ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 31.12.2009, 19:01
عبرت نمى‌گيريد

مسعود بهنود
پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۸
دست نمى‌شوئيد از اين بازى. خسته نمى‌شويد از اين تكرار. باز اتوبوس فرستادن و باز جمعيت را به خيابان كشاندن و باز وانمود كردن كه اين‌ها به اختيارند و از جان گذشته و براى تائيد ما آمده اند. عبرت نمى‌گيريد از سرنوشت برخى از خودتان كه روزگارى همين مردم ساده مى‌گفتند نايب پيامبرست و مخالفت با آن‌ها مخالفت با امام زمان، امروز مى‌گوييد او دشمن دين است و غارتگر بيت المال. و هيچ كدام از دو شعار از سر اطلاع و آگاهى نبود.
عبرت نمى‌گيريد از شاه و ملكه حكومت پيش از جمهورى اسلامى كه چطور مردم ساده روستاهاى بيرجند و نطنز فرزند قربانشان مى‌گردند و چند ماه بعد همان مردم حاضر بودند كسى را اولين رييس جمهور تاريخ ايران كنند كه آن شاه و ملكه را بازگرداند تا در قفس بگرداندند در خيابان‌ها، براى شادمانى و رقصى چنان كه اگر رخ مى‌داد تا قرن‌ها در شناسنامه ما ايرانيان ثبت مى‌شد، چنان كه دار زدن جسد نجيب به نام افغان‌ها نوشته شده و كوره هاى آدم سوزى بر دست و بازوى نازيسم ثبت است.
درس تاريخ نمى‌خوانيد و از اين بازى كه از شدت تكرار چنين نخ نماست دست نمى‌شوئيد. بازى كه سرش در دست نوحه خان مافنگى است كه ادعا دارد نوچه‌اش را به رياست جمهورى رسانده و حالا بايد نقش ملكه مادر را بازى كند، با چهار گارد محافظ حركت مى‌كند، از صندوق پول مردم بى تقصير، در هر سفر زيارتى با دستگاه و همراهان اول صف است و در مناسك حج هم، فقط براى اين كه هر از گاه چيزى بپراند و سياست بسازد يا فضاسازى كند چنان كه خانم رجبى.
دست بر نمى‌داريد از اين كردار كه در وجودتان خونى شده انگار، و جز براى شرايط ماقيل تاريخ و استبدادى نيست وگرنه كيست كه باور كند قطعنامه اى كه در پايان هر گرد هم آئى صادر مى‌شود الزاما نظر مردمى نيست كه به حسابشان مى‌نويسيد. اين‌ها همه مربوط به دنيائى بود كه درز پيرهن حكومتگران در آن چنين باز نبود. زمانى كه مردم نمى‌دانستند كه دعوا بر سر كليد چاه نفت است و آرمان‌ها و مقدسات بهانه. اين‌ها مال دورانى است كه اين همه شفاف نبود جهان.
همچنان هنرتان در زندان شماست و اگر كار مشكل شود در كشتار و ترور. چنان كه هم زمان اصلاحات با طرح "حذف روشنفكران و نشان دادن بى عرضگى دولت" مقابله كرديد [حتى جلو جوانك فلسفه خوانده را نگرفتيد كه طرح را قبلاً در رسالت لو ندهد] و در نتيجه قتل هاى زنجيره اى آفريده شد و اينكا با ترور ميرعلى موسوى يعنى بدان آقاى ميرحسين كه نزديك شده‌ايم.
اما بشارتتان باد كه ديگر اين گونه بازى‌ها در نمى‌گيرد. معترضان جان به لب رسيده را مدام خشمگين كردن به قصد آن كه به بازى را به خشونت بكشانيد - كه در آن خود را چيره دست مى‌دانيد و چنين است - ديگر پاسخ نمى‌دهد. سرانجام روسياهى به كسانى مى‌ماند كه آن قدر از صبح خنجر براى اين و آن تيز كردند و آن قدر شعر سرودند كه "اينك تيغ و گلوى شما" كه ديگر حنايشان رنگ ندارد و تهديدشان جز نشانه ضعف و ناتوانى نيست. تنها اثرى كه از آن مى‌زايد به خشونت كشاندن خيابان است كه دودش ابتدا بر چشم خود و خاندانتان مى‌رود.
به جاى اين گونه هنرهاى بى هنرى و چاره بى چارگى بهتر آن كه عقل و تدبير به كار اندازيد. آزمايشى برايتان واجب است. اول از همه طرح هاى بديع [زندان درمانى يا ترور] را در خانواده تان امتحان كنيد. ببينيد حوانان خانه را مى‌توانيد قانع كرد. خود مى‌دانيد كه در توانتان نيست. حداكثر توانتان حبس نوجوانان خود در خانه و يا فرستادنشان به سفرست. جان و روان آن‌ها را از دست داده‌ايد. خوب نگاه كنيد مهربانى و احترام را در آن‌ها كشته‌ايد.
اما مژده به همه مسالمت جويان كه هنوز هم دير نيست براى شنيدن صداى اعتراض مردم. وگرنه كمى دير درون دستگاه حكومت بحثى در مى‌گيرد كه در پائيز ۵۷ در پشت در اتاق شاه در كاخ نياوران در گرفت.
موقعى بود كه دولت شريف امامى اثر نداد و شاه درمانده و بيمار مى‌خواست اداره كل جامعه را به نظاميان بسپارد شايد موفق به مهار تظاهرات و ناآرامى‌ها و اعتصاب‌ها شوند. گفت از تلويزيون بيايند تا پيامى را ضبط كنند كه مى‌خواست با مردم در ميان گذارد. كاغذى در مقابل داشت نوشته يك خيرخواه كه در سطر اول آن آمده بود "صداى ناله و شيون آسيب ديدگان حوادث اخير را شنيدم" . يكى از مشاوران جمله پيشنهاد كرده بود بگويد "صداى اعتراض شما ملت را شنيدم" ديگرى نوشته بود "صداى انقلاب شما..."، يكى ديگر توصيه كرده بود بگويد "صدايتان را شنيدم" و حاشيه كاغذى كه در مقابل داشت پر شده بود. هر كس هم براى نظر خود دلايل قوى داشت.
شاه بيمار مانده بود كدام است، نقل شده حتى وقتى پروژكتور‌ها روشن شد تا پيام شاهانه ضبط شود هنوز كسانى در گوش او پچ پچ مى‌كردند و از وى مى‌خواستند نظر آنان را بپذيرد. نقل است كه شاه مستاصل در لحظه چاره اى از خاطرش گذشت پرسيد يكى بپرسد و بگويد در خيابان هاى وسط شهر چه خبرست. داد زد: راستش را بگوئيد. و در اين جا سربازى آمد و از جان گذشته گفت "مردم فرياد مى‌زنند مرگ بر...". جوانك خود از هيبت گفته‌اش زد زير گريه. شاه سينه صاف كرد و به مسوول دوربين كه از تلويزيون به كاخ رفته بود در انتظار مانده گفت شروع كن.
و ما در خانه شنيديم "ملت عزيز ايران صداى انقلابتان را شنيدم". و جز دو سه پيرمرد عاقل همچون عبدالله انتظام، دكتر غلامحسين صديقى و ديگر با تجربه‌ها و خون دل خورده هاى همدل نهضت ملى و هوادار مصدق، و كسانى همچون دكتر على امينى هيچ كس بر اهميت اين گفته تامل نكرد. هيچ كس در آن راه چاره نديد. هيچ كس به فكر گفتگو و مصالحه براى نجات كشور از ويرانى و بى قانونى نيفتاد.
جنبش راه سبز (جرس)