ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 10.12.2025, 15:54
ساعت طلایی فلسفه: گفتگو با دانیل دنت فقید

برگردان: علی‌محمد طباطبایی

کانال ماهواره‌ای سوئیس (SRF)

بخش اول

مقدمه مترجم: اگر امروز از ما بپرسند «آگاهی چیست؟»، احتمالاً پاسخ خواهیم داد: «همان حس درونی من، تجربه رنگ قرمز، مزه شکلات، یا دردی که اکنون احساس می‌کنم». این پاسخ، سنت دیرینه‌ای را بازتاب می‌دهد که آگاهی را به مثابه «تئاتر درونی ذهن» می‌پندارد: صحنه‌ای که در آن افکار، احساسات و ادراکات مانند بازیگرانی در برابر ناظری مرکزی – همان «من» – ظاهر می‌شوند. اما اگر این تصویر ریشه‌دار، توهمی پیچیده باشد؟ اگر هیچ صحنه مرکزی، هیچ ناظر واحدی در سر ما وجود نداشته باشد چه؟ دنیل دنت، فیلسوف برجسته آمریکایی و استاد علوم شناختی، دقیقاً با همین پرسش بنیادین، انقلابی آرام اما عمیق در فهم ما از ذهن به پا کرده است. از نگاه دنت، آنچه ما «خودآگاهی» یا «احساس من بودن» می‌نامیم، نه جوهره‌ای رازآمیز، بلکه فرآورده تکامل – یک «داستانسرایی پیچیده عصبی» – است. او با بهره‌گیری از یافته‌های عصب‌شناسی، روانشناسی تکاملی و هوش مصنوعی، مدعی است که مغز ما سیستمی موازی، توزیع‌شده و فاقد مرکز فرماندهی است که از طریق فرآیندهای رقابتی بی‌شمار، روایتی یکپارچه – اما ذاتاً ناقص و پس‌نگریانه – می‌سازد تا جهان و جایگاه ما در آن را معنادار کند. این روایت، همان «من» است: توهمی سودمند.
در این چارچوب، احساس وحدت خودآگاه ما شبیه به واسط کاربری یک کامپیوتر فوق‌پیچیده است. شما برای استفاده از تلفن همراه، نیازی به فهم ترانزیستورها و کدهای ماشین ندارید. تنها با آیکون‌ها و نمادهای ساده‌شده سروکار دارید. به همین ترتیب، مغز نیز برای مدیریت انبوه داده‌های عصبی، یک «واسط روایی» می‌سازد تا تصمیم‌گیری و ارتباط اجتماعی را ممکن کند. این واسط، ضروری و کارآمد است، اما بازنمایی دقیقِ معماری آشوبناک و غیرمتمرکز مغز نیست. به بیان دنت: «آگاهی توهمی است که خود مغز آن را می‌سازد، اما این بدان معنا نیست که اهمیت ندارد – برعکس، دقیقاً به این دلیل مهم است که چنین توهم قدرتمندی را خلق کرده‌ایم.»
گفتگوی حاضر، کاوشی است در قلب این ایده جسورانه. ما همراه دنت خواهیم کاوید که چگونه مغزِ فاقد تماشاچی مرکزی، توهم تماشاچی را می‌آفریند. چرا این توهم برای بقا ضروری است. و چگونه پذیرش این دیدگاه، نه تنها از شکوه تجربه انسانی نمی‌کاهد، بلکه درکی ژرف‌تر و علمی‌تر از چیستیِ بودنِ انسان به ارمغان می‌آورد. این سفر، ما را از دل اسرار فلسفه ذهن به پیشرفته‌ترین آزمایشگاه‌های علوم شناختی می‌برد و در نهایت، تصویری نو از خودمان به عنوان روایت‌گران قصه‌ای پرشکوه – و توهمی – به نام هویت ارائه می‌دهد.

دانیل دنت در گفت‌وگو درباره‌ی ذهن

خانم‌ها و آقایان، به شما خوش‌آمد می‌گویم. آیا تاکنون از خود پرسیده‌اید که چگونه از این توده‌ی مادی می‌تواند یک «من» پدید آید؟ «منی» با ادراکات، احساسات و اندیشه‌ها؟ بی‌تردید این یکی از بزرگ‌ترین معماهای بشریت است. اما مهمان امشب من، این موضوع را طور دیگری می‌بیند. دانیل دنت (Daniel Dennett) یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان جهان است. او خداناباور، داروینیست و پیرو طبیعت‌گرایی است. از دیدگاه او، انسان چیزی جز تکه‌ای پیچیده از ماده نیست. حال باید دید خدا، روح و آزادی ما در این میان چه جایگاهی دارند. آقای دنت، خوش آمدید.

ـ خوشحالم که اینجا هستم.

فیلسوفان بزرگی چون افلاطون و ارسطو بر این باور بودند که فلسفه با شگفتی آغاز می‌شود. آخرین بار کی به معنای فلسفی دچار شگفتی شدید؟

من تقریباً هر روز شگفت‌زده می‌شوم. گاهی از نبوغ طبیعت، گاهی هم از پدیده‌های عجیب در جهان هستی. و گاهی نیز از برداشت‌های نادرست برخی همکارانم، که نمی‌خواهند بفهمند. به این نتیجه رسیده‌ام که آنها نمی‌فهمند، چون نمی‌خواهند بفهمند. می‌خواهند برای چیزها راز و رمزی باقی بگذارند. این برایشان یک اصل تقریباً اخلاقی است: مبادا دیدگاه دنت را بپذیرند، چرا که این همان لغزشگاه سراشیبی به سوی دوزخ است!

