به یاد پوری سلطانی (۱۳۰۶- ۱۶ آبان ۱۳۹۴)
۱
چندی پیش پادکستی شنیدم که جملهای در آن مرا به حیرت و وحشت، هر دو، انداخت. جمله شاید در کل محتوای پادکست تنها جملهای معترضه بود. اما معنی و منطقی در آن بود که میتوانم بگویم ترسناک بود. میدانیم که یکی از منابعی که برای تاریخ یا سرگذشتنامهنویسی وجود دارد روایتها و شهادتها و گفتهها و نقلقولهایی است که معاصران دربارهٔ شخص یا موضوع مورد تحقیق میگویند و مینویسند. مانند آنچه در تاریخ بیهقی و کسروی و ناظمالاسلام میخوانیم. اهمیت این منابع از آن است که اطلاعاتی مستقیم و دست اول از زندگیها و رویدادها و زمینههای تاریخی و اجتماعی بهدست میدهند و از اینرو برای محققان از اهمیت درجه اول برخوردارند. اما اگر آن راویان به جای خاطرهگویی خاطره سازی کنند و به هردلیل واقعیتها را به دروغ درآمیزند یا جعل واقعیت کنند چه بر سر حقیقت خواهد آمد؟ و نسلهای بعدی از کجا بین راست و دروغ تفاوت قائل شوند؟
اما آن جمله چه بود؟ در پادکستی به نام کشو که به صورت مصاحبه یا گفتوگو اجرا میشود، مصاحبهشونده در پاسخ به این سؤال که دوست دارد دربارهٔ چه کسی در تاریخ معاصر ایران برنامه بسازد میگوید آیتالله کاشانی. و میافزاید که اما حالا نمیتواند این کار را بکند. زیرا پسر او هنوز زنده است. میگوید: «میگذارم بمیرد بعد دربارهاش برنامه تهیه میکنم.»
این پاسخ ذهن مرا در همین جمله متوقف کرد. بهراستی چرا باید سرگذشتنامه نویس صبر کند تا شخص موضوع بیوگرافی بمیرد؟ مگر نوشتن بیوگرافی اشخاص در زمان حیاتشان و از زبان خودشان حقیقیتر و درستتر و حتی آسانتر نیست؟ تا اگر اشتباهی در کار روایتگر باشد توسط خود موضوعِ روایت تصحیح شود؟ این دلیل حیرت من بود. اما نتیجهٔ دیگری که از این حرف به ذهنم رسید موجب وحشتم شد، اینکه نکند بعد از مرگ موضوع یا سوژه راحتتر میشود هر راست و دروغی را به هم بافت یا جعل کرد؟ و مردگان هم که دستشان از دامن زندگان کوتاه است.
۲
امروز، ۱۶ آبان ۱۴۰۴ درست ده سال از مرگ پوری سلطانی (۱۶ آبان ۱۳۹۴) میگذرد و من هنوز با واقعیت تلخ آن کنار نیامدهام. تا جایی که به یاد دارم، هرسال در مهرماه، که بیستوهفتم آن روز تیرباران مرتضی کیوان است، چه در ایران و چه دور از ایران، یاد و اندیشهٔ پوری جایی از ذهنم را به خود میگیرد، و اکنون ده سال است که این حالوهوا به ماه آبان وصل میشود که در شانزدهم آن، به گفتهٔ خود پوری، «مرتضی سرانجام صدایش کرد.» و یاد پوری در خلوت ذهنم حضوری دائم مییابد. و در همین حال، ده سال است که با نزدیک شدن به ماه آبان و این روزها یاد نوشتهای که در اولین سالروز مرگ پوراندخت سلطانی در سایت پرخوانندهٔ ایران امروز خواندهام بر ذهنم سنگینی میکند. نوشتهای سراپا جعل و تحریف و دروغ. که از خواندنش در آن زمان به حیرت و وحشت افتادم و سنگینیاش چنان در ته ذهنم رسوب کرد که از آن پس هرسال با سالروز مرگ پوری یادآوریاش بهطرزی سهگانه به من عذاب وجدان میدهد. عذاب وجدان در قبال پوری که بعد از مرگش چنین جعلیاتی از قول مستقیم او بافته و ساخته شده و من میدانم و ساکت ماندهام؛ عذاب وجدان در قبال نفس حقیقت که با سکوتم به آن خیانت میکنم؛ و عذاب وجدان در قبال تاریخ و آیندگان که قرار است به این طریق با بخشی از تاریخ دوران ما آشنا شوند. و خود را ملامت میکنم که چرا با دانستن حقیقت ملاحظه و سکوت میکنم. که در دنیای جعل خبر (Fake news) سکوت نشانهٔ همراهی با جاعلان است و در سلطهٔ حکومتِ دروغ، فاشگویی و راستگویی از مقولهٔ براندازی است.
