برگردان: علیمحمد طباطبایی
پروفسور کارول نیکلسون استدلالهای طرفداران میهنپرستی را از نگاه اندیشمندان محافظهکار و لیبرال بررسی میکند و به این نتیجه میرسد که این استدلالها قانعکننده نیستند.
برتراند راسل روزی در حال دوچرخهسواری بود که ناگهان فهمید دیگر همسرش را دوست ندارد. من همیشه این داستان را عجیب و غیرقابلباور میدانستم تا اینکه اتفاق مشابهی برای خودم افتاد. صبح روز دوشنبه، ۲۸ ژوئن، در حال خواندن نیویورکتایمز بودم که ناگهان متوجه شدم یکی از عشقهایم به پایان رسیده است. منظورم یک رابطه شخصی نیست، بلکه عشق من به ایالات متحده آمریکاست. در یک لحظه مشخص، فهمیدم که دیگر میهنپرست نیستم.
واژهنامه «وبستر» میهنپرست را شخصی تعریف میکند که کشورش را دوست دارد و با وفاداری یا شور و شوق از آن حمایت میکند. این تعریف مستلزم آن است که دو جزء متمایز را در نظر گیریم: هم احساس عشق و هم بیان فعالانه چنین وفاداری. بیشتر آمریکاییها، حتی منتقدان دولت، میگویند که میهنپرست هستند، اما اختلافنظرهایی درباره نحوه ابراز میهنپرستی وجود دارد. برخی استدلال میکنند که میهنپرستی حداقل مستلزم اطاعت از قانون است و بالاترین شکل آن به خطر انداختن جان خود برای کشور است، در حالی که دیگران معتقدند نافرمانی مدنی میتواند شکلی اصیل از اقدام میهنپرستانه باشد. دموکراتها و جمهوریخواهان درباره اینکه چه کسی میهنپرستتر است بحث میکنند، و مخالفان جنگ عراق پلاکاردهایی با این مضمون حمل میکردند: «صلح میهنپرستانه است.» در ظاهر به نظر میرسد که چیزی که تقریباً همه آن را ارزشمند میدانند و برای خود قائل هستند، باید خوب باشد. اما فیلسوفان تمایل عجیبی به زیر سؤال بردن بدیهیات دارند، و این همان کاری است که من قصد دارم اینجا انجام دهم. من این ایده را که میهنپرستی چیز خوبی است، حداقل برای من در شرایط فعلی، و شاید برای دیگران نیز، زیر سؤال میبرم، حتی اگر تقریباً همه فکر کنند که میهنپرستی نهتنها خوب، بلکه یکی از بالاترین ارزشهاست.
استدلالهای مختلفی در حمایت از میهنپرستی توسط فیلسوفان بزرگ گذشته و حال ارائه شده است، و تمام آنهایی که من کشف کردهام بر اساس قیاس (analogy) هستند. استدلالهای قیاسی میتوانند بسیار متقاعدکننده باشند، اما برای اینکه معتبر باشند، باید شباهتهای واضح و مرتبط ارائه شود و بتوانند در برابر استدلالهای مخالف مبتنی بر تفاوتها مقاومت کنند. دفاع از میهنپرستی دو نوع است: نگاه به گذشته و نگاه به آینده. استدلالهای گذشتهنگر ادعا میکنند که میهنپرستی وظیفهای است که به دلیل بدهیهای گذشته به کشورمان داریم، در حالی که استدلالهای آیندهنگر فایده گرایانه یا عملگرایانه هستند و سعی میکنند نشان دهند که آینده بهتر خواهد بود اگر نگرش میهنپرستانه داشته باشیم.
ریشه استدلالهای گذشتهنگر به «کریتون»(Crito ) افلاطون بازمیگردد، جایی که سقراط استدلال میکند که فرار از زندان، حتی اگر شخص به اشتباه به مرگ محکوم شده باشد، نقض قوانین آتن است و بنابراین اشتباه است. دو قیاس از «کریتون» درباره رابطه فرد با دولت، تأثیر زیادی در سنتهای محافظهکارانه و لیبرال داشته است. اولین قیاس دولت را به سرپرست خانواده و شهروند را به کودک یا برده تشبیه میکند.
