ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 10.06.2012, 17:58
جایگاه امام نقی در سلسلۀ امامت

دکتر امیرحسین خُنجی
http://www.irantarikh.com

الإمام الصادق

وقتی خلافت عباسی تشکیل شد و امور دولت به دست ایرانیان افتاد یکی از نوادگان امام حسن به نام محمد ابن عبدالله ابن حسن ابن حسن ابن علی در مدینه با ادعای امامت شیعه قیام کرد و لقب مهدی نفس زکیه بر خویشتن نهاد. پدرش عبدالله ابن حسن از مادرِ خودش فاطمه دختر امام حسین حدیثی را روایت کرد که پیامبر گفته بود وقتی جهان را کفر و ستم فراگیرد یکی از فرزندان من که نامش همچون نامِ من و نامِ پدرش همچون نام پدر من است قیام خواهد کرد و مهدی امت خواهد شد و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد همچنان که پر از ظلم و جور شده است. سرانِ قبایل کوفه و بیشینۀ سران قبایل بصره امامتش را پذیرفتند و بیعتشان را بر دستِ نمایندگانِ مخفیِ او برای او فرستادند.

با قیام نفس زکیه جریانِ اعتراض‌گرِ شیعی که خود را زیدِیّه (شیعیان زیدی، منسوب به امام زید پسرِ زین العابدین) می‌نامیدند در عراق نیروی بسیار گرفت.[۱] نفس زکیه پس از زمینه‌سازیها در اوائل سال ۱۴۰خ مدینه و مکه و حجاز را گرفت و تشکیل خلافت داد؛ نیروئی را برای تصرف یمن گسیل کرد، و برادرش ابراهیم را نیز به بصره فرستاد. عربهای بصره با نفس زکیه بیعت کردند و بصره به دست شیعیان نفس زکیه افتاد. شیعیان کوفه نیز آماده شده بودند که هرگاه ابراهیم به کوفه آید به او بپیوندند.

در این‌زمان بیشینۀ شیعیانِ عراقْ زیدی و معتقد به امامتِ نفس زکیه، و بخشی از شیعیانِ کوفه جعفری و معتقد به امامت جعفر ابن محمد (امام صادق) بودند. امام صادق در مدینه می‌زیست، و چون نفس زکیه قیامِ خویش را آغاز کرد او با نفس زکیه مخالفت کرد، نفس زکیه فرمود تا او را بازداشت کرده به زندان کردند و املاک و اموالش را مصادره کرد. داستان این موضوع را کلینی برای ما بازنهاده است:

عبدالله ابن حسن (پدرِ نفس زکیه) به نزد جعفر الصادق رفت و از او خواست که دست بیعت به «امام مهدی» دهد تا دیگران دربارۀ همراهی با مهدی به دودلی نه‌افتند. جعفر ابتدا با زبان ملایم به عبدالله هشدار داد که به خدا پناه ببر و این فکری که در سر داری را از سرت بیرون کن؛ زیرا من از آن می‌ترسم که گرفتار دردِ سر و مشکلات شوی. کار به تندزبانی انجامید، و امام صادق -آن‌گونه که کلینی نوشته است- به او چنین گفت:

«نفست تو را فریفته و به کج‌راهه افکنده است. والله که پسر تو بیش از درون دروازه‌های مدینه را تسخیر نتواند کرد، و حتّا قلمروش به طائف نیز نخواهد رسید. از خدا بترس و به خودت و فرزندان پدرت رحم کن که این کار سرانجامی نخواهد داشت. پسرِ تو شوم‌ترین تخمه‌ئی است که از پشت مردان به زهدانِ زنان نهاده شده است… اگر سخن می‌شنوی به پسرت بگو تا از بنی‌عباس (یعنی خلیفه منصور) درخواست بخشایش کند شاید خدا برایش گشایشی بفرستد.»

نیز کلینی به ما خبر می‌دهد که نفس زکیه کسانی را فرستاد تا جعفر را وادار به بیعت کنند یا بازداشت کرده به نزد وی برَند. آنها او را بازداشت کرده به نزد نفس زکیه بردند، و به او گفته شد: «اَسلِم تَسلَم». جعفر به نفسِ زکیه گفت: «پس از محمد یک نبوت نوینی ایجاد کرده‌ای؟» نفس زکیه گفت: «من از تو نمی‌خواهم که سلاح برگیری و همراه من بجنگی؛ ولی بیعت کن تا جان و مال و اولادت در امان بمانند». جعفر گفت: «من مرد جنگ و پیکار نیستم، و به پدرت دربارۀ مشکلی که برای خودش درست کرده است هشدار داده‌ام؛ ولی وقتی تقدیر می‌آید هشدار سودمند نخواند بود».

نفس زکیه به او تشر زد که یا به درستی بیعت کند یا با سرافکندگی مجبور به بیعت خواهد شد. و گفت که اگر بیعت نکند او را به زندان خواهد افکند. سخنان اهانت‌آمیزی میان دو طرف رد و بدل شد ولی جعفر حاضر به بیعت نشد. عیسا ابن زید ابن حسن (نوادۀ امام حسن) به نفس زکیه گفت که باید او را به زندان اندازیم. جعفر به خشم شده گفت: «تو کسی نیستی که در هنگامۀ نبرد به چیزی شمرده شوی؛ و چنان ترسو استی که اگر پشتِ سرت شَپَکی بلند شود همچون شترمرغ بال می‌گیری و می‌گریزی. چنان می‌بینمت که لانۀ جانوری در زمین می‌جویی تا در آن فرو روی و نهان شوی» (یعنی شکست خواهی خورد و متواری خواهی شد). نفس زکیه خشم‌گینانه به او پاسخ داد و فرمود تا او را به زندان برده دربند کنند. مردان نفس زکیه در حالی که او را از پشت سر می‌زدند به جلو رانده به زندان بردند. نفس زکیه فرمود تا هرچه جعفر در مدینه داشت -از مال و ملک- مصادره شد. پیرمردی از آلِ ابوطالب به نام سلیمان ابن عبدالله (نوادۀ جعفر طیار) به نزد جعفر رفته به او گفت که دست از لجاجت بردارد و بیعت کند وگرنه او را امروز یا فردا خواهند کشت. ولی جعفر زیر بار نرفت و گفت که سوگند خورده که با نفس زکیه سخن نگوید و هرچه بادا باد.[۲]

جنبش شیعیانِ عراق نه تنها جنبش ضد عباسی بل‌که جنبش ضد سلطۀ ایرانیان بود که دستگاه سلطنت عباسی را در اختیار خویش داشتند. به همتِ بلندِ ایرانیانِ دستگاه خلافت و عربهای پارسی‌زبانِ خراسانی، دستگاه امامت نفس زکیه در حجاز و بصره در هم کوبیده شد، ابتدا نفس زکیه در مدینه در پیکار با سپاهیانِ اعزامی خلیفه کشته شد، سپس برادرش ابراهیم در کنار کوفه -در لشکرکشی‌ئی که به کوفه کرده بود- کشته شد (پایان سال ۱۴۱خ). به دنبالِ آن علویانِ حسَنی و سرانِ شعیان زیدی در عراق مورد پی‌گردِ همه‌جانبه قرار گرفته بی‌رحمانه سرکوب و تار و مار شدند، بسیاری از آنها بازداشت و اعدام شدند، و بسیاری به زندانها افتادند و در همان زندانها مردند.[۳] بسیاری از حسنی‌ها نیز از بیم بازداشت یا کشته شدن به دیارهای دور از دست‌رسِ کارگزاران دولت عباسی گریختند و از جمله به شمال آفریقا و یمن و کوهستانهای دیلمستان متواری شدند و برخی نیز به میان قبایل بدویِ بیابانهای عربستان رفتند که داستانِ درازی دارند.

با کشته شدنِ نفس زکیه جعفر الصادق از زندان آزاد شد و املاک و اموالش نیز به دستور خلیفه منصور عباسی به او برگردانده شد. خلیفه به پاس مخالفتی که او با نفس زکیه کرده بود شیعیانِ او را از همه‌گونه آزادیِ فعالیت برخوردار کرد؛ زیرا به دنبالِ شکست و نابود شدنِ نفس زکیه و سرکوب شیعیانش میان شیعیان زیدی و شیعیان جعفر اختلاف شدیدی افتاده بود چندان که یکدیگر را تکفیر می‌کردند. شیعیان جعفر در عراق از آزادیِ همه‌جانبه برای فعالیت تبلیغیِ مذهبی برخوردار شدند چندان که در کوفه و بغداد جلسات مباحثه و مناظره تشکیل می‌دادند؛ و این برای گسترش دادنِ افکار مذهبی‌شان در میان قبایل عربِ عراق و بومیانِ روستاهای جنوبِ عراق بسیار ثمربخش و سودمند افتاد. با این‌حال بیشینۀ شیعیانِ عربِ عراق «زیدی» و منتظر ظهور و قیام امام از خاندان علی نشسته بودند که قرار بود تشکیل حاکمیت دهد و جهان را پر از عدل و داد کند.

برجسته‌ترین نظریه‌پردازِ تشیعِ زیدی مردی یمنی‌تبار اهل کوفه به نام ابوالجارود بود. این ابوالجارود تا پیش از قیام نفس زکیه نظریه‌پردازِ تشیع باقری و نمایندۀ امامِ باقر در کوفه بود و برای امامت محمد الباقر تبلیغ می‌کرد. ولی پس از امام باقر امامت جعفر را نپذیرفت و به زودی معتقد به امامت نفس زکیه و نظریه‌پردازِ مذهبِ زیدی شد و امامت باقر را نیز نفی کرد. شیعیان جعفری او را تکفیر کردند و لقب سرحوب به او دادند. سرحوبْ شیطانِ یک‌چشمشِ آدم‌خوار در دریاها بود. ابوالجارود می‌گفت که وقتی یکی از علویان قیام کرد و امام شد و مردم با او بیعت کردند هرکه از خانوادۀ علی در خانۀ خودش بنشیند و ادعای امامت کند کافر و مشرک است.[۴] دیگر از نظریه‌پردازانِ بزرگِ مذهب زیدی دو فقیهِ بزرگِ کوفه به نامهای حسن ابن صالح و ابوحمزه ثمالی بودند.

زیدیه خودشان را شیعه، و پیروان جعفر الصادق را رَوافِض و مُتَشِّیعه (مدعیانِ تشیع) می‌نامیدند. پیروانِ جعفر الصادق نیز جعفریه (شیعیانِ جعفری) نامیده می‌شدند. از این زمان اختلافاتِ شدیدی میان جعفری‌ها و زیدیها رخ داد که برای بیش از دو سده ادامه یافت تا آن‌گاه که زیدیه به دنبال چندین قیام ضدِ عباسی در عراق متلاشی و بی‌اثر شدند، و جعفریه مذهبشان در قبایل کوفه و بومیانِ جنوبِ عراق گسترش بسیار یافت.

