ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 25.07.2019, 10:43
جلوگیری از برگزاری مراسم سالگرد احمد شاملو

بار دیگر نیروهای امنیتی و انتظامی با قرق گورستان امامزاده طاهر کرج از برگزاری مراسم یادبود نوزدهمین سال درگذشت احمد شاملو جلوگیری کردند.

روز گذشته دوم مرداد نوزدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو شاعر نامی و محبوب و عضو برجسته کانون نویسندگان ایران بود. به همین مناسبت کانون نویسندگان ایران در بیانیه‌ای که چند روز پیش منتشر کرد، نوشت: «در نوزدهمین سالگرد درگذشت شاعر بزرگ آزادی، مانند هر سال، دوم مرداد ۱۳۹۸ ساعت شش عصر، در گورستان امامزاده طاهر کرج، گرد هم می‌آییم تا مزارش را گلباران کنیم.»

اما چند ساعت پیش از آن‌که اعضای کانون و دوست‌داران شاملو بر مزار او گرد آیند ماموران امنیتی و انتظامی، زن و مرد، مجهز و پرشمار درهای گورستان را بستند و بر درگاه‌ها ایستادند تا از حضور افراد بر مزار شاملو جلوگیری کنند. به همین نیز بسنده نکردند و جمعیت را که کم‌کم بر تعداد آن افزوده و پشت در انبوه می‌شد وادار کردند تا از گورستان دور شود کمی دورتر اما باز جمعیت گرد آمد، پوسترهایی که کانون نویسندگان ایران به مناسبت این روز منتشر کرده بود زیر صدای تهدیدآمیز ماموران و کنار توقیف گوشی‌هایی که گمان می‌کردند با آنها عکس و فیلم گرفته شده،  توزیع شد؛ عکس گرفتن و فیلمبرداری برای شرکت‌کنندگان ممنوع بود اما چندین مامور لحظه به لحظه از اتفاق‌ها و حاضران عکس و فیلم می‌گرفتند که هم ابزار ایجاد هراس بود و هم امکانی برای شناسایی.

فشار ماموران برای پراکنده کردن جمعیت ساعتی طول کشید و در این مدت صدای آهسته‌ی خواهش‌شان به فریاد بلند تهدیدآمیز انجامید. در چهارسال اخیر که بستن درها و ممنوعیت ورود اعضای کانون و دوست‌داران شاملو را بر فشارها و ممنوعیت‌های سابق افزوده‌اند نخستین بار بود که در این مراسم کسی بازداشت نشد.

دقیق‌تر این‌که تا تنظیم این متن گزارشی از بازداشت کسی نرسیده است. بار دیگر حاکمیت موفق شد برنامه‌ی بزرگ‌داشت شاعری محبوب و روشنفکری پیشرو را به‌هم بزند. اما «موفق» کیست؟ «موفقیت» چیست؟ برای پاسخی روشن خوب است کمی- فقط کمی- تاریخ واقعی را ورق بزنیم.

کانون نویسندگان ایران

****

نوزدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو در سکوت بر سر مزارش برگزار شد
در مردگانِ خویش نظر می‌بندیم

روزنامه شرق / شیما بهره‌مند

قریبِ دو دهه از غیاب احمد شاملو، گذشت. دوم‌ مردادی که رفت، نوزدهمین سالگرد درگذشت شاعری بود که در ستایش عشق و آزادی می‌نوشت. شاعری که نوشت «آن‌که می‌اندیشد / به‌ناچار دم فرو می‌بندد/ اما آن‌گاه که زمانه/ زخم‌خورده و معصوم/ به شهادت‌اش طلبد/ به هزار زبان سخن خواهد گفت...» و شعر و حضور اجتماعيِ شاملو به هزاران زبان در سخن است.

عصر چهارشنبه دوم مرداد، در مراسم یادبود احمد شاملو که «بزرگ‌داشتن یاد همه‌ شاعران و نویسندگان مدافع آزادی بیان است»، اهل فرهنگ و دوستداران شعر و ادبیات به‌رسم هر سال بر سر مزار او در گورستان امامزاده طاهرِ کرج گرد آمدند. امسال نیز مراسم یادبود شاعر، با تدابیر انتظامی برگزار شد و به هر حال، دوستان و دوستدارانِ شاملو بر سر مزارش در سکوت به ‌سوگ نشستند. ‌

