ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 05.07.2020, 21:45
پیش‌پرده‌ایی در توضیح آغاز سیستم دوقطبی و جنگ سرد

پژوهش: آراز فنی

علم روابط بین الملل و تحلیلی از آنارشیسم سیاسی در جهان
فصل چهارم - پاره ی سوم


خلاصه ی فصلهای پیشین:
در دو فصل پیشین با توضیح این گزاره شروع کردم که: بر طبق نظر اکثر تئوریسینهای روابط بین الملل، مارکس، لنین و سایر رهبران فکری و سیاسی مارکسیست، در رابطه با روابط بین الملل تئوریهائی ارایه نداده اند. تئوریهای آنها تنها و یا بیشتر در رابطه با روابط داخلی کشورها، گروههای سیاسی و مبارزه ی نیروهای اجتماعی در یک کشور تئوریزه، تدوین و ارایه شده است.

”Neither Marx, Lenin nor Stalin made any systematic contribution to international theory; Lenin’s Imperialism comes nearest to such a thing, and this has little to say about International Politics’. (Martin Wight, ۱۹۶۶, p ۲۵).

در آنجا توضیح دادم که این حکم و استدلال نمی تواند علمی و یا درست باشد. اینک بقیه مطلب.

روابط سیاسی در غرب و تاثیر سوسیالیسم در جهان سوم
میدانیم که جنگ بین دولتها/کشورهای اروپائی در قرن هیجده و اندکی قبل و بعد از جنگ اول، عمومن برای تقسیم مناطق و کشورهای تحت سلطه ی استعمار گران اسپانیائی، انگلیسی، فرانسوی، هلندی،  بلژیکی و ... صورت گرفت. این نظام مسلط بر روابط سیاسی در اروپا/جهان از دو طرف مورد چالش قرار گرفت. اول توسط مردم کشورهای تحت سلطه، مناطقی که کشورهای استعمارگر ثروت ملی آنها را به غارت می بردند و و زندگی اجتماعی آنها تحت سیطره و کنترل نظام استعماری بود؛ از طرف دیگر و در عرصه ی بین الملل توسط کشورهائی چون آلمان، ایتالیا، ژاپن و هم پیمانشان. بعد از جنگ اول جهانی نظام استعماری بدلیل تاثیر همین حرکتها و بخشن مخالفت از درون کشورهای مزبور، متزلزل شده و نیروهای ملی و آزادیخواه کشورهای تحت ستم برعلیه اربابان سابق و تحمیل شده بر کشور شوریدند. مبارزات مردم هند، چین، ویتنام، اندونزی، مصر، الجزایر و سایر کشورهای افریقائی و آسیائی مثالهای بسیار بارزی در این مورد هستند. دلیل گسترش و تعمیق این حرکتها بخشن بر می گشت به تضاد درونی طبقات اجتماعی هر کشور (یعنی عامل و محرکه ی درونی این جنبشها) و بخشن بدلیل تاثیر استقلال آمریکا، انقلاب فرانسه، انقلاب صنعتی در انگلیس و بعد از آن انقلاب اکتبر در روسیه، و رقابتهای کشورهای بزرگ باهم ( که جزوعوامل بیرونی بحساب می آید).
در پریود زمانی بین ۱۸۰۰ - ۱۹۴۵ بدلیل جنگهای طولانی، بروز انقلابهای اجتماعی، ورود اقشار جدیدی به بازارکار، رکود اقتصادی، کاهش تقاضا برای کلاهای صنعتی در کشورهای غربی/اروپائی و بحرانهای اجتماعی، تجارت بین المللی آسیب جدی دید و رشد و توسعه ی اقتصاد جهانی کاهش جدی پیدا کرد. کشورهای صنعتی در این دوره سعی کردند رقابتها و اختلافهای خصمانه ی ما بین خود را کاهش داده و از ورشکستگی اقتصادی که صنعتی شدن و ورود زنان و روستائیان به بازار کار بهمراه داشت؛ حداقل در عرصه ی تجارت کمتر کنند.
این امر با اشغال سرزمینهای کشورهای کمتر توسعه یافته صورت گرفت. یکی از دیگر راهکارهای اقتصادی و اجتماعی که توسط کشورهای بزرگ در مبارزه با رکود عمومی انجام شد، بستن تعرفه های گمرگی سنگین به کالاهای وارداتی بود. بسیج مردم و گروههای اجتماعی با ایده های ناسیونالیستی از سیاستهای دیگری بود که اعمال شد. رشد نازیسم در آلمان، فاشسیم در ایتالیا، اسپانیا و کمونیسم سربازخانه ائی در روسیه که برای خودگردانی اقتصادی بود به افزایش نظامیگری در اروپا و جهان دامن زد که خود منجر به ایجاد تنشهای جدید بین سامان حاکم و نیروهای رقیب گشت!

