ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 01.05.2025, 18:41
فاجعه ویتنام و در‌س‌های آن برای آمریکای امروز

جمشید خون‌جوش

زمانی قتل عام «مای لای» ملت آمریکا  را از اعتبار انداخت؛ امروز دونالد ترامپ در حال انجام این کار است. آن زمان، این کشور پیامدهای شکست اخلاقی‌ خود را پذیرفت و از بحران نجات یافت. آیا تضمینی وجود دارد که این بار نیز چنین شود؟

پنجاه سال پیش در روز ۲۹ آوریل ۱۹۷۵، یک عکس خبری ساده و بی‌پیرایه به نماد شکستی تاریخی بدل شد و جهان را درنوردید. تصویر تار و سیاه‌وسفید، لحظه‌ای را ثبت کرده بود که تاریخ آن را فراموش نخواهد کرد: یک بالگرد نظامی آمریکایی بر بام مسطح ساختمانی آماده پرواز است، در حالی‌که جمعیتی آشفته و وحشت‌زده، با اضطراب و شتاب از پلکانی باریک بالا می‌روند تا شاید جایی در آن پیدا کنند.

این تصویر، سال‌ها بعد، نه‌تنها یک سند تاریخی باقی ماند، بلکه بدل شد به تمثالی از عقب‌نشینی خفت‌بار یک ابرقدرت؛ تصویری که پایان یک جنگ و پایان یک توهم را روایت می‌کند.

ساختمان در قلب سایگون قرار داشت؛ شهری که آن زمان پایتخت ویتنام جنوبی بود، و امروز آن را با نام هوشی‌مین می‌شناسند. ساختمانی بی‌روح که در اختیار سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا، CIA، بود. آن روزها، سایگون به شهری در آستانهٔ سقوط بدل شده بود، و آمریکایی‌ها در حال فرار: شتاب‌زده، پریشان و بی‌برنامه.

بالگردها بی‌وقفه میان محوطهٔ سفارت و ناوهای جنگی ایالات متحده مستقر در سواحل جنوب در رفت‌وآمد بودند. آن‌ها آخرین امید فرار بودند، آخرین پنجره برای ترک شهری که دیگر سقوطش اجتناب‌ناپذیر شده بود. هیچ مسیر زمینی امن نبود، فرودگاه‌ها بسته بودند، و آسمان پر از بیم و باروت. تنها پره‌های چرخان هلی‌کوپترها بودند که هنوز ذره امیدی را زنده نگه می‌داشتند.

سرانجام دیری نپایید و یک روز بعد تاریخ ورق خورد و سایگون به‌طور کامل به دست نیروهای شمال ویتنام افتاد.‌ بدین وسیله، جنگی که بیش از دو دهه تداوم یافته بود، با تلخ‌ترین پایان ممکن به اتمام رسید. اما آنچه برجای ماند، تنها ویرانی نبود: میلیون‌ها انسان جان خود را از دست داده بودند، رنجی عمیق بر جسم و جان ملت ویتنام نشسته بود، و ایالات متحده – که با قدرت آمده بود اما با شکستی خفت‌بار باید می‌گریخت – در یکی از عمیق‌ترین بحران‌های سیاسی، اخلاقی و اجتماعی تاریخ خود فرو رفت. در سراسر جهان – و نه تنها نزد چپ‌گرایان ضد‌امپریالیست که آن روزها بسیار پرشمار نیز بودند – ایالات متحده به‌عنوان قدرتی عمیقاً غیر‌اخلاقی دیده می‌شد.

حتی کشور آمریکا نیز از آنچه که از خود دیده بود، به‌وحشت افتاد. آمریکایی‌ها به شکلی گسترده، به کشورشان شک کردند، از آن دل‌زده شدند، و آن را ناپاک و فاسد یافتند. نشانه‌های آن لرزش اخلاقی هنوز هم بر حافظهٔ جمعی آمریکا سنگینی میکند – قابل مشاهده در هر لحظه، چه در یوتیوب، چه در پلتفرم‌های پخش آنلاین، و چه در شکل‌های سنتی‌تر. نسخه‌ تحریف شده الکترونیکی سرود ملی آمریکا که جیمی هندریکس در فستیوال وودستاک اجرا کرد(۱)، تا مغز استخوان و روح شنونده را می‌سوزاند.

