ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 09.04.2010, 8:28
نفرين زنان مظلوم اين سرزمين

صادق شكيب/جرس
جمعه ۲۰ فروردين ۱۳۸۹
كمپوت و ميوه را كه در نايلون دستى بزرگى قراردارد ازصندلى عقب اتوموبيل برداشته به سمت خانه ى رحمان مى روم . رحمان هفته هاست كه به سركار نيامده است . موقتاً راننده ديگرى را به جاى اوبراى راندن كمباين گمارده ايم تا كار درو گندم برزمين نماند .
رحمان راننده ماهرى است . سيه چرده با اندامى ريز و لاغر ، فوق العاده چست و چالاك كه در اوّلين نگاه توجه هر كسى را بخود جلب مى نمايد. روغن كارى و كارهاى فنى خرده ريز ماشين آلات شركت را با مهارت و دقت انجام مى دهد.
هميشه بعد از فصل درو، كمباين را خوابانده وبا تحويل گرفتن كمپرسى ده تن شركت ، مشغول كار مى شد.
رحمان كم سخن مى گويد. غم گنگى بر چهره اش ماسيده است . شايد هم اين احساس من است كه هميشه غمى نا شناخته را در سيمايش مى بينم . ميدانستم خواهرى دارد كه گاهى اوقات براى ديدار و شام به خانه آنها مى رود .رحمان هيچگاه از خواهرش حرفى نمى زد. هردو سه هفته يكبارى كه كارش را ساعتى زودتر تعطيل مى كرد، حدس مى زدم كه مى خواهد سرى به خواهرش بزند. از كارگران همكار رحمان شنيده بودم كه خواهرش بيست ساله است و شوهرخواهر پيرش دستفروش ميدان تره بار است . رحمان چند سالى از خواهرش بزرگتر ومجرد است و شبها در خوابگاه شركت مى خوابيد .
پارسال تقريباً همين موقع بود كه شنيدم خواهر رحمان بعلت رابطه نامشروع بازداشت و زندانى شده است . از همان زمان تمركز حواس رحمان از بين رفت . از همه دورى مى كرد . و به ندرت كلمه اى با كسى رد و بدل مى نمود. من هم نخواستم در اين مورد صحبتى با وى داشته باشم . راستش دراين همه گرفتارى برايم چندان اهميتى نداشت. گاهى هم كه به مناسبتى به يادماجرا مى افتادم بهيچ وجه نمى توانستم عاقبت كار را حدس بزنم...
يك روز شنيدم كه قرار است فردا خواهر رحمان را سنگسار كنند . رحمان از همان روز ديگر سركار نيامد.
از همه سراغ رحمان را گرفتم وخرده خرده فهميدم كه كجاست وتقريبا بعد از گذشت حدود دو ماه ازغيبت رحمان تصميم گرفتم سرى به رحمان بزنم. مى دانستم در بستر بيمارى افتاده است . وفهميده بودم كه در اتاقى اجاره اى از خانه اى واقع در حاشيه شهر زندگى مى كند.
زنگ تقريبا آويزان در را كه فشار ميدهم ، پسر بچه خردسالى در را به رويم باز مى كند. با نا آشنايى سلام مى كند وچشمان سياه وتيزش مى دود به سمت اتوموبيل غريبه من وباز مى گردد وچهره ام را با كنجكاوى نگاه ميكند.ناشيانه لبخندى مى زنم .اوهم لبهايش كمى ازهم به خنده بازمى شود. چشم هاى كنجكاوش را همچنان از پايين به صورتم دوخته است . براى آشنايى بيشتر دستى بر سرش ميكشم : رحمان خانه است ؟ رحمان راننده ؟ كمى مكث ميكند ، صورتش را به سمتى مى چرخاند وبعد با اشاره انگشت اتاقى را در ته حياط نشانم مى دهد ، واز سرراهم در ورودى در كنار مى رود. وارد مى شوم ومسير تا اطاق رحمان را طى مى كنم . سوزش نگاه جستجوگر پسر خردسال را همچنان پشت سر خود احساس مى كنم . پس از چند ضربه به در اتاق ، با شنيدن "بفرماييد " ناله وار رحمان در را باز كرده وارد اطاق رحمان مى شوم .
اتاقى است سه در چهار كه با زيلوى رنگ و رو رفته اى مفروش شده است . رنگ ديوار ها كدر وچرك مرده است . چراغ خوراك پزى چربى گرفته اى داخل سينى بزرگى قراردارد . چند بشقاب ملامين ،يك قابلمه متوسط و دو سه استكان با نعلبكى هاى گلسرخى روى هم در گوشه اتاق چيده شده اند.
رحمان در بالا دست اتاق بر تشكى دراز كشيده است . چنان لاغر شده است كه به زور مى توانم شباهتى مابين وى با دو سه ماه قبلش بيابم . آرام در كنارش مى نشينم و جوياى حالش مى شوم . خيلى آرام ، انگار كه صدايى ازدور دست ها بيايد مى گويد: بد نيستم و سكوت ميكند . با كلماتى شمرده مى گويم : رحمان تسليت ميگويم وبا تواحساس هم دردى مى كنم. باور كن دردى كه تو دارى همه ما، البته هر كدام به نوعى، داريم. چه مى شود كرد، فعلاً اوضاع جهنم سوزانى است كه آتش اهريمنى آن دامن هر كسى را به نوعى مى سوزاند.
از مشاهده احوال رحمان پاك احساساتى شده ام .دنبال رشته اعتمادى ميگردم .مى خواهم هرچه در دل دارد بيرون بريزد تا ببينم آيا مى توانم كارى بكنم .

