iran-emrooz.net | Sat, 12.06.2010, 22:29
وقاحت كه دلیل نمیشناسد!
موتورسوارها هوارکشان مردم را از پیاده رو به خیابان انقلاب می ریختند
خلاصه متن وبلاگ:
یک گزارش دقیق از یک شاهد عینی: یك لشگر موتور سوار هوار كشان توی پیاده رو (همه دو نفره) به سمت جمعیت در حال عبور در پیادهرو، میآیند. نفر دوم همهشان باطومش را توی هوا میچرخاند، مردم فرار میكنند به سمت خیابان، با دوست میگوییم ما كه كاری به كسی نداریم داریم راهمان را می رویم و یك لحظه حرص میخوریم كه چرا مردم فرار میكنند؟ و بعد نزدیكتر كه میرسند... ما هم فرار میكنیم. توحش كه نظاره ندارد. وقاحت كه دلیل نمیشناسد! آنها عربدهزنان از مردم می خواهند كه بروند توی خیابان. شره میكنند مردم به جوی بزرگ كنار پیادهرو. تعدادی سعی میكنند به دیوار پیاده رو بچسبند تا آنها عبور كنند و به راهشان ادامه دهند. باطومها فرود میآید... پیرزنی جیغ میزند. موتوری كه نزدیكش است میرود به سمتش. زن بین دیوار و چرخ موتور اسیر میشود. موتور میرود كه بتازد از روی پای پیرزن عبور كند. باقی موتور سوارها مدام میروند و برمیگردند و مردم را از پیاده رو و اطراف آنها می ریزند بیرون. مردی كه به زن نزدیكتر است میدود خودش را حائل میكند جلوی زن، موتورسوار باز هم یورش می برد به سمتشان. دست همهی جمعیت به دهانشان چسبیده. هیچكس نفس فریاد هم ندارد حتی.
رویا داوری (مستعار)
گوگل خوان
گفتم بریم؟ گفت نع! گفتهاند نباید رفت. گفتم محاسبهی فایده و ضرر كه بكنی، نباید بروی. یعنی اصلن اعتقاد به اینطور پراكنده حضور داشتنها دیگر وجود خارجی نداره كه!
گفت پس چی میگی؟ كه خودت می گی و خودت هم جواب خودتو میدی؟ گفتم امروز قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته، همه جا امن و امانه. ماموران قانون شهر را در دست دارند و هیچ كس حق نداره "امنیت مردم" را به مخاطره بندازه وگرنه "بههرشكل ممكن" باهاش برخورد میشه!
گفت خب! گفتم پس ما میریم كتاب بخریم. در شهر امن. در شهر مقتدر آرام گرفته در دستان برقرار كنندگان امنیت! گفتم دلم می خواهد اقتدارشان را به چشم ببینم. گفتم دلم می خواهد قدم بزنم در پیاده روهای شهرم و نگاه كنم به آرامشی كه از آن حرف میزنند. به فتنهای كه كورش كردهاند به مردمانی كه دیگر اعتراض ندارند.گفتم دلم میخواهد بعدش بیایم در دفترچه خاطراتم بنویسم كه چه دیدم.میخواهم ببینم آیا خواهم نوشت كه امروز ۲۲ خرداد ۸۹ با لغو قرار راهپیمایی معترضانه جنبش، هیچمعترض و سبزی در خیابان نبود و البته هیچ نیروی امنیتی قابل توجهی هم در خیابان نبود. میخواهم ببینم آیا شب خواهم نوشت: كه به نظر میرسد همه چیز تمام شده است؟ میخواهم تقویم روزنوشتهای امسالم یكسالش تمام شود با ثبت امروز... بالاخره باید امروز را هم كسانی بنویسند برای دیگران!
لبخند میزند، قول میگیرد كه فقط نگاه، فقط عبور؛ فقط خرید كتاب و فقط روایتگرانه در شهر چرخیدن و نگاه كردن و بس...
