ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 27.01.2009, 10:03
“رويداد سياهکل”: نابالغی خود خواسته

جمشيد طاهر‌ی‌پور


تقديم: به خاطره “بيژن جزنی”
به احترام “رنج” او!

 
شهر چريکها

تابستان ۱۳۳۹: از تابستان سالی که کلاس ششم ابتدائی را به پايان آوردم، به قول مادرم “خيابانی” شدم! پائی در قهوه خانه‌های شهر باز کردم و شنيدن گپ و شوخ طبعی‌های مردم، برايم جذبه‌ای وصف ناکردنی داشت.
در چشم من لاهيجان قشنگ ترين جای دنياست و هميشه آن را همان شهری می‌انديشم که در کودکی و نوجوانيم بود!  در باران آن که همه فصل می‌بارد، راه می‌رفتم و عطر چای باغهای آن سر مستم می‌کرد. اين نازک دلی‌ها که با منست، گهواره آن طبيعت مهربان لاهيجان است، بی آن که ناگفته بگذارم که موروثی هم هست و از پدرم به من رسيده که عرفی مسلک آدمی بود که گريان حافظ و شاهنامه می‌خواند.

علم روانشناسی بر اين نظر است که سن ۱۱‌ - ۹ سالگی، پايان تکوين تيپ روانی و کاراکتريستيک انسان است. من در کاويدن کودکی خود اهتمام داشته‌ام! اما اينجا فقط اين را می‌گويم؛ سالی که کلاس ششم ابتدائی را به پايان آوردم، يکسالی از وقتی که دريافته بودم عاشقم می‌گذشت! هيچ وقت توان آن را نيافتم که با اوسخن بگويم و اين از او در جانم يک “عشق نوميد” ساخت که بر احساس و خيال‌هايم رنگ اندوه می‌پاشيد و يک “روح” تلخکام به من داد.

لاهيجان در اين زمان سيمای تازه‌ای می‌يافت. در چهار سوی شهر؛ خيابا ن‌های باز و دلگشا کشيده بودند و اکنون رديف ساختمان‌های نوساز، با مغازه‌هائی که ويترين روشن و پر از لوازم نوظهور داشت، از “قديم” لاهيجان خاطره‌ای دور باقی می‌گذاشت. بعد از “انقلاب سفيد” که نظام ارباب‌رعيتی را بر انداخت؛ جوانان دهات نزديک که به شهر می‌آمدند، در ساندويجی‌ها و بيسترو‌ها که تا دير وقت داير بودند، “آبجوی شمس” می‌نوشيدند. فکر می‌کنم کلاس سوم يا چهارم بودم که می‌ايستادم و خراب کردن خانه‌ها و مغازه‌های کهنه را نگاه می‌کردم و اتفاق می‌افتاد خانه که می‌رسيدم دير وقت بود. آن ويرانگری گسترده و حجيم، هيجان پر جذبه‌‌ای در من برمی انگيخت که از تماشای آن سير نمی‌شدم و اين نوسازی که از پی می‌آمد، خوشايند من بود.

پدر بزرگم، چسبيده به در “چهارپادشاهان” قهوه خانه داشت که خراب که کردند، ممر معاش‌اش بريده شد. خانه خراب شد، در بستر مرگ افتاد و بر نخاست. نفرين کردن‌های مادرم در خاطرم هست؛ ” در “چهار پادشاهان” به آن عظمت، که چهار نفر باز و بسته‌اش می‌کردند و لاهيجی مردم به آن دخيل می‌بستند، کندند و بردند. خدا نسل‌شان را براندازد!”. جواب خواهر بزرگم که بعد از ديپلم سرضرب معلم شده بود در گوشم است؛ ” شهر را آباد می‌کنند بد است؟ صبر کن ببين چه خيابان دلگشا درست کنند. حيف “حمام گلشن” بود، اينجور بناها را نبايد خراب می‌کردند!”.

خواهر و برادر بزرگم از فعالين سازمان جوانان حزب توده ايران بودند، قبل از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲. به يمن وجود اينان و به برکت حضور پدرم، فرهنگ خانه و خانواده عرفی و چپ بود. من هيچ وقت در معنای رايج؛ احساسات و افکار مذهبی نداشتم.

نوروز۱۳۴۱: روی پله‌ی بالا خانه نشسته بودم و کتاب می‌خواندم. از انباری که پر از کتاب و مجله بود، کتابی برداشته بودم و می‌خواندم. برادر بزرگم که حالا فارغ التحصيل شده بود و ما با سربلندی مهندس پرويز صداش می‌زديم، دوره سربازی را می‌گذراند. به علت همان سابقه‌ی توده‌ای بودن، سرباز صفر‌اش کرده بودند و در مرخصی‌ها که به لاهيجان می‌آمد، همه‌اش بالا خانه می‌نشست و کتاب می‌خواند و ندرتا” در حياط ، قدم می‌زد. حال و روزگار زار و افتضاحی داشت. آنروز که از حياط به بالا خانه می‌رفت از من پرسيد چه می‌خوانی؟ گفتم تاريخ می‌خوانم. تاريخ راوندی را برداشته بودم و می‌خواندم. نگاهی به روی جلد کتاب انداخت و بی حرفی رفت بالا خانه. کم و بيش، ساعتی گذشته بود و من حس کردم مهندس پرويز بالای سرم است. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم، در دست‌اش کتابی بود، گفت: “جمشيد! تاريخ می‌خوانی خوب است، اما تاريخ شرح مرده‌ی يکدوره است، برای آن که بدانی زنده‌ی آن دوره چه جور بوده بايد شعر و ادبيات آن دوره را بخوانی و کتاب را به دستم داد؛ کتاب “حاجی آقا” نوشته صادق هدايت بود.

از سالهای ۴۳ - ‌۱۳۴۲، نزديک ترين دوستان در خانه و تابستان‌ها در حجره خالی پدر عبدالله شکوری گرد می‌آمديم. دستگير که شدم نام عبدالله را گفتم چون با چريکها مربوط نبود! دو سال زندان گرفت و يکسال هم “ملی” کشيد. پرويز نصيری نزديک ترين و عزيز ترين دوستم بود. شب دوم دستگيری برای آن که نفسی بکشم و دمی بی شلاق فکر کنم، نام او را با اعتراف به دادن و گرفتن يک‌دو کتاب گفتم، با چريکها مربوط نبود، يک‌ دوسال زندان کشيد و سالی بعد خود خواسته سر قراری رفت و کشته شد.(*۷۷۳)

همين شب دوم بود که مرا با “عباس جمشيدی رودباری” روبرو کردند. خط و نشان‌شان اين بود که اگر جائی بگويم عباس زنده است، تکه تکه‌ام می‌کنند! چون او را به رگبار بسته بودند و اعلام کرده بودند کشته شده،(*۴۴۹) در بيرون هم بر اين نظر بوديم. روی تخت برهنه آهنی؛ سراپايش باندپيچی شده بود و در همان حال او را به تخت آهنی بسته بودند! نخستين قرار “حميد اشرف” را “عباس” به من داده بود.