ظهور دولتهای اقتدارگرا و دیکتاتور بین دو جنگ جهانی اول و دوم:
ظهور سوسیالیسم در روسیه و گرایش دولت سوسیالیستی در شوروی به استفاده از سرکوب، خشونت و ایجاد ترس برای پیش بردن سیاستها و برنامه های اقتصادی خود در آن زمان یک سیاست استثنائی نبود؛ بلکه ما، با مطالعه ی تکامل جوامع سیاسی بزرگ دنیا می بینیم که این نوع سیاستها در کشورهای گوناگون اروپائی، آمریکائی و آسیائی نیز همگامانی داشت. می شود گفت که استفاد از خشونت، اعمال سیاستهای ترس و سرکوب، جنگ و نظامیگری برای پیش برد سیاستهای اقتصادی بعنوان یک نرم و استراتژی سیاسی بین المللی عمل می کرد. وجود یک فضای نظامی در جهان، رقابتهای شدید اقتصادی، تجاری و قدرت گرفتن نظامیگری در ژاپن، جنگهای داخلی چین و شکست جمهوری اول در آنجا، اندکی قبل از جنگ جهانی دوم ظهور فاشیسم در ایتالیا و نازیسم در آلمان با سیاستهای نظامی و تفتیش عقاید (مک کارتیسم) در آمریکا چند نمونه ی گویا از تسلط چنین راهبردهای سیاسی در دنیای بین دو جنگ و بعد از جنگ جهانی دوم بود.
بنظر من وجود و تسلط این روند سیاسی یعنی استفاده از نیروهای امنیتی و ارتش توسط سایر کشورهای اقتدارگرای زمان، بغیر از شوروی را نمی توان بگردن روسها و یا بلشویسم انداخت. بر عکس من معتقد هستم که استفاده  از خشونت، سرکوب، اعدام و سایر سیاستهای غیر انسانی توسط حزب کمونیست در شوروی درست هماهنگ بود با پروسه ی تکامل سیاسی در سایر کشورهای بزرگ اروپا و فرزند خلف زمان خود. به جای ادامه ی نظام دیکتاتوری نظامی پرولتاریا در روسیه اگر شرایط داخلی و بین المللی فراهم بود و مداخله انگلیس و غرب در امور داخلی روسیه نبود شاید امیدی برای رشد یک سوسیالیسم دموکراتیک در اروپا و روسیه وجود داشت!

جنگ سرد (۱۹۴۸-۱۹۴۵)، همزیستی مسالمت آمیز و بررسی چرائی آن
بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم، یکی از مهمترین، شگفت آنگیزترین و غیر منتظره حوادث سیاسی دنیای مدرن شکل گرفت. می دانیم که جنگ جهانی دوم درسال ۱۹۴۵ پایان گرفت، ولی چند سال بعد یعنی در ۱۹۴۸ چنان بنظر می رسید که جنگ سوم جهانی با ساختن/کشیده شدن دیوار برلین در شرف آغاز است. به جرات می توان گفت که دلیل اختلافها به سالهای پیش از آن بر می گشت. قبل از اینکه جنگ خاتمه پیدا کند، رقابتها و درگیریهای  گوناگون در مناطق مختلف دنیا بین شوروی از یکطرف و اتحاد کشورهای غربی با رهبری آمریکا از طرف دیگر در حال تکوین بود.

