ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 22.01.2021, 22:16
کنکاشی در روان‌پریشی تروریسم مجاهد-فدایی

ایراندخت سهند

نوشته حاضر در ادامه بخش سوم این سلسله مقالات، به نحوه حل بحران توسط تروریست‌های مجاهد می‌پردازد. همانطور که انتظار می‌رفت پس از انتشار بخش سوم ارتش سایبری مجاهدین موجی از ناسزا و تهدید به نگارنده راه انداخت که دور از انتظار نبود. اما پرسش‌های چندی نیز مطرح شد که مهم‌ترین آن این نکته بود که امروز سازمان مجاهدین یا فدایی ادعای دمکراسی یا حقوق بشر می‌کنند، چرا نباید حرف آنها را باور کرد؟ چرا نباید پذیرفت که ممکن است تغییر روش و منش داده باشند؟

پاسخ این پرسش‌ها را فردوسی بزرگ چنین داده است:
درختی که تلخ است وی را سرشت / گرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب / به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آوَرَد / همان میوه ی تلخ بار آوَرَد

معنی این کلمات پربار در دنیای علوم انسانی امروز چنین می‌شود که انسان‌ها رفتارشان بر اساس چارچوب و هدف نهادی است که در آن فعالیت می‌کنند. نهادهایی که هدف و علت وجودی شان را با پیشتازی و رهبری تعریف می‌کنند و در این راه از هیچ جنایتی نسبت به دیگران و حتا دوستان سابق خود فروگذار نمیکند هر چقدر هم ادعای آزادی خواهی و حقوق بشر داشته باشند جوهرشان جنایت کارانه باقی می‌ماند. به زبان ساده، آیا آزادی خواهی آن فرد جدا شده از سازمان فدایی یا مجاهد را که با شجاعت جنایت‌ها و خیانت‌های این سازمان‌ها را افشا کرده است می‌توان هم طراز ادعای آزادی خواهانه کسانی دانست که کشتن آدم‌های بیگناه را هنوز جزو افتخارات خود می‌دانند و آنرا جشن می‌گیرند. آیا این توهین به این “جدا شدگانی “نیست که زیر بزرگترین اتهامات و حملات قرار گرفتند به انزوا رانده شدند برخی نیز کشته شدند؟ به انگیزه و زمان جدایی باز خواهیم گشت.

اما تا آن هنگام بد نیست مکثی درباره نگاهی که انسانها نسبت به خود دارند بکنیم. همانطور که در بخش دوم این نوشته‌ها آوردیم همه ما خصوصیاتی نظیر خودخواهی، جاه طلبی، خودمرکزبینی و یا حق به جانبی (عدم احساس گناه) را کما بیش داریم. یکی دیگر از این خصوصیات آن چیزی ست که به زبان ساده مشتبه شدن امر گفته می‌شود. یعنی کسانی هستند که امر بهشان مشتبه می‌شود که توانایی خاصی برای انجام هدفی، کاری، و یا نقشی تاریخی دارند. تحقیقات در رابطه با جریانات تروریستی همچون باور ما ؟؟؟ این خصوصیت را برجسته می‌کند. زیرا تروریستها به کاری دست می‌زنند که از عهده‌ی همه کسی بر نمی‌آید. به همین دلیل کارهایشان جلب توجه می‌کند و به شهرت می‌رسند. لذت شهرت برای تروریست مجاهد یا فدایی جنبه خطراتی را که با آن مواجه هستند بی‌رنگ می‌کند. گزارش از عملیات‌ها شبیه فیلم‌های سینمایی می‌شود. تعداد کم در مبارزه با ارتش بزرگ این توهم نسبت به خودست که عامل اصلی حفظ هویت فدایی یا مجاهد می‌شود. حتی اکنون که چندهزار مجاهد با میانگین سنی بسیار بالا حدود چهل سال است که در کمپ زندگی می‌کنند. تنها نیرویی که باعث حفظ آن می‌شوند این توهم است که نقش تاریخی دارند و با این توهم زندگی می‌کنند. همان طور که خواهیم دید یکی از روش‌های حفظ اعضا القای این توهم است که اینان با مردم عادی فرق دارند. استالین می‌گفت ما کمونیست‌ها از سرشت دیگری هستیم. این احساس ابر انسانی است که ستون اصلی هویت تروریستهای مجاهد – فدایی است و ربطی به مواضع سیاسی روز ندارد.