همینطور دیوار یادبود ویتنام در چند قدمی کاخ سفید در واشنگتن، جایی که بر گرانیتی سیاه‌رنگ و در امتداد ۷۵ متر نام بیش از پنجاه و هشت هزار زن و مرد آمریکایی حک شده است، چیزی بیش از یک یادمان است. آینه‌ای‌ست از زخم‌هایی که هرگز کاملاً التیام نیافتند. هر نام، داستانی ناتمام، زندگی‌ای گم‌شده، و سوالی بی‌پاسخ است که هنوز در هوای واشنگتن می‌چرخد: چرا؟

برای بسیاری، آن دیوار نماد تقاصی‌ست که آمریکا برای جاه‌طلبی‌های کورکورانه‌اش پرداخت. هیچ مجسمه پیروزی، هیچ پرچم برافراشته‌ای نیست؛ فقط سکوت و سنگ، سایه و اندوه، است که بازدیدکنندگان به‌آرامی از کنار آن عبور می‌کنند – یادآور این‌که گاه بزرگ‌ترین قدرت‌ها، در برابر حقیقت انسان و مرگ، عاجزترین‌اند.

اما شاید ارزشمندترین میراث آن دوران نه در اعتراف به شکست نظامی، بلکه در تکان اخلاقی‌ای بود که جامعه را به فکر واداشت؛ در موسیقی، سینما، هنر، و حتی در دانشگاه‌ها، که با موجی از پرسش‌گری دربارهٔ عدالت، قدرت و مسئولیت روبه‌رو شدند. آن لرزه‌ای که از ویتنام آغاز شد، هنوز نیز پایه‌های اعتماد ملی را به‌آرامی می‌لرزاند.

آمریکا، در آن سال‌ها، در برابر آینه‌ای ایستاد که خود نیز تصویرش در آن را تاب نیاورد. کشوری که به خود ایمان داشت و خود را ناجی ملت‌ها می‌دانست، ناگهان با حقیقتی تلخ روبه‌رو شد: غرور کاذبش، باور بی‌پایه‌اش به برتری، و وسوسه‌اش در تحمیل اراده‌ خود بر دیگران، آن را به ورطه‌ای کشانده بود که راه بازگشتی برایش متصور نبود.

وحشت، نه فقط از دشمن خارجی، بلکه از دروغ‌هایی بود که در درون تکرار شده بودند. رؤسای جمهوری که در جلسات محرمانه می‌دانستند جنگ محکوم به شکست است، اما با چهره‌ای مصمم در تلویزیون ظاهر می‌شدند و از افتخار و پیروزی می‌گفتند – در حالی‌که جوانان آمریکایی، یکی پس از دیگری، به دل آتش فرستاده می‌شدند.

فرماندهانی که نقشهٔ جنگ را نه با انسان، که با عدد و آمار می‌کشیدند. مرگ، برای آن‌ها هزینه‌ای قابل محاسبه بود. باور داشتند که با بمب بیشتر، با ویرانی گسترده‌تر، می‌توانند جنگ را ببرند. اما هر بار، تنها چیزی که بیشتر میشد، تعداد تابوت‌هایی بود که به خانه بازمی‌گشت.

در آن دوران، آمریکا با ترسناک‌ترین دشمنش مواجه شد: تصویر واقعی خود. و بدین ترتیب، آمریکایی‌ها در کنار جراحات جسمانی جنگ، جراحات روحی و روانی را نیز تجربه کردند. کشوری که زمانی به قدرت خود می‌بالید و جهان را به تسخیر ارادهٔ خود درآورده بود، حالا در مقابل آینه‌ای ایستاده بود که تنها شکست، رنج و خشم را به نمایش می‌گذاشت. و در این آشوب، شاید تنها چیزی که از آن دوران باقی ماند، پرسشی بی‌پاسخ بود: «چگونه یک کشور می‌تواند از خود بیزار شود؟»

اکنون، در سال ۲۰۲۵، همان کشور در حال غرق شدن در گردابی است که خود آن را به‌وجود آورده است. اما این بار سرعت سقوط، شگفت‌آورتر از هر زمان دیگری است. آنچه که روزگاری سال‌ها طول کشید تا ساخته شود، حالا در عرض چند ماه فرو می‌ریزد.