نظریه‌پردازانِ تشیع جعفری شماری از آرامی‌تبارانِ بومیِ جنوبِ عراق از خانواده‌های سابقًا مسیحی بودند؛ برخی از اینها در کوفه و برخی در بغداد می‌زیستند، و عمدتًا بازاري و پیشه‌ور و پیله‌ور بودند، و از همه‌گونه آزادی برای تبلیغ مذهب برخوردار بودند، زیرا فعالیتِ آنها باعث تضعیف شدنِ تشیعِ مبارز می‌شد که زیدیه بودند.

نظریه‌پردازانِ تشیع جعفری عبارت بودند از: ابوالخطّاب اسدی، جابر جَعَفی، بزیغ ابن موسا، مُفَضَّل ابن عُمَر، زراره ابن اَعیَن، ابوبصیر اسدی، هشام ابن حکم، محمد ابن علی (معروف به مؤمن الطاق)، هشام ابن سالم. بنیادِ اعتقادِ مذهبی اینها بر اصلی به نام تقیه نهاده شده بود که معنایش نهان داشتن عقیده و مذهبِ خویش از دیگران بود. تقیه مقرر می‌کرد که شیعه هیچ‌گونه مخالفت ظاهری با سلطۀ سیاسیِ روز نکند و باورهای مذهبی خودش را برای کسی غیر از هم‌مذهبانِ خودش بیان نکند. از زبان امام صاق می‌گفتند که «نود درصدِ دین در تقیه است، و هرکه تقیه نداشته باشد دین ندارد». و می‌گفتند که امام صادق گفته: «تقیه جزو دین من و دین پدران من است، و هرکه تقیه نداشته باشد ایمان ندارد».[۵] و می‌گفتند که امام صادق گفته: «شما دینی دارید که هرکه نهان بدارد الله عزت اش‌می‌دهد، و هرکه آشکار سازد الله ذلیل اش‌می‌کند».[۶]

شیعیان زیدی مخالف جعفر و شیعیان جعفری شدند و از آنها بدگویی می‌کردند. یکی از سخن‌ورانِ نام‌دارِ زیدیه به نام هارون ابن سعید عِجلی که از پارسایانِ خوش‌نامِ کوفه بود و چند سالی پس از نفس زکیه از دنیا رفت شیعیانِ جعفری را در یکی از سروده‌هایش این‌گونه به بادِ تمسخر گرفت:

«بنگر که رافضیان به چند فرقه تقسیم شده‌اند و همه‌شان دربارۀ جعفر سخنان ناشایسته می‌گویند. گروهی می‌گویند که او خدا است و گروهی می‌گویند که پیامبر پاکیزه است.

«من از چرم جَفرشان در شگفت استم، و از کسی که [وجودِ] جَفر را قبول دارد به خدا پناه می‌برم.[*توضیح] اگر جعفر با این چیزها که می‌گویند موافق است من به خاطر تقرب به خدا از جعفر تَبَرّی می‌جویم. از هر رافضی‌ئی که بر درِ کفر بینا است و بر درِ دین نابینا است به خدا پناه می‌برم؛ زیرا وقتی اهل حق از بدعتی دوری می‌جویند او بر آن بدعت می‌رود، و اگر به راه حقی می‌روند او از آن می‌گریزد. اگر یکی بگوید که فیل خرس است باور می‌کنند، و اگر بگوید که زنگیْ سرخ است باور می‌کنند. از شاش شتر نیز پس‌روتر استند که وقتی رویش را به جلو می‌دهند به پشت می‌رود. روسیاه بواد قومی که به او (به جعفر) تهمت دروغ بسته‌اند همان‌گونه که کسانی که مسیحی‌اند به عیسا تهمت دروغ بستند.»[۷]

یکی دیگر از فقیهانِ بزرگِ زیدی به نام سلیمان ابن جریر می‌گفت که شیعیان جعفر ابن محمد گم‌راه‌اند و برای آن‌که همیشه ادعای برحق بودن بکنند امامشان دوتا مقوله برایشان وضع کرده است که یکی بَداء و دیگری تقیه است؛[*۱توضیح] آنها وقتی چیزی را وعده می‌دهند اگر اتفاق نه‌افتاد می‌گویند که بداء رخ داد و خدا نظرش را عوض کرد؛ تقیه نیز به آنها کمک می‌کند تا هرچه دلشان خواهد بگویند یا بکنند؛ و اگر کسی به آنها بگوید که چیزهائی که می‌گویند یا می‌کنند درست نیست، و بطلانش آشکارا ثابت شد، می‌گویند که این‌را از روی تقیه گفتیم یا کردیم.[۸]

شیعیان جعفری نیز متقابلاً زیدیه را بی‌امام و گم‌راه نامیدند و تکفیر می‌کردند. آنها برای اثباتِ دروغین بودنِ ادعای امامت نفس زکیه و اثباتِ بطلان مذهب شیعیان زیدی روایتهائی می‌آوردند. می‌گفتند که امام صادق گفته: «من دوتا کتاب دارم که نامهای همۀ پیامبران و پادشاهانی که سلطنت خواهند کرد در آن نوشته است. در آن نگریسته‌ام و نام محمد پسر عبدالله (یعنی نفس زکیه) را در هیچ‌کدام ندیده‌ام». و گفته: «من در مصحف فاطمه نگریسته‌ام؛ در آن هیچ سهمی از امامت برای فرزندان حسن در نظر گرفته نشده است».[۹] و گفته: «هرکه با شمشیر به مردم بزند و مردم را به سوی خودش فراخوانَد و کسی عالِم‌تر از او در مسلمانان باشد او گم‌راه و زورگو است».[۱۰] و گفته: هرکه ادعای امامت کند و امام نباشد به الله دروغ بسته است و روز قیامت رویش سیاه خواهد بود حتّا اگر از فرزندانِ علی و فاطمه باشد. و هرکه امام نباشد و ادعای امامت کند از دین بیرون شده کافر می‌شود و روز قیامت به شکنجۀ دردناک دچار خواهد شد حتّا اگر از اولاد علی و فاطمه باشد.[۱۱]

الإمام الکاظم

چون امام صادق از دنیا رفت پسرش عبدالله ابن جعفر و نوه‌اش محمد ابن اسماعیل مدعی جانشینیِ او و امامتِ جعفریه شدند؛ بخشی از شیعیان جعفر شیعۀ عبدالله و بخشی شیعۀ محمد ابن اسماعیل شدند. موسا ابن جعفر که امام برحق و منصوبِ حقیقیِ آسمان برای جانشینیِ امام صادق بود برای مدتی دربارۀ امامتِ خودش سخنی نگفت و کسی از شیعیانِ امام صادق از امامتِ او خبر نداشت؛ زیرا پدرش -امام صادق- به او سفارش کرده بود که پس از من برادرت عبدالله مدعی امامت برای خودش خواهد شد، و تو در برابرِ او سکوت کن که او چندان زنده نخواهد ماند.

عبدالله کمتر از یک‌سال پس از پدرش از دنیا رفت و معتقدان به امامتِ او متوجه شدند که امامتِ او دروغین بوده است زیرا پسر و جانشین ندارد، و نمی‌شود که امامی بمیرد و پسر نداشته باشد تا جانشینش بود. برخی از وکیلانِ او سخن از پسری گفتند که به دنیا آمده است و کسی از او خبر ندارد، ولی اینها کارشان نگرفت.

برخی از آنها نیز در سرگردانی افتادند که از جملۀ آنها زُراره ابن اَعیَن -صحابیِ برجستۀ امام صادق- بود. زراره پیرمردی بود و پس از عبدالله به امامتِ کسی معتقد نشد، و حدود دو سال پس از امام صادق از دنیا رفت بی‌آن‌که از امام بودنِ موسا ابن جعفر خبر شده باشد.
برخی از شیعیان جعفر نیز گفتند که جعفر نمرده بل‌که زنده و قائم و مهدی است و به زودی برخواهد گشت تا جهان را پر از عدل و داد کند همچنان که پر از ظلم و جور شده است.[۱۲]

ولی عموم شیعیانِ جعفر که شیعیان عبدالله شده بودند پس از درگذشتِ عبدالله رخ به جانب موسا ابن جعفر کردند که امامِ راستینِ منصوب الله تعالى بود و تا این‌هنگام امامتِ خویش را در تقیه داشته و اظهار نکرده بود.

شیخ مفید داستانِ اختلاف و تفرقۀ شیعیان جعفری و انشعاب در آنها پس از امام صادق را چنین آورده است:
برخی گفتند که ابوعبدالله [صادق] نمرده بل‌که زنده است و تا زمانی که ظهور کند و زمین را همان‌گونه که پر از ظلم و جور است پر از قسط و عدل کند نخواهد مرد، زیرا او قائم و مهدی است. اینها به حدیثی درآویختند که مردی به نام عَنبَسَه ابن مُصعَب از ابوعبدالله روایت کرده بود که «اگر کسی بیاید به شما بگوید که مرا غسل داده و کفن و دفن کرده است سخنش را باور مکنید». این فرقه را ناووسیه نامیدند، زیرا مردی که این عقیده را ابراز داشت عبدالله ابن ناووس بود.

برخی دیگر گفتند: ابوعبدالله درگذشته ولی امامت را به پسرش اسماعیل داده است، و اسماعیل پس از او قائم منتظر است. اینها مرگ اسماعیل در زمان حیات ابوعبدالله را انکار کردند و گفتند که اسماعیل نمرده ولی بنابر سببی که پدرش می‌دانسته امرش بر مردم پوشیده مانده است. برخی هم گفتند که اسماعیل در حیات پدرش درگذشته ولی پیش از مرگش پسرش محمد را به جای خودش امامت داده است و محمد پس از پدرش اسماعیل امام است. این فرقه را مبارکیه نامیدند و منسوب به مردی به نام مبارک شدند که مولای اسماعیل ابن جعفر بود. اما برخی هم گفتند که محمد ابن اسماعیل را خودِ امام صادق امامت داد نه اسماعیل، و این بر امام صادق واجب بود، زیرا محمد پس از پدرش برای امامت برحق‌ترین بود، و زیرا امامتْ پس از حسن و حسین در دو برادر سریان نمی‌یابد.

این سه فرقه را اسماعیلیه نامیدند زیرا مدعیِ امامت برای اسماعیل شدند. دلیلِ اینها بر نص بر اسماعیل این بود که می‌گفتند اسماعیل پسر بزرگتر جعفر بود و جائز نیست که نص امامت بر کسی جز پسر بزرگتر باشد. و گفتند ادعای کسانی که می‌گویند دربارۀ اسماعیل بداء رخ داده است را قبول نداریم.