سقراط میگوید: «خوب، حالا که تو به دنیا آمدی و ما تو را پرورش دادیم و آموزش دادیم، چگونه میتوانی انکار کنی که فرزند و بردهی ما هستی، همانطور که پدرانت پیش از تو چنین بودند؟» پس از برقراری این قیاس، او نتیجه میگیرد که وطندوستی یک وظیفه است: «یا تو آنقدر دانا هستی که نمیبینی کشور تو شایستهتر، قابل احترامتر، مقدستر و نزد خدایان و همهی انسانهای خردمند محترمتر از پدر و مادر و تمام نیاکان توست؟ و آیا نباید آن را گرامی بداری و در برابرش فروتن باشی، و وقتی که از تو خشمگین است، با تواضع بیشتری از آن درخواست بخشش کنی تا از پدرت؟ و یا باید هر چه به تو دستور میدهد انجام دهی، یا آن را قانع کنی که تو را معاف کند، و اگر تو را به شلاق خوردن یا زندانی شدن فرمان دهد، یا اگر تو را به جنگ بفرستد که زخمی شوی یا بمیری، در سکوت اطاعت کنی؟»
مثال دوم او رابطهی فرد با دولت را به یک قرارداد یا توافق داوطلبانه تشبیه میکند. سقراط یادآوری میکند که هر کسی که به سن بزرگسالی در آتن برسد آزاد است که این شهر را ترک کند، اما «هر کسی از شما که اینجا میماند و میبیند که ما چگونه عدالت را اجرا میکنیم و چگونه کشور را در امور دیگر اداره میکنیم، با همین عملِ ماندن خود پذیرفته است که هر آنچه ما به او بگوییم انجام دهد.» او نتیجه میگیرد که فرار کردن یعنی همانند یک «بردهی بیچاره» رفتار کردن و شکستن قراردادی که برای زندگی بهعنوان یک شهروند آتن بسته است.
تمام سنت فلسفه سیاسی تحت تأثیر این قیاسها بوده است، با این تفاوت اصلی که محافظهکاران بر تشبیه رئیس خانواده در استدلال سقراط تأکید میکنند، در حالی که لیبرالها بر قیاس قراردادی تأکید دارند. ادموند برک، بنیانگذار محافظهکاری، استدلال میکند که اعضای یک جامعه بخشی از یک پیمان مقدس هستند، مشارکتی در «همه هنرها و علوم»، که اساس تمام تمدنهاست و مبنای آن نظم طبیعی است توسط خدا ایجاد شده. شکستن این پیمان بدون ایجاد آسیب ممکن نیست، آسیبی که حتی خطرناکتر و گناهآلودتر از خشونت علیه پدر یا مادر فرد خواهد بود. نظریه لیبرال «قرارداد اجتماعی» حکومت، از هابز، لاک، جفرسون و روسو تا رالز، استدلال میکند که توافق ضمنی برای زندگی در یک جامعه مستلزم تعهد به وفاداری به آن و اطاعت از قوانین آن است، همانطور که هر وعده یا قرارداد دیگری باید محترم شمرده شود.
به نظر من، این قیاسها که در سنت فلسفه سیاسی ما بسیار تأثیرگذار بودهاند، ضعیف هستند و استدلالهایی که بر اساس آنها بنا شدهاند، گمراهکننده است. این واضح نیست که رابطه فرد با دولت در همه جنبهها شبیه رابطه برده با ارباب، کودک با والدین،یا شریک در یک قرارداد تجاری باشد، و حتی اگر این قیاسها را برای بحث بپذیریم، نتیجهگیریهای حاصل مشکوک هستند. بهعنوان مثال، با فرض قیاس رئیس خانواده، میتوان استدلال کرد که شرایطی وجود دارد که در آن بردهها باید فرار کنند و کودکانی که والدین سوءاستفادهگر یا غافل دارند، مجاز به نافرمانی هستند. در قیاس قرارداد، آیایک مصرفکننده باید همچنان اقساط ماشینی را بپردازد که معلوم شده معیوب است؟ لاک و جفرسون پذیرفتند که استثناهایی بر قاعده وفاداری به قراردادها وجود دارد و استدلال کردند که وقتی نقضهای جدی از سوی دولت صورت گیرد، انقلاب توجیهپذیر است.
