان یک کشور «اسلامی» تلقی کرد، یعنی نه آن کشور و یا ملتی که دین در آنجا و نزد آنها نقش اصلی را به عهده دارد.
واقعیت این کشور بیشتر به این ترتیب است که تمامی سه (یا چهار) مذهب مرسوم به عنوان مذاهبی که ارزش و اهمیت برابر با یکدیگر در کشور دارند نگریسته میشوند (و یا طی دوره دیکتاتوری ضد دینی کمونیستها به یک اندازه ضد ملی تلقی میشدند).
اسلام تشکل یافته
نمایندگان اسلام تشکل یافته آلبانیایی که در سرتاسر آلبانی، کوزوو و مقدونیه پخش شده اند، هرگاه که میخواهند به کوزوو اشاره کنند نقطه نظرات خود را در اصطلاحات ملی و نه دینی بیان میکنند.
سلیمان رکسهپی بالاترین مرجع دینی مقدونیه در اولین دیدار خود از کوزوو یا دقیقتر گفته شود از جامعه اسلامی جدیدالتاسیس در کشور همسایه شادباشهای خود را در رابطه با استقلال « کشور جدید آلبانیایی » بیان کرد و آن را به عنوان تحقق « قرنها رویای دیرینه که مردم آلبانی سزاوار تحقق یافتن آن بودند » مورد ستایش قرار داد. در اینجا هیچ اشارهای هم به اسلام دیده نمیشود.
و با وجودی که از ۱۹۹۹ پول اعراب به نحو روزافزونی به عنوان منبعی برای فشار یا برای تشویق اعلان نگرشی از اسلام به سبک « خاورمیانهای » به کوزوو سرازیر شده است، احتمال اندکی وجود دارد که چنین خواستهای بتواند به تفوق ملیت گرایی در سالهای آینده صدمهای وارد آورد.
چشم انداز آینده
شاید همه اینها مایه دلگرمی برای اروپا باشد، لیکن این که کمک و یاری اروپا و آمریکا برای کوزوو بتواند اعتبار و اهمیت غرب را در نگاه مسلمانان به نحو قابل توجهی بهبود بخشد چندان روشن نیست و جزء اسلامی مسئله کوزوو همچنان در حاشیه قرار دارد.
اما مورد دیگری که احتمال بیشتری برای آن وجود دارد این است که شاید اکثریت مسلمانان سکولار در کوزوو موفق شوند درکشورهای همسایه خود در اروپا این تصور را ایجاد کنند که اسلام همچون در کشور خودشان آنقدرها هم که تصور میشود تاثیر نافذ و فراگیر بر زندگی و رفتار سیاسی تمامی مسلمانان ندارد.
iran-emrooz.net | Sun, 09.03.2008, 7:36
آیا «مقتدی صدر» از سیاست کنارهگیری میکند؟
حسن هاشمیان
مقتدی صدر شخصیت سیاسی و جنجالی شیعه در عراق اعلام کرده است برای اینکه نتوانسته نیروهای امریکائی را از عراق خارج کند، تصمیم به کناره گیری از سیاست گرفته و مایل است تحصیلات حوزوی خود را در نجف ، قم و لبنان تکمیل نماید. در این تصمیم ، مقتدی صدر مشخص نکرده است که برای همیشه از سیاست کناره گیری می کند یا به طور موقت دست به چنین اقدامی زده است. هواداران وی معتقد هستند که مقتدی صدر برای تکمیل تحصیلات خود و رسیدن به مرتبه «صدور فتوا» فعلا از کارهای سیاسی فاصله گرفته و وقت و تلاش خود را بر ادامه تحصیل خود متمرکز کرده است. او در این راه از دیدارهای روزانه چشم خواهد پوشید تا وقت خود را بیشتر صرف مطالعات عمیق اسلامی کند، ولی امور سیاسی عراق را زیر نظر خواهد گرفت.
اما برای این رویکرد جدید مقتدی صدر چه محرک هائی می توان در نظر گرفت؟
واضح است که طی ۵ سال گذشته و در عراق بعد از صدام حسین، بیشتر سیاست هائی که تشکل مقتدی صدر از خود بروز داده ، سیاست های موفقی به حساب نمی آیند و موجب تحمل هزینه های سنگینی برای وی و هوادارانش شده است. سیاستی که بیشتر ناظران امور عراق آن را معجونی از واکنش های احساسی و عاطفی و خیزش های سریع و فروکش های متوالی برشمرده اند. در بدو امر مقتدی صدر «جیش المهدی» خود را به این منظور بنا کرد که آنرا سپر محافظت از مرجعیت دینی قلمداد کند اما در حوادث شهر نجف در سال ۲۰۰۴ و درست در زمان حمله نیروهای امریکائی و کارگزاران دولت ایاد علاوی به وی و نیروهایش که در قبرستان شهر موضع گرفته بودند، آیت الله سیستانی برای معالجه به لندن سفر کرد و بعد از فروکش کردن ماجرای مقتدی صدر به عراق بازگشت و این اقدام پیامی از سوی مرجعیت دینی بود که وی نیازی به محافظ از نوع جیش المهدی مقتدی صدر ندارد. علاوه بر این، سکوت مرجعیت دینی نجف در برابر حضور نیروهای امریکائی در عراق و عدم صدور فتوای جهاد بر ضد آنها ، همیشه مقتدی صدر را واداشته تا بارها آرزو کند که ای کاش مرتبه علمی او در سطح مرجع دینی بود تا بتواند نقیصه صدور فتوا در این زمان را جبران کند.اکنون نیاز این روحانی جوان به مرجع شدن آن چنان است که هرگاه در برآورد توازن قدرت خود با نیروهای امریکائی نقصانی می بیند دلیل آنرا عدم همراهی مراجع دینی برای شوراندن مردم بر ضد نیروهای اشغالگر می داند. همچنین تشکیل دادگاه های امر به معروف و نهی از منکر در شهر های جنوبی عراق که مستقل از دادگستری و قضات رسمی عمل می کنند و بوسیله روحانیون جوان وابسته به مقتدی صدر اداره می شوند، چنان هرج و مرجی در قضاوت به وجود آورده است که در برخی اوقات خود مقتدی صدر مجبور می شد با صدور فرمانی از «دفتر شهید صدر» احکام اعلام شده را باطل می کرد و گاهی هم در این میان خود احساس می کرد فرامین این دفتر کافی نیست و ای کاش او یک مرجع دینی بود.این دادگاه ها بیشتر طبقات جدید شهری را هدف خود قرار می دادند که در نیم موج صنعتی شدن عراق در دهه ۱۹۷۰ و بعد از بالا رفتن قیمت نفت ، توانسته بودند به ارزش های جدید زندگی شهری روی آورده و در پناه خانه های سازمانی یا شهرک های جدید التاسیس خود را از قید و بند سنت ها رها کنند.
یک پارادوکس دیگر در سیاست مقتدی صدر معلق ساختن فعالیت های نظامی جیش المهدی از اگوست سال گذشته تا کنون بوده است. این کار در ابتدا با این توجیه صورت گرفت که مقتدی صدر مایل است نیروهای خود را تجدید سازمان داده و با ترکیبی بهتر وارد میدان شود اما تمدید این تعلیق برای یک دوره شش ماهه دیگر اعتراضاتی در صفوف جیش المهدی بوجود آورد و این استدلال را مطرح ساخت که برای بازسازی نیروها یک دوره شش ماهه کافی بود و دیگر نیازی به تجدید تعلیق نیست. این انتقادات به حدی بود که موجب انشعاباتی در داخل صفوف جیش المهدی شد و مقتدی صدر را واداشت که از دو تن از رهبران سپاه خود به طور کلی تبری جوید و کارهای آنها را از خود نداند. اما اکنون به نظر می رسد که این تبری کافی نبوده و قضیه را تا اینجا پایان یافته تلقی نکنند. چون الان مشخص شده است که چنین انشعابی برای خود مقتدی صدر گران تمام شده و میرود که انسجام کلی تشکلات وی را به هم زند. به همین دلیل مقتدی صدر با عزلت گزینی خود و تلاش برای تکمیل تحصیلاتش، سعی می کند به آنهائی که آهنگ چدائی و انشعاب می زنند ، بگوید که مبارزه با امریکا تنها از طریق رسیدن وی به درجه صدور فتوا امکان دارد و در شرایط حاضر تا وقتی که وی طلبه ای بیش نیست کاری نمی توان پیش برد.
مشکل دیگر مقتدی صدر در برنامه امریکا ستیزی خود در عراق، عدم همراهی کردن هم پیمانان سابق وی در «ائتلاف شیعیان» با سیاست های وی است. تشکلاتی چون مجلس اعلا به رهبری عبدالعزیز حکیم و مجموعه حزب الدعوه به رهبری نوری مالکی نه فقط سیاست امریکا ستیزی مقتدی صدر را دنبال نمی کنند بلکه دولت عراق که بیشتر از این نیروها تشکیل شده است در آینده ای نه چندان دور موافقتنامه هائی با طرف امریکائی امضاء خواهند کرد که در دو بعد «آینده روابط سیاسی امریکا و عراق» و «بقای نیروهای امریکائی در عراق» دورنمای استراتژیکی را مشخص خواهد کرد. این موافقتنامه ها به یقین مخالفان امریکا در عراق را برای یک دوره 30 ساله به حاشیه خواهد راند و طرفداران آنها را تقویت خواهد کرد. آن چه اکنون مشخص است اینکه نیروهای مقتدی صدر با اتخاذ سیاست های غلط خود طی چند سال اخیر چه از لحاظ تاکتیکی و چه از لحاظ استراتژی مراکز مهم سیاسی کشور را به گروه های رقیب واگذار کردند و بقای خود را در یک مبارزه فراگیر بر ضد نیروهای امریکائی می دانند که با مرجع شدن مقتدی صدر و صدور فتوا ، اشغالگران را از عراق بیرون کنند. این سیاست ساده اما روشن حتی از سوی نیروهای سنی نیز مورد پذیرش قرار نگرفته است. سنی ها با مشارکت در فرآیند سیاسی از یک سو و تشکیل مجالس بیداری از سوی دیگر تلاش کردند خود را یک آلترناتیو مسالمت آمیزی برای امریکائی ها نشان دهند. موضوعی که با واکنش مثبت امریکا روبرو شده و نیروهای سنی را بعنوان یک متغیر با ارزش بالا وارد معادله سیاسی عراق کرده است.
در چنین شرایطی مقتدی صدر ناتوانی نیروهای خود را در برابر امریکائی ها تنها به این دلیل که او مرجع نیست و نمی تواند فتوا صادر کند، می داند و اکنون تصمیم گرفته درس بخواند، مرجع شود و با صدور فتوا امریکا را از عراق بیرون کند. تا آن روز خدا می داند چه متغیرهای جدیدی در صحنه سیاست عراق ظاهر خواهند شد که دیگر مرجعیت آقای مقتدی صدر در میان آنها گم خواهد بود.
iran-emrooz.net | Fri, 07.03.2008, 20:52
انتخابات نهمین دورهی قانونگذاری اسپانیا
رسول پدرام - مادرید
rpnuri@yahoo.es
روز یکشنبهی همین هفته (برابر با نهم ماه مارس و نوزدهم اسفند) انتخابات سراسری در اسپانیا برگزار میشود. در انتخابات روز یکشنبه نمایندگان نهمین دورهی قانونگذاری (پس از تغییر رژیم و برقراری دوبارهی سلطنت) به مجالس اسپانیا راه مییابند. از آنجاییکه من هم جزو اعضای هیأت نظارت بر انتخابات هستم، جوانانی چند پرسشهایی در بارهی نحوهی برگزاری این انتخابات با من در میان نهادهاند که بهتر دیدم آن پرسشها و پاسخهای خودم را از طریق این سایت برای آگاهی دیگران نیز منتشر کنم.