برخی گفتند که ابوعبدالله درگذشت و امامِ پس از او [پسرش] محمد ابن جعفر بود. اینها به حدیثی آویختند و ادعا کردند که ابوعبدالله در خانه‌اش نشسته بود و محمد که کودک بود وارد شد و پیش‌پا زد و با سر بر زمین افتاد. ابوعبدالله برخاسته او را بوسید و خاک از چهره‌اش زدود و او را در آغوش گرفته گفت: «پدرم به من گفته که هرگاه پسری برایت به دنیا آمد که شبیه من بود نامِ من را بر رویش بگذار. این پسر شبیه من و شبیه پیامبر و بر سنت او و شبیه علی است». این فرقه را شمیطیه نامیدند منسوب به مردی به نام یحیا ابن ابی شمیط.
و برخی دیگر گفتند: امام پس از ابوعبدالله پسرش عبدالله ابن جعفر است، و دلیلشان این بود که او پسرِ بزرگتر ابوعبدالله بود، و ادعا کردند که ابوعبدالله گفته که امامت به جز پسر بزرگترِ امام نخواهد بود. این فرقه را فَطحَیه نامیدند.[۱۳]

مفضل ابن عمر -برجسته‌ترین صحابیِ امام صادق- نظریه‌پردازِ امامتِ محمد ابن اسماعیل، و هشام ابن حکم نظریه‌پردازِ امامتِ موسا ابن جعفر شد. مؤمن الطاق و هشام ابن سالم نیز از نظریه‌پردازانِ امامت موسا بودند.

هرکدام از فرقه‌های تشیعِ جعفری فرقۀ دیگر را تکفیر کرد، و در مواردی این تکفیر شاملِ امامِ آن فرقه نیز می‌شد. مثلاً، شیعیانِ موسا دربارۀ زراره که صحابیِ بزرگ امام صادق بوده چنین گفتند:
امام صادق گفته: الله زراره را لعنت کناد.
و گفته: زراره احادیث از زبان من جعل می‌کند و دروغ می‌سازد و بدعت‌گذار است.
و گفته: زراره گم‌راه از دنیا خواهد رفت.
و گفته: هیچ‌کس به اندازۀ زراره بدعت‌گذاری نکرده است، الله او را لعنت کناد.
و گفته: زراره از جمله کسانی است که خدا اعمالشان را برباد می‌دهد.
و گفته: به برخی کسانْ ایمان عاریتی داده شده است سپس از آنها بازگرفته خواهد شد، و یکی از اینها زراره است.
و به یکی از اصحابش گفته: زراره اگر بیمار شد به عیادتش مرو، و اگر مُرد بر جنازه‌اش حاضر مشو، زیرا او از یهود و نصارا بدتر است. [۱۴]

و دربارۀ مفضل ابن عمر که نظریه‌پردازِ امامت محمد ابن اسماعیل شد می‌گفتند که امام صادق به مفضل ابن عمر گفته «ای کافر، ای مشرک! دست از پسرم -اسماعیل- بردار». و به مفضل پیام فرستاده بود که «ای کافر! ای مشرک! از پسرم چه می‌خواهی؟» و می‌گفتند که مفضل ابن عمر در زمان امام صادق احادیث دروغ از زبان امام صادق می‌ساخت و مردم را می‌فریفت و گمراه می‌کرد.[۱۵] نجاشی نیز نوشته است که مفضل ابن عمر مردی بدمذهب و بدعقیده بود.[۱۶]

برخی از احادیثی که شیعیانِ موسا در تخطئۀ پسرانِ جعفر روایت کردند نیز چنین بود:
اسماعیل باده‌خوار و فاجر و فاسق بوده و یکی از شیعیانْ باده‌خواریِ او را در جمعی از باده‌خواران به چشم خودش دیده، و وقتی شکایت به جعفر برده جعفر گفته که شیطانی بر پسرم مسلط است و به شکل او ظاهر می‌شود.[۱۷] و روایتهائی که تهمتهای بزرگی را متوجه اسماعیل کردند چنین بود:
- حسن ابن راشد گفته از ابوعبدالله دربارۀ اسماعیل پرسیدم؛ گفت: او نه شبیه من و نه شبیهِ یکی از پدرانِ من است.
- عبید ابن زراره گفته که نزد ابوعبدالله از اسماعیل نام بردم؛ گفت: والله که او نه شبیه من و نه شبیه یکی از پدرانِ من است.

- ولید ابن صبیح گفته مردی به نزدم آمد و گفت: «بیا تا آن مرد را به تو نشان دهم». من با او رفتم، و مرا به نزد جمعی برد که مشغول نوشیدن بودند و اسماعیل نیز در میانشان بود. اندوه‌گین بیرون رفتم، به کنار کعبه رفتم و دیدم که اسماعیل به پردۀ کعبه آویخته است و می‌گرید و پردۀ کعبه را با اشکِ چشمانش تر کرده است. بیرون رفتم و دویدم، و دیدم که او با آن جماعت نشسته است. بازگشتم و دیدم که به پردۀ کعبه آویخته است و پرده از اشک چشمانش تر شده است. این‌را برای ابوعبدالله (امام صادق) گفتم. گفت: «پسرم گرفتار یک شیطانی است که در چهرۀ او ظاهر می‌شود».[۱۸]

و گفتند که امام صادق دربارۀ پسرش عبدالله گفته: «ای خدا! به او لعنت کن!» و به او گفته: «ای فاجر! حتّا اگر تو را خوش نه‌آید الله اراده کرده که مردم بندگیِ او کنند» (یعنی تو دشمنِ الله استی و نمی‌خواهی که مردم الله را بندگی کنند). و به شیعیان گفته که «عبدالله بر عقیدۀ شما نیست، من از او بیزار استم و امیدوارم که الله نیز از او بیزار شود». و موسا الکاظم گفته: «الله به عبدالله لعنت کناد که بر ابوعبدالله [جعفر] دروغ بست و مدعی امری شد که الله در آسمان از آن به خشم آمد».[۱۹]

چنین بود که نظریه‌پردازانِ امامتِ موسا ابن جعفر پسرانِ جعفر و بزرگانِ صحابیِ جعفر را بی‌رحمانه تکفیر کردند تا امامت موسا را تثبیت کنند.
شیعیانِ موسا خودشان را امامیه نامیدند، یعنی فرقه‌ئی که امام دارد. حدیثی را نیز از زبان پیامبر روایت کردند که گفته «مَن ماتَ وَلَم یَعرِف امام زمانِه ماتَ مِیتَةً جاهِلِیّه». این حدیث اثبات می‌کرد که هرکه معتقد به امامتِ موسا الکاظم نیست کافر است، و شامل هر چهار فرقۀ دیگر شیعیان جعفری می‌شد. شیعیانِ محمد ابن اسماعیل که اسماعیلیه نام گرفتند نیز همین حدیث را به شیعیان موسا برمی‌گرداندند و امام خودشان را تنها امام برحق می‌شمردند و امامیه را تکفیر می‌کردند.

موسا ابن جعفر که برادران و برادرزادگانش کذاب و بدمذهب بودند و شماری از صحابیانِ بزرگِ پدرش و بخش عمدۀ شیعیانِ پدرش پس از پدرش کافر شده بودند در زمان درگذشتِ پدرش ۱۸ سالی داشت و مادرش کنیزی از قوم بربر بود (بربرها سپیدپوستان شمال آفریقا بودند). این دخترک در دهۀ ۱۲۰خ توسط بچه‌دزدانِ عرب ربوده شده سپس در مدینه وارد بازار حراجِ کنیزکان کرده شده بود و کسانی خریده و برای امام باقر برده بودند و امام باقر او را به پسرش جعفر داده بود. گفته شده که امام باقر دلال کنیزخرِ خویش را به بازار حراج کنیزان فرستاد و دلاّلْ دخترکی را از کنیزفروشان خریده آورده به امام باقر داد. امام باقر از دخترک نامش را پرسید، و دخترک گفت: «نامم حُمَیده است».
امام گفت: «دوشیزه یا دست‌خورده؟»
دخترک گفت: «دوشیزه».
امام گفت: «چه شده که دست‌نخورده مانده‌ای؟ نَخّاسان (برده‌فروشان) هر دخترکی که به دستشان افتد را خراب می‌کنند».
دخترک گفت: «همین‌که می‌آمد تا در میان پاهایم نشیند خدا یک پیرمردِ سر و ریش سفیدی را می‌فرستاد و به او می‌زد و مجبور می‌کرد که از من برخیزد».
امام باقر به جعفر گفت: «این‌را برای خودت بردار».

در دنبال این داستان آمده که امام صادق گفت: «حُمَیده همانندِ شمشِ طلا است و از هرگونه آلایشی مبرّا است؛ ملائکه از او نگهبانی می‌کرده‌اند تا به دست من سپرده شده است، و این کرامتی از جانب الله برای من و برای حجتِ پس از من است (یعنی موسا)».[۲۰]

امام موسا الکاظم در مدینه می‌زیست و زندگیِ آرامی داشت تا آن‌که به سعایتِ برادرش علی ابن جعفر و برادرزادگانش محمد و علی پسران اسماعیل موردِ بدگمانی و خشمِ خلیفه هارون الرشید قرار گرفته بازداشت شد و به عراق برده شده در کاخی زیر نظر قرار داده شد و در سال ۱۷۸خ در همان کاخ از دنیا رفت یا به زهر از میان برداشته شد.[۲۱]

روایتی را کشی آورده است که می‌گوید امام رضا یک‌بار گفته که هشام ابن حَکَم باعث کشته شدنِ پدرم بوده است. و یک‌بار گفته که هشام ابن حکم این بلا را بر سرِ پدرم درآورد. یک روایتِ دیگر که او آورده است می‌گوید که امام کاظم به هشام ابن حکم پیام فرستاده بوده که دربارۀ او سخن نگوید؛ ولی هشام به این پیام توجه نکرده. باز موسا به او پیام فرستاده که از سخن گفتن خودداری کن وگرنه مرا به کشتن خواهی داد؛ و باز هم هشام سکوت نکرده تا آن‌که موسا بازداشت و زندانی شده است.[۲۲]

امام کاظم روزی که از دنیا رفت ۱۸ پسر و ۲۳ دختر داشت.[۲۳] او هیچ‌گاه زنِ عقدی نگرفته بود، و همۀ فرزندانش از کنیزانِ پرشمارِ او بودند که در بازارهای حراجِ کنیزان برایش خریده شده بودند. موضوعِ زنِ عقدی نگرفتن امام موسا الکاظم از اسرار بزرگِ الٰهیِ امامت است که عقلِ ایمانیِ آدمِ مؤمن به آن نمی‌رسد. آدم منافق هم بگذار که هرچه دلش خواست بگوید.

امام موسا الکاظم دخترانش را -به حکمتی که خودش می‌دانست- به شوهر نداده بود، و وصیت کرده بود که پس از او نیز هیچ‌کدام از دخترانش نباید که شوهر کند. یعقوبی نوشته که تنها دخترِ موسا که بعدها شوهر کرد ام سلمه بود که همراه پسرِ عمویش -قاسم ابن محمد ابن جعفر- به مصر رفت و زن او شد؛ درنتیجه، مشکلاتی میان این قاسم و خویشانش پدید آمد، و او سوگند خورد که دست به دختر نزده و کتفش را هم نگشوده است، و قصدش آن بوده که وی را با خودش به حج ببرد.[۲۴] یعنی دختر از مدینه با او به حج رفته و از مکه همراه او به مصر رفته است.