رحمان دمى با غرورش دست وپنجه نرم ميكند. چشمان نزارش را به صورتم مى دوزد .اما زود رو بر مى گرداند وسرش را به زير مى اندازد.

- حرف بزن رحمان !

صورتش را به ديوارروبرو برمى گرداند. : چه بگويم !

- ازغمت بگو.ازخواهرت !

با سرى افكنده به زير و چشمانى اشكبار و صدايى كه گويى از دوردست دشت مى آيد آغاز ميكند:مهندس ! غم من، غم منه ! نبايد كسى را شريك كنم. بگذار به درد خودم بميرم.

- نه رحمان! غم تو ، فقط غم تو نيست. غمى است كه بايد تقسيمش كنيم كه راحت تر تحمل بشود

- آخر ما را كه با كسى كارى نبود. من و خواهرم تنها فرزندان پدر و مادرى فقير بوديم. پدرم از رنج نادارى وفقر دير ازدواج كرده بود. با همه تقلايش نتوانست ما را به مدرسه بفرستد. از همان بچگى شاگرد شوفر شدم . خواهرم نيز در خانه وردست مادرم بود. پدرم پير و از كار افتاده شده بود. هيچ درآمدى نداشت . مادر م در خانه هاى مردم كلفتى مى كرد تا بتواند شكم ما را سير كند. من هم با صنار سه شاهى كه مى گرفتم فوقش مى توانستم لباس دست دوّمى براى خود يا خواهركم بخرم.
خواهرم كه بيشتر از دوازده سال نداشت خواستگار ى پيدا كرد. آنهم چه خواستگارى ! بيش از پنجاه سال داشت . خواهرم جاى نوه او بود. پيرمرد زنش مرده بود عقيم بود و بچه دار نمى شد . پدرم كه ديگر از تأمين مخارجمان عاجز بود بعله را گفت و خواهرم زن آن مرد پنجاه وچند ساله شد. خودم شنيدم كه پدرم شبى با تلخى به مادرم كه اعتراض داشت مى گفت : حداقل ازگرسنگى نمى ميره ، پاشم به كوچه باز نمى شه كه بازيچه نامردها بشه ! پس ازگذشت چند ماه ازازدواج خواهرم پدرفوت كرد وهنوز سال پدر تمام نشده مادر هم بدنبالش رفت . من هم آمدم شركت شما راننده شدم.
رحمان مكثى كرد. چشمان نزارش را چرخاند .نگاه بى رمق اما تيزش را به من دوخت وگفت : اصلا چرا اين حرف هارا به شما مى گويم . فقط باعث ناراحتى شما مى شود.وسكوت كرد.

- نه رحمان جان! ما هم آدمى زاديم ما بايد غم همديگر را بخوريم. خواهش مى كنم ادامه بده . من خودم براى شنيدن آمده ام .شايد حداقل كمى سبك تر بشوى. خواهش مى كنم ادامه بده .

رحمان بازچشم هايش را به دوردست ديوار دوخت وادامه داد : چندسالى به همين منوال گذشت. تا اين كه روزى شنيدم خواهرم را به علت رابطه نامشروع دستگير كرده اند . به ملاقاتش رفتم .دورچشم هاى نازنينش سياهى بسته بود. لاغر شده بود مثل نى. گفت دروغه وسرش را انداخت پايين . گفتم آخر چيزى بگو، گفت از كوچه مرا دزديدند وبه زور بردند و ... دينارى پول در بساط نداشتم برايش وكيل بگيرم . از شرم و خجالت به همكارانم نيز چيزى نگفتم تا حداقل كمكم كنند . موضوع كينه محلى بود وهر دو طرف بانفوذ. هم آن كه خواهرم را دزديده بود وهم آن كه لو داده بود. در بازجويى ناجوانمردانه خواهر ساده دلم را گول زده بودند. به او گفته بودند اگر رابطه با آن مرد را كه خيلى جوانتر از شوهرش بود صراحتاً به گردن بگيرد ، طلاقش را از شوهر پيرش خواهند گرفت و همسر آن مرد جوان خواهد شد. خواهركم فريب چرب زبانى بازجو را خورده بود و هر آنچه را كه تلقين مى كردند او هم ازترس طوطى وار تكرار مى نمود. وسرانجام هم براساس همين اعترافات محكوم به سنگسار شد.
چهره تكيده رحمان در غمى پنهان شعله مى كشيد. سكوت بود وسكوت. پس ازلحظه اى صورتش را بازبه صورتم دوخت: آقاى مهندس خيلى اذيت شدين . مرا ببخشيد. من حتى يك استكان چاى هم براى شما آماده نكردم.

