ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 11.09.2016, 20:40
نیچه، راهگشای عصر جدید(۳)

فاضل غیبی

نیچه و زن

معمولاً رابطۀ فیلسوف با زنان برای شناخت اندیشۀ او بی‌اهمیت است. اما در مورد نیچه این رابطه را نادیده نمی‌توان گرفت. زیرا گویا او به زنان محبتی نداشت و حتی با نفرت به آنان می‌نگریست. شما از هر آلمانی عادی که بپرسید: از نیچه چه می‌دانی؟ به احتمال زیاد این جمله را نقل می‌کند: «به دیدن زنی می‌روی، شلاقت را فراموش مکن!»

در حالیکه کمتر کسی می‌داند که این جمله را در کتاب «چنین گفت زرتشت»، پیره‌زنی بر زبان می‌آورد:

یک چنین تهمت ارزانی خوانندۀ ایرانی را بیاد فردوسی می‌اندازد که او هم به همین سادگی به زن‌ستیزی متهم است، بدین سبب که برخی « قهرمانان» شاهنامه، مطالبی تحقیرآمیز دربارۀ زنان بر زبان رانده‌اند!

با اینهمه آنچه دراین‌باره در آثار نیچه یافت می‌شود، مطالب بسیار متناقضی را در برمی‌گیرد، که یک سوی آن را ستایش از زنان و سوی دیگر را سخنانی تشکیل می‌دهد، که در خور کسی چون نیچه نیست. مثلاً:

دراین باره باید سه نکته را در نظر گرفت:
ـ یکی آنکه «مضمون زن» تخیل شاعرانه نیچه را آسوده نگذاشته و اگر به بسیاری حرف‌های او دراین‌باره از دید شاعرانه و سمبلیک نگاه کنیم بر او چندان سخت نخواهیم گرفت.
ـ دیگر آنکه در نیمۀ قرن نوزدهم در اروپا هنوز از حقی برابر برای زنان خبری نبود و نیچه با همۀ این حرف‌ها باز هم در عمل از راهگشایان جنبش برابرطلبی زنان بوده است!
ـ چنانکه در همین بخش خواهیم دید، نیچه به‌عنوان فیلسوفی که در مرز جهان کهن و مدرن ایستاده، ذهنش از یک جهت در زیر آوار زلزله‌ای که خود بانی‌اش بود در فشار است و از سوی دیگر نگاه به آینده دوخته است.

از اینرو دربارۀ رابطۀ نیچه و زنان مانند هر مطلب دیگری باید به آنچه دربارۀ آینده گفته توجه کرد و رفتار خود او را معیار قرار داد.

او همواره با زنان رفتاری محبت آمیز و با احترام داشت. از جمله بسال ۱۸۷۴م. یکی از چهار استادی بود که از حق تحصیل زنان تا درجۀ دکترا در دانشگاه بازل (Basel) دفاع کرد (در برابر مخالفت ۶ استاد دیگر، کاری از پیش نرفت).

از یکی دو دهۀ پیش که همجنس‌گرایی رفته رفته در اروپا و آمریکای شمالی بعنوان یک گرایش طبیعی به رسمیت شناخته شد، موجی در ادبیات بوجود آمد که می‌کوشد در نزد بسیاری از بزرگان ادب و هنر، از داوینچی تا کافکا و از میکل‌آنژ تا آلبر کامو، گرایشات همجنس‌گرایانه بیابد. این به کنار، اگر چنین گرایشی یافت شد، می‌کوشند همۀ آفرینش و جهان‌بینی آنان را در سایۀ این گرایش توضیح و تفسیر کنند!

دربارۀ نیچه نیز چنین ظنی مطرح می‌شود. رابطۀ کوتاه نیچه با یکی از جالبترین چهره‌های قرن ۲۰م. اروپا می‌تواند به خواننده امکان دهد خود دربارۀ رابطۀ او و زنان قضاوت کند:
صحبت از لو آندره سالومه (Lou Andreas-Salomé)(۱۹۳۷ـ۱۸۶۱م.)، نویسنده، روانکاو و شاعرۀ بنام است. او که دختر یک ژنرال فرانسوی‌الاصل روسی بود، از نخستین زنانی است که به دانشگاه راه یافتند. سالومۀ بیست ساله (۱۸۸۰م.) در دانشگاه زوریخ (سوئیس) فلسفه، تاریخ هنر و الهیات تحصیل می‌کرد که از طریق یکی از بهترین دوستان نیچه بنام Paul Rée که خود نیز شیفتۀ سالومه بود با او آشنا شد.