با کپسول سيانوری که از جيبم در آورده بودند، حدس می‌زدند با بالای “سازمان چريکها” در ارتباط بوده باشم. من حواسم سرجايش بود اما خودم را به بی حالی زده بودم. در فکر طراحی حيله‌ای بودم که “ساواک” را به رشت بکشانم تا هم وقت بسوزانم و هم در شلاق خوردن‌هايم وقفه‌ای به وجود بياورم. من به هيچ کس نگفتم اما واقعيت اين است که اگر وقفه‌ها نبود و يکريز مرا می‌زدند، حتما” همه چيز را می‌گفتم. فيزيک آدمی تراکم درد را تا حد معينی تاب می‌آورد. از آن حد که بگذرد برای شخص هيچ چيز به اندازه قطع درد اهميت ندارد. حاضر است همه چيز را بدهد و فقط يکدم بی شلاق بگذراند. من شانس زندگی سياسيم اين بود که تاتر بازی کردن‌هايم گرفت و “ساواک” گول حيله‌هايم را خورد. به زندان عمومی که آمدم ديدم يک کلاغ چهل کلاغ در باره “مقاومت” من می‌گويند! يک لبخند آن چنانی می‌زدم و سکوت می‌کردم. تکذيب نمی‌کردم اما از يّک لبخند بيشتر هم تأئيد نداشتم. هيچ کس وجود ندارد که گفته باشد جمشيد گفته زير شکنجه اين جور و آن جور مقاومت داشتم. در بسياری موارد ديده‌ام توصيف مبالغه آميز “مقاومت” زير شکنجه، برای پرده پوشی “ضعف‌ها” و بر سبيل تسلی خاطر و آسودگی وجدان است! تازه؛ انسان، انسان است پر از لايه‌های پيچيده و حريم‌های منحصر به فرد! رابطه‌ی شکنجه و عکس العمل‌های انسانی، به نسبت تعداد انسانها؛ گوناگون و حوزه‌ای پر از ناروشنی‌هاست و به همين دليل به دور از دسترس و حق ديگران برای قضاوت. يادم می‌آيد، در جريان سرکوب حزب توده ايران و نمايش شوهای تلويزيون جمهوری اسلامی از رهبران حزب، در برابر داوری‌های تلخ ايستادم و تأکيدم اين بود؛ به جای نکوهش آن کسان که شکنجه شده‌اند، شکنجه و شکنجه کنندگان را بايد محکوم کرد. 

عباس جمشيدی؛ يک يل پيلتنی بود! شايد در چشم من اين طور می‌آمد. يک زرادخانه متحرک بود و چند جور سلاح با خود همراه داشت. سر قرار او که می‌رفتم، دلم شور می‌زد. اما به او که می‌رسيدم آرام می‌شدم و همگام با او که می‌رفتم احساس امنيت می‌کردم و پر از اين تصور بودم که هر رقم درگيری اگر پيش آيد؛ “عباس” حريف‌شان است! راه که می‌رفتيم می‌ديدم شوخ چشم به دختران و زنان خوشگل لبخند می‌زند. از اين عادت او خوشم می‌آمد، در آن “چريکها” را می‌ديدم که  زندگی و زيبائی را دوست می‌دارند. يکبار در تمثيلی از “رند و ساقی سيمين ساق”، به عادت‌اش اشاره‌ای داشتم. خوشش آمد! با قهقه‌‌ای نيم چرخی زد که می‌دانستم شگرد اوست برای چک کردن پشت سر‌اش.(*۸ -۲۱)

به من به چشم يک “سمپات” نگاه می‌کرد و در همان اولين قرار، فهميدم سخت طرفدار “مسعود احمدزاده” است.(*۴۵۴) وقتی از گستره‌ی روابطم در تهران و رشت و لاهيجان، مختصری برايش گفتم، هيچ مکثی روی حرفهايم نکرد! فقط گفت؛ “اين خطرناک است رفيق! بايد تا حد يک دو “امکان” محدود‌اش کنی و قرارهايت با آنها هم بايد يکطرفه باشد”. من طرز قرار را پذيرفتم اما با بقيه حرفهايش مخالفت کردم و در باره اهميت و ارزش فعاليت مستقل شبکه‌ها و ضرورت حفظ ارتباط با آنها صحبت کردم. ساکت حرفهايم را گوش داد و پس از لختی سکوت گفت: “بايد تصميم بگيريم رفيق!”. به حميد گزارش کرده بود و همين سبب ساز قرارم با “حميد اشرف” شد.

شايد بيشتر از دوساعت، در مسيری که به من گفته شده بود، يک راه طولانی را رفتم! سر و وضعم را نيز مطابق رهنمود، به صورت جوان شهرستانی در آورده بودم که مثلا” شاگرد مغازه ايست که دوچرخه تعمير می‌کنند. در ميدان خراسان يک گيوه خريده بودم، جلد پای خودم. شلوار و پيرهنم را از کهنه فروش‌های پائين ميدان ورامين خريده بودم! فقط چند ثانيه صدای موتور سيکلت به گوشم آمد، سرم را که به طرف صدا چرخاندم، موتوری کنار پايم ترمز کرده بود، مهربان و خنده رو گفت: “سوار شو رفيق! محکم بشين!”. طوری گفت مثل اين که هزار بار مرا ديده و ساليانی است مرا می‌شناسد!

