iran-emrooz.net | Wed, 04.04.2007, 16:37
چشم کوبا (١)
سحر دلیجانی
پيش از اينکه به نوشتن اين يادداشت بپردازم لازم است جهت روشن ساختن ذهن خوانندگان عزيز خاطر نشان کنم که من به کوبا رفتم، نه با لبخند تمسخرآميز آنهائی که فيدل کاسترو و دستاوردهايش را به مسخره ميگیرند و نه با دلی پر از ستايش و هم آوايی. با همسرم تصميم به سفر به يکی از جزاير گرمسير اقيانوس اطلس داشتيم و پس از در نظر گرفتن يکايک جزاير مانند جاميکا، باهاماز و غيره، به ذهنمان خطور کرد که حال که می خواهيم به آن سوی دنيا سفر کنيم چرا به کوبا نرويم که هم از گرمای مطبوع و خورشيد درخشان )هنگامی که در شهر ما "تورين" در شمال ايتاليا مه سرد و غليظی تمام خيابانها را گرفته است( لذت ببريم و هم زندگی در اين جزيرهً از دنيا جدا مانده که يکی ازچند کشوريست که به آرمان کمونيزم پايبند مانده است، از نزديک ببينيم.
پروازمان به هاوانا از مادريد است. درحدود ۶ ساعت تا پروازمان وقت داريم. تصميم می گيريم چند ساعتی را در مادريد سپری کنيم. به فرودگاه برميگرديم و با ناباوری پی می بريم که پروازمان ۸ ساعت به تأخير افتاده است، بی نظمی خط پرواز اسپانيا ۸ ساعت از زمانمان را تلف می کند. سرانجام ساعت ۴ صبح به هاوانا می رسيم. هوا گرمای مطبوعی دارد. پرچمهای تمام کشورهای دنيا از سقف سالن انتظار در اهتزازند . اين صحنه خوش آمدگوئی شيرينيست. مسافرين بيرون از گمرک برای کنترل پاسپورتهايشان صف می بندند. خانمی که پاسپورت مرا چک می کند چشمان سياه و ابروان پرپشتی دارد. چندين سؤال از من ميکند: چرا به کوبا آمده ای؟ از کجا می آيی؟ اسپانيولی کجا ياد گرفته ای؟ سرانجام پس از اينکه مهر ورود را بر ويزای من می زند با لبخند به عکس روی پاسپورت و روسری سياهی که در عکس بر سر دارم اشاره می کند و می گويد: " اين را ديگر سرت نمی کنی؟" با خنده جواب می دهم:" نه، فقط فرماليته ست." می خندد. همانقدر که کوبای او برای من جالب است، ايران من هم برای او سؤال برانگيز است. اتفاق بد دوم: يکی از ساکهايمان نرسيده است. برای رفتن به خانه ای که در آن اتاق اجاره کرده ايم، تاکسی می گيريم. حدود ۵:۳۰ صبح به مرکز هاوانا می رسيم. خورشيد هنوز طلوع نکرده و درگرگ و ميش سحرگاهی شهر به خوبی ديده نميشود چراکه تنها بعضی از چراغهای خيابان روشنند و برعکس شهرهای اروپايی و آمريکايی ساختمانها از خود چراغی ندارند که روشنشان کنند. درهاوانا تاريکی شب تصوير ديگری دارد.
به مقصدمان می رسيم. از سفرمان به کشورهای توسعه نيافتهً ديگر مانند مراکش، اين تجربه را کسب کرده ايم که هميشه آن رانندهً تاکسی خوشبختی که از فرودگاه مردم را به مقصدشان می رساند در حدود چندين برابر قيمت رسمی از مسافرين کرايه طلب می کند چراکه می داند اين مسافر به دام افتاده هنوز با قيمتها آشنا نيست و جرأت آن را نخواهد داشت که اعتراض کند و تازه آغاز سفر اوست و هنوز جيبهايش پر از پول آماده برای خرج شدن هستند، پس دل به دريا می زند و از مسافر خود به جای شش دلار، سی دلار گرفته و در جيب می گذارد.
