چنین آوردهاند که در ایامِ محنت و دورانِ ظلمت، آنگاه که آسمانِ ایران زمین از دود و خون، سیهفام گشته بود، شمسالدین محمد تبریزی، آن حکیمِ غریب، در کالبدِ شهری که تبریز خوانده میشد، نفس میکشید. تبریزی که نام داشت، اما از شور، تهی گشته بود و خود به تب مبتلا.
تبریزِ پیشین، شهری بود که آوازِ چکشِ زرگران و رایحهی مطبوعِ دارچینِ کاروانها، گویِ سبقت از هر شهرِ دیگر میربود. در آنجا، صوفیان در خلوت به ذکرِ «الله» مشغول بودند و بازرگانان با بانگِ بلند،دینار «هزاز هزار» میشمردند.
اما چون سالِ ششصد و هجده هجری فرا رسید، همان سالِ هولانگیز که تیغِ ستم بر گردنِ شیخ فریدالدین عطار در نیشابور نشست، لشکرِ تاتار و مغول، چون سیلِ بلا، از ری به آذربایجان تاخت. دو سال نگذشت که تبریز نیز زیرِ پایِ آنان لرزید؛ دیوارهایِ متینش ترکها برداشت و بازارِ پررونقش به خاکستر نشست. مردمان، که دیروز در حمامها به طرب بودند، امروز برایِ بقایِ جان، در چاهها پنهان میشدند.
مغولان، که چنگیزِ خبیث، اینک بر تختِ ظلم نشسته بود، به شهر رسیدند و پیغام دادند: «اگر خراجِ گران ندهید، این دیار را با زمین یکسان سازیم. » تبریز، از سرِ ناچاری، زر داد و پارچه داد و عذرا داد و جان داد؛ و شهر بماند، لیکن روحش از تن برفت. از آن پس، تبریز، شهری نبود، بلکه قبرستانی بود مُتنفّس، با پنجرههایی گشاده به سویِ عدم.
شمس در این قبرستانِ زنده بالید. در کوچههایی که بویِ خونِ خشکیده در آن دائمی بود، و در شبهایی که نالهی بیوهزنانِ غمزده با زوزهی سگانِ گرسنه در هم میآمیخت. پدرش بازرگان بود، اما تجارت را مغول کُشته بود؛ مادرش بانویی مؤمن بود، اما ایمان را قحطیِ ترس میرانده بود.
تنها چیزی که در آن سینهی جوان میتپید و زنده مانده بود، عشقی دیوانه، سرکش و بیصاحب بود. از اینرو، آن پسرکِ تبریزی، ریش و ابرو میتراشید و به جرگهی قلندران میپیوست؛ زیرا دنیا دیگر هیچ ارزشی برای آراستن و دل بستن نداشت.
در همین احوال بود که شهرهایِ بزرگِ ایران، یکی پس از دیگری، فروغ از دست دادند:
نیشابور را آتش در زدند و خاکسترش را به باد سپردند. مرو را چنان قتلِ عام کردند که جوینی در تاریخِ خود نوشت: «اگر چهار تن از کشتهشدگان بمانند، از کثرتِ دیگران در حیرت خواهند بود. » بلخ را ویران ساختند و کودکی را به نامِ جلالالدین، آوارهی بیابانها کردند.
ایران، این پیکرِ زیبا و بیبدیل، تکهتکه شد. کاریزها خشک گشتند، کاروانسراها خالی ماندند و مسجدها در سکوتِ خوفناک فرورفتند. مردمان از شدتِ گرسنگی به خوردنِ گوشتِ مُردار تن میدادند و از خوف، در غارها سکنا میگزیدند. گویی خداوند نیز، از شدتِ حوادث، خوابیده یا از فزونیِ گریه، کور شده بود. جهانی که خدا انگار غایب بود، سلطان نبود، قانون نبود، امنیت نبود، نان نبود، و تنها چیزی که باقی مانده بود ظلمت بود و تباهی و فساد و زندگیای که پژمرده بود. اما فقط بلیه چنگیز و مغولها نبود آن میکشت و میبرد و میگذشت بلیه بدتر بیداد امرای محلی بود که دست دردست شریعتمداران متعصب امان از مردم بریده بودند و فرقههای مذهبی که هریک مدعی صراط مستقیم بودند و دیگران را به حربه تکفیر و تفسیق و فتوا به الحاد و ارتداد و زندیق بودن به مرگ محکوم میکردند.
و در این ظلمتِ بیانتها بود که شمس تبریزی، با چشمانی آتشی و زبانی چون شمشیرِ بُرّان، قد برافراشت. آن روزگار، زمانهی سوختن بود. بیشترِ مردمان، خاکستر شدند اما شمس به الماس بدل شد. . . و ما، که هشت قرن از آن آتش گذشته است، همچنان در همان شعله میسوزیم و هنوز در این تردید ماندهایم که آیا چون مردم عادی خاکستر شویم یا چون شمس الماس؟
و اگر قرار است که به جای سوختن در خاکستر خویش و خود را به باد زمان سپردن از خویشتن الماسی سخت و پربها و ارج بسازیم باید دید که این کیمیاگر بزرگ-شمس تبریزی-که بود و چه کرد که اعجوبه بزرگی چون مولانا پس ازدیدار خویش میگوید«مرده بدم زنده شدم» با او چه کرد که فقیهی پس ازچهل سال روزه و نماز و چله نشینی مصحف از دست نهاد و چغاله و پیاله برگرفت و به قول خودش دهانش که همه تسبیح بود شد جای دوبیتی و ترانه. جامه درویشی کنارنهاد و ردای عشق و سماع را به تن کرد و آمیخته خلق آن هم با پایین ترین طبقات جامعه که فقها و شریعتمداران وقتی به طعنهاش گفتند که چرا همه مریدانت از بازاری و مردمان دون و نابکارند و چرا مریدان نیک نمیگیری جواب داد که اگر مریدی نیک بود که من خود مریدش میشدم!
