ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 16.06.2007, 7:51
تراشیدم، پرستیدم، شکستم

هم‌میهن / مهرزاد بروجردی


ارزیابی شما از رابطه روشنفكران ایران با سیاست چیست؟

من این سخن را كه روشنفكران باید از سیاست كناره بگیرند سست و دفاع‌ناپذیر می‌دانم. به قول نویسنده انگلیسی گراهام‌گرین، سیاست مانند هوایی كه در آن نفس می‌كشیم درون و پیرامون ما را سرشار كرده است. بی‌شك در جامعه‌ای مانند ایران كمبود مردمان دانش‌آموخته و فرهیخته از یك‌سو و تمنای فراگیر پیشرفت و توسعه اجتماعی از دیگر سو روشنفكران را می‌خواند تا پا به پهنه سیاست‌ورزی نهند وآنگاه در همراهی با تاریخی كه پیوسته زخم تیغ و تبر بر دل و جگرها نهاده است سرنوشتی پرآب چشم و آتش‌دل برای خویش رقم زنند.

چنین است كه نظاره‌كنندگان این سرنوشت نافرجام گاه از «قطار خالی سیاست» سخن گفته‌اند و گه از جهانی كه جز «زندان خردمندان» نیست شكوه كرده‌اند. بی‌سبب نیست كه گروه فراوانی از ایرانیان سلامت را در گریز از سیاست می‌دانند و با شاه كلید «نظریه توطئه» عطای هر تكاپوی سیاسی را به لقایش می‌بخشند و همه دست اندركاران سیاست را به یك چوب می‌رانند.

من اما به‌رغم این نگاه بدبینانه،‌به سیاست، نقش روشنفكران در قلمرو سیاست‌ورزی را آموزش فن‌ تبدیل كردن «زورگویی» به «قانونمندی» به گروه حكومت‌پیشگان می‌دانم.

خدمت روشنفكران را همچنین باید در به چالش كشیدن پندارها و تعصب‌های جمعی جست‌وجو كرد. چنین است كه به باور من درگیری و دست‌‌اندركاری روشنفكران در سیاست نه تنها مفید و خواستنی كه ناچار و ضروری است و صدالبته كه سیاست‌ورزی تنها یكی از قلمروهای تكاپوی روشنفكری است.

كارنامه روشنفكران ایرانی در عرصه سیاسی را چگونه ارزیابی می‌كنید؟

براساس آنچه كه در پاسخ به پرسش پیشین آوردم كارنامه روشنفكران ایرانی درگیر سیاست را به هیچ ‌رو خوشایند و پذیرفتنی نمی‌یابم. گرچه «در خراب‌آباد دنیا نامه‌ای بی‌ننگ نیست»، اما به قول فردوسی بزرگ در عجبم كه «جهان سر به سر عبرت و حكمت است/ چرا زان همه بهر من غفلت است».

به راستی چرا باید ایران (در كنار روسیه) تنها كشوری باشد كه در یك سده بحران دو انقلاب را تجربه كند؟ همه می‌دانیم كه انقلاب از كمیاب‌ترین رویدادهای اجتماعی هر كشور است و بیش از هرچیز به انفجار توده انبوده خواست‌های بی‌پاسخ مانده یك ملت می‌ماند.

بدین‌روی، روی دادن هر انقلاب خود نشان آن است كه حاكمان سیاسی و مشاوران آنان در تبدیل كردن «روزمداری» به «قانون‌مندی» و در بنانهادن دستگاه سیاسی‌ای كه حقوق شهروندان را به رسمیت بشناسند ناكام مانده‌‌اند.