خوشبختانه در بسیاری از مواقع این جریانات فقط نقش مخرب دارند و به قدرت نمی‌رسند و فقط در رویای بهشتی که قرار ست برای انسان‌ها بسازند زندگی می‌کنند. فاجعه هنگامی است که این افراد از بهشت مؤمنان به واقعیت‌های زمینی رانده شوند. آن همه آرزوها که محرک آنان در کنش اجتماعی بود در برخورد به محیط واقعی رنگ دیگری به خود می‌گیرد. زیرا برای اجرای نقش تاریخی خود باید به قدرت برسند و لاجرم برای دست‌یابی به آن همه چیز را موجه می‌شمارند. اینان خود را کلیدداران تاریخ می‌پندارند که پیشتازی، پیشوایی و ....بشریت به آنان تفویض شده است. می‌پندارند که بشریت را باید به سرمنزل مقصود برسانند و به این لحاظ از هر وسیله‌ای سود می‌جویند لحظه‌ای هم شک نمی‌کنند که کنش‌های آنان ممکن است بر ضد بشریت باشد. همه کاری از دستش برمی‌آید. در حیطه‌ی عمل سیاسی، سازمان‌های دیگر، افراد دیگر، نیروهای اجتماعی دیگر، همه وسایلی هستند که برای رسیدن به هدف می‌توان از آنان استفاده برد. دشمنان دیروز دوستان فردا هستند، و دوستان دیروز دشمنان فردا. اینان نه دوست دائمی دارند نه دشمن دائمی. هدف‌شان دائمی است. به همین لحاظ هرچه پیش‌تر می‌روند فاسدتر می‌شوند.

چنین است داستان سازمان مجاهدین خلق ایران و انقلاب ایدئولوژیک‌شان. داستانی است که با ویژگی‌های بومی، با وجود اوضاع و احوال مختص یک کشور، همانند خود را در فرایند مشابهی در دیگر کشورها می‌یابد. مشت برخی از این «برادران عقیدتی» تا پیش از رسیدن به قدرت باز نمی‌شود. برخی دیگر (گاه از روی شتاب‌زدگی، اما بیشتر تحت فشار اوضاع سیاسی روز) خود مشت‌شان را باز می‌کنند و صادقانه ته اندیشه­ی خود را بیرون می‌ریزند. حداقل سپاسی که به سازمان مجاهدین خلق باید روا داشت همین روراستی است.

بحران نخست

در ایران پیدایش سازمان‌های سیاسی-نظامی در دهه‌ی چهل را می‌توان در حیطه‌ی بین‌المللی به پیروزی انقلاب کوبا و مشی مسلحانه در آمریکای لاتین، و در حیطه‌ی وضعیت سیاسی جامعه به جاافتادن دیکتاتوری شاه که هرگونه عمل سیاسی بر ضد خویش را سرکوب می‌کرد، نسبت داد. به این بهانه جمعی از جوانان ماجراجو که سودای چه گوارا و کاسترو شدن را در سر می‌پروراندند به مثابه موتور کوچک تصمیم گرفتند تا موتور بزرگ یعنی توده­های انقلابی را به حرکت درآورند. آن هم با عملیات تروریستی و کشتن آدم‌های بیگناه. شکل بسته و مخفی چنین سازمان‌هایی که ناشی از پیگرد شدید عوامل پلیس سیاسی بود، افراد سنگدلی می‌ساخت که برای تنازع بقا از هیچ جنایتی فرو گذار نمی‌کردند. حتی کشتن دوستان سابق خودشان. سازمان مجاهدین خلق در از زمره‌ی چنین سازمان‌هایی بود. قصد ما این نیست که تاریخچه‌ی سازمان را بنویسیم. فقط اشاره‌ای به بحران سال ۱۳۵۲ می‌کنیم تا با شیوه تروریستی حل بحران آشنا شویم. بحرانی که موجب پیدایش سازمان مجاهدین خلق-مارکسیست لنینیست شد. پس از ضربات سال‌های دهه‌ی پنجاه که تقریباّ تمامی اعضای رهبری سازمان مجاهدین خلق اعدام یا به زندان ابد محکوم شدند، سازمان مجاهدین خلق در پاسخ به پرسش‌هایی که در برابرش قرار گرفت به «انقلاب ایدئولوژیک» دست زد. انقلابی که به سادگی با جابه‌جایی تاریخ به جای خدا، با همان مبانی نظری به مارکسیسم-لنینیسم (م. ل.) رو آورد و حاصل آن به قول مسعود رجوی «شهرامی و بهرامی» شدن بخش عمده‌ی کادرهای سازمان مجاهدین خلق بود.

