ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 13.01.2022, 21:54
ستون پایه‌ای که قدرت خارجی است‎

عباد عموزاد

دولت تنها فرآورده روابط قوای طبقات ‏دارای منافع متضاد، در درون جامعه، نیست. ‏فرآورده روابط قوا میان درون با بیرون یا ‏قرار گرفتن در موقعیتهای مسلط – زیر سلطه ‏متقابل و یا یک جانبه نیز هست. و اگر ‏نخواهیم از رابطه جامعه با طبیعت غافل ‏شویم، سه رشته رابطه‌‌ها، وقتی رابطه‌های ‏قوا شدند، دولت را پدید می‌‌آورند و دولت ‏دیرپا می‌‌شود: رابطه گروه بندی‌های ‏اجتماعی با یکدیگر و رابطه جامعه با طبیعت ‏و محیط زیست خود و رابطه با جامعه‌‌های ‏دیگر.

در شاهنامه، فردوسی این سه راشته رابطه ‏را نیک دیده و با توانایی تمام، ایجاد و ‏انحلال سلسله‌های سلطنتی و نیز تغییرهای ‏ماهوی دولت در رابطه با تحول هر یک از این ‏سه رابطه را نیک تشریح کرده است. از جمله، ‏به دقت اثر رابطه ایران با انیران را در ‏دولت توصیف و تحلیل کرده و نیاز دولت ‏قدرتمدار را به دشمن خارجی بازشناسانده ‏است.‏

در تاریخ ایران، دولت استبدادی سه پایه ‏درونی و یک پایه بیرونی می‌‌داشته است: ‏سلطنت و قشون و دیوان سالاریش و بزرگ مالکی ‏و روحانیت و بازار. این سه پایه داخلی، با ‏پایه خارجی (رابطه قوا با انیران) چهار ‏پایه‌ای را تشکیل می‌داده است که دولت بر ‏آن استواری می‌‌جسته است. تا زمانی که ‏تعادل قوا تغییر نمی‌‌کرده، دولت برجا می‌‏‏‌مانده است. بسیار نیز پیش می‌‌آمده که ‏تعادل قوا در درون برهم می‌‌خورده و دولت ‏با استفاده از پایه خارجی، تعادل را باز ‏سازی و سه پایه داخلی را استوار می‌‏‏‌گردانده است.‏

استبدادهای فراگیر بیشتر از استبدادهای ‏معمولی به قدرت خارجی نیاز داشتهاند و ‏دارند. این استبداد به قدرت خارجی باید ‏نقش شیطان را بدهد، تا بتواند در درون ‏ثبات بجوید. یک عامل نیاز به «شیطان»، ‏بیشترین بخش از نیروهای محرکه جامعه را ‏به مصرف نیازهای قدرت رساندن است. منحل ‏کردن پایه‌های داخلی در دولت، عامل دیگر ‏آن است. در حقیقت، استبدادهای فراگیر تک ‏پایه می‌‌شوند و قدرت خارجی را پایه دوم می‌‏کنند و از راه رابطه قوا با آن، به حیات ‏خود ادامه می‌‌دهند.

مقایسه دولت استالین با دولت هیتلر، ‏گویا است: دولت استالین بزرگ مالکی و ‏سلطنت و کلیسا را در خود منحل کرد. دولت ‏بر تمامی اقتصاد چنگ انداخت. آن بخش از ‏اقتصاد که تحت اداره مستقیم دولت نبود، در ‏تابعیت کامل بخش دولتی بود. «ارگان ‏ایدئولوژیکی» بیرون از دولت برجا نگذاشت ‏‏(هرچند کلیسا و روحانیان مسلمان وجود ‏داشتند و در خفا، بکار خود مشغول بودند). ‏در برابر، دولت هیتلر بخش غیر دولتی ‏اقتصاد را دولتی نکرد. دولت را به تصرف ‏حزب درآورد با این وجود، ارتش در حزب منحل ‏نشد. کلیسا نیز دولتی و دین رسمی نگشت. ‏بدیهی است حاکمیت از آن «پیشوا» بود و ‏کارفرمایان و کلیسا تابع دولت بودند. هر ‏دو دولت، در سیاست داخلی، به «دشمن» خارجی ‏نقش اول را می‌‌دادند. با این تفاوت که ‏دولت استالین، هم محصول جنگ اول جهانی بود ‏و همه محصول جنگ داخلی- خارجی. نازیسم نیز ‏فرآورده شکست آلمان در جنگ اول جهانی بود ‏اما قدرتهای خارجی در درون آلمان، جنگ به ‏راه نیانداخته بودند.