مؤلف تاریخ قم در سدۀ چهارم هجری نوشته که موسا ابن جعفر هیچ‌یک از دخترانش را به شوهر نداد، و پس از او این سنت در نوادگانش از فرزندان علی الرضا ادامه یافت؛ لذا هیچ‌کدام از آنها دختران خود را به شوهر نداده است. او افزوده که آن عده از نبیرگانِ موسا که به قم آمده‌اند نیز دخترشان را به شوهر نمی‌دهند.[۲۵]

امام کاظم مبالغ هنگفتی به صورت زر و سیم و شماری کنیز نزد نائبانش امانت داشت. کنیزان نیز کالای فروختني پربها بودند. چون خبرِ درگذشتِ او پخش شد چند تن از نائبانش ادعا کردند که او نمرده است و به غیبت رفته است و به زودی ظهور خواهد کرد و جهان را خواهد گرفت. و روایتها و احادیثی را در این زمینه ساختند که اثبات می‌کرد موسا مهدی آخرالزمان است. برخی از این روایتها و احادیث چنین بود:

- روزی که موسا ابن جعفر به دنیا آمد ابوعبدالله [الصادق] بر حمیده بربریه مادرِ موسا وارد شد و به او گفت: «خوشا به حالت! پادشاه در خانه‌ات فرود آمده است». از او دربارۀ نام قائم پرسیدند؛ گفت: «نامش همچون تیغ خودتراشی است» (یعنی موسی).[۲۶]

- اسماعیل ابن منصور زبالی گفته: در اَذرُعات (شام) از یک پیرمردی که ۱۲۰ سال داشت شنیدم که گفت شنیدم که [امام] علی بر منبر کوفه می‌گفت: «انگاری پسر حُمَیده را می‌بینم که جهان را پر از قسط و عدل کرده همچنان که پر از ظلم وجور شده است». مردی برخاست و [به پیامبر] گفت: «آیا او از تو است یا از غیرِ تو؟» گفت: «نه؛ او مردی از من است».[۲۷]

- محمد ابن مروان گفته که مردی به ابوجعفر [الباقر] گفت: «فدایت شوم! روایت می‌کنند که امیرالمؤمنین بر منبر کوفه گفته اگر بیش از یک‌روز هم از عمر دنیا نمانده باشد الله آن روز را چندان دراز خواهد کرد تا مردی از من را برانگیزد که جهان را پر از قسط و عدل کند همچنان که پر از ظلم و جور شده است؟» ابوجعفر گفت: «آری». گفت: «آیا آن توئی؟» گفت: «او همنام شکافندۀ دریا است» (یعنی موسا).[۲۸]

- زید شحام گفته: از سالم اشَل شنیدم که ابوجعفر [الباقر] می‌گفت: الله صفت قائم آل محمد را بر موسا ابن عمران عرضه داشت. موسا گفت: «خدایا! او را از بنی‌اسرائیل قرار بده». گفت: «این شدنی نیست». گفت: «مرا از یاورانش قرار بده». گفت: «این شدنی نیست». گفت: «او را همنام من کن». گفت: «این یکی به تو داده شد» (یعنی نامش موسا خواهد بود).[۲۹]

- اصطخری گفته شنیدم که ابوعبدالله [الصادق] می‌گفت: انگاری پسر حُمَیده را می‌بینم که بر فراز چوبهایش (یعنی منبر کوفه) نشسته و شرق و غرب جهان تسلیمِ او شده است.[۳۰]

- حسن ابن هارون گفته که ابوعبدالله [الصادق] گفت: این پسرم -یعنی ابوالحسن- قائم است و این امری حتمی است. او است که جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد همان‌گونه که پر از ظلم و جور شده است.[۳۱]

- عبدالله رجانی گفته: نزد ابوعبدالله [الصادق] بودم که العبد الصالح [موسا] وارد شد… ابوعبدالله [به من] گفت: «عبدالله! صاحب این امر بازداشت می‌شود، حبسش طولانی می‌شود، و چون قصد جانش کنند اسم اعظمِ الله را بر زبان می‌آورَد و او را اسم اعظم از دستِ آنها می‌رهانَد».[۳۲]

- حدید ساباطی گفته که ابوعبدالله [الصادق] گفت: ابوالحسن [موسا] دارای دو غیبت خواهد بود، یکی کوتاه است و دیگری به درازا می‌کشد تا آن‌که کسانی به نزد شما می‌آیند و ادعا می‌کنند که وی مرده است و او وی را دفن کرده و خاک قبرش را از دستش فشانده است. ولی او در آن ادعا دروغ‌گو است.[۳۳]

- ابوالعیزار [گفته] که ابوعبدالله [الصادق] گفت: صاحب این امر دو بار به عراق آورده خواهد شد؛ بارِ نخست آزاد خواهد شد و جائزه دریافت خواهد کرد، و بار دوم به زندان خواهد افتاد و مدت زندانش طولانی خواهد شد ولی به زور از دستشان بیرون خواهد رفت.[۳۴]

- مفضل [ابن عمر] گفته: نزد ابوعبدالله بودم که ابوالحسن [موسا] وارد شد… ابوعبدالله گفت: او صاحبتان است، بنی‌عباس او را خواهند گرفت و از دستشان سختی خواهد کشید، و الله به راهی از راهها او را خواهد رهاند، سپس خبرش از مردم پوشیده خواهد ماند تا چشمها بر او گریان و دلها درباره‌اش مضطرب شود آن‌گونه که کشتی در دریای خروشانِ طوفانی در اضطراب شود. آنگاه الله فرج در امرِ دین و دنیا را برای این امت بر دست او خواهد آورد.[۳۵]

- ابوالولید طرائفی گفته که شبی نزد ابوعبدالله بودم؛ نوکرش را صدا زد و گفت: «سَروَرِ فرزندانم را صدا بزن» یعنی ابوالحسن [موسا]. چیزی نگذشت که او آمد و پیراهنی بدون رداء پوشیده بود. [امام] دستش را بر رانِ من زده گفت: «ابوالولید! انگار می‌بینم که پرچمِ سیاه که خال سبز دارد بر فراز سرِ این‌که نشسته است در اهتزاز است و اصحابش با او استند و کوههای آهنین را از جا برمی‌کَنند و به هرچه می‌رسند از جا برمی‌کَنند». گفتم: «فدایت شوم! این؟» گفت: «آری، ای ابولولید! این. او جهان را پر از قسط و عدل خواهد کرد هما‌ن‌گونه که پر از ظلم و جور شده است. در اهل قبله بر اساس سیرۀ علی ابن ابی‌طالب خواهد رفت تا آنگاه که الله را خشنود سازد». گفتم: «فدایت شوم! این؟» گفت: «از او پیروی کن، تصدیق اش‌کن، جانت را با خشنودی در اختیارش بگذار. تو او را درخواهی یافت» (یعنی چندان زنده خواهی ماند تا او قیام کند و جهان را بگیرد).[۳۶]

- [غیض ابن مختار گفته:] ابوعبدالله اشاره به ابوالحسن [موسا] کرد که خوابیده بود، و او را بلند کرد و در آغوش گرفت. او بر سینه‌اش خوابید؛ و چون بیدار شد ابوعبدالله بازویش را گرفت و گفت: «این -حَقًّا- پسر من است؛ والله که او است که جهان را پر از قسط و عدل خواهد کرد پس از آن‌که پر از ظلم و جور شده است». قاسم به او گفت: «فدایت شوم! این؟» گفت: «آری، والله، همین پسرم. از دنیا نخواهد رفت تا آنگاه الله به توسط او جهان را پر از قسط و عدل کند همچنان که پر از ظلم و جور شده است». این‌را سه بار گفت و هر سه بار سوگند خورد.[۳۷]

- عبدالله ابن سنان گفته: شنیدم که ابوعبدالله از بَداء یاد کرده گفت: «آن‌چه که الله برای ملائکه آشکار کرده و ملائکه برای پیامبران آشکار کرده‌اند و پیامبران برای آدمیان آشکار کرده‌اند بداء در آن رخ نخواهد داد. این‌که این پسرم قائم است امری محتوم است».[۳۸] (یعنی ارادۀ الله است که موسا امامِ قائم باشد و ارادۀ الله تغییرناپذیر است).

کشی نوشته که وقتی موسا الکاظم از دنیا رفت اموال بسیاری ازآنِ او نزد وکیلانش بود و آنها برای آن‌که مالها را برای خودشان نگاه دارند و به وارثانش ندهند عقیده به نمردنِ او و توقف بر امامتِ او را درانداختند. و نوشته که وقتی موسا در حبس بود نیز وکیلان او اموال زکات را برای او از شیعیان تحویل می‌گرفتند. دوتا از آنها که یکی‌شان حیان سَرّاج بود سی‌هزار دینار تحویل گرفتند و آن‌را به کار انداختند و برای خودشان خانه و زمین خریدند، و چون موسا از دنیا رفت گفتند که موسا نمرده است و نخواهد مُرد زیرا امام قائم است، و سخنشان در این‌باره انتشار یافت و برخی از شیعیان باور کردند.[۳۹]

دیگر مؤلفان بزرگِ امامیه نیز دربارۀ بالاکشیدنِ مالهای امام کاظم توسطِ وکیلانِ خودش که اصحاب برجستۀ او بودند چنین نوشته‌اند:

- این عقیده را در آغاز علی ابن حمزه بطائنی و زیاد ابن مروان قندی و عثمان ابن عیسا رواسی درانداختند. آنها دل در مال دنیا بستند و به هیمۀ دنیا متمایل شدند و جمعی را به خودشان جلب کرده بخشی از اموالی که خائنانه می‌گرفتند را به آنها دادند ازقبیل حمزه ابن بَزیغ و ابن مُکاری و کَرّام خَثعَمی و امثال آنها… چون ابوابراهیم [موسا] درگذشت هرکدام از نائبهای او مال بسیار نزدش بود. طمعِ مال سبب شد که [بر امامتِ او] توقف کرده مرگ او را انکار کنند. هفتاد هزار دینار [طلا] نزد زیاد ابن مروان قندی بود، سی هزار دینار [طلا] نزد علی ابن حمزه بود،… سی هزار دینار [طلا] و پنج کنیز نزد عثمان ابن عیسا رواسی بود.[۴۰]

- یعقوب ابن یزید انباری از زبان برخی از یارانش گفته:… ابوالحسن علی [ابن موسا] کس به نزدشان فرستاد که هرچه مال و اثاث و کنیزانِ پدرم نزد شما است را برایم بفرستید که من میراث‌بر و جانشین او استم و میراثش را تقسیم کرده‌ایم و شما با هیچ عذری نمی‌توانید که هرچه مال و کالای پدرم نزدتان است را نگاه دارید. ابن ابی‌حمزه از اقرار به او خودداری کرد و گفت که هیچ نزد او نیست. زیاد قندی هم همین‌گونه [انکار کرد]. عثمان ابن عیسا نیز به او نوشت که پدر تو نمرده است و زنده و قائم است و هرکه بگوید مرده است بی‌خود گفته است (یعنی تو بی‌خود می‌گوئی). به فرض آن‌که آن‌گونه که تو می‌گوئی مُرده باشد او دستوری به من نداده که چیزی را به تو تحویل دهم. کنیزان را نیز او آزاد کرده بوده است و من با آنها ازدواج کرده‌ام.[۴۱]

