ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 23.03.2021, 13:43
راه خاکستری میانِ دره‌ی خون!‏

هوشنگ اسدی

”تاریخ مرا تبرئه خواهد کرد”
فیدل کاسترو

‏”فران” از همان راه می‌رود که همسرش، هم سنگرش، هم سازمانی‌اش و “عشق” ابدی‌اش “جواد” ‏چهار دهه‌ی قبل قدم در آن گذاشت: گشودن راه خاکستری از میان دره‌ی خون!‏

او از نخستین زنانی است که به جنبش فدایی پیوست و اکنون با گیسوان سپید از رنج و زمانه و تجربه ‏نامش را - رقیه دانشگری (فران)-بر جلد کتابی می‌گذارد که عصاره‌ی ۴۷۳ متن را در خود جا داده ‏است:‏
به یاد آن پرواز
زندگی و مرگ ‏علیرضا اکبری شاندیز

‏علیرضا ایستاده و به آسمان آبی می‌نگرد. در نگاهش، پرندگان متن آبی یک دست آسمان را پر کرده‌اند. پرندگانی که به “جست و جوی جانب آبی آسمان رفته‌اند” و درخون خود در غلتیده‌اند، به تیر ‏دو “رژیم” جان باخته‌اند و کسانی از آنان به تیغ هم‌رزمان خود از خیل پرندگان “پاک” شده‌اند.

بخش بزرگی از این پرندگان آرمانی، در ۵۰ سالگی جنبش پر افتخار و خطای فدایی از فراموشی تاریخ به ‏روشنایی زندگی بر می‌گردند، اما پرندگان خونین‌بالی نیز هستند که نشانی و حتی نامی از آنان نیست. ‏هم‌رزمان دیروزشان معتاد به “اندیشه‌ی پهلوانی” که ریشه‌های استوارش را باید در “روزگار کودکی” ‏نسل ما یافت، آفتاب حقیقت را از آنان دریغ کرده‌اند. علیرضا اکبری شاندیز شاخص‌ترین آنهاست. ‏سرنوشت تلخ او - نمادِ چیرگی “تعصب ایدئولوژیک” که ابتدا آرمانی و حماسی می‌نماید و سپس به ‏سنگواره‌ای در روح تبدیل می‌شود و انقلابی را به قاضی بی‌رحمی تبدیل می‌کند که هم‌رزم خود را که زیر ‏شکنجه به توبه وادار و حتی روانه سحرگاه تیر باران شده است را دوباره در پیشگاه تاریخ محکوم می‌‏کند - ویژه‌ی کشور و سازمان سیاسی خاصی نیست. در ایران ما ریشه در گذشته دور دارد و درکتاب “‏به یاد آن پرواز” این اتفاق در “سازمان فدائیان خلق ایران(اکثریت)” روی داده است و هنوز هم می‌تواند در ‏هر گروه و سازمانی روی دهد. ‏

این از بخت بلند علیرضا و همه ماست که اگر درهای “سازمان” را به روی او بسته‌اند، اما تاریخ و ‏افق عشق سراسر گشوده است. ‏

‏”به یاد آن پرواز” از قضا، هم‌زمان در جشن ۵۰ سالگی جنبش فدایی منتشر می‌شود. علیرضا اکبری ‏شاندیز، در پرتو عشق و رنج هم‌سرش، سرفراز می‌آید و در برابر تاریخ و ما می‌ایستد. او در مستندات ‏هم‌سرش که هنوز یارِ وفادار “سازمان” است، علیه “اندیشه”‌ای به پیشگاه تاریخ دادخواست می‌دهد ‏که از “انسان”، مبارزِ “پولاد”ین می‌طلبد، تنها یک روش را برای مبارزه به رسمیت می‌شناسد، ملاکش ‏‏”شهادت” است و قبله‌اش” شهید”. اهدا کنندگان “مدال شهادت” یا “برچسب تواب” هم رفقایی‌‏اند که خوشبختانه از دامِ شومِ حادثه جان بدر برده‌اند: “بچه‌های بالا” که انگار هنوز در ظروف ‏منقش به اندیشه‌های گوناگون، از قمقمه‌های سوراخ سوراخ کربلا آب می‌خورند. سنت عاشورا و ‏رمانتیسم “پولاد چگونه آبدیده شد” مانند فرش ایرانی درهم تنیده شده‌اند، اما هنوز گُل انسان برآن ‏نقش شده است.

