بخش دوم و پایانی
* پروست واقعاً بزرگترین ماجراجویی من است. پس از او دیگر چه چیزی میتوانست نوشته شود؟(ویرجینیا وولف)
* پس از خواندن در جستجوی زمان از دسترفته با خود گفتم: همین است. و آرزو میکردم که ای کاش خودم آن را نوشته بودم.(ویلیام فاکنر)
* پروست را نشناختن یعنی تمدن غرب را درنیافتن. (لارنس دارل)
مرگ مادر برایش چنان ضربهی سهمگینی بود که برای مدتی ثبات روانی او را به طور کامل بر هم زد. در فرهنگ فرانسه، مادر جایگاهی بسیار مهم دارد و نزد پروست این اهمیت ده برابر بیشتر از هر فرد فرانسوی دیگر بود. مرگ او دو پیامد برای پروست داشت: نخست آنکه او را آزاد ساخت تا چیزهایی را بگوید که پیشتر از بیم رنجاندن مادرش هرگز بر زبان نمیآورد. دوم آنکه توانست این اندوه عظیم را سراسر تجربه کند، اندوهی که او را چنان از پا انداخت که دیگر قادر به نوشتن یا انجام هیچ کاری نبود. و هنگامی که تا حدی ــ اگر بتوان چنین گفت ــ از آن بهبود یافت، توانست ماهیت اندوه را دریابد.

پس از یک سال ناخوشایند در پاریس، سرانجام به توصیهٔ پزشکش عمل کرد و به مرخصی رفت. تابستان ۱۹۰۷، رنگپریده و نحیف بود به طوری که فقط با دیدن خورشید چشمانش آزرده می شدند. برای آرام کردن اعصابش روزانه هفده فنجان قهوه مینوشید و وسیلهای نوظهور و هراسانگیز برای خود فراهم آورد: یک تاکسی با راننده. رانندگی با اتومبیل را چنین توصیف میکرد: «انگار که آدم از درون یک توپ شلیک شود.»
او به نورماندی سفر کرد و روستاهایی را دید که در کودکی تعطیلاتش را در آنها گذرانده بود. طبیعی بود که این مکانها پیوسته او را به یاد مادرش بیندازند. و بااینحال، این سفر به گذشته نشانهای از نوزایی بود. نمیتوان از رنجی شفا یافت، مگر آنکه آن را به تمامی و با شدت تجربه کرد. شاید اندوه عظیمی که در پی مرگ مادر بر او سایه افکند، هرچه زودتر پوستهٔ وجود را بشکافد، دگردیسی را شتاب بخشد و هستیِ نهفتهای را که در درون است، به سطح آورد.

در گراند هتلِ کابور، که از کودکی آن را میشناخت، بار دیگر آنچه خود «سالهای خوشبختی»اش مینامید را به یاد آورد. و همین یادآوری به او توان کافی بخشید تا دوباره بنویسد. او میگفت: «ایدهها جایگزین رنجها هستند.» و چنین ادامه میدهد: «اکنون مشغول مطالعهای دربارهٔ اشرافم، در حال نگارش مقالهای دربارهٔ سنبو (Sainte Beuve) و فلوبر(Gustave Flaubert)، مقالهای دربارهٔ زنان، و دیگری دربارهٔ پدراستی (Pederastia) [یا همان رابطه جنسی مردان با پسران جوان در یونان باستان] ــ که انتشارش آسان نخواهد بود ــ همچنین پژوهشهایی دربارهٔ شیشههای رنگی کلیسا و نیز بر روی یک رمان.»
پروست بر روی مقالهاش دربارهٔ سنبو (Chaarles-Augustin Sainte-Beuve)، منتقد برجستهٔ ادبی فرانسهٔ آن دوران کار میکرد. در این مقاله، او با نظر منتقد مخالفت میکرد که نویسندگان باید بر اساس نگرش اخلاقی و عقلانیتشان ــ یعنی بهمثابه موجوداتی اجتماعی ــ داوری شوند. تأملات پروست به رسالهای هفتصدصفحهای گسترش یافت، رسالهای که در آن توضیح میداد آفرینش هنری از «خود»ی پنهان و تا حد زیادی رازآمیز سرچشمه میگیرد، در حالی که عقل معمولاً جریان خلاقیت را سد میکند. و چه برهانی برای این نظریه بهتر از خود پروست؟ یک روشنفکر درخشان که تاکنون بهعنوان هنرمند شکست خورده بود. او سالها بود که روی رمانی کار میکرد، اما با همهٔ طرحهایش حتی یک گام هم به آنچه «نکته اصلی درونی من» مینامید، نزدیکتر نشده بود.