- مهم نيست رحمان جان. خواهش مى كنم ادامه بده. روز سنگسار خواهرت من هم بودم. دردناك بود.

رحمان دوباره با دقت به صورتم زل زد: شما هم بوديد؟ شما هم سنگ پرت كرديد؟

- نه رحمان . من سنگ پرت نكردم .من فقط گريه مى كردم .

- روز سنگسار رفتم به ميدان مركزى شهر، كه محل سنگساربود . خواهرم را كفن پوشانده بودند. وقتى كه اورا تا كمر در چالى كه كنده بودند مى گذاشتند . مرا كه در صف اوّل انبوه جماعتى كه آنجا جمع شده بودند ديد، شيون كرد. نامردهااو را سنگباران كردند. نتوانستم جيغ هاى وحشتناكى را كه خواهرم مى كشيد و سر و صورت شكسته و خونينش را طاقت بياورم . خودم را بر رويش انداختم . و بر صورت خون آلودش از ته دل بوسه زدم . نامردهايى كه خودشان مركزفساد وگناهند مرا نيزسنگسار كردند و چند مأمور باطوم بدست نيز كشان كشان وكتك زنان مرا به زندان بردند. چند روزى در بازداشت بودم.

رحمان بازهم سكوت كرد. چهره اش ازعصبانيت وخشم مى لرزيد. چشمان بى رمقش آرام نداشت .مشت هايش را به هم مى ماليد. نفسش به شماره افتاده بود. كمى جلوتر رفتم. شانه هايش را كه به نظرم بسيارنحيف مى آمد كمى مالش دادم . اندكى كه آرام شد سرش را بر شانه ام گذاشت وسيل اشك بى محابا روانه شد : آه ... غرورم را شكستند مهندس .غرورم را شكستند ! حكم كه اجرا شده بود وطرفين كه به هدفشان نايل شده بودند آقايان هم لطف و مرحمت نموده آزادم كردند. از همان روز ديگر نه روى آن را دارم كه سر كار بيايم ونه حالش را ...
بازهم سكوت كرد شانه هايش را كه در اختيار من بود ازمن دور كرد. با دستى اشك هاى ماسيده اش را پاك كرد وبه ديوار تكيه كرد. پاى راستش را ستون آرنجش كرده بود ودست راستش مرتب با چشمهايش درتماس بود. نگاهش را ازمن ميدزديد.گفتم ادامه بده رحمان. دنيا كه به آخر نرسيده است.

- ببين مهندس اى كاش خجالت نمى كشيدم و قبلاً ماجرا را به شما مى گفتم . مى دانم شما كمك مى كرديد كه براى خواهرم وكيل بگيريم. مطمئنم اگر آن طفلك وكيل داشت كار به اينجا ختم نمى شد.

انگار حرفى براى گفتن نداشتم .نتوانستم آنجا بنشينم از رحمان خداحافظى كردم وازخانه بيرون آمدم. حس وحال عجيبى داشتم . سوار بر اتوموبيل ساعتى بى هدف در خيابان پرسه زدم. از ناراحتى اعصاب چند روزى نتوانستم به سر كار بروم . هر ازگاهى خبرى از رحمان ميگرفتم. حاضر نشد به سركار بازگردد. دو سه ماه بعد از ديدار هم شنيدم كه رحمان ترك دياركرده وبه نقطه نا معلومى رفته است .

... سالها مى گذرد . اما قصه سنگسار آن زن هنوز هم همه جا ورد زبانها است. هر وقت كه منطقه دچار خشكسالى گردد يا گرانى مردم را به زحمت بياندازد ويا ... هر بلايى كه نازل شود، مى گويند . نفرين آن بى گناه كه به آن صورت وحشيانه سنگسار و هلاك شد، دامن همه را گرفته است. همه ، چه آن هايى كه شاهد ماجرا بودند وچه آن هايى كه اصلا سنشان به آن قد نمى دهد از نفرين آن زن مى گويند، كه هيچگاه گريبان اين ديار را رها نخواهد كرد.

نمى دانم باور كنم يا نه ؟ ولى اگر درنفرين حقيقتى وجود دارد پس كى دامن كثيف عاملين وحشى آن قتل فجيح را خواهد گرفت...؟


صادق شكيب

.(JavaScript must be enabled to view this email address)