ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 18.11.2025, 16:02
کشتی‌ لویاتان اسلامی به گل نشسته

سعید سلامی

«اپوزیسیون» در گرداب یک بازی

آقای فریدون احمدی در سایت «ایران امروز» گفت‌وگوی «منتقد ادبی و تحلیلگر سیاسی پرآوازه، فرج سرکوهی» را که در کلاب‌هاوس صورت گرفته، نقد کرده است. من این گفت‌وگو را نشنیده‌ام و برای شنیدنش هم ضرورتی نمی‌بینم؛ به این دلیل که براین ‌باورم پرداختن به موضوع‌های بی‌حاصل و دور از مسائل روز، حتا اگر به قصد «چیزی برای گفتن» هم نباشد، دنبال نخودسیاه گشتن و افتادن به گرداب یک بازی است که بی‌شک به دوام و بقای ج. ا. خدمت می‌کند.

انقلاب ۱۳۵۷، نه تنها جغرافیای سیاسی میهن ما را دگرگون ساخت، بلکه برای کشورهای منطقه هم نقطه‌عطفی به‌شمار می‌رود. در این سال محمدرضا پهلوی بعد از سی ‌و هفت سال تکیه بر مسند سلطنت و قدرت، میهن و هم‌‌میهنان خود را به دست توفان حوادث سپرد و خود راهی بی‌بازگشت در پیش گرفت. از گردوغبار این توفان حکومتی سربرآورد که سرنوشت میلیون‌ها انسان را در بخش قابل‌ ملاحظه‌ای از جهان تحت تأثیر قرار داد.

بی‌شک اگر هیولایی که از انقلاب ۵۷ سربرآورد این‌چنین ویران‌گر و مرگ‌بار نبود و رژیمی دموکراتیک حتا با حداقل اصول حکومت‌گری در جهان امروز، جایگزین نظام پیشین می‌شد، محمد رضا پهلوی و نیک و بد دوران او بعد از نزدیک به نیم قرن به حافظه تاریخ سپرده شده بود؛ همان گونه که دوران قاجار، سلسله بلافصل خاندان پهلوی‌ موضوع زیستی و ذهنی امروز ما نیست. کندوکاو در زمینه‌ها، بازیگران و عاملان داخلی و خارجی انقلاب ۵۷ در واقع یک نوستالژی و یک احساس باختی است که رژیم ج. ا. با این‌همه تبهکاری و سیه‌روزی بر میهن و هم‌میهنان ما تحمیل کرده است.

به قول شارل حایک، تاریخ‌نگار لبنانی «نمی‌توان آینده را بر پایه گذشته بنا کرد؛ گذشته وجود دارد تا از آن بیاموزیم.» از این زاویه اگر نگاه کنیم، آینده ایران را نمی‌توان برپایه «فاجعه‌ ۵۷» بنا نهاد، اما آن‌چه از آن می‌توان آموخت و هم‌اکنون پرداختن به آن برای ما به مسئولیت جمعی گریزنا‌پذیر بدل شده، پیامد این «فاجعه» است: لویاتان اسلامی و برخاک نشاندن آن.

ایدئولوژی فاشیسم اسلامی که با آرمان موعودگرا میهن ما را به سرزمینی سوخته بدل کرده تا راه ظهور مهدی موعود را هموار سازد، جنگی را بر کشور ما تحمیل کرد که پیامد آن مرگ بیش از هزار نفر، ویرانی مضاعف و برباد شدن میلیاردها دلار از «بیت‌المال» برای ریختن قوم یهود به دریا، اقامه نماز در کاخ سفید و انداختن چفیه فلسطینی بر سر مجسمه آزادی در آمریکا بود.

علی خامنه‌ای، رهبر و فرمانده کل قوا که از نخستین روز جنگ از صحنه نبرد ناپدید شد، هنوز هم از فرارگاه خود بر طبل جنگ بعدی می‌کوبد. دور از واقعیت نیست اگر بگوئیم امروز ایران جامعه‌ای است شبح‌گونه، با انسان‌هایی آویزان در خلاء، زیستن در تعلیق و مرگ امید. به قول دکتر حاتم قادری، پژوهشگر و استاد علوم سیاسی در ایران، جامعه‌ای در «حالت شبه بردگی»، انسان‌هایی «گرفتار نیهیلیسم».

ایران سرزمینی تشنه و سوخته

در این وضعیت آخرالزمانی از پرداختن به انقلابی که نزدیک به نیم قرن پیش رخ داده و در تبیین و توضیح آن هنوز هم اتفاق نظری وجود ندارد، باری نمی‌توان بست جز اینکه «اپوزیسییون»(۱) ج.ا. در ۴۶ سال آتی هم خود را با سیاه‌وسفید کردن «فاجعه ۵۷» و نفرین بر«شورشیان فرومایه ۵۷»ی(۲) که این «فاجعه» را رقم زدند، سرگرم خواهد کرد.

آقای احمدی نقل قول کوتاهی از آقای سرکوهی ذکر کرده است مبنی براینکه در مقطع انقلاب «همه اشتباه محاسبه و تحلیل داشتند.» و «سرپوش استبداد همه این‌ها را پوشانده بود و استبداد کار خودش را کرده بود.» و خود نیز بر نکاتی انگشت گذاشته از جمله: «انقلاب سفید بزرگ‌ترین و عمیق‌ترین اصلاحات در تاریخ نوین ایران بود که توسط محمدرضاشاه به اجرا گذاشته شد و همه عرصه‌های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی ایران را به‌کلی دگرگون کرد. اما عمده نیروهای سیاسی ایران که پیش از آن کم‌و‌بیش رویکردی اصلاح‌طلبانه با رژیم شاه داشتند، به‌جای حمایت همه‌جانبه از این اصلاحات و برخورد همدلانه، به نفی و تقابل با آن پرداختند.»