دونالد ترامپ، با دست‌های خود و در کوتاه‌ترین زمان ممکن، اعتبار آمریکا را در چشم جهانیان به صفر رسانده است. سرزمین آزادی، که روزگاری نماد امید و اعتماد جهانی بود، حالا در چشم دیگر ملت‌ها، تصویر خود را از دست داده و به یک عامل تهدید تبدیل شده است. و این فقط در سطح جهانی نیست که سقوط رخ داده است. مردم خود آمریکا، به نظر می‌رسد در حال بیدار شدن از خواب غفلتند. آن‌ها در حال فهمیدن‌ این هستند که مرد به کاخ سفید بازگشته، با تخریب جمهوریت و ارزش‌های دموکراتیک آن، کشور آنها را به لبه‌ی بحران‌های سیاسی و اقتصادی سوق داده است.

در نظرسنجی‌ها، کم‌سابقه‌ترین کاهش اعتماد در تاریخ یک رئیس‌جمهور به ثبت رسیده است. ترامپ، پس از تنها صد روز در قدرت، به شکلی سریع و بی‌سابقه از محبوبیت افتاده است و سه نفر از هر پنج شهروند آمریکایی عملکرد او را تنها با یک واژه توصیف میکنند: «ترسناک.»

چه در گذشته و چه امروز، بخشی جدا نشدنی از هویت ملت آمریکا آن است که خود را الگویی درخشان برای جهانیان بداند؛ نمونه‌ای برای زندگی در آزادی، عدالت و رفاه. اما در طول تاریخ، این کشور بارها در کشاکش میان آرمان‌های بلندپروازانه و واقعیت‌های زمینی و پیش‌پاافتاده، با حقیقتی سخت و تلخ روبه‌رو شده است. کمتر زمانی این تضاد به‌اندازه سال‌های جنگ ویتنام، زخمی ژرف و فراموش‌نشدنی بر پیکر آن نهاده است – زخمی که تا به امروز نیز التیام نیافته.

در آن دوران، آمریکاییان در جست‌وجوی درمان زخم‌های خود و برای رهایی از دل بحران، به آموختن از اشتباهات گذشته‌شان پرداختند. آنها تلاش کردند تا مسئولیت‌هایشان را به‌درستی درک کنند و از گذشتهٔ تلخ به عنوان درسی برای آینده استفاده کنند. کنگره توانست قدرت خود را در برابر دستگاه اجرائیه تحکیم کند و توازن جدیدی در کنترل بر تصمیمات رئیس‌جمهور برقرار کرد. رئیس‌جمهوری که دیگر نمی‌توانست به‌راحتی کشور را، بدون آنکه نظر دیگر قوا را جلب کرده باشد، به جنگ بکشاند.

و در همان لحظه، کارتر – مردی که خود را نه به‌عنوان یک سیاستمدار، بلکه به‌عنوان یک رهبر معنوی در نظر می‌گرفت – به کاخ سفید رفت. او با دست‌های خالی و قلبی سرشار از صداقت، تلاش کرد تا درس‌های اخلاقی بدهد، تا ملت را به خود آگاه کند که ایالات متحده باید دوباره به اصول خود بازگردد. سخنانش در گوش مردم آمریکا طنین‌انداز شد، اما مانند همه رهبران آرمان‌گرا، مدت زیادی دوام نیاورد. چهار سال بعد، آمریکایی‌ها از همان ایده‌آل‌هایی که زمانی ستایش کرده بودند، به ستوه آمدند و از تغییرات تدریجی خسته شدند.

پنجاه سال پیش و در آستانه‌ی پرتگاه، دموکراسی در ایالات متحده نشان داد که چه نیروی شفابخشی در درون خود دارد. آمریکایی‌ها از شکست اخلاقی ملت خود درس گرفتند و به نتایج آن رسیدند. حالا تنها می‌توان امیدوار بود که در دوران ترامپ، بار دیگر این نیرو را برای بازسازی و درمان کشور پیدا کنند. اما امروز به نظر می‌رسد که این نیرو، آن‌طور که در گذشته بود، دیگر قوی و استوار نیست. جهان همچنان نظاره‌گر ایالات متحده است، اما آنچه که امروز می‌بیند، دیگر آن کشوری نیست که همیشه می‌توانست از دل بحران‌ها سر بلند کند. این بار، بازگشت به اصول و بازسازی هویت ملی، نه تنها سخت‌تر از قبل است، بلکه قطعی نیز نیست و دیگر نمی‌توان به آن اطمینان داشت.(۲)