در اين قرار و قرار‌های بعدی؛ “حميد اشرف” را شايق به درک اهميت و ارزش فعاليت مستقل شبکه‌ها و ضرورت حفظ ارتباط با آنها يافتم اما او نيز مانند “عباس” به همه چيز از منظر فراهم آوردن “امکان” برای ترميم ضربات و تلفات وارده به “سازمان چريکها” نگاه می‌کرد و آنچه که در او نيز بارز بود؛ باور استوار به “خلق” و “انقلاب” بود! نکته ديگری که اهميت دارد بنويسم، جوانه‌ی توجه به اهميت نظريه و تئوری در ذهن “حميد اشرف” بود. او به من گفت: ” کجا موقعيت انقلابی وجود دارد؟ کو؟ نظرات رفيق مسعود ذهنی است! سازمان به نظريه و تئوری احتياج دارد رفيق!”. فکر می‌کنم آن اهتمام خستگی ناپذير و جانبازانه‌ی “جزنی” در زندان که کوشيد برای “سازمان چريکها” نظريه و تئوری فراهم آورد، پاسخ به همين درخواست بود.

اين نخستين بار است که می‌نويسم؛ يک روز قبل از آن که در مرداد سال ۵۱، در “ميدان اعدام”، سر قرار رابطم با بچه‌های لاهيجان دستگير شوم، با “روبن مارکاريان” قرار داشتم. وقتی به “حميد اشرف” گفتم؛ “روبن” و چند محفلی که او با آنها در ارتباط است، اغلب تيپ نظری هستند؛ به حفظ ارتباطم با “روبن” خيلی تأکيد کرد و رد و پی آنها را از من گرفت. يک دوسال بعد خيلی از بچه‌های اين محافل به “سازمان چريکها” پيوستند (*۴۹۹ ‌ ۴۹۸) که از شمار آنان؛ “مارتيک” و ” حميد مومنی” بودند. سال ۵۳ وقتی “روبن” در کميته مشترک زير بازجوئی و شکنجه بود، به تصادف همديگر را ديديم و با ايما و اشاره، به يکديگر رسانديم؛ شتر ديدی نديدی!

گويا ترين تصويری که از “حميد اشرف” در ذهنم باقی مانده، خاطره‌ی او در روزی است که “کپسول سيانور” به من داد!:

روی موتور، سفت که بغلش می‌کردم تيزی آهن سلاح‌هائی که زير کتش بسته بود توی سينه و پهلوی من فرو می‌رفت و دردم می‌گرفت. همين آدم در برابر مردم چنان نرم و نازک و گردن کج بود که مپرس! فقر و فلاکت مردم جنوب تهران به گريه‌ اش می‌انداخت و سوار اتوبوس‌های داغان و پر اذدحام جاده قديم کرج که می‌شديم، وقتی می‌ديد پير زن يا پير مردی بغچه‌اش را گذاشته کف ماشين و کتابی نشسته، قراروآرام‌اش از دست می‌رفت، از روی صندلی خيز برمی داشت و با هزار خواهش و تمنا، حتی بغلشان می‌کرد و می‌آورد روی صندلی جای خودش می‌نشاند. هر طرح عمليات اگر کوچکترين احتمال آسيب مردم در آن می‌رفت، بدون اما و اگر خط می‌خورد و منتفی بود... يک روز بی اندازه گرم و داغی بود، بعد از اينکه بيشتر از دو ساعت، سوار بر “ايژ” هی راست رفتيم و هی کج رفتيم بالاخره رسيديم به “شهر ری” و پيچيديم طرف بقعه شاه عبدالعظيم و رفتيم توی قبرستان! توی قبرستان يک زاويه‌ای را نشان داد و گفت برويم آنجا! يک آرامگاهی بود متعلق به يکی از خاندان‌های قديم منقرض شده، در و پنجره‌هايش را برده بودند، کاشی‌هايش را کنده بودند، از سنگ قبرها هم چيزی نمانده بود، حکما” مرمر بود، برده بودند! سقف و چهار ديوارش مانده بود و جای خالی پنجره‌هاش در هر چهار طرف مانده بود و ما که توش بوديم می‌توانستيم هر چهارسوی قبرستان را ببينيم و بپائيم. روی قبر کنار هم اما رو به همديگر نشستيم. يک صحبت مختصری کرد که بيان مجملی بود از آرمان و اهداف ما و يک تأکيدی کرد بر ايمان ما به پيروزی راهمان و بعد از جيبش کپسول دست ساز سيانور را در آورد و با ايمان به پيروزی راهمان به من داد. بعد بلند شديم و دست يکديگر را سخت فشرديم و همديگر را در آغوش کشيديم و بوسيديم، بعد در برابر هم به احترام بپا ايستاديم و سرود خوانديم. با سر افراشته، چشم در چشم هم سرود خوانديم؛ سرود که می‌خوانديم من جويبار اشکی را که بر گونه‌های او جاری بود می‌ديدم، از چشم من “صد رود” روان بود! و  تار وجودم در طنين سرود می‌لرزيد:
برخيز‌ای داغ لعنت خورده
دنيای فقر و بندگی!
جوشيده خاطر ما را برده
به جنگ مرگ و زندگی
بايد از ريشه بر اندازيم
کهنه جهان جور و بند
آنگه نوين جهانی سازيم
هيچ بودگان هرچيز گردند
              روز قطعی جدال است
              آخرين رزم  ما
              انترناسيونال است
              نجات انسان‌ها

... غريو سرود که در ما خاموشی گرفت ” حميد اشرف” از جيبش يک پاکت در آورد که در آن دوتا کيک يزدی بود! به ميمنت و شادمانی “رويداد” شيرينی خورديم.

فرهنگ و جامعه‌ای که گهواره‌ی زندگانی ما بود، بی عدالتی‌ها، تبعيض و ستمگری‌ها و اجبار ديکتاتوری و اختناق “شاه” که ما چريکهای فدائی واکنش خودانگيخته‌ی نا لازم آنها بوديم، بر راه و آرمان ما رنگ ايمانی و آئينی پاشيد! چريکها؛ جان‌های حساس و پر از آرزوهای نيکخواهانه برای مردم و ميهن‌شان بودند اما آزادی “انديشه” و “بيان” –حق انتخاب‌  از ما سلب شده بود و در فقدان اين حق بود که فرديت ما به صليب کشيده شد، پس در باور‌هائی حل شديم که قدرت الهام و پايداری‌ شان در منزلت قدسی و ناپرسائی آنها بود! اگر جادوی خمينی در “جنس” ما کارگر افتاد، دليل و علتش خود ما بوديم!