من، یکی از میلیون‌ها «شورشیان فرومایه» که در سال ۵۷ به خیابان‌ها آمدند تا برای عبور از تونل بن‌بست و انجماد شاهنشاهی، قطار «فاجعه ۵۷» را پیش برانند، کوتاه و گذرا به نگاه سطحی و نادقیق آقایان سرکوهی و احمدی به دینامیسم انقلاب، شخصیت پیچیده محمدرضا پهلوی به عنوان بازیگر نقش اول تراژدی «فاجعه ۵۷»، به زمینه‌ها و لایه‌های پیدا و پنهان آن و به‌ویژه کشف آقای احمدی در پیوند با «نظام مُصلِح و بنا بر تجربه تاریخی اصلاح‌پذیر» بودن رژیم شاه می‌پردازم و «انقلاب سفید بزرگ‌ترین و عمیق‌ترین اصلاحات در تاریخ نوین» و به‌ویژه «اصلاحات ارضی» و پیامد ویران‌گر آنرا که سیاه لشکر رانده‌شدگان روستاها را برای «نهضت امام خمینی» مهیا ساخت، به فرصتی دیگر می‌گذارم.

دینامیسم انقلاب

انقلاب‌ها را همیشه باید معلول سقوط اقتدار و مرجعیت سیاسی [نظام مستقر] دانست نه علت آن سقوط. هیچ چیز طبیعی‌تر از این نیست که جهت و گرایش پس از یک انقلاب به وسیله حکومتی تعیین می‌گردد که سرنگون شده است.(هانا آرنت)

انقلاب یک پدیده دیرپا است؛ تجلی اعتراض شهروندان یک جامعه علیه نابرابری، تبعیض در توزیع ثروت جامعه، فساد در سطوح بالای حکومت و تلاش برای تغییر وضعیت موجود، زمانی که حکومت‌گران تن به اصلاحات ساختاری نمی‌دهند. براساس یک پژوهش علمی، در فاصله ۶۰۰ ق. م تا ۱۴۶ ق. م، ۸۴ انقلاب در یونان باستان به وقوع پیوست و در فاصله ۵۰۹ ق. م تا ۴۷۶ م. رم باستان شاهد ۱۷۰ انقلاب و اغتشاش عمده بوده است.

در چندوچون انقلاب ۵۷، در میان جامعه‌شناسان، پژوهش‌گران اجتماعی و صاحب‌نظران سیاسی، هنوز هم بعد از گذشت سال‌های زیاد، اتفاق نظر وجود ندارد، در نتیجه، پرسش‌هایی هنوز هم بی‌پاسخ مانده‌اند:

آیا انقلاب ۵۷ ناگزیر بود؟ آیا این انقلاب «نابه‌هنگام» بود؟ «حاصل ارادۀ «تودۀ گله‌وار» بود؟ آیا ناشی از اراده و تصمیم اتاق فکر جمعی نخبگان عقل‌باخته، روشنفکران گمراه، چپ توده‌ای و جنبش چریکی بود که همه باهم «اشتباه محاسبه و اشتباه تحلیلی داشتند»، یا به قول آقای احمدی «نقطه اشتراک و خطای مشترک همه شاخه‌های گرایش‌های چپ: توده‌ای، چریک، سه‌جهانی و نیز چپ‌های مذهبی و بخشی از نیروهای موسوم به ملیون، اتخاذ سیاست سرنگونی و انقلابی و نه اصلاح‌طلبانه در قبال رژیم شاه بود.»، «با حاکم کردن منطق خون و آتش و انقلاب و نگاه به جهان از نوک مگسک تفنگ.»

جامعه‌شناسان و آگاهان علوم سیاسی و اجتماعی بر این نظرند که:
۱ــ انقلاب پیامد فقدان هوشمندی به‌موقع حکم‌رانی در مواجه با مسائل و مشکلات جامعه و در نتیجه، انفجار در گسل‌های دیرپا و به ظاهر ناپیدای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... در یک جامعه است.
۲ــ انقلاب، ناامیدی شهروندان برای اصلاحات ساختاری، گذر از نارضایتی و تبدیل آن به خشم توده‌هاست،
۳ــ انقلاب، حضور انسان در عرصۀ «عمل» (اکشن «Action» به تعبیر هانا آرنت) و ارادۀ جمعی است که «به‌هنگام» اتفاق می‌افتد.

اگر این نظریه را در پیوند با مقوله انقلاب، با توجه به زمینه‌های وقوع آن در زمان و مکان مشخص به‌پذیریم به این نتیجه می‌رسیم که آنچه در سال ۵۷ رخ داد، انقلابی بود ناگزیر و به‌هنگام: به نظر من ناشی از شکل‌گیری شخصیتی متناقض در محمدرضا پهلوی که قبل از کودتای ۳۲ و فرار و بازگشت وی به ایران در «شاه جوان‌بخت» خجالتی نمی‌شد سراغ کرد: ذهنیتی متوهم و غروری کاذب، متلون، اعتماد به‌نفس شکننده، مستبد و در بزنگاه‌ها آماده عقب‌نشینی (امروزه جهت شناخت و مطالعه شخصیت واقعی شاه، نگاه او به جهان و شیوه حکومتگری وی منابع زیادی در دسترس هست. یادداشت‌های علم در ۷ جلد با عنوان «گفتگوهای من با شاه» منبعی موثق و مستند در این رایطه است.)

من به‌ پیامدهای آنی و دیرپای گردباد توفانی که از درون آن لویاتان فاشیسم اسلامی سربرآورد نمی‌پردازم، فقط به گفتن این بسنده می‌کنم که انقلاب توفانی است برآمده از ناکارآمدی نظام حاکم و اصلاح‌ناپذیری آن که فارغ از اراده این یا آن (سوبژه یا اوبژه) رخ می‌دهد و برای درگرفتن این توفان ضروری است عوامل گوناگون به مثابه یک سیستم و هم‌چون قطعات یک ماشین، تنگاتنگ و با کارکردی هماهنگ در کنار هم قرار بگیرند؛ هرچند از اجزاء و عناصر به‌ ظاهر ناپیوسته و ناهماهنگ پدید آمده باشند. در سال ۵۷، برای درگرفتن توفان، همۀ عامل‌های لازم در داخل و خارج از محدودۀ جغرافیایی ایران در کنار هم قرار گرفتند.

