ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 24.02.2021, 20:59
«تبارشناسی یک ایدئولوژی» (بخش۳)

کرامت الهی

فروید اما، علت ثروت اندوزی، جنگ و استثمار را در غرایز انسانی و شهوانی او می‏داندکه در نهاد بشری نهفته است و توهم می‏داند که این غرایز رو به سوی تمدن دچار استحاله شود. باور فروید بر این بود که آینده‏ای که بتوان در آن از شر غرایز انسانی رهایی یافت، وجود ندارد. مارکس نیز اگر چه از انسان طبیعی دور شد و به انسان اجتماعی رو می‏کند، اما هر چند وقت از انسان طبیعی نیز یاد می‏کند و در کتاب سرمایه از “ضرورت ابد- تحمیلیِ طبیعت” یاد می‏کند(شایگان، ۱۳۹۸: ۸۳).

اما انسان، مطیع کامل و بی‌اختیار غرایز طبیعیِ خود نیست، پذیرس هنجارهای اجتماعی، تایید قراردادها، عقلانیت و تجارب تاریخی او را متفاوت از حیوان می‏کند. زیرا که حیوانات در غرایز طبیعیِ خود کارکردی ثابت و بر پایۀ قوانین طبیعی دارند و قادر نیستند رفتارهای غریزیِ خود را کنترل کنند و همواره رفتاری ثابت دارند. اما انسان قدرت انعطاف‏پذیر دارد و نباید رفتار آنها را ثابت و بدون تغییر تصور کرد و به همین دلیل نفع شخصی، انگیزۀ طبیعی است که او را وادار می‏کند در تمام عمر برای کسب هر چه بیشتر سود تلاش کند. بنابراین شناخت فرد مهمتر از شناخت جامعه است که باید از ماقبل تاریخ یعنی از مرحلۀ طبیعی صورت بگیرد و تاکید کمونیستها بر اینکه راه رهایی از شرها را پیدا کرده‏اند و آن چیزی نیست جز “مالکیت خصوصی” که سرشت انسانها را فاسد کرده است، باید به این پرسش پاسخ بدهند که آیا محرومیت از داشتن او را مجبور به اعتراض و شورش نمی‏کند، ومحرومیتی که در غریزۀ طبیعیِ او نهفته است، غریزه‏ای که محو شدنی نیست، اما قابل کنترل است؟

مالکیت خصوصی، خالق زور و تجاوز نیست، چرا که در کمون اولیه که اصلا مالکیتی وجود نداشت، شاهد تعدی و تعرض گسترده‏ای هستیم و همین پرسش بود که پیروان مکتب فرانکفورت مثل مارکوزه، رایش، اریک فروم، آدرنو، هورکهایمر و دیگران را جلب کرد و سبب شد مخالفت خود با سقوط فلسفه در حد علم را بیان کنند.

بنابراین فروید به شیوۀ خود حلقۀ مفقوده را پیدا می‏کند و باورش بر این بود که هویت انسان فقط در مناسبات کار و تولید شکل نمی‏گیرد بلکه باید در بعد طبیعیِ او نیز جسجو کرد و آن هویت بیولوژیکیِ است و نه اکتسابی و اجتماعی که توسط سازمانها و قراردادهای اجتماعی کنترل می‏شود.

پیروان مکتب فرانکفورت نیز در دهه‏های بیست وسیِ قرن بیستم متوجه این نقص در مارکسیسم شده بودند و تلاش می‏کردند که در پیوند آراء فروید و مارکس، فرضیه مارکس را نجات بدهند، اما نتوانستند ولی به “اصل عدم قطعیت هایزنبرگ” نزدیک شدند و نه به فرضیه‏های مارکس. چرا که که وضعیت جهان آنگونه نیست که به یک چشم انداز قطعی تاکید شود. به عبارتی، طرفداران مکتب فرانکفورت، به کشف حلقۀ مفقوده در فرضیه مارکس که ضرورت روانکاوی برای شناخت فرد و همچنین برای شناخت اجتماع به شناخت فرد الزامی است، نائل نمی‏شوند.

خصلت مهم و اول سرمایه‏داری به باور جان مینارد کینز شوق شدید به غریزۀ پول درآوردن و عشق به پول در افراد است که نیروی محرکۀ عمدۀ ماشین اقتصادی به شمار می‏آید و این باور را که “سرشت بشر عقلایی است را پوچ و بی اساس خواند و به همین دلیل معتقد بود که نیروهای غالب باید با قانون و حساب و کتاب زیر کنترل درآیند”(شایگان، ۱۳۹۸: ۸۸)، زیرا مبانی رفتار انسان را بر خلاف باور مارکس غریزی می‏داند نه عارضی. و این هم از امور جدید نیست بلکه تاریخی دارد که از بقراط حکیم با طرح اَمزَجَۀ اربَعَه (صفراوی، سوداوی، دموی و بلغمی) شروع می‏شود و می‏رسد تا پاولف، راسل و فروم و به صورت زنجیره‏ای به آراء داروین و فروید پیوند می‏خورد تا به تلون و تکثر در روحیۀ بشر برسد. و این ساختار روانشناسی فرد است که مارکسیسم بی توجه به آن عبور می‏کند به طوری که مارکس و حتی ژان پل‏سارتر به عوض رویکرد به طبیعت بشری، تاکید به وضعیت بشری می‏کنند. این مالکیت خصوصی نیست که از انسان فرشته‏گون شیطان می‏سازد بلکه از عشق به مالکیت خصوصی است که از انسان دژخیم می‏سازد. می‏توان ‏مالکیت خصوصی را لغو کرد، اما در تضمین دو موضوع اعتباری نیست؛ یکی اینکه دولت منحرف نشود و فساد تمام اندامهای آن را تسخیر نکند و دوم اینکه، با لغو مالکیت خصوصی، منفعت‏طلبی شخصی از بین نمی‏رود، چرا که اولی امری عینی است و دومی امری ذهنی و امر ذهنی ذاتی است و از بین رفتنی نیست مگر اینکه با یک انقلاب اخلاقی و قراردادهای اجتماعی آن را کاهش یا کنترل کرد. و به همین دلیل است که انسان کشورهای سوسیالیستی، بعد از هفت دهه تجربۀ مالکیت جمعی و سوسیالیستی به مالکیت خصوصی روی می‏آورد. مارکس معلول را به جای علت کشف کرده بود، چون در ابتدا که مالکیت خصوصی وجود نداشت، اما حرص، منفعت طلبی و سلطه طلبی وجود داشت و همین عوامل بود که مالکیت خصوصی را به وجود آورد.

آدام اسمیت معتقد است که آزادی اقتصادی سبب می‏شود که هم سرمایه‏گذار، هم مزدبگیران و هم جامعه سود ببرند و از آنجایی که هر آدمی سعی می‏کند بهترین گزینه را به نفع شخصی خود انتخاب کند، با تامین منفعت فردی، به جامعه نیز سود می‏رساند . اما جرمی بنتام به دلیل کسب بیشترین سود به نفع سرمایه‏گذار و نه کارگر، مخالفت خود را با آن اعلام می‏کند. ولی طرفداران اقتصاد آزاد معتقدند درست است که بهرۀ حاصل از ارزش اضافی بیشتر به جیب سرمایه‏گذار می‏رود، اما از نظر علمی و اقتصادی به اشتغال و تولید ناخالص ملی کمک می‏کند، مثل بانک خون که باید خون دیگران را بگیرد تا وظایف خود را که خون‏رسانی است انجام دهد. حال اگر همین نظام بر مبنای عدالت، برابری و دمکراسی، شبیه کشورهای اسکاندیناوی اداره شود، پاسخگو و مطلوبتر هم هست. اما هم مارکس و هم آدام اسمیت در یک نقطه به هم می‏رسند و آن “مطلق‏گرایی” آنها است که غیر علمی و غیر منطقی است، ولی اسمیت در تشخیص سرشت بشر و ارتباط آن با اقتصاد به واقعیت نزدیک‏تر شد و مارکس در رویای خلق بهشت بر روی زمین، پیوند خود با واقعیت جاریِ مناسبات فرد و جامعه را برید و به عالم تخیل پناه برد و در جایگاه دانای کل برای انسان حال و آینده نقشۀ بهشت زیر سایۀ دیکتاتوریِ پرولتاریا را طرح‏ریزی کرد. اما ارزش اخلاقیِ مارکس همیشه دارای اعتبار خواهد بود، مارکسی که تمام زندگی‏اش را برای زیباترین آرمان بشری فدا کرد.

بنابراین می‌‏توان از بحث‏ها و نشانه‏های فوق به اشتباه مارکس پی برد که ضرورتا تضاد بین کار و سرمایه یک تضاد آشی ناپذیر نیست و بقای یکی در برابر نابودیِ آن دیگری نیست، آنگونه که مارکس در نامه‏های خود تاکید می‏کند:”مبارزۀ طبقاتی ضرورتا به دیکتاتوری منجر می‏شود و این دیکتاتوری تنها انتقال برای امحای همۀ طبقات است و منتهی به تشیکل جامعه بی طبقه می‏گردد.”

در همین راستا و در متدولوژی مارکس این سؤال طرح می‏‌شود که اگر مناسبات طبقاتی بشر را به فساد کشانده است، پس چه عواملی روابط طبقاتی را به وجود آورده است؟ در این نکته است که مارکس معلول را (مناسبات تولید در سرمایه‏داری) به جای علت(غرایز طبیعی) و علت را به جای معلول می‏انگارد. در این مورد، آنارشیستها اولین گروهی بودند که در ایده‏های مارکس تردید کردند و بر این باور بودند که انقلاب کارگری قادر به تغییر سرشت بشری نخواهد بود. عملکرد اجتماعی مردم کشورهای سوسیالیستی واقعا موجود نشان داد تفکر مارکس در این مورد کاملا ذهنی بود تا عینی، وگرنه این همه اختلاف در یک مبحث علمی در بین مارکس، لنین و لنین با برنشتاین، لوکزانبورگ، پلخانف، کائوتسکی، رابرت اُون، سن سیمون، و دیگران نباید این قدر زیاد و عمیق باشد.

