ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 20.08.2025, 9:30
کاوشی در جهان‌نگری نجیب محفوظ

قربان عباسی

کاوشی در جهان‌نگری نجیب محفوظ و مواجهه روشنفکران عرب با سنت و مدرنیته

نجیب محفوظ، نویسنده‌ی بزرگ مصر و نخستین برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در جهان عرب، تنها یک رمان‌نویس نیست؛ او معمار جهان‌های انسانی و فیلسوفی است که اندیشه را در قالب داستان ریخته است. هر سطر او پژواکی است از تاریخ و اسطوره، از سیاست و کوچه‌های قاهره، و در عین حال از دغدغه‌های جاودان انسان: آزادی، مرگ، خدا، عشق، و تنهایی. اگر ادبیات عرب را رودخانه‌ای پرپیچ‌وخم بدانیم، نجیب محفوظ همان مصری است که توانست این رود را از اسطوره‌های فرعونی تا کوچه‌های فقیرنشین الحُسین جاری کند و جهانی بسازد که هم عربی است و هم جهانی. محفوظ دانش‌آموخته فلسفه بود و همین ریشه فلسفی به او اجازه داد که رمان را به ابزاری برای کاوش در پرسش‌های بنیادین تبدیل کند.

در آثار او شخصیت‌ها تنها آدم‌های کوچه و بازار نیستند، بلکه هر کدام نماینده یک موضع فلسفی‌اند. در اولاد حارتنا (بچه‌های محله)، ما شاهد تاریخ انسانیم: از پیامبران تا علم مدرن، در قالب شخصیت‌هایی که در کوچه‌های یک حاره (محله) می‌زیند. این رمان فریادی است که می‌گوید: تاریخ مقدس در خیابان‌های خاکی نیز تکرار می‌شود. محفوظ در سه‌گانه قاهره (بین‌القصرین، قصرالشوق، السكرية) تصویری از جامعه‌ای به دست می‌دهد که میان سنت و مدرنیته سرگردان است. شخصیت احمد عبدالجواد، پدر مستبد خانواده، تمثیلی است از قدرت پدرسالارانه و استبداد سیاسی؛ فرزندانش اما هر کدام نماینده نسلی‌اند که آزادی می‌خواهند، چه در سیاست و چه در عشق. در اینجا، رمان صحنه‌ای است برای جدال جاودانه میان اقتدار و رهایی.یکی از عمیق‌ترین اندیشه‌های محفوظ، جستجوی خدا در جهانی است که از معنویت تهی شده است. در اولاد حارتنا خداوند در هیئت «جبلاوی» حضور دارد؛ اما جبلاوی در قلعه‌ای دوردست زندگی می‌کند و تنها گهگاه، از طریق فرزندانش (نماد پیامبران)، به محله نظر می‌افکند. محله اما پر است از ظلم و فقر. این استعاره شگفت، هم ایمان را در خود دارد و هم شک را: آیا خدا هنوز با ماست یا ما را به دست تقدیر سپرده؟

در رمان‌های محفوظ، زمان تنها گذر ساعت‌ها نیست؛ زمان قهرمان است. نسل‌ها می‌آیند و می‌روند، خیابان‌ها تغییر می‌کنند، اما دغدغه‌های انسان همان است. سه‌گانه قاهره نشان می‌دهد که چگونه خانواده‌ای در گذر چند دهه، همه آرزوها، شکست‌ها و دگرگونی‌های ملت مصر را در خود منعکس می‌کند. فلسفه محفوظ این است: انسان هرچند می‌کوشد تقدیرش را تغییر دهد، اما اسیر چرخه‌ای است که تاریخ و زمان بر او تحمیل می‌کنند. مرگ در آثار محفوظ نه پایان خاموشی، بلکه رازِ همیشه‌حاضر است. در رمان الطریق (راه)، قهرمان در جستجوی پدر ناشناخته خویش است؛ اما در حقیقت او در پی معنای زندگی خویش است. پایان جستجو، رویارویی با مرگ است. بدین‌سان مرگ در رمان‌های محفوظ همچون آینه‌ای عمل می‌کند که انسان در آن چهره خویش را می‌بیند.

محفوظ عشق را نیرویی رهایی‌بخش می‌بیند. در بسیاری از داستان‌های کوتاهش، عشق جرقه‌ای است که قهرمان را از خواب عادت بیدار می‌کند؛ اما اغلب این عشق به شکست می‌انجامد، چرا که جامعه و تقدیر سد راهش می‌شوند. عشق در اندیشه محفوظ بیشتر از آنکه وصال باشد، عطش است؛ عطشی که انسان را به سوی آزادی و حقیقت می‌راند. زبان محفوظ ساده اما پر از لایه‌های فلسفی است. او همانند یک فیلسوف–شاعر سخن می‌گوید: کلماتش همزمان واقع‌گرایانه‌اند و سرشار از نماد. کوچه‌ها، قهوه‌خانه‌ها، و گورستان‌ها در قلم او نه فقط مکان، بلکه صحنه‌های هستی‌شناسی‌اند. او توانست فلسفه را از برج عاج دانشگاه به خیابان بیاورد، و خیابان را به فلسفه پیوند زند. نجیب محفوظ را باید شاعری دانست که شعرش نه در قالب بیت، بلکه در رمان جاری شد. اندیشه او آمیزه‌ای است از فلسفه یونانی، عرفان اسلامی، و تجربه تاریخی مصر. او به ما آموخت که انسان در جستجوی خدا، آزادی، عشق و معنا همواره در کوچه‌ای بی‌انتها گام می‌زند؛ کوچه‌ای که پر از سایه و نور است. بدین‌سان، آثار محفوظ نه تنها آینه مصر قرن بیستم‌اند، بلکه آینه تمام بشریت: بشری که هنوز در پی راهی است میان تقدیر و آزادی، میان ایمان و شک، میان زندگی و مرگ. این نوشتار در واقع،کاوشی است در میان سطور آثار این اندیشمند عرب و مواجهه اش با سنت و مدرنیته. امری که خواه و ناخواه با تقدیر تاریخی ما ایرانیان هم گره خورده است.