- شرایط شرکت در انتخابات اسپانیا کدام است؟
- تنها شرط شرکت در انتخابات اسپانیا (اعم از سراسری و محلّی) و برای انتخاب کردن و یا انتخاب شدن، فقط داشتن هیجده سال تمام و دارا بودن تابعیّت اسپانیایی است. اتباع دیگر کشورهای اتحادیه اروپا هم میتوانند در انتخابات شهرداریها و پارلمان اروپا شرکت کنند.
- صلاحیّت کاندیداها را چه کسی تعیین میکند؟
- خود کاندیدا. هیچ کسی و هیچ مقامی نمیتواند صلاحیّت فردی را برای نمایندگی پارلمان و یا شرکت در انتخابات زیر سئوال ببرد، در غیر این در صورت به جرم افترا تحت پیگرد قانونی قرار میگیرد.
- یعنی میگویید که همه میتوانند خود را کاندیدا بکنند و وارد مجلس بشوند و کسی طبق قانون از این قاعده مستثنی نیست؟
- چرا، هستند کسانی که مطابق قانون حقّ کاندیداتوری ندارند و عبارتند از: اعضای خانوادهی سلطنتی، اعضای مجلس قانون اساسی، مدّعیالعموم، نظامیان، قضات دادگستری، دادستانها، و اعضای نیروهای انتظامی و امنیتی، در حین خدمت، ولی در صورت بازنشسته بودن ممانعتی برای آنها وجود ندارد. غیر از اعضای خانوادهی سلطنتی که هرگز حق انتخاب شدن ندارند ولی رأی میدهند. غیر از افرادی که اسم بردم، کسانی که مرتکب جرم شده و دوران محکومیت خود را میگذرانند و یا مبتلایان به بیماری روحی مورد تأیید پزشک نیز، حقّ انتخاب شدن ندارند.
- آیا حزبی منحله در اسپانیا وجود دارد؟
- تنها حزبی که در اسپانیا غیر قانونی اعلام شده است و نمیتواند برای نمایندگی مجلس کاندیدا مُعَّرفی کند، حزب ارّی باتاسونا (Herri Batasuna) و یا بهتر بگویم جناح سیاسی گروه مُسلَّح باسکی (اتا) است؛ و آنهم به خاطر حمایت از عملیات تروریستی آن گروه.
- آیا طرفداران رژیم سابق هم میتوانند در انتخابات شرکت کنند؟
- منظور شما هواداران رژیم فرانکو است. در این مورد باید بگویم که آنها به جای یک حزب، چندین حزب دارند که همگی به صورت قانونی و علنی فعالیّت میکنند ولی، از زمان مرگ فرانکو (در سال ۱۹۷۵) تا کنون نتوانستهاند آراء لازم را برای احراز حتی یک کرسی در پارلمان اسپانیا به دست آورند.
- آیا نهادهایی مانند شورای نگهبان و یا مجمع تشخیص مصلحت در اسپانیا وجود دارد؟
- تنها تشکیلاتی در اسپانیا که همهی اعضای آن روحانی (اُسقُف و کشیش) هستند، شورای عالی کلیسایی است که زیر نظر واتیکان انجام وظیفه میکند و حقّ مداخله در امور سیاسی کشور را ندارد. در عوض ما دادگاه قانون اساسی را در اسپانیا داریم که بر خلاف اسمش دادگاهی نیست که کسی را محاکمه کند و دارای ۱۲ عضو مُتشکّل از قضات و حقوقدانان و اساتید دانشگاه است و وظیفه آن نظارت بر اجرای صحیح قانون اساسی و جلوگیری از تغایر قوانین جدید با مفاد آن میباشد. در بارهی مجمع تشخیص مصلحت هم باید بگویم، بلی، نهادی مشابه آن در اسپانیا وجود دارد که "شورای مشورتی کشور" نامیده میشود و همهی نخست وزیران سابق و سیاستمداران برجستهی اسپانیا عضو آن هستند. و همانطوریکه از اسمش پیداست، فقط یک نهاد مشورتی است و دولت پیش از تنظیم لوایح و ارائهی آنها به پارلمان و یا اتخاذ تصمیمهای مهّم سیاسی با آن مشورت میکند.
- آیا روحانیان در اسپانیا میتوانند خود را نامزد نمایندگی مجلس بکنند؟
- روحانیان تافتهی جدا بافتهای در جامعهی این جا نیستند. آنها هم مثل همهی افراد جامعه و در شرایط مساوی میتوانند خود را کاندیدای مجلس کنند و اگر حدّ نصاب آرا را کسب کردند به مجلس راه یابند. و هیچگونه منع قانونی برای شرکت روحانیون (اعم از مسیحی، مسلمان و یهودی و غیره) در امر انتخابات وجود ندارد. ولی من در عرض بیست و هشت سالی که در اسپانیا هستم، در هیچ یک از مجالس اسپانیا (اعم از دو مجلس نمایندگان و سنا) و یا مجالس ایالتی کسی را ندیدهام که با ردای کشیشی و یا روسری راهبگی در مجلس نشسته باشد. وانگهی روحانیان بیش از سیصد سال در این کشور از طریق تشکیلات مُقَدّس (انکیزیسیون)، حاکم بر جان و مال مردم بودهاند و هزاران نفر را شکنجه کردهاند و یا زنده در آتش سوزاندهاند. پس با این پیشنیهی تاریخی، تَصَوّر نمیکنم کسی حاضر باشد دوباره به آنها رأی بدهد.
- پادشاه اسپانیا چه نقشی را در امر انتخابات بازی میکند؟
- پادشاه، رئیس و یا رهبر کشور وظایف و تکالیف معینی دارد که در فصل دوم قانون اساسی به طور دقیق تعریف و مُشَخّص شده است و او نمیتواند طبق همان فصل از قانون اساسی پا را فراتر بگذارد و در امری که در حیطهی صلاحیّت او نیست اظهار نظر و یا مداخله کند. توشیح (امضا) قوانین، پس از تصویب پارلمان و جَهَت درج در روزنامهی رسمی کشور، و تعیین نخست وزیر (پس از مشورت با نمایندگان احزاب و پیشنهاد رئیس مجلس نمایندگان) از اختیارات اوست.
- اقلیتهای قومی و مذهبی چند نفر نماینده در مجلس اسپانیا دارند؟
- کلمهی اقلیت در قانون اساسی به کار نرفته است. بلکه به جای اقلیتهای قومی کلمهی ملیتها به کار رفته است. و طبق مادّهی هفدهم (بَند دوم) از همان قانون، دینی به نام دین رسمی کشور در اسپانیا وجود ندارد، پس اقلیتی به نام اقلیت مذهبی هم نمیتواند وجود داشته باشد که نماینده به پارلمان بفرستد.
- آیا نمایندهای در مجلس میتواند به زبان مادریاش نطق بکند؟
- در اسپانیا ما پنج زبان رسمی داریم: زبان اسپانیایی کاستیایی (زبان ملی) که یاد گرفتن آن برای همهی اتباع اسپانیایی اجباری ولی به کار گیری آن اختیاری است و چهار زبان کاتالانی، باسکی، والنسیایی و گالیسیایی. تا به حال موردی پیش نیامده است، که کسی به نمایندگی مجلس ملی انتخاب شده باشد و او زبان ملی کشور را نداند. در عوض در مجالس ایالتی، نمایندگان مختارند که به زبان مادری و یا زبان ملی کشور سخنرانی کنند. مانند مجلس ایالتی کاتالونیا که به بندرت در آن جا به اسپانیایی حرف میزنند.
- هزینهی مبارزات تبلیغاتی کاندیداها به عهدهی کیست؟
- به عهدهی حزبی که به آن وابسته هستند و یا در صورت کاندیدای منفرد بودن به عهدهی خودشان خواهد بود. دولت و مقامات محلی و شهرداریها نیز موظفند، تسهیلات لازم را در اختیار کاندیداها قرار دهند، از قبیل در اختیار گذاشتن استادیومها و سالنهای اجتماعات و استفاده از شبکههای رادیو و تلویزیون (در شرایط مساوی و با تَوَجُّه با حدّ نصاب از نظر تعداد کاندیداهای هر حزب).
- آیا احزابی در اسپانیا هستند که به اصلاحطلبی و اصولگرایی شهرت داشته باشند؟
- چنین اصطلاحاتی در قاموس سیاسی، معنا و مفهومی ندارد. طبیعی است که هر کاندیدایی برای ایجاد اصلاحاتی (از نظر خود) میخواهد وارد پارلمان بشود.
- پس از انجام انتخابات، دولت جدید چگونه سر کار میآید؟
حدّ اکثر بیست و پنج روز پس از برگزاری انتخابات، مجلس، اولین جلسهی رسمی و علنی خود را (به ریاست سنی) منعقد میکند. متعاقب انتخاب رئیس و هیئت مدیرهی مجلس، و پس از انجام مشورت با نمایندگان مُنتَخَب گروههای سیاسی دارای کرسی در پارلمان، و با مُعَّرفی رئیس مجلس نمایندگان، پادشاه یک نفر را به عنوان کاندیدای ریاست دولت به مجلس پیشنهاد میکند. کاندیدای پیشنهادی، برنامهی سیاسی دولتی که قصد تشکیل آن را دارد، تقدیم مجلس نمایندگان نموده و از آن تقاضای رأی اعتماد میکند. چنانچه مجلس نمایندگان با آرای اکثریّت مطلق به کاندیدای پیشنهادی رأی اعتماد بدهد، پادشاه هم او را به ریاست دولت منصوب خواهد کرد. در غیر این صورت پس از گذشت ۴۸ (چهل و هشت) ساعت از رأی گیری اوّل، تجدید رأی گیری شده و این بار همان کاندیدا با آراء اکثریّت ساده، میتواند رأی اعتماد بگیرد. در صورت عدم احراز رأی اعتماد پس از رأی گیریهای فوق، کاندیدای تازهای به مجلس معرفی میشود. چنانچه پس از گذشت دو ماه، کاندیدايی برای تصدّی ریاست دولت، موفق به کسب رأی اعتماد از مجلس نمایندگان نشود، پادشاه هر دو مجلس را منحل و با صحّهی رئیس مجلس نمایندگان دستور تجدید انتخابات را صادر میکند.
iran-emrooz.net | Fri, 07.03.2008, 18:49
فرهنگ خشونت
شهلا صمصامی
خشونت در آمریکا و نگرانی از آن به حد تازهای رسیده است. برای شناخت بیشتر این عامل خطرناک، از فیلمهای سینمایی شروع میکنیم.