تا كریمخان چه خلوت است و آرام خیابانها. تابحال ساعت 17 این محدوده را اینطور خلوت ندیده بودم. از هفت تیر به بعد، اما همه چیز تداعیگر تمام روزهای دیگر اعتراض است از حیث حضور فشردهی نیروهای امنیتی، ماشینهایشان، تعدادشان، حتی نگاهها و باطومهایشان. با این تفاوت كه تك و توك تیشرت و شال سبز پوشیده میبینی. قلبم به تپش میافتد. اما انقلاب به بعد چقدر آدم توی پیاده روهاست. چقدر اما همه امر و نهی میكنند. كمی كه راه می روی میبینی از توی جیب هر نفر بیسیمی زده بیرون. پیاده رو پر است از آنها كه لباسشان روی شلوارشان است. كه بد نگاه میكنند كه وقتی از جلوشان رد می شوی انگار هرزه دیدهاند (حالا هرچه هم كه باحجاب كامل باشی) كه وقتی زل میزنی توی چشمهایشان و چشم برنمیداری تا بلكه عمق چشمهایشان را بخوانی، دهان به یاوه میگشایند....
عبور میكنی... اجتماعی میبینی. داد و فریاد میشنوی، كشمكشی است بین مردم و مردم. چشم چشم میكنی تا نیروهای امنیتی را ببینی، نمیبینی. مردماند و مردم. جلوتر كه می روی ، یك سوی قضیه همان مردم بالاییاند كه بیسیم دارند كه...
تعدادیشان مچ دست تعدادی را محكم گرفته و در میان هیاهوی مردم به كوچههای خلوت بالای خیابان می برند...نگاه میكنی. پلكهایت را روی هم میگذاری و عبور میكنی...
عبور میكنی. یك لشگر موتور سوار هوار كشان توی پیاده رو (همه دو نفره) به سمت جمعیت در حال عبور در پیادهرو، میآیند. نفر دوم همهشان باطومش را توی هوا میچرخاند، مردم فرار میكنند به سمت خیابان، با دوست میگوییم ما كه كاری به كسی نداریم داریم راهمان را می رویم و یك لحظه حرص میخوریم كه چرا مردم فرار میكنند؟ و بعد نزدیكتر كه میرسند... ما هم فرار میكنیم. توحش كه نظاره ندارد. وقاحت كه دلیل نمیشناسد! آنها عربدهزنان از مردم می خواهند كه بروند توی خیابان. شره میكنند مردم به جوی بزرگ كنار پیادهرو. تعدادی سعی میكنند به دیوار پیاده رو بچسبند تا آنها عبور كنند و به راهشان ادامه دهند. باطومها فرود میآید... پیرزنی جیغ میزند. موتوری كه نزدیكش است میرود به سمتش.زن بین دیوار و چرخ موتور اسیر میشود. موتور میرود كه بتازد از روی پای پیرزن عبور كند. باقی موتور سوارها مدام میروند و برمیگردند و مردم را از پیاده رو و اطراف آنها می ریزند بیرون. مردی كه به زن نزدیكتر است میدود خودش را حائل میكند جلوی زن، موتورسوار باز هم یورش می برد به سمتشان. دست همهی جمعیت به دهانشان چسبیده. هیچكس نفس فریاد هم ندارد حتی. یك نفر از خودشان میرسد و با اشاره به پیرزن و مرد اذن عبور میدهد و هنوز چشم همه به موتور سوار است كه دوباره صدای عربده می پیچد توی گوش همه. از سمت خیابان یورش آوردهاند و با باطومهایی كه دور سرشان میچرخد تشر می زنند كه بروید كنار... از لابلای فریادهایشان هر آنچه لیاقت خودشان است هم به زبان می آورند. ناخوداگاه لبم را می گزم. شرم بر این بیاخلاقی در ملاء عام. شره می كنیم از توی همان جوی به سمت جلو. میزنیم توی خیابان. گله گله ایستادهاند. خیرهشدهایم به آنسوی خیابان كه شلوغ شده ظاهرن. یكیشان از كنار پیاده رو از پشت سرمان داد میزند. برو. برید! با دوست برمیگردیم به سمت عقب. ادامه میدهد سینما كه نیست. برو. و بعد حرفهای بیربطی میزند كه توی فریاد عربدهكشانی كه از راه میرسند گم می شود...