گناه بخشی از این ناكامی را باید به گردن روشنفكران ایرانی و كم‌كاری و غفلت‌ورزی ایشان نهاد. روشنفكران ما چه در قامت دیوان‌سالاران و چه در كالبد رهبران احزاب سیاسی، گروه‌های زیرزمینی و سندیكاهای حرفه‌ای و صنفی الگوی كارآمدی از رفتار سیاسی به جا ننهاده‌اند: چه بسیار بارها كه در دفاع از آزادی‌های سیاسی، كثرت‌گرایی‌های فرهنگی، حقوق بشر، قلمرو خصوصی و حقوق شهروندی زبان در كام كشیده‌اند و چه بی‌شمار گاه‌ها كه به جای نقد كیش شخصیت پرستی، ناسیونالیسم بیگانه‌ستیز، خود بزرگ‌بینی‌های فرهنگی، توده‌فریبی (پوپولیسم) و بومی‌گرایی خاموشی پیشه كرده‌اند.

چرا روشنفكران ایرانی نتوانستند درك درستی از فضای سیاسی‌ای كه در آن به سر می‌برده‌اند به دست آورند؟

بخش بزرگی از پاسخ به این پرسش را می‌باید در ساختار تاروتیره رابطه‌های اجتماعی و در گرفتگی فضای سیاسی جامعه بازجست. در دستگاه سیاسی ایران از دیرترین هنگام تا به امروز همواره نقش «افراد» بیش از نقش «قانون و قاعده‌ها» بوده است.

در چنین سازوكاری حكومت به راحتی نهادهای نوپای جامعه مدنی را فرو می‌بلعد و گردی از وجودشان باقی نمی‌نهد بی‌آنكه برای این كار بهای گزافی بپردازد. چه بسا كه نزد ما ایرانیان پیوندهای خویشاوندی بر مسوولیت‌ناشناسی‌های اجتماعی پرده می‌افكند و چه بسیار نخبگان كه سرشت و سرنوشت منفعت ملی را با سود یا نیاز شخصی خویش گره می‌زنند.

سازوكار حكومتی از این دست روشنفكران را تنها برای آذین‌بستن دستگاه چیرگی خود می‌پسندد و تنگ‌میدانی برای جولان این طائفه می‌گشاید تا روشنفكران در آن همچون سودائیان خیال به دادوستد ایده‌های تجریدی زیبا اما بی‌خطر سرگرم شوند،‌به «غیرسیاسی» بودن كار و بار خویش دلخوش كنند و بدین‌روی دست حاكمان را برای هرگونه دستبرد در پهنه سیاست باز بگذارند.

بی‌شك ناآشنایی روشنفكران با زیروبم سیاست ایران و بی‌خبری ایشان از تردستی‌ها و ریزكاری‌های سیاست مداران ایرانی، دوری و ناآگاهی‌شان از شیوه تفكر طبقه‌های واماندگی‌شان در دام تحلیل‌های ایدئولوژی‌آلود، تهران محوری در كاربست محك‌های علوم اجتماعی و چشم‌پوشی از دگرگونی سویه‌های فكری در زندگی شهرنشینان و روستاییان همه‌وهمه دست به دست هم داده تا روشنفكران ما سررشته شناسایی جنبش‌های اجتماعی را از كف بدهند و از فهمیدن چندوچون حركت مردمی كه به سوی صندوق‌های رای می‌روند وابمانند.

نمونه این گسست میان روشنفكران و توده‌های اجتماعی را می‌توان در انتخابات گذشته ریاست‌جمهوری دید. تمامی روشنفكرانی كه خود را نه تنها ناقد خاتمی كه به كلی مخالف هاشمی می‌دانستند یك باره پشت هر دو ایستادند و از او دفاع كردند، اما مردم دفاع و فراخوان روشنفكران را به چیزی نگرفتند.

ابتدا بگویم كه من با این سخن كه «تمامی» روشنفكران پشت‌سر آقای هاشمی ایستادند موافق نیستم، اما به فرض كه چنین باشد باز باید پرسید كه به راستی چرا روشنفكران دست به چنین كاری زدند.

به نظر من از یك سو كاستی‌ها و ناتوانی‌های دولت هشت‌ساله آقای خاتمی ایرانیان را از نامزد اصلاح‌طلبان دلسرد می‌كرد و از دیگر سو كارنامه طولانی و بسا مجادله‌خیز آقای رفسنجانی كه بیش از هر كس دیگری در جمهوری اسلامی سمت‌های گوناگون حكومتی داشته است نیز هرگونه پاسخ‌گویی سرراست به پرسش «چه باید كرد؟» را نامممكن می‌ساخت.