تا اینکه ناگهان لحظهای فرا رسید: «در همان ثانیهای که جرعهای چای آمیخته با خردههای کیک بر کامم نشست، از جا پریدم و در خود تجربهای شگرف یافتم. چیزی در من رخ داد که بیدرنگ همهٔ دگرگونیهای زندگی را بیاهمیت کرد. فجایعش بیخطر، و کوتاهیاش خیالی شد. دیگر احساس نمیکردم موجودی معمولی، تصادفی و فناپذیر باشم. این شادی عظیم از کجا به سراغم آمده بود؟ همهٔ گلهای باغ ما و آنهایی که در پارک سوان بودند، نیلوفرهای آبی ویوون، همهٔ مردم روستا و خانههای کوچکشان و کلیسا و تمام کومبره و پیرامونش ــ همهٔ اینها که شکلی و استواری گرفته بودند ــ از درون فنجان چای من سربرآوردند.»
ما همه این جرقههای حافظه را میشناسیم که آنقدر زندهاند که ما را به نقطهای خاص در گذشته بازمیگردانند. چیزی شبیه به یک اتصال کوتاه، نوعی یکیشدن واقعی با گذشته. اما اغلب به آن بیاعتنا میمانیم. پروست اما همهچیز را وارونه کرد و گفت:
«این، برعکس، مهمترین چیزی است که تاکنون احساس کردهام.»

و بر همین اساس نوشت. او به یادداشتهایی بازگشت که سالها پیش نوشته بود و بدین ترتیب کارش را بر شاهکار خود آغاز کرد«: در جستوجوی زمان از دسترفته». برای اینکه زندگیاش با عادات عجیب کارش هماهنگ شود، پروست آپارتمانش را کاملاً دگرگون کرد. او از خانوادهٔ مادرش ارثیهای کوچک دریافت کرده بود و بنابراین میتوانست هرطور که میخواهد زندگی و کار کند. از آنجا که بسیار نسبت به سر و صدا حساس بود، اتاق خوابی عایق صدا برای خود ساخت. دیوارها و سقفها را با تختههای چوبپنبهای پوشاند تا خود را از دنیای بیرون جدا کند.
زمانی که همسایههای طبقهٔ بالا کارگرانی را به کار میگرفتند، به آنها تنها ۵۰ فرانک در ماه دستمزد میدادند. اما در همان بالا، آقای مارسل پروست بود که اگر کارگران لطف میکردند و با دمپایی راه میرفتند ــ چون سر و صدا آزارش میداد ــ مرتب به آنها ۱۰۰ فرانک پرداخت میکرد. بله، او آنقدر از سر و صدا میترسید که حاضر بود مبلغی گزاف به کارگران بپردازد تا هیچ کاری در آپارتمان انجام ندهند. مردم وقتی برمیگشتند، شگفتزده میشدند، چون هیچکدام از کارهایی که باید انجام میشد، صورت نگرفته بود. دلیلش این بود که مارسل پول زیادی میداد تا هیچ کاری انجام نشود، فقط برای اینکه ذهنش آرام بماند.

تدابیر او شاید عجیبوغریب به نظر برسند، اما در واقع تلاشهای مردی مصمم ــ و حتی درمانده ــ هستند. پروست کار روزانهاش را از هنگام غروب آغاز میکند و تمام شب را به نوشتن میگذراند. پنجرهها همیشه بستهاند و پردهها کشیده. آلرژیهای پروست بیش از هر زمان دیگری او را آزار میداد و او دچار ترسی بیمارگونه از گرد و خاک و دوده شده بود. حتی در سردترین زمستانها نیز به ندرت اجازه میداد شومینه را روشن کنند.
او در نامهای به دوستی مینویسد: «برای اثری طولانی خود را به انزوایی کامل کشاندهام.» رمان پروست خیلی زود از حدود یک جلد فراتر رفت و اوردید ناچار گ آن را به دو بخش تقسیم کند. تصمیمی سرنوشتساز. در همین زمان نیز عنوان کلی اثر را پیدا کرد «در جستوجوی زمان از دسترفته.»