در بازاست. از پله ها بالا می رويم و به در ميله ای بسته ای می رسيم. راهروی خانه از لای ميله ها پيداست. سگ عصبانی صاحب خانه به پيشوازمان می آيد. فکر می کنيم که شايد اشتباه آمده ايم چرا که سر در ورودی خانه شماره پلاکی وجود نداشت. دوباره از پله ها پايين رفته و از خانه خارج می شويم. مردمی که بيرون کنار ديواری ايستاده و با هم صحبت می کنند متوجهً سردرگمی ما شده و به کمکان می آيند. دنبال کی می گرديد؟ دوباره ما را ازهمان پله ها بالا برده و بدون اعتنا به واق واق سگ عصبانی که مطمئنأ از خواب دوباره بيدارش کرديم با صدای بلند صاحبخانه را صدا ميکنند. سرانجام مرد تپل، جوان و خواب آلودی به نام "گوئيدو" با تيشرت چه گوارائی به تن، پشت در ميله ای ظاهر می شود و به اطلاع ما می رساند که به علت تأخير طولانی ما ترسيد که اصلأ پيدايمان نشود و اتاق را به کس ديگری اجاره داد و اگر می خواهيم همين روبه رو اتاق اجاره می دهند و او از صاحبخانه خواسته که اگر ما سرانجام رسيديم يکی از اتاقهايش را به ما بدهد، در حال حاضر میتوانيم به آنجا برويم. در آن لحظه از دست گوئيدو بسيار عصبانی می شويم ليک بعدها پی می بريم که حق داشته از نرسيدن ما نگران باشد چراکه صاحبخانهً ديگری چند روز بعد، در شهر"ترينيداد" توضيح می دهد که کسانی که اتاق به توريستها اجاره می دهند، اجازه ندارند که بيش از دو اتاق اجاره دهند حتی اگر اتاق بيشتری در خانه داشته باشند و دولت قيمت اجاره را تعيين می کند و اين قيمت در تمام کوبا يکسان است، شبی بين ۲۵ تا ۳۰ دلار و صاحبخانه بايد بيش از صد دلار ماهيانه به دولت بپردازد حتی اگر مشتری نداشته باشد.
همينطورکه "گوئيدو" از ما معذرت خواهی می کند مرد ديگری کنار ما ظاهر می شود، ساک ما را برداشته وما را به آن سوی خيابان و اتاق جديدمان راهنمائی می کند. اتاق کوچکی است با سقفی کوتاه، يک پنجره که نه به خيابان بلکه به راهروی خانه بازمی شود، نور کم و حمامی که آب گرمش با سيمی تقريباً لخت به دوش حمام وصل شده که امکان برق گرفتگی را هنگام استحمام بسيار زياد می کند. جای ديگری نمی شناسيم. خسته، بدون ساک و وسايل اوليه، با بدنی پوشيده ازعرق اتاق را قبول می کنيم. جملهً معروف فيلم "برباد رفته" به ذهنمان می رسد: فردا روز ديگريست.
"ميگل" صاحبخانهً جديدمان مرد بسيار مهربان و خوشروئيست و روز بعد صبحانهً عالی برايمان تدارک می بيند، متأسفيم که از خانه اش می رويم. پول اتاق را پرداخته و به اميد پيدا کردن جايی بهتر از خانه بيرون می رويم. خيابان شلوغ، هوا گرم و مردم کنجکاو. فرياد "اتاق می خواهيد؟" از هر سو بلند است ولی نمی خواهيم تجربهً ديروز را تکرار کنيم. به يک هتل قديمی می رسيم. محيط آشنای هتل ما را به سمت خود می کشاند. اتاق ما، اتاقيست بسيار زيبا با پنجره هايی که از يک سو رو به تئاتر ملی و از سوی ديگر رو به خيابانی پر از درخت نخل، مجسمهً "خوزه مارتی" شاعر انقلابی قرن ۱۹ کوبا و موزهً ملی نقاشی باز می شود. وسايلمان را گذاشته و از هتل بيرون می آئيم و يک آن در تراکم نور، سبزی درختان، رنگ و موسيقی غرق می شويم. هنوز هم نخستين احساسی را آن هنگام که از هتل بيرون آمده و بهشت را در براب چشمانم می بينم فراموش نکرده ام. همهً سختی ها و بدشانسی ها ودلواپسی گم شدن يکی ساکهايمان از يادمان می رود. گويی زمان بر جای ايستاده است. در برابرمان ساختمانهای قديمی که هر کدام رنگ خاص خود را دارند، پديدار می شوند، سبز، زرد، صورتی، آبی، نارنجی، هر ساختمان به يک رنگ. بيشتر ماشينها ساخت آمريکا هستند که هنوز از سالهای ۱۹۵۰ باقی مانده اند. يک بار حتی سوار تاکسی می شويم که شورولت قرمز زيباييست از سال ۱۹۴۸. همهً اين ماشينها بسيار تميز نگهداری می شوند و از بيرون کاملاً نو به نظر می رسند. به علت کمبود پول، دولت کوبا قادر به دادن ماشينهای نو به مردم نيست و بدين ترتيب شهر تبديل به يک موزهً بزرگ ماشينهای قديمی شده، ماشينهايی که به غير از کلکسيونهای خصوصی در جای ديگری به چشم نمی خورند.