نیچه و سالومه از نزدیکی فکری حیرت‌انگیزی برخوردار بودند. این نزدیکی با توجه بدانکه نیچه هنگام آشنایی با سالومه (۲۱ساله) در اوج دانش و آفرینش خود بسر می‌برد، نکتۀ بسیار شگفتی را در بر دارد. تا بدانجا که اگر ازدواج این دو به ثمر می‌نشست تاریخ با یکی از جالب ترین نمونه‌ها از این دست روبرو می‌شد.

سالومه: «اگر کسی به حرفهای ما گوش می‌کرد حتمأ فکر می‌کرد که دو شیطان با هم حرف می‌زنند.»
نیچه:«اندیشۀ او(سالومه) مانند عقابی تیزبین است و مانند شیری جسور.»(نامه به Peter Gast)[۳]

متأسفانه پس از (دو بار) خواستگاری عجولانۀ نیچه، خواهرش الیزابت از این پیوند خبردار شد و با موفقیت کوشید چنان از سالومه بدگویی کند که نیچه با سرخوردگی او را ترک گفت. سالومه پس از این جدایی کتابی[۴] دربارۀ نیچه نوشت، که نه تنها یکی از بهترین آثار دربارۀ شخصیت نیچه است بلکه بخوبی ژرف‌اندیشی این زن جوان را نشان می‌دهد.

سالومه در این کتاب (یک سالی پیش از آنکه نیچه دست بکار نوشتن «چنین گفت زرتشت» شود) نشان داد که آزاداندیشی در نهایت به این منجر می‌شود که انسان بخواهد پیامش را به دیگران برساند و در راه روشنگری پیامبرگونه گام زند:

سالومه در نیچه این نیروی قهرمانانه را بخوبی می‌دید و پیش‌بینی می‌کرد که او پیامبری نوین گردد. در «چنین گفت زرتشت» خود نیچه «پیامبری»اش را چنین توجیه کرد:

پس از جدایی از نیچه، سالومه با شاعر بزرگ «راینر ماریا ریلکه»(Rainer Maria Rilke) (۱۹۲۶ـ ۱۸۷۵م.) آشنا شد و سالها با او زندگی کرد. تا آنکه بالاخره در سمیناری زیگموند فروید (۱۹۳۹ـ ۱۸۵۶م.) را ملاقات نمود و چنان او را تحت تأثیر قرار داد که فروید او را در شمار یکی از نزدیکترین همکارانش درآورد. سالومه تا آخر عمر از مطالعه و پژوهش بازنایستاد و به عنوان تنها زن در میان همکاران فروید به کشف مهمی در روانکاوی دست یافت.

دوستی و همفکری نزدیک سالومه با سه نابغۀ دورانش در عین حفظ استقلال فکری، نشانۀ آن هم هست که این سه تن از زمینۀ فکری مشترکی برخوردار بودند. مثلاً نیچه و ریلکه نمی‌توانستند ضدیهود و یا نژاد پرست باشند زیرا که سالومه و فروید (یهودی) چنین نبودند. (سالومه به سال ۱۹۳۷م. در آلمان نازی درگذشت و به علت آنکه ضدفاشیست بود اموالش تاراج گشت.) فروید در سوگ این زن کم نظیر نوشت:

گذشته از رفتار ستایش‌انگیز نیچه با زنان تنها دو سه جمله از او دراین باره کافیست تا مجالی برای تهمت زن‌ستیزی بجا نماند. یکی اینکه نیچه با تیزاندیشی دریافت که:

نيچه زن و مرد را نه متضاد بلکه دو موجود متفاوت می‌بیند و می‌خواهد که این دو با حفظ هویت جنسی خود، همدیگر را تکمیل کنند. بدین ترتیب او لزوم برخورداری از حقوق برابر برای زن و مرد را می‌پذيرد، درحالیکه همسان شدن این دو جنس را برنمی‌تابد. برعکس خواستار شکوفایی هر دو جنس است. تا آنجا که او نخستین کسی است که از مجموعۀ ویژگی‌های زنانه به عنوان «قارۀ زن» (Continent Femme) یاد کرد و خواستار آن بود که این مجموعه شناخته و حفظ شود.[۹]

از نظر نيچه، هر دو جنس، چه مرد چه زن، باید سرشت متفاوت خود را مهار و محافظت کنند. هشدار می‌دهد که نباید به بهانۀ دمکراتیزه کردن جوامع به همگون کردن انسان‌ها دست زد و بویژه تفاوت‌های جنسی و فرهنگی را پایمال کرد. همانطور که زنانه شدن فرهنگ اجتماعی را نیز، چنانکه هدف فمینیست‌ها بود، برنمی‌تابید.

