ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 26.09.2020, 8:51
گوته، شاملو و داوری تاریخ

علی‌محمد اسکندری‌جو ‏

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

جنس و خمیره زبان استتیک یک سرزمین “واژه” نیست بلکه گوته، پوشکین و حافظ است. تعریف ‏کلیشه‌ای از زبان نیز که “ابزار” ارتباط است هیچ ارزش و معنای زبان بلاغی را نمی‌رساند. این ‏زبان محاوره که همانند کالای تبلیغاتی مصرف می‌کنیم در واقع در زندان زبان از ما بیگاری می‌‏کشد. سراشیب فرهنگ آنجاست که زبان “اُبژه” شود و شاعر و نویسنده هم سوژه (فاعل) شوند. اینجا ‏به سبب این جدایی، واژه‌ دیگر پاره‌ای از شاعر یا جنس و خمیره او نیست. برپایه این “نیهیلیسم” ‏زبانی، شاعر و نویسنده دیگر پروای “هنر” ندارند و با آثار جعلی (وُلگاریسم) دامن فرهنگ را آلوده ‏می‌کنند. هیچ اندیشه‌ای در شوره زبان نمی‌روید؛ زبانی ویران است که شاعر یا نویسنده را از ‏احساس پاک، اندیشه نیک و عمل نیکو باز دارد؛ چنین زبانی بزرگترین مانع تفکر و هنر و هویت ‏است. اگر فرهنگ حیران است و زبان نیز ویران، اگر زیستن و ماندن در چنین فرهنگی که ‏‏”الگوریتم” آن واژگون شده را نه می‌دانی و نه می‌خواهی پس صادق بخوان شاید هدایت شوی.

در برهه جنگی تاریخ معاصر به دنبال نویسنده و شاعری می‌گشتم که چنانچه آثار او را با “متراژ” ‏ایرانی بسنجم معادلی در قامت یوهان ولفگانگ مشهور به “گوته” آلمانی درآید که احمد شاملو ‏درآمد. این تناظر استعاری را به سبب داوری تاریخ درباره این دو شاعر آوردم که گویی به گناه ‏یکی، دیگری مجازات می‌شود! گوته در زمان اشغال کشورش اقدامی کرد که اگر شاملو در ایران ‏چنین می‌کرد عقوبتی سخت در انتظارش بود؛ بااین‌حال چرا آلمان با گوته آن نکرد که ما با شاملو ‏می‌کنیم؟ پس ما بجای آلمان، گوته را به زباله دان تاریخ می سپاریم و دیوان “غربی شرقی” وی را ‏نیز ضاله می‌خوانیم و به آتش می‌اندازیم!‏‎ ‎اینک “وجدان” جمعی آلمان که تاریخ سرزمین را بازی ‏کودکانه نمی‌داند آیا اجازه چنین اقدامی علیه گوته را می‌دهد؟ فریدریش نیچه جوان در رساله کوچک ‏‏”مزایا و مضرات تاریخ” ملت آلمان را هشیار می‌سازد که چرا و چگونه یک حادثه یا روایت تلخ ‏تاریخی را فراموش کنند. ‌

ناپلئون بناپارت پیش از آنکه مسکو را اشغال کرده و کرملین را بمباران کند در اکتبر ۱۸۰۶ ‏میلادی به سراغ “برلین” می‌رود و پس از فتح خونین این شهر به دیار ینا (‏Jena‏) می‌رسد. هگل ‏فیلسوف مشهور در دانشگاه ینا استاد فلسفه است؛ همان هگلی که چند سال پیش‌تر در پاریس مجذوب ‏انقلاب کبیر فرانسه شده و از آن به مثابه “سنتز” دو دوره تاریخی (تز قرون وسطی و آنتی تز ‏رنسانس) نام برده است. بگذریم که هگل اصولا آسیا و آفریقا را قابل “تاریخ” نمی دانست که ما ‏بخواهیم سهمی در آغاز و انجام آن داشته باشیم. آن روز این فیلسوف نگون‌بخت در شهر اشغال شده ‏ینا از پنجره شاهد است که امپراتور ناپلئون با تبختر سوار بر اسب  از برابر دیدگان مقهور ‏بازندگان جنگ عبور می‌کند. به یقین این صحنه باعث تغییر نگرش هگل از انقلاب کبیر(!) فرانسه ‏و آن امپراتور مغرور شد که چندی پیش در پاریس او را عقل مجسّم و برآمد روح تاریخ ‌نامیده بود.‏

در حالی که هگل خانه‌به‌دوش با کوله‌باری از دست‌نوشته‌ اینجا و آنجا به دنبال سرپناهی می‌گردد ‏تا در این هنگامه خونین لااقل آثار او از آتش خشم فرانسه محفوظ بماند اما در تاریخ آلمان آمده است ‏گوته در همان شهر و همان روز بی‌پروا در ضیافت ناپلئون در کاخ فرمانداری شرکت کرده و به ‏افتخار پیروزی او شامپانی می‌نوشد سپس نخستین مدال افتخار (لژیون دو نور) فرانسه نیز آذین‌بخش ‏سینه او می‌شود تا از آن پس “شوالیه” شناخته شود. اگر زمانی که آبادان به اشغال عراق درآمد ‏‏”احمد شاملو” در ساختمان فرمانداری شهر هنگام دیدار صدام متجاوز به افتخار او بی‌پروا دو سه ‏پیمانه می‌زد و نشان طلایی هم از این بعثی منفور می‌گرفت، آنگاه ملت ایران درباره او چه داوری ‏می‌کرد؟

