ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 30.07.2025, 21:44
تبارشناسی مفهوم «پدر» در ادبیات و سیاست

قربان عباسی

مفهوم «پدر» در ادبیات و سیاست، فراتر از کارکرد زیستی، در طول تاریخ به‌مثابه استعاره‌ای برای قدرت، قانون و حقیقت عمل کرده است. این مقاله با رویکردی تبارشناسانه، تأثیر این مفهوم بر ادبیات و سیاست را بررسی کرده و با بهره‌گیری از اندیشه‌های فروید، لاکان، فوکو و دریدا، نقدی بنیادین بر پدرسالاری به مثابه سازوکار سلطه ارائه می‌دهد. هدف، آشکار ساختن تاریخی‌بودن و برساختگی این مفهوم و ضرورت بازاندیشی در الگوهای قدرت و روایت است. در بسیاری از سنت‌های فرهنگی و سیاسی، «پدر» همواره چیزی بیش از سرپرست خانواده بوده است. او به‌مثابه نماد اقتدار، ضامن نظم، و مرجع حقیقت ظاهر شده است.

این تصویر در ادبیات از اسطوره‌های یونانی تا رمان‌های مدرن و در سیاست از سلطنت تا دولت‌های مدرن تداوم یافته است. تبارشناسی این مفهوم، به تعبیر فوکو، آشکار می‌کند که آنچه به نظر طبیعی می‌رسد، محصول مناسبات تاریخی ـ گفتمانی قدرت است. پرسش اصلی این مقاله آن است که چگونه «پدر» در ادبیات و سیاست بدل به سازوکاری برای بازتولید سلطه شده و چه امکان‌هایی برای نقد و فراروی از آن وجود دارد.

پدر به‌مثابه بنیان قانون و حقیقت: از اسطوره تا سیاست

از آغاز تمدن، مفهوم پدر با آغازگری، آفرینش و اقتدار داورانه گره خورده است. در اساطیر یونان، کرونوس با بلعیدن فرزندانش می‌کوشد اقتدار پدرانه را مطلق سازد، گویی پدر برای حفظ سلطه باید نسل آینده را در خود مستحیل کند. زئوس، که علیه پدر می‌شورد، با سرنگونی او نه تنها جایگاه سلطه را به دست می‌گیرد، بلکه نظمی نو بنیاد می‌نهد؛ نظمی که خود بر اساس همان الگوی پدرانه بنا شده است. این چرخه نشان می‌دهد که در اسطوره، پدر همواره سرچشمه قانون و نظم کیهانی است، حتی اگر به دست فرزند جایگزین شود.

با گذار به سنت‌های ابراهیمی، این پیوند میان پدر و قانون صریح‌تر و مطلق‌تر می‌شود. خدای ابراهیمی، هم خالق است و هم داور نهایی؛ او در مقام پدر آسمانی، نه فقط حیات می‌بخشد، بلکه حقیقت را تعریف و قانون را تحمیل می‌کند. اینجا اطاعت از پدر، دیگر صرفاً اطاعت خانوادگی نیست، بلکه تسلیم در برابر حقیقت مطلق است. به تعبیر دریدا، پیوند میان لوگوس (کلام، عقل، معنا) و پدر، ساختاری را تثبیت می‌کند که در آن، معنا همواره از سوی پدری فراانسانی و برتر مشروعیت می‌گیرد. از این‌رو، قانون و حقیقت نه از گفت‌وگوی انسانی، بلکه از فرمانی پدرانه سرچشمه می‌گیرد.

این ساختار در سیاست پیشامدرن نیز بازتولید شد. پادشاه به‌مثابه «پدر ملت»، هم خالق نظم اجتماعی تلقی می‌شد و هم داور سرنوشت رعایا. فرمان او، به‌گونه‌ای شبه‌الهی، ورای نقد و پرسش بود. در نظام‌های سلطنتی، این استعاره تا جایی پیش رفت که سلطنت به «ظلّ‌الله» یا سایه خداوند تعبیر می‌شد؛ بدین‌معنا که پدر سیاسی بازتاب پدر الهی بر زمین است. چنین جایگاهی، اقتدار را نه صرفاً به نیروی قهر، بلکه به مشروعیتی متافیزیکی پیوند می‌زد: پادشاه قانون بود، زیرا همچون پدر، از حقیقت سرچشمه می‌گرفت.