چنانکه دیرتر خواهیم دید، انتقاد نیچه از گرایشات فرهنگی، اجتماعی و فکری گذشته تنها برای خراب کردن نیست بلکه نگاهی سازنده به آینده دارد. این نگاه بویژه دربارۀ نقش زنان بسیار مثبت است. جالب است که در همان کتاب “چنین گفت زرتشت” چند جمله پیش از نقل قول بالا، جمله‌ای می‌گوید که هیچ شکی دربارۀ نظر او دربارۀ زنان باقی نمی‌گذارد:

در این جمله نیچه که به زن ستیزی متهم شده زن را از فضایلی بهره مند می‌داند که تازه در جهان آینده چهره خواهند گشود.

بی سبب نیست که نیچه در زمان زندگی مورد ستایش سوسیالیست‌ها و فمینیست‌ها بود و بسیاری از دوستانش یهودی بودند. (یهودیان اولین گروه اجتماعی در آلمان بودند که در راه برابری زنان با مردان از راه بالابردن سطح آموزش و فرهنگ کوشیدند.)

عکس زیر از نیچه، سالومه و دوستش Paul Rée، بازسازی یک لحظۀ تاریخی است:
گویا ارسطو زمانیکه معلم اسکندر بود او را از عشق شاهزاده‌ای به نام Phyllis برحذر داشت و شاهزاده خانم ناکام به انتقام، ارسطو را مجبور کرد به او سواری دهد. علاقۀ نیچه به این صحنه (که خود با دقت آن را در عکاس خانه بازسازی کرد) بدین سبب بود که بطور نمادین کرنش پیرانه‌سر خردمند را در برابر زیبایی و عشق نشان می‌دهد. چنین نکته‌ای را بزرگان ادب ما نیز می‌شناخته‌اند و بسیاری، از جمله عطار (عشق شیخ صنعان به دختر ترسا) بدان پرداخته‌اند:

پیرانــه سرم، عشق جوانـی بـه سر افتــاد
وان راز که در دل بنهفتــم، به در افتـاد
حافظ

نیچه و ملی گرایی

نظر نیچه دربارۀ زنان نمونۀ خوبی بود تا نشان دهد چگونه میتوان نظرات واقعی او را در ورای شایعات، تهمت‌ها و بالاخره تناقضات ظاهری کشف کرد. دیدیم که کمتر متفکر و نظریه‌پردازی به اندازۀ نیچه مورد سؤاستفاده قرار گرفته است. هرچند که در مورد ملی‌گرایی ظاهراً حق با دشمنان او بوده است. چنانکه در نظر اول، هم سخن و هم رفتارش چنین گرایشی را تأیید می‌کنند.

مثلاً نیچه‌ای که با پشتکاری حیرت‌انگیز در ۲۵ سالگی به مقام استادی دانشگاه رسیده بود، هنوز یک سال و نیم نگذشته، به محض شروع جنگ میان پروس و فرانسه (۱۸۷۰م.) مرخصی گرفت تا به جنگ برود. جالب آنکه چون پیش از آن (برای آنکه بتواند در سوئیس کار بکند) تابعیت پروسی خود را رها کرده بود، دیگر نمی‌توانست بعنوان سرباز در جنگ شرکت کند و تنها کاری که به او دادند در بهداری بود و وظیفه‌اش کمک به انتقال مجروحین و جنازه‌ها!