چه شد که مولانا خود را پیش از دیدار با آن شمس بیغروب «بنده کژرونده» میداند و «بت تراش»!
من پیش از این میخواستم گفتار خود را مشتری
اکنون همی خواهم زتو کز گفت خویشم وارهی
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هرکسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری!
مولانا پس از دیدار و آشنایی با شمس است که میسراید:
عشق بتم عشق بتم کرد گرفتار مرا
کرد به صد حیله گری از همه بیزار مرا
داد یکی جرعه به من خوردم و سرمست شدم
برد به کلی ز سرم دعوی و پندار مرا
مولانا که خود غولی در عرصه فقه و فقاهت و حدیث و تفسیر و علوم قرانی سرآمد روزگار بود اینک پس ازاین دیدار هر چه دعوی و پندار است کنار مینهد و چون کودکی خردسال زانوی ادب میزند تا فراگیرد آنچه را که در چهل سال ماضی از آن به غفلت گذشته بود. اینگ پس از آن همه سخت گیری و ریاضت برخود و یاران خویش گوش سر و دل یکجا به مردی سپرده بود که موسیقی را«ولی ناطق پاک» و نوار چنگ را تا حد قران فارسی بالا میبرد و سماع را «آرام جان» زندگان میدانست و «فریضه اهل حال» و همچنان که نماز بر اهل شریعت فرض است سماع را نیز بر اهل دل فریضه میدانست چرا که دل سلیم بزم کائنات است.
به عنوان کسی که سالها در شعر و عرفان مولانا و شمس غرق بودهام، جوابم این است: شمس به مولانا یک چیز گفت؛ فقط یک چیز، اما آن یک چیز همه دنیا را برای مولانا زیر و زبر کرد: «تو تا حالا خدا را میپرستیدی، حالا وقت آن رسیده که خدا تو را بپرستد. »
این جمله وحشتناکِ شمس بود؛ جملهای که در مقالات آمده و مولانا تا آخر عمر از یاد نبرد. واقعیت این است همچنان که در غرب و یونان کهن این سقراط بود که فلسفه را ازآسمان به زمین آورد و خطاب به فیلسوفان پیش از خود گفت که درآسمانها چه جویید که هر چه هست در انسان هست و بر خودشناسی تاکید نهاد تا آدمی خود را بشناسد در جهان ایرانی نیز این شمس است که متکلمان و مدعیان را برشناخت نفس و خود دعوت میکند چه میدانست ریشه این همه شرور و این همه فرقه بازی و ستیزهها را باید در درون آدمی جست و لاغیر. چون هراکلیت میدانست که هر انسانی را دو دائمون است و بستگی دارد که آدمیزاد به کدام یک بیشتر غذا دهد و کدام را بیشتر بپرورد. ازاین رو شخصیت آدمی را خدای آدمی و تقدیر او میدانست. شمس نیز میدانست که موسی و فرعون در هستی توست این دو خصم را درخویش باید جست. میدانست و میگفت که پلیدیها و پستیهای این جهان را نه به خدا میتوان نسبت داد و نه به شیطان. همه اینها ریشه در شخصیت و تربیت آدمی دارد و تا آدمی درست و انسان تربیت نشود دور دنیا برهمین منوال خواهد چرخید.
از این رو از همان آغاز مولانا را خطاب قرار میدهد که:
«این رسن(علم) ازبهر آن است که ازاین چه برآیند نه از بهر آن که از این چه برآیند به چاه دیگر فرو روند. در پی آن باش که بدانی من کیم؟و چه جوهرم؟و به چه آمده ام؟ و به کجا میروم؟ و اهل من ازکجاست؟ و این ساعت در چه ام و روی به چه دارم؟
«گفت خدا یکی است! اکنون ترا چه؟ چون تو درعالم تفرقه ای!صدهزار ذرهای درعالم پراکنده،پژمرده،فروفسرده ای! او خود هست. وجود او قدیم است ترا چه؟ تو خود را دریاب!»
میبینیم که شمس نیز سقراط وار مخاطب خود را به خودشناسی و تامل درخود فرا میخواند و به جای جستن و شناختن خدا و بحث در ذات و صفات او آدمی به خود مشغول شود و به جای اثبات خدا خود را بدو اثبات کند.
«یکی پیش من آمدو گفتای شمس من به دلیل قاطع هستی خدا را ثابت کرده ام گفتمای مردک! او خود ثابت است مردی اگر به مرتبه و مقامی خودت را پیش او ثابت کن»
این است که حرف شمس ازاساس انسان سالارانه است و بزرگداشت کرامت انسان که همانا همه چیز را باید دراندرون خویش یافت و از معبد گل به معبد دل رو کرد: «مدرسه ما این است: این چهاردیواری گوشتی! مدرسش بزرگ است! نمیگویم کیست! اما معبدش دل است»(مقالات ۳۲۰)
دلیل پرداختناش به حدیث عرفان نفس نیز همه ازآنروست که تلاش میکند رویکرد انسان سالارانه خود را بیان کند و جا بیندازد.