امسال و امروز، باز در نزدیکی غروب آفتاب پوری، که فکروذهن مرا مدام به خود مشغول میکند، و البته با شنیدن آن جملهٔ پادکست کشو، سرانجام بر آن شدم تا به آن خاطرهنگاری مجعول و جعل تاریخی پاسخی دهم و شاید از این راه دین خود را به پوری و هم به حقیقت ادا کنم و این بار ذهنی را سبک کنم. نوشتهای که در اولین سالگرد درگذشت پوری سلطانی (۶ نوامبر ۲۰۱۶) در سایت ایران امروز با عنوان «آنچه از پوری سلطانی به من رسید» منتشر شده و بسیاری از سایتها و رسانههای اینترنتی مانند کیهان لندن و بالاترین و گویا نیوز و زمانه و غیره آن را بازنشر دادهاند. به عبارتی، ویراستاران این رسانهها نیز، بی آنکه اندکی در صحت این روایت تردید کنند، دروغی آشکار و جعلی تاریخی را عیناً منتشر کردهاند- حال آنکه درک آن با اندکی دقت و ذرهای سواد تاریخی معاصر و حتی تنها با اندک مایهای از شعور متعارف امکان پذیر بود - و اینگونه در گناه فریب مخاطبان و جعل تاریخ به عنوان خاطرهای دست اول با نویسندهٔ آن همدست شدند. و چنین است که تاریخها و سرگذشتنامههای جعلی و دروغین بافته و ساخته میشود و بیهیچ حس و پروای مسئولیتی در قبال نسلهای آتی و در قبال حقیقت گسترش و قبول عام مییابد. خاصه در عصر اینترنت و رسانه های اینترنتی.
۳
- آن نوشته چه بود؟
نویسندهٔ مقاله یا راوی خاطره، با لحنی احساساتی و پر اشک و آه و شکوه و زاری و با قلبی شکسته از فوت برادری محبوب -که یک سالی از آن گذشته، و از بیوفایی زن برادر که یک سال پس از مرگ شوهر لباس عزا از تن به در کرده و قصد ازدواج دوباره دارد، تصمیم میگیرد به سراغ پوری سلطانی برود و غم دل و شکوه و اعتراض خود را با او بگوید. به این کاری ندارم که وقتی به قول خود نویسنده در تمام مدت آشناییاش با خانم سلطانی تنها دوبار از او حرفی مهربان شنیده -که آن دو جمله هم اگر همان باشد که راوی نقل کرده محبت خاصی را نمیرساند و شاید بیشتر بشود گفت به راوی بذل توجهی کرده است، و از سابقهای که خود نویسنده داده است نیز، برنمیآید که میان پوری سلطانی و او چنان خصوصیتی باشد که در اعتراض به رفتار زن برادر به سراغ کسی برود که تا آن زمان فقط دو بار با جملهای او را مخاطب قرار داده. اما این مهم نیست. میپذیریم که نویسنده به گفتهٔ خودش، به جای رفتن به دانشکده به سراغ پوری سلطانی در کتابخانه ملی میرود و چنان زار میزند که پوری خانم به کنارش میرود و ... بقیه را از خود نوشته عیناً کپی کرده و چسباندهام. رسمالخط و نقطهگذاری عین نوشتهٔ راوی است. نوشتههای داخل کروشه البته کار من است که با حروف سیاه و غیرایتالیک نشان داده میشوند.
«... مستقیم به طبقه دوم و به اتاق پوراندخت سلطانی رفتم. خوشبختانه تنها بود. با انگشت به در شیشهای اتاقش زدم. بالاخره سرش را از روی «سرعنوانهای موضوعی فارسی» بلند کرد و با تعجب اشاره کرد که داخل شوم. [نکتهٔ اول اینکه راوی از پشت در میبیند که پوری سلطانی در حال مطالعهٔ کتاب سرعنوانهای موضوعی فارسی است. و دوم اینکه پوری چنان مجذوب و مستغرق آن شده که باید «بالاخره» سرش را بلند کند...آنان که با کتابداری سروکار دارند میدانند که این کتاب یکی از ابزارهای فنی کتابداران است برای دادن موضوعهای یکدست و کوتاه به کتابهای فارسی، برای تهیه شناسهٔ آنها. این کتاب عظیم و چندین کیلویی به سرپرستی پوری سلطانی و همکاری کامران فانی و دیگران در طی چندین سال در مرکز خدمات کتابداری تهیه و تنظیم شد. کتابی است از مقولة کتابهای مرجع که برای مطالعه نیست. بلکه ابزار استفاده است. و هرچه باشد نمیتواند از مقولهای باشد که شخص پوری، یعنی مؤلف اصلی، را آنچنان مجذوب خود کند که چند بار صدای در زدن را نشنود. بگذارم و بگذرم].