دربارۀ نظرش دربارۀ جنگ همین بس که نوشت:

بنابراین باید نیچه را جنگ‌پرست دانست. اما با نگاهی کمی دقیقتر به نتیجه‌ای کاملاً متفاوت می‌رسیم. بدین منظور لازم است به تاریخ اروپا نگاهی بکنیم:
با آنکه انقلاب کبیر فرانسه (با شعار:”آزادی، برابری، برادری”) بسیار پیشتر از وقوعش، در آثار روشنفکران اروپایی نقش بسته بود، نه تنها در خود فرانسه چندان دست‌آوردهایی مثبت به بار نیاورد که با تجاوز ارتش فرانسه به دیگر کشورها بازتابی بسیار منفی یافت.

ناپلئون با تجاوز به آلمان و دیگر کشورهای اروپایی، نه تنها به گسترش انقلاب کمک نکرد که برعکس چهره‌ای متجاوز و وحشی از انقلابیون در برابر جهانیان قرار داد و باعث واکنش منفی در برابر افکار انسان‌دوستانۀ انقلاب کبیر فرانسه گردید.

از جمله، روشنفکران آلمانی که آرزوی میهنی متحد و دمکراتیک را در سر داشتند در آغاز به انقلاب فرانسه با خشنودی می‌نگریستند. اما این آرزو با شکست ارتش مغرور پروس در برابر فرانسویان به کابوسی بدل شد. قابل فهم است که از این پس آلمانی‌ها نه تنها علاقه‌ای به فرانسویان نداشتند که انقلاب فرانسه نیز در نظرشان چهره‌ای کاملاً منفی یافت و روشنفکران آلمانی کوشیدند نسخه‌ای بدلی بر علیه شعارهای انقلاب بپردازند، تا بتوانند جنبشی ملی برعلیه اشغالگران فرانسوی بوجود آورند.

نمونۀ چنین کسانی فیخته (Johann Fichte) (۱۸۱۴- ۱۷۶۲م.) فیلسوف آلمانی بود که از هواداری انقلاب فرانسه به آنجا رسید که هر هفته در دانشگاه برلن خطابه‌هایی پرشور بر علیه انقلاب ایراد می‌کرد. او در این («خطابه‌(ها) به ملت آلمان»)[۱۳] می‌کوشید نشان دهد که شعارهای انقلاب فرانسه شعارهایی «مصنوعی» و «سطحی» هستند و در مقابل آنها باید از «قومیت» (Volksgemeinschaft) بر اساس پیوند خونی دفاع کرد.[۱۴]

او برخلاف انقلاب فرانسه که جامعه‌ای متشکل از انسان‌هایی آزاد، بالغ و مختار را تصویر می‌کرد، در گفتارهایش، «همبستگی قومی» را مورد ستایش قرار می‌داد و ادعا می‌کرد که ارزشهای ملی و فرهنگی بطور طبیعی احساس همبستگی اجتماعی و همیاری انسانی را تحقق می‌بخشند. بر اساس این نظریۀ غیرعلمی، پیوندهای دیرین میان افراد یک قوم موجب احساس نزدیکی و باعث پشتیبانی متقابل می‌شود و اینها از آرمان‌های انقلاب فرانسه عمیق‌تر و زاینده‌تر هستند.

حال اگر بپرسیم، چگونه ممکن شد که مردم دو کشور متمدن همسایه (فرانسه و آلمان) در دو سدۀ گذشته بارها به جان هم بیافتند و مثلاً تنها در جنگ جهانی اول ۴ میلیون از همدیگر را بکشند، باید بدانیم که از جمله آتش‌بیاران این جنگها، فیلسوفان دو کشور بودند!

کوتاه آنکه، همواره آلمانی‌ها به تلقین “فیلسوفان” خود به «دمکراسی فرانسوی» به دیدۀ انکار و تحقیر می‌نگریستند و از آنجا که هیچگاه نتوانستند در مقابل قدرت‌های بزرگ روسی و فرانسوی از خود مقاومتی مؤثر نشان دهند جنگجویی و نظامی‌گری برایشان به صورت فضیلتی جلوه‌گر بود.