انسان در عرصۀ تاریخِ خود مدام با دو تضاد در ستیز است؛ تضاد با طبیعت و تضاد با آدمهای دیگر، در امر امیال و عطش در کسب مال و قدرت. به همین دلیل آگوست کنت قوانین اجتماعی را که منطبق با قوانین طبیعی و سرشت آدمی نباشد، درست نمی‏داند و به دنبال آن معلومات انسانی را در سه مرحله بررسی می‏کند؛ مرحلۀ تخیلی، مرحلۀ تعقلی و مرحلۀ علمی. مارکس اما در حوزۀ متدولوژیِ خود به مرحلۀ سوم یعنی مرحلۀ علمی می‏رسد، ولی در حوزۀ ایدئولوژی در مرحلۀ تخیل می‏ماند. ( فروغی، ۱۳۴۰: ۱۷۳) همانگونه که هابز “بنیاد اخلاق را سود و زیان و بنیان سیاست را زور و استبداد می‏پندارد ... عقایدی را که بسیاری از اشخاص در دل دارند و به زبان نمی‏گویند یا عمل می‏کنند و خلافش را مدعی هستند ...” (فروغی، ۱۳۴۰: ۲۷۷)

بنابراین قوانین اجتماعی به خاطر منافع انسانها تصویب می‏شوند نه به دلیل صرفا کمک به دیگران. در این مورد اسپینوزا، فروید، آدام اسمیت و دیگران نظری مشابه هابز دارند. اما در انسان شناسی مارکس، جوهر انسانی را شیوۀ تولید و مناسبات آن تشکیل می‏دهد، نه غرایز طبیعی انسانها و مارکس نیز بر مبنای همین کار و شیوۀ تولید دست به نوعی پیشگویی می‏زند و امر خوشبختی انسان را به امر سوسیالیستی پیوند می‏زند و به یک امر یقینی تبدیل می‏کند که متاسفانه از مسیر علمی بسیار فاصله دارد. زیرا در جامعه‏ای که خلاقیت و حق انتخاب از فرد گرفته شود و مسئولیت تمام امور به دولت سوسیالیستی سپرده شود، طبیعی است که افراد این جامعه به آلت بی اراده‏ای تبدیل شوند که تمام وقت منتظر اوامر مخدوم خود باشند تا به نوعی به خودبیگانگی میان خود و کار، خود و جامعه مبتلا شوند. در این جامعه آنچه که دارای اهمیت است همان جسم انسانی است، نه روح انسانی.

در همین رابطه، نیچه در اواخر قرن نورده که گفته بود “سوسیالیسم آدمها را در حد گوسفندان مطیع نزول می‏دهد، سالها بعد در عمل به اثبات رسید.” (نیچه، ۱۳۳۵: ۳۰-۴۰)

مکتب مارکسیسم، مکتب نقد است، خود، منتقد ایدئولوژیها و باورهای قبل از خود بوده، پس می‏توان طبق همان قوانین دیالکتیک، مارکسیسم را هم به نقد کشید. درک مارکس از سرمایه‏داری، یک نظام بسته و غیر قابل تغییر بود که خلافِ روش و قاعدۀ دیالکتیک بود. در ایران نیز حرف از مارکسیسم خلاق و قابل انطباق فراوان شنیده می‏شد، اما در عمل به گفتۀ ایرج اسکندری دبیر اول سابق حزب تودۀ ایران: «سیستم فکری این بوده و هست که مسائل و مطالب را در خارج از مرزهای ایران دیدیم و برای توضیح مسائل داخلی هم از آنجا حرکت کردیم ... اصلا از نظر تئوریک هم این سیستم فکری به کلی غلط است.»(دهباشی، ۱۳۶۸: ۴۲۶)

و در ادامه می‏‌گوید که، تقاضای وحدت سازمانی فداییان اکثریت با حزب توده، کسب پشتیبانیِ بین‏المللیِ اردوگاه سوسیالیستی بود و در این مورد خیلی هم اصرار داشتند که: «من در همان پلنوم ۱۸ به ایشان (فداییان اکثریت) گفتم که اصلا هیچ به نفع شان نیست و این کار را بیخودی انجام ندهند. نگهدار می‏گفت: آخر چرا شما موافق نیستید. گفتم: می‏بینید ما تا خرخره‏مان گرفتار وضع نامطبوع و نامطلوب شده‏ایم. آخر شما چرا می‏خواهید خودتان را گرفتار کنید.» (دهباشیی، ۱۳۶۸: ۴۲۹ و ۴۳۰)

تخیلی از نوع بزرگتر و جنسی دیگر نیز در گذشته وجود داشته است، نمونۀ آن، “تلقیِ سوسیالیسم علمی” توسط انگلس از تخیلات مارکس در زمینۀ طرح آلترناتیو سرمایه‏داری که نظامی بود دیکتاتوری، ضد رقابت به همراه سلب مالکیت پرولتاریایی و نفی تمام تجارب بشری از یونان تا زمان خود مارکس و انگلس که با انتشار مانیفست، ردیه‏ای ارائه کردند که علیه عقلانیت تاریخی محسوب می‏شود. به این ترتیب پندارگرایی مارکس که برای آیندۀ بشر ترسیم شده بود، اگرچه برای خوشبختیِ مردم و در راس آن طبقۀ کارگر بود، ولی به دلیل مغایرت با قانون طبیعی، تجربۀ کار، حرکت و هستی و انعطاف‏پذیریِ سرمایه‏داری در برخورد با واقعیت، چون حبابی ترکید و چون نمی‏توانست عامل نفع فردی را بفهمد و یا به کشف آن نائل شود، رویایش جامۀ مادی به تن نکرد.

فرضیه مارکس از یک منظر در دو محور قابل بحث است:

۱- پیش بینی کاهش نرخ سود با این پیش فرض که سرمایه‏داران برای جلوگیری از آن ماشین آلات را جایگزین نیروی کارگران کند و همین سبب می‏شود که بیکاری کارگران باعث کاهش قدرت خرید و کاهش خرید کالا هم سبب کاهش نرخ سود می‏شود. در نتیجه لشکر بیکاران وضعیت بالقوۀ انقلابی را تبدیل به بالفعل می‏کند، و این اتفاق نیفتاد.

۲- و دوم اینکه انقلاب موضوع اول، از طریقِ هدایت سوسیالیستی به کمونیسم ختم می‏گردد‏. این پیش بینی نیز اتفاق نیفتاد. روسیه و چین علیرغم ادعای سوسیالیستی بودن انقلاب خود، مجبور به بازگشت از نوع تولید سرمایه‏داری شدند.

این تجارب نشان داد که سوسیالیسم مارکس با واقعیت جهان و انسان، ارتباط ارگانیکی نداشت و همچنین فرضیه‏های دیگر مارکس که در ستایش از زندگیِ جمعیِ و عدم وجود طبقات صادر می‏شد و آن نیز به دلیل وجود عواملی بود که اولا بقای انسان اولیه در برابر بلایای طبیعی و حیوانات وحشی در گروی زندگیِ جمعی آنان بود و دوم اینکه جامعه طبقاتی از وقتی شکل گرفت که هر چیزی از جمله کالا دارای ارزش شد، حالا به هر دلیل از کمبود آن گرفته تا افزایش تقاضا برای آن. مثل زمین که در ابتدا به دلیل فراوانی فاقد ارزش بود، اما وقتی که گران شد بر سر کسب ان جنگیدند و جنگ پدیده‏ای است که همۀ موجودات به‏جز گیاه، از دانه و شکار گرفته تا زمین، کالا و سود برای کسب هر چه بیشتر آنها می‏جنگند. اصلا تاریخ از وقتی و به این علت شروع شد که انسان شروع به تولید کرد و بر پایۀ آن بود که تئوریهای متنوع از بنتام، مارکس، اسمیت، کینز و دیگران تدوین و ارائه شد. اما تاریخ تاکنون قطعیت هیچکدام از آنها را ثابت نکرده است و بر پایۀ همین اصل عدم قطعیت است که می‏توان در میدان التقاط همۀ آن تئوریها را به منظور رسیدن به عدالت و دموکراسی دست به تست اجتماعی زد و به همین منظور بود که مارکس در دفاع از سرمایه‏داری نوین، شرکتهای سهامی را «یک نقطۀ گذار»، «برای رسیدن به سوسیالیسم می‌‏دانست، زیرا مالکیت را از مدیریت جدا و بدین وسیله از میان رفتن سرمایه‏داران را ممکن می‏سازد.» (چون چانک، ۱۳۹۲: ۱۲و ۳۸۱)

ما نیز همانند مارکس در رابطه با ایده‏آلسم فلسفۀ هگل، با خودِ مارکس رفتار می‏کنیم، یعنی هستۀ ایده‏آلیستی و پندارگرایانۀ ایدئولوژی مارکس رها کنیم و پوستۀ متدولوژی آن را که تحلیل‏گرانه به پدیده‏های اجتماعی، تاریخی، و فرهنگی می‏پردازد، نگه داریم تا بتوانیم به بررسیِ دیگر مکتبها و ایدئولوژیها بپردازیم. چرا که متدولوژی مارکس در بررسی و تحلیل رویدادها و ایدئولوژی از جایگاه نقد عمل می‏کند و نه تعصب.