مواجهه نجیب محفوظ با سنت و مدرنیته در سه گانه قاهره

او این رویارویی را نه با شعار، بلکه با زندگی روزمره مردم مصر تصویر می‌کند؛ از کوچه‌های قاهره تا درون خانواده‌ها. در سه‌گانه قاهره (بین‌القصرین، قصرالشوق، السُکریّة) و آثار دیگرش، این جدال بزرگ در دو سطح جاری است:

۱. سطح سیاسی–اجتماعی (مصر در گذر از سلطه سنت به آرزوی آزادی و دموکراسی)
۲. سطح فردی–وجودی (شخصیت‌ها در کشاکش میان اطاعت از سنت و عطش فردیت)

شخصیت سید احمد عبدالجواد، پدر خانواده در سه‌گانه، مظهر استبداد سنتی است: بیرون از خانه مردی خوش‌گذران و آزاد، اما در خانه پدری مستبد و فرمانروا. او می‌گوید: «البيت بيتى، والكلمة كلمتى» (خانه، خانه من است و سخن، سخن من است). این جمله نشان می‌دهد که سنت در چهره او با اقتدار مطلق و بی‌چون‌وچرا ظاهر می‌شود. اما همین سنت وقتی در برابر نسل جوان قرار می‌گیرد، ترک برمی‌دارد. هر یک از فرزندان عبدالجواد تمثیلی از گرایش‌های مدرنیته‌اند:

فهمی، دانشجوی ملی‌گرا، به جنبش‌های آزادی‌خواهانه می‌پیوندد و کشته می‌شود؛ یعنی مدرنیته به بهای جان. یاسین، در جستجوی لذت‌های فردی و رهایی از قیود سنتی است و کمال، کوچک‌ترین فرزند، نماینده بحران فکری است: عاشق فلسفه و علم، اما در عین حال گرفتار پرسش‌های دینی. او در جایی می‌گوید: «أين الله؟ لماذا يتركنا نتعذب؟» (خدا کجاست؟ چرا ما را به رنج واگذارده است؟)

این پرسش، قلب مدرنیته است: جستجوی عقلانی به جای تسلیم سنتی. زنان نیز  در آثار محفوظ اغلب حامل رویارویی آشکار سنت و مدرنیته‌اند. در سه‌گانه، همسر و دختران عبدالجواد نمونه زنانی‌اند که در چهاردیواری خانه محبوس‌اند. لحظه‌ای که دختر خانواده می‌گوید: «هل نحن سجينات فى هذا البيت؟» (آیا ما زندانیان این خانه‌ایم؟)

صدای نسل تازه‌ای است که در پی گسستن زنجیرهاست. اما محفوظ هیچ‌گاه مدرنیته را ساده و سهل نمی‌بیند. در رمان اللص والكلاب (دزد و سگ‌ها)، شخصیت سعید مهران پس از زندان، به جامعه‌ای بازمی‌گردد که دیگر او را نمی‌پذیرد. او میان ارزش‌های قدیم (وفاداری، خانواده، عدالت سنتی) و جهان جدید (فردگرایی، خیانت، رسانه‌ها) گم می‌شود. در جایی فریاد می‌زند: «الخيانة فى كل مكان، أين العدل؟»  (خیانت همه جاست، عدالت کجاست؟). اینجا مدرنیته نه نجات، بلکه بی‌خانمانی است. در اولاد حارتنا، محفوظ تاریخ ادیان و سنت‌های مقدس را در قالب یک محله بازمی‌نویسد. جبلاوی (نماد خدا) فرزندانش را به نمایندگی پیامبران می‌فرستد، اما محله همچنان گرفتار ظلم و فقر می‌ماند. پیام این رمان این است: سنت (ادیان) هرچند سرچشمه معنا بوده‌اند، اما امروز انسان باید راه تازه‌ای بیابد. در پایان، دانشمند محله ظهور می‌کند: «العلم وحده هو الأمل الأخير» (تنها علم امید نهایی است). اینجا مدرنیته در هیئت علم و خرد، جایگزین سنت دینی می‌شود. نجیب محفوظ در مواجهه با سنت و مدرنیته موضعی یک‌سویه ندارد. او نه چون برخی روشنفکران، مدرنیته را ناجی مطلق می‌بیند، و نه چون محافظه‌کاران، به سنت پناه می‌برد.