چندی پیش در نپال ممنوعیت شبکه‌های اجتماعی، فساد و سبک زندگی آقازاده‌ها به یک خیزش انقلابی منجر شد؛ ده‌ها کشته و بیش از ۱۴۰۰ زخمی برجای گذاشت اما سرانجام استعفای نخست وزیر را در پی داشت.

در ماداگاسکار اعتراض به کمبود و قطع آب و برق به برکناری و فرار رئیس‌جمهور منتهی شد.

از ۲۷ سپتامبر در مراکش تظاهراتی پی‌گیربه رهبری جوانان آغاز شد. نسل زد ۲۱۲ (Gen Z ۲۱۲) در مراکش خواستار بهبود در آموزش عمومی و مراقبت‌های بهداشتی هستند، آن‌ها همچنین به سرمایه‌گذاری دولت در زیرساخت‌های رویدادهای ورزشی بین‌المللی به جای خدمات عمومی اعتراص می‌کنند.

امسال در فیلیپین، پرو، اندونزی و کنیا نیز اعتراضاتی علیه فقر، فساد و افزایش جرم و جنایت صورت گرفت هم‌اکنون جنبش اعتراضی نسل Z علیه خشونت حکومتی، فساد، اخاذی و جرائم سازمان‌یافته، خیابان‌های مکزیک را تسخیر کرده است.

قابل ملاحظه اینکه همه موارد اعتراضی در کشورهایی که برای نمونه آوردم، در ایران به مراتب بیشتر و ابعاد آن‌ها بسی گسترده‌تر است.

در ۱۷ دسامبر ۲۰۱۰ محمد بن بوعزیزی دستفروش تونسی در اعتراض به توقیف کالاهایش و تحقیری که یک مأمور شهرداری به او کرد، خود را در مقابل ساختمان شهرداری به آتش کشید. این اقدام آغازگر انقلابی در تونس شد که به حکومت ۲۳ سالهٔ زین‌العابدین بن علی در این کشور پایان بخشید و به دیگر کشورهای منطقه هم تسری پیدا کرد. انقلاب از قبل خبر نمی‌کند.

در سال ۱۴۰۱، بعد از قتل مهسا امینی جنبش اعتراضی فراگیر اتفاق افتاد و شعارها بلافاصله شخص خامنه‌ای و بیت او را نشانه گرفت. در سال‌های بعد از این اعتراض، جامعه ایران شاهد بازداشت هزاران نفر، اعدام‌های جنون‌آمیز و لجام گسیخته، آشکار شدن فسادهای سرگیجه‌اور در رده‌های بالای حکومت بود.

یک شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۴ هیئت تحریریه واشینگتن پست نوشت: «تحریم‌های ماشه دوباره فعال شده و به اقتصاد نحیف کشور بیش از پیش آسیب زده است. ارزش ریال در سقوط آزاد است. کسب‌وکارها رو به تعطیلی‌اند و یک‌سوم شرکت‌های مورد بررسی اتاق بازرگانی تهران اعلام کرده‌اند قصد تعدیل نیرو دارند. خشکسالی بی‌سابقه‌ای که در پی دهه‌ها سوءمدیریت به وجود آمده، پایتخت را با کمبود شدید آب روبه‌رو کرده و رئیس‌جمهوری هشدار داده که ممکن است نیاز به تخلیه شهر باشد.»

به زبان ساده، کشتی رژیم بر گل نشسته است، اما اعتراضات شهروندان از شکوه‌وگلایه، نفرین‌ودشنام، خودکشی، دیگرکشی و یا تلاش برای فرار از سرزمینی سوخته فراتر نرفت. چرا؟

در ویکی پدیا می‌خوانیم: «نارضایتی عنصر به‌وجودآورندهٔ تغییر است ولی هر نارضایتی نمی‌تواند به انقلاب تبدیل گردد، بلکه این نارضایتی باید به حد ناامیدی از اصلاح در پیکرهٔ سیاسی موجود درآمده باشد تا کم‌کم به عنصر خشم منجر شود.» آیا نارضایتی در جامعه ایران به حد «ناامیدی از اصلاح در پیکرهٔ سیاسی موجود در نیامده و به عنصر خشم منجر» نشده است؟ پس دلیل انفعال و صبر و انتظار جامعه ایران چیست؟

طبق گزارش پایگاه خبری رویداد ۲۴ با استناد به نتایج نظرسنجی جدید، ۹۲% مردم از وضعیت عمومی کشور ناراضی‌اند. حسین راغفر، اقتصاددان می‌گوید حدود ۷ میلیون از جمعیت ایران دچار سوء‌تغذیه و گرسنگی هستند. وی این شرایط را «نتیجه بلاهت، طمع‌کاری و خیانت» رژیم می‌داند. بی‌شک واقعیت بسی بیشتر از این ارقام و اعداد رسمی است.

از جمعیت ۹۰ میلیونی ایران نزدیک به ۵۵ میلیون نفر بعد از سال ۵۷ به دنیا آمده‌اند. تعداد نسل Z در ایران به طور دقیق مشخص نیست، اما تخمین زده می‌شود که این نسل که شامل متولدین اواخر دهه ۱۳۷۰ تا اوایل ۱۳۹۰ است، حدود ۲۳ درصد، یعنی بنا به برخی آمارها حدود ۲۱ میلیون نفر از جمعیت ایران را تشکیل می‌دهد.

