ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 10.01.2007, 22:22
حمزه فراهتی: صمد بهرنگی شهيد ساختگی شد

راديو زمانه / مليحه محمدی


«از آن سالها و سالهای دیگر»
نوشته حمزه فراهتی
چاپ اول،
انتشارات فروغ - ‌آلمان
پائیز ۱۳۸۵.


اخیرا کتابی در آلمان منتشر شده است که یکی از مشهورترین و مرموزترین وقایع در جامعه‌ی روشنفکری قبل از انقلاب، یعنی ادعای قتل صمد بهرنگی از سوی رژيم شاه را به چالش کشیده است.

داستان در شهریورماه ۱۳۴۷ خورشید اتفاق افتاده است. صمد بهرنگی، نویسنده‌ی داستانهای کودکان و معلم‌ روستاهای آذربایجان، در ارس رودخانه‌ی مرز میان ایران و شوروی آن روزها غرق شد.
دوست همراه او حمزه فراهتی زنده بازگشت. شناخت شخصی شماری از روشنفکران مخالف رژیم از صمد بهرنگی و اينکه یک افسر جوان ارتش در هنگام مرگ همراه او بود، ، بلافاصله از مرگ وی یک قتل سیاسی ساخت که در هیچ محکمه‌ی رسمی امکان ابراز آن و در هیچ محفل روشنفکری شهامت انکار آن وجود نداشت.

کتاب آن افسر جوان اکنون با نام «آن سالها و سالهای بعد» منتشر شده و به زندگینامه‌ی حمزه‌ فراهتی می پردازد. همان دوست و همسفر صمد بهرنگی که در دادگاههای غیرعلنی اذهان مردم به قتل نویسنده متهم شد.
او یک پناهنده‌ی سیاسی در اروپا و یک زندانی سیاسی در هر دو نظام است. این کتاب تنها پاسخ به یک اتهام هولناک نیست، داستان یک نسل است که مبارزه کرده و در بزنگاه پیروزی شکست خورده است. داستان حمزه فراهتی با صمد بهرنگی نیز، مانند رابطه‌ی نسل او با انقلاب، پیچیده است. در گفت‌وگویی که با او کردم می گويد:
«برای من دو صمد وجود داشت. یکی صمدی بود که در رودخانه غرق شد، صمد متعهد، منصف و آدمی وارسته که دوست من بود. دیگری صمدی بود که از توی رودخانه درآمد، بنام «صمد، شهید ساختگی». این صمد دوست من نبود. من در جایی نوشته‌ام، مثل شمشیر داموکلس بالای سر من بود تا یک سوءتفاهم جزیی را به زمین و زمان خبر بدهد. من با این صمد زندگی کردم، ولی او دوست من نبود».

این مسلم بود که صمد بهرنگی از زمره روشنفکران مخالف نظم موجود بوده است، در عین حال اين اقدامات دلایل محکمی برای طراحی قتل وی توسط حکومت به‌دست نمی‌داد. اما موافقان این ایده و بويژه افراد خانواده‌ی وی ادعا کردند که کتابی که صمد برای آموزش زبان فارسی به دانش‌آموزان آذری نوشته بوده است، موجب حساسیت ساواک و طرح نقشه‌ی قتل وی توسط حمزه فراهتی گشته است. او می‌گوید:
«این کتاب مثل یک روح هست، همه‌جا هست و هیچکس هم آن را ندیده. همانطور که آقای فرزانه گفته، این کتاب اشکالاتی داشت. صمد وقتی به فرزانه مراجعه می‌کند و فرزانه این اشکالات را برایش می‌گوید، صمد هم یک نویسنده‌ی متعهد، خوب و با انصاف همانجا را کتاب را پاره می‌کند و می‌اندازد دور».

و البته آقای فراهتی شواهد دقیقی برای این ادعا در کتاب خود آورده که مستند هستنند به نوشته‌های استاد محمدعلی فرزانه. در میان پرسشهایی که در حاشیه‌ این داستان مخفیانه بر سر زبانها بود یکی همین بود که چرا ساواک، صرفنظر از اینکه در این حادثه نقش داشته است یا خیر، برای پایان‌دادن به شایعات حمزه فراهتی را وادار به حضور در مصاحبه‌های مطبوعاتی یا تلویزیونی نکرده است. حمزه فراحتی خود نیز در صفحاتی از کتاب آورده است که در زندان ساواک بیشترین نگرانی‌اش همین بوده و برای مقابله با چنین خطری حتا به خودکشی اندیشیده است. کتاب در این مورد سکوت کرده است، اما آقای فراهتی امروز در این مورد چنین می‌اندیشد:

«ساواک بعد از مرگ صمد خودش را در بهترین موقعیتی که فکرش را هم نمی‌کرد پیدا کرد. اول اینکه مملکت آنقدر متزلزل نبود که ساواک وحشتی داشته باشد از جنبش و این چیزها. از این نظر خیالش تخت بود. دوم اینکه این جوانها و سردسته‌ها و همه حساس و تحریک شده بودند که موضوع چی هست! بعد ساواک خیلی راحت مامورهای خودش را می‌کاشت اینور و آنور، بدون اینکه سروصدایی بکند، بدون اینکه مسئله را به روی خودش بیاورد شناسایی می‌کرد. در این رابطه فکر می‌کنم قشنگ هم شناسایی‌هایش و پرونده‌هایش را تکمیل کرد. پس چرا بیاید ناراحت باشد؟ برایش این خیلی خوب بود!».