گرچه احمد شاملو به شاعری‌ معروف است، روزنامه‌نگاری و تحقیق و نوشتن در فرم‌های دیگر هم‌چون نمایش‌نامه و فیلم‌نامه و قصه، جزو لاینفک کارنامه کاری او است که به‌اندازه شعر او قدر ندید اما هر نوشته از شاملو بخشی از شخصیت و جهان فکری او را بازمی‌نمایاند. حتی در گفت‌وگوهایش حرف‌هایی هست که انگار پیشاپیش پاسخی درخور بوده باشد برای ترهاتِ خُرده‌گیرانی که بعدها از راه ‌رسیدند. ازجمله آنها روایتی است که شاملو در گفت‌وگوی خود از چندوچون درمان بیماری‌اش در بوستون آمریکا به‌تفصیل می‌گوید و به قرینه می‌توان نظر شاملو درباره درمان و هزینه‌های هنگفت آن را دریافت که شایعات درباره آن بسیار بود. یک بار گفتند فرح پهلوی در سال ۱۳۵۰ هزینه درمان جراحی آرتروز حاد گردن او را در پاریس پرداخت کرده که از طرف آیدا سرکیسیان، همسر شاملو، تکذیب شد و بار بعد، سندی رو کردند که شاملو سال ۱۳۵۲ از هویدا، نخست‌وزیر وقت، تقاضای پرداخت هزینه درمانش را داشته؛ حال آنکه جراحی گردن شاعر سال ۱۳۵۱ بوده است.

از شبهات و گمانه‌زنی‌ها در فقره آخر که بگذریم، شاملو خود در گفت‌وگو با مسعود خیام در ۱۹ آذرماه ۱۳۶۹، زمانی که برای درمان در بیمارستانی در بوستون آمریکا بستری بود، از مرگی می‌گوید که بارها از زیستن به حقارت برتر است. او زنده‌ماندن در هر وضعیتی را تاب نمی‌آورد و می‌گوید: «اگر نخاع پاره می‌شد مرا دچار نوعی زندگی صدفی می‌کرد. چیزی که اصلا اهلش نیستم. زیستن به ‌صورت یک جنازه دست دوم که حتا قادر نباشد برای پایان‌دادن به فاجعه کپسول سیانوری بالا بیندازند. نه. چیز نفرت‌انگیزی است. اگر قرار است آدم وجودش به دو پول سیاه نیرزد و تبدیل به چیزی بشود که هم تشریف دارد و هم گورش را گم کرده است، عدمش بهتر. در این صورت می‌بایست جلوی چنین وضعیتی بایستم»

و شاملو به‌ گواه تاریخِ زیستنش در تمام زندگی خود ایستادگی کرد، حتی آن چهار سال آخر عمرش که پای راستش را قطع کردند و تنها بر پای چپ خود ایستاد.شاملو قصه‌نویس نبود اما در هر شعر و نظر و تحقیق و گفت‌وگویی از او قصه‌ای هست که با زندگی‌اش بی‌نسبت نیست. او معتقد بود شعر برداشت‌هایی از زندگی نیست بلکه یکسره خود زندگی است. ازاین‌روست که آثار شاملو نوعی اتوبیوگرافی شاعر است.

اما شاعر ملی ما، احمد شاملو، قصه‌هایی نیز نوشته است: چهار قصه کوتاه در کتاب‌شناسی او به ثبت رسیده و به این قصه‌ها یک رمان گمشده یا به‌سرقت‌رفته هم اضافه می‌شود که شرح‌حال شاعر بوده و تکه‌ای از آن در شهریور ۱۳۵۲ زیر عنوان موقت «میراث» به چاپ رسیده است. جز «کتاب کوچه» -که به‌ قول جواد مجابی، شاملو ذوق خود را در قصه‌نویسی صَرف بازنویسی قصه‌های آن کرد- یا ترجمه چند اثر ادبی، عمده کار او در شعر بود.

همان‌طور که شاملو می‌گوید در هر مکتوبی از نویسنده و شاعر صحنه‌هایی از زندگی او و سطوحی از افکارش آمده و از‌این‌رو شعر از منظر او یکسره زندگی است. چنان‌که از قصه کوتاه شاملو در مجموعه‌داستان «درها و دیوار بزرگ چین» برمی‌آید و از چند روایتش در گفت‌وگوها، نخستین تجربه جدی شاملو از زندگی، مواجهه با مرگ بوده است. او در گفت‌وگویی با ناصر حریری در سال ۱۳۷۲ از تجربه تلخی می‌گوید که درد را با تمام وجود حس کرده بود و آن حضور اتفاقی‌اش در مراسم رسمی شلاق‌خوردن سربازی بود در خاش، زمانی که تنها شش سال داشت.