در پاییز ۱۹۱۲، پروست نخستین جلد را با امید فراوان برای ناشران مختلفی ارسال کرد. عنوان آن دنیای سوان بود. ابتدا آن را به انتشارات وابسته به نوول رِوو فرانسز (Novellrevue Française)، نشریهای شناختهشده در عرصه ادبیات آوانگارد، سپارد. اما مدیر مجله، نویسنده آندره ژید، نسخه را بازگرداند و پروست را یک «شیاد» و «آماتور ادبی» خواند. ژید بعدها گفت: رد کردن این کتاب بزرگترین اشتباه زندگیاش بوده است.
سپس پروست به سراغ انتشارات فاسکل رفت، ناشری که به کشف شاهکارهای آینده میبالید. اما این «شاهکار» هرگز در فهرست آنها جای نگرفت، زیرا ویراستار چنین پاسخ داد:
«هیچ خوانندهای پیدا نخواهد شد که بیش از یک ربعساعت طاقت خواندن این کتاب را بیاورد، بهویژه به خاطر جملاتش که از هر سو سستی و رخنه دارند.» مدیر انتشارات اولندورف ــ که عمدتاً نویسندگان فرانسوی گمنام را چاپ میکرد ــ پاسخی نوشت که امروز بدنام است: «دوست عزیز، شاید من کودن باشم، اما هرچه فکر میکنم نمیفهمم چرا کسی باید ۳۰ صفحه وقت صرف کند تا فقط شرح دهد چگونه در تخت پیش از خواب غلت میزند.»
با این حال، همه هم اینگونه فکر نمیکردند. برخی میگفتند: «من عاشق جملههای طولانیاش هستم. به هنری جیمز (Henry James) هم همین ایراد را میگرفتند و بیم دارم مردم به همان دلایل او را هم نپسندند. اما من میتوانم از یک جمله بلند لذت ببرم. درست است که در آثار پروست ــ و حتی گاهی جیمز ــ یافتن فعل اصلی کار دشواری است، اما ارزشش را دارد.»

سرانجام، برنار گراسه (Bernard Grasset)، ناشری نسبتاً گمنام، پذیرفت «دنیای سوان» را منتشر کند، البته به شرطی که خود پروست هزینههای چاپ را بپردازد. بعدها روشن شد نقش گراسه در تاریخ ادبیات صرفاً تجاری بود. او حتی کتاب را پیش از انتشار نخوانده بود. «دنیای سوان» در سال ۱۹۱۳ منتشر شد. برخی از همان آغاز دریافتند که این کتاب شکل تازه و شگفتانگیزی از رمان را ارائه کرده است و پروست را بهعنوان صدایی کاملاً نو شناختند.
یکی از بازماندگان آن دوره سال ها پیش در مصاحبه ای در باره او گفته بود: «او تنها کسی بود که میتوانست آنچه را که باید بگوید، به خوبی بیان کند، و برای گفتن آن، سبکی بیمانند اختراع کرده بود. پروست لحظات بهظاهر پیشپاافتاده را چنان زیر ذرهبین میگذاشت که بزرگ و شفاف جلوه میکردند.»
مانند این توصیف مشهور از یک شببخیر ساده از رمان مشهور او: «تنها تسلایم هنگام خواب این بود که مادرم، وقتی در تخت بودم، نزد من میآمد و مرا میبوسید. اما این شببخیر گفتن خیلی کوتاه بود. او خیلی زود میرفت و مرا تنها می گذاشت. گاهی، وقتی پس از بوسهاش در را باز میکرد تا برود، دلم میخواست صدایش کنم و بگویم: “یک بوسه دیگر.” اما میدانستم همان لحظه چهرهای سختگیر به خود میگرفت، زیرا همین امتیاز کوچک که به اندوهم داده بود و نزد من آمده بود تا با این بوسه آشتیجویانه شببخیر بگوید، پدرم را میرنجاند. دیدن خشم او همه تسلای قلبم را که مادرم دمی پیش با خم شدن بر بالینم و نهادن چهره مهربانش چون قرص نان بدون خمیر مایه (Hostia) یک عشای ربانی بر من ارزانی داشته بود، نابود میکرد. آن دم که لبانم حضور زنده او را لمس کرده و توان خوابیدن از او گرفته بودند.»
«دنیای سوان» چنان موفق شد که خیلی زود به چاپ چهارم رسید. نیمهی دوم رمان نیز تقریباً آمادهی انتشار گردید. با این حال، به نظر میرسید پروست ـ آنگونه که گزارش شده ـ نتواند با دوستانش از این موفقیت شادمان باشد.