خب، نمونه‌ی بارز این موضوع، خودِ آگاهی است. به زودی درباره‌اش صحبت می‌کنیم. اما فعلاً بفرمایید: شما کسی هستید که همه‌ی این اسرار و رازها را «افسون‌زدایی» می‌کنید. شما را «افسون زدا» (Entzauberer) می‌نامند. می‌گویید همه چیز در اصل قابل تبیین علمی است، همه چیز بر اساس قوانین طبیعی رخ می‌دهد و هیچ امر ماوراءالطبیعه‌ای در کار نیست. این بینش از چه زمانی در شما شکل گرفت؟

از همان نوجوانی. مثلاً یادم هست وقتی «تأملات» دکارت (Deckarts Meditationen) را می‌خواندم. همان نقل قول مشهور او «می‌اندیشم پس هستم». و با دوگانه‌انگاری (Dualismus) او آشنا شدم. آن موقع هفده سالم بود. مجذوب شدم، اما به طور خودانگیخته قضاوت کردم، همان‌طور که در آن سن طبیعی است: جالب است، اما اشتباه. و فکر کردم حتی می‌توانم همه چیز توضیح دهم که چرا این گونه است. فکر می کردم بیش از یکی دو بعدازظهر وقت نمی‌خواهد. اما حالا پنجاه سال گذشته و هنوز در جست‌وجو هستم.

در چه خانواده و محیطی بزرگ شدید؟ آیا خانواده‌تان هم دیدگاه های علمی و طبیعت‌گرایانه داشتند و خداناباور بودند؟

نه، پدرم تاریخ‌دان و اسلام‌شناس بود. مادرم دبیر زبان انگلیسی. هر دو در حوزه‌ی علوم انسانی فعالیت می‌کردند. من از کودکی به علوم طبیعی علاقه داشتم، اما در دوران مدرسه‌ام علاقه‌ام از چارچوب درسی فراتر نمی‌رفت. پیش از دانشگاه هم دوره‌ی جدی علوم طبیعی ندیدم. واحدهای علمی‌ام را بیشتر با درس‌های منطق پر می‌کردم.

و البته دین در خانواده‌ی شما جایگاهی نداشت. و شما تعلیم و تربیت دینی در آن سن و سال نداشتید؟ یا برعکس؟

چرا. به نوعی داشتم. در شهر ما در نیو انگلند همه‌ی بچه‌ها به مدرسه‌ی یکشنبه می‌رفتند. کلیساهای پروتستان زیاد بودند و یکی دو کلیسای کاتولیک. من به کلیسای «کنگره‌گالیست‌ها» (Kongregationalistische Kirche) می‌رفتم. این کلیسا در دهه‌ی ۱۹۴۰ و ۵۰ بسیار لیبرال و باز بود، اصلاً دگماتیک نبود. آنجا خیلی چیزها آموختم: با آیات کتاب مقدس آشنا شدم، سرودهای بسیاری یاد گرفتم و در گروه‌های متعددی که سرود سته جمعی مذهبی (Chormusik) می خواندند شرکت می کردم. هنوز هم موسیقی کر مذهبی را دوست دارم. اما ایمان مسیحی (Glaubensbekenntnis) را هیچ‌وقت جدی نگرفتم. در عین حال تجربه‌ی «روشن‌شدگی ذهنی» (Erleuchtung) در اعتقاد به بی‌خدایی هم نداشتم، فقط کم‌کم دریافتم که به مسیحیت باور ندارم. یک کشیش خودخواه و متظاهر هم در این میان نقش داشت. همین که از او بدم می‌آمد، علاقه‌ام به بی‌خدایی بیشتر شد.

در نیمه‌ی دوم گفت‌وگو درباره‌ی خدا، ایمان و بی‌خدایی صحبت خواهیم کرد. اما اکنون می‌خواهم به این توده‌ی ماده بازگردم. برای من، این یک معمای عظیم است: چگونه از آن «من»، «آگاهی» و «احساس» پدید می‌آید. شما استاد فلسفه و مدیر مرکز علوم شناختی در دانشگاه تافتس نزدیک بوستون هستید. به خاطر دارید اولین بار چه زمانی به این معما اندیشیدید؟

بله، در دوران کالج، بیشتر درباره‌ی ادراک بینایی (visuelle Wahrnehmung) فکر می‌کردم. متوجه شدم خیلی‌ها به اشتباه این گونه می‌پندارند که در ذهنشان جریانی مثل یک «فیلم» یا «نمایش درونی» در حرکت است. فکر کردم این درست نیست و چنانچه با نگاه  ظریفی به آن بنگریم غیرمنطقی است. اما جایگزینی برای آن نداشتم. در همان زمان این ایده مرا به خود مشغول کرد. بعدها که در دانشگاه آکسفورد بودم، دوستی داشتم که پزشکی می‌خواند. من هیچ چیز درباره‌ی مغز نمی‌دانستم و از او پرسیدم: مغز از چه ساخته شده؟ گفت از نورون‌ها. گفتم: نورون (Neuron) چیست؟ یادم هست روی زمین نشست، کاغذی برداشت، یک نورون کشید و آن را به نورون دیگری وصل کرد و توضیح داد که در سال ۱۹۶۳ چه چیزهایی درباره‌ی نورون‌ها می‌دانستند. همان‌جا برایم مثل برق گرفت. فهمیدم این‌ها واحدهایی هستند که می‌توان آن‌ها را در شبکه‌های بزرگ به هم متصل کرد تا از طریق فرایند تکامل، یادگیری در مغز شکل گیرد. مغز یک دستگاه یادگیری شگفت‌انگیز است. یادگیری بدون معلم درونی و بدون اسرار رخ می‌دهد، فقط با آزمون و خطا. با جست‌وجوی کورکورانه تا وقتی که اتصالات کارآمد پیدا شوند و بعد آن‌ها را تقویت کنیم. آن زمان فهمیدم یادگیری نوعی تکامل در مغز است. بعدها کشف کردم که در این اندیشه تنها نیستم. حتی داروین هم به ایده‌های مشابهی رسیده بود. امروز تقریباً همه قبول دارند که یادگیری، کشف و خلاقیت در مغز را می‌توان به فرایندهای مکانیکیِ آزمون و خطا تقلیل داد، یعنی فرایندهایی که در رقابت‌اند و برندگانشان (die Gewinner) بقای بهتری برای ارگانیسم فراهم می‌کنند.