مارکس تاکید داشت که باید در همه چیز شک کرد و قوانین دیالکتیک وسیلۀ تشخیص تفکر علمی از غیر علمی است، اما خودش چرا به سوسیالیسم علمی شک نکرد و آن را از مقولۀ نقد دور نگه داشت؟! مارکس که در مانیفست در بزرگی و عظمت سرمایه‏داری، آن را با دیوار چین و برتر از آن مقایسه می‏کرد، آن را نظامی خشک و ایستا معرفی کرد و طبقۀ کارگر را تا به آخر انقلابی نشان داد، و گذشت زمان خلاف آن را نشان داد، نه سرمایه‏داری نظامی خشک و ایستا بود و نه طبقۀ کارگر تا به آخر انقلابی. انعطاف‏پذیری و پویایی سرمایه‏داری با افزایش سهم طبقۀ کارگر در حوزه‏های مختلف، از ضرورت انقلاب کاست و تا به امرور هرچند وقت قوانینی در پارلمانهای کشورهای صنعتی به نفع طبقۀ کارگر تصویب می‏شود که کارگران را از فضای انقلابیگری دور می‏سازد. “آری جبر تاریخی در قرن نوزدهم ایدئولوژی مارکسیسم را ساخت و جبر تاریخی نیز آن را منسوخ کرد.”(شایگان، ۱۳۹۸: ۱۲۴)

و به دنبال آن میراث مارکس به دو نیمه تقسیم شد؛ نیمۀ متدولوژی و علمی مارکس که بر پایۀ اصول ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک به تاریخ و گذشته پرداخت و هنوز دارای اعتبار علمی است و نیمۀ ایدئولوژی مارکس که او را منجیِ بشریت نشان می‏دهد، منجی‏ای که بر پایۀ توهم و پندارگرایی، پیامبر گونه دست به پیش‏گویی می‏زند و رهایی بشر را وعده می‏دهد و البته تاریخ شکست این نیمه از میراث مارکس را به ما نشان داد و نشان دادکه ام‏الفساد، مالکیت خصوصی بر ابزار تولید نیست بلکه غرایز طبیعی آدمی است که بر مدار زیاده خواهی و منفعت طلبی و نفع شخصی عمل می‏کند، لااقل تا به امروز چنین بوده است که در قالب طبقه عمل می‏کند. اما فریدون آدمیت در بارۀ مارکس در کتاب “فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران” می‏نویسد:

«... مفهوم سوسیالیسم علمی آن‏قدرها هم علمی نیست ... او (مارکس) هرگز لفظ ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیلکتیک را استعمال نکرد، این دو اصطلاح اخیر از انگلس است.» (آدمیت، ۱۳۵۴: ۲۲۱ و ۲۲۲)

ذکر این نکته ضروری است که اصطلاح ماتریالیسم تاریخی از پلخانف و ماتریالیسم دیالکتیک از انگلس می‏باشد.

ضمنا در دفاع مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا، حمایت از یک فرهنگ پست و ضد بشری نهفته است که به اجداد انسان برمی‏گردد و جنبش چپ ایران نیز به آن راه رفت و از آراء سلیمان میرزا اسکندری و محمدامین رسول‏زاده بریده و راه لنین را انتخاب کرد و به انترناسیونالیسم استالین پیوست. استالین که سوسیال دموکراسی را “جناح معتدل فاشیسم” می‏شناخت، با این تفاوت که خطر فاشیسم را دشمن واقعیِِ سوسیالیسم انقلابی نمی‏دانست، زیرا به زعم او، آنها به وقوع انقلاب کمک می‏کنند. با همین روایت از سوسیال دموکراسی، انترناسیونالیسم سوم در کنار حزب کمونیست آلمان به سرکوب سوسیال دموکراتها پرداختند و مسیر پیروزی هیتلر و باند او را مهیا کردند. به همین دلیل مارکس، لنین و استالین دموکراسی را یک تجمل می‏دانستند نه یک ضرورت.

تجربۀ بشری نشان داده است که تاکنون اقتصاد دستوری، اقتصاد آمرانه و اقتصاد سوسیالیستی با برنامه‏ریزیِ مرکزی نمی‏تواند در جهان علمی اقتصاد، موفق عمل کند و در مقابل، فرامین آدام اسمیت نیز که تمایل افراطی به گسترش فعالیت بخش خصوصی و محدود کردنِ بخش عمومی را داشت نیز مردود شمرده می‏شود و همچنین ادارۀ امور تولید در مناسبات کار، وارد دوره‏ای شده است که کمتر نیاز به قهرمانانی مثل ببیل گیتس و ادیسون دارند که یک تنه مدیریت را تحت کنترل داشته باشند، بلکه شرایطی به وجود آمده است که ادارۀ امور به خصوص در نوآوری، فرایند تولید و مهمتر از همه بازاریابی به صورت “اشتراکی و جمعی” مدیریت و کنترل می‏شوند. چرا که انسانها بیش و پیش از آنکه آرمان‏گرا باشند، واقع‏گرا هستند و به تجربه دریافته‏اند، در غیاب دموکراسی و زیر یوق دولت مستبد نمی‏توانند درست عمل کنند و اقتصاد را مثل اقتصاد اروپا به سمت اقتصاد مختلط و متشکل از دو بخش حصوصی و عمومی هدایت کنند و دلسردیِ کارگرانی که در نظام کمونیستی، علیرغم تلاش مفید در تولید، با حقوقی برابر با کارگری که یا کم‏کاری می‏کند و یا ایجاد نقص در تولید می‏کند، دریافت می‏کند، از بین نمی‏رود. و دقیقا به سمت چیزی رفتندکه تئوریِ امروزِ اقتصادی بر آن تاکید می‏ورزند:

«۱- بهره‏وری و کارایی
۲- برابری و تعدیل فواصل
۳- رشد اقتصادی
۴- ثبات اقتصادی» (پارکین، مایکل، ۱۹۹۶. اقتصاد، نیو یورک، ص ۱۵)

یعنی همان چیزهایی که در نظام سوسیالیستیِ واقعا موجود عملی نشد و در همۀ امور به جز تسلیحات از کشورهای سرمایه‏داری عقب افتاد.

و با تاکید بر مسائل فوق است که ماکس وبر به عقلانیت سرمایه‏داری اشاره می‏کند و به این باور می‏رسد که سرمایه‏داری با درک شرایط و شناخت نسبی اوضاع، توان آن را دارد که به “علاج واقعه، قبل از وقوع” بپردازد و این عقلانیت در همۀ کشورها قابل رویت نیست، زیرا نیاز به جامعه‏ای باز، تعدد احزاب، نهادها و سازمانهای مردم‏نهاد دارد که درکشورهای با حکومت تمامیت‏خواه امکان وقوع ندارد. به دلیل اینکه، نظام‏هایی که توان تغییر و عقلانیت در انطباق با شرایط را نداشته باشند، روزی فرو می‏پاشند و علت مهم آن، غیبت دموکراسی است که سبب می‏شود خون تحرک و تغییر به راحتی به تمام ارگانها و نهادهای جامعه نرسد. اما سوسیال دموکراسی با ترکیبی از ویژگیهای مثبت سوسیالیسم و سرمایه‏داری توانسته است تا اکنون پاسخگوی جامعه‏های تحت قدرت اقتصادیِ خود باشد.

واما لنین: «یکی داستانست پرآبِ چشم»

ولادیمیرایلیچ اولیانف معروف به لنین که ۵۴ سال بیشتر نداشت، درگذشت(۱۹۲۴-۱۸۷۰). قیافه‏اش پیرتر از آنچه که بود به نظر می‏رسید. از کارهای شاخص او می‏توان به موارد زیر اشاره کرد:
۱- انتشار روزنامۀ ایسکرا به معنیِ اخگر در سال ۱۹۰۰، با همکاری پلخانف که اولین روزنامۀ مارکسیستیِ روسیه بود
۲- اتتشار کتاب “چه باید کرد” در ۱۹۰۲
۳- تاسیس حزب کمونیست در ۱۹۰۳
۴- تاسیس روزنامه “پراودا ” به معنی حقیقت در ۱۹۱۲
۵- انتشار کتاب “امپریالیسم، آخرین مرحلۀ سرمایه‏داری” در ۱۹۱۶
۶- انتشار کتاب “دولت و انقلاب” در ۱۹۱۷
۷- رهبری کودتای اکتبر بر علیه دولت دموکرات به ریاست یک حقوقدان به نام دکتر کرانسکی در اکتبر ۱۹۱۷

بطور کلی هدف مارکس این بود که میان دو سنت “سوسیالیستیِ سازنده و تکامل گرا” و سنت “ویرانگر، توطئه‏گرانه و تروریستی” سازش برقرار کند. اولی که می‏خواست از طریق یک نظام اقتصادیِ نوین، برابر ی و عدالت را در جامعه برقرار سازد و دومی از طریق مصادرۀ سیاسیِ قدرت، جامعه را تغییر دهد. مارکس نیز در میان دو جریان نوسان داشت و در زمانهای متفاوت نظریه‏های متفاوتی نیز ابراز می‏کرد.

برنشتاین به سنت اول گرایش پیدا کرد، اما لنین سنت دوم یعنی تسخیر دولت، توطئه و ترور را برگزید و بر عکس گفتۀ مارکس که وقوع سوسیالیسم را به دو شرط وجود زمینۀ تاریخی، مثل توسعه و عمل سیاسی مثل اکثریتی بزرگ از پرولتاریا می‏دانست، وقوع انقلاب در کشورهای عقب مانده را نه تنها ممکن و آسان می‏دانست، بلکه مدعی بودکه انضباط حزبی به اقلیت امکان می‏دهد که کار اکثریت را انجام دهد.

