بخش اول
* پروست واقعاً بزرگترین ماجراجویی من است. پس از او دیگر چه چیزی میتوانست نوشته شود؟(ویرجینیا وولف)
* پس از خواندن در جستجوی زمان از دسترفته با خود گفتم: همین است. و آرزو میکردم که ای کاش خودم آن را نوشته بودم.(ویلیام فاکنر)
* پروست را نشناختن یعنی تمدن غرب را درنیافتن. (لارنس دارل)
سال ۱۹۱۳ سرشار از رویدادهای درخشان است. ایگور استراوینسکی (Igor Strawinski) با باله پرستش بهار غوغایی برپا میکند. زیگموند فروید توتم و تابو (Totem und Tabu) را منتشر میسازد. چارلی چاپلین در نخستین فیلمش بازی میکند. و در پاریس، نخستین جلد از رمان چند جلدی که بعدها به نام در جستجوی زمان از دسترفته (auf der Suche nach der verlorenen Zeit) شناخته میشود، اثر مارسل پروست (Marcel Proust) منتشر میگردد. رمان عظیم و به یادماندنی پروست در هنگام انتشار دنیای ادبیات را تکان داد. امروزه این اثر مدتهاست که در زمره کلاسیکها قرار گرفته و به دهها زبان ترجمه شده است. با این همه، هنوز هم این اثرِ یک نابغه بیباک و بیامان، خوانندگان را به شگفتی وامیدارد.

یکی از ستایشگران او میگوید: «پروست برای من تجربهای کلیدی بود. او همتراز شکسپیر است، و به همان اندازهی او چندوجهی. وقتی پروست را خواندی، دیگر بخشی جداییناپذیر از زندگی تو خواهد شد، همانطور که با شکسپیر چنین است. نمیخواهم اغراق کنم، اما پروست را واقعاً بزرگترین نویسنده قرن بیستم میدانم. او مثل یک فرشته مینویسد. این زبان استادانه... و در عین حال میتواند فوقالعاده طنزآمیز باشد. شوخیهای خاصی در آثار او هست که بهخوبی میتوان آنها را برای دوستان بازگو کرد.»

و نظر یک محقق ادبیات دیگر چنین است: «آثار پروست همچون قهوه یا ویسکی، ترکیبی ویژه و منحصر بهفردند، آمیزهای از تأثرات بسیار ظریف که او آنها را «امپرسیون» مینامد، در پیوند با نقاشی امپرسیونیستی. اما این تنها نقاشی نیست، بلکه سخن از بنیادیترین احساساتی است که هستی انسان را میسازند و به ما احساس زنده بودن میدهند. در نهایت، مسئله این است که چه چیزی انسان را به موجودی زنده بدل میکند.»
مشهور ترین کتاب و با این جمله آغاز میشود: «مدتها بود که زود میخوابیدم. وقتی نیمههای شب از خواب میپریدم، خاطرهای، همچون کمکی از بالا، میآمد تا مرا از نیستی بیرون بکشد. بیشتر شب را صرف بازاندیشی به زندگی گذشته، یادآوری شهرها و مردمانی که میشناختم، آنچه دیده بودم و آنچه دربارهشان شنیده بودم، میکردم.»