این نسل امروزه بی‌تردید نسبت به سال ۱۴۰۱ آگاهتر و باتجربه‌تر شده‌است، «قشر خاکستری» به‌رغم سال ۱۴۰۱، در خیابان‌ها و میدان‌ها با شعارهایی با محتوای سیاسی حضور فعال دارد، اعدام‌ها و بازداشت‌ها به هر روز و هر ساعت کشیده شده است. تورم دو سه رقمی در زمینه مسکن و نیازمندی‌های عمومی، فقر فراگیر ناشی از جنگ‌افروزی رأس رژیم و تحریم‌های بین‌المللی، قطع طولانی آب و برق، هوای آلوده و سرطان‌زا، فساد و رانت‌خواری جنون‌آمیز (برای نمونه در مورد «ایران مال» و بانک آینده)، زندگی‌ها را به تباهی کشیده است.

مردم در جنگ ۱۲ روزه به تجربه دریافتند که آسمان میهن‌شان به‌رغم صرف میلیاردها دلار چگونه از همان روز اول بی‌دفاع رها شد و رژیم با آن‌همه هیاهو نتوانست حتا یک هواپیمای جنگنده به پرواز درآورد، دیدند که تاسیسات هسته‌ای تقریبا به تلی از خاک بدل شد و ۲ تریلیون دلار در عرض چند دقیقه پودر شد و به هوا رفت و دیدند که فرمانده کل قوا چگونه «امت» خود را رها کرد و خود در اولین روز از صحنه نبرد ناپدید شد.

اما با این همه خشم و با این همه نارضایتی، خیزشی مؤثر و رادیکال که بتواند هیولا را برخاک نشاند و به این نابسامانی‌ها نقطه پایان بگذارد، رخ نمی‌دهد. چرا؟

از دلایل مهم انفعال در جامعه حتا در بین نسل Z، جای خالی اپوزیسیونی منسجم، فقدان یک نقشه راه عملی، نبود جایگزین قابل اعتماد و قابل قبول و نبود چشم‌انداز روشن بعد از سقوط رژیم است. آن‌ها در جنبش مهسا به تجربه دریافتند که صرفا با شعارهای رادیکال و فداکاری‌های غرورآمیز و مثال‌زدنی با هیولایی که بی‌مهابا شلیک ‌می‌کند و بی‌مهابا بازداشت و اعدام می‌کند، نمی‌توان پنجه درافکند. پراکندگی و انفعال «اپوزیسیون»، وعده‌وعیدهای بی‌اعتبار «پدر» طیفی از «اپوزیسیون» را هم در ناامیدی و پاسیفیسم فعالین میدانی داخل نباید دست کم گرفت.

جامعه‌ها را می‌توان از نظر شیوه حکومت‌گری، اقتصادی و تا حدودی فرهنگی با هم مقایسه کرد، اما هر جامعه‌ای به عنوان کالبدی زنده، روح و روان خاص خود را دارد، از اینرو منطقی و درست نیست که از نظر روان‌شناسی اجتماعی، جامعه‌ای را با جامعه دیگر مقایسه کرد، ولی به جرات می‌توان گفت که اگر «اپوزیسیون» ج.ا. همت، اراده و آینده‌نگری شخصی مثل احمد الشرع (۳) را داشت، هیولای فاشیسم دینی این همه سال سرپا نمی‌ماند و این همه سال در ایران، منطقه و جهان آشوب برپا نمی‌کرد.

هیئت تحریرالشام به رهبری احمد الشرع در سال ۲۰۱۷، زمانی که از دمشق به شهر ادلب عقب نشست، از تجربه گذشته‌اش آموخت و با بازنگری در قالب‌های ذهنی خود و بازسازی نیروها، تجهیزات، تسلیحات سبک و سنگین از لحظه لحظه وقت خود استفاده کرد، مرز دوستی‌ها و دشمنی‌ها را هم در چهل تکه داخل تحریرالشام و هم در خارج از آن برای هدف آتی خود مشخص کرد. او برای بازگشت به دمشق ۷ سال نقشه کشید و خود را برای فرصتی مناسب جهت تسخیر قدرت آماده ساخت. در هشتم دسامبر ۲۰۲۴ با بده‌بستان‌های عیان‌ونهان داخلی و خارجی و تغییر اوضاع ژئوپلیتیک پیرامونی و تاثیر آن در موازنه قدرت در سوریه و در نتیجه فرار بشار اسد، این فرصت مناسب در دسترس قرار گرفت و هیئت تحریرالشام به رهبری احمد الشرع لحظه‌ای درنگ نکرد، راه افتاد و در «۱۱ روز» به دمشق رسید.

سیاره‌ دنباله‌دار هالی، هر ماه و هر سال قابل مشاهده نیست، اگر آن هنگام که پیدایش شد، به تماشایش نپرداختی فرصت را از دست دادی؛ در ۷۵ سال بعدی باشی یا نباشی. برای قطار فرصت هم ایستگاهی ساخته نشده است؛ بی‌توقف پیش می‌راند و پیش می‌راند، اگر نگرفتیش بار دیگر پیدایش بشود یا نشود.

فرصت جنگ ۱۲ روزه به نظر من از آن فرصت های نادر بود، اما «اپوزیسیون» ج. ا. به جای چنگ زدن به فرصت، وقت و انرژی خود را به گفتن «تجاوز اسرائیل به ایران»، «دمکراسی از آسمان نازل نمی‌شود»، «فلسطین مظلوم و بچه‌های غزه»، «اسرائیل دنبال منافع خویش است» و از این دست مصروف کرد، با کتمان این واقعیت که، آنچه غزه را به سرزمین اشباح بدل کرده و نزدیک به ۷۰ هزار فلسطینی را به خاک و خون کشیده و حدود ۱۷۰۰۰ کودک فلسطینی را کشته، دلارها، موشک‌ها، پهبادها و سلاح‌های سبک و سنگین مردی است در تهران که در اختیار‌ تروریست‌های حماس و دیگر گروه‌های جهادی نهاده است. و از قضا اسرائیل به مصاف «سر مار» آمده بود که موجودیت او را تهدید می‌کند و این فاجعه را بر غزه و ساکنان آن تحمیل می‌کند.