«چه کنیم که پیامبر را شرم بود که بگوید من عرف نفسی فقد عرف ربی از این رو گفت من عرف نفسه فقد عرف ربه. . . هرکس که بشناسد خود را خدای خود را شناخته است. عقلا! گفتند آخر این نفسک پلید تاریک و درنده را بشناسیم ازاین معرفت خدا حاصل شود؟ اما اصحاب سِر دانستند که او چه گفت»(مقالات ۱۳۰)
ازاین رو به مولانا میگوید:
«اینقدر عمر که تراهست درتفحص حال خود خرج کن در تفحص قدم عالم و حدوث آن چه خرج کنی. شناخت خدا عمیق است!ای احمق عمیق تویی. اگر عمقی هست تویی!»
چون میدانست که مقدمه خودشناسی همانا خود-کاوی است و تفحص درحال خویشتن و به قول مولانا:
چون بکاوی،دغلی،گنده بغل،مکاری
آفتی،مزبلهای،جمله شکم،طبلی خوار
هیچ کاری نه ازو، جمله شکم خواری و بس
پس از آن گشت به هرمصطبه او اشکم خوار»
که اگر خود را بکاویم میفهمیم که چه آفات و آشغالی در خود انباشته ایم و چه زنگارها که بر رخ آیینه روح و روان خود کشیده ایم که نه سیمای خود درآن میبینیم و نه سیمای دیگری را. در پرتو این خود-کاوی است که درمی یابیم بیسرو پایی بیش نیستیم که نه به درد دنیا میخوریم و نه به درد آخرت. مشتی شکم خواره که وجود خود را به کاهدان بدل کرده ایم. دقت کنیم که عصر و روزگار شمس عصر بیداد است و آدم خواری. مردمان از ترس سر به زیر افکنده و به کنجی خزیدهاند تا جان سالم بدرببرند. صوفیان خانقاهی همه درگوش مردم میخوانند کهای مردم این دنیا همه پلیدی است و آفت. دنیا کاروانسرایی بیش نیست اما شمس نهیب میزند که میگویند عالم اله همه نور درنور است و لذت درلذت و فر در فر و کرم درکرم است این که سایه میبینیم همه دنیا پستی است. همه عالم زشتی و قبح است و فنا و بیذوقی! لکن این جماعت نمیگویند چگونه این مظهر پلیدی سایه آن عالم نور میتواند باشد؟»(مقالات۱۴۱)
و چون متکلمان و شریعتمداران پلیدیها و زشتیهای دنیا را به شیطان نسبت میدادند تا شانه از مسئولیت خویش خالی کنند شمس دربرابرشان میایستد و میگوید:
»نه پیامبر ضامن مطمئنی برای رستگاری است که اگر بود ابوجهل باید رستگار میشد و نه شیطان عامل گمراهی انسان و زشتیهای این جهان»
میپرسم چرا محمد نتوانست ابوجهل را نجات دهد میگویند که چون خود ابوجهل نخواست. خوب بنده هم همین را میگویم که اگر آدمی خود نخواهد ازپیامبر و غیر پیامبر چه سود؟ و اگر بخواهد شیطان را چه گناه؟
این دو تابعاند و اصل انسان است و اعتقادات او. شیطان یک فرد نیست و یک موجود مطلق بلکه هرکس را شیطانی ویژه است و اگر نگوییم هرکس خود شیطان خویش است. باز به حدیثی از پیامبر استناد میجوید که
«اسلم الشیطانی علی یدی»
شیطان من به دست من تسلیم(مسلمان) شد. پس شیطان مطلق نیست و اصلاح پذیر است و انسان میتواند براو چیره شود و او را تسلیم اراده خود کند چنانچه محمد کرد پس هرکس مسئول مبارزه با شیطان خود است. از دید شمس انسان معیارارزشها و خالق اعتبارهاست. و چون انسان اصلاح شود همه چیز پیرامون او نیز رو به اصلاح گذارد.