در بالا جمله‌ای از نیچه یاد شد که نشان از جنگجویی او داشت. اینک ببینیم که کسی مانند هگل بمنزلۀ فیلسوف پرنفوذ نیم قرن پیش از نیچه، در باره جنگ چه گفته است:

از نظر او مفاهیم اخلاقی نباید مخلّ کار (خودکامانۀ) دولت و مانع کار «قهرمانانی» شود که آنرا رهبری می‌کنند!:

بی‌جهت نبود که ویلیام شایرر نویسندۀ کتاب «ظهور و سقوط رایش سوم» نوشت:

بدین ترتیب می‌بینیم که جنگ طلبی و استبداد پرستی ریشه‌های عمیقی در تاریخ آلمان داشت و از نیچۀ جوان که مطالعاتش از چنین منابعی تشکیل می‌شد، نمی‌توان انتظار داشت طور دیگری فکر کند. خاصه آنکه چنین افکاری در فلسفۀ او نیز جایگاهی یافته بود و چنانکه بعداً بدان خواهیم پرداخت، جنگ و صلح را دو عنصر متضاد در تراژدی بشری می‌دید که یکی بدون دیگری قابل تصور نیست.

اما آنچه نیچه را به مقامی والا اوج می‌دهد این است که او اسیر تفکرات پیشینیان نماند و تجربۀ شخصی وی در جنگ کافی بود تا نظر او تحولی کیفی یابد و بزودی در مخالفت با تصورات پیشین خود نوشت:

دیدن صحنه‌های کشتار در میدان جنگ، چشم نیچه را بر این باز کرد که در یونان باستان کوشیدند میل به نبرد را به سوی رقابت در ورزش و مسابقه برای آفرینش هنری سوق دهند.[۱۹] با اینهمه نیچه هنوز هم می‌پنداشت، که جنگ باعث شکوفایی فرهنگ می‌شود و میان میدان جنگ و صحنۀ هنر رابطه ای وجود دارد که ذات فرهنگ را تشکیل می‌دهد. اما این توهم کمی دیرتر جای خود را به واقع بینی انسان دوستانه داد.

روزنامه‌ها در ماه مه ۱۸۷۱م. از پاریس خبر دادند که شورشیان کمون پاریس موزۀ لوور (Louvre) را غارت و نابود کردند[۲۰] (در واقع تنها قصر Tuileries از بین رفته بود) نیچه این حادثه را آغاز سلطۀ توحش تلقی کرد و این روز را بدترین روز زندگی خود نامید:

بدین ترتیب دانش نیچه به فرهنگ دوستی راه گشود و فرهنگ دوستی او قدم به قدم به انسان‌دوستی منجر گشت! از این پس در آثار او نه علاقه‌ای به جنگجویی و نه کششی به ملی‌گرایی می‌توان یافت. برعکس سخنانی گفته که انسانیت واقعی را بازتاب می‌دهد:

لازم به تآکید است که نیچه تنها به این سبب ملی‌گرایی را برنمی‌تابد که آنرا باعث جنگ و خونریزی می‌یابد. اما او طبیعتاً بعنوان دانشمندی فرهنگ‌دوست و تاریخ‌شناس، برای هویت فرهنگی و ملی بزرگترین احترام را قائل است.

نیچه در آثار دوران بلوغ فکری خود هیچگونه خشونت را برنمی‌تابد تا چه رسد به خونریزی و از هرگونه ستیزه‌جویی بیزار است تا چه رسد به جنگ. او همۀ جریانات اجتماعی را که به طریقی خشونت و خونریزی را لازم یا اجتناب‌ناپذیر می‌شمرند مردود می‌داند:

او نه تنها در زمینۀ اجتماعی، بلکه در زندگی فردی هم، خشونت و ستیزه را برنمی‌تابد. تا آنجا که حتی در درون انسان نیز “جدل و نفی و نفرت” را مانع آزاداندیشی می‌یابد:

نیچه و زمانۀ او

آیا جملات بالا (با آنکه درست هستند!) به خواننده کمک می‌کنند با نیچه آشنا شود؟ چنین تصویرپردازی‌هایی به شناخت نیچه (و هیچ شخصیت تاریخی دیگری) کمک چندانی نمی‌کنند و شاید بهتر باشد با شناخت برخی جوانب اندیشۀ فیلسوف بکوشیم، قدم به قدم به کانون اندیشۀ او نزدیک شویم.