به محض اینکه داخل شدم زوزههای رسیده تا گلو، بیاراده با هق هقی بلند بیرون ریخت... بیهیچ پرسشی از جا بلند شد در را پشت سر من بست. یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و گفت حالا بگو چی شده؟
همه چیز را گفتم و گفتم و قضاوتش را طلب کردم. قضاوت عاشقی را که سیوهشت سال پس از کشته شدن همسر و رفیق محبوبش حتی حلقه ازدواجش را هنوز در انگشت داشت بیوهای که هنوز همچون تازه عروسی به لطافت و مهر و سلوکش، یاد و نام کیوان در حافظه غریب و آشنا حک کرده بود.[کاری به معنا و گرامر و ربط این جملهها بهویژه با فقدان معنی در جملهٔ آخر ندارم. منظور ما اینها نیست].
حرفهایم تمام شد اما اشکهایم انگار پایانی نداشت. نگاهش کردم، و او نیز مستقیم به چشمان اشکآلودم نگاه کرد. دستمالی به دستم داد و دستم را به مهربانی نوازش کرد و پرسید منصوره تو دختر صادقی هستی نظرت درباره توران میرهادی چیست؟... و این سومین جمله محبت آمیز او بود. [و چگونه پرسیدن نظرگاه نویسنده دربارهٔ توران میرهادی جملهای محبتآمیز است؟] راستش نابهنگامی پرسش او تمام سوزوگداز جان سوخته و دل شکسته و چشمگریان مرا، متوجه پاسخگویی به آن سوال کرد.
حالا دیگر من و او یکدل و یکزبان در بیان سجایای اخلاقی و سلوک فرهنگی و مدنی توران خانم همزبان سخن میگفتیم. [حالا دیگر... یکدل و یکزبان... همزبان سخن میگویند؟ احتمالاً پیش از این به زبانهای متفاوت گفتوگو میکردهاند] از اینکه توران خانم بعد از اعدام همسر اول، بلافاصله به همسری و همراهی آقای خمارلو، مدرسه فرهاد، نهاد شورای کتاب کودک و فرهنگنامه کودک و نوجوانان را راه انداخت. [بلافاصله؟ اما فاصلهٔ بین کشتن سرگرد وکیلی و ازدواج توران با آقای خمارلو از سال ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۵ است. فاصلهای دو ساله. که از نظر نویسندهٔ محترم فاصله تلقی نمیشود.] [به همسری و ... آقای خمارلو مدرسه.... را راه انداخت به زبان فارسی یعنی چه؟] از نقش توران خانم در تعلیم و تربیت هزاران کودک و نوجوانی گفتیم که در محضر او درس زندگی آموخته بودند. گفت و گفت و گفت [در اینجا به طرزی نامعلوم فاعل جمله و به تبع آن فعل جمله تغییر موضع میدهند. ما به او، و گفتیم به گفت وگفت وگفت تبدیل میشود. این هم بماند....] تا سرانجام همچون حسن ختام آن همدلی، جان کلام را برزبان آورد: «یادم میآید که از مراسم چهلم «بچهها»(*) بر میگشتیم. من [مقصود پوری سلطانی است] با بغض به توران خانم گفتم حالا باید چکار کنیم؟ [گویا حالا که کار چهلم هم تمام شده، پوری که از بیکاری رنج میبرد دنبال کار و مشغلة بعدی است] و توران سرد و سخت [حالا چرا توران به کسی که بغض کرده سرد جواب میدهد؟ و چگونه سخت؟] پاسخ داد زندگی!»
«و بدینگونه بود که حقانیت رویکردهای متفاوت نسبت به عشق، مرگ و زندگی را هم به واقع و هرچند به سختی، اما از او آموختم.» [بدینگونه یعنی چگونه؟ یعنی از این نقل قول پوری از توران؟ و اگر گویندهٔ کلمهٔ زندگی توران است چرا راوی این رویکرد را «هم» بهواقع، «اما» از پوری آموخته است؟ و همهٔ این آموزش مهم و تغییر آنی رویکرد در نگاه راوی به فلسفهٔ زندگی و عشق و مرگ تنها با شنیدن یک کلمه: «زندگی»؟...]