پروست بیش از ۱۴ سال بر روی رمان «در جستجوی زمان از دسترفته» کار کرد. او بیش از یک میلیون واژه نوشت و نزدیک به ۲۰۰ شخصیت آفرید. در ۳۰۰۰ صفحه این اثر، بیشمار موضوعات مورد بررسی دقیق قرار می گیرند: از فخر فروشی جامعه مرفه پاریس گرفته تا قاعده پذیری خاطرات انسان، و همین طور گذر ناپایدار زمان. اما در مرکز همه اینها، داستان یک شخصیت واحد قرار دارد: و آن کسی نیست جز خود راوی.
این شخصیت شباهت بسیاری به خود پروست دارد و به سفری غیرعادی میرود تا همان چیزی شود که همیشه آرزویش را داشت: نویسنده. برای خلق این «منِ راوی»، پروست از تضادهای حیرتانگیزی که در وجود خودش نهفته بود الهام گرفت. او ستاره محافل اشرافی پاریس بود و با اشرافیون یهودستیز دوستی داشت، و آن هم با وجودی که مادر خودش یهودی بود. او همجنسگرا بود، اما با بینشی خارقالعاده عشق میان زن و مرد را توصیف می کرد.
پروست، که خود نوشته بود جوانیاش را تباه ساخته، در آستانه چهلسالگی به نویسندگی روی آورد، با شدتی که در تاریخ ادبیات کمنظیر است. او زندگی شخصیاش را بهعنوان ماده خام رمانش بهکار گرفت. تغییراتی که در روایت اعمال کرد، حقیقت را آشکارتر میساخت. پروست چیزی را از خودش در نیاورد. بلکه او همه چیز را تغییر شکل داد. هرآنچه زندگی و عصرش را شکل داده بود، به نوعی در رمانش جاری شد.
زندگی پروست در دوران سبک موسوم به «عصر طلایی» یا Belle Époque و جنگ جهانی اول میگذرد، عصری سرشار از تغییرات سریع و ژرف. نه دنیای اندیشه و نه زندگی روزمره هرگز مانند گذشته نشدند. خود پروست هم به نیروی محرکه این تغییرات بدل گشت، زیرا در رمان نویسی انقلابی به پا ساخت.

مارسل والنتین لویی اوژن ژرژ پروست (Marcel Valentin Louis Eugen George Prust) در ۱۰ ژوئیه ۱۸۷۱ در یک خانواده بورژوای پاریسی به دنیا آمد. کودکی نحیف، عصبی و بهطرز حیرتآوری بزرگسال مأب (altklug). با برادر کوچکترش، روبرت (Robert)، رابطه خوبی داشت، هرچند روبرت او را با لقبهایی چون «اعلیحضرت مارسل» صدا میزد. اما در این رقابت پرمحبت، همیشه مارسل آخرین کلمه را میگفت.


راوی رمان پروست تکفرزند است. مادرش ژان پروست از خانوادهای یهودی- بانکدار میآمد. او برای زنی جوان در آن دوران، بهطرز غیرعادیای تحصیلکرده بود: چندین زبان میدانست و بهسادگی از ویکتور هوگو یا مولیر نقلقول میکرد. پدرش، آدرین پروست، پزشکی سختکوش و جدی بود. دکتر پروست، کاتولیکی معتقد، چندین کتاب درسی پزشکی نوشت و در مبارزه با مرگبارترین بیماری آن زمان در فرانسه، یعنی وبا، شهرت یافت.
گاهبهگاه خانواده شهر را ترک میکرد تا در زادگاه دکتر پروست، در غرب پاریس، تعطیلات را بگذراند. این سفرهای کودکی بعدها الهامبخش صحنههای آغازین رمان شد. صحنههایی که در مکانی اسطورهای به نام «کومبره» (Combré) میگذرند.

او بعدها نوشت: «در باغ کومبره لذتی دیگر یافتم: نشستن در هوای خوش و دیدن اینکه با هر ضربه ناقوس برج کلیسای سن- ایلیه، زمان گذشتهی بعدازظهر تکهتکه فرو میریزد. با هر ضربه احساس میکردم ضربه پیشین همین لحظه افتاده است. جذابیت خواندن، که همچون خوابی ژرف بود، گوشهای خیالزده مرا از گذر زمان غافل میکرد.»
«کومبره» در حقیقت نماد باغ عدن است. پروست آن را در آغاز روایتش میگذارد. این همان داستان آفرینش اوست، و برای راوی مارسل، زمانی از اعتماد و ایمان. با بزرگ شدن، این ایمان را از دست میدهیم. اما در چهار تا هشتسالگی هنوز به انسانهای اطرافمان اعتماد داریم، هنوز باور میکنیم که چیزها همانگونه هستند که مینمایند. هنوز ایمانمان به وسوسه شک آلوده نشده است.