- یونس ابن عبدالرحمان گفته که موسا ابن جعفر وقتی از دنیا رفت نزد وکیلانش اموال کلانی داشت. اینها به طمع آن‌که اموال را خودشان بردارند منکر وفات او شدند. هفتاد هزار دینار [طلا] نزد زیاد ابن مروان قندی بود؛ سی هزار دینار [طلا] نزد علی ابن حمزه بود. من وقتی این‌را دیدم و حقیقت امر را درک کردم و موضوع ابوالحسن رضا را دانستم به سخن گفتن پرداختم و مردم را به سوی او فراخواندم. آن دو نفر کسانی را به نزدم فرستادند و گفتند: «اگر تو این‌کارها را به آن‌سبب می‌کنی که مال می‌خواهی ما تو را بی‌نیاز خواهیم کرد». آنها به من پیشنهاد کردند که ده هزار درم بگیرم و سکوت کنم. من به آنها پاسخ رد دادم و گفتم: «برای ما از صادِقَین (یعنی باقر و صادق) روایت شده که گفته‌اند: وقتی بدعتها آشکار شود عالِم باید علمش را ابراز کند، و اگر چنین نکند نور ایمان از او گرفته خواهد شد. من در هیچ حالی جهاد و امر خدا را از دست نخواهم نهاد». این بود که آن‌دو با من دشمنی ورزیدند.[۴۲]

- عثمان ابن عیسا رواسی یکی از وکیلان در شهر بود (شهر بغداد؟) و مال بسیار و شش کنیز نزدش بود. ابوالحسن رضا به او پیام داد که «کنیزان و مالها را برایم بفرست». او به وی نوشت که «پدرت نمرده است». [رضا] به او نوشت که «پدرم مرده است و ما میراثش را تقسیم کرده‌ایم و خبر مرگش درست است» و دلایلی برایش آورد. او به وی نوشت که اگر پدرت نمرده باشد تو را حقی در اینها نیست؛ و اگر مرده باشد او به من دستور نداده بوده که چیزی به تو بدهم. کنیزان را نیز آزاد کرده‌ام.[۴۳]

شیخ طوسی نوشته که وکیلی به نام احمد ابن بشر سراج نیز ده هزار دینار زر از اموال امام کاظم که نزدش امانت بوده را برای خودش بالا کشیده بود. این راز را شوهر دخترِ او پس از مرگِ او برای دوستش بازگفته بوده است.[۴۴]

یکی دیگر از نائبانِ امامان صادق و کاظم که به خاطرِ بالا کشیدنِ مالها و همچنان مال گرفتن از شیعیان موضوع زنده و غائب بودن موسا الکاظم را درانداخت پیرمردی به نامِ محمد ابن بشیر بود که با ترفندهائی که به کار برد ادعایش را به شماری از شیعیانِ مال‌پرداز قبولاند. نوشته‌اند که او پس از امام کاظم به کسانی از سرانِ امامیه که ادعای زنده بودنِ امام و ارتباطش با محمد ابن بشیر را باور نمی‌کردند گفت که من امام را به شما نشان خواهم داد.

کشی نوشته که محمد ابن بشیر پیکره‌ئی از موسا الکاظم ساخته بود، شیعیان را به اطاقی بُرد و گفت نیک بنگرید تا یقین کنید که کسی جز من در این اطاق نیست؛ امام بر شما ظاهر خواهد شد، و فقط کسانی او را به همان گونه که پیشتر می‌دیده‌اند خواهند دید که ایمانشان پاک و بی‌آلایش باشد. سپس به پشت پرده رفت و در آن پیکرۀ در هم پیچیده که در گوشه‌ئی نهان کرده بود دمید و پرباد کرد تا در کنارِ او به شکلِ ایستاده درآمد، آن‌گاه پرده را به کنار زد و حاضران در آن تاریک‌روشنی نگریستند و امام را دیدند که در کنار محمد ابن بشیر ایستاده و انگار سرش را در کنار گوش او نهاده است و چیزی به او می‌گوید. بارِ دیگر که پرده را کشید و به پشت پرده رفت و باز پرده را به کنار زد، شیعیان دیدند که امام غائب شده است.

کارِ محمد ابن بشیر نزد بخشی از شیعیان امامی در عراق بالا گرفت. پیروانِ او در زمان امامتِ امامان رضا و تقی و نقی نیز پرشمار بودند. او و پیروانش گفتند که علی پسر موسا الکاظم نیست، و دربارۀ او و امامان تقی و نقی گفتند که علوی نیستند و حتّا گفتند که حلال‌زاده نیستند، و چون‌که ادعای امامت می‌کنند کافر استند و هرکه امامت آنها را قبول داشته باشد نیز کافر است.

چون محمد ابن بشیر از دنیا رفت پسرش سمیع جانشین او و نائب امام شد، و شیعیانی که مریدِ محمد ابن بشیر بودند پس از او اموال امام را تحویلِ پسرش می‌دادند.[۴۵]

گزارشهای بالا کشیدنِ مالهای انبوه امام کاظم توسط وکیلانش که در متون معتبرِ امامیه آمده است حکایتِ درآمدهای کلان و ثروتهای انبوهی است که الله تعالى به امام موسا الکاظم داده بوده و او در پشت سرِ خویش نهاده بوده است، چنان‌که فقط پنج تن از وکیلانش نقدینه‌ئی معادل بیش از هزار کیلوگرم طلا و چندین کنیزک (اینها نیز کالای گران‌بها) که نزدشان امانت بود را بالا کشیدند. اموالی که اینها بالا کشیدند بخش کوچکی از ثروتِ امام موسا الکاظم بوده است.

چنین بود که بخشی از شیعیان موسا الکاظم معتقد به غیبتِ او شدند و منتظر بودند که ظهور کند؛ برخی می‌گفتند که او نمرده و از زندانش رهایی یافته و به غیبت رفته است؛ برخی می‌گفتند که مُرده و دفن شده و سپس از گورش برخاسته و به غیبت رفته است؛ برخی نیز دربارۀ مردن و نمردنِ او در دو دلی بودند. این سه فرقه را واقفیه نام دادند یعنی کسانی که بر امامتِ موسا ایستادند و گفتند که پس از او کسی امام نیست.

بخشی از شیعیان موسا نیز مرگِ او را باور کردند و منتظر ظهورِ یکی از پسرانش شدند که امامِ جانشینِ او می‌شد؛ ولی برایشان معلوم نبود که کدام‌یک از پسرانِ او امامِ جانشینِ او است. اینها قطعیه نام گرفتند.[۴۶]

شیخ مفید دربارۀ انشعاب در شیعیانِ امام الکاظم چنین نوشته است:
- جماعتی از آنها معتقد به توقف بر ابوالحسن موسا شدند و گفتند که زنده است و مهدی منتظر است. جمعی نیز گفتند که مرده و زنده شده است و قائم است. واقفیه دربارۀ کسانی که پس از ابوالحسن موسا [به امامت] برخاستند اختلاف یافتند؛ برخی گفتند که اینها تا وقتی که او خروج کند جانشینان و امرا و قاضیانِ او استند ولی امام نیستند و ادعای امامت نیز ندارند. دیگران آنها را گم‌راه و خطاکار و ستم‌گر نامیدند. آنها دربارۀ رضا سخنان بسیار ناروائی گفتند و زبان به تکفیرِ او و تکفیر کسانی گشودند که پس از او برخاستند. و فرقه‌ئی که بر طریق حق بودند نیز از راه به در شدند و سخن بسیار زشتی گفتند و مرگ ابوالحسن [موسا] را قبول نکردند و ادعا نمودند که مردم خیال کرده‌اند که او مرده است؛ و ادعا کردند که او مهدی است و گفتند که محمد ابن بشیر -از موالی بنی‌اسد- را بر این امر (یعنی نیابتِ خودش) گماشته است؛ و معتقد به غُلُو و اباحه شدند و عقیده به تناسخ را ابراز داشتند.[۴۷]

الإمام الرضا

علی پسرِ بزرگِ امام کاظم بود و مادرش یکی از کنیزانِ امامِ کاظم بوده است. نه مشخص بوده که او در چه ماه و سالی به دنیا آمده بوده و نه مادرش شناخته بوده که کدام‌یک از کنیزانِ امام کاظم بوده است. گویا او حدود پنج سال پس از درگذشتِ امام صادق به دنیا آمده بود، یعنی در حوالی سال ۱۴۹-۱۵۰خ. شیخ صدوق که در نیمۀ دومِ سدۀ چهارم هجری زندگی‌نامۀ شیرینی برای امام رضا تألیف کرده شش نامِ طاهره و نَجمَه و اَروى و سَکَن و تُکتَم و سَمان برای مادرِ او آورده، و تاریخ تولدِ او را نیز تعیین کرده و نوشته که او روز پنجشنبه ۱۱ ربیع الأول سال ۱۵۳ قمری به دنیا آمده است.[۴۸]

علی ابن موسا پس از درگذشتِ پدرش بر سر میراث پدرش با برادرانش اختلاف یافت. در روایتی که کلینی آورده است می‌بینیم که او وصیت‌نامه‌ئی بیرون آورد که پدرش یک‌سوم املاک و اموال را به او بخشیده او را سرپرستِ کلیۀ اموال و املاک کرده امر سرپرستی مادران فرزندانش که کنیزانش بودند را به او واگذار کرده و سرپرستیِ دخترانش را به او سپرده است. موسا در این وصیت‌نامه به فرزندانش سفارش کرده بود که در فرمانِ برادرشان علی باشند و از نظرهای او بیرون نشوند. اما برادران علی به وصیت‌نامه گردن ننهادند و با علی مخالفت کردند و خواستار شدند که اموال و املاک پدرشان بهره شود. اختلافها بالا گرفت و قضیه به دادگاهِ مدینه کشیده شد، در دادگاه در حضور قاضی سخنان تندی میان علی و برادرش عباس رد و بدل شد، و تلاشهای برادران به جائی نرسید و قضیه کش پیدا کرد.