ستیر بین بلوکهای قدرت نماد بیرونی پیدا می کند
کنفرانسهای پوتسدام و یالتا: در سال ۱۹۴۵چند کنفرانس بزرگ در عرصه ی روابط دولتهای متحد و دولتهای متفق که جنگ را باخته بودند برگزار شد که در آن چهارچوب روابط بین این نیروها/کشورها و نقشه ی روابط اقتصادی بعد از جنگ کشیده شد. در ماه فوریه ی این سال کنفرانس/جلسه ائی در شبه جزیره ی کریمه/ یالتا با شرکت فرانکلین روزولت رئیس جمهور آمریکا، رئیس دولت شوروی ژوزف استالین و نخست وزیر انگلیس وینستون چرچیل برگزار شد. بعد از آن در ماه جولای/اگوست کنفرانس دیگری در پوتسدام آلمان در ادامه ی کنفرانس یالتا برگذار شد که بجای روزولت، جانشین وی هری ترومن شرکت داشت و بجای چرچیل، نماینده ی حزب محافظه کار که از حزب کارگر انگلیس شکست خورده بود کلمنت آتلیه بعنوان نخست وزیر جدید حضور بهم رساندند.
در این کنفرانس که دنباله ی کنفرانس و معاهده های یالتا بود تعدادی از مسایل مورد اختلاف دولتهای درگیر بررسی و سران این کشورها به توافقهائی نیز رسیدند، ولی پاره ائی از اختلافها همچنان چون دملی چرکین تا سالهای بعد به حضور خود در روابط بین این دو بلوک ادامه دادند (هنوز هم ادامه دارد). سومین و مهمترین کنفرانس از این سری که با عنوان کنفرانس برتون وودز مشهور است – جولای  ۱۹۴۵-، که در آن بیشتر سیاست اقتصادی دنیا تصویب شد و دلار بجای طلا ارزش قابل تعویض بین ارزها تصویب شده و سروری آمریکا در دنیا تثبیت شد.
از آنجائیکه آلمان شکست قطعی خورده بود و سایر کشورهای اروپائی در اثر جنگ تضعیف شده بودند، اروپا بعنوان یک حوزه ی جغرافیائی مستقل با ارتش و نیروی نظامی قبل از جنگ، نمیتوانست عمل کند و در عرصه ی سیاسی و اقتصادی نیز بسیار ضعیف شده نیاز به کمکهای همه جانبه داشت. میدانیم که این خلا توسط آمریکا و شوروی پر شد و اروپا به صحنه ی رقابت بین این دو قدرت در حال صعود تبدیل شد.
شرایط بطور عموم در آسیای جنوب شرقی نیز به همین ترتیب بود. آسیا بعد از شکست ژاپن که بخش بزرگی از آسیای جنوب شرقی، شبه جزیره ی کره، بخشهای بزرگی از اندونزی و فلیپین و چین را به اشغال در آورده بود؛ برای نیروهای بزرگ جهانی مکان بسایر خوبی برای آزمایش قدرت، رقابت، و حتا مبارزه برای اشغال بخشها و یا همه ی مناطقی از کشورهای ضعیف را به موضوعهای مورد اختلاف مزمن تبدیل کرد. بدین ترتیب بعد از جنگ و در سال ۱۹۴۵ تقسیم دنیا به دو قطب غرب و شرق در این کنفرانسها و در عرصه ی واقعی آغاز شد.
در سال ۱۹۵۶ دولت آلمان شرقی و یا به بیان دولت شوروی در آلمان شرقی، شروع به کشیدن دیوار برلین کرد. همکاریهای غرب با شوروی در حین جنگ، که برای شکست آلمان بود به رقابت و اختلافهای جدی تبدیل شد. استالین در صدد پیش کشیدن مرزهای شوروی و ایجاد کشورهای اقمار بود. آمریکا با توجه به پیشرفتهای هوشی مین در ویتنام شمالی و استقلال چین و تشکیل یک کشور سوسیالیست، سیستم سرمایه داری را در مقابل چالش بزرگی می دید. با کشیده شدن دیوار برلین و سوسیالیستی شدن پاره ائی از کشورهای اروپای شرقی، استقلال هندوستان، برپائی یک نظام سوسیالیستی در چین و قدرت گرفتن نیروهای آزادیبخش ملی/سوسیالیستی در آفریقا و سایر کشورهای آسیائی عرصه ی رقابت سیاسی و اقتصادی برای غرب/امریکا تنگ شد.
می توان این چنین نتیجه گرفت که بجای امپراطوری بریتانیا، آمریکا از اوایل سده ی ۱۹۰۰ میلادی با قدمهای آرام و ولی سریع به یکی از بزرگترین قدرتهای جهان تبدیل شد. در آن زمان هیچ قدرتی نمی توانست آمریکا را تهدید کند. مرزهای شمالی به کانادا ختم می شد/می شود و لذا منطقه ایی امن و همین طور بود مرزهای جنوبی که به مکزیک ختم می شد. آمریکا از شرق با ماهی ها همسایه بود و از غرب نیز با ماهی ها/دریا. بعد از خاتمه ی جنگ جهانی دوم و تثبیت سروری آمریکا بر سیاست جهانی و دلار بعنوان ارز قابل تبدیل به جای طلا، اروپا و ژاپن این هژمونی و رهبری را پذیرفتند. لازم به یادآوری می دانم که با پذیرش نظریه ی گرامشی در این مورد، پذیرش هژمونی یک کشور یا یک قدرت به معنی پذیرش هژمونی فرهنگی آن کشور در همه ی ابعاد اجتماعی هم باید تعریف شود.