می‌بینیم که مدل تکامل در نگاه شما نقش محوری دارد. چه در توضیح پدیده‌های فرهنگی مثل دین، چه در توضیح مغز. می‌گویید «جادو»، اگر اصلاً وجود داشته باشد، همان اتصال نورون‌هاست. اما پرسش اصلی این است: یادگیری را می‌توان توضیح داد، اما خودِ آگاهی چطور؟ تجربه‌ی زیسته، داشتن «من»، احساس درد، عشق ورزیدن… این پدیده‌های ذهنیِ غیر مادی از کجا می‌آیند؟ این همان مسئله‌ی ذهن و بدن است. آگاهی کجا و چگونه پدید می‌آید؟

بیایید از چیزی آغاز کنیم که بیشتر مردم از آن می‌ترسند: درد و رنج. بدن و دستگاه عصبی ما به گیرنده‌های خاصی مجهز است، به نام «نوسیسپتورها» (Notizzeptoren) (۱). این سلول‌ها درد یا خطر را ثبت می‌کنند. گاهی هم خطا می‌کنند، اما در اصل پیام درد را می‌فرستند. وقتی کسی بازوی مرا فشار دهد، سیگنالی به مغز می‌رود و تجربه‌ی درد شکل می‌گیرد. مسیر فیزیولوژیک و عصب‌شناختی این انتقال تا مغز به‌خوبی شناخته شده است. اما در مغز چه رخ می‌دهد؟ چطور ما درد را «حس» می‌کنیم؟ بدیهی است که نورون‌ها با ضربه‌زدن به یکدیگر درد تولید نمی‌کنند. هیچ نورونی به تنهایی درد حس نمی‌کند. پس چطور تعامل میلیون‌ها نورون در سراسر بدن، پدیده‌ی «درد» را می‌آفریند؟ این پرسشی دشوار است، اما می‌توان طرحی از پاسخ به دست داد. اگر نوسیسپتورها بی‌فایده بودند، تکامل آن‌ها را نمی‌پذیرفت. این‌ها باعث می‌شوند که ما فعالیت خود را متوقف کنیم و اولویت‌هایمان را تغییر دهیم، به عبارتی، ما را از خطر محافظت می‌کنند، مثلاً وقتی به اجاق داغ دست می‌زنیم...

دقیقاً.

اگر انسان‌ها بدون توانایی احساس درد به دنیا بیایند، به شدت دچار ناتوانی خواهند شد. افرادی هستند که از بدو تولد هیچ‌گونه درد را تجربه نمی‌کنند. زندگی آنان کوتاه و غم‌انگیز است. به همین دلیل ما گیرنده‌های درد داریم. یکی از کارکردهای این گیرنده‌ها آن است که با فرستادن سیگنالی قوی‌تر از همه چیز، فعالیت جاری ما را قطع کنند. این کار بدون وجود یک «هومونکولوس» (۲) (Homunkulus) مرکزی (یک موجود کوچک درونی) انجام می‌شود، کسی در مغز نیست که تصمیم بگیرد قدم بعدی چیست. در واقع نوعی رقابت رخ می‌دهد بین درد و فعالیتی که در همان لحظه در حال انجام آن هستیم. اگر درد شدید باشد، برنده‌ی رقابت می‌شود. اما این رقابت از نظر فیزیولوژیک چیست؟ چیزی جز تولید افتراقی «نورو‌مدولاتورها» (۳) (Neuromodulatoren) نیست، موادی که یا فرآیندی را مهار می‌کنند یا تقویت. ما می‌دانیم در مغز فرایندهای متضاد بسیاری در جریان است. یکی می‌کشد، دیگری می‌کشد، و آنچه ما انجام می‌دهیم، حاصل یک سازش است. همین‌طور چشم‌هایتان: عضلات چشم به صورت متضاد عمل می‌کنند و تعیین می‌کنند که نگاهتان به کجا بیفتد. مثالی ساده: در زندگی روزمره، چشمان شما سه تا چهار بار در ثانیه حرکت می‌کنند. آن‌ها می‌پرند، بدون اینکه شما متوجه شوید. چه چیزی تعیین می‌کند چشم‌ها به کجا پرش کنند؟ رقابت بین نورون‌ها. برخی می‌گویند: «این صحنه خسته‌کننده است، چیز تازه‌ای نشانم بده.» و برخی دیگر می‌گویند: «امن است، همین‌جا بمانیم.» هر طرف که قوی‌تر بکشد، چشم به آن سو حرکت می‌کند. این فرایند بسیار سریع است، تا پنج بار در ثانیه.