وقتی لوفور این دو دولت را با یکدیگر ‏مقایسه می‌‌کرد، دولت شوروی را پایدار تصور می‌کرد و دولت هیتلر از میان رفته بود. ‏حال اینکه روی آوردن هیتلر به جنگ، گرچه، ‏بخاطر ایجاد فضای حیاتی برای «نژاد برتر» ‏بود، اما در واقع، اقلیت نازی توانا به ‏برقرار کردن تعادل قوای سازگار با حاکمیت ‏مطلق حزب نازی و مرام آن نبود.

دولت نازی نتوانست از راه جنگ یک ‏امپراطوری در مرکز اروپا پدید آورد و ‏دیرپا بگردد. اما جنگ جهانی دوم، به دولت ‏استالین فرصت داد که بنام کمونیسم، بر ‏بخشی از جهان سلطه جوید. شیطان این قدرت ‏جهانی، «امپریالیسم به سرکردگی امریکا» ‏شد. متقابلاً، سرمایهداری نیز به دشمن نیاز ‏داشت و این دشمن «شوروی، محور شر» گشت. ‏بدین‌سان، دولت آلمان زودتر از پا درآمد به ‏این دلیل که دشمنی که نقش شیطان را بازی ‏کند، نیافت. حمله او به اتریش و چکسلواکی ‏و لهستان، حمله یک درنده به یک شکار بود. ‏جامعه آلمانی آن روز را نمی‌شد از دولت ‏استالین ترساند. بخصوص بعد از معاهده دو ‏دولت بر سر تقسیم لهستان. حال آنکه دولت ‏کمونیست به راحتی می‌توانست سرمایه داری را ‏دشمن و «شیطان» بباوراند.‏

مقایسه واقعی این دو دولت، این پرسش را ‏پیش رو می‌‌نهد: از نظر داخلی، کدامیک از ‏دو دولت توان زیندگی بیشتر می‌‌داشتند؟ این ‏امر که «نیروی کار» عظیمی در روسیه در ‏انتظار کار بودند و دولت به آنها کار می‌‏داد و این امر که هنوز صنعت رشد بایسته را ‏نجسته بود، ذهن را به این پاسخ راهبر می‌‏‏‌شود که دولت استالین دیر پاتر می‌‌بود. اما ‏توجه به این امر که این دولت تک پایه بود ‏و کارگر، در برابر دولت خدا صولت، خود را ‏ناتوانی محض می‌‌یافت، ذهن را به این ‏واقعیت راهبر می‌‌شود که دولت استالین، ‏شکننده تر بود. با توجه به این امر است که ‏واقع بینترها، مرتب این واقعیت را خاطر ‏نشان می‌‌‌کنند که هرگاه غرب، در روسیه، جنگ ‏بر ضد دولت نوپا را به راه نمی‌انداخت، ‏بسا این دولت ماهیت توتالیتر نمی‌‌جست.