خدای تاریخ انگار شوخی تلخی با ما دارد، به طعم خون و رنگ تندی از جنون. دوران اول زندانی ‏جمهوری اسلامی (۱۳۶۷-۱۳۵۸) به کشتار خونینی ختم می‌شود که “قضات دادگاه” آن کسانی نیستند ‏جز “برادران ” عالی‌رتبه مذهبی. بر سر دو راهی هست و نیست، در پاسخ به سه پرسش، سرنوشتت را ‏تعیین می‌کنند. پرسش‌هایی که باید به یک جواب برسد: سرخم کردن در آستان نظام جهنمی. پرونده‌‏ات را هم تام و تمام خوانده‌اند و خودت هم برای تعیین سرنوشتت به اندازه چشم به‌هم‌زدنی فرصت ‏داری. ‏

پیش از این و بعد از این و تا امروز “دادگاه”‌های دیگری برپا شده است، پشت درهای بسته. بیرون از ‏زندان‌های نظام و حتی هزاران کیلومتر دور تر از آن. دادگاه‌هایی در اقصا نقاط جهان، بی‌حضور متهم. ‏پرونده مستندی ندارد جز شنیده‌ها و اخبار رسیده از زندان. “قضات” که از هم‌رزمان متهم هستند و در ‏امن و امانِ دور دستند، پرسش‌هایی را در میان می‌گذارند که به یک نتیجه می‌رسد: سرخم کردن د ر ‏آستان نظام جهل و جنون!!!‏

و مهم هم نیست که متهمِ غایب، سرانجام در برابر جوخه‌ی اعدامِ نظام ایستاده باشد. نامش علیرضا ‏اکبری شاندیز باشد، از اعضای رهبری “سازمان” باشد و به شهادت کتاب حاضر، نقش بسیار مهمی در ‏حیات آن ایفا کرده باشد. ‏

لطفا! لطفا! نگاه کنید به صورت جلسه‌های “هیات سیاسی (اکثریت) و مهمتر از همه به جلسه ‏مورخه ۲۵/۲/۶۶” در صفحات ۳۰۸ و ۳۰۹ کتاب. رای صادره چنین است:‏

البته چند ماه پیشتر ا زاین جلسه، علیرضا را اعدام کرده‌اند و هنوز خبرش به “سازمان ” نرسیده است. و ‏صد البته خبر پرواز علیرضا هم که می‌رسد، تفاوت چندانی ایجاد نمی‌شود. ‏

وقتی “تعصب ایدئولوژیک” فرمان می‌دهد نتیجه “دادگاه” یکی است؛ می‌خواهد “قاتلان” در محکمه ‏نشسته باشند یا “رفقا”؛ یکی حکم بر بی‌جان کردن بر سر دار می‌دهد و دیگر‌ی رای برباد کردن نام! و ‏این ویژه “سازمان” خاصی نیست، سخن از سرشت “سازمان زندان” بر آمده از ایدئولوژی و فرهنگ “‏شهید پرور” است و تاثیر شگرفش بر تاریخ معاصر ما.

و “به یاد آن پرواز” از روایت داستانی تلخ در “سازمان” خاصی می‌گذرد و مارا در برابر پرسشی تاریخی- ‏سرنوشتی قرار می‌دهد. ‏

‏**‏

‏”سازمان زندان” در دو سیستم سیاسیِ یکسره متضاد، که در قرن رو به پایان بر ایران حاکم بوده‌اند، د‏ر دو دوره‌ی زندان، مُهر و نقش خود را به خط خون ثبت کرده‌اند. ‏

در زندان جمهوری اسلامی، بی‌رحمی و خشونت اوجی بی‌سابقه گرفت... دیوانه خونخواری که ‏روزگاری، در فصل پهلوانی و گردن‌فرازی جوانان رزمنده ضددیکتاتوری شاه، خود و یاران هم ‏گروهش در زندان آریامهری، مدال “سپاس شاهنشاها” بر سینه زده بودند اینک به مقام ‏دادستانی منصوب شده و بر آن بود تا انتقام آن تحقیر و سر شکستگی را، به نام “انقلاب” از ‏انقلابیون بازستاند‎. “لاجورد” انقلاب را در طشت خون می‌شست، و زندانیان لاجرم جان را ‏دستمایه مقاومت کرده بودند:‏

ریشه در خون و جنون بود. زندان مخوف جمهوری اسلامی، ادامه‌ی زندان رژیم گذشته بود. ‏‏”تعصب ” و” افراط ” بار دیگر به جدال برخاسته بودند. کسی توجه نداشت که “تواب ساز” ‏کیست و فرهنگی که بر زندان حاکم می‌شود، از کدام چشمه آب می‌خورد. ‏