دامنه اين بحث گسترده است و اگر بحث کنيم از پرسش‌هائی می‌گذرد؛ آيا  “مصدق” به “سياست” رويکردی دشمنخو بخشيد؟ آيا “کودتای ۲۸ مرداد” حيات سياسی ايران را به “قهر” آلود؟ “جزنی” معتقد بود: “۱۵ خرداد‌ ۱۳۴۲‌ نقطه عطفی در رابطه رژيم با مردم شد. نقطه عطفی که در جريان‌های سياسی علنی و مخفی اثر بزرگ گذاشت”(* ۵۴) اين “اثر بزرگ” چه بود؟ بی اعتباری “فعاليت‌های مسالمت آميز” (*۵۵) و سوق حيات سياسی اپوزسيون به “راه قهر آميز” (*۷۱) از مصاديق اين “اثر بزرگ” است! که  کتاب کذا آنرا حجت اصالت “خط امام” توصيف می‌کند.(*۵۸) اين اصالت واقعيت دارد؛ زيرا ۱۵خرداد۴۲، بازی تمرين انقلاب خمينی و آن نقطه دگرگشت به انحطاط سياسی است که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت! بهتر است بخاطر بياوريم که اخراج دکتر شاهپور بختيار از “جبهه ملی” و دنباله روی و مداحی رهبران “جبهه ملی” از خمينی و رهبری او در سال ۵۷، ادامه‌ی نگاه و نظر همين رهبران به ۱۵ خرداد سال ۴۲ است که آنرا ” نخستين قيام ضد استبدادی پس از انقلاب مشروطه” اعلام داشتند!!‌  (مقدمه‌ خاطرات سياسی خليل ملکی‌ صفحه ۱۵۰‌)

می دانيم “جزنی” آزاديخواهان کشور را از پشتيبانی حتی تاکتيکی از مسند نشينی آخوند‌ها بر حذر می‌داشت، ضمن آن که به ستيز خمينی با رژيم شاه با نظر پشتيبانی می‌نگريست. آموزه جزنی از يکسو به “سازمان چريکها” اين الهام را بخشيد که در رفراندم “جمهوری اسلامی” و همه پرسی “قانون اساسی”، شرکت نکنند و به هر دوی آن “نه!” بگويند و از سوی ديگر، به نوبه خود زمينه ساز سمتگيری اتحاد با خمينی و پيوستن به خط مشی حزب توده ايران، داير به پيروی از “خط امام” بود!

” از اثرات فوری قيام ۱۵ خرداد ۴۲؛ به اغما رفتن فعاليت‌های مسالمت آميز جبهه ملی و احزاب مشابه بود” (*۵۵)، اما اثرات پايدار آن، ضربات مرگباری است که به جامعه مدنی نوپای ايران وارد آورد، چندان که به ديکتاتوری “شاه” شتاب و استحکام بخشيد و در “از ميان بردن امکان هرگونه فعاليت قانونی”، نقش قاطع بازی کرد.(*۱۷) 

به پرسش “اثر بزرگ” بايد انديشيد اما بايسته است در انديشه به آن؛ علت آن ناتوانی را جستجو کنيم که چشم ما را  بروی “ماهيت” رهبری خمينی بست! همان ماهيتی که بساط واپسگرا و شهروند ستيز “جمهوری اسلامی”را در ايران گسترد!

“جزنی” از رويداد ۱۵ خرداد سال ۴۲، نه تنها “راه قهرآميز مبارزه” را نتيجه گرفت، بلکه از آن به ضرورت سمتگيری “در جهت استراتژی عمومی انقلاب” رسيد! (*۱۷) اين اهميت دارد که سرچشمه‌های اثرپذيری جزنی را بازشناسيم و باز انديشيم؛ سرچشمه عينی البته عبارت بود از؛ خيزش خودانگيخته و خشمآهنگ “توده” در انفجار عصبيت و واپسگرائی  که خمينی امام آن بود. اما چرا جزنی اين رويداد را آن گونه بازتاب داد؟ آيا نمی‌توان گفت او که در چهارچوب “استراتژی انقلاب” می‌انديشيد و در شعاع نگاه “لنين” می‌نگريست؛ “مردم” را “توده” می‌ديد و نه “شهروند”!؟
   
“تکليف” من سوزاندن قرار “حميد اشرف” و گم کردن رد و پی “چريکها” بود. آئين اين تکليف، جويدن کپسول سيانور بود! من از اين آئين سرباز زدم اما بجا آوردن “تکليف”، تاج افتخاری شد بالای سر من. اين خلاصه بودن ما در “وجود صاحب تکليف” و اين تاج افتخار چه بود و کدام مفهوم آن را می‌ساخت؟ اين سوأل جنبه‌های گوناگون پيچيده‌ای دارد که روشنگری در باره همه‌ی آنها در توان امروز من نيست. برای نوشدن و مدرن شدن لازم است جسم و روح خود را از حبس “گذشته” آزاد کنيم، من در اين زمينه اهتمام داشته‌ام، اما آيا “آينده” بر ويرانه “گذشته” ساخته می‌آيد؟ کدام عناصر حياتمند از “گذشته” در اکنون ما جاری است که به “آينده” راه تواند برد؟ آيا “گذشته” با آن همه جانبازی‌ها که پر از آرزوهای نيکخواهانه برای مردم بود، بر عبث بوده و دود شده؟ آيا نوانديشی و نوزائی در تعارض با فداکاری و جانبازی است؟ آيا انسان مدرن فداکار نيست؟

يکرشته علايق وجود دارد که متعلق به نسل ما و وجه تمايز نسل ما با نسل‌های جوان کشور است. با اين علايق دوگونه می‌شود برخورد کرد؛ می‌توان آنها را منجمد کرد و ميان نسل‌ها سدی غيرقابل عبور به وجود آورد و می‌توان از آن پلی ساخت برای فهم متقابل نسل‌ها! من موافق نيستم که خود را “سرمشق” فرزندانم به آنها معرفی کنم! برعکس؛ کوشش من فهميدن آنها و سازگار کردن خود با علايق و خواست‌های فرزندانم است! در مجموع اگر ما شرايط مناسبی برای فهم متقابل به وجود آوريم؛ نسل‌های جوان امکان می‌يابند در ما بنگرند و خوب و بد ما را با ميزان و معياری که آگاهی زمانه خود آنها بدست می‌دهد، به سنجش در آورند و موضوع رد و قبول ‌انتخاب‌ خود قرار دهند. 

