این روزها که در پی سفر نخستوزیر ژاپن به تهران، بیش از همیشه از کشور آفتاب تابان میشنویم و میخوانیم؛ بد نیست یادی کنیم از اوشین، ستاره ژاپنی سالهای سیهوسفید دهه شصت در ایران. گرمابخش شبهای خاموشیهای طولانی و بمباران مداوم شهرها.
زنی بیگانه که آنقدر، خودی شده بود و صدایش در فضای جامعه تکصدایی ایران پیچیده بود که رهبری کاریزماتیک انقلاب را هم به واکنش واداشت.
دخترکی که با او تا پیرزنیاش همراه میشدیم و علیرغم داستان مخدوشی که سیمای دولتی از او روایت میکرد؛ پیام تغییر و تحول یک نسل و یک جامعه را از او دریافت میکردیم.
نسلی و جامعهای که از برنج و تربچه به فروشگاههای پرزرقوبرق زنجیرهای رسید. از سادگی روستایی به پیچیدگی شهرنشینی فرارفت و از اقتصاد تکمحصولی (و دقیقتر بگویم: بیمحصولی) به تجارت و صنعت.
اوشین، نماد و الگویی شد برای جامعه ایران. او همچنان که در ژاپن، سختجان بود و مسیر خود را با وجود همه موانع (از بحران اقتصادی تا جنگ جهانی) طی کرد؛ در ایران هم، سختجانی نشان داد و گفتمان خود را به گفتمان ایدئولوژیک و رسمی تحمیل کرد.
اوشین با آنکه ایرانی نیست؛ اما از نخستین شمایل گفتمان “میخواهم زندگی کنم” در جامعه ایران پس از انقلاب محسوب میشود.
گفتمانی که چون گیاهان سختجان کویری از میانهی شبهای آمیخته با هراس جنگ و مرگ در دهه شصت ریشه زد، در دهه هفتاد غنچه داد و در دهه هشتاد میوه خود را در خیابانها و زنجیرهای انسانی و بروز تنوع در سبک زندگی و پوشش و همبستگی سیاسی و تئاترها و کنسرتها و... هر سال به رنگی و طعمی و شکلی عرضه داشت.
در انتهای دهه نود اما، نگرانی از بازگشت آن شبها و هراسها جدی است. ژاپن، در این میان به گونهای الهامبخش دیگربار (و اینبار در صورتی بس سیاسیتر)، آمده تا بگوید از گفتمان «میخواهم زندگی کنم».
فارغ از نوع تصمیمی که در سطح سیاسی گرفته میشود؛ آنچه نهایتا تاثیرگذار است و سرنوشت ایران را تعیین میکند، گفتمانی است که در سطح اجتماعی، ریشه دارد و حال، سه دهه پس از شبهای دیدار با اوشین، درختی تناور شده، پربار و برگ و میوه که سایه خود را بر تقریبا، تمامی جامعه ایران انداخته است.