آثار نیچه به شرحی که رفت مورد جعل و تحریف قرار گرفت. اما این تنها یک طرف قضیه است. طرف دیگر آن است که خود نیچه نیز باعث تناقضات پرشماری شده است که ماهیت برخی از آنها چنین‌اند:

ـ بارها نظر خود را تغییر داده است بدون آنکه تصریح کند که پیش از آن نظر دیگری داشته است.(مثلاً چنانکه اشاره شد در مورد: «جنگ»)
ـ دیگر آنکه تناقض در نگاه نیچه (چنانکه در مورد «زنان» دیدیم) ناشی از آن است که او در مرز جهان کهنه و دنیای مدرن گاهی هنوز درگیر افکار گذشتگان است، درحالیکه در لحظۀ بعد با نگاه به آینده، نظری نوین ابراز داشته است.
در آثار نیچه نوع سومی از تناقض یافت می‌شود که شاید بی همتا باشد. آن اینکه او دربارۀ رویداد و یا شخصیتی تاریخی، در دو زمان دو برداشت مختلف را مطرح ساخته است که هرچند متناقض‌اند ولی هردو را می‌توان درست دانست!

مثلاً: برای نیچه (دستکم تا هنگام نوشتن کتاب «شفق سرخ» (Morgenröte)(بند۸۸))، مارتین لوتر (۱۵۴۶ـ ۱۴۸۳م.)، بنیانگذار پروتستانیسم، شخصیت تاریخی دورانسازی است که با رفرم در مسیحیت به اروپاییان امکان داد، رفته رفته «قرون وسطا» را پشت سر بگذارند. از این دید لوتر با درهم شکستن حقایق ابدی کلیسا، زمینه را برای زایش افکار جدید و دگرگونی های بزرگ فراهم آورد.

نیچه در یکی از آخرین کتابهای خود «ضدمسیح» (Antichrist) در نقش مثبتی که برای لوتر قائل بود تجدید نظر کرد و علت آن را هم بدست داده است:

او با توجه به دست‌آوردهای بزرگ در قرن ۱۵م.[۲۷] (توسط داوینچی (۱۵۱۹ـ۱۴۵۲م.)، کوپرنیک (۱۵۴۳ـ ۱۴۷۳م) و.. کشف آمریکا (۱۴۹۲م.) و اختراع صنعت چاپ (۱۴۵۲م.) ...) نشان داد که سرآغاز “نوزایی فرهنگی” نه جنبش لوتری، بلکه پیش از آن بود و در قرن ۱۵م. روندی بوجود آمد که می‌توانست در نهایت به تسلط مسیحیت بر اروپا خاتمه دهد و تأسیس دستگاه تفتیش عقاید Inquisition، در واقع واکنش (ضدانقلابی) کلیسا در برابر از میان رفتن روزافزون نفوذش بود.[۲۸]

از این دیدگاه با ظهور پروتستانیسم و تأسیس مذهبی جدید در واقع حرکت اصیل نوزایی در کوران جدال‌های مذهبی متوقف شد. بدین معنی لوتر رفرمیستی بود، با هدف جلوگیری از پیروزی انقلابی که می‌رفت بنیان کلیسا را براندازد!

در میان این دو برداشت تناقضی منطقی وجود ندارد و هر دو بهره‌ای از حقانیت دارند.

***
نیچه را بدین دلایل بدفهمیده‌اند:

ـ در نتیجۀ جعل و توهمی که خواهرش دامن زد، آثار او با پیش‌داوری منفی روبرو بود.
ـ پیچیدگی و لحن شاعرانه و نمادین او راه را برای کج فهمی باز کرد.
ـ نیچه نخستین فیلسوف بزرگی بود که نه تنها از پرداختن نظامی فلسفی سر باز زد، بلکه نشان داد که چنین کوششی واهی است. نبود چنین نظامی آثار او را برای خواننده به ملغمه‌ای از افکار پراکنده بدل ساخته است.

نیچه در هر مطلبی که بدان پرداخته به تحولی بنیادین دامن زده است و در هر یک از آثار خود به موضوعات متنوعی پرداخته است. بدین سبب باید رد پای هر موضوعی را در آثارش پی گرفت تا بتوان دید که در فلان موضوع از کجا آغازیده و به کجا رسیده است.

او را بزرگترین و در عین حال آخرین فیلسوف کلاسیک در تاریخ جهان دانسته‌اند. «بزرگترین فیلسوف کلاسیک» بدین سبب که در زنجیرۀ فلاسفۀ پیش از خود آخرین بود و چون فلسفه‌ای جدید مطرح ساخته، پس حرف آخر را در فلسفۀ کلاسیک زده است.

از طرف دیگر چون به مانند فیلسوفان پیش از خود دستگاهی فلسفی نپرداخته، او را باید بنیانگذار دوران جدیدی دانست که در آن از فلسفه انتظاری دیگر می‌رود.