ما چريکهای فدائی؛ شورشگرانی آرمانخواه بوده‌ايم و من در امروز خود نيز آرمانخواه باقی مانده‌ام و بر اين نظرم که زندگی بدون “آرمان” فروغی نخواهد داشت. فکر می‌کنم ميان آرمانخواهی و فداکاری رابطه‌ی گسست ناپذير وجود دارد و افزون بر اين فکر می‌کنم که پيکار امروز برای برون رفت ايران از مرداب انحطاطی که در آن فروغلطيده؛ اتفاقا” به آرمان و فداکاری نيازمند است! اما اين يکسوی نگاه است، نگاه من سوی ديگری نيز دارد؛ بدون بيرون جستن از جذبه يادمان‌های شعله ور، قادر به ايجاد آن “فاصله” لازم و ضرور نيستيم تا “گذشته” را بازبينی و بازانديشی کنيم و علل ناکامی‌های خود را در يابيم! بزرگترين ارج گذاری به آن جانبازی‌ها ی “ديروز”، تبيين “عقلانی” آنها در “امروز” و يافتن معنای امروزين برای آنها در مفاهيمی نظير “شهامت مدنی” و “مسئوليت شهروندی” است. وفاداری به مردم دوستی و ميهن خواهی نيکخواهانه‌ای که راهبر ما به جانبازی‌های سترگ در “گذشته” بود، داشتن شجاعت در ديدن و نقد جنبه‌های اتوپيک، جزمی و توتاليتر در باورهای ديروز و پيراستن آرمانخواهی سوسياليستی ما از آن شائبه‌هاست.

می توان به خود، کسی نگريست که مثل هيچکس نيست و در يکه خواهی خود، از فراز نگاه کرد و “آرمان” را چونان بشارت “رستگاری” پيامبران رسول درک کرد. و می‌توان فروتن بود؛ خود را “شهروند” برابر حقوق با ديگران ديد و “آرمان” را “تغيير” واقعبينانه و عقلانی “واقعيت مستقر”، در راستای دموکراتيک و انسانی تر کردن زندگی جاری، شکوفائی شخصيت انسان و برابری حقوق شهروندان و عادلانه کردن مناسبات آدميان حی و حاضر در جامعه و جهانی که زندگی می‌کنيم، تعريف کرد.

يادآوری اين نکته آموزنده است که از سر باور آرمانی ما به سوسياليسم بود که وقتی تجربه‌ی زندگی در “شوروی” نصيب و قسمت ما شد؛ بيشترينه‌ی “فدائيان خلق” با “سوسياليسم عملا” موجود” خود را در فاصله و حتی جداسری احساس کردند!

باری! آن خلاصه بودن ما در “وجود صاحب تکليف” و آن تاج افتخار چه بود و کدام مفهوم آن را می‌ساخت؟ اين يک سوأل تعيين کننده است در نگاه و انديشيدن به ماهيت پيکار چريکی ما!


تحقير “فرديت” در پيشگاه قدسی “خلق”

تابستان ۱۳۴۳: در حجره خالی پدر عبدالله گرد می‌آمديم. حسن گلشاهی هم بود که بعدتر، دور از چشم ما از طريق ارض پيما با مفتاحی در تماس شد و حبس ابد گرفت.(*۳۸۷) من چيزهائی را که برای دل خودم می‌نوشتم در اين جمع می‌خواندم. کتاب‌هائی را که می‌خوانديم برای يکديگر تعريف می‌کرديم و فراوان دوستدار شعربوديم. دلبستگی اصلی ما خواندن “نيما”، “شاملو”، “فروغ” و “سياوش کسرائی” بود. بيرون از حجره خالی پدر عبدالله جائی برای بيان احساس و نمايش شوق و ذوق ما نبود! در خانه پرويز که جمع می‌آمديم؛ شارل آزناوور، لوئی آمسترانگ و اديت پياف گوش می‌داديم، صفحه‌ها را از مغازه کوچکی در همان خيابان نوساز “حافظ جنوبی” می‌خريديم که گرامافون‌های کوچک شکيلی داشت، بيشتر‌اش بنام “تپاز”. گوش کردن صفحه‌ها در من تصوری بر می‌انگيخت از “پاريس” و “نيويورک” با خيابان‌های پراذدحام عطراگين، اما اندک سالی بعد، که “غربزدگی”، داغ ننگ “انسان بی هويت” شد! شور اميراوف و اپرای کوراوغلی جای آنها را گرفت:
رامشگر ايرانی بخواند!

                     ساقی! به نور باده بيفروز جام ما
                    مطرب بزن که کار جهان شد بکام ما
                    ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم
                   ‌ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

زمستان ۱۳۵۳‌ بند ۲ شکنجگاه کميته مشترک: زن و مردی را شکنجه می‌کردند. ضجه‌ی وحشت و درد در بند می‌پيچيد و سلول‌ها را در سکوت سنگين پر از هراس فرو می‌برد. من در تنهائی سلول، از دلهره و ترس، سردم بود و متشنج بودم؛ زانوهايم می‌لرزيد و دندانهايم بهم می‌خورد! ناگهان آواز “رامشگر ايرانی”، از سلول زنان به پرواز در آمد، مانند تيغه نوری که پرده تاريکی را می‌شکافد، ظلمت سکوت را دريد، هراس مرگ را شکست، کامم را از باده دليری و پايداری پر کرد و جانم را چندان بر افروخت که احساس کردم تهی از “خويش” و پر از “دوست” هستم!

بهار ۱۳۵۲ : در ساختمان دادگاه نطامی، دادگاه اولم بود! دو بار اعدام برايم بريده بودند. از دادگاه که بر می‌گرداندند، مرا يکراست بردند سلول زير زمين “زندان قصر” که دخمه مانندی بود مخصوص اعدامی‌ها. تاريک بود اما از فواصل ميله‌های سوراخ چسبيده به سقف، کور نوری به درون می‌آمد. روی ديوار سلول؛ نشانه‌ها و خط نوشته‌هائی بود که نمی‌شد خواند. با زحمتی توانستم تشخيص بدهم شعر نوشته‌هائيست از رفتگان رفيق! از چند کلمه‌ای که توانستم بخوانم، دستگيرم شد پاره‌هائيست از “آرش کمانگير”. يک دو مورد هم تشخيصم اين بود که از “شاملو” است. شب را در آن سلول بيدار گذراندم و با ناخن، روی ديوار نمور سلول پاره‌ای از “مرغ آمين” نيما نوشتم:

                                   " رستگاری روی خواهد کرد
                                      و شب تيره بدل، با صبح روشن گشت خواهد
                                                                                        آ مين! "