انتهای باغ دولتی خاش سربازخانه‌ای بود که حصاری نداشت. احمد شاملو و خواهرهایش برای گردش به باغ رفته بودند که او ناگزیر به تماشای آن شقاوت می‌شود. چند سال بعد این تجربه جور دیگری تکرار شد. شاملو می‌گوید علاقه شدید ناظم دبستان‌شان به کتک‌زدن و بستن به فلک مرا را از زندگی سیر کرده بود تا حدی که در تمام زندگی مفهوم نفرت و از طرفی معنای بی‌گناهی در قالب آن اتفاق برایم معنا می‌شد و «از طریق آن به درک عمیق چیزی که نام دردانگیزش وهن است دست یافته‌ام».

اما بار دیگری هم بود که خاطره وهن را در ذهن شاملو تداعی ‌کرد و آن وقتی بود که او در زندان خبر اعدام مرتضی کیوان را شنیده بود و عکسی از او «با آن دهان باز شعاردهنده بسته بر چوبه اعدام» دیده بود. یک اتفاق روزمره که شاملو تنها برحسب تصادف در شش‌سالگی به آن برخورد کرد، تمام زیرساخت فکری‌اش را شکل داد و به‌ قول شاعر نقطه حرکت او شد. شاید از سر همین اتفاقات بود که شاملو قصه «نخستین تجربه‌های زیستن با مرگ!» را نوشت که سراسر تجربه مواجهه‌ای دردناک با مرگ و نیستی است.

قصه از خرابه‌ای آغاز می‌شود: «با محمد مالکی و بچه‌های دیگر عالمی داشتیم. خرابه‌ای در کوچه ما بود که به سالن تئاتر محل تبدیل شده بود. پرده‌ای آویخته بودیم. بچه‌های محل جمع می‌شدند و نمایش‌های خلق‌الساعه اجرا می‌کردیم، که به‌ناگهان زندگی روی سگش بالا آمد». بعد، غیاب و مرگ و نیستی پشت سر هم. اول سگی گم شد که پای ثابت تئاترها بود و بعد طوطی خانه مرد و این‌ همه، خبر از مرگ‌های دیگری می‌داد که در راه بود. مرگ پدربزرگ و مادربزرگ و برادر کوچک راوی که تنها یک‌سال‌ونیم داشت تا مرگ زن خان که به مضحکه‌ای تبدیل شد.

در میانه داستان، شاملو انگار از نقش قصه‌نویس و راوی انصراف می‌دهد و درست مانند واقعیت خودش در گفت و سخن‌ها، یاد خاطره‌ای می‌افتد که سخت بر او تأثیر گذاشته و ردی عمیق بر حافظه شعری‌اش انداخته است؛ گویی در یک لحظه خود را به خرابه محل رسانده و در نقش راوی بیرون متن ایستاده، با ما سخن می‌گوید: «مرگ برای من چیزی نامنتظر، چیزی وهن‌آمیز، چیزی بیرحمانه شد. مرگ طوطی، مرگ پدربزرگ، مرگ نادر و فریبرز، مرگ اسب، مرگ سرشار از بیرحمی و خودپرستی مرتضا که هنوز در غمش گریه می‌کنم. مرگ آنهایی که گوشه‌ای از روح آدمند و با رفتن‌شان آن گوشه برای همیشه با نور و آفتاب وداع می‌کند. و آن وقت...»

اینجاست که شاملو، شاعر متعهد زمانه‌ سر می‌رسد: «... و آن وقت مرگ آدم‌هایی که به‌ظاهر زنده‌اند و نفس می‌کشند اما روح‌شان را به دردناکی دندانی که بی‌تزریق دوای بی‌حس‌کننده با گازانبری کشیده باشند ازشان بیرون کشیده‌اند. مرگ آدمی که زنده است اما از نفسی که می‌کشد عقش می‌نشیند. زنده به ‌گوری آدم‌هایی که از آفتاب و سبزه خجالت می‌برند...»‌

از‌این‌روست که احمد شاملو در مرگ شاعر قَدَر معاصرش، مهدی اخوان‌ثالث می‌گوید: «انسان برحسب تصادف به دنیا می‌آید اما مرگش حتمی است و همین مقدربودنِ مرگ است که به زندگی معنی می‌دهد. انسانی که دانسته زیسته و لحظه‌به‌لحظه عمرش معنی داشته آبروی جامعه، پشتوانه سربلندی، و بخشی از تاریخ یک ملت است... من به خاموشی تقدیری جسم او اشک نمی‌ریزم که حضورش حرمت آموخت و لاجرم غیابش به این حرمت ابعاد افسانه‌ای بخشید»

و شاملو خود مصداق چنین حضور و غیابی است در زمانه‌ای که «هیچ‌کس با هیچ‌کس سخن نمی‌گوید»، «خاموشی به هزار زبان در سخن است» و ما «در مردگانِ خویش نظر می‌بندیم».