وقتی مارسل پروست ۹ ساله بود، زندگیاش برای همیشه تغییر کرد. او در یکی از پیادهروهای پاریس دچار اولین حملهی شدید آسم شد که چیزی نمانده بود جانش را از دست بدهد. از آن پس، این بیماری همواره همراه او بود و زندگیاش را بهشدت محدود کرد. او ناچار بود از دیگر کودکان فاصله بگیرد و بیشتر آنها را از دور نگاه کند. همین موضوع باعث شد که از همان کودکی قدرت تیزبین در مشاهده دیگران را پرورش دهد.
به دلیل بیماری آسم، مارسل تعطیلاتش را در سواحل نرماندی میگذراند. پدرش، دکتر پروست، باور داشت که هوای تازهی دریا برای او مفید است. در مکانهایی مانند اوترتا (Évretat) و کابور (Cabourg)، مارسل دنیای تازهای را کشف کرد: جامعهی سختگیر پاریسی که در تعطیلات تابستانی چهرهای آزادتر از خود نشان میداد. او ساعتهای بسیاری را با مادرش میگذراند و مناظر و تجربهها را در خود جذب میکرد، همانطور که دیگران صدف جمع میکردند.

در رمان «در جستجوی زمان از دسترفته»، پروست لحظههای شگفتی از وحدت کامل را چنین توصیف میکند:« میدانستم وقتی با مادرم هستم، اندوهم،حالا هرچقدر هم که بزرگ باشد، در آغوش ترحمی فراگیرتر ناپدید میشود. هرچه داشتم، نگرانیها و خواستههایم، نزد او محفوظ بود. اندیشههایم بیدرنگ در او ادامه مییافت، زیرا از ذهن من به ذهن او میرفت، بیآنکه تغییری در شخص یا محیط رخ دهد.»
بیماری پروست او و مادرش را بیشتر به هم نزدیک کرد و او بیتردید این پیوند را به سود خود به کار گرفت. آن دو رابطهای بسیار صمیمانه ای داشتند. مادرش فردی فرهیخته بود که به نقاشی، موسیقی و ادبیات علاقه داشت و بیگمان کسی بود که بیش از هر کس دیگر بر زندگی پروست اثر گذاشت.

در دبیرستان، پروست در فلسفه درخشید و جوایزی برای انشاهایش گرفت، آثاری که همان زمان سبک منحصر به فردش را نشان میدادند. یکی از انشاهای او بهویژه استادان را شگفتزده کرد، زیرا از جملههای بسیار بلند و پیچیده تشکیل شده بود که گاه یک صفحه کامل ادامه داشت.

پس از دبیرستان، پروست به ارتش رفت تا خدمت سربازی کند. در سال ۱۸۸۹، هنوز به آغاز جنگ جهانی اول مدت طولانی باقی مانده بود. بهخاطر بیماری آسم، او تنها بهطور محدود در تمرینها شرکت میکرد. خیلی زود، حملههای سرفهاش آسایشگاه را به لرزه انداخت و او را ناچار کردند به آپارتمانی خصوصی برود، جایی که با خدمتکاری زندگی میکرد که حتی کفشهایش را واکس میزد. با این حال، این سرباز جوان به زندگی نظامی علاقهمند شد و حتی خواست دوباره نامنویسی کند، اما در نهایت بهعنوان یکی از آخرین افراد رد صلاحیت گردید.