جوایز اسکار امسال به فیلمهایی داده شد که در خشونت، قتل و خونریزی در تاریخ این جوایز بیسابقه بود. زمانی بود که فیلمهای خشن هرگز برای جوایز اسکار در نظر گرفته نمیشدند. در سال ۲۰۰۶ برای نخستین بار دو فیلم بسیار خشن، جوایز اسکار را بخود اختصاص دادند. فیلم «سانحه یا برخورد» Crash و «از دست رفته» Departed. ولی ۲۰۰۷ اوج فیلمهای خشن و خون آلود بود. «هیــچ جــــایی بــرای مـــردان پیر» No Country for Old Men سه جایزه مهم اسکار از جمله بهترین فیلم سـال را گـــرفت. فیلـــــم «خون خواهـــد بــــــود» There Will Be Blood، «مایکل کلی تون» Mechael Clyton نیز برندهی جوایز دیگری شدند. ولی شمار فیلمهای خشن و تاریک بیشتر بود. گانگستر آمریکایی، «ایسترن پرامیس» و بسیاری دیگر.
سئوالی که مطرح میشود اینست که چرا خشونت در فیلمهای آمریکایی بحد تازهای رسیده است. چرا این اندازه فیلمها خشن ساخته میشود و چرا هالیوود به این فیلمها جایزه بهترینها را میدهد. نویسنده و کارگردان فیلم «مایکل کلی تون» که در مورد فعالیتهای «سیا» ساخته شده است میگوید: شاید آنچه ما در فیلمها میبینیم یک نگاه شبه محاکمهای به آنچه باشد که در حوادث تاریک، مرموز و روح فرسای ۸ سال گذشته شاهد آن بودهایم. این فیلمها بنوعی میپرسند: چه شد، واقعاً چه اتفاقاتی افتاد؟».
سئوال دیگری که مطرح میشود اینست که آیا این تأثیر فرهنگ خشن است که موجب ساختن این فیلمها میشود و یا سیاستهای خشن که جامعه را به سوی خشونت سوق میدهد. پاسخ را شاید بتوان از نگاه فیلمسازان و نویسندگان دید. ۸ سال گذشته زمان ویژهای در تاریخ آمریکا و جهان بوده است. حوادثی که پس از ۱۱ سپتامبر شاهد آن بودیم، ترس و وحشت از شیطانی بنام تروریسم، جنگ عراق، شکنجهی زندانیان و اسرای جنگی، سرپوش گذاشتن به جنایاتی که بویژه در عراق اتفاق افتاده است و سوق دادن جامعه به سوی ترس و عدم ثبات، در فیلم و فیلم سازی نیز منعکس است.
خشونت بخش جدانشدنی از جامعهی آمریکاست. در زمان معاصر نمونههای زیادی از این خشونت را دیدهایم. قتل «جان کندی»، «رابرت کندی» و «مارتین لوترکینگ»، ماجرای «واتر گیت»، جنگهای کره، ویتنام، افغانستان و عراق نه تنها خشونت را در این جامعه افزایش داده، بلکه حساسیت به خشونت را نیز کمتر کرده است. فیلمهایی که به تأثیر از این حوادث ساخته شدهاند نمایانگر خشونت زمان هستند، نمایندهی تفکر و سیاست خشن و عادت به خشونت.
ولی هیچگاه در تاریخ سینما به این اندازه فیلمهای خشن با هم در یک زمان ساخته نشده بود. «پل هگیس» Paul Haggis سازندهی فیـــلم «در درهی اِلاه» In the valley of Elah که در مورد خشونت در میان سربازانی که از جنگ عراق به وطن بازگشتهاند تهیه شده است، میگوید: «ما به عنوان یک جامعه کوشش زیادی کردیم که خودمان را از نتایج وخیم خشونت به دور نگه داریم. ما تابوتهای هزاران سربازی را که از عراق بازگشته بودند ندیدیم. بندرت عکسها و فیلمهای آنچه را که در عراق میگذرد میبینیم. ولی این واقعیت نمیتواند پوشیده بماند و حالا از طریق فیلم نمایان میشود».
«دیوید تامسون» یک تاریخ شناس سینمایی میگوید: «آنچه که در فیلمهای امروز میبینیم نمایانگر جّوی است که از ۱۱ سپتامبر به بعد در آمریکا بوجود آمد. مردم احساس میکنند مانند کاراکتر فیلم «هیچ جایی برای مردان پیر» همه چیز از کنترل آنها خارج شده است. مردم عادی در آمریکا احساس میکنند که دلهره، وحشت و شیطان به همه جا راه یافته است. مردم احساس میکنند که هر لحظه میتوانند درِ خانهشان را باز کنند و یک قاتل اجنبی در پشت در منتظر نشسته باشد».
تهیه کننده فیلم مستند «رانندهی تاکسی» وقتی برای گرفتن جایزه اسکار به پشت میکرفن رفت چنین گفت: «این جایزه را به دو نفر که دیگر با ما نیستند تقدیم میکنم. راننده جوان تاکسی افغانی و پدرم که امسال درگذشت. پدرم بازپرس نیروی دریایی بود، ولی آنچنان از رفتار مأموان آمریکایی نسبت به زندانیان و اسرای جنگی احساس شرم و نفرت داشت که مرا تشویق کرد در این مورد فیلمی تهیه کنم».
امنیت به قیمت خشونت
زمانی که کمونیسم دشمن بزرگ غرب و بویژه آمریکا به حساب میآمد، شعار «روسها دارند میآیند» موجب شد که وحشت، اضطراب و بی اعتمادی در جامعه آمریکا شدت یابد. با جنگ کره و بویژه جنگ ویتنام این وحشت هرچه بیشتر قابل توجیه شد.
شاید برای کسانی که خارج از این محیط زندگی میکنند قابل قبول نباشد که به دلیل وحشت از حمله کمونیستها، آمریکا جنگ مخربی مانند جنگ ویتنام را برای سالها ادامه داد. جنگی که موجب شد ۲۰ میلیون ویتنامی از مرد و زن و کودک و پیر و جوان جان خود را از دست بدهند. دشتهای سبز و جنگلهای پر درخت بسوزند و نابود شوند. ۵۰ هزار سرباز آمریکایی کشته و هزاران زخمی و برای همه عمر از نظر جسمی و روحی صدمات جبران ناپذیری ببینند. چگونه آمریکایی مهربان و دل رحم و انسان دوست حاضر شد که چنین جنایات فجیعی بوجود آید؟ این خشونت هولناک چگونه قابل توجیه است؟
در آن زمان نیز دولتمردان وقت با بکار بردن تاکتیکهای مشابه آنچه در ۷ سال گذشته دیدیم، مردم را متقاعد کردند که امنیت آنها به این جنگ بستگی دارد. حقایق جنگ بین دو ابر قدرت آمریکا و روسیه شوروی شاید برای مردم عادی قابل درک نبود، ولی نتایج این جنگ در زندگی یکایک مردم محسوس بود.
ما که در اینجا بودیم به سادگی دیدیم چگونه واقعه ۱۱ سپتامبر این جامعه را تغییر داد و سیاستهایی که پس از آن اتخاذ شد برای اکثر مردم آمریکا قابل توجیه گردید. به این گونه، خشونتی که در عراق با حمله و اشغال نظامی این کشور شروع شد و همچنان ادامه دارد، به سادگی قابل توجیه گردید. القاعده دشمن درجه یک آمریکا و آمریکایی اعلام شد. ۱۱ سپتامبر این را ثابت کرد. حمله به افغانستان به دلیل اینکه القاعده در آنجا بود منطقی به نظر رسید. سپس مدرک سازی و دروغ پردازی در مورد رابطهی صدام با القاعده شروع شد. شعاری که بطور موفقیت آمیز استفاده شد این بود که با حملهی به عراق و رفتن به آن کشور ما با تروریسم در آنجا میجنگیم بجای اینکه در داخل آمریکا با آنها بجنگیم. برای بیشتر مردم آمریکا این یک دلیل منطقی به نظر آمد.
یکی دیگر از خصوصیات این جامعه، دل بستن به نتایج آنی است. دوراندیشی، صبر و تحمل برای نتایج دراز مدت در تمام سطوح این جامعه، چه فردی چه در سطح دولتی و مملکتی، طرفدار زیادی ندارد. بویژه در این ۸ سال گذشته سیاست کلی بر این بوده است که ترس و وحشت از دشمنان خیالی و واقعی زیادتر شود و در نتیجه تصمیماتی که مردم حتا در انتخاب نمایندگان خود میگیرند، متأثر از این احساس ترس خواهد بود. نگرانی بسیاری در اینست که این احساس عدم امنیت و ترس در نهایت در پروسه انتخابات ریاست جمهوری و نتایج آن در آمریکا تأثیر گذار باشد.
عامل جنگ
امید دموکراتها و بسیاری از مردم در سایر نقاط دنیا این است که امسال دموکراتها موفق شوند. این موفقیت هر روز چالش بزرگتری به نظر میآید. زیرا یکی از مسائل مهمی که اذهان مردم آمریکا را بخود مشغول کرده است عامل جنگ است. باوجود مخالفت زیادی که با این جنگ وجود دارد ولی واقعیت برای مردم آمریکا این است که کشورشان درگیر جنگی بزرگ در خارج از خاک آمریکا است. برای رأی دهنده آمریکایی اینکه چرا وارد جنگ شدیم سئوال مهم نیست. نگرانی آمریکایی در این است که چه کسی بهتر میتواند بدون احساس شکست و با حفظ امنیت مردم به این جنگ پایان دهد. در ۷ سال گذشته مسئله جنگ و امنیت ملی با هم ارتباط پیدا کرده است. در تمام سخنرانیهای پرزیدنت بوش ارتباط جنگ عراق و تروریسم با امنیت ملی بارها تکرار شده است. حتا امروز بیش از یک سوم مردم معتقدند صدام با القاعده ارتباط داشته است.
به این ترتیب برای بسیاری از مردم آمریکا که اطلاعات صحیح و دقیقی از اوضاع جهانی ندارند این موضوعات اهمیت پیدا میکند:
چگونه با افتخار جنگ را پایان داد؟ چگونه مردم آمریکا را در مقابل عوامل تروریسم، به ویژه تروریسم اسلامی امن و امان نگه داشت و چگونه به اقتصاد در حال رکود رونق بخشید؟ بیمه و بهداشت همگانی نیز حائز اهمیت است.
با انتخاب «جان مک کین» به عنوان کاندیدای جمهوریخواهان، وی شانس زیادی دارد که در انتخابات عمومی ماه نوامبر بر کاندیدای دمکراتها ترجیح داده شود. «جان مک کین» که در جنگ ویتنام جنگیده و اسیر جنگی نیز بوده است، ادعا میکند که سابقهی او بعنوان یک سرباز و یک سناتور، تجربه لازم و کافی را به او میدهد که آمریکا را در زمانی که درگیر جنگ بزرگی علیه تروریسم اسلامی است رهبری کند. «مک کین» اعلام کرده است که آمریکا شاید تا صد سال در عراق باقی بماند. اگر به خاطر بیاوریم که آمریکا برای ایجاد پایگاههای نظامی و دست یافتن به منابع نفتی به عراق حمله کرد، پس میبینیم این حرف «مک کین» چندان هم بیمعنی نیست. دراین راستا کارخانههای بزرگ اسلحه سازی که نفوذ بسیاری در سیاست و جامعه آمریکا دارند، همچنین کارتلهای نفتی از «مک کین» حمایت خواهند کرد.
