ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 03.10.2020, 20:08
وجدان بیدار

قربان عباسی

«آیندگان از خود خواهند ‏پرسید: چه شد پس از آن که روشنایی صبح یک بار بردمیده بود ما ‏دیگر بار مجبور شدیم در ظلمات روزگار بگذرانیم؟»‏

کتابی است که اشتفان تسوایگ آن را درباره سرگذشت یکی از بزرگ ‏مردان تاریخ نوشته است؛ سباستین کاستلیو مردی که در عصر ظلمت با ‏ایمان آهنین خود در برابر دنیاپرستی و بلاهت پاپ‌ها و سلطنت ‏ظالمانه‌شان ایستاد. توماس مان بعد از خواندن شرح حال او به ‏تسوایگ نوشت: «من درباره کاستلیو هیچ نمی‌دانستم و از شما به ‏خاطر آشناکردنم با او سپاسگزارم. با او، من دوست تازه‌ای در اعماق ‏تاریخ برای خود یافته‌ام.»‏

کاستلیو در کتاب «هنر شک ورزیدن» می‌نویسد: «آیندگان از خود خواهند ‏پرسید: چه شد پس از آن که روشنایی صبح یک بار بردمیده بود ما ‏دیگر بار مجبور شدیم در ظلمات روزگار بگذرانیم؟»‏

رسالت کاستلیو پرده برداشتن از چهره‌هایی بود که با نقاب دین و ‏انسانیت و رستگاری او انسان‌ها را به بردگی کشیده بودند. از همان ‏آغاز که با کالون در افتاد می‌دانست وارد چه معرکه هولناکی شده ‏است. دراین معرکه خطرخیز بود که کلک خود را همچون نیزه نبرد به ‏دست می‌گیرد. می‌دانست که مبارزه با چنان استبدادی سهمگین یک ‏نبرد نابرابر است. اما او می‌خواست از بدفرجامی خویش نیز سرود ‏ظفر بسازد.

هزاران تن هواخواه کالون بودند و افزون بر آن دستگاه ‏تعرض‌جوی قدرت حکومت نیز در پشت سر او بود. کالون هرنوع استقلالی ‏را از ریشه برانداخته بود و هرگونه آزاداندیشی را به سود مکتب ‏انحصارگرای خود نابود کرده بود. زندان و تبعید و خرمن آتش‌سوزی‌ای که وی راه انداخته بود خود برهانی بود بر این که در ژنو تنها ‏یک حقیقت جاری است و کالون تنها پیامبر آن. و در این نبرد نابرابر ‏سباستین کاستلیو است که تنها یک سلاح در دست دارد؛ قلم و تنها یک ‏آرزو، پاسداشت اندیشه آزاد انسانی. نه نفوذی دارد و نه ‏ثروتی. معلمی است فقیر و دست به دهان که هر چندگاه با ترجمه‌ای ‏یا چندساعتی تعلیم در خانه‌ها شکم زن و فرزندان را سیر نگه می‌‏دارد. آواره‌ای خانه به دوش و محرئم ازحقوق شهروندی. مردی غربت ‏مضاعف. ‏

انسانی دست‌بسته و ناتوان در میان متعصبان پرخاشجوی آن هم ‏در زمانه‌ای که جهان در فتنه تعصب‌های کور می‌سوزد. سباستین تنها ‏و غریب و فقیر بی‌هیچ تعهدی به کسی یا جایی. وقتی میگل سروتوس ‏به قتل می‌رسد وی با وجدانی که به درد آمده است به پا می‌خیزد ‏تا کالون را به جرم لگدمال کردن حقوق انسانی بر سکوی اتهام ‏بنشاند. هیچ دوستی ندارد حتی اندک‌شمار دوستانی که او را می‌‏ستایند جز در نهان و زیر لب دل بخشیدن به او را پروا نمی‌آورند ‏زیرا در عصری که در هر گوشه اهل رفض را چون چارپایان شکنجه می‌‏کنند و در آتش جنونی کور زنده زنده می‌سوزانند دفاع از چنان ‏آزاده‌ای کار سهلی نیست. ‏

دلیرا مردا که در تاریکی‌های هراس‌آور دوران‌هایی که تیرگی بر ‏جان آدمیان چیرگی می‌یابد روش‌نگری انسانی خود را پاس می‌دارد ‏و جمله کشتارها را که به نام خدا و دین او صورت می‌گیرد به نام ‏حقیقی‌شان می‌خواند؛ جنایت، جنایت، بازهم جنایت. باید یک تنه ‏دربرابراین همه نامردمی بایستد.