به عقیدۀ کولاکوفسکی نظریۀ توجیه خشونت سیاسی را بار اول هگل بیان می‏کند و از او به بلانکی می‏رسد که واضع گهر بار نظریۀ دیکتاتوری پرولتاریا است و از او نیز به نچایف انقلابی روس می‏رسد که مردم جهان را به دو گروه تقسیم می‏کرد، اول، کسانی که باید فورا اعدام شوند، دوم افرادی که موقتا به آنها اجازه داده می‏شودکه زنده بمانند تا با اعمال انقلابی خود، مردم را به قیام حتمی برانگیزانند. (میلانی، ۱۳۷۸. ...)

نچایف گروهی تشکیل داد با عنوان “گروه انقلابی نهلیستی تروریستی” که برادر لنین عضو آن بود و به دلیل حملۀ تروریستی به تزار اعدام شد. نچایف به دلیل فعالیت‏های تروریستی فرصت مطالعه نداشت و اعمالش بر پایه احساس بود بطوری که فرمان قتل یک دانشجو را به دلیل واهیِ جاسوس بودن صادر کرد. او در سن ۳۵ سالگی در زندان مرد، اما، “لنین رژیمی ... به روسیه عرضه می‏کند بر طبق مدل نچایف” (پاپن، رابرت. ۱۳۶۴. زندگی و مرگ لنین. ترجمۀ عبدالرحمن صدریه. نشر آبی ص ۴۳۰) لنین که خود دشمنان تئوریک خود را به دلیل رویزیونیست و تجدیدنظر طلب بودن طرد و حذف می‏کرد، خودش نیز از چند جهت در اندیشه‏های مارکس تجدید نظر کرد:

۱- عقیدۀ مارکس براین بود که انقلاب سوسیالیستی باید در یک کشور صنعتی و پیشرفته روی دهد، اما لنین گفت انقلاب سوسیالیستی می‏تواند در عقب مانده‏ترین کشور صنعتی مثل روسیه روی دهد.

۲- مارکس معتقد بود رهایی طبقۀ کارگر به دست خودِ آنها روی می‏دهد، اما لنین گفت رهایی پرولتاریا توسط حزب پیشرو به انجام می‏رسد.

۳- تمام نظریه‏های مارکس بر پایۀ انقلابی بودن پرولتاریا تنظیم شده بود، اما لنین معتقد بود که طبقۀ کارگر به هیچ وجه انقلابی نیست و او این نظر را از کائوتسکی گرفته بود. بنابراین باید ایدۀ انقلاب را که خالق آن روشنفکران بورژوا هستنتد به کارگران القاء گردد.

۴- مارکس بر این باور بود که ایدئولوژی پر از اندیشه‏های” کاذب” و “منحرف” است و این در شرایطی است که ریمون بودن می‏نویسد: “... تعریف لنین از ایدئولوژی هیچ ارتباطی با تعریف مارکس ندارد. در نظر لنین ایدئولوژی‏ها نظامهای فکری و نظریاتی هستند که طرفین مبارزۀ طبقاتی درجنگ با یکدیگر از آنها استفاده می‏کنند. البته ممکن است بعضی از انها درست یا کم و بیش نادرست باشند، اما مهم فایدۀ آنها است و فایدۀ آنها هم الزاما به درجۀ درستی انها وابسته نیست. علاوه بر این هر طبقه‏ای ایدئولوژیِ خود را دارد.”(بودن، ۱۳۷۸: ۳۳)

۵- مارکس از دیکتاتوری اکثریت حمایت می‏کرد ولی لنین مدافع دیکتاتوری اقلیت بود که عملا به دیکتاتوری فردی منجر شد.

۶- و اما مهمترین تجدیدنظر لنین بر اندیشه‏های مارکس که تحت عنوان “بدعت” در مارکسیسم از آن یاد می‏شود، پذیرفتن این نظر از کائوتسکی است که گفته بود: “آموزۀ سوسیالیسم زاییدۀ تئوریهای فلسفی، تاریخی و اقتصادیی است که نمایندگان با فرهنگ طبقات حاکم تدوین کرده‏اند. مارکس و انگلس هم خود از نظر وضع اجتماعی، روشنفکران بورژوا بوده‏اند.

همچنین در روسیه آموزۀ سوسیال دموکراسی به گونۀ مستقل از رشد خودجوش کارگری به مثابۀ نتیجۀ طبیعی و اجتناب ناپذیر توسعۀ تفکر روشنفکران انقلابیِ سوسیالیست سر برکشید” پذیرش عقیدۀ فوق از جانب لنین که مارکس را “پولاد یک پارچه” و خود را شاگرد وفادار او می‏داند، یک تجدید نظر کاملا مشهود است که در موارد زیر با اندیشۀ مارکس در تضاد است:

الف) در باور مارکس تمام اختلافات فلسفی منشاء طبقاتی دارند، پس چرا سوسیالیسم مهمترین دستاورد قرن نوزده از این قاعده جدا می‏شود و زادۀ تئوریهای مختلف فلسفی می‎شود؟

ب) از نگاه مارکس که طبقۀ بورژوا در دوره‏ای انقلابی بوده و اکنون سترون و ضد انقلابی است، چرا نظریه‏هایی صادر می‏کند که از آنها سوسیالیسم حاصل می‏شود؟

ج) چرا و چگونه عقاید دو روشنفکر بورژوا مثل مارکس و انگلس به کلام مقدس پرولتاریا تبدیل می‎شود، اما به هیچ شکلی با نوشته‏ لنین قابل انطباق نیست.

ه) کارگران و پرولتاریای جهان چه اجباری دارند تن به آموزه‏هایی بدهند که از آنِ آنان نیست؟

و) با چه معیاری می‏توان نشان داد که اندیشۀ روشنفکران بورژوا مثل مارکس و انگلس برتر از پرودون، برنشتاین، کائوتسکی و دیگران است؟

ز) هم اینکه فرهنگ بورژوایی چه جایگاهی در اندیشۀ مارکس دارد اولا، جای بحث دارد و ثانیا لنین دشمن سرسخت روشنفکران است.

اما اینکه چرا لنین تبدیل به یک رویزیونیست تمام عیار شد، فقط به این دلیل بود که حزب خود را به هر قیمت که شد به قدرت برساند تا به تاکید خود که “ما هزار بار بهتر از بورژوازی وظیفۀ این طبقه را انجام می‎دهیم” جامه عمل بپوشاند. حال آنکه لنین به اکثر تجدیدنظر طلبان از جمله برنشتاین، کائوتسکی و دیگران اتهام منحرف و مرتد می‏زد. چرا که لنین قریحه فوق‏العاده‏ای برای هوچی‏گریِ مخالفان خود داشت و تبلیغات را جانشین استدلال می‏کرد: ” لنین دو شرط برای حزب انقلابی مقرر داشت: حزب باید از لحاظ تعداد اعضاء معدود باشد و با انضباط و از نظر ماهیت، توطئه‏گر.” (ای، ۱۳۶۰: ۵۰)

رابطۀ لنین با دمکراسی اما از نوع ویژه که بارها و بارها در نوشته‏ها و سخنانش تکرار شده است ولی، دو مشکل بزرگ داشت، اولا درک او از دموکراسی روشن نبود و ثانیا بیشترین حمایت او از دموکراسی قبل از به قدرت رسیدن لنین بود. به چند مورد از دفاع او از دموکراسی اشاره می‏کنم:

“سوسیالیسم پیروز، بدون دموکراسیِ کامل ممکن نیست.” (رحیمی،۱۳۹۲: ۳۱۷)
“ما به عنوان دولت دموکراتیک نمی‏توانیم از تصمیم توده‏های خلق طفره برویم، حتی اگر با آن موافق نباشیم.”(فرو، ۱۳۵۳: ۱۳۸)
“ما پیش از هرچیز مبارزه می‏کنیم که حکومت را وادار کنیم که دیگر حکومت مطلقه نباشد.” (لنین، چه باید کرد، ص ۶۶)
“فقط طبقۀ کارگر طرفدار بی قید و شرط دموکراسی است.در بقیۀ طبقات دشمنی با استبداد بی قید و شرط نیست.”(تاریخ مارکسیسم معاصر ۹۲)

و از نگاه مطلق‏نگر و سیاه و سفید دیدن می‏نویسد: “برای رسیدن پرولتاریا و دهقانان به ازادیِ واقعی، راهی جز آزادیِ بورژوایی و پیشرفت بورژوایی وجود ندارد و نمی‏تواند وجود داشته باشد، اما بورژوای روسیه صالح نیست، این پرولتاریا است که آماده است تا از انقلاب دموکراتیک پیشتر برود.” (ای، ۱۳۷۱: ۷۹)

اما چه اتفاقی افتاد که از لنینِ دموکراتِ اتشین، یک دیکتاتور جبار ساخت. اشتباه اول او این بود که شوراهای خود جوش توده‏ها را به عنوان نمایندگان جاودان مردم به رسمیت شناخت. شوراهایی که باید نمایدگان منتخب مردم در آن باشند که حرف موکلین خود را بزنند، نه حرفهای خود را و باید دوره به دوره با انتخابات تجدید می‏شدند. اما نمایندگان بطور ثابت ماندگار شدند.