از آنجا که تمرکز ما بر میهنپرستی است، باید اطاعت را از نگرش عاطفی تفکیک کنیم. آیا برده موظف است اربابی را که او را کتک میزند دوست داشته باشد؟ آیا کودک موظف است پدری را که از او سوءاستفاده جنسی کرده دوست بدارد؟ آیا مصرفکننده موظف است فروشندهای را که ماشین معیوب به او فروخته دوست داشته باشد؟ به نظر میرسد از این مثالها روشن است که در شرایط ناعادلانه، هرچند گاهی اطاعت از مافوق و اجرای قراردادها به نفع ما باشد، اما دوست داشتن کسانی که به ما ظلم کردهاند اجباری نیست. در شرایطی که نقضهای جدی حقوق رخ داده، عشق نهتنها احساسی غیرضروری و نامناسب نسبت به کسانی است که با ما ناعادلانه رفتار کردهاند، بلکه ممکن است کاملاً مضر هم باشد، اگر به عزتنفس و استقلال ما آسیب بزند و به تداوم بیعدالتی کمک کند.
حتی اگر استدلالهای قیاسی سقراط را بهعنوان توضیحات قانعکنندهای برای اطاعت از قوانین کشور در همه شرایط بپذیریم، باز هم میتوانیم بپرسیم آیا شهروندان عشق میهنپرستانهای به دولتی بدهکار هستند که با آنها ناعادلانه رفتار میکند، بیشتر از آنکه یک برده، کودک آزاردیده یا خریدار فریبخورده باید ستمگران خود را دوست داشته باشند؟ سقراط پاسخ داد که اگر نتوانیم دولت را متقاعد کنیم، باید همچنان به آن احترام بگذاریم و تسلیم آن باشیم، و او تا پای جان از قوانین آتن اطاعت کرد. ارسطو نظر متفاوتی درباره رابطه خود با دولت داشت. پس از مرگ اسکندر، او آتن را ترک کرد «مبادا آتنیها برای بار دوم به فلسفه گناه کنند.» احساسات میهنپرستانه در برابر غریزه بقا، عزتنفس یا درک ارسطو از آنچه برای جامعهاش و رشد دانش در زمان او بهترین بود، قرار نگرفت. به نظر من، ارسطو تصمیم درستی گرفت.
پس از آنکه برخی از استدلالهای عقب مانده نگر درباره میهن پرستی را در طول سنت فلسفی خود به چالش کشیدیم، اکنون به بررسی برخی استدلالهای معاصر می پردازیم که مسئله میهنپرستی را به شیوهای آینده نگرانه مورد توجه قرار میدهند. ریچارد رورتی، یکی از جنجالی ترین فیلسوفان عصر ما، دفاعی عملگرایانه از میهنپرستی ارائه میکند که نه بر تعهدات گذشته، بلکه بر امید به آینده استوار است. رورتی نیز مانند افلاطون استدلال خود را بر پایه یک قیاس بنا میکند. به باور او، میهنپرستی مانند عزت نفس در فرد است و برای خودسازی ضرورت دارد. او اشاره میکند که هر دوِ این فضیلتها — عزت نفس و میهنپرستی — در میانه روی طلایی ارسطویی (Aristotelian Golden Mean) قرار می گیرند، میان رذیلت های افراط و تفریط.
همانطور که عزت نفس بیش ازحد به تکبر می انجامد و کمبود آن میتواند به بزدلی اخلاقی منجر شود، افراط در میهنپرستی ممکن است به امپریالیسم و جنگطلبی بینجامد، و فقدان آن نیز بحث و تأمل خلاقانه و مؤثر درباره سیاستهای ملی را غیرممکن می سازد. رورتی معتقد است که میهنپرستی به بهترین وجه از طریق استعاره ها و روایتهای الهامبخش از گذشته یک ملت القا میشود، چرا که به شهروندان کمک میکند تا حس هویت اخلاقی خود را شکل دهند. او می کوشد با تکیه بر آرمانهای ویتمن و دیویی (Whitman and Dewey) — که به امکان «تحقق بخشیدن به کشورمان» (به تعبیر جیمز بالدوین) از طریق خلق جامعه های شایسته و متمدن باور داشتند، جامعه های که رویای واقعی آمریکاییِ عدالت و برابری را محقق کند — بر نگرش به زعم او بیش ازحد بدبینانه و غیر میهنپرستانه، به ویژه در میان روشنفکران چپ، غلبه کند. جوهر استدلال رورتی این است که میهنپرستی ضروری است، زیرا بدون آن شهامت اخلاقی، امید و چشم انداز لازم برای تلاش در جهت جامعه های بهتر را از دست خواهیم داد.