زمان آن رسیده بود که برای آیندهی شغلیاش تصمیم بگیرد. پدرش، که حالا در حوزهی بهداشت و سلامت چهرهای سرشناس و مورد احترام بود و حتی با رئیسجمهور فرانسه همسفره میشد، دربارهی آیندهی مارسل نگران بود. چون پسرش در بهکارگیری واژهها چیرهدست بود، او را ترغیب میکرد که دیپلمات یا وکیل شود. پروست در رشتههای فلسفه و حقوق ثبتنام کرد، اما ذهنش جای دیگری بود: باشگاه تنیس. او گرچه هیچ جاهطلبی ورزشی نداشت، اما در آنجا میتوانست با دوستان تازهای از محافل اشرافی پاریس معاشرت کند. او این محفل را «دربار عشق» (Liebeshof) مینامید.
دکتر پروست از این موضوع چندان خوشش نمی آمد. او همواره مارسل را با برادر کوچکترش که سختکوشانه پزشکی میخواند مقایسه میکرد و او را نمونهای درخشان میدانست. او اصرار داشت مارسل به یک دفتر وکالت بپیوندد. مارسل در نامهای به پدرش نوشت:« پدر عزیز، همیشه امیدوار بودهام که روزی بتوانم مطالعات ادبی و فلسفی را که رسالت خود میدانم ادامه بدهم. یک شغل در دفتر وکالت ـ این را مطمئن باش ـ بیش از سه روز برایم تحملپذیر نخواهد بود. من مطمئنم هر چیزی که بهجای ادبیات و فلسفه آغاز کنم، برایم فقط اتلاف وقت خواهد بود.»
پس از بحثهای فراوان، مارسل سرانجام پدرش را متقاعد کرد که یک سال دیگر هزینهی تحصیلش را تأمین کند. با این حال، او بسیار فراتر از توان مالیاش زندگی میکرد، پیوسته در مهمانیها شرکت مینمود یا مهمانان را به خانهاش دعوت میکرد. افزون بر این، شروع به نوشتن داستانهایی دربارهی دنیای تازهی اجتماعیاش کرد. حتی نوعی ستون منظم شایعات نوشت.

پروست چشم به بالاترین پلههای نردبان اجتماعی دوخته بود: سالنهای اشراف بلندپایهی پاریس. او برای بهدست آوردن دعوتنامه، دوکها و دوشسها را میستود و با اشعار و تعارفات چاپلوسانه به میزبانان نزدیک میشد. همچنین از هیچ هزینهای دریغ نمیکرد و دستهگلهای پرزرقوبرق میفرستاد. این جاهطلبی اجتماعی آن زمان چنان مشهور شد که برای کسانی که با تملق غلوآمیز دنبال جلب نظر دیگران بودند، اصطلاحی ساخته شد: «او رفتار پروستی دارد (er prustiert).»
پروست بهخوبی وارد دنیای اشرافمآبان شد و آن را با دقت مطالعه کرد. برای او این افراد در هالهای از شکوه قرار گرفته بودند ـ چیزی شبیه ستارگان سینمای زمانهاش. تمام این تجربهها در رمانش بازتاب یافتند و میزبانان سالنها و معاشرانش الهامبخش برخی شخصیتهای اصلی و بسیاری صحنههای طنزآمیز شدند. سالنها همچون آزمایشگاههایی بودند که پروست در آنها اشراف را بررسی میکرد.

اما آنها همچنین صحنهای بودند که در آن پروست با بزرگترین هنرمندان زمان خود دیدار میکرد. او بعدها بسیاری از آنان را به شخصیتهای داستانی بدل کرد: بازیگر سارا برنار (Sarah Bernardt)، آهنگساز کلود دبوسی (Claude Debussy)، نویسندهی ایرلندی اسکار وایلد (Oscar Wilde)، و نقاش کلود مونه (Claude Monet).