این روزها در اینترنت و در میان مردم زمزمههای نگران کنندهای شنیده میشود و آن اینست که اگر «اوباما» به ریاست جمهوری انتخاب شود امکان زیادی هست که او را ترور کنند. این تئوری تا جایی پیشرفته است که مردم میگویند بهتر است معاون او کسی باشد که قابلیت ریاست جمهوری را دارد. زمزمههای دیگری که شنیده میشود این است که «اوباما» با گروههای خطرناک خارجی رابطه دارد و مناسب ریاست جمهوری نیست. حتا صحبت از این است که مسلمان بودن خود را پنهان میکند. یا اینکه «اوباما» مخالف اسرایئل است. تبلیغات وسیع و بسیار منفی علیه «اوباما»و همچنین «هلری کلینتون» به لحاط اینکه زن است وجود دارد. در مورد «هلری» گفته میشود در شرایط جنگ یک زن نمیتواند آمریکا را در مقابل خطرهای پیش بینی نشده حفظ کند.
در قدرتمندترین و آزادترین کشور دنیا هنوز میبینیم انتخابات آزاد چندان هم آزاد نیست. زیرا در نهایت آنچه که برای بیشتر مردم تعیین کننده میباشد لزوماً عقل، بینش و صلح دوستی نیست بلکه ابهام، امنیت و ترس از دشمن موهومی بنام تروریسم است.
در عینحال در مقابل نیروهای طمع، دروغ و قدرت طلبی، نیروی دیگری که خواهان تغییر جّو کنونی است نیز وجود دارد و آن گروه کثیری از جوانان، زنان و مردان، از سیاه و سفید و تمام کسانی هستند که میخواهند حاکم بر سرنوشت خویش باشند. آن چیزی که هنوز دراذهان امریکایی زنده است، یعنی حکومت مردم بر مردم و به وسیله مردم.
iran-emrooz.net | Thu, 06.03.2008, 9:03
هیتلر چگونه حمایت مردم آلمان را به دست آورد؟
یان کرشاو / برگردان: علیمحمد طباطبایی
هنگامی که هیتلر در ۱۹۳۳ صدراعظم آلمان گردید، بسیاری از مردم این کشوربه نظر تردید به او مینگریستند. لیکن تبلیغات « پیشوا » و موفقیتهای نظامی به زودی او را تبدیل به یک بت کردند و مجیز گویی از او به فاجعهی رایش سوم کمک بسیار نمود.
ملاحظه کاریهای خارج از موضوع
هنگامی که خشونت آشکار شب کریستال محبوبیتی در میان مردم و حتی در میان کادرهای نازی پیدا نکرد، هیتلر دقت به خرج داد تا خود را علناً از برنامهای که خودش فرمان انجام آن را صادر کرده بود دور نگه دارد. لیکن علی رغم نارضایتی شدید با چنین روشهایی، اکنون یک احساس کلی بوجود آمده بود که یهودیها دیگر در جامعه آلمان جایی ندارند و مرتبط دانستن یهودیها با خطرات روزافزون بین المللی توسط هیتلر (احساس خطری که خود او برای ایجاد آن بسیار بیشتر از هر چیز دیگرزحمت کشیده بود) تصویر او را به عنوان مدافع سرسخت منافع ملی تقویت کرد یا حد اقل آن تصویر را نزد مردم ضعیف تر نساخت.
بسیاری از مردم آلمان از اخراج یهودیها از آلمان و از مصادره داراییهای آنها منافع مادی بسیاری به دست آوردند. « نهضت تحریم » که بلافاصله پس از آن که هیتلر صدراعظم رایش گردید آغاز به کار کرد و یهودیها را گروه گروه از زندگی اقتصادی و تجاری به نحوی کارآمد بیرون راند، و در نهایت در ۱۹۳۸ برنامهی « آریایی کردن » خود را آغاز نمود که طی آن داراییهای یهودیها چپاول گردید و آنهم به سود تعداد زیادی از آلمانیهای غیر یهودی. در این مورد نیز البته بسیاری از مردم دلایلی برای آن که از هیتلر سپاسگزار باشند پیدا کردند. این که هزینه انسانی را یک اقلیت نامحبوب پرداخته بود البته برای آنها فقط یک ملاحظه کاری خارج از موضوع بود.
سیل به ظاهر بی پایان موفقیتهایی که هیتلر طی دورهی صلح میتوانست مدعی آنها باشد، دارای یک محصول فرعی تقویتی هم بود. پس از ۱۹۳۳ وابستگیهای NSDAP توانست که چنگالهای خود را به تقریباً تمامی بخشهای جامعه گسترش دهد. میلیونها آلمانی هرکدام به طریقی توسط نهضت نازیسم سازماندهی شده بودند و در هرکدام از این وابستگیها دشوار بود که به طور کامل از آغوش چسبناک کیش پیشوا فرار نمود. جمعیتهای بزرگی از صاحب منصبان کوچک و جاه طلبان، موقعیت و پیشرفت خود را مدیون نظامی بودند که هیتلر آن را رهبری میکرد. تاکید بر « رهبری » و « دستاوردها » باعث رقابتهای سنگدلانه میشد و جاه طلبی هرکسی را تحت تاثیر قرار میداد و موقعیتهای تا به حال ناشناختهای ایجاد میکرد و فوران عظیمی از انرژی را در تلاش وسیع برای بهبود و ارتقاء بینش تجدید حیات ملی که در خود هیتلر تجلی یافته بود رها میساخت. در معنای دقیق کلمه یا در معنایی استعاری، بسیاری از افراد در هر سطحی از رژیم در امتداد رهنمونهایی عمل میکردند که ورنر ویلیکنز وزیر کشاورزی در فوریه ۱۹۳۴ آن را این گونه بیان گرده بود: « هرکسی که فرصت و مجال آن را دارد میداند که پیشوا به دشواری میتواند از بالا هرچیزی را که او تصمیم به انجامش دارد خود فرمان دهد. برعکس، تاکنون هرکسی که مقامی در آلمان جدید داشته هنگامی به بهترین وجه کار خود را به انجام رسانده که در همکاری با هیتلر آن را تحقق بخشیده است ». این نکته کلیدی است در این مورد که رایش سوم چگونه عمل میکرد و نشانهای از پیوند مهم میان پیشوا و جامعه است.
مصدوم و منزوی
این پیوندها البته دارای استحکام همشکل نبود. در کنار افراد متعصب کسانی هم بودند که به دیده تردید به اوضاع مینگریستند. با این وجود نمیتوانستند عقاید مخالف خود را بیان کنند. تداوم بخشیدن به شور و شوق برای هیتلر همچنان در سطحی بالا نیز مقدور نبود. فوران وجود و شادی در لحظات پیروزی، مانند اعلام نظامی کردن مجدد منطقه راین لند در ۱۹۳۶، نقطهی اوجها بودند. و همین که مردم به زندگی روزمره و یکنواخت خود باز میگشتند آن وجد و شادیها هم فرو مینشست.
با این وجود آن یکپارچگی عاطفی که بدون تردید محبوبیت روبه افزایش هیتلر طی سالیان اول دیکتاتوری ایجاد کرده بود دارای اهمیتی بی حد و اندازه بود. چه مداحیهای هیتلر از ته قلب بود و یا ساختگی (که بدون تردید در بسیاری از موارد چنین بود) نتیجه نهایی هر دو یکی بود. میلیونها فرد آلمانی که شاید در حالت دیگر دست به مخالفت میزدند، یا به رژیم و آموزههای نازیسم به دیدهی تردید مینگریستند و یا فقط نقشی بسیار فرعی در آن به عهده میگرفتند دیده میشد که علناً حمایت خود را نثار هیتلر میکردند. چنین حالتی برای پویایی حکومت نازیها اهمیت سرنوشت سازی داشت.
در نزد تودهی مردم عادی رشد کیش پیشوا به این معنا بود که هیتلر توانسته بود خود را از عرصههای سیاسی که نزد مردم محبوبیتی نداشت جدا کند و ذخیرههای زیادی از حمایت شخصی را با رضا و رغبت مورد بهره برداری قرار دهد. برای مثال تاثیر منفی « مناقشه با کلیسا » نه متوجه خود هیتلر که رهبران پائین تر حزب مانند گوبلز و روزنبرگ را نشانه رفته بود. هنگامی که در بهار ۱۹۳۶ روحیه عمومی رو به تزلزل گذاشت، نمایش دیدنی راین لند مستقیماً بر « دستاورد بزرگ » هیتلر متمرکز گردید و در خدمت برانگیختن مجدد حمایت از هیتلر قرار گرفت. هدف اصلی از « انتخابات » رایشستاگ در ۹ مارچ ۱۹۳۶ نشان دادن اتحاد مردم در پشت هیتلر برای مصارف داخلی و خارجی بود. مخالفین در رژیم، و نه برای آخرین بار در رایش سوم، احساس میکردند که صدمه دیده و منزوی شدهاند. و هیتلر حمایتی را که نیازمند آن بود تا بتواند به کمک آنها با سرعت بیشتری به سوی هدفهای توسعه طلبانه خود پیش رود به دست آورده بود. در یک دریافت هوشمندانه در یک گزارش از SOPADE میخوانیم: « پیشوا میگذارد که مردم خودشان خط و مشیهایی که او خواهان آنها است را از او تقاضا کنند ».
به زیر کشیدن او غیر ممکن بود
تحسینهای همگانی که هیتلر در چنین موقعیتهایی موفق گردید تا از عموم مردم به نفع خود به دست آورد جایگاه خود او را در برابر گروه بندیهای متفاوت در درون کادر سرآمدان توانمند رژیم به شدت مستحکم تر ساخت. در میان نخبگان کوته فکر تر رهبران نازی، محبوبیت عظیم هیتلر از هر جهت او را در دیدگاههایی از او که به شدت متعصبانه بودند و همینطور در هدایت سیاسی کشور چالش ناپذیر ساخته بود، حتی هنگامی که در ۹- ۱۹۳۸ بعضی از رهبران نازی از جمله گورینگ در باره مخاطرات درگیر شدن در یک جنگ با قدرتهای غربی به شدت نگران بودند.
مهمتر از آن این که محبوبیت هیتلر در برابر آن گروه بندیها در میان نخبگان قدرتمند ملی محافظه کار و در راس بقیه در رهبری ارتش و بخشهایی از وزارت خارجه، مکانی که در آن بیم و هراس از مصیبتهای بعدی یک جنگ مطرح بود و اولین نشانههای در حال تکوین مخالفت با مسیر خطرناک سیاست خارجی او در همین جا مشاهده میشد وی را مصون از هرگونه تعرضی نگاه داشت. هنگامی که قدرتهای غربی به نفع او بازی کرده و یک پیروزی بزرگ بدون خونریزی را تقدیم او کردند، دیگر در اواخر سپتامبر ۱۹۳۸ برای محافل اپوزیسیون کاملاً آشکار شده بود که هرگونه تلاشی برای به زیر کشیدن او از قدرت غیر ممکن است (وضعیتی که به زمین گیر کردن مقاومت محتاطانه در سرتاسر اولین دورهی پیروزمندانه جنگ کمک نمود).