«اپوزیسیون» با این همدردی بی‌دستاورد و با این موضع‌گیری منفعل و انحرافی در عمل در کنار بازی‌گر واقعی فاجعه نوار غزه و «فلسطین مظلوم» ایستاد.

محمدرضا پهلوی، شاهی مصلح؟

تردیدی نیست که شاه ایران را دوست داشت و برای پیش‌رفت آن اقداماتی را هم به‌مورد اجرا گذاشت، اما انقلاب ۵۷ پیامد اقدامات مثبت وی نبود. من از میان سیاست‌ها، ظرفیت‌ها، ضعف‌ها، باورها، علایق و عقده‌های او به یکی دو نکته در شخصیت وی و نگاهش به جهان و شیوه حکومت‌گری‌اش می‌پردازم در یک جامعه متناقض: حضور قشر آکادمیک و دانش‌آموخته صاحب‌نظر و منطقا مدعی شرکت در مدیریت جامعه، قشر قابل ملاحظه دانشگاهی و دانشجویی، هم‌زمان حدود ۷۵% روستانشین و کشاورز و ۷۰% شهروند بی‌سواد و در راس این همه تناقض، رهبری مستبد و پدرسالار که سرانجامی تلخ برای خویشتن و آینده‌ای غمبار برای میهن و هم‌میهنانش به بار آورد.

دفتر اطلاعات و تحقیقات وزارت امور خارجۀ آمریکا در سال ۱۳۴۴ در گزارشی نوشت:
«شاه کنونی فقط پادشاه نیست. در عمل نخست‌وزیر و فرمانده کل نیروهای مسلح هم هست. تمام تصمیمات مهم دولت را یا خود اتخاذ می‌کند، یا باید پیش از اجرا به تصویب او برسد. هیچ انتصاب مهمی در کادر اداری ایران بی‌توافق او انجام نمی‌گیرد. کار سازمان امنیت را به‌طور مستقیم در دست دارد. روابط خارجی ایران را هم خودش اداره می‌کند. انتصاب کادر دیپلماتیک همه با اوست. ترفیعات ارتش، از درجۀ سروانی به بالا، تنها با فرمان مستقیم او صورت می‌پذیرد. طرح‌های اقتصادی، از تقاضای اعتبار خارجی گرفته تا محل تأسیس یک کارخانه همه برای تصمیم‌گیری نهایی به شاه ارجاع می‌شود. ادارۀ دانشگاه‌ها هم در عمل در دست اوست. هم اوست تصمیم می‌گیرد چه کسانی به جرم فساد محاکمه شوند. نمایندگان مجلس را او برمی‌گزیند. درعین‌حال، تعیین میزان آزادی عمل مخالفان در مجلس به عهدۀ اوست. تصمیم نهایی در مورد لوایحی که به تصویب مجلس‌ها می‌رسد، با اوست. شاه یقین دارد که در شرایط فعلی، حکومت فردی او تنها راه حکم‌روایی بر ایران است.»

عباس میلانی در «نگاهی به شاه» می‌نویسد:
«در مهرماه ۱۳۴۸، رهبران میانه‌رو مذهبی نامه‌ای به شاه و سفارت آمریکا نوشتند و در آن نسبت به وضع مملکت احساس نگرانی کردند. گفتند آیت‌الله خمینی آنان را در موقعیتی گذاشته که یا باید با رژیم مخالفت کنند و یا باید به ‌عنوان آخوند درباری و ارتجاعی مورد حمله قرار گیرند. شاه مثل همیشه به این هشدار وقعی نگذاشت. بعلاوه، در موارد متعدد دیگری نیز همین رهبران مذهبی میانه‌رو و نیز برخی مخالفان میانه‌رو رژیم چون خلیل ملکی و مظفر بقایی در نامه‌های سرگشاده نسبت به برخی سیاست‌های شاه اعتراض می‌کردند و هشدار می‌دادند، اما شاه همۀ این هشدار‌ها را نادیده می‌گرفت... طبعاً هر چه شاه بیشتر به روحانیون میانه‌رو بی‌توجهی نشان می‌داد و عرصۀ سیاسی را بر آنان تنگ‌تر می‌کرد، زمینه را برای کسانی چون آیت‌الله خمینی مساعد‌تر می‌کرد.»

گزارش جالب دیگر، رسالۀ فوق ‌لیسانس پرویز نیکخواه بود.(۴) او در پی تحقیقات خود به این نتیجه رسیده بود که در سال‌های دهۀ پنجاه و شصت، شمار طلبه‌ها در ایران به‌طور غیرمتعارف و استثنایی افزاایش یافته است. به نظر وی این پدیده اهمیتی ویژه داشت و می‌بایست از نظر جامعه‌شناختی مورد تحقیق و تبیین دقیق قرار گیرد.