در آن زمان، رهبران می‌پنداشتند که بحران ناشی از ضعف ایدئولوژی است. هر دو دسته چنین می‌پنداشتند. رهبران تازه کمونیست بحران را ناشی از ضعف ایدئولوژی اسلامی و رهبران هنوز مسلمان(در زندان) از عدم کار تئوریک بر روی ایدئولوژی اسلامی. در نتیجه «کمونیسم ناب» جایگزین «اسلام ناب» شد. حل بحران اما امضایی تروريستی یافت. تعدادی از مجاهدان مسلمان توسط کمونیست‌ها کشته و سوزانده شدند. شاید بازگشت مجدد رهبری سازمان مجاهدین خلق به عرصه‌ی سیاست و بازیابی هویت اولیه را باید مدیون رنگ اسلامی انقلاب ایران دانست.

تسلط اسلام بر فرایند انقلابی سال‌های ۱۳۵۶-۱۳۵۷ به عقب‌نشینی رهبری کمونیست و «بازپس دادن» هویت اسلامی به رهبران مسلمان تازه از زندان درآمده شد و اعلام هویت مجدد این سازمان با ایدئولوژی نخستین. اگر وقایع سال‌های ۵۲-۵۳ گوهری نظری داشت، اولین وظیفه‌ی سازمان مجاهدین خلق همانا برقراری این چارچوب نظری بود. چارچوبی که در وهله‌ی اول حساب را م. ل. کمونیست‌های ایرانی تسویه می‌کرد. و در وهله‌ی دوم، حساب اسلام مجاهدین را از اسلام خمینی جدا می‌کرد. مجموعه‌ی تبیین جهان را که در بخش پیشین بررسی کردیم نیز باید در این راستا فهمیدو

بی‌تردید می‌توان گفت که دو نیرویی که از همدیگر نتوانستند استفاده بکنند، مجاهدین و خمینی بودند. تا آنجا که ممکن بود موش‌وگربه بازی بسیار زیرکانه‌ای را پیش بردند، تا «به‌ناچار» به رودررویی آشکار رسیدند که دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. در حالی که همین دو نیرو به بهترین وجهی از نیروهای سیاسی دیگر استفاده می‌بردند. خمینی شخصیت فرهمند، نیز با اشغال سفارت آمریکا از تمام پتانسیل دیگر نیروها سود برد و به‌تدریج که پایه‌های قدرتش استوارتر می‌شد، آرام‌آرام تک تک مدعیان را از صحنه به در می‌کرد. بر همین روال سازمان مجاهدین خلق با تکیه بر شخصیت‌ها و احزاب سیاسی دیگر خود را برای کسب قدرت آماده می‌کرد. روشن است که همکاری سازمان مجاهدین خلق با بنی‌صدر، حزب دمکرات، و شخصیت‌ها و نیروهای دیگر همه و همه مصلحتی بود. زیرا سیمایی از سازمان مجاهدین خلق ارائه می‌داد که گویی دمکرات هستند و دیگری یا غیر را تحمل می‌کنند. به همین لحاظ انتخاب خرداد ۶۰ برای ضربه‌ی نهایی به رژیم خمینی از این منطق ناشی می‌شد که تناسب قوای موجود این امکان را فراهم آورده است. طی دوران بین سال ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۶۰، اصل کهنه‌ی ماکیاولیستیِ دشمنِ دشمن من، دوستِ من است، هاله‌ای از مخالفان خمینی را گرد مجاهدین آورد. از لیبرال تا چپ. از هواداران شوروی تا هواداران رابطه با آمریکا، و ....

در زمینه‌ی سیاست باید نکته‌ای را تذکر داد. اگر احزاب ایدئولوژیک در معنای کلیددار تاریخ و حقیقت در زمینه‌ی انتخاب راه‌حل‌های سیاسی دچار محذورات ایدئولوژیک هستند، این موضوع در مورد مجاهدین کم‌تر صدق می‌کند. این محذورات ایدئولوژیک، بر اساس نوشته‌های متفکرانی است که به امامان این سازمان‌ها بدل شده‌اند. بدین‌گونه که برای مثال برخورد لنین به احزاب بورژوایی به صورت مجموعه‌ای وجود دارد. همچنین برخورد لنین به جنگ نگاشته شده است و یا برخورد استالین به مسئله‌ی ملی تدوین شده است. کافی است به نوشته‌های سازمان‌های م. ل. ایرانی مراجعه کرد تا دریافت که مرجع‌شان برای توجیه هر عمل سیاسی خود، از موضع‌گیری‌های عادی تا برخورد با دیگر نیروها و احزاب و نظر درباره‌ی وقایعی نظیر جنگ، چنین جزوه‌ها یا نوشته‌هایی است - برنامه که جای خود دارد.