با این حال به دست آوردن دل مردم توسط هیتلر دارای این پیامد حیاتی برای او بود تا مرجعیت و سلطه او را در برابر هرگونه محدودیت و تنگ نظری ممکن در میان بخشهای دیگر رژیم بیشتر کند. چنین موقعیتی به تضمین این وضعیت منتهی گردید که آن تعلقات ایدئولوژیک که هیتلر به شکل وسواس گونهای از دورهی آغاز پیشرفت سیاسی خود آنها را همچنان مورد تاکید قرار میداد، در اواخر دههی ۱۹۳۰ نه صرفاً به عنوان رویاهای آرمان گرایانهی دور دست و بعید بلکه به عنوان اهداف سیاسی که قابل حصول هستند خود را نشان دهند مانند « حذف کامل یهودیها » و دنبال کردن جستجوی « فضای زیستی ». پروسهای در تمامی سطوح رژیم و از طریق آمادگی برای « کار کردن در جهت هیتلر » ترتیب داده شده بود. اما این در ذات خود انعکاسی از سلطهای بود که هیتلر با سرعتی پر شتاب آن را پس از رسیدن به قدرت مستقر ساخته و سپس تثبیت کرده بود، آنچه در مراحل بحرانی و سرنوشت ساز توسط تحسین عمومی تقویت شده و در نهایت به آنجا انجامید که محبوبیت خود هیتلر مستحکم تر گردد.
و بالاخره باید به تاثیر کیش وسعت یافتهی پیشوا بر خود هیتلر پرداخت. بعضی از نزدیکان هیتلر بعدها عنوان کردند که پس از ۶ – ۱۹۳۵ تغییراتی را در شخصیت او کشف کرده بودند. آن گونه که میگفتند او در مقایسه با گذشته در برابر انتقادهای کوچکی که از اوضاع و احوال میشد تحقیرآمیزانه تر برخورد میکرد و نسبت به خطاناپذیری خودش مطمئن تر از پیش شده بود. سخنرانیهایش به آهستگی لحن مسیحیایی آشکارتری پیدا میکردند. او خودش را بیش از پیش به عنوان کسی که سرنوشت او را انتخاب کرده مینگریست گرایشی که از مدتها قبل در شخصیت او شکل گرفته بود اما اکنون وی شدیداً در آن مبالغه میکرد. او متعاقب کودتای موفقیت آمیز راین لند در یکی از سخنرانیهایی « انتخاباتی »اش چنین گفت: « من راهی را ادامه میدهم که سرنوشت برایم معین کرده است و آن را با اطمینان غریزی یک خواب گرد به انجام میرسانم ». این در واقع چیزی بیش از یک لفاظی تبلیغاتی بود. هیتلر حقیقتاً به آن اعتقاد عمیقی داشت. او به نحو روزافزونی احساس میکرد که مصون از هرگونه خطا است.
در حدود دهه ۱۹۳۰ ویژگی مبتنی بر خودشیفتگی در شخصیت خود او، تملق گویی و چاپلوسیهایی که او را احاطه کرده بود و مداحی بی حد و اندازه تودهها که بی وقفه او را بر میانگیخت باهم ترکیب شده و این عقیده را بیش از اندازه بزرگ کردند که سرنوشت آلمان در دستان خود هیتلر قرار داد و او به تنهایی میتواند کشورش را به طرف پیروزی نهایی در مناقشهی بزرگی که نزدیک تر میشد رهبری و هدایت کند. او به ژنرالهایش در شب قبل از جنگ چنین گفت: « پیروزی در جنگ اساساً به من بستگی دارد، به وجود من، به مهارتهای سیاسی من ». او به عنوان بخشی از استدلالهایش تاکید کرد که: « این واقعیت که هیچ کس دیگری هرگز اعتمادی را که تمامی مردم آلمان به من دارند به دست نیاورده است و در آینده هرگز کسی نخواهد آمد که از من مرجعیت و اقتدار بیشتری داشته باشد، باعث شده است که وجود من یک عامل ارزشی بسیار بزرگ باشد... هیچ کس نمیداند که من تا کی زنده هستم. بنابراین بهتر است که همین حالا دست به کار شویم ».
در حدود آگوست ۱۹۳۹ تمامی بخشهای رژیم و تودههایی که سرمست « موفقیتهای » هیتلر بودند با تایید خود دیگر تضمین کرده بودند که سرنوشت آنها به تصمیمات هیتلر محکم گره خورده است و همین وضعیت تا ۱۹۴۵ ادامه یافت. در سالهای پس از جنگ، هنگامی که پیروزیهای به ظاهر باشکوه جای خود را به مصیبتهای فزاینده و بی امان دادند و در حالی که شکست پشت شکست به طور اجتناب ناپذیر پایههای فره مند رهبری او را میفرسود و در شرایطی که روشن شده بود او آلمان را به سوی یک ورطه واقعی میبرد، پیوندهای سرنوشت ساز با هیتلر که از مدتها قبل و در رابطه با « سالهای خوب » دهه ۱۹۳۰ همچنان حفظ شده بود به طور یقین نشان دادند که راهی برای بازگشت وجود ندارد. مردم آلمان که پیروزیهای هیتلر را مورد حمایت و تایید قرار داده بودند، اکنون دیگر محکوم به تحمل فاجعهای بودند که او آنها را به سوی آن هدایت کرده بود.
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
http://www.spiegel.de/international/germany/0,1518,531909,00.html
iran-emrooz.net | Wed, 27.02.2008, 9:09
هیتلر چگونه حمایت مردم آلمان را به دست آورد؟
یان کرشاو / برگردان: علیمحمد طباطبایی
هیتلر علاوه بر این پیشرفتهای مفروض در کمک کردن به اعتبار موقعیت خارجی آلمان، بدون تردید حمایت زیادی را از طریق آنچه به عنوان بازگرداندن « نظم » به آلمان تلقی میشد به دست آورده بود. تبلیغات نازیها در آخرین سالهای مملو از بحران جمهوری وایمار برای تلقین کردن یک تصویر اغراقشده از بزهکاری، فساد، بینظمی و آشوب اجتماعی و خشونت به بیشتر مردم آلمان بسیار موفق بود (آنچه در واقع بیشتر آنها را خود نازیها به راه میانداختند). هیتلر همین که به قدرت رسید از طریق به ظاهر نمایندگی « عدالت مردمی » و « قریحه سالم ملی » میبایست موقعیت خود را هنوز هم مستحکمتر سازد. تصویر او در انظار عمومی انسانی را مجسم میساخت که در صدد دفاع از اخلاقیات است و هر چیزی را که تهدیدی برای نظم و قانون باشد تحت فشار قرار خواهد داد.
در پایان ژوئن ۱۹۳۴ هیتلر دست به عملی برای شکستن رهبری SA (۱) زد که در نظر بسیاری از مردم اقدامی سبعانه اما ضروری تلقی میگردید. SA بخشی از نهضت نازیها بود که به طور فزاینده محبوبیت خود را از دست داده بود. هیتلر در سخنرانی خود در ۱۳ جولای ۱۹۳۴ در رایشستاگ مسئولیت شخصی را برای جنایتهایی که به وقوع پیوسته بود به عهده گرفت. آنچه در واقع یک کودتای وحشیانهی سیاسی و ماکیاولیستی بود به عنوان حرکتی لازم جهت سرکوب یک تهدید داخلی قریبالوقوع نسبت به ملت آلمان و ریشه کن کردن زوال اخلاقی و فساد به تصویر کشیده شد. هیتلر همجنسگرایی، بیبندوباری و شیوهی زندگی اسرافکارانه ارنست روهم و دیگر رهبران SA را مورد تاکید قرار داد. او با بهرهبرداری و سوء استفاده از تعصبات موجود و عوامانه قادر بود که هرگونه تبعیت از اصول بنیادین قانونی را با این ادعا نادیده بگیرد که عمل او در چهارچوب منافع ملی به عنوان بالاترین مرجع مردم آلمان عمل کرده است.
افزایش ناگهانی در حمایت و پستیبانیها
هیتلر به جای سرزنش آنهم به خاطر دادن اختیارات برای کشتار دستهجمعی، تایید و موافقت گستردهای را با جلوه نمودن اقدامات خود به عنوان عملیاتی سرسختانه برای ریشه کن کردن شرارتها و خلافکاریهایی که ملت را به مخاطره انداخته بود به دست آورد. در اظهار نظری از گزارشی محرمانه از درون سطح پائین بوروکراسی رژیم گفته شده بود که: « پیشوا با اقدامات جدی و شدید خود تودههای وسیع را به سود خود به دست آورده است، به ویژه آن کسانی را که هنوز هم نسبت به نهضت نازی مردد بودند. او نه فقط مورد تحسین مردم است که توسط آنها مانند یک بت پرستیده میشود ». بسیاری از گزارشهای دیگر همین احساسات را نسبت به او بازتاب میدهند. گزارشهایی که از محافل اپوزیسیون سوسیال دموکرات به بیرون درز کرده بود و مسئلهی اصلی آنها طبیعتاً انتقاد از رژیم بود، تغییر و افزایش ناگهانی در حمایت از هیتلر را مورد تایید قرار میدهند.
مطابق با یک گزارش از باواریا: « به طور کل روشن شده است که متاسفانه مردم سیاسی فکر نمیکنند. آنها در این اندیشهاند که اکنون هیتلر نظم را مستقر ساخته و همه چیز روبه بهبود خواهد رفت و مخالفین او که در تلاش برای جلوگیری از موفقیت او بودهاند همگی از بین رفتهاند ». یک گزارش از برلین اضافه میکند: « اقتدار هیتلر بیش از اندازه در بین مردم تقویت شده است. به نحو روزافزونی میشنویم که میگویند: هیتلر مخالفین را سرکوب کرده است ».
این دیدگاه که هیتلر نظم را به آلمان بازگردانده عقیدهای بود که حتی تا دوره پس از جنگ نیز دوام آورد. این که علی رغم « اشتباهات » (لابد آنهایی که باعث نابودی کشور و مرگ میلیونها انسان طی جنگ گردید)، او آلمان را « سروسامان » داد، به بینظمیها خاتمه داد، ارتکاب جرم و جنایت را ریشهکن نمود، امنیت را به خیابانها بازگرداند به طوری که مردم میتوانستند در تاریکی شب در خیابانها قدم بزنند و استانداردهای اخلاقی را بهبود بخشید، تمامی اینها از جمله اصول پایدار در افسانه هیتلر است همراه با به دست آوردن اعتبار برای ریشه کن کردن بیکاری گسترده و ساختن بزرگراهها.
در کنار بهبود اوضاع اقتصادی، تجدید بنای قدرت نظامی و بازگرداندن « نظم »، هیتلر با تشخص بخشیدن به ارزشهای « مثبت » که در اتحاد ملی و جامعه نژادی (۲) سرمایه گذاری شده بود، حمایت بیشتری به دست آورد. تبلیغات مداوم او را به عنوان بزرگ خانوادهای به تصویر میکشید که سختگیر اما فردی فهمیده است. کسی که آماده است دلخوشیهای معمول بشری را فدا کند و شب و روز برای فقط یک هدف، آنهم منافع مردم، کار کند. انتقادهای دائمی از زیردستانش و تصویر منفی از «هیتلرهای کوچک»، یعنی کارمندان حزب که مردم روزانه با آنها سروکار پیدا میکردند و اغلب آنها را به دردنخور مییافتند، نتیجهبخش بودند. هیتلر خودش به طور گسترده به عنوان کسی که از علائق فرقهای و دلبستگیهای مادی به دور بود نگریسته میشد و ازخودگذشتگیهای او به عنوان نقطه مقابل طمعورزیها و فساد کلهگندههای حزب به تصور در میآمد.