در جهان او: سنت هم مایه اقتدار و معناست، هم عامل استبداد و محدودیت. مدرنیته نیز هم دریچه‌ای به آزادی و عقلانیت است، هم سرچشمه ازخودبیگانگی و بی‌خانمانی. بنابراین، در آثار محفوظ همواره شاهد دیالکتیک میان سنت و مدرنیته هستیم؛ دیالکتیکی که هرگز به آشتی کامل نمی‌رسد، زیرا خود حقیقت انسان همین کشاکش بی‌پایان است. مواجهه نجیب محفوظ با سنت و مدرنیته را در سه‌گانه‌اش در پیوند با تحولات سیاسی مصر از انقلاب ۱۹۱۹ تا میانه قرن بیستم  هم می توان پی گرفت.. این همان بستر تاریخی است که رمان‌های او را به چیزی فراتر از روایت خانوادگی تبدیل می‌کند: آیینه یک ملت. سه‌گانه محفوظ از همان ابتدا در فضای پس از انقلاب ۱۹۱۹ مصر تنیده می‌شود. این انقلاب، جنبشی ملی علیه استعمار بریتانیا و نمادی از تولد آگاهی مدرن مصری بود.در بین‌القصرین، جوانان به خیابان‌ها می‌ریزند. فهمی، پسر خانواده عبدالجواد، به صفوف دانشجویان و انقلابیون می‌پیوندد. در یکی از صحنه‌ها، او خطاب به دوستانش می‌گوید: «لن نحيا عبيداً بعد اليوم» (دیگر به عنوان برده زندگی نخواهیم کرد)

اینجا مدرنیته به معنای آزادی سیاسی و رهایی ملی جلوه می‌کند. اما مرگ فهمی در جریان قیام، نماد سنگین بودن بهای این مدرنیته است. در سطح خانواده، پدر (سید احمد عبدالجواد) همچنان تجسّم سنت است: مطلق‌گرا، سختگیر، و حاکم بر خانه. بیرون از خانه اما مردی عیاش و خوش‌گذران. این دوگانگی، تصویر مصر آن روزگار است: جامعه‌ای که در ظاهر به سنت پایبند است، اما در نهان با مدرنیته درگیر شده. او در یکی از جملات معروفش می‌گوید: «ما دام البيت عامراً بالطاعة، فلا شأن لى بما يحدث خارجه»(تا زمانی که خانه پر از اطاعت است، کاری ندارم بیرون چه می‌گذرد.)

این جمله، نمادی است از سیاست محافظه‌کارانه سنتی که در برابر موج انقلاب، چشم می‌بندد.در جلد دوم (قصرالشوق) و سوم (السكريّة)، فرزندان باقی‌مانده هرکدام مسیری متفاوت می‌پیمایند.كمال به فلسفه و علم روی می‌آورد، و می‌پرسد: «أين الحقيقة؟ فى الكتب أم فى قلوب الناس؟» (حقیقت کجاست؟ در کتاب‌ها یا در دل‌های مردم؟)

این پرسش بازتاب روشنفکران مصری است که در پی تلفیق علم غربی با میراث بومی بودند. دیگران جذب احزاب سیاسی، جنبش‌های ملی‌گرایانه یا گرایش‌های چپ می‌شوند.این چندپارگی سیاسی در خانواده، در حقیقت آینه فضای مصر میان‌دوجنگ است؛ نسلی که در جستجوی مدرنیته سیاسی و اجتماعی، دچار اختلاف و پراکندگی می‌شود. محفوظ نشان می‌دهد که مدرنیته برای مصری‌ها تنها آزادی به ارمغان نمی‌آورد، بلکه نوعی بی‌خانمانی معنوی نیز می‌آفریند. در اللص والكلاب، که پس از کودتای ۱۹۵۲ نوشته شد، قهرمان سعید مهران در بازگشت از زندان درمی‌یابد که هیچ جایی در جامعه ندارد: نه سنت پناهگاه اوست، نه مدرنیته. در جایی می‌گوید: «كل الوجوه غريبة، وكل الأبواب مغلقة» (همه چهره‌ها بیگانه‌اند، و همه درها بسته)

این تجربه تلخ، بازتاب بحران مدرنیته در مصر پس از استقلال است: آزادی سیاسی به‌دست آمد، اما عدالت و معنا همچنان گم شده‌اند. با کنار هم گذاشتن سه‌گانه و دیگر آثار محفوظ، می‌توان چنین گفت: سنت در آثار او هم به معنای ریشه‌های دینی و فرهنگی است، و هم به معنای ساختارهای پدرسالار و استبدادی. مدرنیته نیز هم به شکل آزادی، علم، فردیت و ملی‌گرایی ظاهر می‌شود، و هم در قالب بی‌ریشگی، فروپاشی ارزش‌ها، و تنهایی انسان مدرن.