———————————-
توضیحات:
۱- در تابستان سال ۱۹۶۹، در میانه‌ی دگرگونی‌های فرهنگی و اعتراض‌های گسترده به جنگ ویتنام، صدایی از میان جمعیت خسته و بیدار در فستیوال ووداستاک برخاست؛ صدایی که نه با کلمات، بلکه با ناله‌ی گیتار، حقیقتی تلخ را فریاد می‌زد. جیمی هندریکس، اسطوره‌ی گیتار برقی، نسخه‌ای الکترونیکی و تحریف‌شده از سرود ملی ایالات متحده را نواخت؛ نوایی که در آن، صدای انفجار، جیغ جنگنده‌ها، و فریاد انسان‌ها در دل ملودی وطن‌پرستانه‌ی “The Star-Spangled Banner” پیچید. این اجرا نه تنها یک قطعه موسیقی، بلکه بیانیه‌ای هنری بود: اعتراض علیه جنگ، علیه ریاکاری دولتی، و علیه جهانی که صدای درد را نادیده می‌گرفت. در آن لحظه، هندریکس سرود ملی را از قداست رسمی‌اش بیرون کشید و آن را بدل به آینه‌ای کرد برای بازتاب دادن زخم‌های پنهان یک ملت.
۲- در نوشتن این مقاله از مطالب زیر استفاده شده است:

https://www.sueddeutsche.de/meinung/usa-vietnamkrieg-demokratie-gefahr-trump-kommentar-li.3230202
https://www.sueddeutsche.de/projekte/artikel/gesellschaft/vietnamkrieg-vi-t-thanh-nguy-n-hollywood-erinnerungen-e993765/



نظر خوانندگان:


■ جناب خون‌جوش گرامی، درود بر شما. تصویر و یادآری بسیار زیبا و آموزنده‌ای بود بویژه برای ایرانیانی که در آن روزگار  قلبشان با ویتکنگ‌ها می‌تپید و هوشی مین را می‌ستودند که من نیز هنوز همان حس را دارم و و یتنام و هوشی مین را تنها کشور و رهبر اردوگاه سوسیالیستی پیشین می‌پندارم که هنوز آبروی خود را از دست نداده‌اند، و امیداوارم چنین باقی بمانند.
من با ویتنام امروز آشنایی چندانی ندارم جز اینکه دست کم بیش از ایران در راه شکوفایی اقتصادی و اجتماعی گام نهاده اند. سالها پیش از رفتار یکی از تکنوکراتهای ویتنامی که مدتی در کشوری با هم آموزش فنی می‌دیدیم و اکنون او را گم کرده‌ام، حس انسانی یک ویت‌کنگ همراه با منطق عقلانی یک تکنوکرات مدرن را دریافتم. روزی هم که عکس یکی از رؤسای جمهور آمریکا (یادم نیست کدامیک) را در زیر عکس هوشی مین در یک دیدار دیپلماتیک در ویتنام را در رسانه‌ها دیدم، بسی خرسند شدم، و آن را نشان حقانیت ویتنام و خردمندی رهبران آن دانستم. چیزی که شوربختانه درجمهوری اسلامی یافت می‌نشود.
جناب خون‌جوش گرامی، گفتارنامه شما بسیار خوب و گویا بود اما متاسفانه من نتیجه گیری امروز شما را متوجه نشدم. اما مانند شما، من هم امروز هم حس می‌کنم که آمریکای ترامپ دارد بار دیگر آبروی خود را از دست می‌دهد. دلیل من، فزون بر رفتار دور اول ریاست او که پای طالبان را به افغانستان باز کرد، پشتیبانی او از پوتین در جنگ اوکراین، سخنانی پوچ او مانند آنچه درباره کانادا و فنلاند گفته است، باد در پرچم توهم جمهوری اسلامی انداختن و مانند آنست.
کاش بیشتر می‌فهمیدم که نتیجه گیری خود شما برای امروز از گفتارنامه ارزشمندی که نوشته‌اید، چیست؟ دیرفهمی مرا ببخشید.
با سپاس. بهرام خراسانی ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴


■ آقای خراسانی عزیز، با درود های گرم و سپاس فراوان بابت کامنت شما و نظراتی که مطرح کردید.
کشور ویتنام در عین جالب و زیبا بودن دارای پیچیدگی‌های خاص خود است که به نظر من بسیار فراتر از «حقانیت» یا «عدم حقانیت» حکومت آن می‌رود و درباره آن می‌توان مقالات متعددی نوشت. ضمنأ، به عقیده من نظر امروز مردم آنجا، بویژه جوانان، در باره حکومت‌شان مهمتر است تا خاطره تاریخی نسل ما در ایران و بقیه دنیا. اما در اینکه رهبران آن (نوع حکومت آنرا بپسندیم یا نه) در سیاست خارجی خود دارای درایت ستودنی هستند، نباید هیچگونه مناقشه‌ای باشد. به نظر من اگر لیستی از کشورهایی که دلیل موجهی جهت دشمنی با آمریکا دارند، تهیه شود، قطعاً ویتنام در صدر آن خواهد بود. اما آنها با عقل سرد بدلایل اقتصادی و بویژه ژئوپولیتیکی این راه را نرفتند (بر عکس ایران جمهوری اسلامی که هیچ دلیل عقلانی جهت ضد آمریکایی بودن، نداشت و ندارد). بلافاصله بعد از پایان جنگ ویتنام، ادعاهای ارضی حکومت چین درباره کشور ویتنام آشکار شد و رهبران این کشور تلاش کردند با گسترش تدریجی روابط خود با ایالات متحده، نوعی بالانس در سیاست خارجی کشورشان با قدرتهای بزرگ (چین و آمریکا) و همسایگان خود ایجاد کنند و از تضادهای آنها در جهت منافع کشورشان استفاده کنند.
با سفر بیل کلینتون در سال ۲۰۰۰، یعنی ۲۵ سال بعد از پایان جنگ ویتنام، روابط میان دو کشور به سرعت گسترش یافت و روسای جمهور بعدی آمریکا, باراک اوباما، دونالد ترامپ و جو بایدن نیز بدلیل اهمیت ویتنام در محاسبات اقتصادی و ژئوپولیتکی به آنجا سفر کردند.
بیل گیتس در سال ۲۰۰۶ هنگامی که هنوز رئیس مایکرو سافت بود، به ویتنام سفر کرد و مورد استقبال پرشور و گرم دانشجویان ویتنامی قرار گرفت.‌ من چندین سال پیش سفری شغلی به ویتنام داشتم و تجارب و مشاهدات جالبی در بندر دانانگ و شهر هوشی مینی (که خیلی‌ها آنجا آنرا هنوز سایگون می‌نامند) داشتم که از حوصله این نوشته خارج است.
در رابطه با ترامپ و سیاستهای او، به نظر من مسئله بسیار بزرگتر از مواردی است که شما نوشتید. اینها و به طور کلی پدیده ترامپ سمپتم‌های تحولات عمیق اقتصادی، اجتماعی فرهنگی و ژئوپولیتیکی هستند که در دو دهه گذشته در آمریکا و دنیا رخ داده‌اند و برونداد کشمکش‌ها در سطح داخلی و بین‌المللی نیز هنوز روشن نیست.
در این زمینه‌ها، من در چند مقاله که نوشته یا ترجمه کرده‌ام به برخی جنبه‌ها پرداخته‌ام (در زیر لینک‌های مربوطه). در تحلیل نهایی این مبارزات درونی جامعه آمریکاست که تکلیف آینده این کشور را روشن میکند، اما همانطور که در انتهای مقاله نیز نوشتم، به نظرم امروز شرایط دشوارتر از بعد از جنگ ویتنام است.
جمشید خون‌جوش

https://www.iran-emrooz.net/index.php/politic/more/118653/
https://akhbar-rooz.com/1404/01/12/12636/
https://akhbar-rooz.com/1403/12/06/9632/
https://akhbar-rooz.com/1404/01/19/13238/


■ از راهنمایی‌های ارزشمند جناب خون‌جوش سپاسگزارم.
بهرام خراسانی