امیر جدیدی / هممیهن
باورم نمیآمد که از شنیدن خبر مرگ یک هنرمند، آن هم بازیگری که در چند سکانس از یک فیلم دیده بودم اینقدر پریشان شوم. خبر مرگ احمد احمدپور(محمدرضا نعمتزاده) در ۴۶ سالگی اما خراب عالمم کرد. دوباره و بلکه دهباره مینشینم به دیدن شرم شکوهمندی که در صورت محمدرضا نعمتزاده «خانه دوست کجاست» به تصویر میآید. به هق هق زدن کودک معصومی که شرم به او اجازه نمیدهد حقیقتی را به زبان بیاورد.
محمدرضا تنبلی نکرده بود. او حتی مشقهایش را هم نوشته بود، اما به هر دلیلی دفترش را در خانه پسرخالهاش جا گذاشته بود. یک لحظه تصور کنید... میتوانید تصور کنید که بچهای از دار دنیا فقط و فقط یک دفترچه چهل برگ داشته باشد؟ صحبت برای چهل سال پیش است. به نسلی که از شش طرف توی سرش میکوبیدند و دم نمیزد.
به نسلی که آیینه تمامنمای معصومیت بود؛ به کودکانی که قرار بود درست و آدم حسابی تحویل اجتماع شوند. حالا که دوباره در احوال فیلم غرق میشوم معنای عوض شدن نسل را با گوشت و پوست و جان میفهمم. تصویر و تصوری که خیلی سال است در مخیلهمان هم جایی ندارد. روزگار عوض شده است. نمیخواهم مثل نوستالژیزدهها حسرت روزهای رفته را بخورم. اصلاً دلم نمیخواهد دل بچهای به خاطر چند دقیقه دیر رسیدن به مدرسه یا ننوشتن مشقهای تکراری احمقانه لرزیده شود. اما آن بچهها، مگر چه گناهی کرده بودند؟ چه گناهی کرده بودند که کسی آدم حسابشان نمیکرد؟
چه اتفاقی افتاد که همه فهمیدند با آن شیوههای تربیتی آدم درست تحویل اجتماع داده نمیشود که اگر بشود با هزار اما و اگر گیر ذهنی به جامعه میآید. شما یادتان میآید که چطور همه آن شیوههای تربیتی به چاه تاریخ رفت؟ مرگ احمد احمدپور به یک اعتبار نقطه پایان کودکان معصومی است که در تنهایی غریبی به جوانی رسیدند... آقای محمدرضا نعمتزاده (احمد احمدپور) ما که بالاخره نفهمیدیم خانه دوست کجاست؟ اما اگر آن دنیا کسی از تو سوال کرد جوابش بده:
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است