کاری به این نداریم که البته گاه از یک جمله تفسیرهای متناقض می‌شد. بلکه کوشش ما نشان دادن این محذور ایدئولوژیک نزد سازمان‌های م. ل. ایرانی بود. اما با توجه به این‌که مرجعیت ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق به ۱۴۰۰ سال پیش برمی‌گردد، دورانی که نه بورژوا وجود داشت، نه جنگ امپریالیستی. مجاهدین که به تکامل اعتقاد داشتند، آن چنان به آن دوران رجوع نمی‌کردند. زیرا کمی مضحک می‌شد که برای توضیح جنگ ایران و عراق به غزوه‌ی بدر یا احد رجوع کنند. و یا برخورد محمد به سران مکی را مبنای اعلام نظر درباره‌ی «احزاب بورژوایی» قرار دهند. این وضعیت هم فال بود هم تماشا. فال بود از این بابت که امکان انعطاف بسیاری را برای سازمان مجاهدین خلق در حیطه‌ی سیاست فراهم می‌آورد، و تماشا از این بابت که آنان را از «انگ دگماتیسم» مبرا داشته، وسیله‌ای نیز برای حمله‌ی سیاسی به نیروهای م. ل. در اختیار آنان می‌گذاشت.

شنیدن صدای سرنگونی خمینی طیف بسیاری را به هاله‌ی سازمان مجاهدین خلق کشاند. خرداد ۶۰ موش‌وگربه بازی را به جنگ تمام‌عیار تبدیل کرد. اما در چنین رودررویی همیشه یک بازنده وجود دارد و یک برنده. و رسم هم بر آن است که بگویند بازنده مرتکب اشتباه شد و برنده تیزبینی لازم را داشت. دراین نبرد مجاهدین شکست خوردند. شکست خوردند چون نمی‌دانستند با چه کسانی طرف هستند. این رودررویی موجب نمایان شدن سیمایی از دستگاه خمینی شد که می‌توان به مثابه مثال‌هایی تاریخی نظیر هیتلر و پل‌پوت از آن یاد کرد. از سر زن حامله و کودک ده ساله و پیرمرد هفتاد ساله هم نگذشتند. ادبیات خشونت را بارور ساختند و در یک کلام تعریف سبعیت و وحشی‌گری را «ارتقا» دادند. به مرور که امر سرنگونی خمینی از یک حقیقت محتوم به ارزویی دست‌نیافتنی بدل می‌شد، روش سیاسی مجاهدین نیز تغییر می‌کرد.

پیروزی نظامی خمینی بر رژیم عراق در پس‌گرفتن خرمشهر و سپس کشاندن جنگ به خاک عراق پایه‌های رژیم خمینی را مستحکم کرد. آرام‌آرام با اتکا به نظریه‌ی «مارپیچی تاریخ»، گفتار مجاهدین نیز دگرگون شد. در «جمع‌بندی مقاومت دو ساله»، مسعود رجوی به‌تلویح از دست‌کم گرفتن رژیم خمینی سخن به میان آورد و نظریه‌ی سرنگونی کوتاه‌مدت رژیم را پس‌گرفت. اما چه باک که هر «امر بدی» برای پیشتاز نتیجه‌ی مثبت دارد! ماندن خمینی موجب «تعمیق انقلاب» و «نمایش مقاومت مجاهدین» و روشدن «دست سازش‌کاران» شد.

با وجود این خمینی سرنگون نشد. استیصال مجاهدین در سرنگونی خمینی آنان را به دومین «ریسک» سیاسی خود واداشت. یعنی عقد قرارداد صلح با دولت عراق. دولتی که در ادبیات سال ۵۹ مجاهدین به مثابه دولتی فاشیستی از آن یاد شده بود. صحه‌ای که تمام اعضای شورای ملی مقاومت، نخست بر ملاقات و سپس بر قرارداد گذاشتند، مجاهدین را مجدداّ در اوضاعی قرار داد که امکان سرنگونی سریع خمینی را در دستور روز قرار دهند. اما باز هم خمینی سرنگون نشد. آرام ارام صدای مخالفت‌ها در شورای ملی مقاومت به گوش رسید. نخست بنی‌صدر، کسی که فرمان تشکیل شورا را داده بود، با محکوم کردن قرارداد رجوی-طارق عزیز، و با نامه‌نگاری با مقام‌های رژیم، در آغاز با ملایمت و سپس با حمله به «هژمونی‌طلبی» سازمان مجاهدین خلق، از شورا خارج شد. بازماندگان در شورا بنی‌صدر را محکوم کردند. سپس نوبت به حزب دمکرات کردستان رسید که سیاست مذاکره را ممکن دانست، از «هژمونی‌طلبی» سازمان مجاهدین خلق گلایه کرد و از شورا خارج شد. بازماندگان در شورا حزب دمکرات را محکوم کردند و «اسطوره»ی هژمونی‌طلبی مجاهدین را افسانه خواندند.[۱] متعاقب این دگرگونی‌ها ازدواج سیاسی رجوی و فیروزه بنی‌صدر نیز به جدایی انجامید. موقعیت مجاهدین که نقش جمع‌آورنده‌ی اوپوزیسیون را ایفا می‌کرد، به شدت متزلزل شده بود. واقعه‌ی دیگری از درون سازمان مجاهدین خلق را لرزاند و آن مخالفت یکی از کادرهای قدیمی (پرویز یعقوبی) بود که خواستار بیلان مبارزه، دعوت کنگره،... شده بود. یعقوبی در جلساتی طولانی به شدت مورد تهاجم قرار گرفت. این جلسات به صورت نوار آموزشی برای هواداران پخش شد تا نمونه‌ی عنصر «واداده» و «خائن» را در درون تشکیلات بشناسند. اما امکان وجود مخالفت در درون تشکیلات به خودی خود سؤال‌برانگیز است، شکست شورای ملی مقاومت، بروز مخالفت در درون تشکیلات در اصل مایه‌های اصلی لرزش بنای سازمان شد. بحران به درون خانه راه یافته بود.