کلینی نوشته که عباس به علی چنین گفت:

«خدا چنین حقی به تو نداده است که ما در فرمانت باشیم و هرچه تو گفتی بپذیریم. پدرمان به ما حسد می‌برد و دربارۀ تو چیزی را مقرر کرد که مورد رضای خدا نبود و به تو چیزی داد که خدا برایت نمی‌خواست. تو می‌دانی که من صفوان ابن یحیا را خوب می‌شناسم… اگر زنده در رفتم او را و تو را خفه می‌کنم… من خوب زبانِ تو را می‌شناسم. حنای تو پیشِ من رنگی ندارد.»[۴۹]

در دنبالِ این درگیریها بود که علی ابن موسا به دعوتِ مأمون به مرو رفت تا ولی‌عهدِ خلیفه شود. داستان این موضوع چنان است که یک ایرانیِ مَزدایَسن از خاندان بزرگانِ سرخس که از مردان برجستۀ فضل برمکی بود مأمون را که از یک مادرِ ایرانیِ مزدایَسن به نامِ «مَراگُل» بود از کودکی و از زمان تولدش زیر سرپرستیِ خویش پرورده بود، و وقتی مأمون ولی‌عهدِ دومِ پدرش هارون شد او همچنان سرپرست و مربیِ مأمون بود. او اندکی پیش از درگذشتِ هارون الرشید مسلمان شد و نام فضل ابن سهل را بر خودش نهاد. برادرش نیز مسلمان شد و نام حسن ابن سهل گرفت. دوتا از عموزادگانش نیز از دست‌یارانِ او بودند، یکی رجاء ابن ابی‌الضحاک و دیگر هشام ابن فرخسرو. همۀ اینها به ضرورتِ مقامهای بلندی که در دولت داشتند در آن اواخر مسلمان شده بودند. مأمون نزد اینها با فرهنگِ ایرانی پرورش یافته و ایرانی‌خو و پارسی‌زبان شده بود، و فضل سرخسی او را آماده می‌کرد که جانشین هارون الرشید و خلیفه شود.

چون هارون الرشید درگذشت فضل سرخسی در صدد شد که امین را که در بغداد خلیفه شده بود برکنار کند و مأمون را به خلافت بنشاند؛ زیرا امین در عراق پرورش یافته بود و خوی عربی داشت. داستانِ این قضیه دراز و مفصل است. سرانجامْ امین در لشکرکشیِ یکی از افسرانِ جوانِ فضل سرخسی به نامِ طاهر پوشنگی (طاهر ذوالیَمینَین) در بغداد کشته شد، مأمون را فضل سرخسی امام و امیرالمؤمنین کرد و در مرو نگاه داشت، و برادرش حسن سرخسی را به عنوان جانشینِ امیرالمؤمنین و فرمان‌دارِ عراق و شام و مصر و حجاز و یمن به بغداد فرستاد، و حسن در بغداد مستقر شد.

عربهای عراق از اوضاعِ پیش‌آمده که کلیت دستگاه خلافت را در اختیار ایرانیان نهاده بود به خشم آمدند و برضد حسن سرخسی شوریدند، در عراق شایع شد که مأمون را فضل سرخسیِ مجوسی در مَرو همچون یک زندانی به زیر نظر نهاده است و همه‌کارۀ دولتْ خودِ فضل است و مأمون هیچ‌کاره است. عباسیان در بیم شدند که فضل سرخسی در نظر دارد که خلافت عباسی را براندازد و دولت را به ایرانیان سپارد. عباسیانِ بغداد با عربهای شورشی همنوایی کردند و عموی مأمون که نامش ابراهیم ابن مهدی بود را در بغداد به خلافت نشاندند. حسن سرخسی در شورش بزرگِ عربها از بغداد تارانده شد و امور دولتِ بغداد به دست شورشیان افتاد. در شمال غربی عراق نیز قبایل عربِ بنی‌عُقَیل وارد شورش ضد ایرانی شدند و بانگِ احیای خلافت عباسی را دردادند. شیعیان کوفه نیز وارد شورش ضد عباسی شدند، و مردی از علویانِ حَسَنی به نام ابن طباطبا را به امامت نشانده با او بیعت کردند (نامش محمد ابن ابراهیم ابن اسماعیل ابن ابراهیم ابن حسن ابن حسن ابن علی ابن ابی‌طالب). ابن طباطبا در کوفه تشکیل خلافت علوی داد. فرمانده سپاه او مردی شیبانی به نامِ ابوالسّرایا بود. جمعی از شیعیان قم نیز با شنیدن این خبر به کوفه رفتند و با ابن طباطبا بیعت کردند.

حدیثی که روزگاری شیعیان نفس زکیه بر زبانها افکنده بودند که وقتی پرچمهای سیاه از خراسان بیرون آید و جهان را فتنه گیرد مهدی آل محمد ظهور خواهد کرد و دولت ستم‌گران را برخواهد افکند (منظورش پرچمهای ابومسلم خراسانی و تشکیل دولت عباسی بر دستِ ایرانیان بود) اکنون دیگرباره توسط شیعیان کوفه بر سرِ زبانها افتاد و بر این زمان تطبیق داده شد، زیرا پرچمهای سیاهِ خراسان به همراه طاهر پوشنگی به عراق آمده بود، و ستم‌گران نیز ایرانیان بودند که قدرتِ سیاسی را قبضه کرده بودند.

از زبان امام صادق نیز حدیثی بر سر زبانهای شیعیان بود که می‌گفت: «در ماه جمادی الثانی مردی از ما اهل بیت بر منبر کوفه خطبه خواهد کرد که الله در برابر ملائکه به او مباهات خواهد نمود». عربهای خوزستان و پارس نیز از ابن طباطبا هواداری کردند. چند تن از پسران موسا ابن جعفر و برخی دیگر از علویان نیز از مدینه به کوفه رفتند و به ابن طباطبا پیوستند. به زودی نیمۀ جنوبیِ عراق -از مدائن تا بصره- بعلاوه غرب خوزستان به دست شیعیان افتاد. زید پسر موسا ابن جعفر به حاکمیت بصره فرستاده شد، ابراهیم پسر موسا ابن جعفر برای تسخیر یمن گسیل شد، اسماعیل پسر موسا ابن جعفر نیز برای تسخیرِ پارس گسیل شد.

سپاهیان اعزامی حسن سرخسی در عراق چند شکست از ابوالسرایا خورد، و خطر شیعیان چنان گسترش یافت که چیزی نمانده بود که بغداد و سراسر عراق را بگیرند و خلافتِ عباسی را وراندازند. محمد ابن جعفر -برادرِ موسا ابن جعفر- که از دیرباز در کوفه شیعیانی داشت (فرقۀ جعفریه محمدیه) و در مدینه مانده بود نیز مدینه را گرفت و برای خودش تشکیل حاکمیت داد و خویشتن را امیرالمؤمنین مهدی آل محمد نامید و در صدد تصرف حجاز و یمن برآمد.

خطرِ شیعیانِ عراق به طور بسیار جدی خلافت عباسی را تهدید به براندازی می‌کرد. لازم بود که سران دولتِ مأمون که عمومًا ایرانی بودند دست به یک اقدام باتدبیرانه و کارآمد بزنند و جنبشِ سراسریِ ضدِایرانیِ شیعیان را خاموش و خطرِ حتمیِ آنها را از سرِ خلافت دور کند.

علی ابن موسا ابن جعفر که در مدینه می‌زیست، هم با قیام شیعیان کوفه و هم با قیام عمویش محمد ابن جعفر مخالف بود و از همۀ این رخدادها کناره گرفته بود و زندگیِ آرامی داشت. فضل سرخسی پس از آن‌که مشورتهای خویش را به مأمون داد و موافقتِ او را به دست آورد عموزاده‌اش رجاء ابن ابی‌الضحاک را در یک هیأت بلندپایه و در لشکری از جانبِ مأمون به مدینه فرستاد تا هم کارِ امامتِ محمد ابن جعفر را یک‌سره کند و هم از علی ابن موسا ابن جعفر دعوت کند که به خراسان برود و ولی‌عهدِ امیرالمؤمنین شود. برای این اقدامِ بخردانه تبلیغات دامنه‌داری در شیعیانِ عراق به راه افتاد. گفته شد که مأمون تصمیم گرفته که خلافت را به آلِ علی واگذارد و حق را به حق‌دارش برگردانَد.

علی ابن موسا همراه رجاء ابن ابی‌الضحاک به خراسان رفت تا ولی‌عهدِ خلیفه شود. افسری از عربهای پارسی‌زبانِ خراسانی به نام هَرثَمَه ابن اَعیَن که در عراق بود به فرمانی که مأمون برایش فرستاد به پیکار شیعیان کوفه گسیل شد. تفرقه‌ئی که در شیعیانِ کوفه و جنوبِ عراق افتاده بود شیعیان را تضعیف کرده بود. قیام شیعیان پس از چند نبردِ خونین در هم کوبیده شد، سرانجامْ ابوالسرایا -رهبرِ قیام- کشته شد و دستگاه امامت علوی در کوفه در هم پیچیده شد.

علی ابن موسا که به مرو برده شده بود طی مراسم پرشکوهی در جشنهای نوروزی سال ۱۹۶خ (هفتۀ اولِ ماه رمضان ۲۰۱ه) به ولایتعهدی مأمون منصوب شد و پول‌خانۀ دولتِ مأمون به فرمان مأمون نامش را بر یک‌روی پول زدند. مأمون در حکم‌نامۀ مفصلی که به این مناسبت نوشت لقب اَلرِّضا مِن آلِ محمد را به او داد.

محمد ابن جعفر که رجاء ابن ابی‌الضحاک در مدینه دست‌گیر کرده و به مرو برده بود به فرمان مأمون به منبر رفته ادعای امامت و مهدویت خودش را رسمًا و علنًا تکذیب کرد، احادیثی که دربارۀ مهدویتِ خودش از زبان پیامبر بر سر زبانها افکنده بود را نیز جعلی و دروغین اعلان کرد. او به زودی - بی‌سر و صدا- سربه نیست کرده شد.

همۀ علویان از ولی‌عهدِ امیرالمؤمنین شدنِ علی ابن موسا ابراز خشنودی کردند و او را رضای آل محمد نامیدند. عباس ابن موسا (برادر علی الرضا) در خدمت حسن سرخسی قرار گرفت و برای آرام داشتن شیعیان کوفه گسیل شد. به این‌گونه، جنبشِ ضدِ عباسیِ شیعیان عراق به کلی فروکش کرد و عراق آرام گرفت.[۵۰]

متن کامل بیانیه‌ئی که امام رضا به دست‌خطِ خودش به مناسبت ولی‌عهد شدنش نوشته بوده را شیخ صدوق آورده است. در بیانیه از مأمون تشکر شده که حرمت خاندان پیامبر را نگاه داشته و میانِ دو خاندانِ بنی‌هاشمْ (عباسیان و علویان) همدلی ایجاد کرده و آل علی را در حاکمیت شریک کرده و حق‌دارانِ حاکمیتِ مسلمین را در جای شایستۀ خودشان نشانده است؛ و از فضل ابن سهل تشکر شده که در راه شریک کردنِ آل علی در حاکمیتِ اقدام نموده، و از حسن ابن سهل تشکر شده که با تدبیرش عراق را آرام داشته است. تاریخ بیانیه روز ۷ رمضان ۲۰۱ھ (۱۳ فروردین ۱۹۶خ) است.[۵۱]

امام رضا در ترتیب امامتِ عباسی هشتمین امام می‌شد (سفاح، منصور، مهدی، هادی، رشید، امین، مأمون، رضا). اتفاقًا، در نظریۀ امامت نزد امامیه نیز رضا هشتمین امام علوی است (علی، حسن، حسین، سجاد، باقر، صادق، کاظم، رضا). البته عقیدۀ شیعۀ امامی می‌گوید که امام هشتم بودنِ او نه از ولی‌عهدِ مأمون شدنش بل‌که از ترتیبِ امامتش بوده که الله تعالى در لوح محفوظ نوشته بوده است؛ و روایتهایش را مفصل آورده‌اند؛ زیرا خلیفه‌های عباسی اگرچه خود را امام می‌نامیده و مردم نیز ایشان را امام می‌نامیده‌اند ولی الله تعالى به ایشان امامت نداده بوده است و «امامانِ جور» بوده‌اند.