نیچه با احاطه‌ای که بر آثار فیلسوفان و متفکران از یونان باستان تا عصر جدید و از کشورهای اروپایی تا ایران و هند و چین و ژاپن داشت، شاید تنها کسی بود که می‌توانست همۀ آنچه را که انسان تا بحال اندیشیده محک زند و به نقد بکشد؛ دریابد که چه راه‌هایی به بن بست می‌رسد و کدام زمینه‌ها می‌تواند بارور شود.
دوران نیچه از هر لحاظ در تاریخ بشر بی‌نظیر بود. نه تنها انقلاب علمی و صنعتی، اروپا را درمی‌نوردید و روابط اجتماعی و سیاسی پیشین را دگرگون می‌کرد که دست‌آوردهای علمی و تکامل اندیشۀ فلسفی بجایی رسیده بود که در سه زمینۀ اساسی فیلسوف را با نبردی دورانساز روبرو ساخته بود:

۱) «تئوری داروین» با وجود پشتوانۀ علمی چنان تکان‌دهنده بود که با واکنش‌های شدیدی روبرو شد و هنوز که هنوز است جهانیان را به دو بخش تقسیم کرده است:
یکی آنانکه بر تعقل علمی سرفروآورده و آنرا به عنوان روش پژوهش در علم زیست شناسی پذیرفته‌اند و دیگر آنانکه عقلشان دست آموز دین قرون وسطایی است: می‌خواهند نه تنها اشرف مخلوقات باشند که همۀ هستی بخاطر گل جمال ایشان وجود یافته باشد، وگرنه منکر هر چیزی می‌شوند، حتی اگر آن عقل سالم باشد!

نیچه با شهامت به «تئوری» داروین پرداخت و برای نخستین بار انسانی را وارد فلسفه کرد که نه تنها از بهشت رانده شده، بلکه حیوانی است که در سیر تکامل طبیعی با دمیدن فروغ شعور به خود آمده و می‌خواهد بر تارک هستی قرار گیرد.

۲) متفکران نیمۀ قرن نوزدهم با بن‌بستی بزرگ روبرو بودند و آن مسألۀ دین بود. از آغاز قرن شانزدهم (دقیقأ ۱۵۱۷م.) که مارتین لوتر تزهای خود را بر در کلیسای شهرش کوبید، اروپا به میدان کشاکش‌های خونین مذهبی کشانده شد.

اینک پس از دو سه قرن روشنگری، از قدرت و نفوذ پیشین کلیسا تا حد زیادی کاسته شده بود. اما تغییری اساسی در رابطه انسان و دین رخ نداده بود: کلیسای کاتولیک همان حرفهای پیشین را تکرار می‌کرد و کلیسای پروتستان که با داعیۀ بازگشت به سرچشمۀ مسیحیت بمیدان آمده بود، پس از چند نوآوری (مانند ترجمۀ انجیل به زبانهای ملی و از میان برداشتن منع ازدواج کشیشان) عقب نشسته بود و متعصبانه از اعتقادات خود دفاع می‌کرد.

درست است که در این میان قشر قابل توجهی نه به این گردن می‌گذاشتند و نه بدنبال آن بودند و رفته رفته آهنگ زندگی مسیحی را از زندگی خود می‌راندند، ولی همین‌ها هم مجبور بودند همچنان ظاهر مسیحی خود را حفظ کنند.

۳) مشکل سوم مشکل دیرین فلسفه بود که هنوز هم بی پاسخ مانده بود:
از همان یونان باستان هر فیلسوفی وظیفۀ خود می‌شمرد که گوهر هستی را کشف کند و به «پرسشهای فلسفی» جواب دهد. این «ضرورت» بدین انجامید که هر فیلسوفی طرحی از هستی بدست دهد و نظامی فلسفی طرح ریزد.

مشکل تنها آن بود که هیچکدام جواب قانع کننده‌ای بر این سئوالات نیافته بودند، ولی باهوش‌تر از این بودند که از ندانسته‌ها شروع کنند. از اینرو از آنچه که فکر می‌کردند به یقین می‌دانند، سخن می‌راندند و در طی زنجیره‌ای استدلالی، در نهایت هنگامی که دیگر به مجهول اصلی می‌رسیدند برای آن واژه‌ای جدید اختراع می‌کردند.