‏ اینسان شناسایی کردن استبدادهای ‏فراگیر هم دلیل نیاز این استبدادها را به ‏پایه خارجی برای برقرار کردن رابطه ستیز و ‏سازش و هم نقش قدرت خارجی را در انحلال ‏آنها، بر عقل عبرت آموز، مبرهن می‌‌کند. ‏دولت هیتلر را جنگ از میان برداشت و دولت ‏استالین و جانشینان او را مسابقه فرساینده ‏تسلیحاتی و هزینه‌های کمرشکن ایفای نقش ‏یکی از دو ابر قدرت. آیا اگر جنگ و مسابقه ‏تسلیحاتی نبود، به سخن دقیقتر، هرگاه غرب ‏حاضر نمی‌‌شد نقش دشمن را بازی کند، انحلال ‏این دو دولت، بدون جنگ و مسابقه تسلیحاتی ‏متصور بود؟ نظر اهل تحقیق در باره استقرار ‏دولت استالین، باز گفته شد. اما در باره ‏نقش قدرت خارجی در ادامه حیات دولتهای ‏استبدادی، مورد انقلاب ایران و نیز مورد ‏جنبشهایی که در اروپای شرقی به عمر ‏دولتهای دست نشانده پایان دادند، پاسخ ‏پرسش است. توضیح این که چون روسیه نقش ‏دشمنی که کام گشوده است تا ایران را ببلعد ‏را نداشت و در حقیقت، دو ابرقدرت دوره ‏انبساط خویش را به پایان برده و وارد دوره ‏انقباض شده بودند، پس توانا به عمل در ‏ایران نبودند. در نتیجه، ایرانیان فرصتی ‏تاریخی بدست آوردند برای این که جنبشی ‏همگانی را سازمان دهند و به نتیجه رسانند. ‏بیرون رفتن ایران از مهار امپراطوری ‏امریکا، کار بیرون رفتن نیروی محرکه از ‏مهار این قدرت را کرد: آغاز پایان ‏امپراطوری.‏

در آنچه به کشورهای اروپای شرقی مربوط می‌‌شود، جنبشهای مجارستان و سپس چکسلواکی ‏و سرانجام لهستان، نیز، بیرون رفتن ‏نیروهای محرکه از مهار امپراطوری روسیه ‏بود و از اسباب فروپاشی رژیم روسیه شدند. ‏این تجربه‌ها می‌‌آموزند که جنبش از دورن ‏برای پایان دادن به عمر دولت استبدادی، ‏نیاز به بیاثر شدن قدرت خارجی، بمثابه خطر ‏دارد.‏

حتی از منظر متن در دین، فروپاشی دولت ‏فرعون در مصر نیز قانون تحول جامعه‌های ‏مسلط – زیر سلطه و نقش زیر سلطه را در ‏پایان دادن به استبداد فراگیر و نیز سلطه ‏جامعه مسلط، در اختیار انسان قرار داده ‏بود. بهنگام بعثت محمد، به تدریج که گروندگان ‏به اسلام پر شمارتر می‌‌شدند، زورباوران ‏برآن می‌شدند که پای قدرت خارجی را به ‏میان کشند. در پی جنگ احد نیز، شکست در ‏جنگ کسانی را برآن داشت که خواستار ولایت ‏مطلقه محمد شوند. پاسخ قرآن صریح و روشن است: ‏امرهم شوری بینهم.‏