تغییر مرزها:
تغییر مرزهای اروپا بعد از جنگ جهانی دوم – در مقایسه با جنگ جهانی اول که بعد از خاتمه ی آن تقریبن همه ی نقشه ی اروپا تغییر پیدا کرد – خیلی گسترده و زیاد نبود. بعد از جنگ جهانی اول تقریبن همه ی اروپا و مرزهای آن تغییر اساسی کرد. بهر حال بعد از شکست آلمان، ایتالیا و ژاپن شوروی در آسیا جزایر کورلیل و نیمه ی جزیره ی ساخالین را که متعلق به ژاپن بودند تصرف کرد. در اروپا لیتوانی، لتونی، استونی (کشورهای بالتیک) بخشهائی از کشور فنلاند بنام ویبورگ و پتسامو، کارپتوکارینا از مناطق متعلق به آلمان، بخشهائی از رومانی، چک و اسلوک، قسمتهائی از پروس شرقی، به شوروی واگذار شد. گرچه بر طبق معاهده های امضا شده تاکید شده بود که این تغییرات موقتی بوده و بعدن بایست تدقیق شوند ولی شوروی تسلط خود را در این مناطق تا هنگام زمامداری گورباچف و فروپاشی بلوک شرق حفظ کرد! باید یادآوری بکنم که این تغییرات در استراتژی جغرافیایی و مرزهای کشورهای اروپائی خیلی مسئله ساز نبود. آن تغییراتی که باعث اختلافات زیادی گشت تغییر در مرزهای کشور لهستان و آلمان بود.
موردی که ذکر آن (فعلن) اهمیت دارد این است که بعد از جنگ جهانی دوم، با تجربه ی جنک، خستگی دولتهای بزرگ، فرسودگی کشورهای درگیر و تاسیس سازمان ملل، جنگ ما بین کشورها به حداقل رسید. می شود گفت که تعداد جنگهای اتفاق افتاده بسیار نادر بود. پژوهشگران روابط بین الملل معتقد هستند که یکی از دلایل کاهش ستیز بین کشورها را باید مدیون منشورهای حقوق بشر و تاسیس سازمان ملل دانست. من در اینجا امکان/فضای کافی برای آنالیز و تشریح این موضوع را ندارم ولی دلایل بسیار قوی برای مطالعه ی رشد روابط بین الملل بعد از جنگ دوم و کاهش جنگ بین دولتها وجود دارد. پاره ائی از کارشناسان روابط بین الملل بر این باورند که جنگهای رخ داده در بعد از جنگ جهانی دوم، زمانی صورت گرفته که شورای امنیت و مجمع عمومی سازمان ملل در تعطیلات سالانه بود. برای مثال اشغال مناطق فلسطین توسط اسرائیل و حمله ی انگلیس و فرانسه به مصر برای باز پس گرفتن کانال سوئز، شروع مداخله ی آمریکا در ویتنام و غیره. طبق نص صریح منشورهای سازمان ملل، ورود به جنگ تنها برای دفاع از چهارچوب ملی می تواند صورت بگیرد! (§۵۱ )