راننده سابقش، آلفرد آگوستینلی (Alfred Agostinelli)، اکنون بهعنوان منشیاش کار میکرد و پروست بیامان دلباختهی اوشده بود. او حتی برای این جوان در آپارتمان پاریسیاش اتاقی در نظر گرفته بود، اما آگوستینلی معشوقهاش، آنا (Anna) را نیز با خود میآورد و پروست از شدت حسادت در آتش میسوخت. او مینویسد: «چه می توان کرد که در عشق، تنها میتوانیم تصمیمی نادرست بگیریم».
با این حال، در نهایت این ورزش خطرناکِ تازهپدیدِ آمده یعنی پرواز با هواپیماهای اولیه است که آگوستینلی را از او میرباید. آنا، آگوستینلی را التماس میکرد که هر چه زودتر پروست را ترک گوید و خوشبختیاش را در مقام خلبان بجوید. او سپس به ریویرا (Riviera) رفت و در آنجا با نامی جعلی به یک مدرسهی خلبانی پسوشت. در واقع به طرز کنایهآمیزی با نام «مارسلان» (Marcelan). پروست از سوی دیگر پیوسته او را برای بازگشت تحت فشار قرار میداد. حتی به او وعده داده بود که یک هواپیما و یک رولزرویس خواهد خرید.
در رمان او، این دختری جوان به نام آلبرتین است که راوی پیوسته در پی اوست و او نیز بارها و بارها از دستش میگریزد. پروست مینویسد: «در ابتدا میخواستم شما آن چیزهایی را داشته باشید که با آنها میتوانستید سفر کنید، در حالی که من در وضعیت رنجورم در بندر منتظرتان میماندم. بر خشکی نیز میخواستم شما تنها مالک اتومبیل خود باشید. اما اکنون به نظرم میرسد دیوانگی است که بهخاطر یک قایق بادبانی و یک رولزرویس، دیدارمان و خوشبختی زندگیتان به خطر بیفتد. خوشبختیای که به عقیدهی خودتان در دوری از من است.»
در ۳۰ مه ۱۹۱۴، آگوستینلی به تنهایی به فراز دریا پرواز و سپس سقوط کرد. به این ترتیب او در ۲۶ سالگی جان خود را از دست داد. آگوستینلی از هوشی مسحورکننده برخوردار بود. پروست بعدها نوشت: «پس از مادرم و پدرم، او انسانی بود که بیش از همه دوستش داشتم.» سه ماه بعد فرانسه وارد جنگ شد. پروست، که وضع جسمی و روانی ناپایدارش او را از خدمت نظامی بازداشته بود، رویدادها را دنبال میکرد: روزانه هفت روزنامه میخواند و با سربازان در جبهه مکاتبه داشت. یکی پس از دیگری خبر مرگها به او میرسید. دوستانش یکی پس از دیگری در میدانهای نبرد کشته میشدند. پروست آنها را «سواحل مرگ» نامید. او از ویرانیهایی که ارتش آلمان به بار آورده بود نیز باخبر میشد: از نابودی شهرهای کهن و ویرانی کلیساهای جامع بزرگ که زمانی الهامبخش او بودند. « آمیزهی تاریخ و هنر زندهای که در فرانسه وجود داشت، از دست میرود و پایانی برای آن دیده نمیشود».