در پاسخ اینکه چرا خود او برای شکستن این سکوت تلاش نکرده است، می‌گوید که خود را در صف آزادیخواهانی می‌دانسته است که حتا اگر به‌خطا «صمد را دوست و شهید خود می‌دانستم. من هیچوقت حاضر نبودم از آن صف مردمی که صمد را ندانسته و ناآگاهانه شهید می‌دانستند خودم را جدا بدانم. هیچوقت حاضر نبودم از این صف بیایم بیرون. خب، حالا یا من می‌باید می‌ایستادم جلوی این صف و می‌کشیدم کنار و می‌گفتم، آقا اینها دروغ می‌گویند، صمد خودش مرده که آنها هم می‌گفتند، آقا این را ساواک برده و ترسانده و تهدیدش کرده و یا ساواکی هست و از این دست چیزها. دو راه بیشتر نبود. یا می‌باید این راه را انتخاب می‌کردم یا دندان روی جگر می‌گذاشتم. من،‌ دومی را انتخاب کردم».

از آغاز این کتاب قطور حضور بی‌وقفه‌ی چرخه‌ای از رنج و تعب، خشونت و سرسختی بی‌سرانجام مثل یک سوال بزرگ پیش روست. و در پایان کتاب نویسنده، افسر جوان دامپزشک سالهای ۴۰ را می‌بینیم که در کسوت مردی میانسال پشت فرمان یک تاکسی در صف تاکسی‌های شهر برلین نشسته است. هنگامیکه از او سوال کردم اینک به راه رفته چگونه می‌نگرد، گفت:

«هم‌دوره‌ای داشتم که انسان بسیار شریفی بود و زندگی سیاسی منهم با او شروع شد. باهم به دانشگاه رفتیم، باهم به دانشکده‌ی افسری رفتیم و باهم افسر شدیم. یکبار که من رفته بودم خانه‌اش، تا صبح نشستیم. یعنی تا صبح یک لحظه هم نخوابیدیم و صبح صبحانه را خوردیم و آمدیم بیرون. این سرهنگ در تمام زندگی‌اش یکروز بازداشت نبود، یک‌ ذره شلاق نخورده بود. باری، وقتی آمدم از خانه‌اش بیرون در خودم یک احساسی می‌کردم، یک احساس خوب. سرهنگ تحت تعقیب قرار نگرفته بود، دلش نلرزیده بود، زندان نرفته بود و شکنجه هم نشده بود. چی داشت؟ یک خانه و یک زندگی معمولی. صبح‌ها باید می‌رفت به پادگان و بعد هم برمی‌گشت. با آن روح سرکش و خوبی که من در او سراغ داشتم، می‌دانستم چه زجری می‌کشد. موقع رفتن با خودم احساس غرور می‌کردم، با اینکه نمی‌دانستم یکساعت دیگر توی خیابان دستگیر خواهم شد و زیر شلاق لاجوردی خواهم بود یا به خانه خواهم رسید. ولی از این زندگی که خودم انتخاب کرده بودم، اینکه به هرچیزی می‌توانستم «نه!» بگویم و تاوانش را هم همانجا نقد بدهم، راضی بودم و حاضر نبودم این زندگی پردردسر و پرهول و هراس را با یک زندگی آرام و سربه‌زیر سرهنگ عوض کنم».

«من همیشه از این زندگی که خودم انتخاب کردم راضی بودم. در یکجایی هم گفته‌ام،‌ من اگر برگردم و دوباره زندگی کنم، یقینا مثل زندگی قبلی زندگی نخواهم کرد. اما زندگی از نوع دیگر هم من نمی‌شناسم. این زندگی گذشته‌ی من تاریخ من است، این زندگی گذشته‌ی من برایم شیرین است، لذتبخش است. مثل یک اسب سرکش است که دهها بار من را زمین زده، خردم کرده، استخوانهایم را خرد کرده است. ولی هروقت پا به اصطبل گذشتم، از دور من را دیده و شیهه کشیده، برایم سم بر زمین کوبیده و خوشحال شده. به این زندگی من عادت کرده‌ام. در حقیقت نمی‌توانم با چیزی آن را عوض کنم. برایم لذتبخش است».