این بخش را می‌فهمم، فکر می‌کنم می‌فهمم. اما این فقط توضیح می‌دهد چرا وقتی دستم به صفحه‌ی داغ می‌خورد سریع آن را کنار می‌کشم. این یک مزیت تکاملی است. ولی حالا این لیوان آب را در نظر بگیریم. این لیوان هم از مولکول‌های H2O ساخته شده، که وقتی در سطح تک‌مولکولی قرار داشته باشند آنگاه دیگر مایع نیستند. اما وقتی تعداد زیادی از آن‌ها کنار هم قرار می‌گیرند، مایع و شفاف می‌شوند. این یعنی کیفیتی تازه پدید می‌آید. شاید آگاهی هم همین‌طور باشد: از تجمع نورون‌ها، ناگهان چیزی کاملاً متفاوت مانند «احساس درد» پدید می‌آید. این همان چیزی است که برایم جالب است. شما چگونه این را توضیح می‌دهید؟

باید آن را توضیح دهم، البته به شکل بسیار ساده‌شده. مغز یک مشکل دارد: از ۸۶ میلیارد نورون تشکیل شده که قادر به انجام کارهای بی‌شمارند. پس باید چیزی باشد که این فعالیت‌های عظیم را ساده کند، چیزی که آن‌ها را بازنمایی کند تا امور ساده‌تری را نشان دهند. این پدیده شبیه دستاورد فنی مهندسان در سال‌های اخیر است: «رابط کاربری» رایانه‌ها یا گوشی‌های هوشمند. موبایل شما دستگاهی به‌غایت پیچیده است، با لایه‌های نرم‌افزار، سخت‌افزار و فرم‌ویر (Firmware) که از میلیاردها جزء تشکیل شده‌اند. اما شما نمی‌خواهید جزئیات را بدانید. شما فقط یک رابط کاربری می‌خواهید که بر پایه‌ی استعاره‌ها کار کند. این رابط ساده است، حتی نوعی توهم. آن را «توهم کاربر» (Benutzerillusion) می‌نامند. ولی کاربر کیست؟ شما. گوشی توهمی به شما می‌دهد، اما توهمی سودمند و خوشایند، زیرا زندگی‌تان را ساده می‌کند و به شما امکان می‌دهد آن را کنترل کنید. مغز نیز دارای چنین «توهم کاربری» است .یعنی داده‌ها را ساده‌سازی می‌کند تا تنظیم کند قدم بعدی شما چیست. نتیجه‌ی این کار همان «شما» هستید: سوژه‌ی خودآگاه که از تعامل بین رابط‌های دو نیمکره‌ی مغز پدید می‌آید. این امر در یک نقطه‌ی خاص از مغز رخ نمی‌دهد. نواحی بسیاری هستند که این سازش‌ها و ساده‌سازی‌ها در آن‌ها انجام می‌شود و می‌توانند واکنش‌ها، تصمیم‌ها و شناسایی‌ها را برانگیزند. به این ترتیب است که درد مشخص می‌شود: کجاست و چقدر شدید است. این فرایند پراکنده است. این یکی از موضوعات اصلی کار من طی بیش از ۲۵ سال گذشته بوده است: هیچ نقطه‌ای در مغز وجود ندارد که همه‌چیز در آن جمع شود و «آگاهی» در آن بنشیند. من این را «تئاتر دکارتی» (kartesianisches Theater) (۴) می‌نامم. دکارت فکر می‌کرد این نقطه غده‌ی صنوبری در مرکز مغز است. نوعی خط فکس به روح (Faxverbindung zur Seele)، که همه‌چیز باید از آن عبور کند تا آگاهانه شود. ایده‌ای عجیب و دیوانه وار، البته باید گفت به طور درخشانی دیوانه وار. اما چنین جایی وجود ندارد. آنچه به نظر می‌رسد «هومونکولوس» خردمند در اتاق فرمان انجام می‌دهد، در واقع به‌طور پراکنده میان نورون‌های بی‌شمار توزیع می‌شود که خودشان آگاه نیستند اما کار را پیش می‌برند.

اگر درست منظور شما را درک کرده باشم، این یعنی «من» و حتی تجربه‌هایی مثل درد، در اصل نوعی توهم هستند که مغز برای ساده‌سازی کار خود می‌سازد، تا مجبور نباشد با آن پیچیدگی بی‌پایان دست‌وپنجه نرم کند.

بله. مغز بازنمایی‌ای از جهان می‌سازد. اما آیا بابت این توهم‌ها شکرگزار نیستید؟ تکامل آن‌ها را به‌طرزی درخشان خلق کرده است، به‌عنوان خلاصه و استعاره‌ای از آنچه واقعاً رخ می‌دهد.