در اوایل دههی بیست زندگیاش، پروست در یک مهمانی شام با پیانیست رینالدو هان (Reynaldo Hahn) آشنا شد. چندین سال آن دو یک زوج عاشقانه بودند و پس از آن نیز تا پایان عمر دوستانی صمیمی باقی ماندند. هان ـ که همچنین آهنگسازی بااستعداد بود ـ پروست را تشویق میکرد که بیش از پیش به تواناییاش بهعنوان نویسنده اعتماد کند.
در ۲۵ سالگی، پروست که مشتاق دستیابی به شهرت ادبی بود، مجموعهای از داستانها را با عنوان «لذتها و روزها» منتشر کرد. او توانست نویسنده مشهور، آناطول فرانس را راضی کند که مقدمه کتاب را بنویسد. همچنین نقاش و میزبان محافل هنری، مادلن لمر (Madeline Lemer)، را برای طراحی تصویرهای کتاب به خدمت گرفت.

اما منتقدان کتاب را تجلی محض خودپسندی دانستند. یکی از ستوننویسان نوشت: «پروست یکی از همان پسران خوشقیافه اجتماع است که ادبیات او را باردار کرده.» او تردیدی باقی نگذاشت که پروست را همجنسگرا میپندارد. پروست برای دفاع از حیثیت خانوادهاش، نویسنده را به دوئل فراخواند. دوئلکنندگان به هوا شلیک کردند و کسی آسیبی ندید. هرچند حیثیت پروست دوباره برقرار شد، اما سالها طول کشید تا بتواند برچسب ستوننویس بوالهوس و شایعهپرداز را از خود بزداید.
یکی از همدوره ای هایش در باره او چنین میگوید: «او ضعیف بود و از اقتدار چندانی برخوردار نبود ـ همان چیزی که انگلیسیها “وقار” مینامند ـ در عین حال شجاعت فراوانی داشت. او آدم را مستقیم در چشم نگاه میکرد، حالتی اندکی چالشگر داشت، مثل دارتانیان با سری افراشته؛ او بسیار شجاع بود.»

در ۱۸۹۸، با انتشار جزوه معروف «من متهم میکنم» نوشته امیل زولا (Émile Zola) ، ماجرای موسوم به «قضیه دریفوس» (Dreyfus-Affäre) دوباره شعلهور شد. رسواییای که فرانسه را به دو اردوگاه تقسیم کرد. این ماجرا برای پروست یک نقطه عطف بود و بعدها در رمان او نقشی محوری یافت. آلفرد دریفوس، سروان ارتش فرانسه، به اتهام خیانت و انتقال اسرار نظامی به آلمان، توسط دادگاه نظامی به تبعید ابدی در جزیره شیطان محکوم شد. بسیاری از روشنفکران، از جمله زولا، باور داشتند که دریفوس فقط بهعنوان قربانی انتخاب شده است. او را خوار میکردند فقط و فقط چون یهودی بود. موجی از یهودستیزی سراسر کشور را فرا گرفت و خیابانهای پاریس پر شد از پوسترهایی با کاریکاتورهای زهرآگین علیه هواداران دریفوس.
پروست مادری یهودی داشت و این را هرگز فراموش نکرده بود. او هرگز نکوشید این میراث را انکار یا از آن رها شود، و همه این را میدانستند. او پیشبینی میکرد اگر کشورش با ارتش و دستگاه قضاییاش صادقانه رفتار نکند چه سرنوشتی در انتظار فرانسه است. برای پروست هیچ تردیدی وجود نداشت که در قضیه دریفوس در کدام جبهه ایستاده است.