امام رضا وقتی در مرو مستقر شد دانست که همۀ امور کشور در دست فضل سرخسی و ایرانیان است، و مأمون گرچه لقب امیرالمؤمنین و امام و خلیفه دارد ولی خلافتش در حدِ امضاء و تنفیذ اراده و تصمیم فضل سرخسی است. لذا کوشید که مأمون را از او در بیم دارد. اصفهانی نوشته که رضا می‌کوشید که مأمون را از فضل سرخسی و برادرش حسن بدبین کند و دربارۀ بدیهای آنها می‌گفت و مأمون را از آنها برحذر می‌داشت؛ و یک‌بار با خواندنِ آیه‌ئی به او فهماند که خدا در جهان نباید که شریک داشته باشد.[۵۲]

طبری نوشته که رضا به مأمون گفت که حوادث خطرناکی در عراق در جریان است که فضل سرخسی از تو نهان می دارد و هرچه دربارۀ اوضاع عراق به تو می‌گوید دروغ است. او گفت که عباسیان و بزرگان در عراق می‌گویند که مأمون را فضل ابن سهل جادو کرده و اراده‌اش را سلب کرده است و او هیچ اختیاری از خودش ندارد و مانندِ زندانیان در خانه‌اش به سر می‌بَرَد. او چهار تن از افسرانِ عرب را به مأمون معرفی کرد و گفت اینها خبر دارند که در عراق چه می‌گذرد و بنی‌هاشم (یعنی عباسیان و علویان) دربارۀ تو چه می‌گویند.

این کسان را مأمون فراخواند و از آنها پرسش کرد. آنها گفتند که از فضل ابن سهل می‌ترسند واگر امان‌نامۀ کتبی به آنها داده شود که چنان‌چه سخن بگویند جانشان به خطر نخواهد افتاد و مأمون از آنها حمایت خواهد کرد، هرچه می‌دانند را خواهند گفت.

مأمون برایشان امان نامه نوشته امضاء کرده به آنها داد. آنها تا توانستند از فضل و برادرش حسن بدگویی کرده مأمون را از فضل در بیم داشتند و او را عامل فتنه‌های عراق دانستند و به او فهماندند که فضل سرخسی برنامه‌هائی برای خودش دارد. آنها به مأمون گفتند که همۀ عباسیان با فضل و برادرش مخالف‌اند و وجودِ آنها را برنمی‌تابند، و اگر اوضاع بر این منوال به پیش رَوَد خلافت از خاندان عباسی بیرون خواهد شد. آنها به مأمون مشورت دادند که ایران را رها کرده به عراق برود، و به او اطمینان دادند که در آن‌صورت ارتش در عراق از او اطاعت خواهد کرد و کار ابراهیم مهدی به پایان خواهد رسید و موضع مأمون تقویت خواهد شد. رضا نیز همین پیشنهاد را به مأمون کرد. طبری افزوده که مأمون با شنیدین این موضوعها تصمیم گرفت که مرو را رها کند و به بغداد روَد.[۵۳]

مأمون و فضل سرخسی و امام رضا با شمار بزرگی از سران کشوری و لشکری از مرو به سرخس رفتند و یک‌ماهی ماندند و مراسم نوروز را برگزار کردند. فضل سرخسی وقتی خبر شد که آن مردانْ آن گزارش را به مأمون داده‌اند آنها را گرفته تازیانه زد و سرهاشان را تراشید. رضا به مأمون گفت که تو به اینها نوشته داده بودی که مورد تعرض فضل قرار نگیرند؛ و مأمون گفت که من با او در کارهایش مدارا می‌کنم.

در سرخس مراسم نام‌زدی مأمون با پوران دختر حسن سرخسی برگزار شد، و دخترکِ خُردسال مأمون که از یکی از کنیزانِ مأمون بود نیز به نامزدیِ رضا درآورده شدند.[۵۴]

در آستانۀ حرکت کاروان مأمون از سرخس فضل سرخسی ترور شد. قاتلان که چهار تن بودند را افسران ایرانی یافته دست‌گیر کردند؛ مأمون فرمود تا آنها را گردن زدند؛ و سرهاشان را همراه تعزیت‌نامه برای حسن سرخسی به عراق فرستاد.[۵۵]

مأمون در هنگامی که بیش از هر زمان دیگر به یاریِ و رهنمودِ فضل سرخسی نیاز داشت او را از دست داد. راز ترور فضل سرخسی هیچ‌گاه افشاء نشد. ولی مأمون از این‌که چنین یاور نیرومند و باتدبیری را از دست داده است سخت در اندوه شد. داستان این اندوه در کتابها آمده است که جای سخن درباره‌اش در این دفتر نیست.

مأمون پس از برگزاری مراسم سوگواری برای فضل، از سرخس به توس رفت و چندی در روستای سناباد ماند. در آستانۀ حرکتِ مأمون از سناباد، امام رضا ناگهان بیمار شد و روز بعد درگذشت (شهریورماه ۱۹۷خ). گفتند که انگور بسیار خورده و به سببِ آن درگذشته است. یعقوبی نوشته که گفته می‌شد که علی پسر هشام فرخسرو انار زهرآگین به امام رضا خوراند و او را مسموم کرد.[۵۶]

این علی ابن هشام از عموزادگان فضل سرخسی و افسری بلندپایه بود، و پدرش هشام فرخسرو از خاندانهای ریشه‌دارِ خراسان و افسری بلندپاپه و نومسلمان بود. اگر این روایتِ یعقوبی درست باشد، توان پنداشت که علی ابن هشام پنداشته که امام رضا محرک ترور فضل سرخسی بوده است.


شیخ صدوق که مأمون را کشندۀ رضا شمرده است نوشته که مأمون وقتی متوجه علم و فضل و تدبیر و کاردانی رضا شد بر او حسد ورزید و کینه از او به دل گرفت و او را به زهر کشت.[۵۷]
جسدِ امام رضا را در باغِ سناباد در مشهد هارون در کنار هارون الرشید به خاک سپردند.

زمانی که رضا ولی‌عهدِ مأمون شد بیشینۀ شیعیان کوفه و بغداد زیدی، بخشی اسماعیلی و بخشی هم واقفیانِ منتظرِ ظهورِ امام کاظم بودند. تا این زمان هیچ‌کدام از پسران موسا ادعای امامت نکرده بود. یعنی در سالهای پس از درگذشتِ امام کاظم انتظار ظهورِ امامِ موجودِ در تقیه و استتار (خائِفِ مَغمور) در بخشی از شیعیان امامی مطرح بود. آنها در این دورانِ سرگردانیِ درازمدت برای آن‌که بی‌امام نمیرند و به دوزخ نروند می‌گفتند که هرکه جانشین امام است امام من است و هرگاه از تقیه بیرون آید نامش شناخته می‌شود. امامتِ رضا زمانی آشکار شد که ولی‌عهدِ مأمون شده بود، و بر بخشی از شیعیانِ موسا که منتظر از پرده بیرون آمدنِ امامِ جانشینِ موسا بودند معلوم شد که او امام بوده و در تقیه و استتار بوده است؛ و این در زمانی بود که او از دنیا رفته بود.

اکنون در میان شیعیانِ امامیِ عراق گفته می‌شد که در پرده و ناشناخته ماندنِ درازمدتِ امامتِ رضا به سفارش پدرش بوده است؛ زیرا امام کاظم به علی فرموده بوده که چون او از دنیا برود تا هارون زنده است به کسی از شیعیان نگوید که امام است، و تا چهار سال از درگذشتِ هارون نگذشته باشد امامت خویش را آشکار نکند (وَ لَيسَ لَهُ أن يَتَكَلَّمَ إلاّ بَعدَ مَوتِ هارون بِأربَع سِنين).[۵۸]

چنین بود که پس از درگذشتِ امام رضا معلوم شد که دورانِ استتارِ امامتِ رضا ۱۸ سال به طول انجامیده بوده است؛ زیرا کاظم در سال ۱۷۸خ درگذشته بود و رضا امامتش پس از زمانی آشکار شده بود که ولی‌عهدِ مأمون شده بود، و این در سال ۱۹۶خ بود.

البته در آینده بزرگان امامیه احادیثی را روایت کردند که خبر می‌داد که امام کاظم پیش از درگذشتش علی را به عنوان امام پس از خودش به شماری از اصحابش معرفی کرده بوده است و این عده از اصحابش پس از درگذشتِ او می‌دانسته‌اند که علی امام جانشینِ او است. شیخ صدوق شماری از این احادیث را آورده است، و این احادیث چنان‌اند که نشان می‌دهد همۀ شیعیانِ موسا پس از او به امامت علی ایمان آورده بوده‌اند.[۵۹] در یکی از این روایتها که امامتِ علی در زمان پدرش را اثبات می‌کند چنین آمده است:

یکی از شیعیانِ سرگشتۀ موسا پس از درگذشتِ موسا به نزد علی رفته و از او پرسیده که «آیا شود که جهانْ بی‌امام باشد؟» او پاسخ داده که نشود. پرسیده که آیا شود که دو امام در یک‌زمان وجود داشته باشند؟ او پاسخ داده که شود، زیرا یکی امام و دیگری صامت (ولی‌عهدِ امام) است. آن مرد به علی گفته پس تو امام نیستی زیرا فرزند نداری، و نمی‌شود که یک امامی بی‌فرزند باشد. علی گفته چیزی نخواهد گذشت که از پشت من پسری به دنیا آید که ولی‌عهدِ من شود.[۶۰] و یک‌بار نیز به یکی از شیعیان گفته که واقفیه می‌پندارند که من عقیم‌ام و فرزندی ندارم که جانشینم در این امر شود.[۶۱]

گفتیم که مادر امام رضا یکی از کنیزانِ زرخریدِ امام کاظم بوده که کسی نمی‌دانسته کدام کنیز بوده و چه نام داشته، و گفتیم که شش نام برای مادرش نوشته‌اند. شیخ صدوق داستانِ رسیدنِ این کنیز به دست امام کاظم را آورده است که یکی از معجزاتِ امام کاظم را بازگویی می‌کند، و چنین است:

- ابوزکریا واسطی گفته که امام کاظم گفت: «آیا خبر نداری که کسی از مردم مغرب آمده باشد؟» گفتم: «نه، خبر ندارم». گفت: «آری، یک مرد سُرخه‌ئی آمده است؛ سوار شو تا برویم». او سوار شد و من نیز سوار شدم تا به نزد آن مرد رفتیم و دیدیم که مردی از مردم مغرب است و بَردگانی دارد. امام به مرد گفت: «به ما نشان بده». او ۹ کنیزک را به ما نشان داد و امام کاظم هرکدام را که می‌دید می‌گفت: «این را نمی‌خواهم، یکی دیگر را نشان بده». مرد گفت: «یک کنیز دیگری دارم که بیمار است». گفت: «چرا او را نشان نمی‌دهی؟» مرد آن روز آن کنیز را نشان نداد. فردا امام مرا به نزدش فرستاد و گفت: «به او بگو: چه مبلغ برایش می‌خواهی؟» وقتی گفت «فلان مبلغ»، تو بگو «قبول کردم و او را خریدم». من رفتم و گفتم: «این به چند است؟» گفت: «به فلان مبلغ». گفتم: «قبول دارم و خریدم». مرد گفت: «مردی که دیروز همراهت بود کیست؟» گفتم: «مردی از بنی‌هاشم است». گفت: «کدام بنی‌هاشم». گفتم: «از کلانترانشان». گفت: «می‌خواهم که بیشتر بدانم». گفتم: «بیش از این چیزی برایت ندارم». گفت: «دربارۀ این کنیزک بگویم که من او را از آخرین حد بلاد مغرب خریدم، و زنی از اهل کتاب مرا دید و گفت: «این کنیزِ کیست که همراهِ تو است؟» گفتم: «او را برای خودم خریده‌ام». زن گفت: «چنین کنیزکی جایش نزد کسی چون تو نیست. این کنیزک باید که نزد بهترین مردم جهان باشد؛ و همین‌که اندک‌زمانی نزد او باشد یک پسری برایش به دنیا خواهد آورد که شرق و غربِ جهان به فرمانِ او درخواهند آمد».[*۲توضیح] من کنیزک را برای امام [کاظم] آوردم و چیزی نگذشت که علی را برایش به دنیا آورد.[۶۲]

در روایتِ دیگری که شیخ مفید آورده است داستانِ رسیدنِ این کنیزک به امامِ کاظم به گونۀ دیگری آورده شده است. در این روایت گفته شده که این کنیزک برای مادرِ موسا خریده شده بوده سپس مادرِ موسا او را به موسا داده است. البته -طبقِ معمول- تأکید شده که کنیز وقتی به موسا رسیده بکارتش دست نخورده بوده است. این روایت که از زبانِ یک دلالِ کنیزخرِ امام کاظم آورده شده که نامش میثم بوده چنین است:

- علی ابن میثم از پدرش روایت کرد که گفت: وقتی نجمه مادر رضا را برای حُمَیده مادرِ موسا ابن جعفر خریدم حمیده گفت که پیامبر را در خواب دیده که به او می‌گفته «ای حمیده! نجمه را به پسرت موسا ببخش، زیرا بهترین مردم جهان را برای او به دنیا خواهد آورد». پس او را به وی بخشید، و چون رضا را برایش زائید او را طاهره نامید، و نامهای دیگری نیز داشت که ازجملۀ آنها نجمه و اَروى و سَکَن و سمانه و تُکتَم بود و این آخرین نامهای او بود. میثم گفته: پدرم می‌گفت: «نجمه دوشیزه بود که حمیده او را خرید».[۶۳]

الإمام التقی

علی ابن موسا ابن جعفر -بر سنتِ حسَنۀ پدرِ بزرگوارش- هیچ‌گاه زنِ عقدی نگرفت ولی کنیزان بسیار خرید. بیش از ۲۵ سال بر کنیز گرفتنهای او گذشته بود و هیچ‌کدام از کنیزان در خانه‌اش حامله نشده بود و برادران و خویشانش او را عقیم می‌پنداشتند، تا آن‌که وقتی به سنِ ۴۵ سالگی رسیده بود پسرش را به برادران و عموهایش نشان داد و گفت که نامش را محمد نهاده‌ام. ولی برادرانش نپذیرفتند که این پسر ازآنِ او باشد، و گفتند که سیمای این بچه به علویان نمی‌رود. چون او گفت که پسرِ خودم است آنها از او خواستند که باید قیافه‌شناس نظر بدهد. قیافه‌شناس آوردند، و با تشابهی که کف پاهای بچه با کف پاهای او داشت حکم داد که پچه ازآنِ او است.

سالها بعد که این محمد بزرگ و شوهرِ دخترِ مأمون و داماد دربارِ عباسی و امامِ یک فرقه از شیعیانِ جعفری بود یکی از علویها داستانِ اختلاف دربارۀ انتساب او به امام رضا را چنین به یاد می‌آورد:
- نعمان صیرفی گفت: شنیدم که علی ابن جعفر با حسن ابن حسین ابن علی ابن حسین گپ می‌زد و گفت: «والله که ابوالحسن رضا را الله یاری کرد». حسن به او گفت: «آری والله، قربانت شوم؛ برادرانش به او زور گفتند». علی ابن جعفر گفت: «آری والله، ما عموهایش نیز به او زور گفتیم». حسن گفت: «فدایت شوم، چه کردید؟ زیرا من همراه شما حاضر نبودم». گفت: «برادرانش به او گفتند و ما نیز گفتیم که تا کنون در میان ما امامی نبوده که بی‌رنگِ‌رو باشد». رضا گفت: «او پسرِ خودم است». آنها گفتند: «رسول الله حکم داده که قیافه‌شناس باید نظر دهد؛ لذا قیافه‌شناسها باید میان ما و تو داوری کنند». گفت: «شما آنها را بطلبید؛ من چنین نخواهم کرد. و به آنها مگوئید که برای چه از آنها دعوت کرده‌اید. و باید که در خانه‌هاتان باشید». وقتی [قیافه‌شناسان] آمدند ما را در باغ نشاندند و عموها و برادرانش صف بستند و رضا را گرفتند و جبۀ پشمینه بر تنش پوشاندند و کلاه پشمینه بر سرش نهادند و بیلی بر دوشش نهادند و گفتند: «وارد باغ شو و وانمود کن که مشغولِ کار استی». سپس ابوجعفر (یعنی بچه) را آوردند و گفتند این بچه را به پدرش منسوب کنید. [قیافه‌شناسان] گفتند: «در اینجا پدری ندارد، ولی این عموی پدرش است و این عموی پدرش است و این عمویش است و این عمه‌اش است؛ و او اگر در اینجا پدری داشته باشد آن باغبان است، زیرا کف پاهای این بچه با کفِ پاهای آن مرد هم‌شکل است». و چون ابوالحسن برگشت گفتند: «پدرِ او این است».[۶۴]

بخشی از روایتِ نزاع بر سر بچه را هم مؤلفِ نوادر المعجزات آورده است. او نوشته که وقتی موضوع اختلاف برادران علی بر سر این‌که این بچه پسرِ او نیست به پیش آمد پسرش محمد ۲۵ ماه داشت. و نوشته که گفتند بچۀ مولای او سعید اسود است‌، و گفتند که بچۀ لؤلو است.[۶۵]
ابن شهرآشوب نیز نوشته که بچه ۲۵ ماه داشت و قیافه‌شناسان تا چشمشان به او افتاد به سجده افتادند و گفتند این بچه از تباری پاکیزه است و چنین کسی نمی‌تواند که از تباری جز تبارِ پیامبر و امیرالمؤمنین بوده باشد.[۶۶]
از روایتهای بالا معلوم می‌شود که برادران و خواهران علی تا این‌زمان بچه را ندیده بوده‌اند و خبر نداشته‌اند که علی دارای پسری است، و او را عقیم می‌پنداشته‌اند.

روزی که امام رضا به شهادت رسانده شد محمد شش سالی داشت و در مدینه می‌زیست. امام رضا وقتی همراه هیأتِ ارسالیِ مأمون به مرو رفته بود کسی از اهل خانه‌اش را با خودش نبرده بود. ارادۀ الله تعالى بر آن قرار گرفته بود که این بچه در خُردسالی امام شود. چون مأمون در بغداد استقرار یافت محمد به بغداد آورده شد و موضوعِ امامتِ او در میان شیعیانِ بغداد و کوفه درانداخته شد. اکنون محمد به سن هفت سالگی رسیده بود. مأمون دخترکی که از یکی از کنیزانش داشت را به عقدِ نکاحِ محمد درآورده بود و محمد دامادِ خلیفه و دامادِ خاندانِ سلطنتیِ عباسی شمرده می‌شد.

سرانِ امامیه از پذیرشِ امامتِ کودکِ امام رضا سر باز زدند. امام در عقیدۀ امامیه کسی بود که مردم امور دینشان را از او می‌گرفتند و داناترینِ مردمِ روزگارِ خویش بود و همۀ دانش‌مندانِ جهان مکلف بودند که از پیش‌گاه او کسب علم و فیض کنند و هرچه از امور دین و دنیا که لازم دارند را از تعالیمِ امامِ زمانشان آموزند. سرانِ امامیه «گفتند جائز نیست بچه‌ئی که به سن بلوغ نرسیده است امام شود؛ زیرا اگر امامتِ طفل نابالغ صحیح باشد باید پذیرفت که هر طفل نابالغی همچون بزرگ‌سالان دارای تکلیف است. طفل نابالغ نمی‌تواند که امام شود زیرا چیزی از قضاوت و اموری که مردم دربارۀ دین و دنیایشان به آن نیاز دارند را نمی‌داند». و گفتند که رضا وقتی به خراسان رفت پسرش چهار سال و چندماهه بود و پس از آن نیز نزد پدرش نبود تا علم از او آموخته باشد.[۶۷]

از روایتها برمی‌آید که بحثهای داغی بر سر موافقت و مخالفت با امامت محمد درگرفته است. در بخشی دیگر از روایتِ این بحثها گفته شده که مخالفانِ امامت کودک چنین گفتند:

«امامت در کسی که بالغ نشده است جایز نیست؛ و اگر جایز بود که الله فرمان به اطاعت از غیر بالغ بدهد جایز بود که غیر بالغ را مُکَلَّف نیز بکند. و چنان‌که خردپذیر نیست که کسی که بالغ نیست مکلف باشد به همان‌سان جایز نیست که کسی امام شود که توان قضاوت کردن در میان مردم را ندارد و امور مهم احکام و شرایع دین و چیزهائی که پیامبر -صلی الله علیه وآله- آورده بوده است و چیزهائی که مردم در امر دین و دنیاشان تا روز قیامت لازم دارند را نمی‌شناسد. اگر قرار باشد که کسی که یک درجه پائین‌تر از سن بلوغ است اینها را بداند جایز است که گفته شود کسی که دو درجه و سه درجه و چهار درجه پائین‌تر از سن بلوغ است نیز اینها را می‌داند و حتّا نوزادِ در گهواره و پیچه نیز جایز است که اینها را بداند. ولی این نامعقول و نامتعارف است.»[۶۸]