در توضیح ستارهٔ بالا که در میان پرانتز آمده، نویسنده پانویسی داده که عیناً در زیر میآورم:
* اشاره به اعدام گروه افسران حزب توده در مهرماه ۱۳۳۲، از جمله سرگرد وکیلی همسر توران میرهادی و مرتضی کیوان شاعر
علامت تعجب جلوی کلمهٔ زندگی و بقیهٔ علامتگذاریها از نویسندهٔ مقاله است. کار من نیست. اما آنچه موجب تعجب میتواند باشد نه پاسخ توران خانم، بل همین علامت تعجب است. از آنجا که همهٔ آن خاطره یا روایت را در اینجا نیاوردهام به دو سه نکتهٔ دیگر آن اشاره میکنم و میگذرم. مانند: «مرکزخدمات کتابداری به تازگی در کتابخانه ملی ادغام شده بودند.» فعل جمع برای نهاد یا فاعل مفرد؟ البته در این باره استثنائی هم وجود دارد. که نویسنده خواسته باشد برای نهاد، یعنی مرکز خدمات کتابداری، احترامات بهجا آورده باشد. «بیمهابا» به جای بیمحابا. که البته در معنی غلط بهکار رفته است: «بیمهابا میپریدم توی حوض کتابخانه و پاهایم را خنک میکردم.» یا «گر میزدم» به جای گُر میگرفتم. یا «ساعت های ناهاری» به جای ساعتهای ناهار... بگذریم....
۴
از همان پانویس شروع میکنم که چنین است:
* اشاره به اعدام گروه افسران حزب توده در مهرماه ۱۳۳۲، از جمله سرگرد وکیلی همسر توران میرهادی و مرتضی کیوان شاعر
۱- تاریخ اولین اعدام گروهی افسران حزب تودهٔ ایران ۲۷ مهرماه سال ۱۳۳۳ بود نه ۱۳۳۲.
۲- افسران حزب تودهٔ ایران پس از لورفتن سازمان نظامی حزب در چهار نوبت، و نه یکجا، اعدام شدند. سه دستهٔ اول ده نفری بودند و اعدام شدگان دستهٔ چهارم که شش نفری بود سال بعد در ۲۶ مرداد ۱۳۳۴ انجام شد. در این میان ۱۴ نفر بر اثر شکنجه جان داده بودند. و بسیاری از افسران جزء به حبس ابد و زندان های طولانی و تبعید و ممنوعیت از کار محکوم شدند. مرتضی کیوان تنها غیرنظامی بود که در دسته ده نفری اول تیرباران شد. سوای این اعدامهای گروهی، به نوشتهٔ فخرالدین عظیمی، در فاصلهٔ سالهای ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۷، ۵۲ حکم اعدام به حبس ابد تبدیل میشود، ۹۳ تن به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم میشوند و بیش از صدها نفر به زندانهای یک تا پانزده سال محکوم میشوند. بسیاری دیگر نیز به تبعیدگاه روانه میشوند.
۳- مرتضی کیوان به شاعر بودن شناخته نیست. او ادیب، روزنامهنگار، نقدنویس، ویراستار، و از همه مهمتر فعال فرهنگی به معنای کامل کلمه بود. البته مانند همهٔ ایرانیان باسواد چند شعری سروده بود که از ارزش ادبی والایی برخوردار نبود. دو سه شعری از او بهجا مانده است.
۴- سرگرد جعفر وکیلی، شوهر توران میرهادی، جزو اعدامیان گروه سوم بود که در ۱۷ آبان ماه- حدود بیست روز بعد از اعدام دستهٔ اول، که مرتضی کیوان هم جزو آنان بود، کشته شد.
۵- جالب است که در حالیکه اعدام مرتضی کیوان و سرگرد جعفر وکیلی در فاصلهٔ بیست روز اتفاق افتاده-یکی ۲۷ مهر و دیگری ۱۷آبان، اما مطابق پانویس خانم منصورهٔ شجاعی، مراسم چهلمِ آندو با بیست روز فاصله زمانی مرگشان، همزمان در یک روز و در یک محل برگزار شده است. ظاهراً خانوادهٔ سرگرد وکیلی در برگزاری مراسم عجلهٔ زیادی داشتهاند. یا شاید برای سرگرد وکیلی مراسم چهلم را بیست روز جلو انداختهاند تا ما بتوانیم ۳۷ سال بعد (سال ۱۳۷۰ که زمان این روایت است)، از قول پوری سلطانی و به روایت منصورهٔ شجاعی، آن گفتوگوی پوری و توران را بشنویم و ما نیز چون خاطرهپردازمان از آن درس عبرت بگیریم [و بدینگونه بود که حقانیت رویکردهای متفاوت نسبت به عشق، مرگ و زندگی را هم به واقع و هرچند به سختی، اما از او آموختم. »]
با توجه به تاریخ تیرباران کیوان این مراسم چهلم که از قول پوری از آن یاد شده و در نوشته خانم شجاعی آمده، قاعدتاً باید حدود روزهای ۷ و ۸ آذر ماه برگزار شده باشد.