جنبهً ديگری که به ظاهر رويائی شهر می افزايد نبود کامل تبليغات تجاريست. حتی روی پنجرهً مغازه ها و فروشگاه ها هم هيچ نشانه ای از تبليغات تجاری نيست، تنها اسم مغازه آشکار است و وسايلی که فروخته می شوند. بدين ترتيب چشمهايمان آنچه را می بينند که می خواهند ببينند. به خيابانها، به مردم، به زيبائيها نگاه می کنيم بدون اينکه حتی يک لحظه تصوير کاذبی ديدمان را آزار دهد و حواسمان را از آنچه می خواهيم ببينيم پرت کند. بر لباسهای مردم نيز هيچ نشانه ای از مارکهای قدرتمند جهان نيست. ما نه تنها وارد جزيرهً کوچکی به نام کوبا بلکه وارد يک واقعيت کاملأ متفاوت شده ايم، واقعيتی که تا به حال حتی تصورش در خيالمان نيز غير ممکن بود. آنچه گذشت زمان را در کشورهای توسعه يافته ابراز می کند مانند مدل های جديد لباس، ماشين، عطر، کفش، تکنولوژی و هزاران چيز ديگر که هر لحظه به ما ياد آور می شوند که زمان گذشته، که اکنون مدلهای ديگر و جديدی در بازار است، که ديگر آنچه را که سال پيش خريده ای بايد به دور بيندازی چراکه قديمی شده و در حال حاضر ديگر جائی ندارد، چراکه اگر نخری تو بازنده ای. اين گذشت سرسام آور و پرفشار زمان در کوبا وجود ندارد. در کوبا زمان به آرامی می گذرد. مردم به نظر آسوده خاطر می آيند. مطمئناً فقيرند و يا حداقل از ما فقيرتر و اين از لباسها، از خيابانهای ناهموار، از سگهای لاغر و خواب آلود، از مغازه ها و سوپرمارکتها با اجناس کم، از برخی دختران جوانی که به ازاء وجهی و يا به اميد گرفتن دعوت نامه ای برای خروج از کوبا، زيبائيشان را به توريستها میفروشند، به خوبی آشکار است. ولی در ۱۰روز سفرمان به شهرهای مختلف کوبا حتی با يک گدا، يک بی خانمان، يک بچهً خيابانی برخورد نمی کنيم. فقر در کوبا با فقر موجود در ماورای اقيانوسی که آن را احاطه کرده بسيار فرق می کند.
هاوانا به سه بخش تقسيم می شود: هوانای قديمی، پرادوی مرکزی و ودادو که بخش جديد هاواناست. خيابان "اوبيسپو" يکی از شلوغترين و اصلی ترين خيابانهای هاوانای قديمی ست. بسياری از مغازه های لباس، کفش ولوازم آرايش فروشی را می توان اينجا پيدا کرد. لباسها بيشتر ساده و شبيه به هم هستند. آشکار است که دنيای مد هنوز به اين کشور راه پيدا نکرده است. شايد بيشتر از ۸ـ۷ مغازهً لباس فروشی وجود ندارد.