بحران دوم

درست است که انسان‌ها تاریخ خویش را می‌سازند، اما این ساختمان مستقیماً از گذشته‌ی ایشان نشأت می‌گیرد. زیرا اگر این رابطه بین کنش‌های سیاسی کنونی و رفتار و تخیلات گذشته یافت نشود، «واقعه» یا به دیوانگی تعبیر خواهد شد، یا به «خودکشی». البته به شرط آن‌که قبلاّ بازیگران را دیوانه نشناسیم. در بحران‌هاست که گذشته اهمیتی اساسی می‌یابد. زیرا در بحران، گرفتن تصمیم سخت می‌نماید و گذشته این قدرت را دارد که به مثابه مرجع کنونی وارد معرکه شود. از جانب دیگر بازیگران «واقعه‌ی بحرانی»، چه برای توجیه خویش و چه برای توجیه دیگران، لباس بازیگران سابق را به تن می‌کنند. اما در حیطه‌ی نظری لباس خویش را درمی‌آورند و آن‌چه را که در پس اندیشه‌شان است عریان می‌کنند، و «توانایی» خود را در دست زدن به اعمالی نشان می‌دهند که در حالت عادی ممکن نمی‌نماید. بحران، قدرت دیگری نیز دارد و آن بیدار کردن «غرائز شیطانی» است. آن غرائزی که در حالت عادی در تاریک‌خانه‌های ناخودآگاه انسان‌ها لانه دارد و منتظر فرصتی است که کنش‌های ما را هدایت کند. خشونت، قدرت‌طلبی، و ...آن غرائزی است که کم‌وبیش در تمام افراد لانه می‌کند، اما بروز آن به گونه‌ای شگفت‌انگیز محتاج ترکیب روانی خاصی است. ورای این ترکیب روانی، امان از آن زمانی که دستگاه نظری نیز موجبی برای تمرین و پرورش این غرائز باشد. آن‌گاه همان طور که دیدیم با موجودی طرف می‌شویم که معمولاّ «نقش تاریخ‌ساز» دارد. چون انسان عادی همه چیز را ممکن نمی‌شمارد، در حالی‌که این گونه افراد آن‌چنان قدرتی دارند که محال را ممکن می‌کنند و همین است که انسان معمولی، انسان با پرنسیپ و حد و مرزشناس، از آن به شگفت می‌آید. اما اگر خوب بجوید، درخواهد یافت که زیاد هم عجیب نیست. عجیب نیست نه از این بابت که اعمال و کنش این «برگزیدگان» نتایج غیرعادی به بار می‌آورد، بلکه عجیب نیست زیرا شدنی است.

اما این اعمال فقط از عهده‌ی افراد خاصی برمی‌آید. و شاید اگر یک فرد با یک ترکیب روانی خاص در صحنه حضور نمی‌داشت، واقعه نیز به وقوع نمی‌پیوست. این گونه ترکیب روانی «خلاقیت»ی دارد که انسان عادی را به شگفتی وامی‌دارد. حل بحران سازمان مجاهدین خلق، منوط به وجود چنین شخصی بود. مسعود رجوی به خوبی از عهده‌ی این وظیفه برآمد.