حتی زمانی که پاریس در برابر حملات هوایی آلمان آماده میشد، پروست همچنان در شهر باقی مانده بود. چون خدمتکار مخصوص و آشپزش به جبهه رفتهبودند، او زنی کارآمد از روستا به نام سلست آلبار (Celest Albar) را بهعنوان خانهدار استخدام کرد. از آن پس سلست با فداکاری بسیار از او مراقبت میکرد و پروست تقریباً همهچیز را به او میسپارد. نقش سلست در زندگی پروست و در شکلگیری «در جستوجوی زمان از دسترفته» را نمیتوان به اندازه کافی ستود. او وظایف گوناگونی بر عهده داشت، چنانکه پروست بدون او بهسختی میتوانست از عهدهی زندگی برآید. البته میتوان به قول ولتر گفت که اگر سلستی وجود نداشت، پروست او را اختراع میکرد. اما شایستگیهای او انکارناپذیر است و کارش بههیچوجه آسان نبود.
با شروع جنگ، انتشار بخش دوم رمانش به تعویق افتاد و پروست کل طرح را تغییر داد. او اگرچه پایان اولیه را همچنان حفظ کرد، اما میان آغاز و پایان بخشهای مفصلی اضافه نمود. پروست چرخهای رمانگونه با ابعادی بیسابقه را در نظر گرفته بود: کلیسای جامعِ کلمات. ویرانیهای جنگ جهانی اول و تلاشهای بیهودهی راوی برای نگهداشتن آلبرتین، بخشهای تازه و کامل یک جلد جدید را پُر میکنند. رمان اکنون بهتدریج تیره و تار میشود، همچون شهر در شبهای خاموشی.

در بعضی شبها، پروست به هتلی نزدیک می رفت، در واقع آنجا مکان خوشگذرانی برای همجنسگرایان بود و ظاهراً او بخشی از اثاثیهی موروثی خانوادهاش را به آنجا اهدا کرده بود. پروست خود را در معرض تابوهای سهمگین این دنیای ممنوعه قرار داده بود و آنها را همانقدر عمیق کاوش میکرد که روزگاری با جوهرهی اندوه چنین کرده بود، یعنی با اجازه داده به اینکه اندوه سراسر وجودش را در هم بکوبد.