به اقيانوس می رسيم. روبه رويمان مجسمهً بزرگ عيسی با دستهای گشوده مانند مجسمهً عيسی در برزيل، روی تپه ای ديده می شود. سمت راستمان از دور کارخانه های تصفيه نی شکر پديدارند که دود سياهشان آرام آرام به آسمان می رود. سطح آب از سطح شهر بسيار پايين تر است. پرچين بلندی دور تا دور شهر را گرفته که بايد روی پرچين خم شده تا صخره های کنار آب را ديد. کنار ساحل راه می رويم و پس از ۱۰ دقيقه به فانوس دريايی می رسيم که يکی از سمبلهای شهر هاواناست. مردم روی پرچين نشسته و از آفتاب مطبوع لذت می برند.
تصميم ميگيريم دوباره داخل شهر شويم ولی هنوز از گوشه و کنار آب اقيانوس ديده می شود. چگونه می توان آسوده خاطر نبود هنگامی که آفتاب هميشه می درخشد، رخسار آبی اقيانوس هميشه در نظر است و درختان نخل هميشه سبزند؟ از کنار باغ کوچکی رد می شويم که گروهی بچهً دبستانی که با معلمشان داخل باغ درس می خوانند نظرمان را جلب می کنند. کنار در باغ ايستاده و به داخل نگاه می کنيم، نمی خواهيم مزاحمشان شويم. همه دور حوض کوچکی جمع شده، بعضی ها روی صندلی، بعضی روی پرچين دور باغچه ها و بعضی ها کنار پای معلمشان (خانمی با موهای پرپشت فرفری که تکيه به پشت صندلی داده و کتابی در دست دارد) روی چمن نشسته اند. مردی رو به رويمان روی نيمکتی نشسته و به ما اشاره می کند که داخل شويم. باغ بسيار کوچکيست. بچه ها همه يونيفرم خيلی مرتبی به تن دارند: بلوز سفيد، دامن يا شلوارک قرمز با يک دستمال گردن قرمز که روی يقهً بلوزشان به دور گردن بسته اند. از صدايشان می فهميم که در مورد علفهای مختلف صحبت می کنند. ته باغ روی نيمکت کوچکی می نشينيم که متوجه می شويم که پليس جوانی نيز روی نيمکت کناری ما نشسته است. خيابانها پر ازاين پليسهای جوانند. هر ده قدمی يک پليس کنار خيابان ايستاده، به نظر بی آزار می آيند و هرگز يک نمونه برخورد پرخاشگرانه ای بين آنان و مردم نمی بينيم، بيشتر اوقات يا تنها هستند و يا با کسان ديگری با لباس شخصی گپ میزنند، با اين حال هميشه، شب و روز حاضرند با تفنگی کوچک و بيسیمی که ازکمبربندشان آويزان است. بچه ها کاملاً غرق در درسشان به نظر می آيند و با اينکه توريستهای ديگری مانند ما ايستاده و از آنان عکس می گيرند، آنان يک لحظه از نوشتن و تکرار حرفهای معلم خود باز نمی ايستند.
شخص ديگری که آوازهً خود را در گوشه و کنار هاوانا به جای گذاشته نويسندهً آمريکايی "ارنست همينگوی" است. به رستوران/ باری می رويم که همينگوی عقيده داشت بهترين "موخيتو" (نوشيدنی معروف کوبا، آميزه ای از رُم، شکر، نعنا، ليمو و آب) در اين بار درست می شود. صدای مويسقی از درون رستوران می آيد. دم در عکس بزرگی از همينگوی و فيدل کاسترو که دست يکدگر را می فشارند کنار عکسهای ديگر از گارسيا مارکز و نيکولاس گيين (شاعر کوبايی) و چندين نويسنده و شاعر و خوانندهً ديگر که مهمان اين رستوران بوده اند بر ديوار زده شده است. اولين غذای کوبايی که شامل مرغ، برنج، لوبيا، و تکه های موز سرخ شده است می خوريم. هوا گرم است و موخيتوهای خنک خيلی می چسبند.