۶- برویم سراغ پوری در روز ۷ آذر. پوری سلطانی، به گفتهٔ خودش و بر اساس واقعیتهای تاریخی و نیز آنچه من بارها به گوش خود از زبانش شنیدهام، تا شش ماه پس از اعدام کیوان در زندان انفرادی بود. یعنی تا فروردین سال بعد. خودش احوال و احساسها و پیشآگهیهایش را مفصل گفته و نوشته و منتشر هم شده است. من اینجا سر توضیحش را ندارم. در زندان به دلیل وضعیت روحی او و بیتابیها و بیقراریهایش برای مرتضی، به دستور مقامات زندان خبر مرگ مرتضی را از او پنهان میکنند. احتمالاً به همین دلیل او را به انفرادی انداخته بودند. اما او یک دو روز بعد خبر اعدام مرتضی را در کاغذی که در لولهٔ آفتابه در دستشویی زندان گذاشتهاند میبیند و از آن پس دیگر حال خود را نمیفهمد. تا شش ماه حافظهٔ خود را بهکلی از دست میدهد و کسی را نمیشناسد. به سرفههای شدید گرفتار میشود که در او تشخیص بیماری سل میدهند. تصویری که از او در آن زمان در حافظهٔ بچگی من نقش بستهاست، به صورت زنیاست بلند بالا با لاغری مفرط، سیگار پشت سیگار، نگاهی بهتزده که گویی نگاه میکند اما نمیبیند، و سراپا سیاهپوش. سالها بعد، بعد از بازگشتش از انگلیس به ایران، بود که در توصیف آن روزگاران خود به من گفت که «میخواسته او هم با مرتضی بمیرد»، که همهٔ علاقهٔ خود را به ادامهٔ زندگی از دست داده بوده و تنها به خاطر «مادر» بوده که به زندگی ادامه میدهد. پیراهن سیاهش را سالها از تن به در نکرد. این است وضعیت پوری در چهلم «بچهها».
۷- مجسم میکنم مجلس چهلم مرتضی و سرگرد وکیلی را که لابد باید مجلس شلوغی باشد. اما اساساً چرا پوری و توران چهلم شوهرانشان را-که نه خودشان و نه شوهرانشان، هیچ آشنایی با هم نداشته اند- به طور مشترک برگزار کردهاند؟ پس لابد مجلس چهلم برای همهٔ «بچهها» بوده و از آنجا که سرگرد وکیلی در گروه سوم اعدام شدگان است پس باید دست کم برای هر سی نفر اعدامی، مراسم چهلم مشترک گرفته باشند. گیرم روز مرگشان با هم توفیر کند. چه باک.
۸- مراسم چهلم معمولاً حالت مهمانی دارد و در خانهٔ صاحب عزا و گاه نیز بر سر گور مرحوم برگزار میشود. و البته شام یا ناهار مفصل و مطابق شأن مرحوم تهیه میشود. خانواده مرحوم این وظایف را برعهده دارد. پس لابد دست کم پوری و توران خانم باید برای مراسم خیلی زحمت کشیده باشند. از دعوت کردن مهمانان و انتخاب محل مراسم تا دعوت روضهخوان و قاری و تهیه خرما و حلوا و قرآن و.. و همهٔ اینها سوای تدارک چند رقم غذاست. اگر این مراسم برای سی تیرباران شده برگزار شده باشد تعداد مهمانان حداقل سیصد چهارصد نفر خواهد بود. که باید برای چنین جمعیتی مراسم در قصری برگزار شده باشد. آن زمانها از سالن گرفتن و این چیزها خبری نبود. شق دیگر میتواند این باشد که مراسم را بر سرخاک اعدام شدگان در مسگرآباد برگزار کردهاند. لابد آن روز دادهاند گورستان را به این منظور قرق کنند. پوری هم همچون حضور حاضر و غایب در این مراسم حضور دارد. وجود غایبش در زندان قصر در سلول انفرادی به حالت نیمه مجنون است و وجود حاضرش در مهمانی «چهلم بچهها» دارد با توران خانم که بیست روز است شوهر جوانش مرده و از او یک فرزند شیرخوار بی پدر در آغوش دارد، بحث و پرسش فلسفی میکند و از «چه باید کرد» میپرسد تا توران در پاسخ به این پرسش فلسفی پوری بیدرنگ و با حاضرجوابی بگوید زندگی. و البته آن را به روایت منصورهٔ شجاعی از قول پوری سلطانی «سرد و سخت» ادا کند. لابد مهمانان دیگر هم دارند با هم حرف میزنند. از این در و آن در. مثل پوری و توران. شام هم که حتماً هست. چهلم این همه آدم باشد و فقط خرما و حلوا؟ نمیشود. حتماً چند جور غذا هم هست. بالاخره آبروی تیرباران شدهها باید حفظ شود. زیاد هم آمد باقیماندهاش میرسد به فقرا. عجبا که در این مجلس از مادر و برادران و خواهران پوری کسی حضور ندارد. هرگز در تمام عمرم از هیچیک از آنان نشنیدم که در مراسم چهلم کیوان و وکیلی و «بچه ها» شرکت کرده باشند. البته دلیل دارد. چون اصلاً چنین چیزی وجود نداشته است. دربارهٔ این دلیلش باز هم در سطرهای بعدی خواهم گفت.