به هر روی این واقعیت كه گروهی از روشنفكران ایرانی در مرحله دوم انتخابات پشت سر آقای هاشمی ایستادند با آن نكته كه شماری از همین روشنفكران، ناقدان جدی كارنامه آقای هاشمی بوده و هستند سازگار است. دموكراسی حق نقد حاكمان را در كف شهروندان می‌نهد و هیچ گزینش آگاهانه‌ای بدون نقادی و ارزیابی نامزدها ممكن نیست.

چرا روشنفكران ایرانی تاثیر چندانی به قلمرو همگانی جامعه ایرانی ندارند؟ و چرا این تاثیر اندك نیز چندان دلپسند و پذیرفتنی نیست؟

از این پرسش چنین برمی‌آید كه گویی می‌توان روشنفكران را به دادگاه تاریخ كشید. اما از جو و زمانه‌ای كه روشنفكران را چون نقطه در میان گرفته است هیچ نپرسید.

همانطور كه در بررسی رفتار روشنفكران در كتابم «روشنفكران ایرانی و غرب» آورده‌ام و به قول سارتر، « هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند از روشنفكرانش شكایت كند بی‌آنكه خود را نیز متهم سازد، چراكه هر جامعه خود پدیده‌ روشنفكران خویش را به بار می‌آورد» روشنفكران ایرانی به خاموشی و سلامت و بسا از سر مهرورزی ساده‌دلانه، از كنار سنت ایرانی گذشته‌اند و هیچ‌گاه گرمی دلپذیر اما رخوت‌آور سنت را با سرمای سوزان خرد نقاد سودا نكرده‌اند.

گرچه گه‌گاه رفیقان سیاسی پیشین را با نوشته‌هایی چون «من متهم می‌كنم» نواخته‌اند، اما هرگز دلیری پنجه‌افكندن با توده مردم و نقادی باورهای ریشه‌دار و سنتی ایشان را نداشته‌اند.

گاه از «جعفرخان از فرنگ برگشته»، «نقدكی» كرده‌اند، اما به زودی تیغ زبان را در كام كشیده‌اند و از سنتی كه در تاروپود وجود و اندیشه خود ایشان ریشه دوانیده و دست و زبانشان را برای نقد خود – سنت سخت بسته است، سراغی نگرفته‌اند.

چشم‌بستن روشنفكران ایرانی از جامعه و سنتی كه پاره درشتی از تفكر و اندیشه خود ایشان را سامان داده است راه برون‌رفت از دایره به قول اقبال، بت‌تراشی و بت‌شكنی را بر روشنفكران ما بسته و بیرون جهیدن از دام دوگانه سنت- مدرنیته را برایشان ناممكن ساخته است.

هزاران سال با فطرت نشستم / به او پیوستم و از خود گسستم
خلاصه سرگذشتم این سه حرف است / تراشیدم، پرستیدم، شكستم

بی‌گمان پنجه‌افكندن دلیرانه روشنفكران ایرانی با سنت و عادت‌های فكری ایرانی در گرو نقد خود فطرت‌گونه‌ای است كه هزاران سال با او نشسته و برخاسته‌ایم.

به نظر شما از چه رو در ایران كنونی تمامی افراد باسواد خود را روشنفكر نیز می‌شمارند؟ آیا این به گونه‌ای به فروكاستن مفهوم روشنفكری نمی‌انجامد؟

بله، در جایی كه هر استاد معماری مهندس می‌شود و هر عربی‌دانی فیلسوف، هر كس هم كه كار آزاد دارد تاجر و بازرگان است، هر باسوادی روشنفكر است و هر متفنن سیاست نیز كارشناس سیاسی. به قول مرحوم دهخدا:

مشتی اسمال به علی كاروبارا زار شده / تو بمیری پاتوق ما بچه‌ بازار شده
هر كسی واسه خود یكه میاندار شده / تقی زهتاب درین ملك پاتوقدار شده...