در زمان رضا شاه شمار طلبه‌ها در ایران از ۲۹۴۹ نفر به ۷۸۴ طلبه تقلیل پیداکرده بود. نیکخواه یادآور شده بود که معمولاً در فرایند نوسازی جوامع، تعداد کسانی که به طلبگی، کشیشی یا خاخامی رو می‌کنند کاهش پیدا می‌کند. در ایران جریانی درست عکس این رخ‌ داده است. برای نمونه می‌توان به این نکته اشاره کرد که شمار مساجد و حوزه‌ها در آن سال‌ها شاهد رشدی شگفت‌انگیز بوده است. در سال ۱۳۵۶، تعداد مسجدها و حوزه‌ها تقریبا به ۷۵ هزار می‌رسیدند. بعلاوه، شبکه‌ای سخت پیچیده از تکیه‌ها، هیئت‌ها، مجالس تدریس قرآن و نشر احکام و حتی مجله‌ها و انتشارات مذهبی به ترویج احکام اسلام و تشیع و در بسیاری موارد به ترویج نظرات رادیکال آیت‌الله خمینی می‌پرداختند.»‌

پرویز نیکخواه از طریق واسطه‌ای تحلیل خود را به دست شاه رساند. شاه نیم‌نگاهی به آن انداخت و گفت: “آقای نیکخواه همیشه به پیشرفت‌های ما نگاه منفی دارد” و سپس آنرا به سطل کاغذ پاره‌ها انداخت. هیچ‌کس، نه روشنفکران و محققان و نه ساواک به واکاوی ریشه‌های این شبکه و چندوچون فعالیتش عنایتی نداشتند. حتی هشدار پرویز نیکخواه را هم کسی جدی نگرفت. ساواک بیشتر نگران رشد نیرو‌های چپ بود.»

علم در یادداشت ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۵ می‌نویسد: «شرفیابی... خبر خوشی را گزارش دادم؛ دیشب نیروهای امنیتی ما یازده تروریست را کشتند. شاه از من خواست که جزئیات این درگیری را که از مدت‌ها پیش در انتظارش بود، بررسی کنم، گفت: “بازهم از این‌ها هستند که به‌ زودی یا دستگیر خواهند شد یا کشته، مخفی‌گاه‌هایشان تماماً شناسایی‌شده، باید بتوانیم آن‌ها را از بین ببریم.”»

نمایندگان مجلس شورای ملی در نشستی در ۲۴ شهریور ۱۳۴۴، لقب «آریامهر» را به دیگر القاب شاه افزودند و محمد رضا پهلوی لقب «شاهنشاه آریامهر» را پذیرفت (شاهنشاه = شاه شاهان). اما زمانی‌که در سال ۱۳۵۱، دولت‌مردان برای خوش‌خدمتی جنبشی راه انداختند تا جایزۀ صلح نوبل به شاه تعلق بگیرد، او دریافت آن را نزول شأن خویش تلقی کرد و در حاشیۀ نامۀ آن‌ها نوشت: «چرا ما باید خود را با چنین جایزه‌ای تحقیر کنیم، این روزها این جایزه را به هر کاکاسیاهی می‌دهند.»

شاه اگرچه از سال ۱۳۲۰ زمام امور را در دست خود گرفته بود، اما در پاسخ خبرنگاران خارجی که چرا تاج‌گذاری نمی‌کند، ‌گفت: «مراسم تاج‌گذاری را به این دلیل به تعویق انداخته‌ایم تا ایران به‌اندازه‌ای پیشرفت کند که درخور برگزاری چنین مراسمی‌ باشد.» و در موقعیتی دیگر در سنای آمریکا گفت: «آیا ایران آنقدر پیشرفت کرده است که شایستۀ داشتن شاهی چون من باشد؟»

تا سال ۱۳۳۷، بعد از پشت سر گذاشتن فرازونشیب زیاد، شاه تمام قدرت را در دست خود گرفت. نخست‌وزیران اکنون مؤظف بودند که مستقیماً به او گزارش دهند. در این زمان، شاه در ملاقاتی با کابینه گفت: «سرچشمهٔ قدرت در کشور منم.» و اضافه کرد: «جزئیات وقایع در تمام سازمان‌های دولتی باید به اطلاع من رسانده شوند.»

نشانه‌های تحقیر

علم یادداشت ۲۱ شهریور ۱۳۵۴:
«...پیشنهاد کردم که در مسافرت به الجزایر یک گروه بلندپایه، شامل وزیر دارایی، وزیر کشور که ضمناً نمایندۀ اصلی ما در اوپک هم هست، رئیس بانک مرکزی و تعدادی از کارشناسان مختلف، ازجمله دکتر فلاح، در التزام رکاب باشند. [شاه] گفت: “آخر این الاغ‌ها به چه دردی می‌خورند؟”»

ماروین زونیس در «شکست شاهانه» می‌نویسد:
«نشانه‌های تحقیر مردم همه‌جا به چشم می‌خورد. یکی از این نشانه‌ها که شاه آن را تشویق کرده بود، بوسیدن دست او از طرف اتباعش به نشانۀ وفاداری به او بود. در جریان مراسم رسمی دربار که در روزهای تعطیلی مهم انجام می‌گرفت، وزرای او همراه با سایر بزرگان و رجال کشور به حضور شاه شرفیاب می‌شدند. آن‌ها درحالی‌که لباس رسمی صبح را به تن داشتند، باید در یک اتاق انتظار آیینه‌کاری شده و مزین به چلچراغ، به‌صف در انتظار می‌ایستادند. شاه از برابر یکایک آن‌ها عبور می‌کرد و با آن‌ها سلام و تعارف مختصری رد و بدل می‌کرد. در عوض، آن‌ها باید خم می‌شدند و دست او را می‌بوسیدند.»

شاه در اوایل دهه‌‌ پنجاه بیش‌ازپیش یقین پیداکرده بود که منافع و مسائل ایران را بهتر از هر کارشناس دیگری می‌شناسد. در جلسات اقتصادی و سیاسی، اغلب هر بحث و نظر جدی و انتقادی را با طرح تلویحا تهدیدآمیز این سوآل به پایان می‌رساند که: «مگر کتاب ما را در این زمینه نخوانده‌اید؟»

علم در ۱۸ دی‌ماه ۱۳۴۸ می‌نویسد:
«شاه گله داشت که کاروبار او روز به روز سنگین‌تر می‌شود و دیگر نمی‌تواند از عهدۀ تمام آن‌ها برآید. هر روز به مدت یک ساعت ‌و‌ نیم گزارش‌های وزارت خارجه را می‌خواند. سه چهار ساعت در هفته را صرف مسایل اقتصادی می‌کند، دو روز تمام به ارتش، ژاندارمری، پلیس و ساواک اختصاص دارد. و بعد تصمیم‌های محرمانۀ سیاست خارجی است که از طریق من انجام می‌گیرد. در رأس همۀ این‌ها جلسات هفتگی شورای عالی اقتصاد قرار دارد، بعلاوه کوهی از کار‌های شخصی و خانوادگی، ملاقات با سایر وزرا که هر یک سعی می‌کنند پانزده روز یک بار او را ببینند.»

و در ادامه می‌نویسد: «روز به روز بر من آشکار می‌شود که مسائل مملکتی ناهماهنگ‌تر می‌شود، بی‌آن که دست نیرومندی سکان را به حرکت درآورد، همه به این سبب که ناخدا بیشتر از حد تحمل مشغله دارد. هر وزیر و مسؤولی، مستقیماً دستورات جداگانه‌ای از شاه دریافت می‌کند و نتیجه این می‌شود که جزئیات مستقل در چارچوب کلی جا نمی‌افتند. خدا را شکر که شاه مردی نیرومند است، ولی کامپیوتر که نیست؛ نمی‌شود از او انتظار داشت هزاران دستوری که صادر می‌کنند، به خاطر بسپارند. در نتیجه گاه یک سری از دستور‌ها با گروه دیگر مغایرت پیدا می‌کنند. به شاه توصیه کردم کمیسیونی به منظور مطالعۀ این مسأله تشکیل بدهد، ولی او نصیحت مرا نشنیده گرفت. شاه از هر چه نام مطالعه دارد، متنفر است.»

در ۲۲ خرداد ۱۳۵۶(۸ سال بعد از نامه اول و یدتر شدن اوضاع)، دکتر کریم سنجابی، دکتر شاپور بختیار و دکتر داریوش فروهر نامه سرگشاده‌ای خطاب به شاه منتشر کردند. در این نامه از جمله آمده بود:

«پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی،
فزایندگی تنگناها و نابسامانی‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور چنان دورنمای خطرناکی را در برابر دیدگان هر ایرانی قرار داده که امضاکنندگان زیر بنا بر وظیفه ملی و دینی در برابر خلق و خدا با توجه به اینکه در مقامات پارلمانی و قضائی و دولتی کشور کسی را که صاحب تشخیص و تصمیم بوده و مسئولیت و مأموریتی غیر از پیروی از «منویات ملوکانه» داشته باشد نمی‌شناسیم و در حالیکه تمام امور مملکت از طریق صدور فرمان‌ها انجام می‌شود و انتخاب نمایندگان ملت و انشاء قوانین و تأسیس حزب و حتی انقلاب در کف اقتدار شخص اعلیحضرت قرار دارد که همه اختیارات و افتخارها وسپاس‌ها و بنابراین مسئولیت‌ها را منحصر و متوجه به خود فرموده‌اند، این مشروحه را علیرغم خطرات سنگین تقدیم حضور می‌نمائیم...»

شاه با بدبینی معمول خود به این نامه‌ نگاه کرد و آنرا تکرار سناریوی تحمیل دکتر علی امینی در دهه ۴۰ تلقی کرد. او با وجود فشارهای بسیار برای تغییرات سیاسی، به جای پذیرش درخواست‌های نامه، نخست‌وزیر خود، امیرعباس هویدا را با جمشید آموزگار جای‌گزین کرد، این اقدام نتوانست بحران را حل کند و در نهایت به سقوط نظام سلطنتی منجر شد.

شاه در ماه‌های بحرانی سال ۱۳۵۷ که نظام پادشاهی در معرض سقوط بود و آمریکا بیش از هر زمان دیگری نسبت به بقای حکومت وی بی‌اعتماد شده بود، در جستجوی شخصی بود که بعد از خروجش از ایران برای تشکیل دولت جدید موافقت کند. وی ناگزیر به اعضای جبهه ملی که بعد از کودتای سال ۳۲ به انزوا کشیده شده بودند، از جمله به غلامحسین صدیقی متوسل شد. صدیقی وزیر پست ‌و تلگراف و تلفن در دولت اول و وزیر کشور و نایب نخست‌وزیر در دولت دوم مصدق بود. وی به رغم مخالفت هم‌سنگران خود، که برخی بعدا به جبهۀ خمینی پیوستند، تشکیل کابینه جدید را مشروط کرد به ماندن شاه در ایران و حضور فریدون جم، ارتشبد سابق، افسری خوش‌نام و محبوب با تحصیلات دانشگاهی در فرانسه که شش سال پیش به عنوان سفیر به اسپانیا تبعید شده بود. جم در دی‌ماه ۵۷، به دعوت غلامحسین صدیقی به ایران آمد.

بختیار، صدیقی، سفارت آمریکا و بسیاری از دولت‌مردان که نگران برآمدن خمینی بودند، به نتیجۀ دیدار شاه و جم امید زیاد بسته بودند.

اما به‌رغم همۀ این امیدها، ملاقات شاه و جم بی‌حاصل بود. این دیدار در ۱۳ دی‌ماه صورت گرفت. فریدون جم تأکید کرد که تنها در صورتی پست وزارت جنگ را می‌پذیرد که شاه کنترل ارتش را به او واگذار کند. شگفت این‌که به‌ رغم این واقعیت که شاه در آن‌زمان دیگر قصد خروج از ایران را داشت، باز هم حاضر به پذیرفتن شرط جم نشد و با سرسختی تأکید کرد که «فرمانده کل قوا من هستم و کنترل بودجۀ نظامی هم باید در دست من باقی به‌ماند.» جم د‌ل‌زده و خشمگین بلافاصله به اسپانیا بازگشت. شاه در ۲۶ دی‌ماه (۱۳ روز بعد از این ملاقات بی‌حاصل) ایران را برای همیشه ترک کرد.