بدین ترتیب، محفوظ با رمان‌هایش تاریخ سیاسی مصر و احتمالاً تاریخ خاورمیانه و مسلمانان را به زبان ادبیات ترجمه می‌کند: از امید انقلاب ۱۹۱۹، تا سردرگمی دهه‌های بعد، و سرانجام حس بی‌پناهی در دوران جمهوری. سه‌گانه محفوظ، در اصل تاریخ‌نگاری شاعرانه رویارویی سنت و مدرنیته در مصر است. خانواده عبدالجواد همان ملت مصر است: پدری که نماد سنت و استبداد است، فرزندانی که نماد نسل‌های مدرن‌اند، و مادری که صبورانه بار همه را بر دوش می‌کشد. محفوظ نشان می‌دهد که سنت و مدرنیته در مصر نه دشمنانی مطلق، بلکه نیروهایی در کشاکش‌اند؛ کشاکشی که گاهی به خون و مرگ می‌انجامد، و گاهی به امید و رهایی. اجازه بدهید سیر اندیشه نجیب محفوظ را از سه‌گانه قاهره به سوی دو اثر محوری دیگرش ـ اولاد حارتنا و اللص والكلاب ـ پی بگیریم تا ببینیم چگونه او کشاکش سنت و مدرنیته را از سطح خانوادگی–اجتماعی به سطحی اسطوره‌ای و اگزیستانسیالیستی ارتقا می‌دهد.

۱. از سه‌گانه تا اولاد حارتنا: سنت در هیئت اسطوره
اگر در سه‌گانه سنت به شکل پدرسالاری، دینداری رسمی و اقتدار خانوادگی بازنمایی می‌شد، در اولاد حارتنا محفوظ سنت را در هیئت اسطوره دینی–تاریخی تصویر می‌کند. شخصیت جبلاوی آشکارا نمادی از خدا یا «پدر نخستین» است، و فرزندان او تمثیل پیامبران (ادریس = قابیل، جُبل = موسی، رِفَع = عیسی، قاسم = محمد) هستند.اما مهم‌ترین نکته این است که با وجود همه پیامبران و شریعت‌ها، محله (جهان انسان) همچنان گرفتار ظلم و فقر باقی می‌ماند. تا آنجا که در پایان رمان، دانشمند محله ظهور می‌کند و مردم می‌گویند: «العلم وحده هو الأمل الأخير» (علم تنها امید نهایی است).

اینجا محفوظ در اوج صراحت می‌گوید: سنت دینی، هرچند منبع معنا و اخلاق بوده، دیگر توان رهایی ندارد؛ مدرنیته در هیئت علم و عقلانیت آخرین امید بشر است. این همان عبور از سنت است، اما نه به معنای نفی کامل، بلکه به‌منزله پایان یک دوران و آغاز افقی تازه.

۲. از سه‌گانه تا اللص والكلاب: مدرنیته به مثابه بی‌خانمانی
در اللص والكلاب، کشاکش سنت و مدرنیته به سطحی وجودی می‌رسد. شخصیت اصلی، سعید ،پس از زندان بازمی‌گردد تا انتقام بگیرد. او نماد انسانی است که هم از سنت خیانت دیده (دوستان و خانواده‌اش پشت او را خالی کرده‌اند)، و هم در مدرنیته بی‌پناه است (روزنامه‌نگار مدرن، راوف علوان، که زمانی دوست او بود، اکنون به چهره‌ای فاسد بدل شده). در یکی از لحظه‌های تراژیک او می‌گوید: «كل الوجوه غريبة، وكل الأبواب مغلقة» (همه چهره‌ها بیگانه‌اند، همه درها بسته است). اینجا دیگر نه سنت مأمن است، نه مدرنیته. فرد در میان این دو، تنها و بی‌خانمان رها شده است. این همان بُعد اگزیستانسیالیستی در آثار محفوظ است: کشاکش مدرنیته و سنت، به تنهایی و پوچی فرد منتهی می‌شود.

۳. سیر تحول: از تاریخ اجتماعی به اسطوره و اگزیستانس
اگر بخواهیم مسیر اندیشه محفوظ را خلاصه کنیم: سه‌گانه: کشاکش سنت و مدرنیته در سطح تاریخی–اجتماعی (انقلاب ۱۹۱۹، خانواده مصری). اولاد حارتنا: بازنویسی اسطوره‌ای این کشاکش، جایی که مواجهه  سنت = ادیان و مدرنیته = علم را می بینیم و  اللص والكلاب: تجربه اگزیستانسیالیستی این کشاکش را بازتاب می دهد، جایی که فرد نه در سنت آرامش می‌یابد و نه در مدرنیته. این سه مرحله نشان می‌دهند که محفوظ به‌تدریج درک خود از مسئله سنت و مدرنیته را ژرف‌تر می‌کند: از سطح اجتماعی، به اسطوره‌ای، و نهایتاً به وجودی.

تراژدی سرگردانی میان سنت و مدرنیته در جهان عرب و اسلام

نجیب محفوظ، نویسنده‌ی نوبلی مصری، در سراسر رمان‌های خود آینه‌ای در برابر جهان عرب نهاد. او با نگاهی عمیق و بی‌رحمانه نشان داد که مصر –و به‌طور کلی خاورمیانه– در مرحله‌ای بحرانی ایستاده است؛ جایی که نه سنت کارکرد گذشته را دارد و نه مدرنیته به ثمر نشسته است. این وضعیت، همان سرگردانی تاریخی است که قرن‌هاست اعراب و مسلمانان را در بر گرفته و آنان را در وضعیتی میان‌بودگی، بی‌معنایی و تعلیق تاریخی رها کرده است.

