ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 17.11.2025, 11:37
صعود ترکیه و فروپاشی استراتژی خاورمیانه آمریکا

جان میرشایمر

مترجم: ح. دباغی

دهه‌ها واشنگتن معتقد بود می‌تواند خاورمیانه را بر اساس تصویر خود شکل دهد، متحدان را منصوب کند، دشمنان را بازدارد و با زور و دیپلماسی نظم شکننده‌ای را حفظ کند. اما تاریخ راهی برای فروتن کردن غرور و گستاخی دارد. امروز، آن نظم به دقت ساخته شده در حال فروپاشی است. و در مرکز این تحول، ترکیه ایستاده است. کشوری که زمانی به عنوان یک پاسگاه دورافتاده وفادار ناتو تلقی می‌شد، اکنون به عنوان یک قدرت منطقه‌ای دارای اعتماد به نفس با جاه‌طلبی‌هایی فراتر از سناریوی متحدین ظهور می‌کند. آنکارا دیگر دستور نمی‌‌گیرد، آن‌ها را می‌نویسد. از سوریه تا قفقاز، از مدیترانه تا دریای سرخ، نفوذ ترکیه در مناطقی که قدرت آمریکا در حال کاهش است، در حال گسترش است. این، یک داستان خیانت نیست. منطق تغییر قدرت، جوهره رئال پولیتیک است. آنچه شاهد آن هستیم، فروپاشی استراتژی آمریکا در منطقه‌ای است که زمانی بر آن تسلط داشت و صعود دولتی است که یاد گرفته چگونه از شکاف‌های نظم تحت رهبری آمریکا بهره برداری کند.

بیایید بررسی کنیم که این تغییر تکتونیکی چگونه و چرا در بخش عمده‌ای از قرن بیستم رخ می‌دهد. ترکیه در سایه حافظه امپراتوری خود زندگی می‌کرد. امپراتوری عثمانی زمانی محور قدرت اوراسیا بود که ریشه‌هایی میان اروپا، آسیا و جهان عرب داشت. سقوط آن پس از جنگ جهانی اول نه تنها فروپاشی یک دودمان، بلکه تقلیل استراتژیک یک تمدن نیز بود. جمهوری جدید ترکیه که از ویرانه‌ها زاده شده بود، به درون خود متوجه شد و بازگشت. انقلاب مصطفی کمال آتاتورک در پی مدرن‌سازی و غربی‌سازی برای ساختن یک دولت-ملت سکولار به جای امپراتوری سقوط کرده بود. برای دهه‌ها، آنکارا نقش مطیع و فرعی در نظم غربی را پذیرفت، به ناتو پیوست، پایگاه‌های آمریکایی را میزبانی کرد و به عنوان خط مقدم علیه توسعه‌طلبی شوروی عمل کرد. واشنگتن ترکیه را به عنوان یک حائل مناسب می‌دید، نه به عنوان یک همتا. این فرض تا زمانی که ترکیه ضعیف، منزوی و وابسته باقی مانده بود، درست عمل می‌کرد. دیگر اینطور نیست، پایان جنگ سرد نیست، نقشه استراتژیک را به طور بنیادین تغییر داد.

با تثبیت شدن نظام تک‌قطبی به محوریت آمریکا در دهه ۱۹۹۰، اهمیت ژئوپلیتیکی ترکیه به رسمیت شناخته شد اما به ندرت مورد احترام قرار گرفت. واشنگتن انتظار وفاداری بدون رفتاری متقابل را داشت. حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ هنگامی که پارلمان ترکیه اجازه نداد نیروهای آمریکایی از خاک خود به عراق حمله کنند اولین شکاف عمده بود. این فقط یک اختلاف نظر سیاستی نبود، یک اعلان و تاکید بر حاکمیت ملی بود. آنکارا علامت می‌داد که دیگر به عنوان ابزاری برای استراتژی آمریکا عمل نخواهد کرد. جنگ عراق مرزهای ترکیه را بی‌ثبات کرد، ملی‌گرایی کردی را تقویت کرد و پایه ثبات منطقه‌ای را تضعیف و تخریب نمود. برای سیاست‌گذاران ترکیه، این اثباتی بود بر اینکه اقدامات آمریکا می‌تواند مستقیما امنیت ملی آن‌ها را به خطر بیندازد. این درک، آغاز بیداری راهبردی ترکیه بود.

تا دهه ۲۰۱۰، تحت رهبری رجب طیب اردوغان، ترکیه شروع به بازسازی تصور خود کرد، نه به عنوان یک عضو کوچک‌تر ناتو، بلکه به عنوان یک قدرت مرکزی محق و مستقل. بهار عربی این تحول را تسریع کرد. در حالی که واشنگتن بین حمایت محتاطانه و سردرگمی استراتژیک در نوسان بود، آنکارا قاطعانه عمل کرد. او تلاش نمود رویدادهای سوریه، لیبی و مصر را بر اساس منافع خود شکل دهد که اغلب با ایالات متحده در تضاد بود. در سوریه، حمایت آمریکا از شبه‌نظامیان کرد آنکارا را خشمگین و رهبران ترکیه را متقاعد کرد که واشنگتن حاضر است امنیت ترکیه را فدای دستاوردهای تاکتیکی کوتاه مدت کند. نتیجه، فرسایش عمیق اعتماد و آغاز سیاست خارجی مستقل ترکیه بود که دیگر همسویی با ایالات متحده را شرط پیش‌فرض خود نمی‌‌دانست.

در عین حال، ترکیه جغرافیای خود را با دقت قابل‌توجهی به کار گرفت. ترکیه بر فراز کریدورهای حیاتی انرژی، نقاط گلوگاه دریایی و تقاطع‌های فرهنگی قرار دارد. حکومت اردوغان از این مزایا برای کسب نفوذ در چندین جبهه به طور همزمان بهره برد. در شرق مدیترانه، قاطعیت دریایی ترکیه ادعاهای یونانی و قبرسی را که توسط اتحادیه اروپا حمایت می‌شد، به چالش کشید. در قفقاز جنوبی، حمایت ترکیه از آذربایجان در جنگ ۲۰۲۰ قره باغ کوهستانی نشان داد که آنکارا چقدر سریع می‌تواند قدرت خود را فراتر از مرزهایش اعمال کند. در شمال آفریقا، پهپادها و مشاوران ترکیه به تغییر روند جنگ در لیبی کمک کردند. هر یک از این مداخلات نشانه‌ای بود: ترکیه در منطقه‌ای که مدت‌های طولانی تحت سلطه دیگران بود، قدرت خود را بازپس می‌گیرد.

از نظر اقتصادی، آنکارا به دنبال خودمختاری استراتژیک بود. او سیستم صنایع دفاعی را متنوع کرد و وابستگی به تأمین‌کنندگان آمریکایی و اروپایی را کاهش داد. پهپادهای بایراکتار که در داخل کشور توسعه یافتند، به نمادی از این استقلال تبدیل شدند. آنها به طور مؤثر از اوکراین تا اتیوپی اعزام شدند، میدان‌های نبرد را تغییر دادند و تصویر ترکیه را به عنوان تولیدکننده فناوری به جای مصرف کننده تجهیزات غربی را بازتعریف کردند. این انقلاب در صنایع دفاعی فقط مسئله غرور نیست. نشان‌دهنده این درک حساب شده است که در عصر رقابت قدرت‌های بزرگ، اتکا به سلاح‌های خارجی به معنای فرمانبری و سلطه است. چرخش ترکیه به خودکفایی بنابراین ادامه منطق واقع‌گرایانه است، نه صرفا احساسات ملی‌گرایانه. بدخوانی مکرر غرب از جاه‌طلبی‌های ترکیه، این فاصله و انشقاق را تشدید کرد. واشنگتن قاطعیت ترکیه را به عنوان انحرافی موقتی تلقی و فرض کرد که آنکارا در نهایت دوباره به خط بازخواهد گشت. این یک اشتباه تحلیلی بنیادی بود. مسیر ترکیه بازتاب‌دهنده نیروهای ساختاری، جمعیت‌شناسی، جغرافیا و هویت تاریخی است که با اقناع دیپلماتیک یا فشار اقتصادی قابل بازگشت و معکوس کردن نیست.

اقدام به کودتای ۲۰۱۶ و برداشت آنکارا مبنی بر اینکه پایتخت‌های غربی در محکوم کردن آن کند عمل کردند، سوءظن ترکیه را تشدید کرد. در پی این اقدام، ترکیه افسران طرفدار غرب را از ارتش خود پاکسازی کرد، قدرت را تحت نظام ریاست جمهوری متمرکز نمود و روابط خود را با روسیه از طریق توافق موشکی S400 تعمیق بخشید. از دیدگاه واقع‌گرایانه، این یک حرکت منطقی بود. آنکارا در برابر ابرقدرتی که دیگر به آن اعتماد نداشت، تعادل برقرار می‌کرد. رابطه ترکیه و روسیه نشان می‌دهد که اتحادها در دنیای چندقطبی چقدر سیال می‌شوند. با وجود قرن‌ها رقابت و منافع متضاد در سوریه، دریای سیاه و قفقاز، آنکارا و مسکو توانسته‌اند شراکت معاملاتی مبتنی بر نیاز متقابل را حفظ کنند. روسیه انرژی و اهرم فشار علیه غرب را فراهم، و ترکیه دسترسی، میانجی‌گری و غیرقابل پیش‌بینی بودن را عرضه می‌کند. همکاری روسیه و ترکیه بر پایه اعتماد نیست بلکه بر محاسبات استراتژیک بنا شده است.

به یک اعتبار، ترکیه هنر بازی با هر دو طرف، تعامل با ناتو در مواقع مفید و به چالش کشیدن آن در مواقع ضروری را آموخته است. این رفتار دولتی است که جایگاه خود را در توازن قدرت در حال شکل‌گیری درک می‌کند و از محدود شدن به سلسله مراتب قدیمی خودداری می‌کند. در داخل کشور، جذابیت اردوغان برای نوستالژی عثمانی صرفا نمایش سیاسی نیست. هدف راهبردی عمیق‌تری را دنبال می‌کند تا هویت ترکیه‌ای در جهان پساغرب را با احیای زبان امپراتوری، قیمومیت بر سرزمین‌های مسلمان و رهبری در جهان اسلام بازتعریف کند. آنکارا در حال ساختن روایتی است که جاه‌طلبی‌های ژئوپلیتیکی خود را توجیه و ذیحق می‌کند. این پروژه ایدئولوژیک با سیاست قدرت ملموس همسو است. ترکیه اکنون پایگاه‌های نظامی را از قطر تا سومالی مستقر می‌کند، پهپادها را به آسیای مرکزی می‌فرستد و در آفریقا و آمریکای لاتین به تعاملات دیپلماتیک اشتغال می‌ورزد. این قدرت نرم است که با قابلیت سخت پشتیبانی می‌شود، نه ایده‌آلیسم. این گسترش عمدی نفوذ است که با تلاش دولت برای تبدیل سلطه منطقه‌ای به اهمیت جهانی تطابق دارد.

نتیجه این امر بازپیکربندی صف‌بندی‌های منطقه‌ای است. دولت‌هایی که زمانی به واشنگتن وابسته بودند، اکنون در حال ریسک کردن هستند و می‌دانند که قدرت آمریکا دیگر تضمین کننده ثبات نیست. پادشاهی‌های خلیج فارس با تهران گفتگو می‌کنند. مصر با مسکو هماهنگ می‌شود و اسرائیل به آرامی اختلافات خود با آنکارا را مدیریت می‌کند.

در هر یک از این تغییرات، قاطعیت ترکیه یک عامل است. خاورمیانه دیگر یک نظام متمرکز بر آمریکا نیست. این یک عرصه چندقطبی مورد مناقشه است که ترکیه به عنوان یکی از چندین قطب مستقل عمل می‌کند. و این برای ایالات متحده یک شکست استراتژیک عمیق است. دهه‌ها سرمایه‌گذاری در شکل‌دهی نظم منطقه‌ای چشم‌اندازی ایجاد کرده است که حتی متحدان دیگر به رهبری ایالات متحده احترام نمی‌‌گذارند. با این حال، صعود ترکیه بدون ریسک نیست. اقتصاد آن همچنان در برابر تورم، بدهی و وابستگی انرژی آسیب‌پذیر است. درگیری‌های نظامی آن منابعش را به شدت تحت فشار قرار می‌دهد و دیپلماسی قاطع آن به اندازه طرفداران دشمن ایجاد می‌کند. اما از دیدگاه واقع‌گرایانه، این‌ها هزینه‌های اجتناب‌ناپذیر جاه‌طلبی هستند. آنچه اهمیت دارد این است که آنکارا اکنون بر اساس منطق راهبردی خود عمل می‌کند، نه واشنگتن. انتخاب‌هایش را بر اساس منافع تنظیم می‌کند، نه ایدئولوژی. چه در مذاکره با مسکو، چه در بستن توافق با پکن یا میانجی‌گری در اوکراین، ترکیه مانند قدرتی آگاه به اهرم نفوذ خود رفتار می‌کند.

اما سؤال عمیق‌تر این است که این مسیر تا چه حد می‌تواند پیش برود قبل از اینکه با محدودیت‌های جغرافیا و اقتصاد برخورد کند یا واکنش متقابل متعادل‌کننده‌ای از سوی قدرت‌های بزرگ دیگر ایجاد کند. با عقب‌نشینی ایالات متحده از منطقه و تمرکز بر چین، ترکیه خلأیی را می‌یابد که مشتاق پر کردن آن است. اما خلاء‌ها رقابت را دعوت می‌کنند. روسیه، ایران و حتی هند به شیوه‌های مختلف این حوزه را به چالش خواهند کشید. تکه تکه شدن خاورمیانه فرصت ایجاد می‌کند، اما همچنین ابهامات و نوسانات می‌آفریند. چالش آنکارا حفظ توسعه بدون گسترش بیش از حد، و تثبیت نفوذ بدون تحریک ائتلاف علیه آن خواهد بود. آنچه این لحظه را از نظر تاریخی اهمیت می‌دهد این است که ظهور مجدد ترکیه، بازگشت به امپراتوری نیست، بلکه سازگاری با منطق نظم نوین جهانی است. این نماد گذار از نظام تک‌قطبی تحت سلطه آمریکا به چندقطبی بودن منطقه‌ای است.

قواعد دیگر در واشنگتن نوشته نمی‌‌شوند. آن‌ها میان پایتخت‌هایی مذاکره و تدوین می‌شوند که زمانی فقط همکاری می‌کردند. از این منظر، صعود ترکیه هم نشانه و هم عامل فروپاشی استراتژی خاورمیانه آمریکا است. این ثابت می‌کند که وقتی یک هژمون توازن قدرت را اشتباه می‌فهمد، دیگران ناگزیر وارد رخنه و تناقض حاصله می‌شوند و نظم را بر اساس منافع خود بازسازی می‌کنند. به نظر می‌رسد ویرانه‌های یک امپراتوری می‌تواند پایه قدرت جدید و فروپاشی ما باشد. استراتژی در خاورمیانه محصول یک تصمیم یا دولت واحد نیست. نتیجه اجتناب‌ناپذیر دهه‌ها زیاده‌روی، تکبر و کوته‌بینی استراتژیک است. واشنگتن باور داشت که می‌تواند نظم لیبرال را بر منطقه‌ای تحمیل کند که با رقابت‌های دیرینه، شکاف‌های مذهبی و ژئوپلیتیک بی‌وقفه تعریف شده است. تصور می‌کرد که دموکراسی می‌تواند از طریق مداخله مهندسی شود، که بازارها می‌توانند جایگزین امنیت شوند، که قدرت آمریکا در برابر زوال و افول مصون است.

این توهم سیاست آمریکا را به مدت ۳۰ سال پس از جنگ سرد حفظ کرد. اما امروز، ویران شده است. از بغداد تا کابل، از طرابلس تا دمشق، شواهد بسیار قوی هستند: ایالات متحده ظرفیت خود را برای شکل دادن به برآمدها در منطقه‌ای که آموخته چگونه در برابر نفوذ او مقاومت کند، به پایان رسانده است. ریشه‌های این فروپاشی به لحظه پیروزی تک قطبی در سال ۱۹۹۱ بازمی‌گردد. با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، واشنگتن فرض کرد که سلطه او دائمی است و منطق توازن قدرت در مورد او دیگر صدق نمی‌‌کند.

جنگ خلیج فارس به نظر می‌رسید که قدرت مطلق آمریکا را تأیید می‌کند، اما پیروزی باعث رخوت شد. ایالات متحده موفقیت تاکتیکی را با سلطه استراتژیک اشتباه گرفت و درک نکرد که خود اِعمال نیروی خردکننده در خاورمیانه باعث ایجاد کینه و مقاومت عمیقی خواهد شد.

مهار دوگانه ایران و عراق در دهه ۱٩٩۰، واشنگتن را در وضعیتی ناپایدار گرفتار کرد: کنترل همزمان دو دشمن و از خود راندن همه شرکا. این سیاست به جای ایجاد ثبات، گرفتاری بی‌پایان را تضمین کرد. حملات ۱۱ سپتامبر این گسترش بیش از حد را به فاجعه تبدیل نمود. حمله به افغانستان ممکن بود به عنوان اقدامی تنبیهی قابل دفاع باشد، اما تصمیم بعدی برای تحول خاورمیانه از طریق تغییر رژیم کاملا تکبر و وقاحت بود. جنگ عراق ۲۰۰۳ نقطه گسست قاطع میان جاه‌طلبی آمریکا و واقعیت ژئوپلیتیکی بود. واشنگتن صدام حسین را بدون برنامه منسجمی برای بعد از او سرنگون کرد، با این فرض که دموکراسی به طور طبیعی در جامعه‌ای که توسط فرقه‌گرایی و دهه‌ها دیکتاتوری تکه‌پارچه شده بود، ریشه بگیرد. نتیجه، یک فاجعه استراتژیک بود. ایران نفوذ بی‌سابقه‌ای در عراق به دست آورد. شکاف سنی و شیعه در سراسر منطقه به شدت گسترش یافت و اعتبار آمریکا فرو ریخت.

برای آنکارا، تهران و مسکو این لحظه‌ای بود که محدودیت‌های قدرت آمریکا آشکار شد. پیامدها با نابودی عراق به عنوان یک قدرت متعادل کننده به بیرون فرو پاشید. ایالات متحده به طور ناخواسته راه را برای برتری منطقه‌ای ایران هموار کرد. تهران با استفاده از خلأ ناشی از شکست‌های آمریکا، از طریق شبه‌نظامیان و نیابتی‌ها شبکه نفوذ خود را از لبنان تا یمن گسترش داد. واکنش واشنگتن بین مهار نیم بند و تشدید بی‌پروا نوسان داشت. سعودی‌ها را تا دندان تجهیز کرد، از مداخلات فاجعه‌بار در یمن حمایت نمود و بدون هدف مشخص به تحریم ایران ادامه داد. این رفتار پریشان، متحدان را دور کرد و رقبا را جسورتر ساخت. برای بسیاری در منطقه، ایالات متحده دیگر به عنوان یک هژمون منطقی به نظر نمی‌‌رسید، بلکه یک امپراتوری ناتوان از درک محدودیت‌های خود بود.

سرکشی ترکیه در این دوره نماد یک تغییر منطقه‌ای گسترده‌تر بود. وقتی آنکارا از حمایت از حمله به عراق خودداری کرد، واشنگتن آن را یک استثنا دانست. با این حال، این اولین نشانه واضح بود که حتی متحدان اصلی نیز شروع به محاسبه منافع خود به طور مستقل کرده‌اند. عدم درک این تغییر یک اشتباه تحلیلی بنیادی بود که ریشه در ایده‌آلیسم لیبرال داشت؛ باور به این که اتحادها بر ارزش‌های مشترک استوار‌اند نه ضرورت راهبردی. در واقعیت، اتحادها تنها زمانی دوام می‌آورند که منافع مشترک را تأمین کنند. وقتی سیاست آمریکا دیگر امنیت را تأمین نکرد و بی‌ثباتی ایجاد کرد، منطق همسویی و متفق بودن فروپاشید.

بهار عربی ۲۰۱۱ روند فروپاشی [استراتژی خاورمیانه] واشنگتن را تسریع کرد. آنچه به عنوان موجی از شورش‌های مردمی آغاز شد، به سرعت به آتش منطقه‌ای تبدیل گشت. مواضع متناقض دولت اوباما در حمایت از تغییر رژیم در لیبی، تردید در سوریه و تحمل ضدانقلاب در مصر، نشان داد که ایالات متحده دولتی فاقد انسجام راهبردی است. در لیبی، سرنگونی قذافی منجر به فروپاشی دولت، سربرآوردن دوباره جهادی‌ها و بحران پناهندگان که اروپا را بی‌ثبات کرد شد. در سوریه، درخواست آمریکا مبنی بر این که بشار اسد باید برود به شعاری توخالی تبدیل شد، چرا که روسیه قاطعانه مداخله کرد و نیروهای نیابتی واشنگتن دچار تردید شدند. جنگ باعث قدرت گرفتن ایران و مداخله ترکیه شد، و همه قدرت‌های بزرگ را درگیر کرد. به جز ایالات متحده که در درگیری‌ای که به شعله‌ور شدن آن کمک کرده بود، به حاشیه رانده شد.

هر گام اشتباه اعتبار را فرسایش داد. متحدان دیگر به تعهدات آمریکا اعتماد نداشتند. دشمنان دیگر از تهدیدات آمریکا نمی‌‌ترسیدند. وقتی اوباما خط قرمزی درباره سلاح‌های شیمیایی در سوریه اعلام و سپس از اجرای آن خودداری کرد، کل منطقه آن را به صورت این پیام دیدند که بازدارندگی آمریکا توخالی است. آن لحظه نماد حقیقتی گسترده‌تر بود. ایالات متحده اراده سیاسی برای حفظ هژمونی در منطقه‌ای که دیگر از قوانین‌اش پیروی نمی‌‌کرد، را از دست داده بود. تا زمانی که روسیه در سال ۲۰۱۵ وارد جنگ سوریه شد، توازن استراتژیک به طور غیرقابل بازگشتی تغییر کرده بود. مسکو نشان داد که نیروی متمرکز محدود می‌تواند به آنچه دو دهه مداخله آمریکا نتوانست، دست یابد: تأثیر پایدار با هزینه قابل مدیریت.

در همین حال، وسواس واشنگتن نسبت به ایران به یک دام استراتژیک تبدیل شد. توافق هسته‌ای ۲۰۱۵ به طور موقت وعده بازتنظیم دیپلماتیک را داد، اما لغو آن در دولت ترامپ رویارویی بی‌هدف را احیا کرد. تحریم‌ها به اقتصاد ایران آسیب زدند اما نتوانستند نفوذ منطقه‌ای آن را محدود کنند. تهران روابط خود را با چین و روسیه عمیق‌تر کرد و حضورش در سراسر لوانت (سوریه – لبنان) حتی عمیق‌تر شد. ایالات متحده خود را گیر کرده در چرخه‌ای از اجبار یافت که نه بازدارندگی داشت و نه ثبات. بدتر از آن، این تمرکز افراطی بر ایران، سیاست‌گذاران را نسبت به ظهور مراکز قدرت جدید کور کرد. به ویژه، صعود قاطع ترکیه و چرخش تدریجی کشورهای خلیج فارس به سمت دیپلماسی چندقطبی.

اتکای آمریکا به ابزارهای نظامی، افول را تشدید کرد، دهه‌ها مداخله، جوامعی متلاشی شده، نخبگانی بی‌اعتبار و نسلی که حضور آمریکا را با هرج و مرج به جای نظم مرتبط می‌دانند به جا گذاشت. پارلمان عراق خواستار خروج آمریکا شد. دولت افغانستان به آغوش طالبان غلطید و لیبی همچنان یک بیابان بایر تکه پارچه شده باقی مانده است. تریلیون‌ها دلار نه برای ساختن نفوذ، بلکه برای تضعیف آن صرف شد. هر عملیات بی‌ثباتی بیشتر، احساسات ضدآمریکایی بیشتر و فضای بیشتری برای قدرت‌های منطقه‌ای ایجاد کرد. از دیدگاه واقع‌گرایانه، این الگوی کلاسیک زیاده‌روی امپراتوری است، زمانی که تلاش برای بسط سلطه، باعث فروپاشی خود آن می‌شود.

در داخل کشور، هزینه سیاسی این شکست‌ها بسیار زیاد بوده است. خستگی جنگ، فشارهای اقتصادی و سرخوردگی عمومی فضای تعامل پایدار در خارج را محدود کرده است. مردم آمریکا دیگر از اعزام گسترده ارتش به سرزمین‌های دوردست حمایت نمی‌‌کنند. پنتاگون این موضوع را درک می‌کند، همان طور که نهادهای سیاست خارجی نیز می‌دانند. اما بی‌تحرکی بوروکراتیک و نابینایی ایدئولوژیک مانع از عقب‌نشینی منسجم می‌شود. شعارهای رهبری همچنان پابرجاست، اما پایه مادی آن تضعیف شده است. ایالات متحده تلاش می‌کند به عنوان یک هژمون جهانی با ذهنیت دهه ۱۹۹۰ عمل کند، اما با منابع و مشروعیت یک قدرت رو به افول.

خلأ ناشی از عقب‌نشینی آمریکا نه توسط یک جانشین واحد، بلکه توسط چندین بازیگر که اهداف مشترک را دنبال می‌کنند، پر می‌شود. روسیه دوباره به صورت نظامی ظاهر می‌شود، چین سرمایه‌گذاری اقتصادی می‌کند، ایران از طریق ایدئولوژیکی عرض اندام می‌نماید و ترکیه به صورت عمل‌گرایانه مانور می‌دهد. خاورمیانه که زمانی محور اصلی استراتژی آمریکا بود، اکنون به عرصه قدرت‌های میان‌رده رقیب تبدیل شده است که بدون ترس از انتقام آمریکا عمل می‌کنند. حتی نزدیک‌ترین متحدان واشنگتن، عربستان سعودی، امارات و اسرائیل، در حال تنوع بخشیدن به همکاری‌های خود هستند، با مسکو و پکن تعامل دارند و برای محافظت خود در برابر غیرقابل پیش‌بینی بودن آمریکا تلاش می‌کنند.

توافقات ابراهیم که در ابتدا به عنوان یک پیروزی دیپلماتیک جشن گرفته می‌شد، نتوانسته واقعیت خروج منطقه از کنترل آمریکا را پنهان کند. مشکل ساختاری آشکار است. واشنگتن سیاست خاورمیانه‌ای خود را بر فرض ثبات نظام تک قطبی بنا نهاده بود. او باور داشت می‌تواند شرایط را به طور نامحدود دیکته و تحمیل کند، زیرا هیچ رقیب همتا آن را به چالش نمی‌‌کشید. آن دنیا دیگر وجود ندارد. بازگشت قدرت‌های بزرگ، رقابت همراه با صف‌بندی‌های جدید منطقه‌ای، شکنندگی نفوذ آمریکا را آشکار کرده است. تلاش‌ها برای تغییر مسیر به آسیا، هرچند از نظر استراتژیک منطقی است، اما فقط تلقی موجود مبنی بر خروج ایالات متحده از خاورمیانه را تشدید می‌کند. هرچه ایالات متحده بیشتر تمرکز خود را بر چین اعلام می‌کند، بازیگران خاورمیانه‌ای بیشتر نتیجه می‌گیرند که واشنگتن دیگر اراده یا تمرکز لازم برای شکل دادن به سرنوشت آنها را ندارد.

طنز ماجرا این است که ایالات متحده با هر معیار مطلق، هنوز دارای قدرت خردکننده‌ای است. اقتصاد، توانائی‌های نظامی و پایه فناوری آن همچنان قدرتمند باقی مانده است. آنچه کم دارد، انضباط استراتژیک است. به جای هماهنگ کردن ابزارهای موجود با اهداف، همچنان به دنبال توهم رهبری جهانی است، بدون این که بفهمد نمایش قدرت بدون مشروعیت به مقاومت منجر می‌شود، نه نظم. بینش واقع‌گرایانه‌ای که همه کشورها منافع خود را دنبال می‌کنند، چیزی است که واشنگتن در دوران جنگ سرد تبلیغ می‌کرد اما آن را در لحظه نخوت و تکبر تک‌قطبی خود فراموش کرد.

خاورمیانه اکنون بار دیگر این درس را اما با هزینه‌ای سنگین به ایالات متحده می‌آموزد. با تغییر توازن قوا، ایالات متحده با معضلی روبرو است. یا باید نقشی کاهش‌یافته را بپذیرد و خود را با واقعیت‌های چندقطبی تطبیق دهد یا به توهم رو به زوال هژمونی چنگ بزند و خطر سقوط بیشتر را قبول کند. مسیر اول نیازمند تواضع و خویشتن‌داری است، ویژگی‌هایی که در امپراتوری‌هایی که به سلطه عادت دارند نادر است. مسیر دوم تضمین می‌کند که فرسایش نفوذ به دلیل گسترش بیش از حد و محاسبه نادرست ادامه یابد. در هر دو حالت، چشم‌انداز استراتژیک به طور غیرقابل بازگشتی تغییر کرده است. خاورمیانه‌ای که زمانی میدان ثبوت برتری آمریکا بود، اکنون به صحنه‌ای تبدیل شده که افول آن بیش از همه قابل مشاهده است. ظهور ترکیه، مقاومت ایران و بازگشت روسیه پدیده‌های جداگانه‌ای نیستند. آن‌ها بهای تجمعی دهه‌ها زیاده‌روی ابرقدرتی هستند که برتری موقتی خود را با کنترل دائمی اشتباه گرفت، استراتژی‌ای که درک نکرد حتی هژمون‌ها هم روزی باید با محدودیت‌های قدرت خود و پیامدهای انتخاب‌هایشان روبرو شوند. تاریخ قدرت‌های بزرگی را که سلطه را با دائمی بودن اشتباه می‌گیرند، نمی‌‌بخشد. ایالات متحده باور کرد که می‌تواند با زور و ایدئولوژی نظم را در خاورمیانه مهندسی کند. در عوض، همان تعادلی را که نفوذش را حفظ می‌کرد، از بین برد.

ظهور ترکیه یک استثنا نیست. این نتیجه منطقی افراط و غفلت راهبردی آمریکا است. با عقب‌نشینی واشنگتن و پیشروی آنکارا، منطقه خود را با واقعیت‌های جدیدی که نه با آرمان‌ها، بلکه با قدرت شکل گرفته‌اند، تطبیق می‌دهد. سیاست‌گذاران باید درک کنند که هر عقب‌نشینی خلأ ایجاد می‌کند و هر خلأ، رقیب جدیدی را دعوت می‌کند. خاورمیانه دیگر صفحه شطرنج آمریکا نیست. میدانی است برای رقابت میان بازیگرانی که دیگر از دستی که زمانی قطعات را حرکت می‌داد، نمی‌‌ترسند. پیامدهای این گذار هم اکنون در حال آشکار شدن است و قابل بازگشت نیست. قدرت زمانی که با گردن‌فرازی و محاسبه اشتباه از دست رفت، دیگر باز نمی‌‌گردد. آن را کسانی که آماده به کار بردن آن هستند، تصاحب می‌کنند.

——————-
* پروفسور جان جوزف مرشایمر، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی در دانشگاه شیکاگو است. تمرکز او بر تحلیل روابط بین‌الملل از منظر نئورئالیسم تهاجمی است که اولین بار در سال ۲۰۰۱ در کتاب «تراژدی سیاست قدرت‌های بزرگ» آن را ارائه کرد.

Prof. John Mearsheimer: Turkey’s Rise and the Collapse of U.S. Middle East Strategy
https://www.youtube.com/watch?v=M-OEUrfL-Ig&source_ve_path=MTc4NDI0