گوبلز هر ساله در روز تولد هیتلر وردهای آئینی برای «هیتلر ما» منتشر میساخت و کتابهای عوامپسند حاوی عکس توسط هاینریش هوفمان در تیراژی انبوه منتشر میگشت که ظاهراً «زندگی خصوصی» هیتلر را در برابر دیدگان مردم قرار میدادند: «هیتلری که دیگران نمیشناسند » (۱۹۳۲) ، «جوانان پیرامون هیتلر» (۱۹۳۴) ، «هیتلر در کوهستان» (۱۹۳۵)، و «هیتلر در مرخصی» (۱۹۳۷) که تمامی آنها هدفشان برجسته ساختن و تاکید بر جنبه « انسانی » شخصیت پیشوا بود و نشان میداد که ویژگیهای «قهرمانانه» او از این واقعیت سربرآورده است که او «درخدمت مردم» است.
البته نمیتوان اثبات کرد که چه تعداد از مردم کیش این شخصیت تهوعآور را به طور کامل پذیرفته بودند، اما در هر حال تعداد آنها اندک هم نبوده است. نامههای سانسور نشده، اشعار بسیار ابتدایی و دیگر تمجیدها به اضافه عکسها و هدایا از جملهی آنها در یک مورد پیشکش یک کیسه سیب زمینی که ظاهراً پیشوا آن را خیلی دوست داشت سرازیر میشدند و آجودانهای هیتلر میبایست که به آنها رسیدگی کنند. در سالهای اول رایش سوم در تعداد والدینی که نوزاد تازه به دنیا آمده خود را آدولف نام گذاری میکردند افزایشی به چشم میخورد، هرچند که مطابق با یک فرمان از سال ۱۹۳۳ به دفاتر ثبت محلی توصیه شده بود برای حفظ نام پیشوا مانع این عمل شوند. البته چنین غلیانهای احساسات نسبت به کیش شخصیت اساساً بیشتر به اقلیت متعصب به مرام نازیها محدود بود. با این حال غالباً دیده میشد که آنهایی هم که از افراط در کیش شخصیت بهدور بودند، حداقل بعضی از تصاویر مثبت از هیتلر را میپذیرفتند.
جامعه ملی معنای دقیق خود را از کسانی به دست میآورد که از آن محروم شده بودند. از این رو تبعیض نژادی به طور اجتناب ناپذیری بخش لاینفک از تفسیر نازیها از آن مفهوم بود. از آنجا که یکی از هدفهای مهم ایجاد «نژاد خالص» بود، اعمال بعدی، مانند تعقیب همجنسگرایان، کولیها و افراد ساده و لاقید، در واقع تعصبهای موجود را مورد بهره برداری قرار میدادند و ظاهراً هدف از آنها استحکام بخشیدن به یک قوم ملی و یک دست بود، اما در هر حال همگی اینها باعث تقویت تصویر ایجاد شده از هیتلر به عنوان تجسمی از جامعه نژادی میگشتند. مسئله مهمتر آن که تقبیح و نکوهش پی در پی دشمنان ادعایی و قدرتمند ملت، مانند بولشویسم، اولیگاریشی اشرافی غرب و از همه آشکارتر یهودیها (که این آخری در تبلیغات با آن دوی دیگر به طریقی مرتبط دانسته میشد) جذابیت کیش هیتلر را به عنوان مدافع ملت و سدی در برابر تهدیدات علیه بقای ملت، چه تهدیدات خارجی و چه داخلی، استحکام میبخشید.
با وجودی که بیشتر مردم در بدگمانی یهودستیزانه هیتلر با او سهیم نبودند، اما این حفظ فاصله آن قدرها قدرت نداشت که بتواند ویژگیهای مثبتی را که اکثر مردم در او میدیدند، تقلیل دهد. نفرت و بیمیلی بسیار متداول اما نهفته نسبت به یهودیها، حتی قبل از آن که تبلیغات ویژهی نازیها به کار افتد تا پیامهای نفرت را به کلهی مردم فرو کند، نمیتوانست سد و مانعی در برابر آن نفرت «پویایی» باشد که در یک اقلیت نسبتاً بزرگ وجود داشت، هرچند، این اقلیت کوچک پس از ۱۹۳۳ قدرت را به دست گرفته بود. تحقیقات بسیاری برخوردهای گوناگون نسبت به تعصب و آزار یهودیها را شرح داده است (از همه واضحتر در عکس العملهای بسیار به اعلان قوانین نورنبرگ در سپتامبر ۱۹۳۵ و « شب کریستال » در نوامبر ۱۹۳۸). با این وجود نازیها به نظر میرسید که در ایجاد این تصور در اذهان بیشتر مردم آلمان موفق بودند که « مسئلهی یهود » باید مورد بررسی و حل نهایی قرار گیرد و توانستند احساسات ضد یهود را در زمانی که تهدید خارجی از جنگی قریب الوقوع خود را نشان میداد عمیقتر سازند.
ملاحظه کاریهای خارج از موضوع
هنگامی که خشونت آشکار شب کریستال محبوبیتی در میان مردم و حتی در میان کادرهای نازی پیدا نکرد، هیتلر دقت به خرج داد تا خود را علناً از برنامهای که خودش فرمان انجام آن را صادر کرده بود دور نگه دارد. لیکن علی رغم نارضایتی شدید با چنین روشهایی، اکنون یک احساس کلی بوجود آمده بود که یهودیها دیگر در جامعه آلمان جایی ندارند و مرتبط دانستن یهودیها با خطرات روزافزون بین المللی توسط هیتلر (احساس خطری که خود او برای ایجاد آن بسیار بیشتر از هر چیز دیگرزحمت کشیده بود) تصویر او را به عنوان مدافع سرسخت منافع ملی تقویت کرد یا حد اقل آن تصویر را نزد مردم ضعیفتر نساخت.
ادامه دارد ...
بخش نخست
بخش دوم
-------------------------
۱: SA مخفف واژهی آلمانی Sturmabteilung است یا به عبارتی گروههای شبه نظامی حزب نازی که در رسیدن هیتلر به قدرت نقش اصلی را بازی کرده بودند. مترجم.
۲: واژهی آلمانی Volksgemeinschaft در ترجمهی انگلیسی عیناً به national community ترجمه شده است، لیکن مترجم نامدار آقای خسرو ناقد درپاسخ به سوال اینجانب «جامعه نژادی» را پیشنهاد نمودهاند که به نظر ترجمهی مناسبی است. ایشان مینویسند:
« در دوران سلطهی حزب نازی و حتی پيش از آن (در اوايل قرن بيستم) به جامعهای اطلاق میشد که متشکل از يک نژاد (نژاد آريا) باشد. ايدآل و کمال مطلوب نازيها ايجاد "Volksgemeinschaft" يا همان جامعهای متشکل از يک نژاد بود. ناسيونال سوسياليستهای آلمان در ايدئولوژی خود در پی ايجاد جامعهای بودند که تنها از يک نژاد تشکيل شده باشد: نژاد برتر آريا.
شايد مناسب ترين و نزديک ترين معادلی که بتوان برای "Volksgemeinschaft" آن پيشنهاد کرد "جامعهی نژادی" باشد. از آنجا که اصطلاح "Volksgemeinschaft" بار تاريخی دارد نمیتوان آنرا تحت الفظی و معادل national community انگليسی ترجمه کرد. در زبان انگليسی ظاهراً اصطلاح people's community" را برای آن در نظر گرفتهاند ».
۳: قوانین نورنبرگ یا گاهی « قوانین نژادی نورنبرگ » در ۱۵ سپتامبر ۱۹۳۵ و در هفتمین سالگرد حزب نازی در نورنبرگ توسط رایشستاگ پذیرفته شدند و منظور از آنها حفظ خلوص خون آلمانی بود. مترجم.
۴: در نهمین شب از نوامبر سال ۱۹۳۸ یورشی سازماندهی شده برای نابودی داراییها و مایملک یهودیهای آلمانی و ایجاد ترس و وحشت در آنها بود. در اثر این اقدامات جنایتکارانه طی فقط چند روز ۴۰۰ یهودی به قتل رسیدند و تمامی کنیسهها و گورستانهای آنها با خاک یکسان شد. شب کریستال در واقع آغاز شروع نابودی سازماندهی شده و قطعی یهودیها پس از چند سال اذیت و آزار اولیه آنها بود. مترجم.
iran-emrooz.net | Mon, 18.02.2008, 7:14
گزارش «الشرق الاوسط» از خانواده عماد مغنیه
حسن هاشمیان
عماد مغنیه یکی از مهمترین رهبران حزب الله لبنان که به قول یکی از نویسندگان عرب در لفافهای از اسرار زندگی کرد و مرگی پر از سر و راز را رقم زد، در یک خانواده فقیر در روستای «دیرطبا» در جنوب لبنان زندگی می کرد.
روزنامه الشرق الاوسط به نقل از مادر وی می نویسد:..عماد نانآور خانواده بود و مسؤولیت امرار معاش آنرا به عهده داشت. خانواده وی در سال ۱۹۷۵ از روستای «نبعه» به دیر طبا مهاجرت کرده بود. خانه جدید آنها یک خانه گلی بود که اعضای آن بر خاک مینشستند. در آن زمان عماد در باغات مجاور کار می کرد و روزی در حدود دو دلار مزد می گرفت. او پول خود را برای ساخت مسجد روستا تقدیم می کرد در حالیکه خانواده وی به شدت به آن نیاز داشتند. و این به خاطر اعتقادات قوی دینی وی بود که از نظر مادرش مهمترین ویژگی او بود. در دوران جوانی نیز عماد مغنیه وارد دانشگاه امریکائی بیروت شد و در رشته مدیریت بازرگانی به تحصیل مشغول گشت اما تحصیل را نیمه تمام رها کرد و به گروههای جهادی پیوست. اسرار زندگی مغنیه زمانی جهانی شد که یک هواپیمای کویتی که از بانکوک عازم منطقه بود را ربود، به شهر مشهد در ایران برد و سپس بعد از توقف در لارنکای قبرس به سوی الجزائر پرواز کرد. مهمترین بخش اسرار آمیز این ماجرا این است که بعد از چند روز ماندن در فرودگاه الجزیره و کشتن دو مسافر کویتی، کسی نفهمید چه وقت و چگونه عماد مغنیه و گروه وی از هواپیمای کویتی خارج شدند و از چه طریقی در کشور الجزائر ناپدید شدند. و این چنین اسرار زندگی مغنیه ادامه پیدا کرد.