این تلاقی اسطوره، الهیات و سیاست، مفهوم پدر را به بنیاد نامرئی قدرت بدل کرد. اطاعت از پدر، دیگر یک الزام شخصی نبود، بلکه هویتی مقدس و کیهانی داشت: کسی که از فرمان پدر سرپیچی می‌کرد، نه تنها قانون، که حقیقت و معنا را نیز به چالش می‌کشید. در این چارچوب، نقد پدر نه صرفاً مخالفت با یک فرد، بلکه شورش علیه بنیان‌های معناشناختی و هستی‌شناختی جامعه بود. با این حال، همین پیوند میان پدر، قانون و حقیقت، بذر بحران را نیز در خود داشت. زیرا اگر پدر سرچشمه معناست، مرگ یا غیاب او به معنای بی‌خانمانی حقیقت و فروپاشی نظم خواهد بود. این همان چیزی است که در مدرنیته و سپس پسامدرنیته رخ داد: با افول اقتدار پدر ـ چه در عرصۀ الهیات، چه در سیاست ـ سوژه با خلأ حقیقت مطلق و بحران قانون روبه‌رو شد.

وقتی نیچه اعلام می‌کند «خدا مرده است»، این سخن صرفاً خبر از پایان ایمان دینی نمی‌دهد، بلکه نشانه‌ای است از مرگ همان پدر متافیزیکی که در سنت‌های یونانی-یهودی-مسیحی، منبع حقیقت و قانون به شمار می‌رفت. خدای ابراهیمی، در مقام پدر آسمانی، همواره ضامن معنا، اخلاق و قانون بود. با مرگ او، جهان از ستون اصلی اقتدار پدرانه خالی می‌شود. این مرگ، فروپاشی بنیاد «لوگوس پدرانه» است؛ دیگر هیچ حقیقتی از بالا و هیچ قانونی از منبعی مقدس صادر نمی‌شود. اما نیچه این فروپاشی را نه صرفاً بحران، بلکه فرصت می‌بیند: فرصتی برای آفرینش ارزش‌های نوین، برای ظهور سوژه‌ای که دیگر نیازمند پدر و اقتدار او نیست. او در چنین گفت زرتشت، از «انسان برتر» سخن می‌گوید که خود به خالق معنا بدل می‌شود. بدین‌ترتیب، نیچه پروژه‌ای برای رهایی از سایۀ پدر مطلق ترسیم می‌کند.

فوکو گامی دیگر برمی‌دارد. او نشان می‌دهد که اقتدار پدرانه، پس از مرگ خدا و زوال سلطنت‌های مطلقه، نه از میان رفت بلکه در قالب شبکه‌ای از قدرت‌های پراکنده بازتولید شد. در نگاه فوکو، قدرت دیگر صرفاً در چهرۀ یک پدر مقتدر یا یک پادشاه تجسم نمی‌یابد، بلکه در نهادها، گفتمان‌ها و انضباط‌های روزمره عمل می‌کند. مدرسه، بیمارستان، زندان، ارتش و حتی علم، همگی بازوهای نوعی «پدر نامرئی»اند که بدن‌ها و ذهن‌ها را رام می‌کنند. به‌جای یک قانون مطلق صادرشده از سوی پدر، ما اکنون با انضباط‌های خرد اما فراگیر مواجهیم که به همان شدت الزام‌آورند. این تحلیل نشان می‌دهد که حتی در غیاب پدر آشکار، ساختارهای پدرانه همچنان در کارند؛ فقط چهره خود را عوض کرده‌اند. پدر دیگر شخصی منفرد نیست، بلکه شبکه‌ای از مناسبات قدرت است که در ناخودآگاه، زبان و بدن‌ها رسوب کرده است.

نیچه با مرگ خدا، و فوکو با نقد نهادهای انضباطی، هر دو پدر را از مقام بنیان حقیقت و قانون پایین می‌کشند. نتیجه این گذار، پیدایش جهانی است که در آن هیچ اقتدار مطلقی برای تکیه وجود ندارد. اما این فقدان، دو پیامد دارد:

● آزادی و امکان بازآفرینی ارزش‌ها و معناها؛
● و در عین حال، اضطراب و بی‌خانمانی، زیرا سوژه دیگر پدری ندارد که به او پناه برد.