تسوایگ می‌نویسد: ‏‏«خود بود و سایه‌اش، بی‌هیچ یار و یاوری. تنها. با گرانبهاترین ‏داشته مرد هنری جنگاور. وجدانی پاک و استوار، در جهانی بی‌باک و ‏هشیار». نبرد بین او و کالون نبود بلکه فراتر از آن نبردی بود ‏میان مدارا در برابر بی‌مدارایی، آزادی در برابر ‏بندگی، انساندوستی در برابر مکتب پرستی متعصبانه، فردیت در برابر ‏همگانیت، وجدان در برابر قهر. گاه که پای انتخاب پیش می‌آید باید ‏مصممانه انتخاب نمود بین آنچه انسانی است و آنچه ناانسانی است ‏آنچه منطقی است و آنچه غیر منطقی. آنچه فردی است و آنچه جمعی ‏است.»‏

تاریخ نشان داده است که خوش‌نیت‌ترین انسان‌ها در صورتی که به ‏قدرت برسند ممکن است به بدترین خائنان به روح و روان آدمی ‏تبدیل شوند. اما در تبدیل شدن این آرمان‌گرایان به بزرگ‌ترین ‏جلادان و خائنان تاریخ، مردمان نیز سهم دارند. شک نیست که بخشی از ‏قدرت مهارناشدنی مستبدان محصول شیفتگی مردمان است به گم کردن ‏خویش در جمع. باور به این توهم که نظامی دینی یا ملی یا اجتماعی ‏در نهایت دادگری به تمامیت بشر نظم و آزادی می‌بخشد باوری ‏خطرناک در ذهن توده‌هاست.

داستایفسکی درسربازجو با منطق بی‌‏رحمانه‌ای نشان می‌دهد که بیشتر آدمیان از آزادی خود درهراسند ‏ودرعمل آن را به دیگری بزرگ واگذار می‌کنند تا ازدرد اندیشیدن ‏رهیده باشند. این توهم توده‌هاست که مایه‌ای می‌شود برای همه ‏پیام آوران اجتماعی و دینی تا به القاگری برخیزند و قاطعانه ‏ندا دردهند. هرکس که آدمیان را توهمی نو ازیگانگی و پاکی بخشد ‏دردم مقدس ترین نیروهای نهفته درجان آنان را بیدار می‌‏کند. در سایه همین شیفتگی بی‌حد و حصر توده‌ها به آرمانگرایان ‏متوهم است که آنها نیز وسوسه می‌شوند از اکثریت یک تمامیت ‏بسازند و بی‌طرفان را نیز به پذیرش جزم‌واره‌های خویش وادار ‏سازند. هر آزاده‌جانی هم خواست مقاومت کند باید وجین شود. ‏