عماد مغنیه برخلاف دیگر افرادی که در امور «مبارزه با غرب » معروف شدند مانند ایمن الظواهری یا زرقاوی ، تمایلی به آشکار کردن خود و قرائت بیانیه یا تصویر یک عملیات نظامی نداشت. بلکه بیشتر مایل بود خود را از رسانههای جمعی دور نگه دارد. به همین دلیل هم زندگی او و هم مرگ وی در معجونی از رازهای ناگفته باقی ماند. تنها کتاب نوشته شده درباره وی تحت عنوان «عماد مغنیه... روباه شیعه» به بازار عرضه شده بود اما بیشتر مطالب آن قدیمی و چیز جدیدی به ذهن خواننده آن اضافه نمی کرد و به قول «محمد صادق دیاب» یکی از نویسندگان روزنامه الشرق الاوسط ، این کتاب تنها عکس دوران جوانی مغنیه را ارائه داد بود که با گذشت زمان بی ارزش شده بود و در واقع سازمان های اطلاعاتی امریکا و اسرائیل نه در پی مغنیه بلکه به دنبال این عکس بودند که با گذشت زمان و تغییر چهره وی، این عکس هرگز نمی توانست آنها را به مقصود خود برساند.
اما آیا عماد مغنیه تحت عمل جراحی صورت قرار گرفته بود تا شناخته نشود؟ این موضوع به شدت از سوی مادر و اعضای خانواده وی تکذیب می شود. یکی از دوستان مادرش به الشرق الاوسط می گوید:«.. این موضوع به هیچ وجه صحت ندارد» و در حالیکه به آخرین عکس عماد مغنیه که در روزهای قبل از آغاز جنگ تابستان ۲۰۰۶ گرفته شده بود و بعد از قتل وی توسط رسانه ها پخش گردید اشاره می کند و ادامه می دهد:«.. به این خال که بر صورت وی هست توجه کنید اگر او عمل جراحی انجام داده بود حتما این خال را برمیداشت ..اما صورت او همان شکل سابقه خود را دارد البته فقط چاق شده است».
مادر مغنیه که قبل از عماد دو پسر دیگر خود را از دست داده بود زنی قوی و با اراده محکم که از نظر گزارشگر الشرق الاوسط هیچگونه آثار اندوهی در اثر فقدان فرزند خود در چهره وی دیده نمی شود. زنی است به شدت معتقد به فلسفه جهادی امام حسین است و ایمان دارد که فرزندان خود را در این راه بزرگ کرده است. اما حزن و اندوه در چهره دختر عماد مغنیه مشهود بود. فاطمه دختر ۲۴ ساله مغنیه که گزارشگر الشرق الاوسط او را زیبا در لباسی سیاه توصیف کرده است از فقدان پدر مغموم بود و از مصاحبه به این دلیل که می خواهد به دو فرزند کوچک خود سر بزند ، پرهیز کرد. او فقط به یک جمله بسنده کرد:«.. پدر من دوستم بود.. او مالامال از محبت بود.. با نوه های خود همانند فرزندانش بازی می کرد».
مادر عماد مغنیه درباره آخرین دیدار پسرش تاریخ معینی ارائه نکرد اما گفت آخرین دیدار او با وی زیاد دور نبود. او درباره در آغوش گرفتن وی سخن گفت و با اینکه می دانست فرزند او در خطر است و از سوی سازمان های اطلاعاتی کشورهای بزرگ تحت تعقیب بود اما در این باره با عماد صحبت نکرده بود و نگرانی و ترس خود را نشان نداده بود.
زنان روستا می گویند عماد مغنیه در لحظه مرگش متبسم از دنیا رفت اما مادرش در این باره چیزی نمی گفت. مراسم عزا هم توسط مردم روستا سازمان دهی شده بود. روستای دیرطبا ۵۵۰۰ نفر جمعیت دارد که همه در طبقات مختلف سنی در کار مراسم شرکت کرده بودند. این روستا همان جائی است که اسرار عماد مغنیه را همانند او مکتوم نگه داشت و سرویسهای اطلاعاتی غرب نتوانستند حتی یک نفر را در آن پیدا کنند که برای جمع آوری اطلاعات به آنها کمک کند.
در نگاه اول به نظر میرسید که گنجایش روستا به مراتب کمتر از تعداد جمعیتی بود که به آنجا آمده بودند. راه ها شلوغ و مملو از جمعیت بود و گروه های انتظامات مهمانان را به سوی محل عزا هدایت می کردند. یکی از زنان انتظامات هم به مهمانان اطلاع می داد که از بوسیدن افراد صاحب عزا پرهیز کنند.
گزارشگر الشرق الاوسط می نویسد؛ در ابتدا مادر عماد تمایلی به مصاحبه با ما نداشت. او از دست روزنامه شاکی بود و آن مقالاتی که فرزند وی را تروریست معرفی کرده و در الشرق الاوسط به چاپ رسیده بود را نادرست می دانست. او در این باره گفت:« .. من الشرق الاوسط را ملامت می کنم .. شما گاهی اوقات از نوشتن حقیقت پرهیز می کنید در حالیکه رسالت مطبوعاتی شما نوشتن حقیقت است. شما روزنامه محترمی هستید و من برایتان آرزوی نوشتن حقیقت را دارم».
iran-emrooz.net | Sat, 16.02.2008, 8:11
یتلر چگونه حمایت مردم آلمان را به دست آورد؟
یان کرشاو / برگردان: علیمحمد طباطبایی
هنگامی که هیتلر در ۱۹۳۳ صدراعظم آلمان گردید، بسیاری از مردم این کشوربه نظر تردید به او مینگریستند. لیکن تبلیغات «پیشوا» و موفقیتهای نظامی به زودی او را تبدیل به یک بت کردند و مجیز گویی از او به فاجعهی رایش سوم کمک بسیار نمود.
اگر وضعیت آلمان را شش سال پیش از آن دوره مقایسه میکردیم، برای کسانی که به آن نطق هیتلر از سال ۱۹۳۹ گوش داده بودند و حتی برای بسیاری کسان که قبل از آن با نازیها به مخالفت برخاسته بودند رد آن ادعاهای هیتلر مبنی بر آن که وی کارهای خارق العادهای انجام نداده بود بسیار دشوار مینمود. تعداد اندکی افراد روشن بین یا به اندازه کافی مشتاق وجود داشت تا بتوانند آنچه را که در پشت آن دستاوردها نهفته بود به درستی مورد تحلیل قرار دهند و دست رد بر رفتار غیر انسانی و خشنی که بر روی آنها تجدید بنای مجدد آلمان مستقر شده بود بزنند و این نکته را دریابند که ساختارهای دولتی در حال تضعیف بود و اوضاع مالی رایش در حال نابودی، و از همه مهمتر به درک مخاطرههای بزرگی نائل شوند که حیات کشور در مسیر اقدامات رژیم به آنها نزدیک تر میشد. و تعداد اندکی از مردم آلمان قدرت درک آن را داشتند که با دروغ بنیادین در این ادعا که هیتلر پیوسته برای اجتناب از خون و خون ریزی تلاش نموده و مردم خود ودیگر کشورها را از بدبختیهای جنگ معاف داشته است به مخالفت برخیزند. آنچه برای بیشتر مردم در بهار ۱۹۳۹ غایتی در خود به حساب میآمد و آنچه به نظر میرسید که هیتلر به نحو موفقیت آمیزی به اتمام رسانده برای رهبری نازیها صرفاً خط مشی بود برای نبرد پیروزی نژادپرستانه و امپریالیسی که آنها در حال آماده سازی اش بودند.
لیکن هرچند هم که مبناهای اساسی آنها اشتباه بود، اما ادعاها در این سخنرانی به عرصههای موفقیت بزرگ برای به دست آوردن حمایت تودهها در پشتیبانی از هیتلر اشاره میکند. با تمام هشدارهایی که لازم بود تا کسی بتواند برای موافقت با او به تعمیم بپردازد، و در جایی که مخالفان چارهای جز اختیار سکوت نداشتند، یقیناً سخن گفتن از یک هم رایی و توافق عمومی بسیار گسترده که نیروی ادغام کنندهی « افسانه هیتلر » نیز طی سالهای صلح دیکتاتوری آنها را استحکام بخشید اشتباه نخواهد بود.
این یک اتفاق نظر جعل شده بود، یک طرح تبلیغاتی همراه با سرکوب مخالفین سیاسی، دشمنان نژادی و دیگر کسانی که خارج از آن « جامعه ملیِ » ادعایی به عنوان روی دیگر سکه قرار میگرفتند. تصویر « ابرانسان » ساخته شده از هیتلر برابر بود با جزء اصلی آن چیز ساختگی. درست قبل از « تسخیر قدرت »، مدرن ترین و موفقیت آمیزترین تدبیر برای داد و ستدهای سیاسی زمانهی خود توسط گوبلز طراحی شده بود. و همین که انحصار حکومت بر تبلیغات سراسری در ۱۹۳۳ به دست نازیها افتاد، در رسانههای جمعی برای گسترش سریع « جاذبه » پرهیبت (کاریسماتیک) هیتلر دیگر مانعی وجود نداشت.
اما حتی فن آوریهای حرفهای و پیچیده در پشت ایجاد « افسانه رهبری » چنانچه زمین حاصلخیزی مدتها قبل از آن که هیتلر به صدراعظمی انتخاب شد بوجود نمیآمد بی اثر میماند. انتظارات برای رهایی ملی در حدود ۱۹۳۳ بسیار متداول بود، نه فقط میان حامیان نازیها و حالا دیگر همه چیز به عهده شخصیت هیتلر گذاشته شده بود. در آن هنگام که او به قدرت رسید بیش از 13 میلیون رای دهنده دست کم تا حدی کیش رهبری را دربست پذیرفته بودند، همان چیزی که به طور کامل تر توسط انبوه اعضای خود حزب و تمامی وابستگان فرودست تر مورد استقبال قرار گرفته بود. از این رو مبنای سازمانی برای انتقال گسترده تر کیش رهبری گذارده شده بود.
با در نظر گرفتن ناکامی دموکراسی وایمار (Weimar) و شرایط بحرانی که در آن دولت هیتلر به قدرت رسید، روشن بود که چنانچه صدراعظم جدید رایش بتواند بی درنگ به بعضی موفقیتها برسد، محبوبیت خود را به میزان چشمگیری افزایش خواهد داد. مجال گسترش سریع برای تملق گویی از هیتلر و به دست آوردن حمایت اکثریت آن آکثریتی که در مارچ ۱۹۳۳ به او رای نداده بودند حالا دیگر برقرار شده بود. سرعتی که در آن اکنون کیش هیتلر توسعه مییافت را باید از این چشم انداز مورد توجه قرار داد و البته همینطور کاربرد ماهرانهی تبلیغات را نیز نباید فراموش کرد.
عرصههای مهمی وجود داشت که هیتلر میتوانست در آنها حمایت بالایی به دست آورد و آنهم از طریق عمل به آنچه به نظر میرسید مسائلی مربوط به منافع ملی هستند و نه منافع حزبی. به این ترتیب او میتوانست تصویر خود را از رهبر یک حزب سیاسی به یک رهبر ملی تبدیل کند. حتی مخالفین سیاسی او نیز افزایش چشمگیر محبوبیت او را تشخیص داده بودند. سازمان سوسیال دموکرات در تبعید آلمان به نام (SOPADE) ۱ که در پراگ مستقر شده بود در آوریل ۱۹۳۸ این دیدگاه بسیار متداول را که بارها تکرار شده است پذیرفته بود که « هیتلر میتوانست بر روی موافقت اکثریت مردم در دو نکته اساسی حساب کند: او شغلهای جدید ایجاد کرده بود و او آلمان را مقتدر ساخته بود ».