بحران در درون این گونه سازمان‌ها باید به دو مسئله‌ی اساسی پاسخ می‌داد: دشمن خارجی و دشمن داخلی. که در مورد سازمان مجاهدین خلق نتیجه‌ی شکست شورای ملی مقاومت و مسائل ناشی از شکست طرح سرنگونی خمینی در کوتاه مدت بود. از این‌که این بحران چگونه در درون تشکیلات خود را نشان می‌داد اطلاعی در دست نیست. اما شواهد حاکی از عمق بحران است. بی‌تردید باید بحران آن‌قدر عمیق باشد که رهبری تصمیم بگیرد که سازمان را «به کوره‌ی گدازان» بیندازد که یا «بسوزد یا فولاد آبدیده» بشود. «هرچه کجی و ناخالصی است ذوب شود، یا زنگی زنگ یا رومی روم، «وسط» نداریم. در وسط بازی هرچه هست، نهایتاّ به نفع باطل است.» و «باید تولدی دوباره کرد»، «از مرگ هم نباید هراسید»، باید بحران به گونه‌ای حل شود که «مجاهد بمیرد و زنده شود»، و «اگر کسی متولد نشده مجاهد نیست.»[۲] و پیام حل بحران باید هرچه زودتر به مجاهدین برسد.

نکته‌ی دیگری که عمق بحران را نشان می‌داد همانا آگاهی مجاهدین به ریسک بزرگی است که می‌خواهند بکنند. یعنی برای جداکردن «سره از ناسره» و بیرون ریختن «ناخالصی»ها انتخابی عجیب لازم است. رجوی می‌گوید: «این عمل انتحاری است. من با این موافقم. برخی دیگر می‌گویند دیوانگی است. من با این هم موافقم». موضوع بسیار پیچیده‌تر است.»...«آخر هیچ‌کس که نمی‌آید خودش این‌طوری و به این سادگی به خودش صدمه بزند»... مجاهدین «این‌قدر ساده و نافهم نیستند»[۳]

کدام خطر بود که رجوی را وامی‌داشت این‌چنین «ریسک» را بپذیرد، این‌چنین سازمان مجاهدین خلق را در معرض حملات قرار دهد، در مقابل این‌همه هیاهو و جاروجنجال چه چیزی عاید می‌شد که به این‌همه سروصدا می‌ارزید؟ رجوی خود می‌گوید: «اصل جلب منفعت و دفع خطر، اولین واکنش غریزی هر موجود زنده‌ای است.» و به قرآن رجوع می‌کند که: «اذیت و آزار بسیار خواهید شنید، اما اگر پایداری و پایمردی کنید، اگر صبر پیشه کنید و پرهیزکار باشید، این از نقاط عطف است. این از نقاط سرپیچی و آزمایش است.»[۴]

اما رسیدن به این حالت مطلق در طرح انقلاب ایدئولوژیک آن‌چنان از قبل برنامه‌ریزی شده نبود. اگر ظاهراّ حل بحران به مثابه یک هدف طرح شده بود، اما چگونگی آن را سیر وقایع تعیین کرد. زیرا استدلال‌های مجاهدین به مرور زمان به آن‌جایی رسید که «سقف ایدئولوژی» را بالا برد.

گفتیم که مجاهدین، جدا از دشمن اصلی‌شان خمینی، با دو دردسر جدید طرف بودند. یکی شکست شورای ملی مقاومت و بی‌آبرویی آن در نظر ایرانیان، دوم مسائل و مشکلات تشکیلاتی ناشی از شکست پروژه‌ی سرنگونی خمینی. در زمینه‌ی تشکیلاتی اولین قدم با پیش رو نهادن «مشکلی» در جامعه و در درون سازمان طرح شد؛ «موضوع زن». بر اساس توضیح واضحات یعنی استثمار زن در جامعه و بالطبع در تشکیلات، راه‌حلِ «انقلابیِ» هم‌ردیفی مریم عضدانلو با مسعود رجوی مطرح گردید. این راه‌حل نه‌تنها می‌توانست تا مدتی تشکیلات را به خود مشغول بدارد، بلکه این قدرت را نیز داشت که هیاهوی ازدواج رجوی-بنی‌صدر را فرونشاند.