۹- اما برویم سراغ «بچهها» در اشارهٔ پوری به افسران تیرباران شده. از آنجا که این لفظ در گیومه آمده، و از توضیح البته غلط پانویس هم همین برمیآید، این باید عین گفتهٔ پوری دربارهٔ تیرباران شدگان باشد. یعنی پوری شخصاً خودش این لفظ را عیناُ بهکار برده. من که خواهرزادهٔ او و در سالهای نوجوانی و جوانی - تا زمانیکه در ایران بودم - همراه و همدم همیشگیاش و هم همکارش در مرکز خدمات کتابداری بودم، هرگز نشنیدم که پوری دربارهٔ جمعی لفظ بچهها را به کار بَرَد. چه یاران نزدیکش مثل سوری و فریده و ناهید و سیاوش و سایه و شاهرخ مسکوب و محمد جعفر محجوب و غیره، و چه آنانکه دورادور میشناخت، تا چه رسد به افسران سازمانی مخفی که پوری به گفتهٔ شخص خودش حتی آنها را که در خانهٔ خودشان مخفی بودند به نام نیز نمیشناخت، تا چه رسد که آنقدر با آنها صمیمی باشد که ازشان با لفظ «بچهها» یاد کرده باشد. من حتی کلمهٔ رفقا را هم از پوری دربارهٔ همحزبیهایش نشنیدهام. اصولاُ او اهل لقب و نشان دادن به اشخاص نبود. رابطهاش با انسانها انسانی بود. او حتی دربارهٔ کارمندان مرکز که بهراستی حکم بچههایش را داشتند هرگز لفظ بچهها بهکار نمیبرد. تنها دو بار شنیدهام که از بچهٔ خودش یاد کرده بود. یکی در معرفی تورج برادرم و خواهرزادهٔ بسیار نزدیک و محبوب پوری، که مدتی نیز با او زندگی میکرد و پوری او را با خود به جمع دوستانش میبرد و به کسانی که نسبت آن دو را با هم نمیدانستند، او را به عنوان پسرش معرفی میکرد. و دوم، به شهادت هوشنگ بافکر، دوست بسیار نزدیک پوری، و تورج عظیما، وقتی که هردوی آنها در روزهای آخر زنده بودن پوری در بیمارستان نزد او بودند او تنها یک وصیت کرده بود. گفته بود: «کتابخانهٔ ملی مثل بچهٔ من است. بعد از مرگم هرچه دارم بدهید به کتابخانهٔ ملی». من این جمله را عیناً به همین شکل، به طور جداگانه، هم از تورج و هم از هوشنگ شنیدم. افسوس که آنان که در خانهٔ پوری نشستهاند به این وصیت پوری احترام نگذاشتهاند و بهرغم همهٔ درخواستها و تذکرها از دادن نامهها و عکسها و مدارک شخصی پوری که اکنون جزو میراث ملی و تاریخی ایران است خودداری میکنند. امیدوارم روزی به خود آیند و تا این مدارک به تاراج حوادث زمان و مردم زمانه درنیامده آن ها را به مالک اصلیشان، به کتابخانهٔ ملی ایران، برگردانند.
به هرحال شک ندارم که پوری هرگز این لفظ را بهکار نبرده. هرچند که اصلاً خود این صحنه و مکالمه و مراسم جعلی و دروغین و مندرآوردی است.