در برابر آن دسته از صوفیان دنیا گریز و عزلت گزین که به حدیث سجن تمسک میجستند و میگفتند«الدنیا سجن المومن» پاسخی رندانه میدهد:
«من هیچ سجنی نمیبینم سجن کو؟ سجن کو؟ من همه خوشی دیدم همه عزت دیدم و همه دولت دیدم»(مقالات ۳۶۸-۱۵۲)
مردمان را فرامی خواند که به جای روی کردن به سوی کعبه گِل به «کعبه دل» روی کنند. ودر ستایش کعبه دل است که حکایتی از درویش و بایزید را پیش میکشد:
«اما بایزید به حج میرفت و او را عادت بود درهرشهری که درآمدی اول زیارت مشایخ کردی و آنگاه کار دیگر. سید به بصره به خدمت درویشی رفت و درویش گفت:یا ابایزید کجا میروی؟گفت به مکه به زیارت خانه خدا. گفت با تو چه زاد راه چیست؟ گفت دویست درم! گفت برخیز و هفت بار دور من طواف کن و آن سیم را به من ده. برجست و سیم بگشاد ازمیان و پیش او نهاد. درویش گفت یا ابایزید آن کعبه خانه خداست و این دل من نیز خانه خدا اما بدان خدایی که خداوند آن خانه است ازآن روز که آن خانه را بنا کردهاند در آن خانه درنیامده است ولی ازآن روز که این خانه را بنا کرده هرگز ازاین خالی خالی نشده است» (مقالات ۳۲۰)
و در این که مردم در این وانفسا و فقر و محرومیت و ناامنی روی به بیابان نهادهاند و خارمغیلان میجویند رندانه میگوید:
«آخر سنگ پرست را بد میگویی که رو سوی سنگی یا دیواری نقشین کرده است تو هم که رو به دیوار میکنی»
شمس تمام حرفش این است که درپی خانه خدا نگرد و آن را در خویش بجوی که کعبه دل کجا و کعبه گل کجا. که انسان اگر انسان باشد خود مظهر خداست. به قول مریدش« گر طلبکار خدایید خدا در همه جا هست/ میکنید از چه سبب طی بیابانی چند؟»
و البته برای اینکه اهل شریعت غوغا نکنند و فی الفور حکم زندیق بودنش را صادرنکنند به حدیثی از رسول ارجاع میدهد که گفت «من خداوند در زمین و آسمان درنگنجم لکن در دل بنده خویش همی گنجم»(مقالات۴۷۹)
حرف شمس ازاساس اومانیستی است و انسان سالارانه. و چون اومانیستهای عصر رنسانس که درجواب اعتراض کشیشان میگفتند ما نیامده ایم که کلیسا را ویران کنیم ما آمده ایم که جهان را به کلیسایی بزرگ بدل کنیم» شمس نیز این دنیا را نه زندان مومن که عین دولت و زیبایی میداند آن را زشت و پلید نمیبیند چون ممکن نیست که از خدایی سراسر نور و فر پلیدی پدید آید. آدمیان را خطاب قرار میدهد که دل خود را به کعبه بدل کنند و آن قداست و طهارت را دردل و وجود خود پدید آورند. کرامت و بزرگی خویش بازبشناسند و مسئولیت زندگی و مبارزه با بدیها را که به شیطان نسبت میدهند برعهده خود بگیرند و بیش از این بدیها و پلیدیهای درون شان را تغذیه نکنند. او آنقدر شجاع است که در حضور اهل تکفیر و فتوی و صوفیان متعصب که به حکمی سر بر دار کنند از زیبایی این دنیا و بزرگی انسان و اهمیت او سخن بگوید.
روزی در خانقاه نصرالدین وزیر اجلاس عظیم بود و جمیع علما و شیوخ و عرفا و حکما و امرا و اعیان حاضر و هرکس درانواع علوم و فنون و حکم کلمات میگفتند و بحثهای شگرف میکردند جز شمس که درکنجی بسان گنجی مراقب گشته بود. وقتی غوغای آنان دید ناگه برخاست و بانگی برایشان زد
«تاکی بر زین بیاسب سوارگشته و درمیدان مردان میتازید تا کی به عصای دیگران بپا روید این سخنان که میگویید از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هریک درعهد خود به مسند مردی نشسته بودند چون مردان این عهد شمایید اسرار و سخنان شما کو؟... کاتب وحی خود باشید».
از خود بگویید و از علمی که دارید و کاتب وحی خود باشید! ساختارشکنانه ترین حرفی است که درچنان زمان و زمینهای میشد برزبان آورد. یادی از فخر رازی میکند گویند فخر رازی درمحفلی سخنی کفرآمیز گفت گفتندش که کفراست و خلاف حرف پیامبر جواب داد محمد تازی چنان گفته است و محمد رازی چنین. من با محمد جز به اخوت نمیزیم وقتی ذکر بزرگی شان میکنم از روی حرمت داشت و تعظیم است و نه از روی حاجت!»(مقالات ۳۰۰)
شمس چنان از تقلید و متابعت بیزاراست که میگوید: «کی روا باشد مقلد را مسلمان داشتن»
و به طرزی رندانه و ساختارشکنانه میگوید:
«متابعت این است: مرا رساله محمد رسول الله سود ندارد مرا رساله خود باید چون که اگر هزاررساله-جزرساله خود-بخوانم تاریک شوم»(مقالات ۳۲۵)
متابعت درمفهوم اجتماعی خود یعنی همرنگی با جماعت یعنی هماوایی و همرنگی با همه درپیروی از سنتها و آداب و رسوم. همان انسان واپسین نیچه است و داس منهایدگر و انسان نااصیل کی یرکگور. انسانی گله منش و توده. و بسیار سدهها پیش از این فیلسوفان اگزیستانسیالیست گله خویی و تقلید و زندگی از سر عادت را به باد نکوهش میگیرد و در پی آن است که انسان دست به یک جهش ایمانی بزند و همه اصول و سلوک دیگران را به کنارنهد و تنها براساس دل خود زندگی کند. و بیش ازآن که اهل قال باشد اهل حال باشد. خود را فردی انقلابی و سراسر ناهمخوان و ناهمساز با عامه مردم میداند؛
«آری کار ما به عکس همه خلق باشد و هرچه ایشان قبول کنند ما رد کنیم و هرچه ایشان رد کنند ما قبول کنیم»(مقالات ۳۴۳)
شمس تبریزی، هفت قرن پیش از نیچه، کییرکگور وهایدگر، با همان خشم مقدس و همان بیرحمیِ فلسفی، دقیقاً همان «انسان تودهوار» را نشانه گرفت و با ضربات شمشیرِ زبانش قطعهقطعه کرد. او اسم این موجود را گذاشت: «مُقَلِّد»، «مُتَبِّع»، «خَلقی»، یعنی کسی که «همهچیز را از همه میگیرد و هیچچیز را از خودش ندارد». در مقالات بارها فریاد میزند:
«این خلق همه گوسفندند؛ یکی جلو میافتد و بقیه دنبالش میدوند، حتی اگر به پرتگاه باشد. من گوسفند نیستم، من گرگم، من شیرم، من دیوانهام»
این دقیقاً هماواییِ کییرکگوری است: زندگی در «مرحلهٔ زیباییشناختی» و «اخلاقی» یعنی زندگی «به قول مردم»، زندگی «آنچنان که باید»، زندگی «چنانکه همه میکنند». شمس این را «مرگ پیش از مرگ» مینامد. نیچه بعدها گفت: «انسان واپسین» کسی است که فقط میگوید «ما قبلاً همهچیز را امتحان کردهایم» و دیگر هیچ آرزوی بزرگ ندارد. شمس هفت قرن قبل گفت: «این خلق همه مردهاند و نمیدانند؛ فقط نفس میکشند و میخورند و میخوابند و میمیرند».