او با دیگر هنرمندان و نویسندگان پاریسی همراه شد. آنها در کافهها گرد میآمدند تا طوماری علیه آنچه «بیعدالتی رسواکننده» مینامیدند بنویسند. حدود ۳۰۰۰ امضا برای این «طومار روشنفکران» جمع آوری شد و یک روزنامه مهم پاریسی آن را منتشر نمود. پروست از دوستانش در محافل اشرافی هم خواست آن را امضا کنند و با شگفتی و وحشت دریافت که بسیاری از آنها در چه مواضع سیاسیای ایستادهاند. مثلاً یکی از میزبانان محافل هنری از او پرسید: «اما شما با یهودیهایتان چه میکنید؟ آنها را پیش خود نگه میدارید؟» بسیاری از دوستان اشرافیاش بر حقانیت ارتش پافشاری میکردند و حتی برخی عضو انجمن افراطی و یهودستیز «اتحادیه برای میهن فرانسه» بودند.
پروست در رمان خود نوشت: «حتی پس از عفو سروان دریفوس، یهودستیزی همچنان مانند لکهای ننگین بر جامعه فرانسه باقی می ماند». پروست که بهشدت سرخورده شده بود، در اواخر دهه بیست زندگیاش کمکم از جامعه اشرافی فاصله گرفت. او بعدازظهرها دیر از خواب برمیخاست و تا نیمههای شب به نوشتن رمانی خودزندگینامهای مشغول میشد. قهرمان آن را ژان سانته (Jean Santei) نامید. خاطرات کودکی، مشاجرات با پدر، خشم او از قضیه دریفوس، همه را میکوشید در این رمان بگنجاند. جز چند دوست صمیمی و مادرش کسی از این تلاش خبر نداشت.
او در جایی از آن رمان می نویسید: «اما آقا و خانم سانته از این وضعیت چندان خوشنود نبودند. آنان در آغاز ژان را به حضور در محافل اجتماعی تشویق کرده بودند. وقتی دریافتند ژان دیگر نه کار میکند، نه مطالعه، نه حتی میاندیشد، و نه حس تأسف و نه شرم دارد، نومید شدند. پدربزرگش میگفت: او جوانی است که میتوانست هر کاری بکند، اما هرگز به جایی نخواهد رسید.»
یکی از زندگی نویسان پروست در این باره می گوید:«« اینکه پروست در مواجهه با نخستین رمانش «ژان سانتی» نتوانست از عهدهی کار برآید، بهخاطر آن بود که موضع راوی هنوز برایش روشن نبود. وقتی که او کار بر روی رمان «در جستوجوی زمان از دست رفته» را آغاز کرد، آن تردید ناپدید شد. او دانست کجا ایستاده، کیست و چه «نگاه راوی»ی باید بهکار گیرد. اما در «ژان سانتی» همهچیز هنوز مبهم است. این بدان معنا نیست که کتاب خالی از کیفیت است، بلکه به طور کامل آن کیفیت را دارد.»»
در ۲۳ نوامبر ۱۹۰۳ دکتر پروست هنگام ایراد یک درس در دانشکدهٔ پزشکی دچار حملهٔ شدید قلبی میشود و دو روز بعد میمیرد. فقدان پدر، باعث تشدید احساس ناکامی در پروست گردید. در این تاریخ او جایی مینویسد پدرم آدمی مهربان و سادهدل بود و من در تلاش بودم که او را راضی نکنم. کاملاً آگاهم که همیشه لکهٔ تیرهای در زندگی او به نظر رسیده ام، و این که نتوانستم مهر و عطوفتم را به او نشان دهم. و با اینحال روزهایی بود که در برابر آنچه در گفتههای او بیش از اندازه مطمئن و خوباور جلوه میکرد، مقاومت میکردم. اگر دستکم اندک جاهطلبیهایی مثل برخی دیگر داشتم، زندگی آسانتر میبود. اما برای من چنین چیزی مقدور نیست.