در سال‌های تأمل که “مرغ آمين” نيما را باز خوانی کردم،(۲) ستيزجوئی ويرانگر آن روح منتقم و مرگ انديش، در فضای قدسی شعر که ضرباهنگ “آمين” سازنده‌ی آنست، تا اعماق وجودم را لرزاند:

مرغ می‌گويد:


                    " به سامان باز آمد خلق بی سامان
و بيابان شب هولی
که خيال روشنی می‌برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پايان
و درون تيرگيها، تنگنای خانه‌های ما در آن ويلان،
اين زمان با چشمه‌های روشنايی در گشوده است
و گريزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گير.
و خراب و جوع، آنان را زجا برده است
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
اين زمان مانند زندانهايشان ويران
باغشان را در شکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پريشانی.
هر تنی زانان
از تحير بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهايشان( بی سود) اينک می‌کشد در گوش."
خلق می‌گويند:
                      "بادا باغشان را، در شکسته تر
هرتنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بيشتر بر طاق ايوانهايشان قنديلها خاموش."

                     
در تعطيلات عيد و تابستان فارغ التحصيلان دبيرستان‌های لاهيجان که در دانشگاه‌های کشور مشغول ادامه تحصيل بودند به شهر زادگاه باز می‌گشتند و مرا شوق همصحبتی با آنها فرا می‌گرفت. در ميان آنها دو نفر بودند که در همصحبتی پيش قدم بودند و در حقيقت ما دبيرستانی‌ها را شکار می‌کردند: نادر معين زاده و غفور حسن پور. نادر در دانشگاه تبريز و غفور در دانشگاه تهران، هر دو “فنی” می‌خواندند و مهندس می‌شدند.

نادر معين زاده، از سرشناس ترين سخنگويان و رهبران جنبش دانشجوئی تبريز بود. گرم و تيز، نکته دان و سخنران بود. پدرش کارمند محضرداری بود و آدمی مهربان و اهل کتاب بود. برادر بزرگ‌اش که حالا پزشک شده بود با مهندس پرويز ما دوستی داشت و چند بار ديده بودم، باتفاق حسن ضياء ظريفی، که در لاهيجان خانواده‌‌ای با اعتبار بودند، در اتاق بالاخانه‌ی ما، جمع می‌آمدند و ساعت‌های دراز، گفتگو می‌کردند.

اولين کتابی که نادر به من داد، تابستان سالی بود که کلاس نهم را به پايان آورده بودم. اسم کتاب؛ “اصول مقدماتی فلسفه” و اثر ژرژ پليتسر بود. درسنامه‌ای بود که حزب کمونيست فرانسه برای اعضای کارگر خود فراهم آورده بود. ترديد ندارم که خوانندگان فرانسوی برداشت ديگری دارند اما خواندن آن، ذهن مرا برای پذيرش کتاب استالين؛ ” ماترياليسم ديالکتيک‌ ماترياليسم تاريخی” آماده کرد. در اين کتاب استالين با تقسيم جهان انديشگی بشری به دوپاره “حق” و “باطل”، همه‌ی فيلسوفانی را که به تقدم ايده بر ماده اعتقاد دارند؛ ياوه پرداز و مدافع ستمگری و استثمار معرفی می‌کند! دو دهه بعد؛ در سال‌های تأمل دريافتم که آموزه استالين يک “تبهکاری تئوريک” بوده که چشم و گوش مرا به روی جهان انديشگی “غرب” بست. 
تابستان بعد، کتاب ديگری که نادر به من داد، تأثير عميقی در من بجا گذاشت و حدودا” سمتگيری فکری “عمر اولم” را رقم زد!:

ظهاره ظهر بود، ما از کوره راهی در دامنه “شيطان کوه” می‌رفتيم، پرنده پر نمی‌زد، تنها صدای فش فش کروف مارهای بی آزار به گوش می‌رسيد که از شدت آفتاب زير بوته‌ها چمبره زده بودند. سر پيچی که به کارخانه “هوختيف” می‌رسيد کتاب را بمن داد؛ کتاب را از زير پيرهن‌اش در آورد، دست‌اش را که زير پيرهن کرد با اينکه پرنده پر نمی‌زد، دور و نزديک را خوب نگاه کرد! کتاب را چابک در آورد و در حاليکه بدستم می‌داد گفت: “کتاب لنينه! بگذار زير پيرهنت، کسی نبايد بفهمه!”. “امپرياليسم...”؛ کتاب مشهور لنين بود.

چهار روز بعد کتاب را که پس می‌گرفت پرسيد: “خوب خواندی؟ برايم بگو چه فهميدی؟!”. گفتم: ” فهميدم در دنيا يک شری هست بنام امپرياليسم؛ جنگ و فقر و عقب ماندگی‌ها، استعمار و غارت و اين بساط ديکتاتوری‌ها، همه از ناحيه اوست. دشمن مردم ما و دشمن مردم سراسر جهان امپرياليسم است!”. تمام آن بعد ازظهر نادر برای من حرف زد. صحبت که می‌کرد چشم‌هايش از ايمان به درستی حرفهايش برق می‌زد و می‌درخشيد! برق چشم‌هايش دلم را می‌لرزاند. آن طنين ايمانی که سخنش داشت، آن برق يقينی که در چشمهايش می‌درخشيد و آن لبريز بودن او از باور به رستگاری محنت کشان؛ حجت را بر من تمام کرد؛ يقين آوردم  که راه لنين، راه رستگاری محنت کشان، راه رستگاری بشريت است.
راست اينست در همه‌ی آن پيکار‌های کوچک و بزرگ که عمر اولم در آنها طی شد؛ جز همين کودک يقين به لنين کس ديگری نبودم!

در سالهای تأمل بر اين يقين خود شوريدم و نوشتم فضيلتی بالاتر از “يقين” وجود دارد و آن فضيلت “شک کردن” است.(۳) بر پايه فضيلت شک بود که در بازخوانی و باز انديشی کتاب “لنين”، در يافتم که  ضد امپرياليسم و ضد ليبراليسم لنين و خمينی، مستقل از ادبياتی که آنها را پوشانده؛ از يک جنس و يک سرشت‌اند و هردوی آنها علايق و منافع خود را در اين می‌جستند که گردونه “تاريخ جديد” را از پيشروی بازدارند.