به سمت جلو حركت میكنیم. این صدای آژیر لعنتی هم قطع نمیشود. سارا دستم را میفشرد و نگاهم را صدا میزند به سمت روبرو. موتور سواران زیادی با تمام ادوات قبلی ها و البته به انضمام كلاههای سیاهی كه فقط دوتا سوراخ جلوی چشمانشان دارد، با نعرههایی وحشتناك به سمت مردم میآیند. این سریها رحم ندارند قبلش تذكر نمیدهند، به هركس میرسند تازیانه و باطومهایشان را فرود میآورند. درد بدی یك لحظه غم و دردتمام وجودم را فرا میگیرد.دست سارا را محكم فشار می دهم. دست دیگر هردویمان چسبیده جلوی دهانمان. حركت میكنیم تا قبل از اینكه به ما برسند ازشان دور شده باشیم. نوك انگشتم را گاز میگیرم. شاید از خواب بپرم و بنشینم و بخواهم كسی برایم یك لیوان آب بیاورد. آخر اینطور صحنهها را توی حركتهای اعتراضی قبل دیده بودم اما نه با موتور. نه توی پیاده رو. با خودم میگویم خب فقط اسلحه كم دارند تا در حین حركت تیر هوایی بزنند و احساس فیلمهای تگزاسی بهم دست بدهد، صدایی از آنسوی خیابان از جا میپراندمان. دودی بلند شده است. شلوغ می شود اطرافش. محمد میگوید: اشك آور بود؟ سارا میگوید فكر كنم. و اشاره میكند كه برویم و من سرم میچرخد به سمت عقب تا جای شلوغ را ببینم كه میبینم همانجا دوباره همان صدا برمیخیزد. اما اینبار منبع صدا را هم میبینم. شلیك تیرهوایی بود. آب دهانم را آرام قورت میدهم و سرم را زیر می اندازم و سریع راه میافتم. دوباره هجوم موتور سوارها. دست سارا را محكمتر میگیرم و حواسم هست كه با هم باشیم و میدویم توی جوی. پریشان دنبال محمد میگردم. یكی دوبار صدایش میكنم. نمیبینمش. یك جایی كنار دیوار پیاده رو جا مانده انگار. بركه میگردد نیشش تا بناگوش باز است. میپرسم چرا ماندی؟ میگوید خب باطومشان را خورده بودم دیگر...
حركت میكنیم. از حاشیهی خیابان. باز صدای فریاد و همهمه میآید. میایستیم برمیگردیم به سمت عقب. یكی از ون های آنها ایستاده دور تا دورش خیلی زیاد از نیروهای امنیتی ایستادهاند. مردمی كه با فاصله ایستادهاند فریاد می زنند. سربازهایی كه بین نیروها و مردم حائلند مدام با باطوم به سمت مردم یورش میبرند كه مبادا به آنها نزدیك شوند. مردی از لابلای نیروها خودش را میكشد به سمت بیرون. تلاش عجیبی میكند. نیروها به سركردگی چند لباس..شخصی در حال هل دادن مرد میانسال به داخل ون هستند مرد مدام از دستشان خودش را بیرون میكشد. یكی دوبار حتی به داخل ماشین هلش میدهند و خودش را پرت می كند بیرون. پیش خودم میگویم اینهمه انرژی برای گریختن از دست اینهمه آدم لابد بیهوده نیست. لابد مرد تا حالا كهریزك و سردخانه را جلوی چشمانش ده بار رفته و برگشته. لابد چشمان نگران خانوادهاش كلافهاش كرده... لابد... موتورسوارها از راه می رسند. راه میافتیم
عبور میكنیم...میرویم سمت دیگر خیابان. پیادهرو پر است از مردم. همه با حیرت به همدیگر نگاه میكنند. مغازه داران كركرههایشان را نیمهپایین كشیدهاند و از داخل به تماشا ایستادهاند. صدای عتاب و خطابی از پشت سر میرسد. فرمان میدهند بروید كنار. برمیگردیم به سمت عقب. دو سه نفر از همان لباس شخصیها، مردی را میان خود دارند میبرند. اولش نمیفهمم این چه بود از كنارم رد شد. آخر تا بحال مردی را اینطور ندیده بودم كه نیمهخم (تقریبن نزدیك به ركوع) با پیراهنی كه از كمر بالا كشیده شده، كه سرخ است و جای ضربههای بدی روی تنش مانده؛ كه دستانش بسته شده باشد، كه یك نفر پشت گردنش را گرفته باشد و به سمت جلو هل میدهد، كه یك نفر دیگر زیر دست چپش را گرفته و به سمت جلو هل میدهد... كه ...