هایدگر از «داسمان» (Das Man) حرف زد؛ آن ضمیر مبهم جمع که به جای «من» فکر میکند، تصمیم میگیرد، دوست میدارد و میمیرد. شمس همان را «خلق» نامید و گفت: «هرچه خلق بگوید تو نباید بگویی؛ هرچه خلق بپوشد تو نباید بپوشی؛ هرجا خلق رفت تو باید برگردی»
سخنان شمس، مانیفستِ کاملِ اگزیستانسیالیسمِ عرفانی است. شمس عملاً میگوید:«اصالت» یعنی ناهمسازی مطلق با توده. میگوید: «اگر همه به راست رفتند تو به چپ برو؛ اگر همه ساکت شدند تو فریاد بزن؛ اگر همه گریستند تو بخند؛ اگر همه خدا را در مسجد جستند تو در میخانه بجوی. »
او حتی یک قدم فراتر میرود؛ چیزی که حتی نیچه و کییرکگور هم جرأت نکردند بگویند: «اگر همه خلق کافر شدند تو مؤمن شو، و اگر همه مؤمن شدند تو کافر شو؛ چون آن ایمان، ایمانِ توده است و کفرِ توده از ایمانِ توده بدتر نیست. »
این همان «جهش ایمانی» کییرکگوری است، اما جهشی که نه به سوی کلیسا، که به سوی «خودِ مطلق» و «دلِ بیقید» است.
در یک کلام، شمس تبریزی نخستین و انقلابی ترین «ضدِ همرنگی با جماعت» تاریخ بشر است؛ کسی که گفت:«من با هیچکس همنوا نیستم جز با خدا؛ و خدا هم با هیچکس همنوا نیست جز با دیوانگان. »
پس اگر نیچه فریاد زد «خدا مرده است»، شمس خیلی پیشتر فریاد زده بود:«خدای خلق مرده است؛ خدای من زنده است و دیوانه است و عاشق است و فقط با من حرف میزند. »
این است که شمس نه تنها پیشگوی اگزیستانسیالیسم، که پدرِ عصیانگر و بیرحمِ آن بود؛ کسی که «انسانِ اصیل» را نه در کتاب و دانشگاه، که در آتشِ تنهاییِ مطلق و ناسازگاریِ کامل به دنیا آورد.
اقلیتهای غیر مسلمان چون یهود و ترسا و غیره را ستایش میکند. ازهمبستگی بشری صحبت میکند و حتی بتکدهها را هم به رسمیت میشناسد اما از رهبانیت،گوشه نشینی و ریاضت و چله نشینی و جمع گرایی انتقاد میکند. از شیطان اعاده حیثیت میکند و از تصور پلیدی مطلق او میکاهد و بر مسئولیت و آزادی و خلاقیت بشر و از مسئولیت انسان درقبال سرنوشت خویش دفاع میکند.
در سایه تعلیم و تربیت اوست که مولانا وقتی میبیند فردی را میزنند میپرسد برای چه او را میزنید میگویند مست است و مستی کرده است و مولانا جواب میدهد اگر او مست است پس شما چرا بدمستی میکنید؟ میگویند او ترسا است و مولانا میگوید شما چرا ترسا نیستید؟
سدهها پیش از آنکه اصحاب هرمنوتیک از تاویل و حقیقتهای چندگانه سخن گویند در نقد مدعیان حقیقت و خود حق پنداری شیوخ و صوفیان که خیال خود را حقیقت گرفتهاند سخن میگوید:
«ما کلام خدا را معنا میکنیم بعضی خیال خود را به خدایی گرفتهاند. تو تاویل سخن به علم خود و معرفت و فلسفههای خود میکنی و خیالها کم نیست خیالها ازخود میانگیزی و حجاب خود میسازی و با آن خیال تفریح میکنی»(مقالات ۲۵۸)
به صراحت میگوید هیچ کس و هیچ دینی و فرقه و مذهبی حق ندارد برداشت خود را عین حقیقت مطلق قلمداد کند و صراط خود را تنها صراط مستقیم.
تاکید او بر عرفان عاشقانه و عشق هم همه ازآن روست که در رابطه عاشقانه هر عاشقی معشوق خود را به چشم و به شیوه خویش میبیند. و برخلاف تصوف زهد و شریعت خوف و جزا او رابطه انسان با خدا را به رابطه عاشق و معشوق تغییر میدهد.