***
خلاصه کنیم: سه دغدغۀ بزرگ، فکر نیچه را بخود مشغول می‌کرد:

ـ داروینیسم، که انسان را از مقام اشرف مخلوقات خلع کرده بود،
ـ رفرم مذهبی، که در بنای کلیسای قرون وسطایی شکاف هایی وارد ساخته بود، بدون آنکه آنرا درهم بکوبد
ـ و بالاخره پرسشهای ذهن سوز فلسفی که با وجود پیشرفت همه جانبۀ علم همچنان بی‌جواب مانده بودند.

ادامه دارد

نیچه، راهگشای عصر جدید(۱)
نیچه، راهگشای عصر جدید(۲)

———————————
[۱] چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، نشر آگاه، ۱۳۷۲ش.، ص ۹۴ـ۹۳
[۲] همانجا،
[۳]Friedrich Nietzsche: Werke in drei Bänden. München 1954, Band 3, S. 1183.
[۴] Lou Andreas-Salome: Friedrich Nietzsche in seinen Werken – ‚Insel-Taschenbücher’
[۵] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.260
[۶]چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات آگاه، ص ۳
Friedrich Nietzsche, Also sprach Zarathustra, Kritische Studienausgabe, Giorgio Colli, de Gruyter Verlag, p.۵
[۷] Nachruf von Sigmund Freud, 1937
[۸] Friedrich Nietzsche, Menschliches, -allzumenschliches, ۳۸۰, „Von der Mutter her“
[۹] http://www.fallosafah.org/main/weblog/item_view.php?item_id=134
[۱۰]چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، نشر آگاه، ۱۳۷۲ش.، ص۲۵۳ 
[۱۱] Friedrich Nietzsche, Als sprach Zaratustra, Kritische Studienausgabe, Giorgio Colli, de Gruyter Verlag, p.81
[۱۲]F. Nietzsche, Menschliches, allzumenschliches, Echo Library, Google Bücher, s.477
[۱۳] „Reden an die Deutsche Nation“.
[۱۴]Von der Ideologie des Herrenmenschen zu Euthanasie, Stefan Büttner, p.4
[۱۵] ظهور و سقوط رایش سوم، ویلیام شایرر، ترجمه: کاوه دهگان، انتشارات فردوسی، مقدمه
[۱۶] همانجا
[۱۷] همانجا
[۱۸] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.369
[۱۹] Ibid. P.62-63
[۲۰] Ibid. p. 64,370  
[۲۱] Ibid. p. 65
[۲۲] گزارش برنامۀ دوم تلویزیون آلمان، ZDF، ۱۸دسامبر ۱۹۹۷م.
[۲۳] همانجا
[۲۴] ر.ک.: چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، نشر آگاه، ۱۳۷۲ش.، ص ۱۳۱
[۲۵] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.371
[۲۶] ارادۀ معطوف به قدرت، فریدریش نیچه، ترجمۀ محمد باقر هوشیار، نشر فرزان ، ص ۷۴ 
[۲۷] برای توضیح بیشتر رجوع کنید به بخش سوم: تفاوت دوران «نوزایی» با دوران «روشنگری»
[۲۸] Der Antichrist, Ecco Homo, .. Goldmann-Verlag, 1995, p.61


نظر خوانندگان:

■ نویسنده محترم، هر سه بخش مقاله را با ولع خواندم و آنرا بسیار روشنگر و راهگشا یافتم. ساده‌نویسی و پرهیز از تصنع و ایهام آنرا هم ستودم. احساس کلی من ولی اینست که کمی به دفاع‌نامه بدل شده است. در هر روی بی‌صبرانه منتظر بخشهای بعدی آن هستم. یک نقص بزرگ ولی در هر سه بخش وجود دارد که خواهش می‌کنم آنرا جبران کنید و آن آوردن گفتاوردها بدون ذکر دقیق منابع و با جزییات است. این سنتی است نامیمون که حتما باید شکسته شود. بویژه از این روی که بخشی از مقاله سوم به روند رشد و تغییر نظر نیچه مربوط است. از کجا باید فهمید که گفتاوردهایی که به تایید نظر خود آورده‌اید به همان ترتیب زمانی مربوطند که نوشته‌اید؟
موفق باشید.