هلش میدهند داخل یك مدرسه كه در مسیر است. یكنفر تحویلش میگیرد و مردها با چشمانی حریص برمیگردند سمت جمعیت...
هوا دارد تاریك میشود كم كم. صدای بلند بلند حرف زدن مردی به گوش میرسد. از كنارمان عبور میكند. بشكن می زند و میخندد و شعر میخواند. انهم چه تند.
حلقهی ادمها اطراف او تنگتر میشود. همه دارند می خندند انگار یادشان رفته تا الان چه برشان گذشته. مردی با قدی بسیار كوتاه و نایلونی پر از وسیله در دست. بلند بلند با بشكن می خواند كه "این محمود دیوونه... این محمود دیونه... باقیش را نمی شنوم... به سارا میگویم بهلول صفت است انگار! چند قدم جلوتر می رسیم به صف امنیتیها، دستش را میگذارد توی سینه اش و سلام و احوالپرسیشان میكند و آنها هم لبخند می زنند برایش. باز عبور كه می كند شروع می كند به خواندن: احمدی ...(متوجه نمیشوم) تهرانو كرده پادگان... جمعیتی كه گردش جمع شدهاند زیادتر از معمولاند. صدای موتوریها باز از پشت سر میآید. عدهای فریاد می زنند بچسبید به دیوار تا عبور كنند. میچسبیم به دیوار. عبور میكنند و به مرد كه می رسند دور می زنند به سمت عقب. دو سه نفر بیسیم به دست به مرد نزدیك می شوند. یكیشان برمیگردد به سمت یكی از موتور سواران و چیزی به حالت اینكه دور بزنید و برگردید می گوید. موتورسوار میرود به سمت سایر موتورهایی كه برگشته اندبه سمت عقب. لباس شخصیها می روند میچسبند دوشادوش مرد بهلول صفت. مردم همچنان گوش میكنند و میخندند. محمد میگوید فاتحهاش خوانده شد...
به سمت انتهای خیابان حركت میكنیم. موتور سواری به سرعت میپیچد و از جلویمان عبور میكند. سه نفر سوار آن هستند. نفر میانی به چشممان میآید. لباس تنش نیست. میان خودشان نشاندهاند و به سرعت دور میشوند... دهانمان حسابی تلخ شده است امروز دیگر...
تصمیم میگیریم ختم كنیم این تماشای تلخ را دیگر. خسته و كوفتهایم. سوار ماشین می شویم كه برگردیم. دارم توی ذهنم مرور میكنم كه چه بنویسم. پاهایم ذق ذق می كند از بس به این سو و آن سو هل داده شدیم... دارم فكر میكنم به اینكه بیایم بنویسم: آفرین مردان قدرتمند امروز. شما پایتخت را نجات دادید... شما از سقوط شهر جلوگیری كردید. اما یك سوالم ته نشین شد ته ذهنم. كه شما كه داعیهی تسلط بر شهر داشته و دارید، اینطور یك سویه تازیدن به مردم و رهگذرانتان یعنی چه؟ قدرتتان، موتورهایتان، باطومهایتان، را به رخ مردمی با دست خالی كشیدید یعنی؟ پیروز هم شدید آخرش؟ چند كتف و دست و پا زخمی كردید امروز؟ رقم شجاعتتان به چند رسید امشب؟ خوابتان میبرد امشب از هیجان اینهمه رشادت و دلاوری آیا؟