حساب تصمیم را از حساب اجرا جدا کرد و ‏حق تصمیم را از آن همگان و غیر قابل ‏انتقال دانست. در حقیقت، تحقق امامت ‏انسانها بدون تبعیض، به ایناست که حساب ‏تصمیم از حساب اجرا جدا بگردد. بگاه ‏تصمیم، اطاعت ناممکن است. چرا که تصمیم ‏گیری کاری است که در درون انسان انجام می‌‏‏‌گیرد. از این‌رو، اطاعت بی‌محل و استقلال و ‏آزادی انسان با محل می‌‌شوند. «امرشان شوری ‏میان آنها است» بازگو می‌‌کند مرحله تصمیم ‏را و تصدیق می‌‌کند استقلال و آزادی انسان ‏را در این مرحله. از آنجا که اطاعت کردن، ‏رابطه قدرت میان مطیع با مطاع را متبادر ‏به ذهن می‌‌کند، پس، هرگاه موضوع امر، عمل ‏به حق باشد، می‌‌باید به صراحت بیان شود. ‏از این دید که در قرآن بنگریم، از ‏فریبکاری منطق صوری بسی شگفت زده می‌شویم. ‏زیرا قرآن هم هر بار موضوع امر را شفاف ‏بیان می‌‌کند و هم بر وجوب خودداری از حکم ‏زور تصریح می‌‌کند. و بکار برندگان منطق ‏صوری این طور وانمود می‌‌‌کنند که «ولیامر» ‏قدر قدرت است و اطاعت از او اطاعت از قدرت ‏مطلقی است که خداوند است. بدیهی است ‏خداوند توانا است را خداوند قدرتمند (= ‏زورمند) است، معنی می‌‌‌کنند. یعنی نخست خدا ‏را انکار می‌‌‌کنند و سپس خود را جانشین او ‏در قدرتمداری می‌‌گردانند. فرعونیت همین ‏است.‏

باری، بعد از مرحله تصمیم، نوبت به ‏اجرا می‌‌رسد. تصمیمی که شوری می‌گیرد، یا ‏توسط اعضای شوری اجرا می‌‌شود و یا منتخبان ‏شوری آن را انجام می‌‌دهند. تکرار کنیم که ‏تا پیش از تصمیم شوری، امری وجود ندارد تا ‏‏«ولیامری» وجود پیدا کند. پس از تصمیم ‏شوری، امر واقع می‌‌شود و مجری می‌خواهد و ‏این مجری را قرآن، ولیامر می‌‌خواند. مجری ‏یا تصمیم گیرندگانند و یا منتخب و یا ‏منتخبان آنها هستند.‏

دین‌سالارانی که دین را در بیان قدرت از ‏خود بیگانه کرده‌اند، مدعی شده‌اند: حق ‏تصمیم با پیامبر است. خداوند از او خواسته ‏است با مسلمانان شور کند، اما مختار است ‏موافق نظر شوری عمل کند و یا نکند. غافل ‏از این که چنین معنایی را به آیه دادن، آن ‏را ناقض «امرهم شوری بینهم» می‌‌کند. آقای ‏طالقانی، در پرتوی از قرآن توضیح دقیق ‏داده و روشن کرده است که آیه می‌‌گوید در ‏امر شور کن و نتیجه شور را، ولو با آن ‏مخالف بودی، به اجرا بگذار.‏

و از نظر روابط قوا با دنیای خارج، ‏رابطه‌ای را پیشنهاد می‌کند که ترجمان اصل ‏موازنه عدمی است: دو امپراطوری ایران و ‏روم، با یکدیگر جنگ می‌‌کنند. زمانی ایران ‏پیروز می‌‌شود و زمانی دیگر، روم پیروز می‌‏‏‌شود. و هر دو ابرقدرت آن زمان، با پیروی ‏از قوانینی که قدرت در ایجاد و انحلال از ‏آنها پیروی می‌‌‌کند، گرفتار انحطاط و انحلال می‌‌شوند. پس روش درخور، وارد نشدن در ‏روابط قوا با این دو ابرقدرت و دخالت ‏ندادن به قدرت خارجی در امور داخلی جامعه‌ای است که می‌‌خواهد مستقل و آزاد زندگی ‏کند. جامعه‌ای که بخواهد نیروهای محرکه را ‏در رشد خود بکار گیرد، می‌‌باید استقلال را ‏در تمامی معانی خود، رعایت کند:‏