تا نوبت به سرکوب “حزب توده ایران” و “سازمان فدائیان خلق(اکثریت)” برسد که اکنون با صدای ‏واحدی سیاست “اتحاد و انتقاد”، را پیش می‌بردند؛ دو قطب بی‌سازش، زندان را در اختیار گرفته بودند. ‏دژخیمان حاکم هر زندانی را تواب می‌خواستند. “سازمان زندان” - که از نیروهای سیاسی مخالف شکل ‏گرفته بود که پیش از دستگیری هم در کار مبارزه حتی مسلحانه علیه نظام اسلامی بودند - هر زندانی را ‏که قدمی از مقررات جنگی بیرون می‌گذاشت تواب لقب می‌داد. تفاوتی میان کسی که تیر آخر را می‌زد ‏و آنکه از کناره می‌رفت وجود نداشت. حتی پزشکان زندانی اگر در زندان طبابت می‌کردند شامل همین ‏قانون نا نوشته می‌شدند. واضعان قانون را کسی نمی‌شناخت، اما مجریان خود زندانیان بودند و ‏خانواده‌های بی‌خبر از درون زندان که معصومانه “اخبار” را به فضای ترسیده بیرون می‌بردند و گاه ‏دشمنانه در صف ملاقات که در انتهایش “حاج کربلایی” مخوف کف بر دهان ایستاده بود؛ به نام ‏‏”تواب” و “سرموضعی” معصومانه از گیسوی هم می‌آویختند. راه میانه‌ای وجود نداشت:‏

زندانیان صاحب نام و رهبران، در زندان تنگتری بودند. توده‌ی حزبی- سازمانی که زیر فشار دو سنگ ‏آسیاب قرار داشتند، آنها را با هزار نگاه می‌پائیدند. کمترین گام به سوی “راه خاکستری” ستاره‌ی زرد ‏تهمت توابی را به سینه زندانی می‌دوخت. ‏

مشت نمونه خروار، زندگی علیرضا اکبری شاندیز، یکی از شاخص‌ترین دستگیر شدگان است که در ‏نحوه‌ی دستگیری او هنوز بحث است (ص ۱۵۷). طولی نکشید که:

حتی مسئول بخش ایران “سازمان گزارشگران بدون مرز” بر خلاف وظیفه‌اش بر این “شنیده‌ها” صحه ‏گذاشت. فرازی تاریخی که بدون هیچ سندی نماد همه‌ی شایعات است؛ “لو دادن تعداد قابل ‏ملاحظه”!!:‏

**

‏”خبر ویرانگر به بیرون” رسید: “پس از آن روز دهشتناک که در تاشکند گذراندم، گفته‌ها و شایعات ‏مکرر شد و پردامنه”(۲۰۳) گفته‌ها و شایعاتی که هنوز هم هیچ مستندی برای آن‌ها وجود ندارد، جز ‏یک مصاحبه در داخل زندان. همه می‌دانستند که این قبیل مصاحبه‌ها زیر شکنجه اخذ شده، بتدریج ‏جزو “روال ” زندان درآمده و هیچ اعتباری ندارد. در همان زمان مصاحبه‌های متعدد دیگری از جمله ‏از یکی از “اسطوره‌های مقاومت” زندان شاه پخش شد. اما خوشبختانه در باره‌ی او جوی نساختند ‏و در فهرست “شهیدان” جا گرفت، چون در جست وجوی راه خاکستری نبود.

علیرضا اکبری شاندیز، سیر و سرنوشت دیگری داشت:

‏**‏

آتشی که “سازمان زندان” می‌افروزد، دشمن بر آن نفت می‌پاشد و دوست بر کوره‌اش می‌دهد، دامان ‏خانواده‌ها را هم می‌گیرد. چه خانواده‌ها که از هم می‌پاشد و چه عشق‌ها که بر باد می‌رود، حکایتی ‏است به قول حکیم طوس: پر از آب چشم... ‏

توفان شایعات از تهران پر می‌کشد و در تاشکند به دیواره‌ی بلورین و استوار “عشق” برخورد می‌کند. ‏‏”فران” و”جواد” به عنوان دو کادر “فدایی” جان در کف در میدان نبرد‌ی به هم رسیده‌اند که درآن “عمر ‏چریک شش‌ماه ” است. در آمیزه‌ی “عشق” و “وظیفه” تا افق‌های روشن باهم آمده‌اند، ناگاه دست ‏پلید جمهوری خون و جنون از هم جدایشان کرده، دوست و دشمن از هم دورشان می‌خواهد تا روزی ‏در برابر هم قرارشان دهد. ‏