وقنی “شوروی” فروپاشيد و درک اين حقيقت که “لنينيسم” يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر بوده است برای اذهان ساده نيز قابل درک گرديد، من از خود پرسيدم چرا انتخاب من “لنينيسم” بوده است؟ از خود پرسيدم؛ چرا جذبه‌ی نوسازی‌های زمان “شاه” و کشش من به پديده‌های نوظهور “جديد”، آن اندازه در من بی رمق بود که پايم را به قبرستان‌ها کشاند و مقبره‌ی ويران يک خاندان منقرض شده را ميعادگاه من ساخت؟ آيا اين فقط اجبار اختناق و ديکتاتوری بود يا درک من از ضرورت و کم و کيف پاسخگوئی به آن، مرا از متن جوشان زندگی در فاصله قرار می‌داد و به حاشيه جامعه می‌راند؟! از خود می‌پرسيدم “آن يقين من به لنين” ازکجا می‌آمده؟ آيا نبايد مبداء و مخزن آن را  در آن واقعيت که “خود” بودم، در آن “کس” که بودم جستجو کنم؟

“چريکهای فدائی” خود را در مقام “فرد” باز نمی‌شناختند و پيکار‌شان در تقابل با “فرديت” قرار داشت. و از جلوه‌های بارز اين تقابل؛ مواجهه ايمانی، يعنی واقعيت ستيزی و عقل گريزی بوده است. پيکار سياسی برای آن که از استبداد به آزادی گذر کند، چند پيش شرط دارد که نخستين آن گذر از “توده” به “شهروند” است. سياست طی اين روند با فرديت آدمی از سر آشتی در می‌آيد، ارزش واقعبينی را در می‌يابد و سرشتی عقل گرا پيدا می‌کند و از اين منزلگاه به “اخلاق” می‌رسد که مفهوم محوری آن پاسداری حيات انسان، برسميت شناختن موجوديت بشری و حقوق بشری او است.

“فرديت” معطوف به “آزادی” است، معطوف به شکوفائی شخصيت انسان است و آدمی را بيرون از حبس سايه‌ها و سيطره‌‌ها می‌خواهد. فرديت؛ برخورداری از “حق” عينيت بخشيدن به خود است. همه‌ی مکتب‌های سياسی “عصر جديد” بر اين بنياد شکل گرفته‌اند. تمايز آنها از يکديگر بر سر رد يا پذيرش انسان در مقام “فرد” نيست، اين بنمايه را همه می‌پذيرند، مکتب‌های سياسی متفاوت، نسبت‌های متفاوت ميان “فرد” و “جامعه” انديشيده‌اند. اختلاف، در تبيين کم و کيف مسئوليت متقابل است. تفاوت مکتب‌های سياسی در جهان مدرن از اينجاست. حتی در “مانيفيست” که سيلان انديشه‌ی مارکس با محدوديت و معذور روبروست، روشن بين ترين مارکس شناسان جهان، اين انديشه اساسی مارکس را که می‌گفت: “رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزاد همگان است”؛ پايبندی او به حريم آزادی‌های فردی و حقوق شهروندی دانسته‌اند. (۴)
“فرهنگ ملی” که ما پرورده‌ی آن هستيم، فرهنگی است که جوهر آن انکار فرديت انسان است. می‌توان نشان داد که فرهنگ سياسی نيز در ايران برخوردار از چنين جوهری است؛ جهانبينی‌های سياسی در نزد ايرانيان، مستقل از ادبياتی که در قالب آن به بيان در می‌آيند؛ مبتنی بر کليت‌های قدسی است که جوهر آن انکار فرديت انسان است. از اين يگانگی “جوهرين” به اين نتيجه می‌توان رسيد که فرهنگ ملی ظرفی است که بينش و منش سياسی ما را شکل می‌دهد، هم از اينروست که در بازبينی فرهنگ سياسی، بنحوی ناگزير از بازبينی فرهنگ ملی خود هستيم. (۵)

من چشمم روی مردم کوچه و خيابان بود، اما پيش از لنين، اين نيما بود که چشمم را از کوچه و خيابان برگرفت! “مرغ آمين” نگاهم را برکشيد. از ارتفاع که نگاه کردم، ديگر مردم در چشمم “خلق” می‌آمدند. “خلق” هم آن مردم بودند و هم نبودند! يک مفهوم بود مستقل از موجوديت مردم، مستقل از آحاد مردم! صورت ساده و يکدست شده مردم بود، صورت آرمانی و قدسی شده‌ی مردم بود! هيچ “فرديت” در خلق نبود، چيزی که شکل و شمايل مشخص و مجزا داشته باشد، نبود؛ عظمت و هيمنه‌ای پيچيده در لفاف تقدس و حرمت بود که شأن و منزلت “فرد” را در برابر آن جاه و مقامی نبود.(۶) تکليف “چريک” جانبازی و فداکاری برای رستگاری خلق بود و عليرغم آن که “رستگاری” در نزد ما محتوائی گيتيانه داشت، خواست و خواهش‌های “فرد” در شعاع مفهومی آن بی اعتبار و حقير و مذموم می‌نمود!  و روشنائی‌های زندگی که دلبستگی و “رنگ تعلق” به همراه داشت، در چشم ما جلوه و تلالوئی نداشت! و اتفاقا” به همين دليل؛ پيکار چريکی؛ ميدان مبارزه با ديکتاتوری “شاه” را تنگ و تنگتر کرد و در راه گسترش مبارزات مسالمت آميز، علنی و قانونی مردم عادی که مردم بودند در خواست و خواهش‌های جاری‌شان، مانع آفريد.

آن وجود خلاصه در “تکليف” و آن “تاج افتخار” را دليری قربانی کردن “فرد” در پيشگاه مفهوم قدسی بنام “خلق”، به ارمغان می‌آورد. “خلق” يک مفهوم “متعالی” بود اما همين مفهوم متعالی؛ سازنده گوهر “ايدئولوژی” ما نيز بود که راهبر “چريکها”  به مفهومی تجزيه پذير از انسان بود! آن مفهوم متعالی که از “چريک فدائی خلق” وجودی خلاصه در “تکليف” می‌ساخت و ذوب شدن در کوره آن، تاج افتخار به ارمغان می‌آورد، در عين حال ميزانی بود تا “حقيقت” را در انحصار خود بشناسيم و “ملت” را به  انقلابی و ضد انقلابی (*۱۷)، تقسيم و تجزيه کنيم! پس استعدادی را در ما پرورش می‌داد که در نگاه به انسان‌ها، “خودی” را بر “غير خودی” ممتاز بشناسيم و در افق آن  صاحب “حق” و يا مسلوب از “حق”، شناسائی کنيم! ما در قوی ترين جلوه پيکار خود، نطفه ضعفی را پرورش می‌داديم که نه تنها با ضرورت دموکراسی، حقوق بشر، حقوق شهروندی برای همه ايرانيان، در تضاد و تعارض بود! بلکه آبستن آن بود که ما را به سراشيب انکار حق زندگی، يعنی در موقعيت “ضد اخلاق” قرار دهد!