آیا دورانی را می‌توان مثال زد كه در آن درگیری و دست‌اندركاری روشنفكران در كاروبار سیاست پی‌آمدهای مستقیم و پیشروانه در راستای هدف‌ها وحركت‌های روشنگری داشته باشد؟

به نظر من دوره رضاشاه مهم‌ترین زمانه‌ای است كه در آن می‌توان از دست‌اندركاری روشنفكران در كار سیاست نشان جست و تاثیر ژرف‌ ایشان بر روندهای اجتماعی و سیاسی را دید.

در هیچ دوره‌ای از تاریخ سده‌ بیستم سرزمین ما روشنفكران سیاستمداری با دانش و توانایی‌های ذكاءالملك فروغی، علی‌اكبر داور، محمدتقی بهار، عیسی صدیق، احمد كسروی، فخرالدین شادمان و بسیاری دیگر بر سیاست ایران اثر گذاشته‌اند. من این نكته را در دو مقاله‌ای كه تاكنون در این باره نگاشته‌ام شرح داده‌ام.

به نظر شما پدیده روشنفكری دینی پیامد چه سازوكارهایی در جامعه ایران است؟ آیا كار روشنفكری به روشنفكری دینی انجامیده است یا اینكه كار سیاسی به روشنفكری دینی دامن زده است و دست آخر آیا این بافت اجتماعی جامعه ایرانی است كه روشنفكران دینی در خود می‌پرورد؟

به راستی نگاه از دریچه «جامعه‌شناسی آگاهی»‌ دست‌اندركاری این هر سه علت در پیدایش و پرورش روشنفكری دینی را آشكار می‌كند. بی‌شك نمی‌توان تكاپوهای پی‌گیر فكری كسانی چون دكتر شریعتی و دكتر سروش در پیش و پس از انقلاب را نادیده گرفت.

بافت اجتماعی جامعه ما نیز در روی آوردن ایرانیان به آرای روشنفكران دینی نقش دارد. «دینی» بودن فرهنگ و جامعه ما به این معنا هم هست كه روشنفكران دینی مخاطبان بیشتری می‌یابند و نیز از گونه‌ای برتری سیاسی نسبت به همگنان عرفی‌گرای خویش بهره می‌برند.

به هر روی در جامعه دینی ایران و در قیاس با روشنفكران عرفی‌گرا، روشنفكر دینی به صرف دینی بودن و دینی اندیشیدن میدان فراختری برای گفت‌وگو و تكاپوی اندیشگی و سیاسی می‌یابد حتی اگر حرف و سخن اثر دلپسند حكومت دینی نباشد.

تاثیر روشنفكران دینی بر پهنه سیاسی را چگونه ارزیابی می‌كنید؟

بی‌گمان روشنفكران دینی تلنگری به شیشه باورهای دیگر گرایش‌های دینی زده‌اند و در لرزانیدن بنای دین‌باوران سنتی كامیاب بوده‌اند. همانگونه كه می‌دانیم اندیشه‌ورزی‌های دین‌شناسانه در ایران امروز بسیار پیش‌تر و فراگیرتر از دیگر كشورهای منطقه است.

با این همه ترازنامه‌ روشنفكران دینی در پشتیبانی و همكاری با آنها كه «غیرخودی-بیگانه» یعنی روشنفكران عرفی‌گرا، قلمداد شده‌اند به هیچ‌رو درخشان نیست. همچنین عافیت‌اندیشی‌ سیاسی و سلامت طلبی روشنفكران دینی را از همراهی و پشتیبانی نیروهایی كه جلوتر و قاطع‌تر از ایشان حركت می‌كردند باز داشته و سبب شده كه امروز روشنفكران دینی با پدیده ریزش نیروها روبه‌رو شوند.

به گواهی تجربه، روشنفكران دینی امروز دیدگاه‌های دیروز خود را به نقد می‌كشند و گویی به آهستگی و تامل به سوی عرفی‌گرایی گام برمی‌دارند.