اشتباه دوم لنین، وجود توهم در اندیشۀ او بود که می‏خواست امور زمین را با قدرت همان توهم و چیزهای نامعقول دیگر حل کند و نتوانست. مثلا توصیه می‏کرد که برای زوال تدریجیِ دولت، همۀ مردم بدون استثنا هم توسط شوراها در ادارۀ دولت مشارکت داشته باشند و هم مستقیما، که عملی نبود و نشد. و می‏گفت تنها کمونیسم تواناییِ برقراریِ کامل دموکراسی را دارد و آنقدر کامل خواهد بود که دیگر کسی به آن احساس نیاز نخواهد کرد و با دولت نابود خواهد شد. و یا “ما طالب دولتی هستیم از نوع جدید، بدون پلیس، بدون ارتش دائمی، بدون دموکراسی.” (رحیمی،۱۳۹۲: ۳۱۹)

اما لنین همین که، پایش از ابر توهم به سختیِ زمین رسید، تغییر لحن داد: “مردم نیازی به آزادی ندارند. آزادی یکی از اشکال دیکتاتوری است. هیچ وضعی که ارزش عنوان ازادی را داشته باشد، وجود ندارد.” (لنین چه باید کرد، ۱۹۰۲: ۱۳۵)

اتفاقا انتخابات مجلس مؤسسان که در زمان تسلط لنین و در همان مستیِ انقلاب انجام شده بود و بعد توسط خودِ لنین تعطیل شد، خلاف نظر لنین را نشان داد و مردم با رای خود بی اعتمادیِ خود را به لنین و گروه او نشان داده بودند. در سال ۱۹۰۳ که لنین متن “تمرکز دموکراتیک” را منتشر کرد، تروتسکی خطاب به او نوشت: ” شما حزب را به جای پرولتاریا می‏نشانید، سپس کمیتۀ مرکزی را به جای حزب و سرانجام دبیر کل را به جای کمیتۀ مرکزی.” (آرون، ریمون، ۲۵۳۵: ۳۸۷)

و شلیاپنیکوف رهبر مخالفان دیکتاتوری حزب که خود کارگر و هنوز عضو کمیتۀ مرکزی حزب بود در کنگرۀ دهم، لنین را به شدت مورد انتقاد قرار داد و گفت: “لنین با بی رحمیِ هر چه تمامتر پرولتاریا را دشمن انقلاب می‏نامد و تودۀ زحمتکشان را متهم می‏کند ... بیماری حزب در جدا شدن دستگاه رهبری از تودۀ کارگر است. علل عدم رضایت کارگران را نباید بر اثر فعالیت مخالفان، بلکه باید در درون کاخ کرملین جستجو کرد. متهم کردن ما نه تنها ابلهانه، بلکه دور از شرف است” (متن تند نویسی شدۀ گفتگوهای کنگرۀ دهم مسکو، ۱۹۶۳، ص ۷۳-۷۱، به نقل از اسرار مرگ استالین، آرتور خانوف ص۳۷)
و یا: “ما تنها می‏توانیم با الحاق به حزب برحق باشیم، زیرا تاریخ راه دیگری برای برحق بودن ما نگذاشته است. حزب من همیشه برحق است” (بیماری ... ترجمه انوشه، حزب تودۀ ایران، ص۸۳) (رحیمی، ۱۳۹۲: ۳۲۹)

در مورد رعایت دموکراسی در حزب، نیز لنین موازین دموکراسی را رعایت نمی‏کرد. نخستین علت رفتار ضد دموکراتیک او، شخصیت خود لنین است که از قدرت اقناع و سخنوری خود بهره می‏برد. مثلا در تسخیر و قیام علیه دولت انقلابی کرنسکی که از درون انقلاب مردمیِ روسیه بیرون آمده بود، نیاز به تصویب کمیتۀ مرکزی حزب داشت. از ۲۰ نفر عضو که بیشتر پراکنده بودند، توانست به زحمت عده‏ای را جمع کند و با ۱۰ رای موافق پیشنهاد خود را تصویب کند. ماکسیم گورکی می‏گوید: “لنین همۀ خصایص و سجایای یک رهبر را داشت ... فقدان اصول اخلاقی و نداشتن رحم وشفقت واقعی نسبت به زندگی توده‏های مردم ... لنین بر این عقیده است که حق دارد که آزمایشهای جنایت آمیزی بر مردم روسیه اعمال کند ... هم اکنون در این ازمایش جان هزاران نفر را فدا کرده‏اند و ده‏ها هزارتن نیز قربانی خواهند کرد. زندگی با آن ترکیب و پیچیدگی‏اش برای او شناخته نیست، زیرا در میان مردم زندگی نکرده است” (د. ولف، ۱۳۶۴: ۷۴)


لنین به منشویکها می‌‏گفت: “اگر ما بر شما پیروز شویم، فرمانبرداری کامل شما را خواستار خواهیم شد. اگر شما بر ما برتری به دست آورید، ما از همۀ آزادیِ مجاز استفاده خواهیم کرد و از فرمانبرداری شما سر خواهیم پیچید کرد. من هرگز به شما اجازه نخواهم داد که بر گردنم خفت بیندازید” (پاپن،۱۳۶۴: ۱۵۶)

لنین از روشنفکران و دانشمندانِ به زعم خود بورژوایی، خوشش نمی‏اآمد و وقتی به لنین گفته شد که پروفسورهای ریاضی از بی چیزی در حال مردنند، با رفتاری سرشار از تنفر و تمسخر سر تکان داد و سخنرانی خود را اینگونه آغاز کرد: “چگونه شوروی بدون دانشمندان بورژوازی کارش رونق خواهد گرفت.”(پاپن، ۱۳۶۴: ۴۱۵)

دو روز پس از قیام اکتبر ۱۹۱۷، به فرمان لنین “مطبوعات بورژوازی” تعطیل شدند، اما تعدادی از بلشویکها این فرمان را ظالمانه‎تر از دورۀ تزار اعلام کردند.

نُه روز پس از قیام اکتبر، هر گونه اعتصاب “جنایت بر ضد ملت” اعلام شد. یازده روز بعد با تقاضای عده‏ای از کارگران که خواستار حکومت ائتلافیِ سوسیالیستها شده بودند، با مخالفت شدید و جدی حکومت روبرو شدند.

لنین پس از رسیدن به قدرت، ابتدا صدای منشویکها و بورژواها را خفه می‏کند و اعلام می‏دارد: “ما به آزادی‏های دموکراتیک می‏گوییم نه، ترور و چکا (پلیس سیاسی مخفی) مطلقا لازمند”، “بسیاری از بیماران روانی و نیز شیادان و کلاه‎برداران و حتی جانیان به صفوف چکا جذب شدند.” (مدودف، ۱۳۶۰: ۵۳۳)

و معتقد بود: “آزادی و برابری، واژه‏های سرمایه‏داری هستند ... هر کس تعلیمات مارکس و اصولا سوسیالیسم را درک کرده باشند، نمی‏گذارند او را با کلمه‏های فریبندۀ آزادی و برابری بفریبند” (رحیمی، ۱۳۹۲: ۳۵۰)

اولین کنگرۀ شوراها در ژوئن ۱۹۱۷ در پتروگراد تشکیل می‏شود، منتها با حضور سوسیالیستهای انقلابی به تعداد ۲۸۵ نماینده، منشویکها با کمترین تعداد ۱۰۵ نماینده حضور می‏یابند و حکومت نیز به دلیل ضعف تا یک سال به نوعی مدارا با شورا را در پیش می‏گیرد، چرا که هنوز قادر نبود که شوراها را بشکند. اما قبل از آن تروتسکی “لنین را مصیبتی برای روسیه و ضمن به کار بردن اصطلاح “لنینیسم” برای نخستین بار، آن را مترادف با دروغ و تزویر و تحریف حقایق برای نیل به مقاصد جاه‏طلبانه خواند.” (لنین بدون نقاب ۸۰). دو هفته بعد از انقلاب، ماکسیم گورکی می‏نویسد: “عده‏ای ماجراجوی مسئولیت نشناس و کوردلانِ متعصب به «نام انقلاب اجتماعی» ما را به راهی می‏کشانند که جز هرج و مرج و ویرانی و نابودیِ پرولتاریا و انقلاب نتیجۀ دیگری به بار نخواهد آورد” (رحیمی،۱۳۹۲: ۳۵۹)

اتفاقا این پیش بینیِ ماکسیم گورکی به واقعیت پیوست، از سه میلیون کارگر در سال ۱۹۱۷، بخش وسیعی از آنها در جنگهای داخلی و خارجی نابود شدند(شوب، ۱۳۶۰: ۱۵۷)

به هر حال تنها کاری که کمونیسم شوروی در حوزۀ اقتصاد انجام داد، تبدیل سرمایه‏داریِ خصوصی به سرمایه‏داریِ دولتی بود که برای اولین بار خلیل ملکی این موضوع را در ایران مطرح کرد. (رحیمی، ۱۳۹۲: ۳۷۱). دیکتاتوری سرمایه نه تنها از بین نرفت، بلکه قویتر هم شد، وضعیت اقتصادی طبقۀ کاگر حتی به اندازۀ درآمد کارگران در به اصطلاح کشورهای سرمایه‏داری هم نرسید. مهمتر ازهمه اینکه خالق طبقه‏ای از نظر جامعه شناسی در تاریخ شدند که تحت عنوان امتیاز طلبان یا رانت خواران شناخته می‏شوند. و انقلابی را که قبل از اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه رخ داد و اتفاقا مورد قبول اکثریت مردم روسیه نیز بود، و کرنسکی با تامین ابزار نظرسنجی مردم در تمام امور و با تکیه به همان آراءمردم انقلاب را به پیش می‏برد تا به یک انقلاب کامل دموکراتیک تبدیل شود، توسط لنین و گروهش فروپاشید.