در هر گوشه و کنار، کتابخانه های مختلف، گالريهای نقاشی معاصر، و کتاب فروشيهای زيادی به چشم می خورند. البته تنوع بسياری در کتابها نيست و کتابهای جديد کم پيدا می شوند. شعارهای انقلابی مانند "انقلاب برای هميشه"، "انقلاب يعنی وحدت"، "انقلاب يعنی برابری"، عکس چه گوارا و گفتهً معروفش "تا پيروزی برای هميشه" بر روی بسياری از ديوارها نوشته شده است. اشعار شاعران معروف کوبايی کنار عکس نقاشی شده شان قاب گرفته و در برابر گالريهای نقاشی و موزه های مختلف قرار داده شده اند. پشت ويترين بعضی از مغازه ها به مناسبت ۴۸ سال پيروزی انقلاب، پوستر تقريباً کوچکی از فيدل با ريش سفيد که اسلحه ای را بالای سرش گرفته و چندين جوان ديگر که پشت سرش ايستاده اند، ديده می شود. عکسی که از فيدل روی اين پوستر زده اند آشکارا از عکس او هنگام ورود پيروزمندانه اش به هاوانا که با شادی اسلحه اش را بالای سرش گرفته، الهام گرفته شده است. در ميدان ديگری، روبه روی موزهً هنر استعماری که مبلمان، ظروفجات، در و پنجره ها و دکوراسيون زمان استعمارگری اروپا را به نمايش گذاشته اند، پرچم کوچک سفيدی آويزان است که روی آن نوشته شده "فيدل ۸۰ سال ديگر زنده باد". اين زمانيست که فيدل کاسترو چندين ماه است که بيمار است و قدرت را به برادرش رائول کاسترو واگذار کرده است. پوستر ديگری را می بينيم که عکس فيدل و رائول با هم نقاشی شده اند، فيدل از نيم رخ و پشت سرش رائول که به مردم سلام نظامی می دهد. اين شعارها و عکسها مرا به ياد ايران می اندازند. جالب است که همهً رژيم های دنيا يک نوع روش را برای تبليغ قدرت خود دنبال می کنند، هميشه با شعارو عکس. ليک ناخواسته اين احساس به من دست می دهد که تبليغات فيدل بسيار شاعرانه تر از تبليغات جمهوری اسلامی ست و برعکس کسانی مانند استالين، رضا شاه و صدام، در کوبا هيچ مجسمه ای از فيدل وجود ندارد.
به ميدانی می رسيم به نام ميدان اسلحه ها. وسط ميدان پارک کوچک ولی بسيار سرسبزيست و دور تا دور پارک پر از دکه های کتاب فروشيست. بيشتر کتابها بسيار قديمی هستند، کتابهايی با جلدهای کلفت قهوه ای و بدون هيچ عکسی روی جلدشان. در بين آنان، کتابهای بسياری اثر کاسترو، چه گوارا، خوزه مارتی و لنين و مارکس نيزهستند و روی هرکدام از آنها عکس نويسندهً آن پديدار است. در سمت راست ميدان، کليسايی با معماری نئو کلاسيک به چشم می خورد که اولين عشای ربانی درکوبا توسط کشيشی اسپانيولی در اين کليسا برگزار شد.
به سمت موزهً انقلاب راه می افتيم. در راه متوجه می شويم که بيشتر درهای خانه ها باز هستند و به راحتی می توان داخل خانه ها را ديد. يک همچين پديده ای در شهری که بالاخره پايتخت کوباست و حدود ۳ ميليون جمعيت دارد، شگفت انگيز است. شايد در جايی که سالهاست پديدهً مالکيت خصوصی کم و بيش از بين رفته، دگر مفهوم فضای خصوصی و پنهانداری نيز با آنچه ما پشت درهای بسته مان بدان عادت کرده ايم بسيار فرق می کند. بيشتر خانه ها فرش ندارند و چندين بار مردمی را می بينيم که در حال شستن کف خانه هستند و آب کف آلود را با جارويی محکم و زمخت به طرف خيابان هل می دهند. خيابانها کلاً تميزند و خيلی کم اتفاق می افتد که آشغالی در خيابان ببينيم. سگهای خيابانی زيادند و هميشه در خوابند. آشکار است که غذای کافی از زباله دانی ها به دست نمی آورند چرا که همه لاغر و نحيف هستند. مردم هيچ غذايی را دور نمی ريزند، همه چيز تا آخر خورده می شود و هيچ چيز حرام و ضايع نمی شود. ولی آدم لاغر خيلی کم می بينيم. آنهايی هم که لاغر هستند بيشتر دختران جوانی هستند که لاغريشان نه به علت کمبود غذا بلکه برای زيباييست وهمينطور پسرهای جوانی که کنار اين دخترها راه رفته واز دور و نزديک به آنان متلک می پرانند.
(ادامه دارد)