زمانی فکر می کردم که این استدلال ممکن است ارزشی داشته باشد، دستکم برای مخاطبان دانشگاهی سرخورده که رورتی مد نظر داشت، اما حتی در آن زمان نیز تردیدهایی داشتم. اکنون با توجه به رویدادهای اخیر، متقاعد شده ام که رورتی به کلی در اشتباه است. سال گذشته در مقاله ای برای نشریه «فلسفه اکنون» نوشتم: «نگران کننده این است که گاهی اوقات سخنوری قهرمانان او، به ویژه ویتمن، به نظر میرسد که از حد اعتدال ارسطویی فراتر رفته و به سوی افراط گرایش پیدا میکند. از منظر عمل گرایانه، روشن نیست که چگونه تصویر سکولار از آمریکا به عنوان «طلایه دار تاریخ» و «بزرگترین شعر» با ایده «قوم برگزیده خدا» در «سرنوشت آشکار» متفاوت است. تمجید از آمریکا — آنطور که ویتمن میگوید — برای اینکه «اطاعتی از هیچ مرجع خارجی نمی پذیرد» و «خود را به جای خدا می نشاند»، بعید است که چپ ها را متقاعد کند یا میهنپرستی را در میان میلیونها آمریکایی برانگیزد که از این هراس دارند که رئیس جمهورشان بدون احترام به نظرات جامعه جهانی یا حمایت سازمان ملل، به کشوری دیگر حمله کند.
دیدگاه ویتمن از آمریکا به عنوان اولین آزمایشگاه واقعی خودآفرینی نامحدود — همانند دعوت امرسون (Emerson) به «اتکاء به نفس» و «اعلام استقلال» از سنتهای گذشته — شاید در دوره هایی مفید بود که خودانگاره آمریکا هنوز تحت تأثیر سنگین آرمانهای اروپایی قرار داشت. اما در قرن بیست ویکم، اوضاع برعکس شده است، و به نظر میرسد که آمریکا مصمم است بر تمام جهان سلطه یابد. ویتمن راهنمای مناسبی برای شرایط کنونی ما نیست. میتوان قهرمانان میهنپرستانه رورتی را بدون رد کل پروژه او — یعنی توسعه یک خودانگاره عملگرایانه و سکولار برای آمریکا — به چالش کشید، اما روایت خاصی که او برای الهام بخشی به غرور ملی انتخاب کرده، عملی ترین راه برای پاسخگویی به نیازهای انسانی یا حل مشکلات امروز بشر نیست. چگونه میتوانیم — به تعبیر بالدوین — «کشورمان را محقق کنیم» اگر چپ ها نیز به اندازه دست راستی ها متکبر شوند؟ آیا نمیتوانیم برای رسیدن به یک کشور آرمانی تلاش کنیم، بی آنکه مجبور باشیم «بهترین» باشیم؟
این متن را پیش از آغاز جنگ عراق نوشتم، اما پس از دیدن نتایج آن، فکر میکنم با رورتی بیش از حد ملایمت کردم. اکنون برایم روشن شده که میهنپرستی یک فضیلت نیست - آن نقطه اعتدال طلایی ارسطویی بین دو افراط - بلکه خود یک افراط خطرناک است. اگر اجازه داشته باشم به سنت پیشینیانم یک قیاس ارائه دهم، میهنپرستی بیشتر شبیه به طاعون است تا شبیه به احترام فرزند به والدین یا شرافت میان شرکای تجاری. متمرکز کردن عشق بر یک انتزاع مانند «کشور» به این نتیجه گیری اشتباه می انجامد که کشور فرد از همه برتر است، که دستورالعملی برای عدم تحمل، نفرت و جنگ است.