اما مشکل من اینجاست: فکر می‌کنم ذهن یا اراده‌ی من دیگر نمی‌تواند بر بدنم اثر بگذارد. وقتی می‌گویم می‌خواهم دست راستم را بلند کنم، واقعاً می‌توانم این کار را بکنم. این میل یا فکر اول می‌آید و بعد مغز و بازویم به حرکت درمی‌آیند. اما در مدل شما چنین چیزی کار نمی‌کند. پس علیت ذهنی (mentale Verursachung) چگونه رخ می‌دهد؟

درست است، در مدل من این‌طور که شما می‌پندارید کار نمی‌کند، که در آن «من» را همچون ناحیه‌ای جدا یا موجودی ساکن در مغز تصور کتیم. خیر، «من» در واقع [مجموعه ای از کارکرد] کل دستگاه است. اجرای خواسته‌ها و انتظارات شما شامل فرایندهای بسیار در مکان‌ها و زمان‌های مختلف است. این‌ها تعیین می‌کنند چه زمانی دستتان بالا برود. مغز و به‌ویژه مغز انسان ویژگی‌ای دارد که چندان قدردانی نمی‌شود. نه چندان از سوی دانشمندان، هرچند شاید از سوی شاعران. این ویژگی آن است که ما می‌توانیم به همه‌چیز بیندیشیم. ظرفیت‌های اندیشه‌ی آگاهانه عظیم‌اند، تقریباً بی‌مرز. حتی از زبان هم فراتر می‌روند. بارها گفته‌ایم: «آنچه حس می‌کنم در کلمات نمی‌گنجد.» اندیشه‌ها دامنه‌ی بی‌پایانی از وضعیت‌ها دارند. به زبان فنی، این‌ها «درجات آزادی»اند (Grad der Freiheit). هر اندیشه یک درجه‌ی آزادی است که باید کنترل شود. اما تعدادشان بسیار زیاد است. میلیاردها درجه‌ی آزادی در مغز انسان. پس چطور ممکن است چیزی این همه چیز را کنترل کند؟ این همان فرایند «خودآیینی» (Autonomie) است .چگونه مغز یک عامل خودمختار می‌آفریند؟ اگر عامل یک موش باشد، مغز در اصل همه‌چیز را ساده می‌کند و فقط مجموعه‌ی اندکی از کنش‌های ممکن را ارائه می‌دهد: پنهان شدن، خوابیدن، تولید مثل، جنگیدن، خوردن، شکار چیزی برای خوردن. همین و بس. فقط پنج درجه‌ی آزادی. انتخاب بین A، B، C، D یا E ولی نه بیشتر. نه F و G و H، حداکثر گونه‌هایی از همان A تا  E. اما در انسان‌ها، تعداد کارهایی که هر لحظه می‌توان انجام داد سرسام‌آور است. و اکنون، کار من دقیقاً این است: فهم این که این سیستم پیشرفته چگونه فرایندهایی می‌سازد که تعیین می‌کنند قدم بعدی شما چه باشد، چگونه تصمیم‌هایتان اجرا شوند، و چگونه اندیشه‌هایتان مسیر بگیرند. پس آیا همه‌چیز از پیش تعیین شده است؟ بله  اما توسط فعالیت‌های خودِ سیستم.

این به آن معناست که نه تنها «من» و «تجربه» نوعی توهم‌اند که مغز تولید می‌کند، بلکه آزادی و توانایی ما برای تصمیم‌گیری و مداخله هم همین‌گونه‌اند. اینکه ما «رهبر ارکستر»ی باشیم که مغز را هدایت می‌کند. برای شما این همه درست نیست؟ـ نه.

می‌شود گفت – و بعضی‌ها اصرار دارند که من این را بگویم، چون دوست دارند این را بشنوند – که «ارادهٔ آزاد یک توهم است». من می‌گویم بخشی از این درست است: ما یک «توهم کاربری» داریم. مغز شما طوری ساخته شده که برای شما – و شما چیزی بیش از مغز هستید – امکاناتی فراهم کند تا از میانشان انتخاب کنید. این‌که کدام امکان را انتخاب کنید، به برهم‌کنش تجربه‌های ناشی از تربیت، خواسته‌ها و ضعف‌ها، حالت‌های شما (مثلاً مست بودن یا نبودن) و چیزهای دیگر بستگی دارد. شما یک «عرصه» دارید که در آن تصمیم‌ها گرفته می‌شوند – و این تصمیم‌ها کاملاً از پیش تعیین شده نیستند. حتی یک رایانهٔ سالم هم «تصمیم» می‌گیرد، هرچند خودش یک سیستم از پیش تعیین شده است. شما شاید اعتراض کنید که این تصمیم‌ها واقعی نیستند. ولی سعی کنید توانایی‌های برنامه‌های رایانه‌ای را بفهمید بدون این‌که به آن‌ها «تصمیم واقعی» نسبت بدهید.

می‌توان گفت آن‌ها تصمیم می‌گیرند، ولی من می‌گویم آن‌ها تصمیم‌های آزاد نمی‌گیرند. یعنی، اگر شما بگویید ما حتی در جهانی کاملاً علیّت‌محور (دترمینیستی) که همه‌چیزش طبق قوانین علت و معلول تعیین شده، می‌توانیم «آزاد» باشیم، من می‌گویم بله، می‌توانیم. تصور کنید مثل توپ‌های بیلیارد که به هم برخورد می‌کنند و ... همین‌طور در مغز ما.

ـ بله.

خب، اگر ما بخشی از جهان طبیعی باشیم و مغزمان هم همین‌طور، پس از «انفجار بزرگ» (بیگ‌بنگ) از قبل مشخص بوده که امروز ما دو نفر اینجا نشسته‌ایم و فلسفه می‌گوییم. پس این را نمی‌شود آزادی نامید. این که مضحک است.