هر صاحب فکر و آرمانی هر چند مقدس اگر دست به قهر و خشونت بیالاید ‏به آزادی انسانی اعلام جنگ می‌دهد. هر آرمانی گو باش. در آن دم که ‏دست به وحشت‌آفرینی و ترور می‌برد تا دیگر فکرها را به نظم و ‏قالب دلخواه خود درآورد. جوهر آرمانی خود را گم می‌کند و به ‏خشونت محض تنزل می‌یابد و دیگر یکپارچه خشونت است و نه ‏آرمان. حتی حقیقت ناب که به زور بر دیگران تحمیل شود خیانت است ‏به روح آدمی. اما تاریخ باز نشان داده است که سرانجام هر سرکوفتنی ‏دیر یا زود جز برآشوبیدن نیست. زیرا استقلال اخلاقی انسان‌ها ‏نابودشدنی نیست و چه تسلایی ابدی است این. و چه پیش پاافتاده است ‏و بیهوده کوشش‌های کسانی که تنوع و کثرت الهی را نادیده می‌‏گیرند و آن را یک گونه می‌خواهند و انسانیت را به ضرب منطقی که ‏پشتوانه آن مشت آهنین است به سیاه و سفید، نیک و بد، باورداران و ‏ناباوران، دشمنان حکومت و شهروندان سر به راه تقسیم می‌کند «تا ‏دنیا دنیاست جان‌های آزاده خواهند بود که در برابر تجاوز به ‏آزادی انسانی گردن بکشند. وجدان‌های شریف و جان‌هایی که به ‏هر تجاوزی به وجدان انسانی با اراده استوار «نه» بگویند هیچ درنده‌‏خویی و هیچ خودکامگی هرگز نخواهد توانست به پایه و نظمی دست ‏بیابد که فرد هوشمند نتواند از چنگ تجاوز فراگیر آن گریبان ‏در ببرد و حق خویش را به داشتن باوری شخصی و استقلال اخلاقی پاس ‏بدارد.»‏

قرن ۱۶ دوران جدال‌های خشن عقیدتی بود. نامه اومانیست‌های آن ‏روزگار را که می‌خوانیم اندوه ژرف آنان را برای جهانی که در آتش می‌سوزد به خوبی حس می‌کنیم. دل به درد می‌آید از زجر روحی آنان ‏در برابر عربده جویی‌های ابلهانه مدعیان تعصب پیشه که اعلام می‌‏دارند «حقیقت همان است که ما می‌آموزانیم و هر آنچه ما تایید ‏نکنیم خطاست و به دور از حقیقت». وه که بر این شهروندان فرزانه ‏خاکی چه‌ها از دست این نامردمان مصلح‌نما نرفته است. نامردمانی ‏که به دنیای پر از زیبایی آنان یورش آورده‌اند و کف بر دهان‌‏آوردگانی که جز جزم نمی‌شناسند. آنها که کوشش می‌کنند جهان را ‏به یک مجلس بزرگ درس اخلاقی تبدیل کنند همانها هستند که به محو ‏زیبایی از جهان کمر بسته‌اند. خشونت این خود برحق‌دانان همیشه ‏مصیبت‌بار بوده است. و در پس سخنان تندشان بانگ چکاچاک جنگ افزارها ‏و فرو رسیدن جنگ دهشتناکی را می‌شنوند که این کین‌توزی‌ها ‏برپا خواهد کرد. ‏

کاستلیو در میانه چنین بی‌عدالتی، بیدادگری و خشونت و تعصب و خشک ‏اندیشی است که قهرمانانه و دلیرانه کلام خویش را دستمایه دفاع ‏از همنوعان ستمدیده‌اش می‌کند. درفش باورهای انسانی‌اش را برفراز ‏آن زمانه بیداد برمی‌افرازد:
«هیچ کس را نمی‌باید به زور به پذیرفتن باوری واداشت و هیچ قدرت ‏دنیوی مجاز به کاربست قهر بر وجدان آدمیان نیست.» و وقتی سروه ‏را می‌سوزانند خطاب به کالون می‌نویسد: «زنده درآتش سوزاندن یک ‏انسان پاسداری از مکتب نام ندارد، نام حقیقی آن قتل انسان است.»‏

کالون هرگز به کاستلیو پاسخ نداد و بهتر آن دانست که صدای او را ‏خاموش کند. کتابهای او را ممنوع کردند. پاره کردند، سوزاندند، ضبط ‏کردند و با فشار سیاسی در ایالت‌های همسایه نیز قلم او را ممنوع ‏کردند. اما این بس نبود آدم‌های کالون به لجن‌پراکنی بدو و ‏بدنام کردن او روی آوردند. این را دیگر مبارزه نمی‌توان ‏نامید. این تجاوزی است زشت و ننگین به دست و پابسته‌ای بی‌پناه.»‏

کارزار انسان‌های آزاده و جان‌های دلیر کارزاری است برای دفاع ‏از وجدان آزاد و فراز آوردن سلطنت انسانیت برزمین. ‏