۱. سنت؛ از سرچشمه معنا تا زندان استبداد
سنت در تاریخ جهان اسلام، سرچشمه‌ی معنا، هویت و انسجام اجتماعی بود. دین و فرهنگ اسلامی نه تنها ضامن وحدت اجتماعی، بلکه خلاقیتی بی‌بدیل در فلسفه، هنر، معماری و دانش به وجود آورد. شهرهایی چون بغداد، قاهره، دمشق و قرطبه زمانی به کانون‌های تمدن بدل شدند، زیرا سنت اسلامی می‌توانست الهام‌بخش و سامان‌دهنده‌ی زندگی باشد. اما این سنت، از قرن‌ها پیش به‌تدریج از درون تهی شد. آنچه زمانی «سرچشمه معنا» بود، اکنون در قالب جمود و استبداد جلوه می‌کند. سنت، به جای آن‌که فضای نوآوری را بگشاید، به دستگاهی بوروکراتیک و فقهی تقلیل یافت؛ دستگاهی که اغلب در خدمت حاکمان قرار گرفت. نتیجه آن شد که سنت از یک منبع معنا به ابزار کنترل بدل شد. در مصر محفوظ و بسیاری دیگر از کشورهای عربی، سنت دیگر پاسخ‌گو نبود؛ اما همچنان همچون سنگی بزرگ بر گردن جامعه آویزان بود. انسان عرب یا مسلمان، به جای آنکه سنت را به مثابه سرمایه‌ای زنده بازآفرینی کند، آن را همچون میراثی مرده بر دوش می‌کشید.

۲. مدرنیته؛ نوید آزادی و علم، همراه با بی‌خانمانی
از سوی دیگر، مدرنیته –چه از راه استعمار و چه از طریق مدرنیزاسیون اجباری حکومت‌ها– وارد خاورمیانه شد. مدرنیته نوید آزادی، عقلانیت و علم می‌داد، اما به همان اندازه، بی‌ریشگی و بی‌خانمانی را نیز به همراه آورد. انسان عربی-اسلامی با مدرنیته نه از مسیر تحولی درونی، بلکه از طریق شوک بیرونی مواجه شد: توپ‌های استعمار، ارتش‌های غربی، کالاهای صنعتی و ایدئولوژی‌های مدرن. این مدرنیته وارداتی، در ابتدا به جای آنکه الهام‌بخش آزادی باشد، به تجربه‌ی تحقیر بدل شد؛ زیرا حضور مدرنیته به شکل سلطه‌ی خارجی فهمیده می‌شد. نتیجه چه بود؟ اعراب و مسلمانان نتوانستند به‌طور کامل از مواهب مدرنیته بهره‌مند شوند. عقلانیت، نهادهای دموکراتیک و فرهنگ نقد چندان درونی نشدند، بلکه بیشتر در سطح اشیاء، تکنولوژی و فرم باقی ماندند. از این رو، مدرنیته در جهان اسلام نه خانه‌ای برای زیستن، بلکه وضعیتی از بی‌خانمانی و تنهایی پدید آورد.

۳. انسان خاورمیانه‌ای؛ دوگانه‌ی ناکام
در این میان، فرد خاورمیانه‌ای همزمان از هر دو سو رنج می‌برد:
از یک‌سو، سنتی که به جای معنا، فقط سلطه و جمود عرضه می‌کند. از سوی دیگر، مدرنیته‌ای که به جای آزادی، احساس بی‌ریشگی و تنهایی می‌آفریند. محفوظ این وضعیت را در رمان‌هایش –از «سه‌گانه قاهره» تا «اولاد حارتنا»– به‌زیبایی نشان داد. شخصیت‌های او اغلب در کشاکش میان ایمان و شک، گذشته و آینده، پدرسالاری و فردیت، سرگردان‌اند. آنان نه می‌توانند به گذشته بازگردند و نه توان زیستن در آینده‌ای مدرن را دارند. به همین دلیل است که می‌توان گفت آثار محفوظ نوعی تراژدی تاریخی-فلسفی را بازتاب می‌دهند: تراژدی ملتی که میان دو جهان مانده است؛ سنت و مدرنیته، ایمان و علم، معنا و پوچی. این پرسش اساسی است: چرا اعراب و مسلمانان نه توانستند سنت را به‌روز کنند و نه مدرنیته را به‌درستی درونی سازند؟ در مورد سنت  مشکل آن بود که روح نوآوری و اجتهاد به‌تدریج خاموش شد. فقه و کلام به تکرار قالب‌های پیشین محدود گشت. به جای آنکه سنت خود را با چالش‌های تازه منطبق سازد، در برابر آن‌ها سنگر گرفت و هر نوآوری را بدعت و انحراف نامید. در مورد مدرنیته،  ورود مدرنیته از مسیر استعمار و تحقیر ملی، آن را به «دیگریِ دشمن» بدل کرد. اعراب و مسلمانان به جای جذب خلاق عناصر مدرنیته، بیشتر به واکنش‌های تدافعی دست زدند. در نتیجه، مدرنیته به کالایی وارداتی تقلیل یافت و نتوانست به بخشی از هویت بومی بدل شود.