این یک دیدگاه شناخته‌شده و بسیار رایج است که بر یک خطای ۲۰۰۰ ساله استوار است. ایده‌ای که می‌گوید اگر ارادهٔ آزاد وجود داشته باشد، باید با حتمیت گرایی/جبرآئینی (دترمینیسم) در تضاد باشد. من می‌گویم این درست نیست، به شرطی که ارادهٔ آزاد وجود داشته باشد. یک مثال تاریخی بزنم که در اولین کتابم «آزادی آرنجی» (۵) (Ellbogenfreiheit) آورده‌ام: کاوشگر وایکینگ را از زمین به سمت مریخ پرتاب کردند. در یک نقطه، سیگنال‌های ارسالی از پایگاه زمینی آن‌قدر طولانی شد که کنترل عملی ممکن نبود. مهندسان این را پیش‌بینی کرده بودند و کنترل زمینی را خاموش کردند و اجازه دادند کاوشگر «خودمختار» عمل کند. خودش خودش را کنترل می‌کرد. این نه رازآمیز است و نه متافیزیکی. نظریهٔ کنترل در مهندسی به‌خوبی تفاوت  A ,B را کنترل می‌کند  با B خودش را کنترل می‌کند را نشان می‌دهد.

«خودکنترلی» مستقل از پیش‌تعیین‌شدگی است. خودکنترلی (Selbstkontrolle) در این معنای محدود مهندسی با چیز ساده‌ای مانند کاوشگر وایکینگ، آمیب یا صدف آغاز می‌شود، اما هرچه «درجات آزادی» بیشتری اضافه شود، تصور استقلال جالب‌تر و مهم‌تر می‌شود. به‌محض اینکه سیستمی بتواند میلیاردها کار متفاوت انجام دهد و خودش انتخاب کند، این انتخاب‌ها وابسته به سطح رشد مغز آن سیستم است. این هم به نوبهٔ خود به تاریخچه و ژن‌ها وابسته است؛ اما دیگر توسط نیروهای بیرونی کنترل نمی‌شود، بلکه فقط توسط وضعیت لحظه‌ای مغز تعیین می‌شود، مغزی که چیزی بیش از یک رایانه نیست. این نوعی «خودمختاری» است. و وقتی دربارهٔ موجوداتی مثل انسان حرف می‌زنیم، حتی ابعاد اخلاقی پیدا می‌کند.

پس این نتیجه می‌دهد که حتی سیستم‌های مصنوعی مثل رایانه یا روبات هم می‌توانند آزاد باشند، آزادی داشته باشند و حتی آگاهی داشته باشند؟ من برداشت می‌کنم که اگر این اشیا طوری رفتار کنند که انگار آزادند، آگاهی دارند، احساس دارند، خواسته دارند، پس واقعاً دارند. بیشتر از این لازم نیست.

ادامه دارد ...

Daniel Dennett im Gespräch über Geist Daniel Dennett im Gespräch über Geist

کانال ماهواره‌ای سوئیس (SRF)

———————-
زیر نویس‌ها و توضیحات تکمیلی مترجم:

۱: نوسیسپتورها پایانه‌های عصبی تخصص‌یافته‌ای هستند که تنها به محرک‌های بالقوه آسیب‌زا (دمای شدید، فشار مکانیکی قوی، مواد شیمیایی آسیب‌رسان یا التهاب) پاسخ می‌دهند. آنها فیبرهای عصبی با میلین کم (فیبرهای C) یا با میلین بیشتر (فیبرهای Aδ) هستند که پیام را با سرعت‌های مختلف به سمت نخاع می‌برند. درد یک پدیده زیستی- روانی- اجتماعی است. در حالی که نوسیسپتورها زنگ‌خطری ضروری برای بقا هستند، مغز کارگردان نهایی این تجربه است. این توضیح می‌دهد که چرا:
- وضعیت روانی ما بر شدت درد تأثیر می‌گذارد.
- روش‌هایی مانند ذهن‌آگاهی، شناخت‌درمانی یا هیپنوتیزم می‌توانند درد را تغییر دهند.
- درد بدون آسیب بافتی واضح (مانند فیبرومیالژیا) وجود دارد.
درد یک تجربه ذهنی و چندبعدی است که در مغز ساخته می‌شود، نه یک حس ساده که از بدن دریافت می‌شود. مغز اطلاعات نوسیسپتورها را با بافتار (context) کنونی، خاطرات گذشته، انتظارات، ترس‌ها و حالات هیجانی ترکیب می‌کند.
- اثر دارونما/نوسِبو: اگر باور داشته باشید که یک درمان مؤثر است، مغز می‌تواند مسیرهای مهاری درد را فعال کند، حتی اگر دارو بی‌اثر باشد.
- درد فانتوم: پس از قطع عضو، مغز همچنان می‌تواند درد را در اندام وجودنداشته تجربه کند، زیرا نقشه‌ی عصبی آن اندام در قشر حسی فعال باقی می‌ماند.
به بیان ساده‌تر: نوسیسپتورها پیام را می‌فرستند، اما مغز داستان را می‌سازد. شناخت این مسیر به ما کمک می‌کند درد را نه به‌عنوان یک دشمن صرف، بلکه به‌عنوان یک زبان پیچیده‌ی سیستم عصبی درک کنیم که گاهی نیاز به «ترجمه» و تعدیل دارد.