اما در هر دستگاه نظری، پیدایش یک عنصر نو زنجیره‌ای از نتایج را به بار می‌آورد. انقلاب در روند خود منطق خود را نیز کشف می‌کند. در این تردید نیست که مسعود رجوی به صورت ضمنی رهبر بلامنازع مجاهدین بود. اما فقط به صورت ضمنی، زیرا فصل قابل تعویض بودن رهبر سیاسی هنوز در مجاهدین پا داشت. و قاعدتاّ این تغییر از جانب نهادهای سیاسی سازمان باید طرح می‌شد. موضوع هم­ردیفی یک زن، یعنی حاکمیت بر دستگاه پیشتاز تاریخ، به این سادگی نبود. توضیح آن فقط از راه «بازگشت به مبانی نظری» امکان داشت. یعنی این که رجوی دیگر تنها رهبر سیاسی نیست. بلکه رهبر سیاسی-ایدئولوژیک است. به زبان اسلامی امام است. انقلاب آغاز شده بود. برای اولین بار در تاریخ اسلام زنی به امامت می‌رسید. و این است آن تصمیمی که «نقش عظیم مسعود رجوی را در مسیر رهایی زن ایرانی»[۵] نمایان ساخت. به مرور مسائل دیگری طرح شد. در این رهگذر رجوی دریافت که چه فرصت مناسبی برای حل کلیه‌ی مشکلات سازمان مهیا شده است. «انقلاب ایدئولوژیک» می‌بایست در مسیر حرکت خود همه‌ی موانعی را که سازمان ایجاد کرده بود، از پیش پای خود بردارد. نخستینِ آن دشمن داخلی بود. دشمن داخلی در درون سازمان، همان تفکرها و تعلق‌های فردی است، خواستِ اندیشیدن است، خواستِ فرد بودن است. این امر با منطق چنین سازمان‌هایی در تناقض است، زیرا اجازه‌ای که فرد برای تفکر به خود می‌دهد، می‌تواند او را به نتایجی برساند که مخالف نظرهای رهبری است. دشمنان اصلیِ داخلی «باقی‌مانده‌های شاه و خمینی» معرفی شدند[۶]. باقی‌مانده‌های شاه یعنی فردپرستی بورژوایی و باقی‌مانده‌های خمینی یعنی عقاید مذهبی ارتجاعی. هم‌ردیفی مریم عضدانلو از یک طرف «باقی‌مانده‌های شاه» را در درون تشکیلات بروز داده بود، یعنی اصل مخالفت، و از طرف دیگر «باقی‌مانده‌های خمینی» یعنی مخالفت با امامت زن. چه فرصتی بهتر از این برای مسعود رجوی که سازمان را پالایش دهد؟

به نظر می‌رسد که رهبری سازمان هم به وحشت افتاده بود، زیرا با اعلام امامت مشترک مسعود-مریم، با قبول این نکته که از این پس پیروی از زوج رجوی امری ایدئولوژیک است، مسئولیت آینده را کاملاً به رجوی وامی‌گذاشت. رجوی مالک‌الرقاب سازمان شد. این نکات را باید از لابه‌لای جمله‌ها دریافت. با وجود این که پیشنهاد ازدواج را مریم آورد، با وجود این که دفتر سیاسی و کمیته‌ی مرکزی سازمان مسعود را به آزمایش گذاشتند و علی زرکش با نامه مسئله را طرح کرد، اما همه‌ی بارِ مسئولیت به دوش رجوی نهاده شد. علی زرکش پیغام داده بود که «مطلب آن‌قدر خطیر است که مسئولیتش را باید خودت عهده‌د‌ار شوی.»[۷] دفتر سیاسی و کمیته‌ی مرکزی نوشت: «به هر حال مسعود با اِشراف کامل بر مشقّات راهش، با استقبال از همه‌ی شداید، و با مسئولیت‌پذیری کامل، برای این ازدواج مختارانه (کذا) تصمیم گرفت»[۸]. و عاقبت خود مسعود رجوی که گفت: «البته مسئولیت از آغاز تا پایان به گردن من است، صددرصد.»[۹]

این‌جاست که ترکیب روانی افراد نقشی اساسی در فرآیندهای بحرانی ایفا می‌کند. رجوی با قبول تمام مسئولیت و به قول خودشان «ابتلا» به امامت رسید.

آن چه که از انقلاب ایدیولوژیک نخست تا به کنون از مجاهدین می‌بینیم. از طلاق‌های تشکیلاتی گرفته که خانواده‌ها را از هم پاشاند تا زندان و شکنجه مخالفان و منقدان تا تبدیل شدن به آلت دست کشورهای خارجی در مخالفت با جمهوری اسلامی نتیجه مسیری ست که مسعود رجوی از این انقلاب ایدیولوژیک برای مجاهدین ترسیم کرد و امروز چه زنده و چه مرده لباس امام غایب به تن کرده است. به هر حال روح و وجودش الهام‌بخش جمعی است که برای آینده ایران تروریسم دولتی را تدارک می‌بیند.

گفتیم که به مبحث جداشدگان و زمان جدایی باز خواهیم گشت. انقلاب ایدیولوژیک مجاهدین نقطه عطفی بود برای سنجش همکاران شورای ملی مقاومت، جدایی بنی‌صدر که همکاری با صدام را برنتافت را نباید با جدایی کسانی همچون هدایت‌اله متین دفتری که پس از ۱۵ سال اعمال غیرانسانی و غیرایرانی مجاهدین ساکت و بی‌صدا (به خاطر مدارک بسیاری که مجاهدین از همکاری این قبیل افراد دارند) از شورای ملی مقاومت کنار کشید یکی دانست. بنی‌صدر را می‌توان از نظر سیاسی ساده‌لوح دانست ولی آن کسانی که جنایات مجاهدین را صحه گذاشتند شریک جرمند. افراد دست چندمی نظیر کریم قصیم که جای خود.