پیامد چنین وضعیتی روشن است: رکود سیاسی؛ دو چهره‌ی یک استبداد

در جهان عرب و اسلام، دولت‌های اقتدارگرا همچون بازیگرانی دوچهره بر صحنه تاریخ ظاهر شدند. یک دست در گذشته داشتند و با آن تسبیح می‌گرداندند و از زبان سنت سخن می‌گفتند؛ دست دیگرشان اما در آینده فرو رفته بود، ماشه اسلحه را می‌فشرد و کلید ماشین‌های مدرن را می‌چرخاند. این دو دست، هرچند در ظاهر متناقض می‌نمودند، اما در حقیقت دو بازوی یک استبداد واحد بودند. سنت برایشان نقاب مشروعیت بود: حاکمان خود را وارثان پیامبران و پاسداران ایمان جا زدند، از دین و تاریخ سپری ساختند تا مردم گمان کنند فرمان آنان نه از کاخ‌های مرمرین، بلکه از آسمان فرو می‌افتد. در خطبه‌ها و رسانه‌ها، سنت چنان آراسته و بازنمایی شد که گویی ایستادن در برابر حاکم، هم‌سنگ ایستادن در برابر تقدیر الهی است. اما هنگامی که نقاب سنت کفایت نمی‌کرد، مدرنیته را به خدمت می‌گرفتند: سلاح‌های غربی، فناوری‌های نظارت، نهادهای امنیتی، همه همانند زنجیرهایی آهنین بر گرده‌ی مردمان نهاده شدند. تکنولوژی که می‌توانست در خدمت آزادی باشد، به ابزار تثبیت سلطه بدل شد. مدرنیته، که در اصل باید دروازه‌ای به آینده بگشاید، در دست اقتدارگرایان به زندان‌بان بدل شد. اینجاست که تراژدی رخ می‌نماید: سنتی که می‌توانست ریشه‌ای برای معنا باشد، به پوششی برای سرکوب فروکاسته شد؛ و مدرنیته‌ای که می‌توانست نردبانی برای آزادی باشد، به قفلی بر درهای جامعه بدل گشت. پس دو نیرویی که می‌توانستند در ترکیب خلاق، جامعه‌ای تازه بسازند، در چنگال استبداد به همدستانی شوم رسیدند: یک‌سو تقدس، یک‌سو تکنیک؛ هر دو در خدمت رکود. در چنین وضعیتی، سیاست به رودخانه‌ای مرده می‌ماند: سطحی آرام، بی‌جنبش، اما در عمق مملو از لجن و سکون. هیچ نسیمی از آزادی نمی‌وزد، هیچ موجی از مشارکت نمی‌خیزد. مردم، میان ترس از «خشم آسمان» و هراس از «باتوم و گلوله»، در انجمادی تاریخی فرو می‌روند. این همان رکود سیاسی است: نه بازگشت راستین به سنت ممکن است و نه حرکت رو به آینده؛ تنها چرخشی بی‌پایان در مدار اقتدار، جایی که حاکمان با زبان گذشته و ابزار آینده، اکنون را از مردم می‌دزدند.

بی‌معنایی فرهنگی؛ فرزندان برزخ

نسل‌های جوان خاورمیانه فرزندان برزخ‌اند؛ میان دو ساحل ایستاده‌اند، اما نه کشتی گذشته آنان را به بندر می‌رساند و نه قایق آینده توان حملشان را دارد. خانواده‌ها همچنان بر ارزش‌های سنتی تکیه می‌کنند: حرمت‌ها، ممنوعیت‌ها، معیارهایی که روزگاری ستون خیمه اجتماع بودند. اما این ارزش‌ها برای نسل جدید بیش از آنکه مأوا باشند، به دیوارهایی بلند شبیه‌اند؛ دیوارهایی که افق دیدشان را می‌بندد. از سوی دیگر، آرزوهای مدرن در قالب رسانه‌ها، تکنولوژی، دانشگاه‌ها و فرهنگ جهانی به سراغ آنان می‌آید: وعده آزادی فردی، انتخاب‌های بی‌پایان، و زندگی‌ای که به ظاهر از قید سنت رهاست. اما این وعده‌ها نیز اغلب توخالی‌اند؛ زیرا مدرنیته در این سرزمین بیشتر به کالایی مصرفی تقلیل یافته تا تجربه‌ای اصیل. جوان در آینه‌ی مدرنیته تصویری می‌بیند، اما هر بار که به آن نزدیک می‌شود، جز سایه‌ای لرزان نمی‌یابد.

این تضاد، نسلی را پرورده است که در بحران هویت به سر می‌برد. آنان به هنگام اطاعت از سنت، احساس خفگی می‌کنند، و هنگام روی آوردن به مدرنیته، حس بی‌ریشگی. چنین است که معنا از دست می‌رود: ارزش‌ها دیگر توان معنا بخشی ندارند و آرزوها نیز نمی‌توانند جای خالی آن را پر کنند. این بی‌معنایی فرهنگی، وضعیتی شبیه ایستادن در شهری بی‌تابلوست: خیابان‌ها پر از نور و صداست، اما هیچ نشانی به مقصدی نمی‌برد. جوانان در این شهر بی‌تابلو پرسه می‌زنند؛ نه می‌توانند با اطمینان به راهی پای بگذارند و نه توان بازگشت به خانه‌ای که دیوارهایش ترک برداشته است.