پذیرش بلادرنگ تحسین گوییها توسط هیتلر
در سالهای نخستین رایش سوم، بیشتر مردم احساس میکردند که پس از سالهای نکبت بار نومیدی یک پویندگی، یک مسیر جدید و انرژیهای فراوان به جریان افتاده است. این احساس میان همه متداول شده بود که بالاخره یک دولت کاری انجام داده است که آلمان را به روی پاهای خود قرار دهد. البته هیتلر که دانش بسیار ابتدایی از علم اقتصاد داشت شخصاً در سالهای اولیه رایش سوم بهبود اقتصادی را هدایت نکرد. علتهای احیاء سریع اقتصاد در آلمان بسیار پیچیده و متنوع بودند. اگر بتوان یک فرد به تنهایی را بانی و طراح در بهبود سریع اقتصاد دانست اوهالمار شاخت بود، رئیس بانک مرکزی و وزیر اقتصاد رایش. سهم و نقش هیتلر بیشتر تغییر و تعدیل فضای جامعه بود، یعنی ایجاد شرایطی برای اعتماد به نفس و دلگرمی مردم مبنی بر آن که آلمان اکنون در حال پیشرفت و رونق اقتصادی است. لیکن تبلیغات به عمل آمده تحول مثبت در اقتصاد را به نحوی نشان میداد که گویی آنها دستاوردهای خود هیتلر هستند. او مشتاقانه و بلادرنگ تحسینها از خود را پذیرفت و بیشتر مردم تصور میکردند که همه چیز تضمین شده است.
این اولین گام اصلی به سوی به دست آوردن حمایت کسانی بود که در ۱۹۳۳ از او پشتیبانی نکرده بودند. به نظر میرسید که پیشرفتهای به دست آمده را نمیشد انکار کرد: در حالی که دیگر کشورهای اروپایی و آمریکا هنوز هم گرفتار بیکاری بودند، هیتلر این بلیه را از آلمان بیرون کرده و کشور را به سوی قسمی « معجزه اقتصادی » هدایت میکرد. یک گزارش از حزب سوسیال دموکرات از ناحیه روهر در اواخر تابستان ۱۹۳۴ تصدیق میکند که حتی « کارگران بی طرف » شدیداً به هیتلر باورداشتند و اضافه میکند که « بیکارانی که با اشتغال زایی ایجاد شده برای خود شغلی پیدا کرده بودند حتی اگر مزد کافی هم دریافت نمیکردند به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودند. آنها بر این باور بودند که تصمیم گیری قاطع و سریع هیتلر چنانچه به اندازه کافی از اوضاع مطلع باشد او را به آنجا میکشاند که مالیاتها را به نفع آنها تغییر دهد. ویلی برانت در یک بازدید مخفی از آلمان از تبعید گاه خود در نروژ در نیمه دوم ۱۹۳۶ دقیقاً همین نکته را میپذیرد: ایجاد شغل حمایت رژیم را به دنبال داشت، حتی در میان کسانی که به چپها رای داده بودند.
تصویری که در ذهنها باقی ماند
در حدود ۱۹۳۶ اشتغال کامل در کشور حاکم شده بود، البته در آن موقع تجهیز به تسلیحات و سلاحهای جدید که برای آینده خطرات بسیاری در بر داشت بازار کار را به حرکت در آورده بود. لیکن تعداد اندکی از آلمانیها در این باره که این موقعیتهای کاری چگونه فراهم شده است به خود نگرانی راه میدادند. واقعیت اکنون این بود که همان جایی که در گذشته فلاکت و بدبختی شدیدی از جهت بی کاری عمومی وجود داشت، حالا همه مشغول به کاری شده بودند و این در درجه اول به عنوان دستاورد شخصی هیتلر نگریسته میشد و اگر تصویر با واقعیت متفاوت بود، همین تصویر از هیتلر بود که در ذهنها باقی ماند.
این که هیتلر آلمان را از شر بی کاری وسیع نجات داده بود و کشور را از اعماق بحران و رکود خلاصی بخشیده بود در نگاه بسیاری از آلمانیها حتی مدتها پس از جنگ نیز به عنوان یک دستاورد بزرگ تلقی میشد، آنهم بدون توجه به فجایعی که بعداً در اثر جنگ پیش آمد. شرایط خوب زندگی و اشتغال کامل در میان ویژگیهای مثبتی از هیتلر بود که در نظر سنجی در منطقه تحت اشغال آمریکا در اواخر دهه ۱۹۴۰ به ثبت رسیده است، در حالی که در شمال آلمان و در حدود یک دهه پس از آن، گروهی از جوانان در یک نظر سنجی نظر داده بودند که هیتلر در از بین بردن بیکاری بسیار خوب عمل کرده بود. در اواخر دهه ۱۹۷۰ کارگران منطه Ruhr هنوز هم خاطرات مثبتی از سالهای بدون جنگ رایش سوم در ذهن داشتند و منظورشان بیشتر اشتغال کامل و لحظات شادمانی بود که در گردشهای دسته جمعی با سازمان ورزشی و تفریحی نازی به نام « قدرتمند شدن به کمک شادمانی » گذرانده بودند.
نکته دومی که توسط سازمان SOPADE به عنوان مبنایی برای حمایت از هیتلر روی آن انگشت گذارده شد بدون تردید عاملی بسیار مهم بود. هیتلر مرتب تحقیری را که متوجه کشورش در پیامد شکست در ۱۹۱۸ شده بود رویدادی که ادعا میشد در نتیجه فعالیت « جنایتکاران ماه نوامبر » (۲) به کشور تحمیل شده است و همینطور قرار داد صلح ورسای را که سال پس از آن امضا شده بود به خاطرهها باز میگرداند. نفرت و بیزای از آن قرار داد و بی عدالتی که از آن احساس میشد طیف سیاسی در آلمان را از جهت محکوم کردن آن با هم متحد ساخته بود. تقلیل دادن نفرات ارتش به فقط ۱۰۰ هزار نفر تجلی آشکار و ماندگار ضعف ملی بود. حرکتهای جسورانه هیتلر در سیاست خارجی برای در قید و بند گذاردن مفاد قرار داد ورسای و پافشاری بر بازگرداندن قدرت و حیثیت ملی باعث تضمین حمایت شدید مردم از او شد، البته تا آنجا که بدون خونریزی میسر میبود.
کناره گیری از « جامعه بین الملل » در ۱۹۳۳، همه پرسی سارلند در ۱۹۳۵ (برای الحاق به خاک آلمان)، راه اندازی دوباره نظام وظیفه اجباری و اعلام یک ارتش بزرگ جدید در همان سال، نظامی کردن مجدد راینلند در ۱۹۳۶ و الحاق اتریش در سال بعد همگی به عنوان پیروزی عظیم ملی و یک شاهکار نگریسته میشد و آشکارا ضعف قدرتهای غربی را به نمایش میگذاشت که در جنگ اول بر آلمان آقایی میکردند.
و حالا حتی محفلهای اپوزیسیون نیز مجبور به پذیرفتن همه آن چیزهایی بودند که چند سال پیش از آن غیر قابل تصور مینمود و صرفاً از طریق « نبوغ » هیتلر به عنوان یک سیاستمدار ممکن شده بود، همانگونه که گزارشی از SOPADE نیز در واکنش به برقراری مجدد فراخواندن اجباری به زیر پرچم در مارچ ۱۹۳۵ بیان کرده بود:
« شور و شوق فراوان در ۱۷ مارچ. تمامی مونیخ به خیابانها ریختهاند. میتوان انسانها را وادار به خواندن کرد، اما نمیتوان آنها را مجبور کرد که با چنین شور و شوقی بخوانند. من روزهای ۱۹۱۴ را تجربه کرده ام و فقط میتوانم بگویم که اعلان جنگ همان تاثیر را بر من نداشت که استقبال از هیتلر در ۱۷ مارچ . . . اعتماد به استعداد سیاسی و اراده صادقانه هیتلر هرچقدر که او در میان مردم بیشر ریشه میدواند بیشتر میشود. بسیاری او را عمیقاً دوست دارند ».
بحران سودت (۳) در تابستان ۱۹۳۸ در حالی که تهدید و خطر جنگ به آرامی خود را نشان میداد، اولین چالش قابل ملاحظه به تصویری بود که هیتلر پیشتر از آن برای ساختنش تلاش بسیار به خرج داده بود، تصویری از یک مدافع حقوق مردم آلمان و کسی که جایگاه و موقعیت این کشور را، در عین حال که برای جلوگیری از خونریزی اهتمام ورزیده بود، در جهان بازسازی کرده بود. قدرتهای غربی در مونیخ و در پایان ماه سپتامبر یک پیروزی نهایی را در سیاست خارجی برای هیتلر ممکن گردانیدند هرچند که البته آن پیروزی بود که هیتلر خودش از آن بیزار بود، زیرا او در اندیشه حمله به چکسلواکی بود.
تسلیم و رضایت و نه شور و حرارت زیاد که با آن جنگ، بالاخره هنگامی که در سپتامبر ۱۹۳۹ آغاز گردید مورد استقبال قرار گرفت برای بار دیگر نشان میدهد که هیتلر حمایت مردمی خود طی سالهای صلح رایش سوم را بر اساس آگهی گمراه کنندهای وسعت داده بود. هیتلر در طلب جنگ بود. او به نحوی کارآمد نیاز برای گمراهی مردم را در یک خطابه محرمانه در برابر نمایندگان مطبوعات آلمان در نوامیر ۱۹۳۸ بیان کرد، هنگامی که گفت:
پیروزی نامحدود آلمان
« شرایط مرا مجبور ساختند که برای چندین دهه فقط از صلح سخن گویم. فقط از طریق تاکید مداوم بر آرزوی آلمان برای صلح و مقاصد صلح دوستانه بود که ممکن گردید به مردم آلمان سلاحهایی داده شود که همیشه لازمهی قدم بعدی بودند ».
برای اکثریت عظیم مردم آلمان احیاء غرور ملی و قدرت نظامی، برانداختن قرارداد ورسای و توسعه رایش برای در بر گرفتن آلمانیهای اتریشی سودت هرکدام برای خود هدفی بودند. بیشتر مردم نمیتوانستند یا بلکه نمیخواستند درک کنند که برای هیتلر و رهبران نازی آنها فقط مقدمهای برای پیروزی نامحدود آلمان هستند.
بخش نخست مقاله
-----------------
۱: نام اختصاری برای حزب سوسیال دموکرات آلمان یا اس پ د (Sicial Democratic party of Germany) . مترجم.
۲: که منظور از آنها بیشتر سوسیال دموکراتها و یهودیها بود که ادعا میشد در جنگ اول و در حالی که آلمان در حال پیروزی بود از پشت به ارتش آلمان خنجر زدهاند. مترجم.
۳: سودت یا سرزمین سودت نامی بود که آلمانیها به منطقهی غربی چکسلواکی داده بودند، منطقهای که بیشتر جمعیت آن را آلمانی تبارها تشکیل میدادند و از نظر آنها باید به آلمان بازمی گشت. مترجم.