بدین‌سان، نقد نیچه‌ای و فوکویی نشان می‌دهد که تاریخ مدرن، تاریخ مرگ پدر آشکار و بازگشت پدر پنهان است. پدر از مقام خدای متافیزیکی و پادشاه زمینی کنار زده شد، اما در قالب‌های تازه‌ای ــ زبان، گفتمان، نهاد ــ همچنان بر زندگی انسان سایه می‌افکند. پرسش بنیادین امروز این است: آیا می‌توان به‌راستی از پدر و اقتدار پدرانه رهایی یافت، یا محکومیم تا همواره او را در چهره‌های تازه بازشناسیم؟

پدر در ناخودآگاه و ادبیات مدرن: از منع تا درونی‌سازی سلطه

فروید با معرفی عقده اُدیپ، پدر را از یک نقش زیستی به یک جایگاه روانکاوانه ارتقا داد. در این دستگاه نظری، پدر همزمان عامل جداسازی و شکل‌دهنده سوژه است: او با ممنوع کردن رابطه کودک با مادر، مرزی ترسیم می‌کند که از خلال آن، فرد به قلمرو فرهنگ و قانون وارد می‌شود. به عبارت دیگر، پدر همان‌قدر که سد راه لذت بی‌واسطه است، بنیان‌گذار امکان سخن گفتن، اندیشیدن و اجتماعی‌شدن نیز هست.اما در این انتقال، بهایی گزاف پرداخت می‌شود: سوژه با پذیرش «نامِ پدر» آزادی نخستین خود را قربانی می‌کند و همواره زیر سایه قانون و اقتدار زندگی می‌کند.

لاکان با بازخوانی فروید، مفهوم «نامِ پدر» (Nom du Père) را در مرکز تحلیل خود قرار می‌دهد. برای لاکان، پدر تنها شخصی واقعی نیست بلکه جایگاهی نمادین است که ورود کودک به نظم زبانی و اجتماعی را ممکن می‌سازد. زبان، خود ساختاری پدرانه دارد، چرا که قواعد و حدودی تعیین می‌کند که سوژه ناگزیر از اطاعت آن است. از این منظر، هر بار که ما سخن می‌گوییم، ردّ پدر در زبان حاضر است؛ او نه فقط در هیأت چهره‌ای عینی، بلکه در قانونِ سخن و معنا بازتولید می‌شود. بدین‌سان، پدر به‌طور دائم در ناخودآگاه حضور دارد، حتی اگر غایب باشد.

ادبیات مدرن، به‌ویژه در قرن بیستم، این حضور سنگین را با دقتی بی‌سابقه به نقد کشیده است. در نامه به پدر کافکا، پدر نه تنها قدرتی خانوادگی بلکه تجسمی از یک اقتدار فلج‌کننده است که فرد را در حصار ترس و شرم نگه می‌دارد. این پدر، همچون قانون مطلق، از همۀ روزنه‌های آزادی جلوگیری می‌کند. همین الگوی اقتدار در رمان محاکمه نیز دیده می‌شود؛ جایی که قانون، بی‌چهره و نامرئی، همچون پدری غایب اما همه‌جا حاضر، زندگی فرد را تعیین می‌کند.

در آثار جویس، به‌ویژه در اولیس، مسئله پدر با بحران مدرنیستی هویت گره می‌خورد: استفن دیدالوس در غیاب یک پدر مقتدر، با جستجوی معنای تازه‌ای برای اقتدار دست و پنجه نرم می‌کند. این غیاب نه تنها خلأیی شخصی بلکه پرسشی درباره مشروعیت نظم‌های فرهنگی و معنایی مدرن است.

چنین روایت‌هایی نشان می‌دهد که پدر در ادبیات مدرن، صرفاً یک شخصیت نیست، بلکه ساختاری درونی‌شده در روان، زبان و جامعه است؛ ساختاری که حتی در غیاب فردِ پدر، همچنان عمل می‌کند. به بیان دیگر، مدرنیته به جای حذف پدر، او را به سطحی عمیق‌تر منتقل کرده است: پدر به درون زبان و ناخودآگاه تبعید شده، جایی که همچنان همچون قانونِ نانوشته حضور دارد.

این حضور، دوگانه‌ای متناقض را شکل می‌دهد: از یک سو، پدر تضمین‌کننده هویت، زبان و فرهنگ است؛ از سوی دیگر، او سرچشمه سرکوب و محدودیت است. ادبیات مدرن، با به تصویر کشیدن این تضاد، پدر را از جایگاه «امر طبیعی و مقدس» به موضوعی برای پرسشگری و نقد بدل می‌کند. به همین دلیل، می‌توان گفت که در ادبیات مدرن، پدر به‌مثابه افقی برای بحران معنا و آزادی ظاهر می‌شود؛ افقی که بدون مواجهه با آن، هیچ نقدی از قدرت و قانون کامل نخواهد بود.