مردی خطاب به مجنون گفتای قیس عامری! این همه شوریدگی ازبهر این زن نازیبا برای چیست؟ جواب میدهد که این بدان جهت است که تو ازدید خود مینگری و نه از فراسوی چشم من.
وقتیهارون الرشید لیلی را دید گفت لیلی توئی؟ گفت بلی من لیلی ام اما تو مجنون نیستی. آن چشم که درسر مجنون است در تو نیست. مرا به نظر مجنون بنگر که محبوب را به نظر محب بنگرند»(مقالات۴۱-۴۲)
پس همه چیز سوبژکتیو است. شمس مثل افلاطون یک عینیت گرا نیست که حقیقت را بیرون از انسان بجوید او همچون کانت ایده آلیست است و ذهن گرا. میداند که ما حقیقت را آن گونه که هست نمیبینیم و درک نمیکنیم بلکه تنها تصویر و خیالی از آن در ذهن میسازیم و با آن خیال تفریح میکنیم. بنابر این حقیقت حتی اگر یکی باشد درک حقیقت متکثر است. بنابراین هیچ فرقه و مذهبی نمیتواند ادعای حقیقت مطلق بکند و آن را به زور دشنه و تکفیر بر دیگران تحمیل کند. در نقد خود معیاربینی و قیاس به نفس حکایت اشتر و مورچه را میآورد.
اشتری با مورچهای همراه شد به آب رسیدند و مورچه پاپس کشید. اشتر گفت چه شد؟ مورچه گفت آب است! اشترپای درنهاد و گفت: بیا اسهل است آب تازانوست. مورچه گفت ترا تا به زانوست مرا ازسر گذشته است»(مقالات۱۵۳)
بنابراین ازدید شمس پیکار با «خودمعیاربینی» و«قیاس به نفس» یکی از معانی جهاداکبر با نفس است. پیکار با نفس خودخواه و خودپرست برای این است که آدمی خود را معیارحقیقت نبیند. بنابراین وقتی در عرفان عاشقانه مولانا و شمس سخن از مهارنفس میشود معنایاش این است که فرد به گونهای خود را تربیت کند که امکان درک متفاوت امور را برای ادیان و مذاهب و فرقهها و افراد دیگر به رسمیت بشناسد. بپذیرد که همه چیز را ازدید خود نبیند و از چشم سر دیگران هم به مسائل نگاه کند این است درس شمس و مولانا که«قیاس به نفس نکنید. امور نسبیاند و فهم امور نیز نسبی» و عرصه حق و حقیقت دریایی است عظیم و این دریا را درکوزه کرده و به زور درحلق مردم نریزید.
و این همه مبارزه با مطلق گرایی،قیاس به نفس و خودمعیاربینی که همه را ذیل «مهارنفس» مطرح میکند برای تعصب زدایی است و ترویج مدارا و تساهل و همزیستی. چیزی که در تصوف زهد و عالم شریعت مداران کفر محسوب میشد. این است که مولانا نیز به تاسی از او میسراید؛
عقلهای خلق عکس عقل او
عقل او مشک است و عقل جمله بو
این تفاوت عقلها را نیک بدان
در مراتب از زمین تا آسمان
هست عقلی همچو قرص آفتاب
هست عقلی کمتر ازنور شهاب»(مثنوی،دفتر پنجم،۵)
شمس متوجه این تفاوت عقلها و سطوح متفاوت و متعدد فهمها هست. درک حقیقت را نسبی میداند. اما آنچه وی با آن مشکل دارد و درافتاده است این است که افراد یا فرقهها درک و برداشت خود را مطلق کنند و درک و فهم دیگران را ناقص و نادرست و خطا.
می گوید: «فهم اگر متردد(دگرگون) نشدی دراشارات و عبارات علام اسلام خلاف نکردندی و از نصوص یک معنی فهم کردندی»(مقالات ۱۷۳)
مشکل متردد بودن و پلورال بودن فهمها نیست. این که اظهر الشمس است. اما این جنگ هفتادو دو ملت و فرق و مذاهب متعدد از بهرچیست؟ چرا به خون همدیگر تشنهاند و هرکس اندک قدرتی درخورجین خر نفس خویش مییابد یا دستش در دست اهالی قدرت گره میخورد زندگی را برای دیگران به جهنم بدل میکند؟ شمس معتقد بود که درد همینجاست و باید با خودکامگی ذهن درافتاد. بنابراین اساس کار خود را تربیت نفوس میداند و تغییر دادن ذهن و نگرش آدمیان. میداند که همه مردم در یک سطح فهم و ادراک نیستند و باید با عوام به یک گونه سخن گفت و با خواص به گونهای دیگر.
چون که با کودک سر و کارت فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد
از این رو به تمثیل و حکایات و شعر و شطح و حدیث و روایت تمسک میجوید تا به اندازه فهم مخاطب سخن بگوید. او نه مدرسهای دایر میکند و نه مکتبی و فرقه ای. انسانی است انسان دوست و عاشق آزادگی. روزی در تبریز است و روزی دیگر در بصره و روزی در قونیه و بلخ. آبی نیست که به یک جا راکد و ایستا بایستد. مدام در هجرت است.
شبی در سفر بود میخواهد که در مسجد بخوابد و شب را سپری کند اما موذن اجازه نمیدهد. دربرابر همه التماسهایش که مردی غریب است و ژنده پوش. گرسنه و بیخانمان،موذن بیرحم با خشونت تمام بیشرمانه او را از خانه خدا بیرون میاندازد و شمس میگوید فهمیدم که مسجد دیگر ملک و خانه خدا نیست دیریست که آن را به اجاره داده است.