ناپلئون با گوته درباره دیوان غربی‌شرقی و نیز کتاب “ورتر جوان و رنج‌هایش” به گفتگو می‌‏نشیند؛ حال فرضا اگر صدام درباره “دشنه در دیس” یا اینکه درباره “ابراهیم در آتش” شاملو با وی ‏گفتگو ‌داشت باز ما آیا از مجازات شاعر ایرانی می‌گذشتیم؟ در سال ۱۳۲۲ خورشیدی که ایران ‏علی‌رغم اعلام بی‌طرفی اما در اشغال انگلیس و شوروی بود “نیما” و هدایت و “بهار” به افتخار ‏حضور چرچیل و استالین در تهران آیا لبی به ساغر و پیمانه زدند؟ اینکه لیبرال و کمونیست به هم ‏سازند و بنیاد “فاشیسم” براندازند آیا افتخار نیست؟

در حالی که “فیشته و شلینگ” دو نویسنده و روشنفکر آلمانی با سخنرانی آتشین در میدان شهر همه ‏جوانان را به مقاومت در برابر ارتش فرانسه فرا می‌خوانند آیا سزاست گوته دعوت دیدار با ‏امپراتور “ناپلئون بناپارت” را پذیرفته و حتی نشان  شوالیه هم دریافت کند؟ با گذشت بیش‌ از ‏دویست سال از این دعوت نابهنگام، اینک به زعم ما ایرانیان ملت آلمان جهت جبران مافات این ‏دیدار چرا خودزنی نمی‌کند و آیا نباید به برچیدن تمام آثار و تمثال‌ها و تندیس‌های گوته از سطح ‏کشور اقدام کند؟

به خاطر بسپاریم جایگاه والای گوته را که بدون آثار او ادب آلمان فلج است. امروز در آن کشور ‏هیچ شاگردی دیپلم نمی گیرد اگر شعری از گوته نخوانده یا حتی نام او را نشنیده باشد. گوته تا زنده ‏بود در هر ضیافت و مراسم رسمی همان مدال شوالیه را با افتخار به گردن می‌آویخت؛ بسیاری از ‏موزه ها و مراکز آموزشی آلمان همان تصویر یا تندیس از گوته را دارند که مدال اهدایی ناپلئون بر ‏سینه اوست.

در زمان “بیسمارک” صدراعظم آهنین که آلمان پراکنده و خان‌خانی را متحد ساخت نیز باز گوته بر ‏تارک ادب آلمان می‌درخشید؛ این شاعر و نویسنده حتی در دوران بیسمارک و هیتلر نیز به زباله دان ‏تاریخ پرتاب نشد و به “نسیان” جمعی آلمان گرفتار نگشت. آیا اینک نوبت ایران نیست که ادب و ‏بالندگی را به آلمان بیاموزد و به خاطر این خطای هولناک تعظیم گوته، دیوان این “حافظ” آلمانی را ‏تحریم کند و آتش زند؟ در این میان با ترازوی نجابت و شرافت شرقی، شاملو را چگونه تراز کنیم؟ ‏بنابراین بی سبب نیست که آنچه ما نیاندیشده‌ایم آلمانی به آن اندیشیده‌ است.‏

اینکه چنین نگرش یک‌سویه، افراطی و نسنجیده نسبت به این نابغه ادب آلمان داشته باشم و برای ‏درمان فرهنگ مالیخولیایی این کشور بخواهم نسخه بپیچم که آنها باید گوته را همواره لعن کنند و ‏سنگ گور او را شکسته به خرابه تاریخ بیاندازند آیا نشانه توّهم، ترّهات و طامات نیست؟

در پایان اشاره کوچکی به دوگانه تشبیهی شرف و وجدان در دو فرهنگ روسی و آلمانی داشته باشم ‏تا به این بهانه نشان دهم روح این دو ملت دویست سال است که در این برزخ (وجدان و شرف) یکی ‏را بیش از دیگری دارد. در سده گذشته یکی از زیباترین آثار ادبی جهان “دکتر ژیواگو” اثر جاودان ‏بوریس پاسترناک بیش از بیست سال به شکل زیرزمینی (به روسی سامیزدات) در شوروی منتشر ‏می‌شد زیرا کرملین این شاعر و نویسنده روس را “دگراندیش” می‌نامید و تحریم می‌کرد و او را (با ‏یک درجه تخفیف بجای تبعید به سیبری) سزاوار بازآموزی ایدئولوژیکی می‌دانست تا رسوبات ‏بورژوایی را از ضمیر وی پاک کند. به باورم پاسترناک نماد شرافت و نجابت جمعی روسی و گوته ‏نیز جلوه “وجدان” و عقلانیت جمعی آلمانی است.

گرچه روسی و آلمانی نمی‌خوانم اما روسیه و آلمان را می‌خوانم؛ تاریخ و فرهنگ این دو کشور را ‏نیز همواره با “دوگانه” شرف شرقی (مذهب ارتدوکسی) در برابر وجدان غربی (فرقه پروتستان) ‏می‌سنجم. امروز در آلمان آن فیلسوف خانه به دوش و این ادیب باده‌ نوش هر دو را ارج می نهند؛ ‏در روسیه هم دکتر ژیواگو دیگر “سامیزدات” نیست و آن حافظ روسی (الکساندر پوشکین) نیز هم‌‏چنان ضد تزار است؛ بااین حال به لحاظ فرهنگی و تاریخی به باورم فردای ما دیروز آلمان نیست ‏که امروز روسیه است. ‏