بخش پنج این سلسله نوشته‌ها با پنجاهمین سالگرد واقعه سیاهکل که به زعم تروریستهای فدایی حماسه می‌باشد قرین می‌شود و فرصتی است برای بررسی جنبه‌های روانی این جمع که می‌کوشند چهره انسانی به خود بگیرند.

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

—————————————————
[۱] مجاهد، ش. ۲۲، ۲۴
[۲] «سخن‌رانی مسعود رجوی در مراسم ازدواج»، در: مجاهد، ش. ۲۵۳، ص.۴۳.
[۳] همان‌جا، ص.۴۰
[۴] همان‌جا.
[۵] اطلاعیه‌ی دفتر سیاسی و کمیته‌ی مرکزی سازمان مجاهدین خلق. ۱۹/۱۲/۶۳
[۶] همان‌جا.
[۷] «سخن‌رانی...»
[۸] اطلاعیه...
[۹] «سخن‌رانی مسعود رجوی»، ۳۰ خرداد ۱۳۶۴.


نظر خوانندگان:


■ در سلسله مقالات خانم سهند مرز مابین تروریسم و آرمانخواهی مخدوش است. نهضت چریکی ایران چه فدایی و یا مجاهد با توهم میان‌بر زدن راه رشد تاریخی و برقراری عدالت و برابری شکل گرفت. آری روشنفکران نخبه ایرانی همانند سایر نهضت‌های همزمان جان شیرین خودرا وثیقه و در اختیار دستگاه نظری که دورنمای رفاه و عدالت و برابری را در کوتاه مدت قابل تحقق می‌دانست قرار دادند در آن زمان اردوگاه سوسیالیسم علیرغم پاره‌ای از زشتی‌ها و انتقادات قطعه‌ای جداشده از باطلاق نظام سرمایه محسوب می‌شد بودکه می‌بایست به سوی او رفت و نواقص را به‌مرور اصلاح کرد و بدیهی است که در یک مبارزه برای تحقق آرمانی زیبا قتل چند مامور و یا انسان بی‌گناه که برسر راه قرار گرفته اجتناب ناپذیر است بی‌اینکه هدف کشتار و یا بی‌تفاوتی به‌جان انسان‌ها باشد. مگر در کدام انقلاب کشته‌های بی‌گناه بجا نمی‌ماند و انقلاب هم نه بدلخواه یک دستگاه نظری بلکه برای حل تضادهای اجتماعی اتفاق می‌افتد. آری با دانش امروز می‌توان بگذشته نگاه کرد اما جوانان آن روز نه تروریست و خود شیفته و خون ریز بلکه جوانانی عاشق که دل در رهایی انسان ودر طلب راهی میانبر برای تحقق جامعه‌ای مرفه و آزاد داشتند و نمی‌بایست رویا و قمار عاشقانه آن‌زمانه را با نگاه نتیجه‌گرای امروز قضاوت کرد آنگونه که برشت به آیندگان ندا می‌دهد  افسوس ما که می‌خواستیم جهان را آماده مهربانی کنیم ولی خود نتوانستیم که مهربان شویم و اما شما باگذشت زمان از ما به مهربانی یاد کنید.
بهرنگ


■ آقا یا خانم بهرنگ،‌ممنون از توجه‌تان
به تک تک نکاتی که مطرح کرده‌اید در بخش بعدی خواهم پرداخت.
اما نوشته‌اید: جوانان آن روز نه تروریست و خود شیفته و خون ریز بلکه جوانانی عاشق که دل در رهایی انسان و در طلب راهی میانبر برای تحقق جامعه‌ای مرفه و آزاد داشتند و نمی‌بایست رویا و قمار عاشقانه آن‌زمانه را با نگاه نتیجه‌گرای امروز قضاوت کرد آنگونه که برشت به آیندگان ندا می‌دهد افسوس ما که می‌خواستیم جهان را آماده مهربانی کنیم ولی خود نتوانستیم که مهربان شویم و اما شما باگذشت زمان از ما به مهربانی یاد کنید.
اگر این فرض را بپذیریم قبول دارید که در نتیجه این قمار ملت ایران باخت و تعداد بی‌شماری جوان قربانی شدند. باید دید اکنون دیگر از چه چیزی دفاع می‌کنید و چه چیزی را می‌خواهید جشن بگیرید؟ مگر این که خون این جوانان نا آگاه و ساده و آرمان خواه را با شهید پرستی ابزاری برای اهداف سیاسی خود بکنید. تا بزودی.
ایراندخت سهند