کرنسکی انجمنی به نام انجمن دموکراتیک در ۱۴ سپتامبر ۱۹۱۷ تشکیل داده بود که ورود همۀ جناحها و احزاب سیاسی به جز احزاب بورژوایی در آن آزاد بود. در این انجمن که بلشویکها نیز در آن حضور داشتند و انجمن در یک رای‏گیری با ۷۶۶ رای در برابر ۶۸۸ رای، به این نتیجه می‏رسد که زمان و شرایط برای تشکیل حکومت منحصرا سوسیالیستی در روسیه مناسب نیست و تشکیل یک دولت ائتلافی با همکاری بورژوازی توصیه شد. اما لنین بدون توجه به آراء اکثریت با قیام علیه دولت موقت، دموکراسی را تعطیل کرده و با تعطیلیِ مجلس مؤسسان به حاکمیت اختناق ادامه می‏دهد.

اما آیا در اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، اصلا انقلابی رخ داد که بتوان تحت آن عنوان به بررسیِ آن نشست؟! برای پاسخ به این سؤال، نخست باید نشانه‏ها و معیار انقلاب را تعیین کرد.

تا کنون از یک منظر به دو انقلاب حقیقی و انقلاب سیاسی اشاره کرده‏اند. انقلاب حقیقی، انقلابی است که هدف آن تغییر رفتار، اخلاق و فرهنگ انسانها است که بارِ خوبی‏های آدمی بر بارِ بدی‏های او بچربد و در نهایت منجر به تغییر و تحول اندیشه در انسانها شود. اما تاریخ نشان داد که صرفا با تغییر اخلاق فردی، جهان اصلاح نمی‏شود. مارکسیسم اما آموزه‏ای داشت که با نوکردن اقتصاد، جهان نیز نو خواهد شد و انقلاب لنینی نشان داد، آن نیز نشد که مارکس پیش بینی کرده بود، چرا که انقلاب سیاسی هدفش آزادی است و انقلاب لنین نه حقیقی بود، زیرا منجر به دوری از اخلاق و رفتار بد گذشته نشد و فرهنگی دیگر جایگزین گردید و نه سیاسی بود، زیرا نظر به آزادی نداشت. بنابراین اگر انقلاب را ویران کنندۀ استبداد و بیداد بدانیم، ساختن جهان نو و انسان نوین باید دوری از زور و تکیه بر کرسی دموکراسی و فرهنگ باشد. بلشویکها برای درمان این درد سوسیالیسم را پیشنهاد دادند، اما ببینیم سوسیالیسم از منظر آنها چگونه تعریف می‏شود. در دایرةالمعارف لاروس سوسیالیسم اینگونه تعریف می‏شود:
«مجموعه آموزه‏ها (دکترین‏ها)یی که هدفشان اصلاح اساسی سازمان بشری است از راه الغای طبقات اجتماعی، در پرتو همگانی کردن وسایل تولید و مبادلهو»

بررسی و تحلیل این تعریف نشان می‏دهد که:

۱- این تعریف از سوسیالیسم، سوسیالیسم از منظر بلشویکها است، پس می‏توان تعریف‏های دیگری نیز از سوسیالیسم ارائه کرد.
۲- آرمان آنها اصلاح سازمان جوامع بشر از طریق الغای طبقات است نه تغییر در وجدان و اخلاق بشری.
۳- نشاندن طبقه‏ای جای طبقۀ دیگر.
۴- همگانی کردن وسایل نه تنها انجام نشد، بلکه از مالکیت خصوصی به مالکیت دولتی تغییر کرد.
۵- بی توجهی به دگرگون کردن اخلاق و فرهنگ که لازمۀ آن آزادی است، انجام نشد.
با توجه به تعریف بالا از سوسیالیسم، لنین علیرغم شکست در “انقلاب در اقتصاد”، موفقیتهای دیگری در زمینه‏های دیگر به دست آورد از جمله:
۱- گسترش توهم در وعدۀ برقراریِ دولتی “یک میلیون بار” دموکراتیک‏تر از هر دولت بورژوایی و خلق انسانی به نام “انسان طراز نوین”
۲- تقدیس انتقام به عوض رعایت عدالت.
۳- تبدیل دیکتاتوری اکثریت به دیکتاتوری حزبی و نهایتا دیکتاتوری فردی.
۴- تقسیم جهان به دو قطب سیاه مطلق و سفید مطلق.
۵- و غیره

اما آیا انقلاب اکتبر واقعا یک انقلاب بود؟ ابتدا باید ببنیم که اگر انقلاب بود بر ضد چه بود.

هر انقلابی بدون تردید تعریف ویژۀ خود را دارد، اما در یک نگاه کلی می‏توان گفت، انقلاب اقدامی است بر ضد هر نوع موانع در راه رسیدن به آزادی. مثلا مانع انقلاب در انگلستان استبداد شاه بود که سبب شد از قدرت شاه کاسته شود، در انقلاب فرانسه، نظام فئودالی و در روسیه حکومت با اتکا به نظام فئودالی و فئودالها، مانعی بزرگ برای کسب آزادی توسط دهقانان، کارگران و روشنفکران بود که با انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ فرو پاشید. اما انقلاب بلشویکی اکتبر ۱۹۱۷ بر ضد چه بود؟!

دولت موقت به رهبری دکتر کرنسکی بعد از سقوط تزار، مدافع آزادی بود و برای استقرار آن مقدمات تشکیل مجلس مؤسسان را فراهم ساخت، به همۀ احزاب از جمله حزب کمونیست آزادی داد. سانسور مطبوعات را لغو کرد، حتی در جهت چپ‏روی، احزاب بورژوایی را از شرکت در انجمن دموکراتیک محروم ساخت و ... . اما بلشویسم بر ضد چنین حکومتی قیام کرد، قیام بر ضد آزادی، نه انقلاب، چرا که انقلاب خواست همه یا اکثریت مردم است، اما وقتی لنین تقاضای رای مثبت برای قیام بر علیه دولت موقت کرنسکی را از اعضا کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست درخواست کرد، از بیست نفر حاضر در جلسه، به جز لنین، ۹ نفر رای مثبت دادند و آن هم تحت فشار و تحمیل شخصیت لنین. گذشته از آن، شرایط طوری بود که حزب کمونیست لنین به اندازۀ نصف حزب سوسیالیستهای انقلابی عضو نداشت و در آستانۀ قیام، در برابر جمعیت ۱۲۰میلیونی روسیه، بیش از ۱۷۷ هزار نفر عضو حزب کمونیست نبودند. قیام اکتبر حتی از نگاه مارکسی هم، یک انقلاب مارکسیستی نبود، زیرا مارکس وقوع این نوع از انقلاب را موقعی می‏دانست که اولا پرولتاریا در جامعه به اکثریت مردم تبدیل شده باشند و ثانیا، با رشد تکنولوژی و فرهنگ به آگاهی بالایی از نظر فرهنگی رسیده باشند و این در شرایطی بود که روسیه با جمعیت ۱۲۰میلیونی در سال ۱۹۱۷ ، سه میلیون کارگر بیشتر نداشت.

استانکویچ سوسیالیست، برنامۀ قیام علیه دولت موقت کرنسکی را «مزخرف» خواند، بوگدانف منشویک، آن را «هزیانهای یک بیمار روانی» دانست، کامنوف همکار لنین در پراودا نوشت: «از نظر ما طرح لنین قابل قبول نیست، زیرا او از این فرض شروع می‏کند که انقلاب دموکراتیک بورژوایی در ظرف هشت ماه خاتمه یافته است ودگرگونیِ فوری این انقلاب به انقلاب سوسیالیستی را انتظار دارد». پلخانف پدر مارکسیست روس، طرح لنین را «خواب و خیالهای احمقانه» شمرد و سرانجام کائوتسکی این رویداد را، «نه اولین انقلاب سوسیالیستی که آخرین انقلاب بورژوایی» دانست.( لوی، میشل، ۱۳۷۶، در باره تغییر جهان، ترجمۀ حسن مرتضوی، ناشر: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ص ۱۲۴ همه گفته‏ها از این کتاب است)

اما اینکه با توجه به عدم شرایط فوق برای وقوع یک انقلاب در انقلاب، چگونه قیام اکتبر مورد پذیرش مردم روسیه قرار گرفت، باید به دلایل زیر اشاره کرد:

۱- بعد از انقلاب فوریه تا قیام اکتبر، کودتاهای متنوعی که بر علیه دولت کرنسکی با توطئۀ بورژوازی به وقوع پیوسته بودند، نشان از فعالیت ارتش سفید روسیه داشت.

۲- حز‏ب‏های سوسیالیست مختلف و احزاب دیگر روسیه، بین دو راهی دیکتاتوریِ ناشناختۀ کمونیستها و دیکتاتوریِ تجربه شده و منفور سفیدها، راه سومی برای ارائه به مردم نداشتند.

۳- حزب‏های چپ غیر کمونیست، فاقد ابتکار عمل انقلابی شده و سوسیالیستهای انقلابی هم منتظر حرکت و انقلاب دهقانها بودند. اما دهقانان در خلال انقلاب فوریه اکثر زمینها را تصرف کرده و کاخهای فئودالها را به آتش کشیده و به مشروطۀ خود رسیده بودند و نیازی به اعتراض و انقلاب مجدد احساس نمی‏کردند. منشویکها نیز بر پایۀ نظر مارکس منتظر روزی بودند که کارگران به اکثریت جمعیت و آگاهیِ طبقاتی خود برسند.

۴- در چنین وضعیتی، در هیچیک از مرامنامه‏های حزبی و سازمانی آنها، قیام بر علیه دولتی که آزادی و دموکراسی آورده بود، پیش‏بینی نشده بود. مگر لنین که ناگهان به اندیشۀ قیام بر علیه دولت انقلاب و آزادی رسید، به گونه‏ای که وقتی در ماه‏های پیش از اکتبر، مارتوف رهبر منشویکها درجمع سران احزاب سخن می‏گفت، اشاره کرد که امروز در روسیه هیچ حزیی داوطلب کسب قدرت نیست. لنین از گوشه‏ای گفت: «چرا یکی هست.»