او مینویسد: «همجنسگرا به نژادی تعلق دارد که نفرینی بر آن نهاده شده است و ناگزیر در دروغ و سوگندهای دروغین زندگی میکند، چرا که میداند خواهشش ـ همان چیزی که برای هر موجودی بالاترین سعادت هستی است ـ گناهآلود و ننگین و کاملاً غیرقابل اعتراف به شمار میآید. پسرانی بیمادر، چرا که باید تمام عمر به مادرانشان نیز دروغ بگویند، حتی در همان لحظهای که چشمانشان را برای آخرین بار میبندند.»
نوامبر ۱۹۱۸. پاریس پایان جنگ را جشن گرفته بود: صلحی شگفتانگیز و سرگیجهآور، همانطور که پروست نوشته است. شهر دوباره به زندگی بازگردید و پروست آن را حیاتی کاملاً دگرگونشده احساس میکرد. میان طنین فلزی ریفهای «عصر جاز» و آداب فرهیختهی دوران «بلاپوک» جهانی فاصله افتاده بود. پروست از «حماقت همگانی» شکایت داشت، حماقتی که به گمان او پس از جنگ همهجا را فراگرفته بود. او از آن بیم داشت که چنین مخاطب مصرفزده و سبکسری دیگر به یک روایت طولانی و مراقبهگون (meditative)، همچون آنچه او پنج سال پیش با «دنیای سوان» آغاز کرده بود اعتنایی نکند.
سال ۱۹۱۹ دومین جلد «در جستوجوی زمان از دسترفته» منتشر شد.عنوان فرعی آن «در سایهی دوشیزگان شکوفا » نام داشت. در این بخش، راوی که حالا نوجوانی در آستانهی بلوغ است، به اقامتگاه ساحلی «بالبک» (Balbeck) سفر میکند، جایی که نخستین لذتهای عشق را تجربه میکند: «چون تنها بودم، بیحرکت مقابل گراند هتل ایستادم، وقتی پنج یا شش دختر کوچک را دیدم که از نظر ظاهر و رفتار بهکلی از هر آنچه در بالبک دیده میشد متفاوت بودند. گویی گروهی مرغان دریایی بودند با منشأ ناشناخته که تازه فرود آمدهاند و حالا در امتداد ساحل گام میزدند، در حالی که عقبماندهها بالزنان خود را به دیگران میرساندند».
دسامبر ۱۹۱۹، «در سایهی دوشیزگان شکوفا» جایزهی گنکور (Prix Goncourt)، والاترین جایزهی ادبی فرانسه را بهدست آورد. تقریباً همهی روزنامهها این خبر را منتشر کردند و خبرنگاران و عکاسان برای مصاحبه با نویسندهی ۴۸ ساله هجوم بردند. اما سلست (خدمتکار وفادار) فقط به معدودی اجازهی دیدار میداد. او مأموریت دشوار نظمبخشیدن به دستنوشتههای پروست را بر عهده داشت: یادداشتهای ریز و اصلاحات او را بر برگههای پراکنده میچسباند. در آن زمان هنوز پنج جلد دیگر در انتظار انتشار بودند و خود پروست مطمئن نبود که از عهدهی چنین طرح عظیمی برآید.
سلامتیاش رو به وخامت گذارد و برخی روزها حملات آسم کاملاً مانع کارش میشدند. تنها با کمک کافئین خالص و تزریق آدرنالین بیدار میماند و حاشیههای نمونههای چاپی را با جزئیاتی سیاه میکرد که هرچند داستان را غنیتر میساخت، اما انتشار آن را مدام عقب میانداخت.

سال ۱۹۲۰ جلد سوم، «طرف خانه گرمانت»، منتشر گردید. پروست در آن با طنزی هنرمندانه و نیشدار، تجملپرستی و نخوت جامعهی اشرافی را به باد نقد گرفته بود:. در بخشی از آن چنین آمده است «خب، حالا خیلی کوتاه به من بگویید چه دلیلی دارید که نمیتوانید با ما به ایتالیا بیایید؟» او از دوشس سوان پرسید و از جا برخاست. دوست عزیزم، چون بنا به نظر پزشکانی که به آنها رجوع کردهام، در آن زمان چندین ماه است که درگذشتهام.» «چه میگویید!» دوشس برای نخستین بار در زندگیاش میان دو وظیفهی متضاد مردد شده بود: یکی سوار شدن به کالسکه برای رفتن به ضیافتی اجتماعی، و دیگری ابراز همدردی با انسانی در آستانهی مرگ.»

۱۹۲۲جلد بعدی منتشر میشود: « سُدوم و گُموُرا». در آنجا می خوانیم: «در معرض نگاه دیگران بودن، لذت بازیهای جسورانهشان را با چاشنی انحراف همراه میکرد. آنها نیاز داشتند که ماجراجوییهای بیپروای خود را در برابر همه به نمایش بگذارند. شبی، سرانجام در گوشهای نهچندان تاریک از تالار بزرگ رقص، روی نیمکتی چنان بیپروا رفتار کردند که گویی در بستر خویشاند.»