کسانی که “چريکهای فدائی خلق” را در مفهوم “خشونت” بازساخته و تبيين می‌کنند -‌ از آن کسان که ما را در استعداد سکولار‌ دموکراتيک بی اعتبار و عقيم می‌خواهند، بگذريم -‌ در بهترين حالت می‌توانند منتقد شکلی باشند که “رويداد” در آن شکل به ظهور رسيد و عينيت پيدا کرد در حالی که موضوع اصلی باز انديشی محتوای رويداد است که “چريکهای فدائی خلق” را در شناخت مفهوم “شهروند” و برابری حقوق شهروندان، در درک ضرورت دموکراسی و حقوق بشر و پاسخگوئی به پيشرفت و عدالت ناتوان می‌ کرد.

ادامه دارد...



نظر کاربران:

جمشيد عزيز!
نخست بگويم که «بازانديشی نقادانه‌ی محتوای فعاليت “چريک‌های فدائی”» که برگرفته از انديشه‌های متفاوتی بودند، به‌زعم من موضوع و وظيفه‌ای است خاص و جدا؛ همين‌طور نقد نويسی بر کتاب آقای محمود نادری، موضوعی است خاص ديگر. پيوندزدن اين دو موضوع، به‌نحوی بی‌توجهی و تنزيل اعتبار انديشه است! روش برخورد شما زمانی درست و منطقی‌ای است که انديشه، به مصاف انديشه برخيزد. 
دوم؛ واگويی خاطره‌های دست‌چين شده و پراکنده به بهانه انتشار کتاب وزارت اطلاعات، آن هم از جانب فردی که «ساليان پيش» خاطره‌های خود را منزل‌به‌منزل و با وسواس تحرير کرد ولی، «هنوز هم معتقد به انتشار آن‌ها نيست»؛ با توجه به تجربه و شناختی که از فرهنگ سياسی مشرق زمين داريم، بی‌دليل و بی‌معنا نمی‌تواند باشد. حالا شما انگيزه را هرچه می‌خواهيد فرض کنيد!
هرچند شما تلاش نموديد تا با دست‌آويز قراردادن مقوله‌ی «بازانديشی»، تا حدودی اين تناقض را بپوشانيد اما، برگ نخست خاطره شما [گفتار بالا] که با يک‌سری جابه‌جايی‌ها و حذف‌ها همراه هست، به روشنی نشان می‌دهند که هم نويسنده کتاب و هم نقاد، [البته با پوزش فراوان] هر دو از شيوه‌های يک‌سانی بهره گرفته‌اند. کنش امنيتی‌ـ‌سياسی هدف‌دار نويسنده کتاب را که نام شما را در حاشيه قرار داد، به راحتی می‌توانيم فهم و تحليل کنيم اما، در بارۀ واکنش هدف‌مندتان که نام احمد زيبرم را در اين مختصر حذف کرديد، فردی که اولين بار قرص سيانور را که در داخل قوطی کبريتی بود و در کف دست شما نهاد؛ چه بايد گفت؟ آيا ميان اين حذف و آن «بازانديشی نقادانه‌ی محتوای فعاليت “چريک‌های فدائی”» که شما در صدد توضيح آن هستی، ارتباطی وجود دارد؟ البته پرسش‌ها متنوع و بسيارند ولی،  بر پدر آن‌کسی لعنت که نخستين‌بار در ذهنم نهال «تفِ سربالا» را کاشت!
سوم، خواهش من اين است که شما خاطره‌های‌تان را بطور مستقل و بی‌توجه به اين يا آن فردی که در بارۀ سازمان فدائيان چه می‌گويند و يا چه نوشته‌اند، انتشار دهيد. مهم‌ترين حُسن چنين کاری اين است که هم به اصالت و زيبايی خاطره‌ها لطمه‌ای وارد نمی‌گردد و هم جايگاه خوانندگان [که بدون آنان انتشار خاطره‌ها معنی ندارد] حفظ و محترم شمرده می‌شوند. پيش از شما، دوست ديگری خاطرات خود را منتشر کرد. جدا از اين نکته که محتوای آن اثر را می‌پسنديم يا نه؛ حُسن ويژه آن رو راست بودن با خوانندگان است. به‌عنوان مثال وقتی خاطره‌ی ملاقات نقی با عباس مفتاحی را در زندان می‌خوانيم و بنا به برداشت من، نويسنده اشتباه‌های تاکتيکی و استراتژيکی مورد اشاره‌ی مفتاحی را برنمی‌تابد و اين برنتابيدن [که نويسنده زمان را صادقانه متوقف می‌سازد تا آن‌چه که در دل دارد به‌طور شفاف علنی نمايد] در تمام فصل‌ها محفوظ و ملموس هست؛ و با علم بر اين موضوع، منِ خواننده، هرگز زبان به اعتراض نگشودم. البته نه به اين دليل ساده حقوقی که هر کسی آزاد است برداشت‌های خود را ارائه دهد. نه! بل‌که، به اين دليل اساسی و انسانی که او خوانندگان کتاب خويش را موش آزمايشگاهی فرض نکرد. مترصد فرصتی نماند تا کتابی منتشر گردد و با انتشار آن ساختار ذهنی گروهی از عناصر کم‌اطلاع ناگهان درهم يا فرو بريزد و زمان برای طلوع آفتابش مهيّا گردد. آفتابی که تنها با ورود او به هر منزل طلوع خواهد نمود.
متأسفانه و از آن‌جايی که نوشته‌ام تا همين لحظه فراتر از محدوده و ظرفيت کامنت‌نويسی رفته‌اند، از نوشتن بندهای چهار، پنج و شش که در ارتباط با حقوق فردی، هدف و علت اصلی انتشار اين کتاب و... بودند صرف‌نظر می‌کنم تا در فرصتی ديگر و بطور مستقل، در وبلاگم انتشار دهم. 
با احترام، حسن درويش‌پور