اگر در ادبیات مدرن پدر همچنان وزنه‌ای سنگین و سرکوب‌گر بود ــ چه در چهرۀ پدری غایب (جویس) یا پدری فلج‌کننده (کافکا) ــ در ادبیات پسامدرن، این اقتدار بیشتر به بحران، تزلزل و حتی طنز بدل می‌شود.پسامدرنیسم، با واسازی روایت‌های کلان و شک‌کردن به هرگونه اقتدار مطلق، جایگاه پدر را نیز زیر سؤال برد. در این دوره، پدر دیگر ضامن حقیقت یا قانون نیست، بلکه بیشتر به روایتی موقت، شکننده و متکثر تبدیل می‌شود.

در رمان‌های فیلیپ راث (مانند میراث یا پدر محتضر), پدران اغلب بیمار، فرسوده یا بی‌قدرت‌اند. این تصویر، برعکس الگوی کلاسیک اقتدار، نشان می‌دهد که پدر بیشتر باری بر دوش فرزندان است تا مرجعی برای هدایت. در اینجا پدر به جای قانون، یادآور فناپذیری و ضعف انسان است.این فروپاشی، نقدی ضمنی بر سنت‌های پدرسالارانه است که ادعا داشتند اقتدار پدر طبیعی و تغییرناپذیر است.

پل استر، به‌ویژه در اختراع انزوا، تجربه غیاب پدر را به تجربه‌ای بنیادین برای سوژه مدرن تبدیل می‌کند. در اینجا پدر نه حاضر و مقتدر، بلکه غایب و معماگونه است. سوژه در تلاش برای فهم هویت خویش، همواره با خلأ و سکوت پدر مواجه می‌شود. بدین‌سان، پدر از یک «قانون» به یک پرسش بی‌پاسخ تبدیل می‌شود؛ جایگاهی که هیچگاه پر نمی‌شود و به‌جای اقتدار، شکاف و اضطراب می‌آورد.

در بسیاری از متون پسامدرن، پدر به شکلی طنزآلود یا پارودیک تصویر می‌شود. این طنز نه صرفاً برای خنداندن، بلکه برای افشای بی‌پایگی اقتدار پدرانه است. چنین رویکردی نشان می‌دهد که پدرسالاری دیگر نمی‌تواند ادعای تقدس و قانون مطلق داشته باشد؛ بلکه همچون نقابی مصنوعی بر چهرۀ قدرت آشکار می‌شود. اگر در سنت مدرن پدر همچون نامی تثبیت‌کننده بود، پسامدرن‌ها به پیروی از دریدا نشان می‌دهند که این نام همواره دچار تعویق و لغزش است. «نام پدر» دیگر ضامن حقیقت نیست، بلکه ردی ناپایدار است که هرگز به ثبات نمی‌رسد. از این منظر، پدر بیش از آنکه منبع معنا باشد، گواهی بر عدم امکان دستیابی به یک مرجع مطلق است. گذار از مدرنیسم به پسامدرنیسم در ادبیات، گذار از پدر مقتدر به پدر متزلزل است. اگر مدرنیست‌ها از سنگینی و سرکوب پدر رنج می‌بردند، پسامدرنیست‌ها بیشتر با خلأ، غیاب و فروپاشی پدر دست به گریبان‌اند. این تحول نشان می‌دهد که مفهوم پدر، برخلاف ادعای سنت‌های پدرسالارانه، نه یک ضرورت طبیعی بلکه برساختی فرهنگی و تاریخی است که بسته به گفتمان زمانه دگرگون می‌شود.

پدرسالاری در سیاست مدرن: از اقتدار آشکار تا مراقبت انضباطی

در قرن بیستم، بسیاری از رهبران توتالیتر ــ از موسولینی و استالین گرفته تا هیتلر و مائو ــ خود را «پدر ملت» نامیدند. این استعاره، ابزاری بود برای پیوند زدن اقتدار فردی آنان با نیاز جمعی مردم به امنیت، مراقبت و معنا. در این چارچوب، رهبر هم محافظ است و هم قانون. او «می‌داند چه چیزی برای فرزندانش بهتر است» و به همین دلیل هر گونه مخالفت، نه به‌عنوان نقد سیاسی مشروع، بلکه به‌عنوان شورش علیه خانواده و خیانت به «ملت-فرزند» قلمداد می‌شود. نتیجه آن است که شهروندان از کنشگران سیاسی آزاد به «کودکان بی‌قدرت» بدل می‌شوند، وابسته به حمایت و رضایت پدر.