سلست (خدمتکار وفادارش) به یاد می آورد: «او به من میگفت که مرگ میخواهد کارش را تمام کند و بسیار متأسف خواهد شد که این همه زحمت کشیده و همه چیز را ناتمام رها کند. او مثل کودکی بود که برایش زیباترین اسباببازی جهان را یافته باشند — خوشبختیای کامل. به من گفت: «اَه، خبر بزرگی برای گفتن دارم: من لحظهای اینچنین مهم را گذراندم و همهچیز اینقدر خوب پیش رفت که گفتم الآن میتوانم بمیرم.» اما بعد با خودش گفت: «امّا چه چیزهایی را من شروع کردهام؟ چه ورقههایی باقی میماند؟ شما چه خواهید نوشت؟ کار مرا اصلاح کنید».
پاییز ۱۹۲۲، در حالی که همچنان با تب و بیوقفه کار میکرد، پروست کاملاً از غذا خوردن دست کشید و همانطور که سلست میگوید، تنها از وجود خود تغذیه میکرد. نفس کشیدن برای او هر روز دشوارتر میشد و خیلی زود تنها با مصرف دوزهای بسیار بالاتر از داروی ضد آسم ممکن بود.
پروست می نویسد: «این اندیشهی مرگ در من جا خوش کرد،ه همانطور که عشق همین کار را میکند. نه اینکه من مرگ را دوست میداشتم. برعکس، از او بسیار بیشتر بیزار بودم. با اینکه بیشک گاهبهگاه به او فکر کرده بودم، مانند زنی که هنوز دوستش نداری، اما این فکر اکنون چنان در ژرفترین لایهی مغزم جای گرفته بود که نمیتوانستم به هیچ چیز دیگری بپردازم، مگر آنکه نخست از میان اندیشهی مرگ عبور کرده باشد. اندیشهی مرگ همانقدر همدم ناگزیر من شده بود که تصور من از خویشتن.»

در ۱۸ نوامبر ۱۹۲۲، در سن ۵۱ سالگی، مارسل پروست بر اثر ذاتالریه درگذشت. دو روز تمام، دوستان و ستایشگرانش بر بالین جسد او آمدند تا آخرین احترام خود را به جای آورند. نویسنده ژان کوکتو از دیدن کاغذهای پروست که کنار پیکر بیجان او انباشته شده بود، سخت متأثر شد. او گفت: «این دستنوشتهها همچنان زندهاند، همچون ساعت مچیای که بر دست یک سرباز مرده هنوز تیکتیک میکند.»
تنها چند سال پس از مرگ پروست، آخرین جلدهای رمان منتشر شدند و بدین ترتیب، چرخهی رمان به شکلی که امروز میشناسیم تکمیل شد. این حقیقت که چنین اثر شگفتانگیزی وجود دارد، مایهی شادمانی است. این هماهنگی درونیِ شگفتانگیز و شیوهای که او تمام موضوعات متفاوت را به هم پیوند میزند و به شیوهای روشن و قابلفهم پردازش میکند، همان بالاترین لذتی را برمیانگیزد که هنر بزرگ میتواند پدید آورد. هیچکس در آگاهی فردی با چنین دقت میکروسکوپی نزدیک نشده است، همچون پروست. هنگام خواندن این رمان، با انسانی زندگی میکنی که در هر سطر حضور دارد و سرانجام به درون اندیشه و احساس او نفوذ میکنی.
اگر پروست را واقعاً با فهم بخوانی، جهانی کاملاً نو بر تو گشوده میشود. این جهان برای تو به یک کائنات دوم بدل میشود و از آن پس جزئی از توشهی همیشگی تو خواهد بود. تا پایان زندگیات، این جهان بخشی از اندیشه و هستی تو خواهد بود.
روزهای گذشته بهتدریج همهی روزهایی را که پیش از آنها بودهاند میپوشانند و خود نیز به نوبهی خود زیر روزهای تازهتر دفن میشوند. بااینحال، هر روز گذشته در ما ذخیره میشود، همچون کتابخانهای بیپایان که حتی از کهنترین کتابهایش هم یک نسخه وجود دارد، هرچند شاید هیچ انسانی هرگز سراغش نرود. اما هنگامی که آن روز کهنه بار دیگر سر برمیآورد، در درون ما گسترده میشود و بر همه چیز جاری میگردد. آنگاه نامهای گذشته برای لحظهای دوباره معنای کهن خود را بازمییابند، چهرهی انسانها به همان سیمای پیشینشان بازمیگردد، و ما روح خود را بر آنها میافزاییم. و در آن روزِ زیبا، ناگهان نه تنها تلاشهای جستجوگرانهی اندیشهام معنای خود را یافتند، بلکه گویا هدف زندگیام و شاید حتی هدف هنر بهطور کلی روشن شد.