فلسفی‌تر بگوییم: این نسل در «وضعیتی تعلیقی» زیست می‌کند. همان‌گونه که هایدگر از «بی‌خانمانی در جهان» سخن گفت، جوانان خاورمیانه نیز بی‌خانمان‌اند؛ نه از آن رو که خانه فیزیکی ندارند، بلکه از آن‌رو که خانه‌ی معنایی خویش را از دست داده‌اند. سنت به زبان آنان سخن نمی‌گوید، و مدرنیته هنوز زبان مشترکی با آنان نیافته است. نتیجه آن است که نسل‌های جوان، بی‌پناه در میان گذشته و آینده، هویت‌های تکه‌تکه برای خود می‌سازند: نیمه سنتی، نیمه مدرن؛ نیمه مذهبی، نیمه سکولار؛ نیمه شرقی، نیمه غربی. اما هیچ‌یک از این نیمه‌ها به تمامیتی زنده بدل نمی‌شود. در نتیجه، جوان خاورمیانه‌ای در آیینه وجود خود، نه تصویر واحدی می‌بیند و نه معنای روشنی می‌یابد. این است معنای بی‌معنایی فرهنگی: سرگردانی نسلی که به جهان آمده تا «پل» باشد، اما خود بر روی پلی زندگی می‌کند که هیچ‌گاه به ساحل نمی‌رسد.

تنهایی و بی‌خانمانی وجودی انسان خاورمیانه‌ای

انسان خاورمیانه‌ای، فرزند دو جهان ناتمام است. او میراث‌دار سنتی است که زمانی چونان باغی سرسبز سایه بر سرش می‌افکند، اما اکنون به ویرانه‌ای بدل شده که تنها بوی خاک نم‌زده و دیوارهای فروریخته‌اش باقی مانده است. در این باغ ویران دیگر نه آوازی از پرنده شنیده می‌شود و نه آبی در جوی‌ها روان است. از سوی دیگر، او با مدرنیته‌ای روبه‌روست که همچون شهری بزرگ و درخشان به نظر می‌آید، اما وقتی وارد آن می‌شود، درمی‌یابد که همه خیابان‌هایش بی‌نام‌اند و هیچ خانه‌ای او را به درون نمی‌خواند. او میان این دو جهان، نه در گذشته مأوا دارد و نه در آینده. گذشته برایش همچون مادری است که پیر و ناتوان شده، و آینده همانند پدری غریبه که زبان فرزند را نمی‌فهمد. در نتیجه، انسان خاورمیانه‌ای به کودکی یتیم می‌ماند: همواره در جست‌وجوی پناه، اما هرگز به خانه‌ای حقیقی نمی‌رسد.

این تنهایی فقط تنهایی فردی نیست؛ تنهایی اجتماعی است. در کوچه‌های شهرهای خاورمیانه، هر فرد با دیگری سخن می‌گوید اما دل‌هایشان بیگانه‌اند؛ سنت، کلمات مشترکی به آنان می‌دهد، اما نه معنایی مشترک. مدرنیته ابزارهایی در دستشان می‌گذارد – تلفن‌های هوشمند، رسانه‌ها، واژه‌های وارداتی – اما هیچ‌کدام ریشه در خاک روحشان ندارد. پس آدمی میان واژه‌ها و ابزارها پرسه می‌زند، بی‌آنکه به «ما»یی واقعی دست یابد. این بی‌خانمانی وجودی، شبیه همان تجربه‌ای است که اگزیستانسیالیست‌ها در غرب از آن سخن گفته‌اند، اما در خاورمیانه بُعدی دوچندان دارد: غربیِ مدرن، خانه سنت را به‌تدریج ترک کرد و خانه مدرنیته را با دست‌های خودش ساخت؛ هرچند خانه‌ای پر از اضطراب.

اما انسان خاورمیانه‌ای نه توانسته در خانه سنت بماند و نه قدرت ساختن خانه‌ای تازه دارد. او در برزخی دائمی ایستاده است؛ برزخ میان خاطرات پرشکوه و خیابان‌های سردِ وارداتی. از همین روست که تنهایی او با نوعی بی‌مکانی پیوند خورده است. او در جغرافیای خویش بیگانه است؛ در قاهره، دمشق، بغداد یا تهران، ساختمان‌ها مدرن‌اند اما روح‌ها هنوز اسیر گذشته‌اند. او هرجا که می‌ایستد، حس می‌کند در سرزمینی تبعیدی است. این همان «بی‌خانمانی» است: نه به معنای نداشتن سقف، بلکه به معنای نداشتن مأوا در جهان معنا. شاید بتوان گفت انسان خاورمیانه‌ای همانند مسافری است که بر سر دو راهی ایستاده: یکی راهی که به ویرانه‌های اجدادش می‌رود و دیگری جاده‌ای که به شهری بیگانه منتهی می‌شود. او هر دو را می‌نگرد، اما هیچ‌کدام او را صدا نمی‌زند. پس سرگردان می‌ماند، و این سرگردانی جوهر تنهایی اوست.