فوکو نشان داد که قدرت مدرن بیش از آنکه با خشونت آشکار عمل کند، با شبکه‌های انضباطی و مراقبتی نفوذ می‌کند. استعاره پدرانه نیز دقیقاً چنین کارکردی دارد:

● پدر مراقبت می‌کند: دولت مدرن با وعده آموزش، بهداشت، امنیت و رفاه، در ظاهر چهره‌ای پدرانه و مهربان از خود نشان می‌دهد.
● پدر فرمان می‌دهد: همین مراقبت، بهای خود را دارد: اطاعت، سکوت و پذیرش نظم موجود.
● پدر مجازات می‌کند: هرگاه «فرزند» سرپیچی کند، همان قدرت نرم به سرعت جای خود را به خشونت سخت می‌دهد.

به بیان دیگر، پدرسالاری سیاسی در عصر مدرن، ماشینی است که اطاعت را در قالب مراقبت تولید می‌کند. به تعبیر فوکو، این «قدرت انضباطی» است که هم بدن‌ها را تنظیم می‌کند و هم ذهن‌ها را شکل می‌دهد.

از منظر روان‌کاوانه، استعاره پدرانه در سیاست، با عقده اُدیپ پیوندی عمیق دارد. فروید نشان می‌دهد که سوژه با پذیرش اقتدار پدر وارد عرصه فرهنگ می‌شود. سیاست مدرن از همین مکانیزم ناخودآگاه بهره می‌گیرد: رهبر به مثابه پدر، جایگاه قانون و ممنوعیت را اشغال می‌کند و ملت را در وضعیت کودکی مداوم نگاه می‌دارد. این امر، وابستگی عاطفی شدیدی ایجاد می‌کند: حتی اگر پدر خشن یا ناکارآمد باشد، فرزندان نمی‌توانند به‌آسانی او را کنار بگذارند، زیرا او نماد نظم و معنای زندگی آنان است. به همین دلیل است که بسیاری از ملت‌ها در برابر اقتدارگرایی، ترکیبی از ترس و عشق را تجربه می‌کنند. مدرنیته وعده آزادی، برابری و خودمختاری فردی داده بود، اما در عمل، بسیاری از جوامع به دام نوعی پدرسالاری نوین افتادند. در این وضعیت،

● فرد ظاهراً آزاد است، اما آزادی‌اش از مسیر مراقبت و کنترل پدرانه تعریف می‌شود.
● مشارکت سیاسی، به جای کنش آگاهانه، به نوعی «فرزندی مطیع» فروکاسته می‌شود.
● پرسشگری و نقد، نه به‌عنوان حقی مدنی، بلکه به‌مثابه «نافرمانی از پدر» و تهدیدی علیه خانواده بزرگ ملت تفسیر می‌شود.

این همان پارادوکسی است که فوکو آن را جامعه انضباطی نامید: جایی که قدرت کمتر در قالب چماق، و بیشتر در قالب مراقبت، آموزش، و حتی محبت عمل می‌کند.پدرسالاری سیاسی در جهان مدرن، صرفاً یک بازمانده سنتی نیست؛ بلکه شکل پیچیده‌تری از قدرت است که در قالب حمایت و مراقبت بازتولید می‌شود. این نظام، شهروندان را به کودکانی بدل می‌کند که امنیت‌شان را در گرو اطاعت می‌بینند و پرسشگری‌شان را در سایه محبت پدرانه سرکوب می‌کنند. به همین دلیل، مبارزه با پدرسالاری مدرن، صرفاً مبارزه با خشونت آشکار نیست، بلکه افشای چهره نرم، مراقب و به‌ظاهر مهربان قدرت است.
نقد تبارشناسانه: پدر به‌مثابه سازوکار سلطه

از نگاه تبارشناسی فوکو، هیچ نهاد یا مفهوم سلطه‌ای ــ از جمله پدر ــ «ذاتی» نیست؛ بلکه همواره محصول مناسبات تاریخی، دینی، حقوقی و فرهنگی است. در جوامع ابتدایی، اقتدار پدر بیشتر اقتصادی و حفاظتی بود.در جوامع دینی، پدر به نماد الهی بدل شد: «پدر آسمانی» در آینه «پدر زمینی» بازتاب یافت.در عصر مدرن، دولت‌ها استعاره پدرانه را برای مشروعیت بخشیدن به اقتدار خود به‌کار گرفتند، تا جایی که رهبر، همچون «پدر ملت»، جایگزین قانون، عدالت و حقیقت شد این فرآیند، همان چیزی است که فوکو آن را «تاریخ‌زدایی از حقیقت» می‌نامد: نشان دادن این‌که آنچه بدیهی و طبیعی می‌نماید، در واقع ساخته‌ای تاریخی است.