۱۰- از وقتی پوری از لندن به ایران برگشت تازمانی که زنده بود دو روز در زندگیاش روز مخصوص او بود. ۲۷ خرداد که تاریخ ازدواجش بود و ۲۷ مهر که تاریخ تیرباران شوهر ۳۳ سالهاش مرتضی کیوان بود. خود پوری در زمان ازدواج ۲۷ ساله بود و روز ۲۷ مهر فقط چهار ماه از ازدواجش میگذشت. چهارماهی که حدود دوماه آن را به صورت مخفی و سپس در زندان گذرانده بودند. در این دو روز نزدیکان پوری، بیهیچ دعوت قبلی به خانة او میرفتند. پوری در این دو روز، همچون مراسمی آیینی، اول سیاهپوش به مزار کیوان در مسگرآباد میرفت، و بعد به خانه برمیگشت - گاه وقتی به خانه میرسید، تا لباس سیاهش را درآورد و آمادهٔ پذیرایی از مهمانانش شود، چندتایی از آنها رسیده بودند. افراد ثابت این جمع بهآذین، سایه، کسرایی، فخرالدین میررمضانی و نوئل، غفار داورپناه و پروین خانم، دکتر محمد جعفر محجوب ، فضلالله گرکانی، آقای جعفری، سوری (ثریا) روحی (ماکویی) و بچهها، ناهید فتحی (مرتضوی) اگر در تهران بود، که از مهمانان همیشگی بودند. غیر از آنها کسان دیگری گاه بودند و گاه نبودند. کیکاووس جهانداری، مهین تفضلی، نادر نادرپور از جمله آنان بودند. البته این را هم بگوییم که بر حسب آنکه آن روز سالگرد ازدواج باشد یا اعدام، حضور بعضی از مهمانان تفاوت میکرد، بعضی بیشتر در سالگرد ازدواج میآمدند و بعضی فقط در یادبود اعدام. بعضی هم دو سه تن از دوستان خود را همراه میآوردند. من جعفر کوشآبادی شاعر را هم میدیدم که به همراه بهآذین میآمد. اما اینها که گفتم از مهمانان همیشگی بودند. جز اینها دو سه تا از خواهر و برادرزادههای پوری هم در این دو روز دیده میشدند. که من هم یکی از آنها بودم. بچههای فامیل همه عاشق پوری بودند و بیشتر برای کمک میامدند چون در آن دوروز پوری فقط بایست در اتاق پذیرایی نزد مهمانانش میبود و نبایست کاری به آنچه در آشپزخانه و روی میزها میگذشت داشته باشد.
نکته اصلی که از اینهمه میخواهم بگویم این که در این دو روز، و به ویژه در روز ۲۷ مهر، مهمانی در نهایت مخفیکاری صورت میگرفت. همه پردهها کشیده بود و آدمها تکتک و با رعایت شرایط امنیتی وارد میشدند. برخلاف معمول هیچ نور و نوایی از بیرون این خانه شنیده و دیده نمیشد. از آن طرف، گورهای مسگرآباد هم همه نابود و تخریب شده بود. پوری تنها از روی علامتگذاریهایی که خود میدانست، میتوانست جای مرتضی را پیدا کند. سنگ گور کوچکی بر آن میگذاشت که دائم تخریب میشد اما پوری هم دست برنمیداشت و باز سنگی دیگر بر آن میگذاشت. این را هم بیفزایم که بعدها که گورستان مسگرآباد جزو پروژه پارکسازی شهرداری تهران به پارک تبدیل شد و همه گورستان چمن و درختکاری شده بود تنها یک تکه کوچک که همان قبر مرتضی بود خالی و نکاشته باقی مانده بود. و این به دستور غلامرضا نیکپی، شهردار وقت تهران، (اعدامشده در ۱۳۵۸) بود که او هم اصفهانی بود و سابقهٔ دوستی و مهر با کیوان داشت. خوب به یاد دارم که یکی از آن روزها وقتی پوری از مسگرآباد برگشت با خوشحالی گفت: «همهٔ قبرها را کاشتهاند. فقط مال مرتضی باقی مانده». با این حال تخریب قبر هرسال ادامه داشت تا سرانجام روزی پوری میبیند که بر جای قبر مرتضی نیز درخت کاشتهاند و به این ترتیب گور گم میشود. آن روز پوری نتوانست جای مرتضی را در گورستان پیدا کند و وقتی از مسگرآباد به خانه بازگشت حالش چنان خراب بود که اشک سایه را هم درآورد. سایه همانجا، بر بشقابی که برای شام روی میز ناهارخوری چیده بودند نوشت:
«ساحت گور تو سروستان شد
ای عزیز دل من
توکدامین سروی؟»