افراط و تفریط

بخشی از جوامع اسلامی، در مواجهه با ناکامی مدرنیته و تحقیر ناشی از استعمار، راه «بازگشت به خویشتن» را برگزیدند. این واکنش نوعی پناه‌جویی در گذشته بود؛ گمان می‌رفت اگر به «دوران طلایی اسلام» بازگردیم، همه مشکلات امروز حل خواهد شد. اما این بازگشت نه به معنای بازآفرینی سنت، بلکه به معنای منجمد کردن سنت بود. جنبش وهابی در قرن هجدهم در شبه‌جزیره عربی که با شعار «پاک‌سازی دین از بدعت» شکل گرفت و تلاش کرد اسلام را به قرون نخستین بازگرداند. این جریان بعدها در پیوند با قدرت سیاسی سعودی، به یکی از نمادهای بنیادگرایی بدل شد. اخوان‌المسلمین در مصر. این جنبش در دهه ۱۹۲۰ شکل گرفت و واکنشی بود به سلطه استعماری بریتانیا و ضعف دولت مدرن مصر. حسن‌البنا و سید قطب با طرح ایده‌هایی چون «حاکمیت الهی» کوشیدند الگویی تمام‌عیار از دولت اسلامی بسازند، اما نتیجه بیشتر به انکار مدرنیته و دشمنی با نهادهای مدرن انجامید.و اخیراً گروه‌هایی چون طالبان و داعش که نه تنها مدرنیته را طرد کردند، بلکه حتی از دستاوردهای سنت تاریخی اسلام – مانند فلسفه، تصوف یا عقلانیت کلامی – نیز بریدند. آنان مدینه قرن هفتم را به صورت کاریکاتوری خشن بازسازی کردند و خشونت را به نام بازگشت به اصل توجیه نمودند.

در همه این نمونه‌ها، مشکل اصلی در این بود که بازگشت‌گرایی نه به بازخوانی نقادانه سنت منجر شد و نه توانست به نیازهای پیچیده عصر جدید پاسخ دهد. نتیجه آن شد که جوامع گرفتار دور باطل خشونت و انزوا شدند. در سوی مقابل، گروهی دیگر از نخبگان و حکومت‌ها، در مواجهه با عقب‌ماندگی، راه حل را در تقلید کورکورانه از غرب دیدند. آنان گمان کردند اگر تمام سنت‌ها را کنار بگذارند و نسخه‌های غربی را بی‌کم‌وکاست اجرا کنند، مدرنیته به سرعت محقق خواهد شد. اما این تقلید نه تنها به مدرنیته پایدار منجر نشد، بلکه بحران هویت را تشدید کرد. اصلاحات آتاتورک در ترکیه (دهه ۱۹۲۰) که با حذف کامل نهاد خلافت، تغییر خط عربی به لاتین، ممنوعیت حجاب و تقلید مستقیم از مدل دولت-ملت غربی همراه بود. این پروژه، هرچند برخی مدرنیزاسیون‌ها را به همراه آورد، اما جامعه ترکیه را در بحران هویت فرو برد و شکاف میان سنت‌گرایان و سکولارها را تا امروز تشدید کرد.

نمونه دیگر سیاست‌های رضاشاه در حذف حجاب اجباری و تغییرات نمادین برای «غربی‌سازی» جامعه. این اقدامات بیشتر از آنکه نهادهای دموکراتیک یا فرهنگ علمی بیافریند، نوعی تحمیل سطحی بود که با مقاومت بخش‌های وسیع جامعه روبه‌رو شد. همین تجربه، بعدها به تقویت گرایش‌های بنیادگرایانه  و واکنش منفی انجامید.و نمونه دیگرش برخی دولت‌های عربی حاشیه خلیج فارس که با سرمایه‌های نفتی، مدل‌های توسعه غربی را کپی کردند –آسمان‌خراش‌ها، مراکز خرید، دانشگاه‌ها و حتی شهرهای مصنوعی– اما در سطح سیاسی و فرهنگی همچنان گرفتار ساختارهای اقتدارگرا و سنتی باقی ماندند. این شکاف میان ظواهر مدرن و بطن سنتی، همان بحران هویت را عمیق‌تر ساخته است.

سخن واپسین

نجیب محفوظ راه‌حل نداد، اما با آثارش آینه‌ای صادق در برابر جامعه نهاد. کار او بیش از آنکه «نسخه درمان» باشد، «تشخیص بیماری» بود. با این حال، از دل این تشخیص می‌توان سرنخ‌هایی یافت:

نخست، سنت باید بازخوانی و نوسازی شود؛ نه به‌عنوان ابزار سلطه، بلکه به‌عنوان میراثی پویا که امکان اجتهاد و خلاقیت دارد.

دوم، مدرنیته باید از سطح تکنولوژی و ظاهر به سطح نهادها، عقلانیت و فرهنگ نقد ارتقا یابد.سوم، انسان خاورمیانه‌ای باید جسارت «زیستن میان‌بودگی» را پیدا کند: نه انکار گذشته، نه تقلید کور از غرب، بلکه راهی برای آفرینش سنتز تازه. سرگذشت جهان عرب و اسلام در دو قرن اخیر را می‌توان چنین خلاصه کرد: نه سنت ما را نجات داده، نه مدرنیته. سنت، به زندانی از جمود و استبداد بدل شد و مدرنیته، به تجربه‌ای از تحقیر و بی‌خانمانی. انسان عرب و مسلمان، میان این دو جهان معلق ماند: انسانی دچار رکود، بی‌معنایی، تنهایی و بی‌خانمانی.

آثار نجیب محفوظ بازتاب همین تراژدی‌اند. او نه از موضع روشنفکر آرمان‌گرا، بلکه از منظر نویسنده‌ای واقع‌بین نشان داد که چگونه یک ملت در مرز گذشته و آینده سرگردان است. شاید نخستین گام رهایی، پذیرش این حقیقت تلخ باشد: ما نه در گذشته خانه داریم و نه در آینده‌ای وارداتی؛ خانه‌ی ما باید از دل این سرگردانی ساخته شود.