همان‌گونه که لاکان نشان می‌دهد، «نامِ پدر» در زبان ریشه می‌گیرد. واژگانی چون پدر ملت، پدر امت، رهبر معظم، درونی‌سازی اقتدار را ممکن می‌سازد. زبان، پدر را از یک فرد به یک ساختار نمادین ارتقا می‌دهد. در سنت‌های ابراهیمی، پدر جایگاه قدسی می‌یابد؛ اطاعت از او، معادل اطاعت از خداوند تلقی می‌شود. اینجاست که سلطه پدرانه، به کمک «وحی» و «شریعت»، خود را مقدس جلوه می‌دهد. حقوق مدرن نیز اغلب بر استعاره پدرانه بنا شده است؛ قانون همان فرمان پدر است، فقط در لباسی رسمی‌تر. اینجاست که سیاست، به‌ظاهر سکولار، همچنان ردپای الهیات پدرانه را حمل می‌کند. دریدا با نقد «متافیزیک حضور» نشان داد که سنت فلسفی غرب، همواره در جست‌وجوی یک اصل بنیادین و حاضر برای تثبیت معنا بوده است. پدر، در این دستگاه، همان ضامن حضور است:

● او «حقیقت» را حاضر می‌کند،
● «قانون» را ضمانت می‌کند،
● و به وجود سوژه معنا می‌بخشد.

اما تبارشناسی دریدایی پرده برمی‌دارد که این پیوند، نه امری ذاتی، بلکه برساخته‌ای گفتمانی است؛ پدری که خود را همچون حقیقتی مطلق عرضه می‌کند، در واقع حاصل شبکه‌ای از تکرارهای روایی و دلالت‌های زبانی است.فوکو نشان داد که قدرت مدرن، پیش از هر چیز، بدن‌ها و ذهن‌ها را انضباطی می‌کند. پدر نیز چنین است:

● در سطح بدن: قواعد پوشش، رفتار، و حتی تمایلات جنسی را تعیین می‌کند.
● در سطح ذهن: محدوده‌های اندیشیدن، پرسشگری و حتی خیال‌پردازی را ترسیم می‌کند.
● در سطح اجتماعی: پدر نه‌تنها خانواده، بلکه ملت را به «فرزندان مطیع» بدل می‌سازد، که آزادی‌شان در قالب اطاعت بازتعریف می‌شود.

بدین‌سان، عشق و حمایت، دو وجه نرم سلطه‌اند؛ زنجیرهایی که با آغوش گرم، وابستگی می‌آفرینند. نقد تبارشناسانه نشان می‌دهد که پدرسالاری نه تقدیری طبیعی، بلکه دستگاهی تاریخی برای تولید اطاعت است.

● آنچه به نام «عشق پدرانه» عرضه می‌شود، در حقیقت سازوکاری برای به انقیاد کشیدن آزادی است.
● آنچه به‌عنوان «حمایت» وعده داده می‌شود، همان ابزار وابستگی و ناتوان‌سازی فرزندان است.
● و آنچه «حقیقت مطلق» نامیده می‌شود، چیزی جز حاصل مناسبات قدرت و زبان نیست.

به بیان دیگر، پدر به نام حقیقت، سلطه را تقدیس می‌کند؛ به نام عشق، تبعیت را طبیعی می‌سازد؛ و به نام حمایت، آزادی را در خود می‌بلعد.

پدرسالاری سیاسی در ایران و خاورمیانه

در جوامع خاورمیانه، ساختار خانواده گسترده و نظام قبیله‌ای، برای قرن‌ها منبع اصلی هویت و نظم اجتماعی بوده است. در این ساختار، پدر ــ به‌عنوان بزرگ خاندان یا قبیله ــ نه‌تنها مسئول معیشت، بلکه مرجع قانون، داوری و حتی اخلاق است. این الگوی سنتی، به‌طور طبیعی به سیاست نیز سرایت کرده است؛ حاکمان، خواه شاه یا خلیفه یا رئیس‌جمهور، در مقام «پدر بزرگ ملت» تعریف شده‌اند.در ایران، سنت‌های شاهنشاهی پیشامدرن و سپس روایت‌های مذهبی از ولایت، هر دو پدرسالاری را تثبیت کرده‌اند: شاه «سایه خدا» بود و ولی فقیه «پدر امت اسلامی». هر دو شکل، شهروندان را بیشتر به‌عنوان فرزندان یا مریدان می‌دیدند تا به‌عنوان شهروندان خودمختار.