۵- نبوغ لنین در درک اینکه مردم روسیه چه می‏خواهند، خستگی مردم از جنگ جهانی اول و طالب صلح برای روسیه، که لنین آن را با آلمان به سرانجام رساند. تایید تصرف زمین فئودالها از جانب لنین که توسط دهقانان صورت گرفته بود، در حالیکه در اندیشۀ مالکیت اشتراکی بود، وعدۀ دادن قدرت بیشتر به شوراها که بعد همه را پس گرفت و غیره.

۶- و مهمتر از همه اینکه مردم روسیه از انقلاب فوریه جز خوبی چیز دیگری ندیده بودند، پس چرا به دنبال انقلاب بلشویکی هم نروند.

۷- کشتار ددمنشانۀ سفیدهای ضد انقلابی از سرخ‏ها پس از قیام اکتبر، مردم را بیشتر به سمت بلشویکها کشاند. ولی مهمتر از آن اینکه، برای مردم جایی برای انتخاب دیگر نمانده بود. لنین ده هزار مرد مسلح داشت و دولت کرنسکی در اکتبر ۱۹۱۷، هزارو پانصد سرباز.

۸- علت دیگر حمایت مردم از بلشویکها، کودتای ژنرال کورنیلوف رئیس ستاد ارتش دولت موقت بود که سبب شد مردم و خودِ کرنسکی به بلشویکها نزدیک شود که با پراکندگیِ سربازان از اطراف کورنیلوف کودتا شکست بخورد.

۹- و در پایان اینکه، شورش لنین به دلیل عقب ماندگیِ روسیه پیروز شد و تخت خالیِ حکومت را اشغال کرد و این در شرایطی بود که در پنجم ژانویه ۱۹۱۸، روز انتخابات مجلس مؤسسان، از ۳۶ میلیون رای دهنده، ۹ میلیون نفر به بلشویکها و ۲۷ میلیون نفر به سوسیالیستهای انقلابی رای دادند که در نهایت منجر به انحلال مجلس مؤسسان توسط لنین شد. اما سه سال بعد از انقلاب، هم دهقانان و هم کارگران از حکومت روی برگرداندند و علت مهم آن اعلام و اجرای «کمونیسم جنگی» بود که به عمر کمونیسم نظری با وعده‏های خوش پایان داد.

اما وعده‏هایی که لنین داد و در عمل خلاف آن مرتکب شد:

۱- تبدیل دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری حزبی و سپس دیکتاتوری فردی.

۲- سرکوب شورش ملوانان کرونشتات در مارس ۱۹۲۱ که به «نام انقلاب و با شعار قدرت از آن سویت‏ها و نه از آن حزب» شکل گرفته بود، توسط ارتش سرخ به فرماندهیِ تروتسکی به خون کشیده شد.

۳- دستور انحلال سازمان “مقابلۀ کارگری” در سال ۱۹۲۱ که به یکی دانستن حزب و طبقۀ کارگر معترض بود.

۴- دستور ممنوعیت تشکیل فراکسیون در حزب در ۱۹۲۱ و به تصویب رساندن آن در کنگره.

۵- افزایش غیر قابل تصور قدرت کمیتۀ مرکزی حزب با امکانات غول آسا در دستان دویست تا چهارصد هزار کارمند حزب.

۶- وحشت لنین از رفیق خود گماشته‏اش به نام استالین در طی دو نوشته در سالهای ۱۹۲۲ و ۱۹۲۳ که با عناوین خشن، غیر قابل تحمل و هوس باز از او نام می‏برد.

۷- دشمنی با روشنفکران، بطوری که لنین در پاسخ به نامۀ اعتراضی ماکسیم گورکی در بارۀ نگرانی خود در بارۀ روشنفکران که آنهار ا “مغز ملت” معرفی می‏کند، لنین می‏نویسید: “آنها مغز ملت نیستند، گُه ملت‏اند” (رحیمی، ۱۳۹۲: ۳۸۹)

۸- ارائه الگوی جعل و سرقت به پیروان خود ماننده سرقتهای پس از سال ۱۹۰۷ که لنین با سرقت از بانکها و جعل اسکناس برای حزب تامین بودجه می‏کند.

۹- لنین از دو نظر در تاریخ اتوپیای جهان بی نظیر است، اول اینکه تاکنون هیچ اتوپیایی حتی اتوپیای افلاتون، حکومت و دولت پایدار و طولانی برقرار نکردند و دوم اینکه به دلیل تناقض بین گفتار انسان دوستی و رفتار ضد انسانی، تا سالهای طولانی محکوم نشد و علت آن تبلیغات و دروغ بود.

نتیجۀ کردار بالا چیزی شد که در پایین به آن اشاره می‏کنم. درست از همان سال ۱۹۱۸، شورشها خودشان را نشان دادند. مقاومت چریکی در برابر جمع‏آوری محصولات که با زور پلیس و ارتش سرخ صورت می‏گرفت، وقوع ۱۱۰ شورش دهقانی در همان سال که رژیم از آن تحت عنوان “طغیان گولاکها” نام برد، لغو تایید دولت از تصرف زمین فئودالها توسط دهقانان که در عرض چند هفته از بین رفت، سرکوب هزاران شورش دهقانی در طی سه سال که در مقابله با مصادرۀ زمین از طرف دولت صورت می‏گرفت. در حوز سیاست نیز، دیکتاتوری روز به روز تشدید شد. در بهار ۱۹۱۸، تعطیلِ قطعیِ تمام مطبوعات غیر بلشویکی، انحلال سویت‏های غیر بلشویکی ، بازداشت مخالفان و سرکوب خشونت‏آمیز اعتصاب‏های متعدد. در دوماهۀ اول بهار همین سال، ۲۰۵ روزنامۀ سوسیالیستیِ مخالف برای همیشه تعطیل شدند. شوراهای شهرهایی که بیشتر اعضای آنها از منشویکها و سوسیالیستهای انقلابی بودند با زور بسته شدند.

در نوامبر ۹۱۸، کارگران کارخانۀ اسلحه‏سازی استان پرم در اعتراض به تقلب و بی قانونی‏های چکای محلی در ارتباط با جیره‏بندی اعتصاب کردند. دولت بدون هیچ گقتگویی با کارگران، اعتصاب را شورش، کارخانه را تعطیل و کارگران را اخراج کردند، عده‏ای را دستگیر و چکا صد کارگر را بدون محاکمه اعدام کرد.

در عرض دوماه، ده تا پانزده هزار نفر در محاکمات صحرایی اعدام شدند.(کورتوا و ...، ۱۳۸۱: نقل از کتاب سیاه کمونیسم)

در مورد جنایتهای لنین به چند مورد دیگر اشاره می‏کنم و به این بحث خاتمه می‏دهم:

در ۲۹ ژانویه ۱۹۲۰ که لنین از گسترش دامنۀ اعتراض‏های کارگری مضطرب شده بود، به رئیس شورای نظامی انقلابی ارتش پنجم تلگراف کرد که: “پ. به من خبر داد که کارگران راه آهن دست به خرابکاری زده‏اند. می‏گویند که کارگران ایژوسک هم دست “دارند. من تعجب می‏کنم که چطور شما راحت نشسته‏اید و در برابر خرابکاری دست به اعدامهای جمعی نمی‏زنید” (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۰۴)

هنگامی که اعتصابها گسترده شد و بازداشت “تحریک کنندگان” تشدید یافت، رویداد تازه‏ای جریان امور را به‏هم زد: “ابتدا صدها و بعد هزارها کارگر و کلفت و نوکر به چکا مراجعه می‏کردند و تقاضای بازداشت خود را داشتند ... کارگران بازداشت شده به شرطی آزاد می‏شدند که متن زیر را امضا کنند: «این جانب ... که سگ کثیف و خیانتکاری هستم، با ابراز ندامت در برابر دادگاه انقلاب و ارتش سرخ به گناهان خود اعتراف می‏کنم و متعهد می‏شوم که شرافتمندانه کار کنم»” (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۰۴ و ۱۰۵)

در ژوئن ۱۹۱۹رئیس کمیتۀ انقلابی ناحیۀ دُن مامور شد تا “نظم بلشویکی” را در سرزمین قزاقها برقرار کند: “ما قصد داریم سیاست ریشه کنیِ گستردۀ قزاقها را بدون کوچکترین استثنا اجرا کنیم” درعرض چند هقته بیش از هشت هزار قزاق اعدام شدند. (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۱۳)

از گزارش یک بازرس در مورد اجحاف ماموران جمع‏آوریِ “مازاد” محصولات روستایی به تاریخ ۱۴ فوریۀ ۱۹۲۲: اجحاف واحدها به حد غیر قابل تصوری رسیده است. دهاتی‏ها را منظما در انبارهای سرد زندانی می‏کنند. آنها را شلاق می‏زنند و تهدید به اعدام می‏کنند. کسانی که تمام سهم تعیین شده را ندهند با طناب می‏بندند و مجبورشان می‏کنند که برهنه به کوچۀ اصلیِ ده بروند ... عدۀ زیادی از زنها را آن قدر زده‏اند تا دیوانه شده‏اند. بعد آنها را برهنه در حفره‏های برف فرو کرده‏اند” (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۳۵)

پس از پرونده‏سازی برای هر روشنفکر و متخصص، لنین در طی یک دستورالعمل به استالین با ذکر تمام جزئیات و با تعصب و کینه‏ای عمیق خواستار تصفیۀ نهایی روسیه از تمام سوسیالیستها، روشنفکران، لیبرالها و “سایر آقایان” می‏شود:

«مدیران و تمام کارکنان مجلۀ اکونومیست باید از کشور اخراج شوند. روزانفِ منشویک (این پزشک مکار)، میگولو یا چیزی شبیه به این ... رادچنکو و دخترش ... اینها و صدها تن از این آقایان باید بی رحمانه از کشور طرد شوند. همچنین اعضای کانون نویسندگان و کانون ادیشه (در پتروگراد). خارکف باید خانه به خانه بازرسی شود ... مواظب مؤلفان و نویسندگان پتروگراد باشید (نشانی آنها در صفحه ۳۷ شمارۀ ۴ مورخ ۱۹۲۲ اندیشۀ جدید روس هست) همچنین فهرست ناشران خصوصی(ص ۲۹)، این بی نهایت مهم است.» (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۴۷)

اعدام ۱۲۵۷۸ نفر از مردم گرجستان توسط یک جوان ۲۵ ساله به نام بریا که پس از شکست نهضت استقلال طلبی که در سال ۱۹۲۴ صورت گرفت. تا می‏رسیم به دورۀ استالین که جنایت علیه مردم روسیه همچنان ادامه دارد و تا پایان مرگ استالین نیز ادامه داشت.

