از دیروز که تصاویری از داخل زندان تهران بزرگ در رسانهها منتشر شده انگار که دنبال گمگشتهای باشم، دنبال عزیزان در بندم، مدام آنرا دیدهام، اما هرچه گشتم چهره آشنایی نیافتم. تا اینکه در نزدیک و دور کردن تصاویر یک تیشرت نظرم را جلب کرد! همین تیشرت خاکستری و مشکی بر تن این زندانی که این میان خوابیده! چندماه قبل آزادی این تیشرت را با تکههای سالمی که از تیشرتهای دیگر میشد قیچی کرد در خیاطی بند ۴ دوخته بودم. کاری که یکی از سرگرمیهایم شده بود و برای دوستانم هم انجام میدادم و معدود زندانی سیاسی بود که بر لباسهایش قیچی من نخورده باشد. دوخت این تیشرت هم مصادف شد با محرم و آقا مصطفی از آنجایی که هیچوقت لباس مشکی نداشت، برداشت تا شبهای عزاداری بپوشد و بعدش هم دیگر تنی به آن نخورد.
بگذریم! دیشب بالاخره وسط دور و نزدیک کردنهای تصویر تا صاحب تیشرت را بشناسم ناگهان بغضم ترکید... لباس بر تن مهدی بود، مهدی محمودیان...
وای بر من، این مهدی بود که دوسال در یک اتاق با هم حبس کشیدیم، یکسال از صبح تا شب باهم کار کردیم اما من او را نشناخته بودم...
دوستانی که ما دو نفر را از نزدیک دیدهاند میدانند سایز تن من و مهدی حداقل یک سایز فرق میکند و سایز آقا مصطفی و مهدی حداقل دو سایز، و این تیشرت بر تن او فقط یک معنی دارد؛ مهدی خیلی لاغر شده. با شرایطی که این روزها بر این وطن گذشته میشود تصور کرد به او هم چه گذشته! کشورت زیر بمب و موشک اجنبی باشد و وطنت اسیر استبداد و خودت در بند خودکامه. آنهم مهدی محمودیان که همه میدانند تمام زندگیاش را وقف رسیدگی به مردم گرفتار کرده و تمام دغدغهاش وطن است و تا توانسته صدای دادخواهی علیه ظلمهای این حکومت ظالم شده. اصلا نیازی به واگویه نیست که با دستان بسته چه بر او و دیگر عزیزان در بندمان رفته. وقتی تصاویر بمبها و موشکها را میدیدند بر این خاک و مردمیکه آواره میشدند. تازه غیر اینها ناگهان لشکر خارجی با بمب به زندان حمله کند و لشکر داخلی با اسلحه تو را به غل و زنجیر بکشد و چون اسرای جنگی با تو رفتار شود! ای وای...
این روزها هیچ خبری نبود که از زندانیان سیاسی برسد و اشکم سرازیر نشود و احساس حقارتی عجیب نداشته باشم که چرا کنارشان نیستم! راستش این اواخر که حکم دو سالهی تعلیقیام را فرستادند برای اجرا و پرونده جدیدی هم گشودند و تهدید کردند ۱۰ سال حبست قطعیست، مجبور شده بودم برای کارهای روی زمین مانده مدتی را مخفی زندگی کنم تا بعد اتمام آنها بروم برای حبس. اما هر پیامی از عزیزان در بندم میرسید، توصیهی اکید بود به جلای وطن برای دیدار پسرم بعد سالها. گرچه هرچه آنها اصرار میکردند من انکار. حتی آخرین بار هم با مهدی بحثمان بالا گرفت و فریاد زدم اصرار نکن من بیرون این خاک دق میکنم و او طبق معمول بعد از فریادهای من آرام گفت خب و کوتاه آمد. اما اصرار عزیزانم که سالها حبس ظالمانه، تماشای قد کشیدن فرزندانشان را از آنها گرفته بود با تمام پاسخهای حتی بیادبانهی من باز هم ادامه داشت. تا اینکه از دماوند و اوین گفتند باید حتی برای چند ماه هم که شده برای پسرت پدری کنی.
تا چند روز مانده به جنگ و بیخبر از خوابی که برای ایرانمان دیدهاند، اصرارها کارگر افتاد. تصمیمی که این روزها شده آئینهی دق برایم؛ یکساعت نشده بیاشک بگذرد. عزیزترین دوستانم، عزیزترین فرزندان این سرزمین، چنین شرایطی را میگذرانند و من کنارشان نیستم! وای بر من که با تمام خیرهسریهایم اینبار حرفتان را گوش کردم تا چنین دور بیفتم از شما. چه بر شما رفته، چه بر سرتان آوردند که مهدی چنین لاغر شده؟ بر حاج آقا قدیانی با ۸۰ سال سن چه؟ مطلب با آن همه بیماری حاد چه میکند؟ چه بر محمد نجفی بعد این سالهای تبعید و بیماری میگذرد؟ آقا مصطفی که روزی یک مشت دارو باید میخورد حالا دارو دارد؟ بر دکتر مدنی در آن تبعید دماوند با این اخبار وطن و عزیزانش چه میگذرد؟!
لعنت بر این استبداد که شرارتش فقط نصیب این مردم و فرزندان وطن میشود. ننگ بر خودکامهی آتشافروزی که خود به پناهگاهی امن گریخته ولی با رجزخوانیهایش ایران را زیر حملهی متجاوزین کشاند.
وای بر من که بر دوراهی وطن و دوستانم یا فرزندم ماندهام...
تلگرام نویسنده
@hoseinrazzagh