ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 09.10.2022, 17:14
آن مگس...!

عطا گیلانی

امروز هفدهم مهر است. دیشب، تقریباَ تا صبح، خواب به چشمم نیامد. تظاهرات سراسری دانشجویان، دانش‌آموزان و کسبه که طرف‌های ظهر دیروز آغاز شده بود، نمی‌خواست تمام شود. مردم در برخی از شهرها و محلات کنترل میدان را در اختیار خود داشتند. چماقداران و اوباشان حرفه‌ای هرجا که سری دیدند، اگر توانستند، شکستند.

با وجود براین، سرشکستگی نهایی برای خودشان ماند و صدای رسای مردم در گوش شهر پیچید: «توپ، تانک، فشفشه...» و ملایان گم شدند. دیگر در مدارس و معابر ملایی نمی‌بینی! نه در تهران، نه در قم و نه حتی در مشهد، ملایی پیدا نمی‌شود که بالای سر مرده مسلمانی، آیه گدایی بخواند. به یاد بابا طاهر و دوبیتی‌اش افتادم:

«مکن کاری که برپا سنگت آیو
جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو وینی نامه‌ی خود، ننگت آیو»

و در این میانه، یکی از این ملایان را به سالنی بردند. میکروفونی را در اختیارش گذاشتند. به او گفتند که «تکلیف امروزش، افتتاح سال تحصیلی جدید در دانشگاه است!» اگر فردوسی بود، می‌گفت: «تفو بر تو ای چرخ گردون تفو...، که دانشگاه را کسی افتتاح می‌کند، که شش کلاس هم سواد ندارد!»

نطقی را هم نوشتند و به دستش دادند. قبل از آن، کسب اطمینان کردند که دانشجویی در دانشگاه نباشد. مشتی کلاغ سیاه را به جای دانشجویان نشاندند، تا سید بیچاره هر چه که بگوید و بخواند، برایش کف بزنند. مخصوصاً سفارش کردند که باید کف بزنند، مبادا بنا بر عادتی که آموخته‌اند، صلوات بدهند، چون مردم با دیدن این صحنه به ماهیت لشکر سیاهی پی خواهند برد. دانشجویان اصلی در پشت دیوار دانشگاه جمع شده بودند و شعار می‌دادند: «توپ، تانک، فشفشه...» و سید بیچاره در پشت میکروفون ایستاد و از قول حافظ خواند: «ای مگس، عرصه سیمرغ نه جولانگه تست...» و لشکر سیاهی برای حافظ کف زد و حافظ دلگیر شد.

با شنیدن این بیت از دهان یاوه‌گوی آن دریوزه گیر، دلم برای حافظ سوخت. کاغذ و قلمی برداشتم تا پاسخ آن را با شعری از مولانا بدهم: «آن مگس بر پر کاه و بول خر  / همچو کشتیبان همی افراشت سر...» که خوابم برد: ...مولای روم بال به بال شمس تبریزی بالای سرم حاضر شدند. هر دو مست بودند و پای‌کوبان، زلف‌افشان و صراحی در دست. حافظ هم در همان حوالی بود. بابا طاهر عریان هم. برخاستم که به جمع آنان ملحق شوم، پشت کردند و مرا به جمع خود راه ندادند. علت قهر آن بزرگان را جویا شدم. مولانا چیزی نگفت. شمس اما برافروخته، با ابروانی درهم و مشتی که به سوی من حواله می‌کرد، به سرزنش کردن پرداخت:

«درست است که یک عنصر بی‌مایه و سفیه سخنی نا مربوط بر زبان آورد و حرفی ناسنجیده گفت. تو چرا باید شعر مولانا را در باره او به کار ببری؟ هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد! تو حق نداری که او را به مگس و همکارانش را به کلاغ تشبیه کنی؟ کلاغ‌ها در جای خود محترمند، مگس‌ها هم. تشبیه آن‌ها به این فرومایگان، سر و کارت را با انجمن حمایت از حیوانات خواهد انداخت...!»

من در جا از آن بزرگان عذر خواستم و خواستم که به دنباله خواب خود بپردازم که صدای قهقه‌ای شنیدم. صدای عزیز نسین بود. عزیز، دست در گردن ناظم حکمت، مست و لایعقل از همان کوچه می‌گذشت، گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند:

«روزی جعبه پرتقالی شکست و پرتقال‌ها در جوی آبی افتادند. آب جاری بود و پرتقال‌ها را با خود می‌برد. کودکی در آن جا بود، دست دراز کرد تا پرتقالی از آب بگیرد. همراه با پرتقال‌ها لنگه کفش کهنه‌ای هم بود که در آب می‌غلتید و به جلو می‌رفت. همین که چشم لنگه کفش به دست کودک افتاد، قد علم کرد و گفت: “من به نمایندگی از قاطبه اهالی پرتقال‌ها، این دست درازی را بر نمی‌تابم!» و هر دو خندیدند.

من مانده بودم حیران! با خود گفتم، شاید حتی اگر این حکایت را بنویسم، و یارو را به لنگه کفش کهنه تشبیه کنم، پاسخ لنگه کفش‌ها را چه بدهم!


عطا گیلانی
۱۷ مهر ۱۴۰۱