به جرم تبریزی بودناش او را ترک خر میخوانند و آفاقی و ولگردش میگویند. دیوانهاش خطاب میکنند و شب هنگام بر درحجرهاش مدفوع آدمی فرو میپاشند. اما او از آن خائفان نیست که از میدان بدر شود و میگوید
«برنه قدم درمیان میدان کزدور نظاره کردن کار نامردان است» خود را عاشق رنج اندوز میداند و میگوید
«صوفی خرقه میدوزد و ما خرقه میدرانیم»
جز راستی بر زبان نمیآورد و این برای مردمانی که به نفاق و دورویی خو گرفتهاند تلخ است. ودر وصف این مردمان خو گرفته به نفاق است که میگوید:
«راست نتوان گفتن که من راستی آغازکردم مرا بیرون کردند اگر تمام راست کنمی به یکبار همه شهر مرا بیرون کردندی. ترا یک سخن گویم که این مردمان به نفاق خوش دل شوند و به راستی غمگین. گویا با این مردمان فقط باید به نفاق زیست تا درمیان ایشان خوش باشی. راستی آغازکردی؟ به کوه و بیابان باید رفت. راستی که شناخت این قوم مشکل تر است از شناخت حق»
و البته شمس دلیل و علت این همه نفاق و بیزاری و ترس از راستی را میداند و میشناسد.. شمس آتشی است در بیشه اندیشه خواص و در پی رستاخیز این جهانی مردمان است تا آنها را اززندان وجود خویش برهاند. روح بخشی است بیبدیل و بیدارگری خستگی ناپذیر. میداند آیین چراغ نور دادن است و روشنایی بخشیدن و نه خاموشی.
شمس تبریزی، هفتصد سال پیش از فروید، با همان دقت و بیرحمیِ یک جراحِ روح، به درون انسان فرو میرود و همان تشخیص هولناکی را میدهد که بعدها «روانکاوی» نام گرفت: خشونت، حسد، دروغ، کینه، جنگ، بیمروتی و حتی دینداریِ ظاهریِ آدمیان، نه از بیرون، که از یک زخم عفونیِ درونی سرچشمه میگیرد. او این عفونت را «چرک اندرون» مینامد؛ دقیقاً همان چیزی که فروید «سائقهای سرکوبشده»، «لیبیدوی محبوس»، «عقدهها» و «نوروز» میخواند.
شمس میگوید: «چرک اندرون هزاربار مخربتر است از چرک بیرون؛ چرک بیرون را میشویی و تمام، اما چرک اندرون را اگر نشویی، تو را میخورد و از تو چیزی نمیماند جز یک پوسته پر از کینه و حسد و دروغ. » (مقالات، ص ۲۱۱)
فروید دقیقاً همین را میگوید: انرژی جنسی و پرخاشگری که در کودکی سرکوب شود، به جای خروج سالم، در ناخودآگاه انباشته میگردد و بعد به شکل بیماری روانی، تعصب، نژادپرستی، جنگ و حتی «انتقال منفی» به خدا و پیامبران بیرون میریزد.
تفاوت ظاهری اما عمیقاً مکمل است:
فروید میگوید: «من» (ego) زیر فشار «نهاد» (id) و «فرامن» (superego) خرد میشود. شمس میگوید: «نفس اماره» و «هوای دل» همان «نهاد» است و «عقل ظاهری و تقلیدی» همان «فرامن» خشک و سرکوبگر» فروید درمان را «آگاهیبخشی» و بیرون ریختن عقده از راه سخن گفتن میداند. شمس درمان را «سوختن» مینامد: «باید این چرک را با آتش عشق سوزاند، نه با آب وضو. » او سماع، فریاد، گریه، خنده بیجا و حتی دیوانگی را نسخه میکند؛ دقیقاً همان «کاتارسیس» که فروید از تراژدی یونان گرفت.
فروید میگوید عقده ادیپ، حسادت به پدر و میل به مادر، ریشه بسیاری از دردهاست. شمس میگوید: «هر کس هنوز در دلش به پدر و مادر و استاد و شیخش وابسته است و از آنها نبریده، چرک اندرون دارد؛ باید پاره کند و برود تا خدا پدر و مادرش شود. »
فروید میگوید مذهب گاهی «نوروز جمعی» است؛ مکانیزم دفاعی برای تحمل رنج زندگی. شمس با خشم میگوید: «نود و نه درصد دینداری مردم از چرک اندرون است؛ از ترس مرگ، از حسد به بهشت دیگران، از خودنمایی. دین حقیقی فقط یکی در هزار است. »
اما شباهت آخر، تکاندهنده است: هر دو معتقدند تا وقتی این چرک بیرون نریزد، انسان «مرده متحرک» است. فروید بیمار را روی تخت روانکاوی میخواباند و میگفت «هر چه به ذهنت میآید بگو، هیچ چیز را سانسور نکن». شمس کنار مولانا مینشست و میگفت: «هر چه در دل داری بیرون بریز، حتی اگر فحش به من و خدا و پیامبر باشد؛ این چرک را باید بالا بیاوری وگرنه تو را میکشد. »
نتیجه؟ مولانا چهل روز با شمس در خلوت ماند و هر روز فریاد زد، گریست، خندید، کفر گفت، ایمان آورد تا اینکه «چرک اندرونش» ریخت و مثنوی و دیوان شمس متولد شد؛ همان چیزی که فروید بعدها «تصعید» (sublimation) نامید: تبدیل انرژی سرکوبشده به خلاقیت و عشق. شمس، روانکاو بیتخت و بیدفتر بود؛ فروید، شمسِ با کت و کراوات و سیگار برگ. هر دو یک چیز گفتند: «ای انسان! تو بیمارتر از آنی که فکر میکنی؛ زخمت بیرون نیست، درون توست. یا بیرون بریز و زنده شو، یا درون تو بماند و تو را بکشد.