۲: هومونکولوس (به لاتین: “انسان کوچک”) یک نقشه حسی- حرکتی غریب و تحریف‌شده از بدن انسان در قشر مغز است. این نقشه نشان می‌دهد که کدام نواحی از قشر مغز مسئول پردازش حس یا کنترل حرکت هر بخش از بدن هستند. نکته جالب این است که اندازه‌ی مناطق اختصاص‌یافته در این نقشه، متناسب با تراکم گیرنده‌های حسی یا پیچیدگی حرکتی آن بخش بدن است، نه اندازه فیزیکی آن.
- نمونه معروف: در هومونکولوس حسی، دست‌ها، لب‌ها، زبان و انگشتان بزرگ‌ترین مناطق را اشغال می‌کنند (چون گیرنده‌های لمسی بسیار دارند)، در حالی که تنه، بازوها و ساق‌ها مناطق کوچکی هستند.
- هومونکولوس حرکتی هم مشابه است: کنترل حرکات ظریف انگشتان و صورت، بخش بزرگی از قشر حرکتی را می‌طلبد.
ارتباط با درد و ایده “موجود کوچک درونی”: آیا در مغز ما یک “تماشاچی” یا “کارگردان” کوچک (هومونکولوس) وجود دارد که همه سیگنال‌ها را می‌بیند و تصمیم می‌گیرد؟ پاسخ علم عصب‌شناسی امروز قاطعانه «خیر» است.
اگر به اشتباه فکر کنیم یک “انسان کوچک” در مغزمان نشسته و همه چیز را تماشا و کنترل می‌کند، دچار مسئله تسلسل بی‌پایان می‌شویم: پس آن انسان کوچک هم باید مغزی با یک هومونکولوس حتی کوچک‌تر داشته باشد و الی آخر!
در واقعیت: مغز یک سیستم پیچیده، موازی و توزیع‌شده است. هومونکولوس فقط یک نقشه نمایشی است، نه یک موجود هوشیار درونی. پردازش اطلاعات (از جمله درد) در سراسر شبکه‌های عصبی به طور همزمان و بدون نیاز به یک “فرمانده مرکزی” انجام می‌شود.
سیگنال درد به طور خودکار و بدون نیاز به یک “کسی” در مغز برای تصمیم‌گیری، فعالیت جاری را قطع می‌کند. این کار توسط ساختار سلسله‌مراتبی و موازی سیستم عصبی انجام می‌شود که در طی میلیون‌ها سال تکامل برای اولویت‌دهی به تهدیدات و حفظ بقا بهینه شده است. مفهوم هومونکولوس به ما کمک می‌کند سازمان فضایی پردازش حسی-حرکتی در قشر مغز را درک کنیم، اما نباید آن را به عنوان یک کنترل‌گر مستقل در نظر گرفت. مغز، خودِ شبکه است، نه کاربری که پشت آن نشسته باشد.

۳: نورومدولاتورها مواد شیمیایی (مانند دوپامین، سروتونین، نوراپی‌نفرین، استیل‌کولین، اندورفین‌ها) هستند که به جای انتقال مستقیم پیام (مانند انتقال‌دهنده‌های کلاسیک)، حالت کلی یک شبکه عصبی را تنظیم می‌کنند. آن‌ها مانند تنظیم‌کننده‌های صدا یا فیلترهای یک استودیو عمل می‌کنند: نحوه پاسخ‌دهی نورون‌ها به سیگنال‌های ورودی را تغییر می‌دهند. مغز یک دموکراسی شیمیایی پویا است، نه یک دیکتاتوری متمرکز. “من” یا آگاهی ما، حاصل لحظه‌به‌لحظه‌ی نتیجه این رقابت‌ها و سازش‌ها بین شبکه‌های متعدد با تعدیل‌کننده‌های شیمیایی مختلف است. درد یکی از قدرتمندترین کاندیداها در این رقابت است، زیرا مدارهای عصبی آن مستقیم با مراکز کنترل بقا در ساقه مغز مرتبط هستند و می‌توانند به سرعت “فضای شیمیایی” کل مغز را به نفع خود تغییر دهند.

۴: «تئاتر دکارتی» (Cartesian Theater) یکی از اصطلاحات طنزآمیز، انتقادی و محوری دنیل دنت در فلسفه ذهن است که در کتاب مشهورش «آگاهی توضیح داده شده» (Consciousness Explained, 1991) به تفصیل معرفی و نقد شده است.

معنای اصطلاح: «تئاتر دکارتی» استعاره‌ای است برای توصیف الگوی نادرست اما رایج از آگاهی که به نظر دنت ریشه در اندیشه رنه دکارت (فیلسوف قرن ۱۷) دارد. در این الگو:
- ذهن مانند یک سالن تئاتر تصور می‌شود.
- اطلاعات حسی و افکار مانند بازیگرانی روی «صحنه» آگاهی ظاهر می‌شوند.
- در جایی در مغز (معمولاً در مرکز)، تماشاچی کوچکی (یک «خود» یا «نفس» مجزا) نشسته و این نمایش را تماشا می‌کند. این تماشاچی همان ناظر آگاه، «من» درونی یا «روح» است که تجربیات را دریافت و تفسیر می‌کند.
- لحظه آگاهی، لحظه‌ای است که یک محتوا (مثلاً یک تصویر یا فکر) وارد این صحنه مرکزی می‌شود و توسط تماشاچی دیده می‌شود.