این را میگویم که بدانیم آن زمان، پس از گذشت بیست سال از اعدام مرتضی، هنوز برگزاری مراسم یادبود حتی به صورت یک جمع کوچک بی تشریفات و دوستانه امری امنیتی تلقی میشد و با رعایت مخفیکاری کامل صورت میگرفت. همهٔ گورهای اعدام شدگان تخریب و نابود شد. پس از اعدام، نهتنها پیکر بسیاری از اعدامیها را به بازماندگانشان ندادند بلکه حتی جای دقیق دفنشان را هم به بازماندگان نگفتند و کسی ندانست دقیقاً در کجا به خاک سپرده شدند. گور کیوان در میان دیگر کشتگان از بقیه بختیارتر بود. آنچه امروز با پیکر اعدامشدگان سیاسی میکنند و ممانعتهای قهرآمیزی که از برگزاری مراسم تدفین و عزاداری برای آنان میبینیم، تداوم همان سنت دوران پهلوی است که انتظار میرود خانم شجاعی به عنوان فعال سیاسی و حقوق بشری، که بخشی از عمر خود را نیز در آن دوران گذرانده، دستکم دربارهٔ این بخش از تاریخ معاصر ایران که به زمینهٔ کاری خودشان مربوط میشود اندک آگاهی داشته باشند. چگونه میتوان حتی به فرض محال هم تصور کرد که پس از اعدام سه دسته اول برایشان مراسم چهلم برگزار شود. در حالیکه اعدامها تا چند سال بعد ادامه داشت. برای آگاهی بیشتر درباره وضع اعدامیها و خانوادههای آنان بد نیست خانم شجاعی به عنوان کتابدار دستکم کتاب داستان یک شهر احمد محمود را بخوانند و بر آگاهیشان بیفزایند.
۱۱- در چهلمین روز اعدام دسته اول افسران تودهای هنوز اعدامها و محاکمهها ادامه داشت. آخرین اعدام گروهی افسران تودهای ۲۶ مرداد ۱۳۳۴ یعنی دو سال پس از ۲۸ مرداد ۳۲ و ۹ ماه پس از اعدام دسته اول صورت گرفت. اما اعدامهای تکنفری مانند اعدام خسرو روزبه در سالهای بعد نیز ادامه داشت.
۵
وقتی اولین بار این مقاله را در سایت ایران امروز خواندم از شدت جعلیات آن بهراستی حیران شدم نخست بر آن شدم که در بخش کامنتهای سایت دربارهٔ این دروغپردازیها و یاوهگوییها چیزی بنویسم. اما بعد به ملاحظهٔ شهرت خانم شجاعی و اینکه در خارج از کشور برای حقوق زنان و بشر داخل ایران فعالیت میکند و گیرنده و برندهٔ جوایز و بورسها و بودجههای متعدد از بنیادها و سازمانهای کشورهای مختلف اروپا شده و به عنوان تحلیلگر و پژوهشگر و کنشگر سیاسی و اجتماعی و حقوق بشری و حقوق زنان و نیز نویسنده و مترجم و کتابدار و روزنامهنگار از چهره های دائمی سایتها و رسانههای فارسی زبان است، صلاح ندیدم آن را به صورت کامنت در معرض آگاهی عموم بگذارم و برملا کنم و ترجیح دادم ایمیلی به خود او بنویسم تا خود در صدد چارهجویی برآید. و چنین کردم. ایشان اما در پاسخی کوتاه اظهار داشت که «از این اشتباهها پیش میآید.». اشتباه است یا فریب؟
و به یاد این جمله میافتم که راوی در دهان پوری سلطانی میگذارد: «منصوره تو دختر صادقی هستی. میخواهم نظرت را دربارهٔ توران میرهادی بدانم.....» فکر میکنم پوری سلطانی که راوی را پیشتر فقط دو بار دیده و تنها با دو جمله او را خطاب قرار داده، از کجا میدانسته که منصوره دختر صادقی است؟ دانستن چنین واقعیتی دربارهٔ اشخاص نیاز به شناخت طولانی و عمیق دارد. که تازه باز معلوم نیست تا چه اندازه درست دربیاید. نکند راوی از همانجا بر دروغگویی خود آگاه است و میخواهد اینگونه بر آن پرده بپوشد؟ و گرنه برای پرسیدن نظر کسی دربارهٔ کسی دیگر بیش از آنکه نیاز به صادق بودن داشته باشیم به شناخت و آگاهی نیاز داریم.
آری به گفته پائولو اواریستو آرنس، کاردینال سائوپولو در برزیل (۱۹۲۱-۲۰۱۶)، در زمانهای زندگی میکنیم که «صداقت، براندازی است.»
نازی عظیما،
کوشاریتسا، ۶ نوامبر ۲۰۲۵ (۱۵ آبان ۱۴۰۴)