‏”فران” چون مبارزی کلاسیک بر رای “سازمان” درباره “جواد” گردن می‌گذارد. و چون عاشقی بی‌قرار ‏به جست‌وجوی “حقیقت” بر می‌آید. به راهی می‌رود که بسیار خطرناکتر از صحنه مبارزه‌ی چریکی ‏است. گذر از میان دیواره سخت یک میراث فرهنگی جان سخت... ‏

صفحات پر شمار کتاب در میان مقدمه تحت عنوان” در چرایی این دفتر”- صفحات۲۱-۱۲- و ‏‏”درپایان”-صفحات ۳۴۹-۳۴۵- زندگی و زمانه‌ی نسل علیرضا بر محور سرنوشت او در مستندی مرور می‌شود که به نیروی عشق و وظیفه پیش می‌رود، بهم می‌رسد و جدایی می‌گیرد. “فران” در ‏سنگر”سازمان” در پی حقیقت عشقی می‌گردد که “سازمان” هویت مبارزاتی او را نفی کرده است. ‏صورت جلسات رهبری سازمان و سپس سخنانی که در مصاحبه با نویسنده کتاب می‌گویند، خود ‏کتابخانه‌ای است از میراث یک نسل با همه شورها و خطاهایش!‏

این صفحات حاصل رنج دیرسال جست‌وجو‌ی “فران” است: نکته به نکته، مو به‌مو؛ هرجا نشانی از ‏‏”علیرضا” هست. شرح مفصل و دقیقی از زندگی او، روزهای کوتاه عاشقی و جانفشانی‌های بی‌پایان ‏سیاسی در تهران و کردستان و هر جا مبارزه شجاعت و درایت می‌طلبد و همه و همه در متن سیاست ‏سازمان اکثریت. تاریخی تام و تمام از یک دوره خونبار سیاسی، در داخل و خارج از کشور و در سایه ‏مستندات شفاهی و کتبی. عاشقی پرشور، سه دهه پرسه می‌زند و رد حقیقت را می‌جوید. و در نهایت ‏دادخواست خود را به”سازمان” گزارش می‌کند. ‏

اما کتاب دامن می‌گیرد و حقیقت بال می‌گشاید. “سازمان” تنها بخش کوچک و البته مهمی از تاریخ ‏معاصر ایران است، اما از دل همان فرهنگی بیرون آمده که نیروهای دیگر سیاسی جان مایه گرفته‌اند:‏
سخت‌گیری و تعصب خامی است ‏
تا جنینی کار خون‌آشامی است

‏**‏

خانم رقیه دانشگری در مقدمه و موخره‌ی کتاب، تاریخ را به قضاوت می‌خواند. “چرایی” نسل چریکی ‏را زیر ذره بین می‌برد. نگاهی عمیق به “مفهوم زندان و زندانی در فرهنگ سیاسی ایران” می‌اندازد. ‏بر زندان مخوف نظام جمهوری اسلامی دری دیگر می‌گشاید:

تنهاو تنها کسی که چون نویسنده کتاب” به یاد آن پرواز” از سنگر عشق و مبارزه سر بلند بیرون آمده ‏باشد، شهامت و صلاحیت این را دارد که تاثیر نگاه” قهرمان پرستی” را د رکشتار ددمنشانه تابستان ۶۷به ‏پرسشی جانسوز مبدل کند:‏

خانم رقیه دانشگری، مصداق پرسش تاریخی خود را از میان مستندات پرشمار و غیر قابل انکار می‌یابد ‏و این، باز نه از مسیر عشق که از متن فرهنگ و سیاست:‏

‏*‏*

اندک کسانی شهامت انتخاب این راه را داشتند. علیرضا اکبری شاندیز شاخص‌ترین آنهاست. اگر با ‏نقشه‌ی شجاعانه و مدبرانه فرار او همراهی می‌شد،* اکنون در پنجاه سالگی جنبش چریکی ایران ‏او “اسطوره”‌ی جنبش چریکی لقب گرفته بود.

زمانه، فرهنگ حاکم بر سپهر سیاسی ایران، او را محکوم و بردار کرد. اما او درست در همین روزها بر می‌‏گردد و با اسناد همسرش در برابر تاریخ می‌ایستد:‏
مارا در فصل‌های عادل
قضاوت خواهند کرد
پابلو نرودا

‏* بعد التحریر- براساس تجربه گذران چهارساله‌ام در سلول انفرادی کمیته مشترک این فرار نه تنها ‏شجاعانه، بلکه ممکن و مدبرانه بود.

هوشنگ اسدی
پاریس
سوم فروردین ۱۴۰۰‏