از یادداشتهای یک کمونیست ناراضی در دسامبر ۱۹۳۹: «آنچه بر ما گذشت دهشتناک و بی‌رحمانه بود. تصویربرداری‏های داستایوسکی در رمان «خانۀ اموات» پیش آن بی‏رنگ بود ... به گرسنگیِ مداوم، هذیان نیز افزوده می‏شد. من بیش از نصف آنچه بودم، نیستم. پوست و استخوان، سخت بیمار و بی‌جان و بی‌رمق. وای! فاشیسم هنوز می‏تواند از این راهزنان بسیار چیزها بیاموزد و حتی می‏تواند خود را با فرهنگ قلمداد کند. بی‌شک روی پرونده‏های ما نوشته بودند: باید با وسایل قانونی نابود گردد ...» (از کتاب گذشتۀ یک توهم ۳۷۹) (رحیمی، ۱۳۹۲: ۴۴۲)

و نتیجه این شد که کتاب سیاه کمونیسم در یک مقدمه و پنج فصل در بارۀ شوروی، انقلاب جهانی، کمونیسم در اروپا، در آسیا، در آمریکای لاتین و با یک سخن پایانی، زیر عنوان “چرا؟” و جدولی از قربانیان کمونیسم به پایان می‏رسد:

در شوروی      ۲۰میلیون کشته
در چین        ۶۵ میلیون
در ویتنام        ۱ میلیون
در کرۀ شمالی    ۲ میلیون
در کامبوج      ۲ میلیون
در اروپای شرقی  ۱ میلیون
در امریکای لاتین  ۱۵۵ هزار
در افریقا        ۱.۷ میلیون
در افغانستان    ۱.۵ میلیون
———————————
جمع: ۹۴ میلیون و ۳۵۵ هزار نفر

این رقم تا زمان تالیف کتاب بوده است و اگر کشته‏های احزاب و سازمانهای کمونیست‏ به قدرت نرسیده را هم محاسبه کنیم، شاید به صد میلیون هم برسد.

———————————-
منابع:
۱- آدمیت، فریدون. ۱۳۵۴. فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران. تهران انتشارات پیام
۲- آرون، ریمون. ۲۵۳۵. دموکراسی و توتالیتاریسم. ترجمۀ عباس آگاه. انتشارات دانشگاه اصفهان
۳- آوتور خانوف، عبدالرحمان. ۱۳۹۰. اسرار مرگ استالین. ترجمۀ عنایت‏الله رضا. تهران انتشارات امیرکبیر
۴- ای، اچ‏کار. ۱۳۶۰. بررسی پیشگامان سوسیالیسم. ترجمۀ دکتر یحیی شمس. تهران: انتشارات امیرکبیر
۵- ای، اچ‏کار، ۱۳۷۱. تاریخ روسیۀ شوروی. ترجمۀ نجف دریابندری. تهران: زنده رود
۶- بودن، ریمون. ۱۳۷۸. ایدئولوژی در منشأ قدرت. ترجمۀ ایرج علی آبادی. تهران نشر شیرازه
۷- پاپن، رابرت. ۱۳۶۴. زندگی و مرگ لنین. ترجمۀ عبدالرحمان صدریه. تهران: نشر آبی
۸- پوپر، کارل. ۱۹۴۵. جامعه باز و دشمنا آن. ج ۱. ترجمۀ عرت‏الله فولادوند. تهران: انتشارات خوارزمی
۹- پوپر، کارل. ۱۹۴۵. جامعه باز و دشمنا آن. ج۳. ترجمۀ عرت‏الله فولادوند. تهران: انتشارات خوارزمی
۱۰- چون چانگ، ها. ۱۳۹۸. بیست و سه گفتار در بارۀ سرمایه‏داری. ترجمۀ ناصر زرافشان. تهران: نشر مهر ویستا
۱۱- د. ولف، برترام. ۱۳۶۴. گورکی و لنین. ترجمۀ دکتر احمد شهسا. انتشارات شرکت کتابسرا
۱۲- دهباشی، علی. ۱۳۶۸. خاطرات سیاسی. تهران: اتشارات علمی
۱۳- راسل، برتراند. ۱۹۴۵. تاریخ فلسفۀ غرب. ج ۴. ترجمۀ نجف دریابندری. تهران: انتشارات سخن
۱۴- رایت میلز، سی. ۱۹۶۲. مارکسیست‏ها. ترجمۀ خشایار دیهیمی. تهران: فرهنگ نشر نو
۱۵- رحیمی، مصطفی.۱۳۹۲. مارکس و سایه‏هایش. تهران: انتشارات هرمس
۱۶- روزول پالمر، رابرت. ۱۹۵۰. تاریخ جهان نو. ترجمۀ ابوالقاسم طاهری. تهران: انتشارات امیرکبیر
۱۷- سارتر، ژان پل. ۱۳۷۶. اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر. چ ۹. ترجمۀ دکتر مصطفی رحیمی. تهران: انتشارات نیلوفر
۱۸- سید حسینی، رضا. مکتبهای ادبی. ج ۱۰. تهران: انتشارات نگاه
۱۹- شاف، آدام. ۱۹۸۵. جهان به کجا می‏رود. ترجمۀ فریدون نوایی. تهران: نشر آگه
۲۰- شایگان، حسن. ۱۳۹۷. حلقۀ مفقوده در ایدئولوژی مارکس. تهران: نشر قطره
۲۱- شوب، دیوید. ۱۳۶۳. لنین بدون نقاب. ترجمۀ محمد بامداد. ناشر: هفته
۲۲- فرو، مارک. ۱۳۵۳. انقلاب روسیه. ترجمۀ دکتر جمشید نبوی. انتشارات دانشگاه تهران
۲۳- فروغی، محمد علی. ۱۳۴۰. سیر حکمت در اروپا. ج ۲. تهران: انتشارت جیبی
۲۴- فولادوند، عزت‏الله. ۱۳۷۷. خرد در سیاست. تهران: انتشارات طرح نو
۲۵- فولکیه، پل. ۱۳۶۲. دیالکتیک. ترجمۀ دکتر مصطفی رحیمی. تهران: انتشارات آگاه
۲۶- کاتوزیان، ناصر. ۱۳۶۵. فلسفۀ حقوق. چ ۲. تهران: انتشارات به‏نشر
۲۷- کاسیرر، ارنست. ۱۹۴۶. اسطورۀ دولت. ترجمۀ یدالله موقن. ۱۳۷۷. تهران: انتشارات هرمس
۲۸- کلیف، تونی. ۱۳۷۵. رزا لوکزامبورگ. ترجمۀ نسترن موسوی. تهران: انتشارات روشنگران
۲۹- کولافسکی، لشک. ۱۹۷۸. جریانهای اصلی در مارکسیسم. ترجمۀ عباس میلانی. تهران: انتشارات آگاه
۳۰- کیوپیت، دان. ۱۳۷۶. دریای ایمان. ترجمۀ حسن کامشاد. تهران: انتشارات طرح نو
۳۱- کوراتوا و ... . ۱۳۸۱. کتاب سیاه کمونیسم. ترجمۀعبدالحمید فریدی عراقی. ناشر: مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه
۳۲- لوی، میشل. ۱۳۷۶. در بارۀ تغییر جهان. ترجمۀ حسن مرتضوی. تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
۳۳- مجتهدی، کریم. ۱۳۷۶. در بارۀ هگل و فلسفۀ او. چ ۲. تهران: انتشارات امیرکبیر
۳۴- مدودف، روی. ۱۳۶۰. در دادگاه تاریخ. ترجمۀ منوچهر هزارخانی. تهران: انتشارات خوارزمی
۳۵- میلانی، عباس. ۱۳۷۸. چند گفتار در بارۀ توتالیتاریسم. تهران: نشر آتیه
۳۶- نهرو، جواهر. ۱۳۶۱. نگاهی به تاریخ جهان. ج ۲. ترجمۀ محمود تفضلی. تهران: انتشارت امیرکبیر
۳۷- نیچه، فردریک. ۱۳۳۵. ارادۀ معطوف به قدرت. ترجمۀ محمد باقر هوشیار. تهران: دانشگاه تهران

چهارشنبه ۸/۱۱/۱۳۹۹

بخش‌های پیشین:
بخش نخست: «تبار ‏شناسی یک ایدئولوژی»(بخش ۱)
بخش دوم: «تبار ‏شناسی یک ایدئولوژی»(بخش ۲)