استقلال، داشته است و آزادی بکار بردن ‏داشته است. بدین خاطر از یکدیگر جدایی ‏ناپذیر هستند: داشته سیاسی، برخورداری از ‏حق رهبری و شرکت در ولایت است. داشته ‏اقتصادی، مالکیت بر منابع و حاصل سعی و ‏برخورداری از نیروهای محرکه و توانایی ‏تصمیم در باره آنها و داشتن امکانات برای ‏فعالیت اقتصادی است. داشته فرهنگی مجموعه ‏استعدادها و توانایی ابداع و ابتکار و خلق ‏و گشودن فضاهای جدید بر روی انسان در ‏جریان رشد است. داشته اجتماعی استقلال ذاتی ‏هر انسان بلحاظ برخورداری از استعدادها و ‏حقوق ذاتی و هویتی از خود است. در سطح ‏جامعه ملی، داشته اجتماعی انسانهای عضو ‏جامعه هستند که هم نیروی محرکه‌اند و هم ‏خود نیروی محرکه ساز هستند. جامعه ملی ‏بنوبه خود دارای حقوق ملی ذاتی حیات جامعه ‏و دارای هویتی از خود است.‏

بکار بردن این داشته‌ها آزادی است. اما ‏هرگاه آدمی رابطه خود را نه با استقلال و ‏آزادی که با قدرت، تنظیم کند، داشته خود ‏را بکار می‌‌اندازد اما با از خود بیگانه‏کردن آن در قدرت، بقصد افزودن بر قدرت، از ‏این‌رو، هم استقلال و هم آزادی را از دست می‌‏دهد. برای مثال، سرمایه یک داشته است. ‏هرگاه آدمی آن را برای دست یافتن به سود ‏حداکثر بکار اندازد، در بکار بردن داشته ‏لاجرم نه آزادی- بمثابه عمل خالی از زور و ‏بنابراین سازنده - که قدرت وسیله و هدف می‌شود. توضیح این که با تولید کنندگان ‏رقیب و با مصرف کنندگان و با کارگران و با ‏محیط زیست و منابع موجود در طبیعت، رابطه ‏قوا بسود خود برقرار می‌‌کند. این رابطه ‏قوا ناگزیرش می‌‌کند به سرمایه بمثابه ‏قدرتی بنگرد که دائم می‌‌باید برآن افزوده ‏شود، وگرنه، بر اثر رقابت، از بیان خواهد ‏رفت. حاصل کارش، از دست رفتن استقلال و ‏آزادی و بنده قدرت گشتن او است. بدین‌قرار، ‏سرمایهداری بکاربردن داشته با روش کردن ‏قدرت است. از این‌رو است که استبداد فراگیر ‏سرمایهسالاری را ببار می‌‌آورد و ویرانی بر ‏ویرانی می‌‌افزاید. تعریف‌های دیگر استقلال ‏ترجمان این تعریف هستند و آن را دقیق می‌‏کنند. از آنها، یکی این است:‏

‏استقلال خودمختاری در گرفتن تصمیم و ‏آزادی اختیار در گزینش نوع تصمیم است. ‏هرگاه عقل با هستی محض اینهمانی بجوید، ‏استقلال او کامل می‌‌شود. آزادی او نیز، ‏بدین ‌خاطر که همچون هستی محض انتخاب می‌‏کند، انتخابش رها از محدودکننده‌ها، ‏انتخاب حق و برخوردار از ویژ‌گی‌های حق می‌‏‏‌شود.‏

خاطرنشان باید کرد که با به‌در رفتن ‏اختیار نیروهای محرکه از دست جامعه، قدرت ‏حاکم بر جامعه، از رهگذر از خود بیگانه‏کردن این نیروها در ترکیبی با زور، پدید می‌آید. این قدرت، بهمان اندازه که ‏نیروهای محرکه را به زور بدل می‌‌کند و در ‏روابط با جامعه و با کشورهای دیگر، بکار می‌‌برد، خارجی و ضد استقلال و آزادی می‌‏‏‌گردد.‏

عباد عموزاد دی ۱۴۰۰‏