در میان روشنفكران عرفی‌گرا اما كمتر كسی را سراغ داریم كه اندیشه‌های دیروز خویش را به سود سنت و اندیشه دینی دگرگون سازد. به هر حال باید به یاد داشت كه كثرت‌گرایی معرفتی تنها شیوه‌ای است كه جامعه را در برابر ركود فكری بیمه می‌كند.

چرا روشنفكر ایرانی هیچ‌گاه نتوانست تكلیف خود را با جامعه‌ای كه در آن می‌زید روشن كند؟

فكر می‌كنم به بخشی از این پرسش پیش از این پاسخ گفته‌ام. آنجا كه از یك سو به دوگانگی و جدایی روشنفكران از فرهنگ و اندیشه گروه‌ها و طبقه‌های گوناگون اجتماعی اشاره كردم و از دیگر سو سنت را پاره مقومی از هستی و اندیشه روشنفكران دانستم.

گرچه روشنفكران ما هرازچندگاهی به شورش سیاسی دست می‌گشایند اما در نهانخانه فكر و در جمع خانواده و در شیوه رفتار با همسر و فرزندان خود سرتسلیم به عرف اجتماعی فرو می‌آورند. در برابری حقوق زن و مردم دادسخن می‌دهند اما تا از آستانه در به درون خانه، پا می‌نهند بالاپوش سنت به بر می‌كنند و دست از آستین تحكم به زن و فرزند به در می‌آورند.

در بیرون خانه، «مدرن» و «امروزی» و در درون «سنتی» و «دیروزی»‌اند. جامعه نیز همین نرد را با روشنفكران می‌بازد؛ از یك‌سو از نام نامی «استاد دانشگاه»، «روزنامه‌نگار شجاع» و «زندانی سیاسی» به احترام ویژه یاد می‌كند و از دیگر سو شمارگان كتاب‌های همین استادان و روزنامه‌نگاران و زندانیان در كشور 70 میلیونی از چنبر 2000 تا 5000 بیرون نمی‌جهد.

به رابطه روشنفكری ایرانی و دولت چگونه می‌نگرید؟

افسوس كه دولتمردان ما از روشنفكران نه پند و حكمت كه «آستان بوسی» طلب می‌كنند و بدین شیوه خود را برتر از آستانه نقد روشنگرانه می‌نشانند. روشنفكران نیز به ناچار از پیچیدن در زلف چون كمند دولت تن می‌زنند چه به قول حافظ «سرهابریده بینند، بی جرم و بی‌جنایت»

آیا از اساس چیزی به نام روشنفكری در ایران وجود دارد؟

پاسخ به این پرسش در گرو تعریفی است كه از روشنفكری می‌دهیم. اگر تردید و حیرت را خاستگاه كاروبار روشنگری بدانیم، روشنفكر به پرسیدن «چرا»، «چگونه»، «آیا»، «مگر» و در میان آوردن «اما» و «ولی» زنده است.

پیش‌نیاز چنین زندگانی‌ای اما، پذیرایی اندیشه‌مخالفان، آزادی علمی و عملی، رواج روزنامه‌ها و همایش‌ها،‌نقد كتاب‌ها و مقاله‌ها، پرورش دانشجویان پرسشگر و پایان دادن به پیوندهای مریدی- مرادی است. باید به برداشتن از حساب فكری رفتگان نیز پایان داد و به قول برنارد شاو دریافت كه «آنچه ما را دانا می‌سازد نه تجدیدخاطره با گذشته كه مسوولیت‌پذیری در برابر آینده است.»

اگر چیزی به نام روشنفكری ایرانی موجود است آیا این روشنفكری كارنامه‌ای دفاع‌پذیر دارد؟

بگذارید پرسش شما را با پرسش دیگری پاسخ بگویم آیا به راستی چند كار جدی روشنفكری در این 28 سال پس از انقلاب به هم رسیده است؟

اگر شمردیم و به شمار انگشتان دست هم نرسیدیم آنگاه چه باید گفت؟ گرچه می‌گویند كه آرزو سرمایه مفلسان است، من بیم آن دارم كه پس از چندی نوای نومیدی هم گوشمان را نیازارد. به قول ابتهاج:
زین بیابان گذری نیست سواران را لیك / دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان