بر اساس فیلم مستندی از تلویزیون آرته
بخش دوم و پایانی
۳۱ ژانویه ۱۹۴۹، چهارمین روز دادگاه به شهادت شاهدان کرافتچنکو اختصاص یافت. پیش از آغاز جلسه، در تالار بزرگ کاخ دادگستری، گروهی از آوارگان که از آلمان آمده بودند گرد آمدند. یکیشان حتی روی برانکارد بود. چهرههای خسته، پالتوهای ژنده، روسریهای کهنه. موج تازهای از مهاجران، همانهایی که مثل کرافتچنکو «آزادی را برگزیده بودند» ـ فراریان.
چهار نفر از آوارگان آلمانی که به نفع کرافتچنکو شهادت دادند
آرام، دقیق و هدفمند، شاهدان قحطی در دوران اشتراکسازی کشاورزی، تبعیدها به سیبری، پیمان هیتلر- استالین، تبعیض طبقاتی و شرایط وحشتناک زندگی یک ملت در اسارت را شرح میدادند. اولگا مارچنکو (Olga Marchenko) روایت کرد که چگونه خانه و اموالش مصادره شد و او را بیرون راندند. گفته میشد هر کشاورزی «کولاک» است، یعنی مالک زمین و ثروتمند است. اما او هیچ ثروتی نداشت. بدتر از همه، در ماه هشتم بارداری بود. زمستان بود و او را به درون برف بیرون انداختند. بچهها سعی کردند از پنجره دوباره وارد خانه شوند. او جنینش را از دست داد. ناچار شد به خانه همسایهای که هنوز مصادره نشده بود، پناه ببرد. برای او هیچ رحم و شفقتی نبود. داستانش آنقدر دلخراش بود که بسیاری از تماشاگران گریه میکردند. حتی قاضی دورهایم دستهایش را جلوی صورتش گرفت. با این همه، مورگان و وورمسر و وکلایشان کوشیدند او را نازی جلوه دهند. کاریکاتوری ارائه دادند که او را در حال سوگند خوردن نشان میداد، در حالی که هیتلر پشت سرش ایستاده بود. این خود گویای بریدگی کامل آنها از واقعیت بود.
اولگا مارچنکو در بالا و در پائین کاریکاتوری از او توسط مخالفان کرافتچنکو
قحطی نه تنها در اوکراین، بلکه در شمال قفقاز و حاشیه ولگا بیداد میکرد. این قحطی بیتردید نتیجه سیاست استالین، سیاست جمعسازی بود که در عرض چند ماه به اجرا گذاشته شد. زمینها از دهقانان گرفته شد، دامهایشان از بین رفت و مجبور شدند در کُلخوزها کار کنند، یعنی عملاً برای دولت. آنها هیچ انگیزهای برای کار نداشتند و همین باعث کاهش محصول شد. به این هم خشکسالی اضافه شد، اما بدترین مسئله این بود که در ۱۹۳۲ تصمیم گرفته شد صنعتیسازی به هر قیمتی اجرا شود. هرچه کشاورزان درو میکردند، ارتش ضبط میکرد، درست مانند دوران جنگ داخلی. مردم به حال خود رها شدند. گفته میشد: «دهقانها همیشه چیزی برای خوردن پیدا میکنند.» کسی به فکرشان نبود. برای استالین اولویت، صادرات غله و خرید ماشینآلات با ارز حاصل بود. اینکه مردم رنج بکشند و میلیونها تن بمیرند، به حساب نیامد. این موضوع اصلاً در محاسبات قرار نداشت. به همین دلیل هم عدهای میگویند این یک نسلکشی عمدی نبود، بلکه بیرحمی و بیتفاوتی سیستم بود.
تصاویری از قحطی وحشتناک در اوکراین
وقتی کرافتچنکو برای نخستین بار فهرست شاهدان را دید و فهمید چه کسانی خواهند آمد، جرأتش سست شد. میلرزید از اینکه تنها باید در برابر کرملین بایستد.سپس صحنهای جنجالی رخ داد: سینا گورلووا (Sina Gorlova)، همسر سابق کرافتچنکو، در دادگاه حاضر شد. او پرده آهنین را پشت سر گذاشته بود تا در پاریس علیه شوهر سابقش شهادت دهد. ساعت پنج بعدازظهر، در فضایی ملتهب و شلوغ، زنی با موهای بور، ۳۶ ساله، با اندامی برجسته که در یک شکم بند فشرده شده بود، وارد شد. لباس سیاه به تن داشت، صورتش رنگپریده و بسته بود. خود را پزشک معرفی کرد. گفت: «۱۹ ساله بودم که کرافتچنکو را ملاقات کردم. از آن دوره زندگیام شرم دارم. در سال ۱۹۳۲ با او ازدواج کردم، برخلاف میل خانوادهام. پدرم معتقد بود او یک هرزه پست است.» سپس با لحنی یکنواخت و مثل چیزی از بر خوانده، داستانی ملودراماتیک تعریف کرد: در آغاز ازدواج، کرافتچنکو او را وادار به سقط جنین کرد. بعد فرزندی به دنیا آورد، اما کرافتچنکو حاضر به پرداخت نفقه نشد. او را کتک زد، ظرفها را شکست. از روی حسادت نزدیک بود او را بکشد. «امروز آزاد هستم و خدا را شکر میکنم که پسرم مثل پدرش نیست. برای کرافتچنکو فقط نفرت و بیزاری حس میکنم».
سینا گورلووا همسر سابق کرافتچنکو که بر علیه او در دادگاه سخن گفت
کرافتچنکو بلند میشود. رنگش پریده و آشفته است. چشمانش میدرخشد. کرافتچنکو میگوید: «نه من دروغ نمیگویم، بلکه آنها هستند که واقعیت را وارونه نشان می دهند». پس از شهادت همسرش که ازبرخواندهشد و در آن او را به عنوان یک آدم رذل تحریف کرد، کرافتچنکو مجبور بود مقابله کند. و بنابراین او به پدر همسرش اشاره کرد که خودش قربانی پاکسازی سیاسی شده بود. سینا ادعا کرده بود که پدرش به مرگ طبیعی مرده است و آنها فکر میکرد میتوانند با این حرف موفق شوند. اما بنا بر اتفاق، شاهد دیگری در سالن حاضر بود، یکی از تبعیدیها به نام بوریس اودالوف (Boris Udalov)، که داستان او را نیز میدانست.
کرافتچنکو: نه من دروغ نمیگویم، بلکه آنها هستند که واقعیت را وارونه نشان می دهند
در این لحظه وکیل هایسمن گفت: «از دادگاه درخواست دارم شهودی را فراخوانی کنید که سینا گورلووا را در زمان ما میشناختند. سپس از اودالوف پرسید: «یا شما گورلووا اودوف را میشناسید؟» اودالوف: «بله، من از سال ۱۹۲۶ او را میشناسم. سپس هایسمن ادامه داد: «در مورد پدرش، اودالوف، چه میدانید؟» اودالوف: «او دستگیر و تبعید شد، برای همیشه.» در این لحظه همسر کرافتچکو فریاد کشید: «دروغ است. پدرم دشمن مردم نبود. از نظر من کسی که توسط ان.کا.و.د تبعید شده، دشمن مردم نیست. برعکس. پدرم اکنون مرده است. تو تحریککننده هستی.» نوردمن با صدای بلند گفت: او [یعنی کرافتچنکو] همسرش و میهنش را فروخته.» کرافتچنکو در جواب گفت: من به خانم گورلووا تضمین میدهم که هر چه بخواهد به دست میآورد، اگر به ما بگوید که برای چه منظوری اینجا است.»
اودالوف: «پدر او دستگیر و تبعید شد، برای همیشه.» در این لحظه همسر کرافتچکو فریاد کشید: «دروغ است. پدرم دشمن مردم نبود.»
کرافتچنکو حتی به شیوهای عاطفی هم تلاش کرد. میدانست که پسر مشترکشان، والنتین، هنوز در اوکراین و در عمل گروگان بود. به همسر سابقش گفت: «من همین حالا آزادی را به تو پیشنهاد میکنم.» در واقع میخواست او را به سمت خود بکشد، در حالی که خوب میدانست او نمیتواند. این ترفند عاطفی، او را به شدت آزرد. بعد از جلسه، در سفارت شوروی دچار فروپاشی گردید و بلافاصله به اتحاد شوروی بازگردانده شد.
کرافتچنکو به همسر سابقش گفت: «من همین حالا آزادی را به تو پیشنهاد میکنم.»
فوریه ۱۹۴۹، یازدهمین روز دادگاه بود. رودنکو (Rudenko)، ژنرال نامدار و قهرمان استالینگراد، با یونیفورم تشریفاتی و بیش از ده مدال ـ از جمله دو نشان لنین ـ وارد شد. حضور او تماشاگران را تحت تأثیر قرار داد. او نماینده شورای عالی شوروی بود. در آغاز سخنانش گفت: «این مرد یک خائن به میهن است و باید در دادگاهی شوروی محاکمه شود، نه اینکه در اینجا مدعیالعموم باشد.» رودنکو در اصل رئیس بالادست کرافتچنکو بود و آمدنش برای خرد کردن اعتبار او بود. اما کرافتچنکو فرصت را غنیمت شمرد و او را «ژنرال پشتیبانی که هرگز نبردی را ندیده» نامید.
رودنکو ژنرال نامدار و قهرمان استالینگراد، با یونیفورم تشریفاتی و بیش از ده مدال ـ از جمله دو نشان لنین ـ وارد شد.
جدال میان آنها بالا گرفت. رودنکو یادآور شد که در سال ۱۹۴۴ رادیو آلمان بیانیههای کرافتچنکو را منتشر کرده و آن را نشانه شکاف در جبهه متفقین دانسته است. پس او به نازیها خدمت کرده است. کرافتچنکو پاسخ داد: «و شما، مگر از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۰ با ارسال آهن و فولاد به آلمان نازی کمک نکردید؟ چه چیزی سنگینتر است، یک مقاله یا هزاران تُن فولاد؟» سالن به هم ریخت. رودنکو خواست دادگاه را ترک کند. قاضی گفت: «نمیتوانم شما را به زور نگه دارم.» رودنکو رفت و یکی از وکلای کرافتچنکو گفت: «میبینید، ژنرال نمیخواهد حقیقت را بشنود».
کرافتچنکو در پاسخ به ژنرال رودنکو: «و شما، مگر از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۰ با ارسال آهن و فولاد به آلمان نازی کمک نکردید؟ چه چیزی سنگینتر است، یک مقاله یا هزاران تُن فولاد؟»
یکی از شاهدان به یاد می آورد: «اما در آن زمان هنوز خاطره جنگ زنده بود: همه میدانستند که ارتش سرخ با دادن ۲۳ میلیون قربانی، آلمان نازی را شکست داده و برلین را فتح کرده بود. این واقعیت باعث میشد بسیاری، حتی در غرب، به اتحاد شوروی با احترام نگاه کنند و پیمان استالین-هیتلر به حاشیه برود. همانطور که واسیلی گروسمن (Vassili Grossmann) بعدها در کتاب «زندگی و سرنوشت» نوشت: استالینگراد بزرگترین پیروزی بود و همزمان بزرگترین شکست برای بشریت، چراکه نازیها را درهم شکست، اما به استالینیسم اجازه داد ۴۰ سال دیگر ادامه یابد. کوهی از هدایا که حزب کمونیست به مناسبت تولد استالین گرد آورد، واقعاً چشمگیر بود. زنانی جورابهای کوچک نوزادان مردهی خود را برای استالین فرستاده بودند، یعنی چیزهایی که بیش از همه برایشان عزیز بود. یک ویترین نمایشگاه پشت سر دیگری قرار گرفته بود. این چیزی جز یک دین نبود – تنها این واژه برای آن مناسب است. خاطرم هست بر روی تابلویی نوشته شده بود:«ضدیت با شوروی هممعنی است با ضدیت با عشق و صلح». معدنچیان شهر «بیلن» به استالین یک چراغ معدن تقدیم کردند که این جملات بر روی آن حک شده است: “رفیق عزیز استالین، به مناسبت هفتادمین سالروز تولدت، معدنچیان و کارگران ذوبآور “بیلن” سوگند یاد میکنند که هرگز اجازه ندهند به برادرانشان در اتحاد جماهیر شوروی حمله شود. بله، با تمام وجود، عشق سوزانمان را به استالین اعلام میکنیم و به او اطمینان تزلزلناپذیرمان را تضمین میکنیم.” بله وضعیت در آن زمان از این قرار بود.»
سپس زنی فراخوانده شد. او جوان و ظریف بود و به آلمانی سخن میگفت. او عضو حزب کمونیست آلمان (KPD) بود. کرافتچنکو شاهدان خود را برای دادگاه با دقت آماده کرده بود و حتی ترتیب حضورشان را مشخص کرده بود. یک شاهد ویژه برای پایان باقی گذاشته شد: مارگارته بوبِرنویمن (Margarete BuberNeumann). اگر کمونیستهای فرانسوی به آوارگان اعتماد نمیکردند، چون آنها را همدست نازیها میپنداشتند، در مورد مارگارته بوبِرنویمن نمیتوانستند چنین اتهامی بزنند. او همسر «هاینتس نویمن» (Heinz Neumann)، یکی از چهرههای برجسته کمینترن (انترناسیونال کمونیستی) بود. هاینتس نویمن به استالین کمک کرده بود تا همه احزاب کمونیستی خارجی را زیر کنترل مسکو درآورد.
یک شاهد ویژه برای پایان باقی گذاشته شد: مارگارته بوبِرنویمن (Margarete BuberNeumann). اگر کمونیستهای فرانسوی به آوارگان اعتماد نمیکردند، چون آنها را همدست نازیها میپنداشتند، در مورد مارگارته بوبِرنویمن نمیتوانستند چنین اتهامی بزنند.
وقتی همسرش در تابستان ۱۹۳۷ دستگیر شد، مارگارته ماهها – نزدیک یک سال – منتظر ماند تا خود او نیز بازداشت شود. تصور کنید زنی همه زندانهای مسکو را یکییکی میگردد تا اثری از شوهرش بیابد. این زن تا پیش از «پاکسازیها» زندگی بسیار متفاوتی داشت. او و شوهرش به نخبگان شوروی تعلق داشتند و حتی در هتل زندگی میکردند، یعنی وضع مالیشان خوب بود. اما به محض دستگیری شوهر، او به یک مطرود بدل شد. ناچار شد همه داراییاش را بفروشد تا زنده بماند، هیچ کاری پیدا نمیکرد و هر لحظه انتظار داشت که او را بازداشت کنند.
سرانجام او هم بازداشت شد. شرایط هولناک زندان بازجویی را با جزئیات شرح داد: آدمها در سلولهای بسیار کوچک چپانده میشدند، آنقدر تنگ که نمیتوانستند دراز بکشند یا حتی درست بنشینند. فقط میبایست ایستاده بمانند. وحشتناک بود. بسیاری صرفاً برای رهایی از این وضعیت طاقتفرسا، اعتراف میکردند. بعضی ترجیح میدادند به اردوگاهی در کولیمای سیبری یا قزاقستان فرستاده شوند، هرچند شرایط آنجا هم جهنمی بود.
مارگارته گفت: «من اردوگاه را دیدهام. دو برابر کشور دانمارک وسعت داشت. من در کلبهای چوبی زندگی میکردم که سقفش آنقدر کوتاه بود که با دست کشیده میتوانستم به آن برسم. کلبه پر از میلیونها کک و شپش بود.»
ژانویهی ۱۹۴۰، طبق «پیمان هیتلر ـ استالین»، شوروی موظف بود همه شهروندان آلمانی مقیم قلمرو خود را به آلمان تحویل دهد. او را هم گرفتند و به همراه دیگر زنان به یک مرکز انتقال بردند، جایی که به آنها لباس تازه، غذای خوب و حتی یک آرایشگر دادند تا زیبا شوند. اما سپس سی نفر سی نفر در واگنهای قطار جا داده شدند. قطار به حرکت درآمد. آنها باورشان نمیشد که دارند به آلمان بازگردانده میشوند. میدانستند در آنجا همگی دوباره بازداشت خواهند شد.
در مرز با نخستین افراد اساس روبهرو شدند. وقتی نامها روی فهرست کنترل شد، به مارگارته گفتند: «شما، همسر نویمن، اینجا چه میکنید؟ شما مأمور کمینترن هستید.» فوراً او را به اردوگاه زنان راونزبروک (Ravensbruck) فرستادند، جایی که تا آوریل ۱۹۴۵ زندانی ماند. او بعدها گفت: «وقتی روسها رسیدند، انتظار میرفت ما باید سپاسگزارشان باشیم. اما راستش را بخواهید، وقتی دیدم خیلی نزدیک شدهاند، فرار کردم.»
بهنوعی، جابهجایی او از یک اردوگاه به اردوگاهی دیگر نماد تمام آن دوران بود. حقیقت آن است که زندگی او تمام آن فاجعهی توتالیتری را که اروپا در میانهی قرن بیستم در آن گرفتار شد، مجسم میکرد. و اینکه او در دادگاه حاضر شد و به سود کرافتچنکو شهادت داد، بزرگترین پشتیبانی ممکن از او بود.
یکی از شاهدان دادگاه می گید: «من کاملاً به گفتههای مارگارته بوبِرنویمن باور داشتم. دیگران مرا صد درصد قانع نکردند. شاید بعضی حقیقت را میگفتند، اما به نظرم مجبور به گفتن بودند، یا با وعده و رشوه تطمیع شده بودند. شاهدانی که از جمهوریهای خلق شوروی آمده بودند بهنظر خریداریشده میرسیدند. اما دربارهی مارگارته بوبِرنویمن هیچکس نمیتوانست بگوید که او قابل خریدن است.او دوبار جهنم را از سر گذرانده بود و وقتی سخن میگفت، حقیقتاً دلها را میلرزاند، چون با کلماتی ساده و بیهیچ اغراق و نمایشی سخن میگفت. او هولناکترین چیزها را با لحنی کاملاً شخصی و صمیمی بازگو میکرد، بدون ذرهای اغراق. من نمیتوانستم جز باور کردن واکنشی داشته باشم، صادقانه. و همین مرا با مشکلی روبهرو کرد.
ما با آن زن روبهرو شدیم، زنی که با منش، وقار و صداقت شهادتش تأثیر عمیقی بر ما گذاشت. باید بگویم دشوار بود که دلایلی بیابیم که اگرچه توجیهکننده نبود، اما دستکم اندکی توضیح میداد که چرا استالین کمونیستهای آلمانی را به هیتلر تحویل داده بود.این ماجرا مانند شکافی در نگرش ما بود، شکافی که هرگز کاملاً بسته نشد، اما عمیقتر هم نگردید. میخواهم بگویم ما بیشتر از کنار آن گذشتیم، کوچک جلوهاش دادیم، تا اینکه ما را به شورش یا مقابله بکشاند. من حتی نزد یکی از مسئولان فکری کمیته مرکزی رفتم و از تردیدهایم گفتم. او پاسخ داد: «بسیار خوب، حتی اگر بپذیریم که این یک اشتباه قضایی بوده است، و کجا چنین اشتباهی وجود نداشته، آن را در یک کفه بگذار و آینده پرولتاریای جهانی را در کفه دیگر و سپس بسنج.» بله، اگر بخواهید چنین بگویید، من یقین داشتم که روایت مارگارته بوبِرنویمن حقیقت داشت و با خود گفتم، این روند به خطا رفته است. نظامی که پشت آن قرار داشت را من «نفیگرایی کمونیستی» مینامم. دستکم از دهه ۱۹۳۰ و محاکمات مسکو به بعد، در نگاه کمونیستها و هوادارانشان، اتحاد جماهیر شوروی غیرقابلانتقاد بود. هر کاری که میکرد در خدمت سعادت بشریت تلقی میشد. اگر کمونیستهای سابق را محکوم به مرگ میکرد، پس لابد خائن بودند. این نظامی بود که من از جوانی در آن گرفتار شدم ـ و همچنین شخصیتهایی مانند ژولیو کوری و دیگران. خطمشی چنین بود: همیشه توطئههایی برای نابودی شوروی وجود داشته، با آنکه شوروی پیشاهنگ پیشرفت بود. پیمان هیتلر ـ استالین و هر آنچه میان سالهای ۱۹۳۹ و ۱۹۴۱ رخ داد باید نادیده گرفته میشد تا شوروی همچنان بهعنوان مشعل راه بشریت جلوه کند.تعهد به کمونیسم هم ایمان به آینده بود و هم شور و شوق. چیزی شبیه به رابطه عاشقانه با جنبشی که میخواست جهان را دگرگون کند. ما جهانی دگرگونشده میخواستیم و این جنبش را دوست داشتیم، درست همانطور که یک مؤمن خدای خود را دوست میدارد. این بسیار عجیب بود، چراکه ما بر عقلانیت تأکید داشتیم و هر احساسگرایی را طرد میکردیم. اما واقعیت این بود که چنین بودیم.
سهشنبه، اول مارس. دستنوشته کتاب « من آزادی را برگزیدم»روی میز منشی دادگاه قرار داشت. جلسه درست مانند روزهای سرنوشتساز برگزار شد. در میان ناظران، سفرای خارجی و نویسندگان فرانسوی چون ژان پل سارتر، آرتور کستلر، سیمون دو بووار و الزا تریوله حضور داشتند.رئیس دادگاه گفت: «آقای کرافتچنکو موظف نبود دستنوشتهاش را به دادگاه ارائه کند. او این کار را داوطلبانه انجام داده است.»
کرافتچنکو توضیح داد: «پس از بررسی نسخه روسی، انتشارات اسکریبنر( Charles Scribner’s Sons) تصمیم گرفت کتاب را منتشر کند. من پیشپرداختی گرفتم و قراردادی امضا کردم. مترجمی و ویراستاری برای نظارت بر ترجمه در اختیارم گذاشتند. وقتی ترجمه تمام شد، شخص دیگری کتاب را دوباره به روسی برایم ترجمه شفاهی کرد تا مطمئن شوم ترجمه آمریکایی تا چه حد وفادار بوده است. نام مترجم و ویراستار را نمیخواهم اینجا ذکر کنم.»
سؤال شد: «آیا آن پیشپرداخت هم برای شما و هم برای مترجمتان بود؟» کرافتچنکو سکوت کرد. نوردمان گفت: «برای دو همنویسنده؟» کرافتچنکو شانه بالا انداخت.
اینکه آیا او خودش کتاب را نوشته بود یا نه، پرسشی مضحک بود، زیرا نسخه دستنویس موجود بود. روشن بود که انگلیسی او بسیار ضعیفتر از آن بود که بتواند چنین اثری بنویسد. کرافتچنکو بیش از حد دقیق بود و مطمئن شد هیچ چیزی در کتاب نیامده که نباید باشد. ارزش ادبی کتاب فقط به لطف لیونز (Eugene Lyons) بود. کرافتچنکو آن استعداد ادبی را نداشت. لیونز یک روزنامهنگار آمریکایی و از اعضای پیشین حزب کمونیست آمریکا بود که در دهه ۱۹۳۰ به عنوان خبرنگار در مسکو کار کرده و در ابتدا از شوروی حمایت میکرد. اما به تدریج از استالین و نظام شوروی سرخورده شد و به یک منتقد تبدیل گشت. اگرچه لیونز به عنوان یک ویراستار با کرافچنکو همکاری نزدیک داشت و بدون شک در شکلگیری نسخه نهایی کتاب تأثیرگذار بود، اما محتوا و روایت کتاب مستقیماً از تجربیات شخصی کرافتچنکو به عنوان یک مقام بلندپایه شوروی سرچشمه میگرفت. ادعای «جعلی بودن» کتاب در دادگاه پاریس به طور قاطعانه رد شد، به ویژه زمانی که شاهدان عینی (مانند مارگارته بوبرنویمان) وجود شرایط توصیفشده در کتاب (مانند گولاگ) را تأیید کردند.
شاید آن زمان میپنداشتم برخی بخشها ساختگی باشند، اما در بنیاد کتاب تردیدی نداشتم. از همین رو شاید پرونده من سنگینتر است. کسی سادهدل میتوانست کتاب را ابزاری جنگی بداند، اما من به محتوایش شک نداشتم و صرفاً بهخاطر تعصب ایدئولوژیک آن را از منظر سود و زیان میسنجیدم. حتی زنی مانند مارگارته بوبِرنویمن را هم بر همین معیار میسنجیدم. این تراژیک بود.
دوشنبه، چهارم آوریل. روزی پر از باد و تقریباً گرمی بود. در دو هفتهی انتظار، بهار وارد پاریس شده بود. خبرنگاران، عکاسان، وکلا، پلیسها و تماشاگران انبوه گرد آمده بودند. ساعت ۱۳:۱۵ کرافتچنکو به همراه وکلایش، بهطرز آشکاری رنگپریده، وارد شد. سکوتی پرتنش حکمفرما بود. قاضی دورهایم وارد شد و پشت سر او دو مستشار و منشی دادگاه. منشی بیدرنگ اعلام کرد که حکم در پرونده کرافتچنکو خوانده خواهد شد.دادگاه در نهایت به نفع کرافچنکو حکم داد و نشریه «نامه های فرانسوی» را به پرداخت غرامت محکوم کرد.
پرونده کرافتچنکو از دید سیاسی شاید پیروزی بزرگی نبود، اما از نظر اخلاقی و در ارزیابی کمونیسم شوروی بیشک شکافی پدید آمد. و از این نظر یک پیروزی بود. بهنوعی، محاکمه کرافتچنکو زمینه را برای کتاب گولاگ فراهم کرد ـ هرچند آن کتاب خیلی دیرتر، در ۱۹۷۴ در فرانسه منتشر شد و موفقیتی عظیم یافت. اتحاد شوروی بیتردید مشروعیت سوسیالیستی و اعتبار اخلاقیاش را از دست داد، اما فقط با چنین آثار و افشاگریهایی. این پیروزی بزرگ بود.»
دادگاه در نهایت به نفع کرافچنکو حکم داد و نشریه «نامه های فرانسوی» را به پرداخت غرامت محکوم کرد
ویکتور کرافتچنکو کتاب دیگری نوشت درباره محاکمهاش با نام «من عدالت را برگزیدم». این کتاب فروش خوبی نداشت. مردی که در برابر مسکو ایستاده بود، در آمریکای لاتین به دنبال منابع طبیعی رفت، اما در آنجا نیز ناکام ماند. همزمان با شکست پروژههایش، سلامتیاش هم رو به زوال گذاشت. در سال ۱۹۶۶ او را در اتاقی در هتل پلازا در نیویورک یافتند، با گلولهای در سر.
بخش نخست مقاله: ویکتور کرافتچنکو: «من آزادی را برگزیدم»