به توصیهٔ مادرش، پروست پروژهای ناتمام را از سر میگیرد: ترجمهٔ آثار منتقد هنری ژرف اندیش یعنی جان راسکین، به زبان فرانسوی. زمانی نویسنده معروفی گفته بود: «اگر شاعری در بحران خلق اثر جدید قرار گرفت، باید به ترجمه بپردازد، این او را سرگرم میکند و چیزهایی به او میآموزد.» راسکین نویسندهای بسیار توانایی بود. امروز شاید آثار زیاد خوانده نشود چون دیدگاههایش دربارهٔ هنر با دیدگاههای ما تفاوت دارد، اما سبک او باشکوه است. پروست چیزهای زیادی از زبان راسکین آموخت، زیرا ترجمه او از راسکین بسیار صمیمی با متن اصلی است. هرچند انگلیسیاش چندان عالی نبود، توانست از راسکین بسیاری نکات حرفهٔ نوشتن را بیاموزد. راسکین میگوید: «کلیسای جامع امینس (Kathedrale von Amines) مثل یک انجیلِ حجاریشده در سنگ است.»
در ترجمهٔ کتاب راسکین دربارهٔ معماری گوتیک، پروست به مادرش محتاج بود، چون انگلیسیِ مادرش بسیار خوب بود. در ۱۹۰۴ پروست ترجمه را همراه با پیشدرآمدی صدصفحهای منتشر کرد که در آن باورهای هنری خودش را شرح میداد. بعدها در «در جستوجوی زمان از دست رفته» بار دیگر به کلیسای جامع بازمیگردد و راوی آنجا را تفسیر میکند نه بهعنوان نمادی دینی، بلکه بهمثابهٔ تفسیرِ هنری. برای پروست، کلیسا مظهر نهایی نیروی هنر و تواناییِ هنر در مقاومت در برابر زمان است. همهٔ اینها باعث شد که کلیسا برای او بنایی جلوه کند که بهنوعی فضایی چهاربعدی را اشغال میکند. بعد چهارم همان زمان است و گویی که بنا از راهِ گذر از قرنی به قرن دیگر، از یک ایوان یا یک نمازخانه به دیگری حرکت میکند و نه تنها چند متر را میپیماید، بلکه دورههای متوالیای را پشتسر میگذارد و پیروز بیرون میآید.
پروست در مجموع دو کتاب از راسکین را ترجمه کرد، کاری دشوار که نزدیک به شش سال زمان برد. او گفت که این کار تشنگیاش را برای ایجاد چیزی که از درون خودش بیدارایجاد شده باشد بیدار کرده است و به دوستی گفت: «صدها شخصیت برای یک رمان را میبینم و هزاران ایده دارم که از من خواهش میکنند به آنها مجالی بدهم تا از زبان من سخن بگویند.»
در سپتامبر ۱۹۰۵، درست نزدیک دو سال پس از مرگ پدر، مادرِ پروست پس از بیماری کوتاهی در پاریس درگذشت. مادرش در حقیقت محبوبترین و وفادارترین دوست و بعدها همکار نزدیک پروست بود. او در فقدان مادرش نوشت: «زندگی من برای همیشه معنای خود را از دست داده است. تنها شیرینیِ مرا، تنها عشقی را که نصیبم شده بود، تنها تسلایم را از دست دادهام. او که با بیداری خستگیناپذیرش تنها چیزی را به من بخشید که در آرامش و مهر، لطافتی به زندگیام آورد.» دوستان پروست نگران شدند که او از غم دیوانه شود. پس از خاکسپاری، دو ماه را در یک آسایشگاه گذراند. سپس بسیار ضعیف به هتلی در ورسای نقل مکان کرد و تمام پائیز و زمستان را آنجا ماند.
در این دوران بسیار دشوار برای او، پروست تنها در هوای گرگومیش شانگاهی از بستر برمیخاست تا آنچه را که «سرزمینهای ناشناختهٔ اندوه» مینامید، کاوش کند. به این ترتیب او پنج ماه تمام قدمی بیرون از هتل نگذارد. در این باره وی چنین مینویسد: «آیا واقعاً در ورسای هستم؟ از هنگام ورودم هرگز اتاقم را، همانجا که تختخوابم است ترک نکردهام. نه کاخ را دیدهام، نه تریانون را، نه چیز دیگری را. همیشه تنها پس از فرا رسیدن تاریکی بیدار شدهام و چیزی از زیباییهای فصل یا ساعات روز نمی دانم. آیا من در ورسایام یا جایی دیگر؟ نمیتوانم بگویم.»
ادامه دارد ...