از دید شمس محرومیتها و ناکامیها به حسد منجر میشوند و حسد ریشه همه بیانصافیهاست. بدخواهی و زورگویی و ناجوانمردی و ستم پیامد تنشهای درونی آدمی است. محرومیت را موجب برخاست قیامت از انسان میشود.
سروی است بلند و قامتی دارد راست
بی قامت او قیامت ازما برخاست
اشک خونآلود را محصول همان عقده درون و جوش و غلیان آن میداند.
گفتی که ترا اشک چرا گلگون شد
چو پرسیدی راست گویم چون شد
خونابه سودای تو میریخت دلم
چون جوش برون آورد زسر بیرون شد
این کیفیت جهان درون ماست که سیمای ظاهر ما را میسازدواین رنج درون است و احوال درون خانه که باعث میشود اشک چون ناردانه ازحفره سر بیرون بریزد. ریشه همه تنشهای درون،حسادتها،بی انصافیها همه در احساس محرومیت و ناکامی است. اما محرومیت را میشود برطرف کرد ولی رنج و درد حاصل از دوران محرومیت را چطور؟ آن همه زخم نشسته برروح را چکار کنیم؟
گیریم که وصال دولت درخواهم یافت
آن عمر گذشته را کجا دریابم؟
از دید شمس وقتی کامهای اصلی و نیازهای ضروری آدمی ارضا نشوند آدمی ناچار بدل جو میشود. درپی کامهای بدلی و انحرافی برمی آید تا مگر لحظهای از رنجهای ناشی از محرومیت و حرمان خویش بکاهد یا برهد این بدل جستن ازسر ناچاری است. عاریتی است. ارضا کننده نیست کشنده است. وقتی واقعیت چنان تلخ است و اندوهبار پس خوشی را باید در خیال و سودا و جایی دیگر جست. برخی به بنگ و افیون و سبزک(حشیش) پناه میبرند و نمیدانند که سبزک حمال دیو است.
گر با دگری مجلس میسازم و باغ
هرگز ننهم زمهرکس بردل داغ
آری چو فروشود کسی را خورشید
درپیش نهد به جای خورشید چراغ»
سقوط اخلاقی مردمان،ترشرویی و نفاق و حسد و بیانصافی مردمان را باید در همان محرومیتها دید. این تنشها و جنگها و چرکهای درون است که خود را درقالب جنگ و چرکهای بیرون نشان میدهد. از کوزه همان تراود که دراوست. گفتیم یک راه در برابر واقعیتهای تلخ و ناکامی و محرومیت این است که آدمی بدل جو باشد و به جای خورشید چراغ پیش نهد. اما راه دومی هم هست که شمس مطرح میکند. این که آدمی روان پالایی کند و رنجهای خود را به رنجهای خلاق بدل کند. آنچه شمس میجوید همین روان پالایی و تنش زدایی از درون، تصفیه چرک درون و خانه تکانی روحی است. همان کاتارسیس ارسطویی و تزکیه عاطفی و چنانچه گفتیم تصعیدی که فروید بر آن تاکید نهاد.
شمس امید نجات را درهیچ نهاد و مذهب و قدرت و طریقی نمیبیند و به هیچ یک گردن نمینهد آنچه او به مردم میآموزد این است که دوباره دست به مبارزه بزنند و زمین را به سفره پهناور خدا تبدیل کنند. مبارزه کنند که بهشت را اینجا بنانهند اما مقدمه همه آنها این است که ابتدا اندرون خود را به بهشت تبدیل کنند.
اگر به عرش روی هیچ سودی نباشد و اگر بالای عرش روی و اگر زیر هفت طبقه زمین هیچ سودی نباشد در دل میباید که بازشود.
از این رو مردمان را دعوت میکند که مسئولیت زندگی و خوشبختی شان را به دوش بگیرند
«مشکل که شود ازخود گله کن بگو که این مشکل از من است. »
خطاب به مردمان میگوید:
«هر آن اعتقادی که ترا و زندگی را برتو گرم کند نگه دار و هراعتقاد که ترا و زندگی را برتو سرد کند ازآن دورباش». آن که خودخواه است مسلمان نتواند بودن.. برنفاق بشورید که خداوند منافق را بیزاراست و برکافر صدچندان شکر واجب است که باری منافق نیست. آن که انانیت آغازکند که من چنین ام و چنان مغزش نباشد. گویند زاهدی بزرگ بود و درکوه میزیست! عجبا! اگر آدمی بودی میان آدمیان بودی که فهم دارند و وهم دارند و قابل معرفت خدااند. درکوه چه میکرد؟آدمی را با سنگ چکار؟
و اینک درخواست او از تک تک ما
«بیداری ما چراغ عالم باشد یک شب تو چراغ را نگه دار و مخسب!»