یک توصیه دوستانه

یادآوری می‌کنم: «برای درگرفتن توفان انقلاب، ضروری است عوامل گوناگون به مثابه یک سیستم و هم‌چون قطعات یک ماشین، تنگاتنگ و با کارکردی هماهنگ در کنار هم قرار بگیرند؛ هرچند از اجزاء و عناصر به‌ ظاهر ناپیوسته و ناهماهنگ پدید آمده باشند. در سال ۵۷، برای درگرفتن توفان، همۀ عوامل لازم در داخل و خارج از محدودۀ جغرافیایی ایران در کنار هم قرار گرفتند.»

و امروز جای اجزاء و عناصری که در بالا به آن‌ها اشاره شد، در پازل خیزشی سرنوشت‌ساز خالی است. سرکوهی‌ها و احمدی‌ها بهتر است که فعلا به خاموش کردن آتشی به‌پردازند که دارد خانه را به خاکستر می‌نشاند و به‌جاست که چندوچون «فاجعه ۵۷» را به مورخین و محققین بسپارند و به‌جای پرداختن به بازی تکراری و خسته کننده «کی بود کی بود، من نبودم» و توسل به دارایی پنجاه شصت ساله خویش، تجربه و دانش خود را با پارادایم عصر دیجیتال، هوش مصنوعی و نسل Z به‌روز کنند و آستین‌ها را برای سازماندهی نبردی سرنوشت‌ساز بالا بزنند: نبرد برای برخاک ‌نشاندن لویاتان فاشیسم اسلامی و جای‌گزین کردن آن با نظامی سکولار و دموکراتیک.

_________________
۱ــ من واژه اپوزیسیون، خصوصا اپوزیسیون خارج (شامل همه طیف‌های «اپوزیسیون» ج. ا.) را به عمد داخل گیومه می‌گذارم؛ به معنی «ظاهرا اپوزیسیون» یا «شبه اپوزیسیون»؛ اپوزیسیونی که به مورد پژمان جمشیدی به تکرار پرداخت، اما خودسوزی احمد بالدی (عبدالسیدی) ۲۰ ساله، دانشجوی نقشه‌کشی ساختمان در اعتراض به تخریب دکه خانوادگی‌شان در پارک زیتون اهواز، صبح روز یکشنبه ۱۱ آبان۱۴۰۴، در برابر مأموران شهرداری را نادیده و ناشنیده گرفت.
۲ــ «شورشیان فرومایه ۵۷»ی عبارتی است از آقای محسن بنایی، «پژوهش‌گر تاریخ و دین»، که برای تمسخر و توهین به معترضین کوچه و خیابان در «فاجعه ۵۷»، شامل مردم عادی، بخشی از بدنه ارتش، همافران، روشن‌فکران، چپ‌ها و... به‌‌کار می‌یرد.
۳ــ علاقمندان برای آگاهی بیشتر در باره هیئت تحریرالشام و احمدالشرع می توانند به کتاب دیجیتالی «ظهور و سقوط یک خاندان» که در پایین صفحه نخست ایران امروز، در ردیف کتاب‌های رایگان معرفی شده است، مراجعه کنند.
۴ــ پرویز نیکخواه از رهبران و فعالین کنفدراسیون دانشجویی در خارج از کشور در سال ۱۳۴۳ برای تحقیقات میدانی به ایران بازگشت. نیکخواه توسط ساواک دستگیر شد و در زندان به «نا اگاهی» خود به تغییرات و پیش‌رفت جامعه ایران اعتراف کرد. نیکخواه بخشیده شد و در رادیو و تلویزیون به کار پرداخت. او در زمان نگارش رساله‌اش رئیس دفتر تحقیقات رادیو و تلویزیون بود. نیکخواه بعد از انقلاب ۵۷ بازداشت و با حکم خلخالی به اتهام طاغوتی اعدام شد.


۱۸ نوامبر ۲۰۲۵ / ۲۷ آبان ۱۴۰۴



نظر خوانندگان:


■ من نمی‌دانم چگونه به این نتایج رسیده‌ای، و چقدر طول کشیده تا این حرف‌ها را در خودت جا بیاندازی! هر چه هست، شاهکار کرده‌ای. من به سهم خودم سپاسگزارم. موفق باشی.
با احترام - حسین جرجانی


■ آقای سلامی عزیز. اشاره شما به احمد الشرع، به عنوان فردی که توانست بشار اسد را از قدرت براند، بسیار جالب و آموزنده است. کاملا درست است که در شرایط بحرانی، باید کسی همت و شجاعت به خرج بدهد و آرزوی دل‌ها را به کرسی بنشاند، همانطور که ابومسلم خراسانی از جای برخاست. من مدتی است که پی‌برده‌ام که ایران امروزی فقط “کوتوله‌های سیاسی و نظامی” دارد. کسی حاضر نیست خطر کند، مسؤلیت بپذیرد و پا به میدان بگذارد. یکی از مهمترین دلایل آن درک نادرست ما از “آزادی بیان و عقیده” است، که مانع می‌شود خود را محدود کنیم و در یکی از قالب‌های موجود و مؤثر جای دهیم. دلیل دوم که عقاید ما به هم نزدیک نمی‌شود این است که ضرورت‌های تصمیم‌گیری نداریم. ضرورت‌ اجرا و تصمیم‌گیری است که باعث می‌شود افکار و عقاید در صفوف معدودی خود را جای دهند.
با احترام. رضا قنبری. آلمان


■ ممنونم جرجانی گرامی، مهر شما دلگرم کننده است. امیدوارم به اصطلاح خیلی «پر بیراه» نرفته باشم، اما هرچه هست همواره سعی کرده‌ام فهم و دریافت‌هایم را بدون پیچ‌وخم رایج بیان کنم. سال‌هاست بر این باورم و به تجربه دریافته‌ام که «بار کج به منزل نمی‌رسد».
دستت را می‌فشارم جرجانی عزیز
سعید سلامی