سوسیالیسم و ایجاد سیستم دو قطبی
می توان گفت که آن نوع سوسیالیسمی که در اوایل سده‌ی بیستم در شوروی استقرار یافت، محرکه ی عملی و تئوریکی شد که بعدها بعنوان الگوی سوسیالیست‌ها و آزادیخواهان اکثر کشورهای تحت ستم جهان قرار گرفت. پاره ائی از این حرکتهای آزادیخواهانه ملی، بدون کمک مستقیم شوروی شکل گرفتند، بخش دیگر با تشویق و کمک مستقیم شوروی.
نظام سوسیالیسم واقعن موجود تفکر تئوریک و یا عملی یکدستی نبود. در چین، یوگسلاوی سابق و آلبانی نظریات سوسیالیستی متفاوت از سوسیالیسم شوروی عمل می کرد ولی شباهتها بیشتر بود تا اختلافها. این سیستم مبتنی بود بر سلطه‌ ی یک دولتِ پلیسیِ مقتدر، یک اقتصاد دولتی، یک حزب واحد، یک ایدئولوژی دولتی و سرانجام یک مدیریت اقتدارگرا و بوروکراتیک که تمامیِ جامعه در پهنه‌های گوناگون را زیر نظارت و کنترل خود داشت. این سیستم، با چنین ویژگی‌هایی، در سال ۱۹۸۹ فرو می‌‌پاشد و در عمل نشان می‌دهد که به هیچ رو قادر به ایجاد مناسباتی نوین و رهایی‌بخش نیست.
از سوی دیگر، در اواخر قرن نوزده و تا ده ی ۷۰ سده‌ی بیستم، در کشورهای غربی، سیستمی به نام سوسیال دموکراسی، چون آلترناتیوی در برابرسامان سوسیالیسم واقعن موجود، و لیبرالیسمِ سرمایه‌داری، تکامل پیدا کرده و بنظر می رسید که بعنوان یک سیستم متوازن بین امپراطوری سرمایه درغرب و سوسیالیسم سربازخانه ائی در شرق، رفاه اجتماعی و سامان دموکراتیک در کشورهای مربوط تعمیق خواهد داد؛ اما با شکست سوسیالیسم موجود، رشد سیستم سرمایه داری جهانی و قدرت اقتصادی بنا منازع شرکتهای فراملیتی متاسفانه سوسیال دموکراسی، قادر به ایجاد تغییرات ساختاری نشد و نتوانست بعنوان بَدیلی در برابر امپراطوری قدرقدرت سرمایه‌داری، فضای عمل داشته باشد. سه شاخص اصلی سیستمِ سوسیال ‌دموکراسی به قرار زیر هستند:
۱. ایجاد و حفظ رفرم در نظام سرمایه‌داری با تعدیل سود بازار/سرمایه داری
۲. بالا بردن نقش سیاست و سیاستهای دموکراتیک برای تحقق “دولت رفاه ملی”
۳- تعمیق دموکراسی پارلمانی و مدیریت جامعه بر اساس دیالوگ بین سه موسسه ی مهم اجتماعی و انعقاد قراردادهای کاری میان این سه نیرو/طبقه ی مهم در کشورهائی که سوسیال دموکراسی قدرت داشت/دارد. بدیگر بیان: مذاکره و دیالوگ بین نیرویهای سازمان یافته ی کار (سندیکاهای کارگری و کارمندی) با طبقه سرمایه دار/سرمایه و سندیکاهای کارفرمایان. این دو نهاد غیرمستقیم با دخالت موسسه ی سیاست که در سازمانهای دولتی نمود عینی پیدا می کند قانونی و تثبیت می شود. باید یادآوری کنم که در سی سال اخیر قدرت سیاست/دولت و نیروهای صنفی (جامعه ی مدنی) در مقابل سرمایه/اقتصاد، رو به کاهش گذاشته و سیاست اقتصادی جوامع بیشتر توسط سرمایه های بزرگ تدوین میشود.
کسانی که تغییر تحولات چهل سال اخیر را دنبال می کنند می دانند که امروز با تحولات ژرف و گسترده در دنیای کار و سرمایه، با افزایش قدرت سرمایه داری که با شکست سوسیالیسم واقعن موجود نیز همراه بود؛ دیگر پرانتزی برای حرکتش وجود ندارد و مرزی نمی شناسد. بهر صورت این سیاست اجتماعی که به “سازش سوسیال‌دموکراسی” نیز معروف است دچار بحران هویتی عمیق شده است. اگر خیزشهای اخیر جامعه ی سازمان یافته ی مدنی که برای تعمیق دموکراسی/دموکراسی مشارکتی مبارزه می کنند نتواند قدرت سرمایه داری لجام گسیخته ی جهانی را کنترل و یا مهار کنند، می توان قدرقدرتی سرمایه داری را بدون بدیل ارزیابی کرد!! با این منظق و استدلال می شود گفت که تحت شرایط فعلی دو جنبش سوسیالیستی که از نظریات مارکس الهام گرفته بودند، هم در عرصه ی سیاستهای ملی و هم در حوزه ی سیاست بین المللی نفوذ خود را از دست داده اند. من در فصلهای بعدی به معرفی تئوریهای - بیشتر اکادمیک - که از نظریات  مارکس نشئت گرفته اند خواهم پرداخت. این تئوریها و یا نظریه ها به چپ جدید مشهور هستند.