با انقلاب ۱۳۵۷، بسیاری تصور کردند که نظام پدرسالار سلطنتی فروپاشیده است. اما در عمل، استعاره پدرانه در قالبی تازه بازتولید شد:

امام خمینی نه‌تنها رهبر سیاسی، بلکه به معنای واقعی کلمه «پدر امت» معرفی شد؛ او را «امام» و «روح‌الله» خواندند، و ملت در جایگاه «فرزندان انقلاب» قرار گرفت. مشروعیت نظام جدید، نه از قرارداد اجتماعی یا انتخاب آزادانه، بلکه از پیوند عاطفی ــ مذهبی با پدر معنوی نشئت می‌گرفت.حتی ساختارهای حکومتی (شورای نگهبان، ولایت فقیه، بسیج) در عمل به ابزارهای مراقبت و کنترل پدرانه بدل شدند. همچون آنچه فوکو توصیف می‌کند، پدرسالاری سیاسی در ایران بیش از خشونت آشکار، از زبان مراقبت و هدایت بهره می‌گیرد:

مراقبت مذهبی: دولت نقش خود را به‌عنوان حافظ ایمان و اخلاق عمومی تعریف می‌کند. حجاب اجباری، محدودیت‌های فرهنگی و نظارت بر فضای مجازی، همگی با منطق «نگران بودن برای فرزندان» توجیه می‌شوند.

مراقبت اقتصادی: یارانه‌ها، توزیع کمک‌های معیشتی و نهادهای خیریه حکومتی، نقش «پدر نان‌آور» را ایفا می‌کنند. حتی اگر این کمک‌ها ناکافی باشند، خود سازوکار وابستگی را تقویت می‌کنند.

مراقبت امنیتی: وجود نهادهای اطلاعاتی و نظامی، با این ادعا توجیه می‌شود که «پدر باید فرزندان را از خطر دشمن محافظت کند»

با وجود این ساختار پدرانه، جامعه ایران مدرن‌تر و آگاه‌تر شده است. نسل‌های جوان‌تر، که به اینترنت و جهان آزاد دسترسی دارند، کمتر با نقش «فرزند مطیع» کنار می‌آیند. اینجاست که پدرسالاری سیاسی با تناقض بنیادین مواجه می‌شود:
از یک‌سو می‌خواهد نقش پدر حامی و قانون‌گذار را حفظ کند از سوی دیگر، نسل جوان به دنبال خودمختاری، انتخاب آزادانه و مشارکت واقعی است. این تنش، علت اصلی بسیاری از اعتراض‌ها، جنبش‌های اجتماعی (از جنبش زنان تا جنبش‌های دانشجویی) و شکاف روزافزون میان حکومت و جامعه است.

اگر استعاره پدرانه در ایران همچنان غالب بماند، احتمالاً به یکی از این دو مسیر خواهد انجامید:
تشدید اقتدار پدرانه: حاکمیت با تکیه بیشتر بر خشونت و نظارت، سعی کند فرزندان «سرکش» را مطیع نگه دارد.

فروپاشی استعاره پدر: با فشار اجتماعی و تغییرات نسلی، ملت از موقعیت کودکانه عبور کرده و خواستار رابطه‌ای افقی و دموکراتیک با دولت شود.

پدرسالاری سیاسی در ایران، نه صرفاً بازمانده سنت، بلکه ترکیبی از اسطوره پدر مذهبی و سازوکارهای مدرن مراقبت و کنترل است. این نظام تا امروز توانسته است اطاعت و سکوت نسبی را تولید کند، اما نسل‌های جدید با مقاومت نمادین و عینی، در حال شکستن این استعاره‌اند. در واقع، امروز ایران میدان نبردی است میان «ملت-فرزندان مطیع» و «ملت-شهروندان خودمختار.

واپسین سخن:
نفی پدرسالاری به معنای حذف کامل نقش‌های حمایتی نیست، بلکه نقد انحصار قدرت در شکل پدرانه است. جامعه معاصر نیازمند الگوهای افقی‌تر است: رابطه شهروند با شهروند، نه کودک با پدر. ادبیات نیز می‌تواند با خلق روایت‌های چندصدایی و سوژه‌های خودمختار، سایه پدرسالار را کنار بزند. همان‌گونه که دریدا بر امکان «واسازی» تأکید دارد، بازخوانی مفهوم پدر می‌تواند راه را برای گشودگی، برابری و تکثر هموار سازد.پدر در ادبیات و سیاست، استعاره‌ای مرکزی برای قانون، حقیقت و قدرت بوده است. اما بررسی تبارشناسانه نشان می‌دهد که این موقعیت، نه طبیعی، بلکه تاریخی و برساخته است. با بهره‌گیری از نقدهای فروید، لاکان، فوکو و دریدا، می‌توان نشان داد که پدرسالاری سازوکاری برای بازتولید سلطه و تبعیت است. آینده ادبیات و سیاست، در گرو توانایی ما برای فراروی از این استعاره و خلق الگوهایی برابرتر و آزادانه‌تر است.



