ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 21.06.2009, 17:37
آن شادى گران‌بها

چه می‌دانم...‏/شیوا فرهمند راد
در جمعى نشسته‌ايم. زنى زيبا از نسل من داستان روزهاى انقلاب ِ ما را براى زنى زيبا از نسل بعدى كه اين روزها آتش به جانش افتاده، از كارش مرخصى گرفته و پيوسته پاى كامپيوتر خبر مبادله مى‌كند، تعريف مى‌كند. مى‌گويد: «من پيشمرگه بودم» و زن دوم شگفت‌زده مى‌پرسد: «پيشمرگه يعنى چى؟» و من تازه معناى جاى پاى دردى را كه از همان لحظه‌ى ديدار بر سيماى زن زيباى پيشمرگه مى‌ديدم، در مى‌يابم. درد را و جاى پاى آن را خوب مى‌شناسم: دو چين از كنار پره‌هاى بينى تا دو سوى لبان؛ سايه‌اى تيره بر پلك‌هاى زيرين، و غمى توصيف ناپذير در نگاه.

براى كسانى كه روى‌دادهاى سال‌هاى ۱۳۵۶ و ۵۷ را لمس كرده‌اند، اين روزها دو بار سنگين و غم‌بار است. چه‌گونه مى‌توان خبرهاى اين روزها را دنبال كرد و روزهاى آتش و خون آن سال‌ها را به‌ياد نياورد؟ چه‌گونه مى‌توانم اين صداى بغض‌آلود را بر آن متن بشنوم و به ياد نياورم شب‌هايى را كه با دوستم مهندس احمد حسينى آرانى بر بام مى‌رفتيم و منى كه جز يك ماه ِ رمضان در سيزده‌سالگى وجود "الله" را باور نداشتم و ندارم، فرياد "الله اكبر" سر مى‌دادم؟ چه نيرويى، چرا و چه‌گونه مرا بر بام مى‌كشاند و نام "خداى بزرگ"ى را كه نمى‌شناختم از حنجره‌ام فرياد مى‌زد؟

اين فريادها، خواندن "خداى بزرگ"، و فريادهاى ديگر سرانجام به بار نشست و "شادى بزرگ" به ارمغان آورد. پيش‌تر هم نوشتم كه روزى كه شاه از ايران رفت، ۲۶ دى‌ماه ۱۳۵۷، شادترين روز سراسر زندگانى من بود و هست.

اين عكس را دوستم درست براى آن از من گرفت كه تا آن روز هرگز مرا چنين شاد نديده‌بود. دوست ديگرى از روى اين عكس نقاشى كشيد، باز براى آن كه اين شادى را تكرار كند. امريكاى شعار من، امريكايى‌ست كه ايران را نيمه‌مستعمره كرده‌بود، كه شصت هزار مستشار نظامى در ايران داشت، كه استوارهايش بر سرهنگان ما فرمان مى‌راندند. اين‌جا روبه‌روى دانشگاه تهران است. دقايقى بعد آن شعار را با نوار چسب بر پيشانيم چسباندم و شايد از نخستين كسانى بودم كه نوشته‌هاى بر پيشانى را اختراع كردم. داشتيم مى‌رفتيم كه بقاياى زندانيان سياسى را از زندان قصر برهانيم. اما دهان‌به‌دهان خبر دادند كه آيت‌الله طالقانى گفته كه به آن سو نرويم. نرفتم و در شگفت بودم كه چرا حرف يك رهبر دينى را گوش كرده‌ام. اهميتى نداشت. در آن قله‌ى شادى اهميتى نداشت. مزه‌ى تند شادى ِ پيروزى هر چيز ديگرى را به سايه مى‌برد.

اما زندگانى به ما آموخت كه هيچ چيزى رايگان به دست نمى‌آيد. اين شادى رايگان نبود. تا آن روز بهاى سنگينى براى آن پرداخته‌بوديم و چه مى‌دانستم كه تا عمر دارم بايد هزينه‌ى آن را بپردازم؟

[...]
با ما گفته‌بودند:
-------------«آن كلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهيم آموخت،
-------------ليكن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتى جان‌فرساى را
-------------تحمل مى‌بايدتان كرد.»

عقوبت ِ جان‌كاه را چندان تاب آورديم
-----------------------------------------آرى
كه كلام مقدس ِ‌مان
-----------------------بارى
از خاطر
گريخت!
[احمد شاملو، ۱۳۴۹]

"بهار آزادى"مان به‌زودى به خزان و سپس به زمستانى استخوان‌سوز گراييد. احمد عزيز مرا، همان را كه با هم بر بام مى‌رفتيم و "الله اكبر" مى‌گفتيم، در ۱۹ مرداد ۱۳۶۱ همين جمهورى اسلامى اعدام كرد. و من هنوز هزينه‌ى آن شادى را مى‌پردازم، وگرنه در اين تنهايى قطبى سوئد چه مى‌كردم؟ وگرنه دردى كه از ديدن تصوير كشته‌ها و زخمى‌هاى اين‌روزها در جانم مى‌دود، چه معنايى دارد؟ "ندا" براى چشيدن مزه‌ى تند آزادى، براى رسيدن به همان شادى ِ گران‌بها، آن‌جا جان مى‌بازد، آسفالت سياه كف خيابان گرماى تن او را مى‌ربايد و داغ‌تر مى‌شود، چشمان باز و نگاه ِ تا ابد پرسان "ندا" مى‌پرسد: «آخر چرا؟»، نگاهش آتش به جانم مى‌زند، و كيست كه پاسخ آن نگاه را بدهد؟

و اين دخترك دوست‌داشتنى، با آن نگاه آرزومند و اميدوار، آيا هيچ مى‌داند چه بهايى براى رسيدن به آن پيروزى كه با ‏انگشتان كوچك‌اش نشان مى‌دهد بايد بپردازد؟

آيا مى‌داند كه براى رسيدن به آن شادى بزرگ ممكن است ‏ستون استوارى كه او بر آن نشسته، پيكر افراشته‌ى پدرش، با آن دو انگشت پيروزى و حلقه‌ى سبز بر انگشت، ‏شايد بر خاك افتد و ديگر نباشد؟ كه شايد سال‌ها او را از پشت ميله‌هاى زندان ببيند و آرزوى بار ديگر نشستن ‏بر گردنش را داشته‌باشد؟ كه شايد ناچار از ترك وطن شوند و چنان غم و دردى در نگاه پدر بنشيند كه او ديگر باز ‏نشناسدش؟ نيايد آن روز. مبادا!‏

خانه‌ام اين‌جا بامى ندارد كه بتوان بر آن ايستاد. آيا بروم روى بالكن و آن "الله"ى را كه نمى‌شناسم و باورش ‏ندارم به بزرگى بنامم و زارى كنم كه اين بلا را از سرزمينم و مردمانش دور كند؟ تا كى بايد مردم ما براى رسيدن ‏به آزادى بهايى چنين سنگين بپردازند؟