مردم برای رای دادن، مشارکت در جامعه، کار برای اهداف مشترک و امید به آینده نیازی به میهنپرستی ندارند. توهمات تعصب آمیز درباره برتری کشور و رهبرانشان فقط مانع توانایی مردم برای تصمیم گیریهای هوشمندانه و مستقل میشود. مشکل من با استدلالهای گذشته نگر این است که آنها به اندازه کافی به گذشته - به آتن و روم - نگاه نمی کنند که بتوانند ببینند میهنپرستی چه بلایی بر سر این تمدنهای بزرگ (و احتمالاً بیشتر تمدنهای بزرگ) آورده است. مشکل من با استدلال های آینده نگر برای میهنپرستی این است که آنها به اندازه کافی آینده نگر نیستند. اگر به آیندهای واقعاً دورنگر بنگریم، خواهیم دید که میهنپرستی یک بن بست است که ملتها را در نبردی مرگبار برای تسلط بر ضد یکدیگر قرار میدهد.
بهترین آینده ای که می توانیم امیدوار باشیم، آینده ای است که در آن مردم خانواده، دوستان و همسایگان خود را دوست داشته باشند و به همه انسانها احترام بگذارند، اما عشق خود را بر وسواسهای مخرب و خودنابودگرانه قدرت ملی هدر ندهند. عشق بیش از حد ارزشمند است که آن را به سوخت آتش خروشانی تبدیل کنیم که عزت نفس و تفکر مستقل را می کشد و لعنتی بر زمین میفرستد.
در تأکید بر اینکه چندین دفاع گذشته نگر و آینده نگر از میهنپرستی ناکام می مانند، ادعا نمی کنم که ثابت کرده ام میهنپرستی به طور کلی همیشه چیز بدی است. ممکن است در برخی زمانها و مکانها برای برخی افراد خوب باشد که میهنپرست باشند، اما من دلایلم را برای میهنپرست نبودن خودم در این لحظه تاریخی ارائه میدهم. من چیزی برای از دست دادن ندارم و چیزهای زیادی برای به دست آوردن. دلتنگ هیجان غرور ناشی از شنیدن سرود ملی نخواهم شد. «شلیک موشکهای سرخ، بمبهای منفجرشده در هوا» نماد قدرت نظامی کشور ماست که مطمئناً شایسته عشق نیست، همانطور که ارتش هیتلر نبود. هنوز هم میتوانم از «آسمانهای فراخ و موجهای طلایی گندم» لذت ببرم که شایسته عشق هستند، اما نه بیشتر از زیبایی طبیعی دیگر ملتها.
اگرچه از میهنپرستی دست کشیده ام، اما به آرمانهایی که آمریکا به نام آنها تأسیس شد، همچنان احترام می گذارم. اما از آنجا که کشورم از آنها دفاع نمی کند، کشورم را دوست ندارم. نگران نباشید، لازم نیست فوراً بروید و مرا به اف بی آی گزارش دهید. من یک تروریست یا فرد شروری نیستم. پس از نیافتن توجیهی خوب برای میهن پرستی، انتخاب کردم که عشق خود به آمریکا را دریغ کنم. عشق یکی از معدود چیزهای زندگی است که نمی توان آن را تحمیل کرد، و اگر دیگر کشورم را دوست نداشته باشم، هیچکس نمی تواند مرا مجبور به این کار کند.
به رای دادن، پرداخت مالیات، اطاعت از قانون و انجام مسئولیت هایم به عنوان یک شهروند ادامه خواهم داد، اما به عنوان یک فرد خردمند، نه وظیفه دارم و نه میل که کشورم را دوست داشته باشم آن هم تا زمانی که کشورم شایسته آن باشد. این را در آستانه چهارم ژوئیه مینویسم، و فردا همه به جز من جشن خواهند گرفت، اما نمی ترسم که عضو «اکثریت یک نفره» تورو (Thoreau) باشم. در شرایط حاضر، به میهنپرست نبودنم افتخار میکنم.
© پروفسور کارول نیکلسون ۲۰۰۴
کارول نیکلسون فلسفه را در دانشگاه رایدر در نیوجرسی تدریس میکند.
© PROF. CAROL NICHOLSON 2004
Carol Nicholson teaches philosophy at Rider University in New Jersey.
https://philosophynow.org/issues/47/Why_I_Am_Not_A_Patriot