نظر خوانندگان:


■ آقای عباسی گرامی سپاس از شما که مفهوم و نقش «پدر» را نه صرفا در قالب یک واژه بلکه در گذر تاریخ و جایگاه آن در اسطوره، دین، سیاست، حکمرانی و نیز روانشناسی سوژه و اوبژه (فرمانده و فرمانبر) واکاوی کرده اید؛ مستدل، روشن (بدون ییچ و خم های رایج در این گونه مباحث)، و به هنگام. بسیار آموختم.
سپاس فراوان سعید سلامی


■ آقای عباسی گرامی با تشکر فراوان و ضمن تایید نظر آقای سلامی بایستی بگویم که انتشار این مطلب را در زمان مناسبی انتخاب کرده‌اید. رضا پهلوی که خود را چندی پیش رهبر ملی و رهبر گذار نامیده بود، در گردهمایی مونیخ ۲ گفت که او را پدر خطاب کنند و خود را پدر ملت خواند.
شما نوشته‌اید که: «اگر استعاره پدرانه در ایران همچنان غالب بماند، احتمالاً به یکی از این دو مسیر خواهد انجامید: تشدید اقتدار پدرانه: حاکمیت با تکیه بیشتر بر خشونت و نظارت، سعی کند فرزندان «سرکش» را مطیع نگه دارد.
فروپاشی استعاره پدر: با فشار اجتماعی و تغییرات نسلی، ملت از موقعیت کودکانه عبور کرده و خواستار رابطه‌ای افقی و دموکراتیک با دولت شود.»
آنان که رفتار رضا پهلوی و اطرافیانش را به دقت دنبال کرده باشد، می‌توانند به خوبی تصور کنند که این گروه اگر دستشان به قدرت در ایران برسد لاجرم به سمت مسیر اول شما سوق پیدا خواهند کرد چون در مسیر دوم جایی برای پدر ملت و رهبر خودخوانده متصور نخواهد بود.
با احترام، بهرام اقبال


■ پدر سالاری و در کل بینش خاورمیانه ای در اجتماع و سیاست استعاره نیستند که بتوان به سادگی آنها را کنار گذاشت بلکه بخش جدانشدنی از ذهنیت ما هستند. چطور به وجود آمدند؟ چگونه در ذهن ما حک شدند؟ خیلی ساده. از همان دوره کودکی در بغل مادر خود از خانه بیرون می‌رفتیم و روابط میان انسان‌ها را در خیابان مشاهده و تجربه می‌کردیم و در جمع‌های فامیلی و خانوادگی و مراسم سنتی و هزار مورد دیگر به مرور در ذهن من ایرانی چنین شیوه های تفکر و زندگی نوشته شده است. حالا فرض کنید من چند سالی از ایران خارج و به کشوری غربی می‌روم. در آنجا تجربه می‌کنم که چگونه باید رفتار کنم تا بتوانم موفق باشم. رفتار غربی‌ها را می آموزم. اما حال دوباره بعد از مدتی به ایران بر می گردم. به طور ناخودآگاه می دانم که اینجا اروپا نیست و باید به رفتار سابق برگردم. این را از شیوه رانندگی ببینید. یک ایرانی می تواند در اروپا بدون نقص رانندگی کند اما وقتی به ایران باز می‌گردد ناچار است که مشابه بقیه بی نظم و قانون رانندگی کند. ایرانی‌ها حتی لازم نیست به ایران برگردند و رفتار پدرسالارانه را از نو به کار اندازند. در همان کشورهای غربی با طرف‌های غربی مثل خود آنها رفتار می کنند اما با هم میهنان شان بسیار بعید است که رفتار پدرسالارانه را کنار گذاشته باشند زیرا می‌دانند که هم میهن آنها نیز در چنین رفتار پدرسالارانه ای بزرگ شده. پس باید در برابر او مثل خودش باشم و رفتار کنم. مشکل اصلی این است که می‌دانیم بقیه ایرانی‌ها نیز در همین روابط بزرگ شده و ذهن‌شان شکل گرفته است. ما از قبل ذهن آنها را می‌خوانیم و خود را برای رفتار متقابل مبتنی بر پدرسالاری اماده می کنیم. برای همین هم هست که فرق نمی‌کند ایران جمهوری باشد یا سلطنتی.
علی‌محمد طباطبایی