نقد دنت به تئاتر دکارتی: دنت این الگو را یک خطای مهلک و یک اسطوره فلسفی می‌داند و آن را از چند جهت نقد می‌کند:

- مسئله مکان (جستجوی ناکام محل تئاتر): علم عصب‌شناسی هیچ نقطه‌ای در مغز نیافته است که همه اطلاعات در آنجا جمع شوند تا «نمایش آگاهی» اجرا شود. پردازش در مغز غیرمتمرکز، موازی و توزیع‌شده است.
- مسئله زمان (لحظه آگاهی): اگر قرار باشد محتوایی به صحنه برسد، باید «قبل» از ورود به صحنه پردازش شده باشد. پس آنچه پردازش شده، توسط چه کسی دیده شده؟ این به تسلسل بی‌پایان (نیاز به یک تماشاچی در پشت صحنه دیگر) منجر می‌شود.
- دوگانه‌انگاری ذهن و بدن: تئاتر دکارتی مستلزم وجود یک تماشاچی غیرفیزیکی (یک روح یا خود مجزا) است که در تعارض با دیدگاه علمی طبیعت‌گرایانه قرار دارد.

مدل جایگزین دنت: «چند نسخه‌سازی» یا «الگوی پردازش موازی»
دنت به جای تئاتر دکارتی، مدل «چند نسخه‌سازی» (Multiple Drafts Model) را پیشنهاد می‌دهد:

- در مغز هیچ صحنه یا تماشاچی مرکزی وجود ندارد.
- پردازش اطلاعات به صورت موازی و رقابتی در مناطق مختلف مغز انجام می‌شود و «پیش‌نویس‌های» متعددی از واقعیت به طور مداوم در حال تولید و بازنویسی هستند.
- آگاهی، حاصل رقابت و تثبیت یکی از این پیش‌نویس‌ها است. آنچه ما به عنوان روایت یکپارچه و لحظه‌ای تجربه می‌کنیم، در واقع پس‌نگری (retrospection) مغز است که داستان منسجمی از میان آشوب پردازش موازی می‌سازد.
- به بیان دیگر، «من» یک روایتگر است، نه یک تماشاچی.
پس به طور خلاصه استعاره «تئاتر دکارتی» برای دنت، نماد بدفهمی بنیادین بشر از ماهیت آگاهی است. نقد او به این ایده، حمله به یکی از ریشه‌دارترین شهودهای ما درباره خودمان است. رد این تئاتر، سنگ بنای دیدگاه طبیعت‌گرایانه دنت را تشکیل می‌دهد که می‌کوشد آگاهی را نه به عنوان رازی ماورایی، بلکه به عنوان فرآورده پیچیده و تکامل‌یافته فرآیندهای فیزیکی مغز توضیح دهد. هرگاه شنیدید کسی از «ناظر درونی» یا «صحنه ذهن» سخن می‌گوید، شما با یک نمایش از تئاتر دکارتی روبرو هستید که دنت قصد دارد پرده آن را برای همیشه پایین بکشد.

۵: کتاب «Ellbogenfreiheit» اثر دنیل دنت (Daniel Dennett) یکی از آثار جذاب و قابل توجه او به زبان آلمانی است. «Ellbogenfreiheit» (آزادی عمل/فضای مانور) در واقع مجموعه‌ای از مقالات و سخنرانی‌های دنیل دنت است که موضوعات محوری تفکر او را پوشش می‌دهد:  تکامل آگاهی و ذهن/ نقد تفکر ماوراءطبیعی و باورهای دینی/ دفاع از خردگرایی علمی و طبیعت‌گرایی/ مسئله اراده آزاد در چارچوب علمی/ اخلاق و معنویت در دنیای معاصر. دنت در این کتاب با زبانی روشن و گاه طنزآمیز، ایده‌های پیچیده را برای مخاطب عام قابل درک می‌کند و به چالش‌های فکری روز (مانند تقابل علم و دین، محدودیت‌های ذهن انسان) می‌پردازد.

عنوان اصلی انگلیسی این کتاب «Freedom Evolves» است که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد. ترجمه تحت‌اللفظی آلمانی «Ellbogenfreiheit» به انگلیسی «elbow room» است که در اصطلاح به معنای «فضای کافی برای عمل کردن» یا «آزادی عمل» است.

علت انتخاب چنین نامی: دنت با انتخاب این عنوان (چه در انگلیسی و چه در آلمانی) به استعاره‌ای قدرتمند اشاره می‌کند:
- معنای تحت‌اللفظی: «Ellbogenfreiheit» در زبان آلمانی به فضای فیزیکی لازم برای تکان دادن آرنج اشاره دارد (مثلاً در یک جمع شلوغ).
- معنای فلسفی: این مفهوم استعاری از «آزادی عمل در جهانی تعیین‌شده» است. دنت در کتاب استدلال می‌کند که اراده آزاد نه به معنای “اراده مستقل از قوانین طبیعی”، بلکه به معنای توانایی عمل کردن در فضای ممکناتِ تکامل‌یافته است.
- پیام اصلی: انسان‌ها در چارچوب قوانین علیت و تکامل، فضای مانور (Elbow Room) برای انتخاب‌های معنادار دارند. آزادی، محصول تکامل سیستم‌های پیچیده‌ای مانند مغز و فرهنگ است، نه یک موهبت ماورایی.
دنت در این کتاب تقابل سنتی بین جبرگرایی علمی و اراده آزاد را رد می‌کند و نشان می‌دهد که آزادی می‌تواند در یک جهان علی‌معلول تکامل یابد. عنوان کتاب به خوبی این ایده را خلاصه می‌کند: ما در جهان مقید شده‌ای زندگی می‌کنیم، اما این جهان آنقدر «فضای بازی» در اختیار ما گذاشته که بتوانیم عاملانی آزاد و مسئول باشیم.


بخش‌های قبلی:
گفتگو با پتر سینگر
گفتگو با جین گودال
گفتگو با دیوید چالمرز