iran-emrooz.net | Thu, 05.10.2006, 12:53
بدورد با عمران صلاحی
خبرگزاری مهر: پیکر زنده یاد عمران صلاحی در میان دستهای یاران و دوستدارانش از خانه هنرمندان به خانه ابدی تشییع شد.
در مراسمی که ساعت ٩ صبح امروز در مقابل خانه هنرمندان ایران برگزار شد، شاعران، نویسندگان و دوستداران عمران صلاحی حضور بهم رسانده و پیکر شاعر از دست رفته را ناباورانه و گریان به سمت قطعه هنرمندان بهشت زهرا تشییع کردند.
آنچه در روز گذشته در میان آشنایان و نزدیکانی که در بیمارستان توس حاضر بودند و نیز در بین جمعیتی که صبح امروز به قصد وداع با رفیق و عزیز سفر کرده آمده بودند، مشهود بود موج ناباوری و حیرت از مرگ عمران صلاحی بود. گویی که هیچکس مرگ او را باور نداشت و همین بهت و حیرت ، آداب وداع را دشوار میکرد.
یکی از بستگان عمران میگفت : نگاه عمران به دنیا آن قدر متفاوت بود که جز شیرین طبعی و شوخی و طنز چیزی در او نمیدیدیم. هیچگاه او را عصبی و پرخاشگر ندیدم و همین جنس نگاه بود که موجب میشد دنیا را جور دیگر ببیند و توصیف کند و حالا هم مرگش برای ما دیرباور باشد.
پرویز صلاحی - برادر مرحوم عمران - که لحظهای مبهوت و دمی دیگر گریان بود نیز بر همین اعتقاد بود : باورم نمیشود که عمران دیگر نیست. یعنی واقعا نیست؟ فکر میکنم هنوز دارد با ما شوخی میکند. بله، او همه ما را به بازی گرفته است. عمران اکنون جایی همین جاهاست و دارد میخندد.
اسدالله امرایی حسرت از دست دادن این دوست را نجوا میکرد : چه مدت بیمار بود؟ از چه زمان؟ چرا سلامتی اش را جدی نگرفت؟ چرا هیچ وقت به فکر معالجه و درمان دردهای جسم مان نیستیم؟
و شعر عمران صلاحی در گوشها طنین میاندازد : مرگ از پنجره بسته به من مینگرد... زندگی از دم در، قصد رفتن دارد...روحم از سقف گذر خواهد کرد...
هنرمندان، شاعران، بازیگران، نویسندگان، دانشجویان و مردم گذرنده یک به یک میآیند و میایستند و چشم به صورت درشت شده عمران صلاحی در بالای پلهها میاندازند.
در میان شفیعی کدکنی، رضا سیدحسینی، امیر حسن چهلتن، محمود دولت آبادی، جواد مجابی، کامبیز درم بخش، محمد گلبن، علیرضا خمسه، رضا کیانیان، علی موسوی گرمارودی، علیرضا قزوه، سهیل محمودی، مینو فرشچی، حسن میرعابدینی، ساسان تبسمی، میترا الیاتی، علی باباچاهی، اسدالله امرایی، مدیا کاشیگر، محمود معتقدی، سعید آذین، کامبوزیا پرتوی، فرشته صدر عرفایی، حسین سناپور، حسن کیائیان، قطب الدین صادقی، احمد بورقانی، هوشنگ مرادی کرمانی، فاطمه راکعی، فرخنده حاجی زاده و ... ، جواد مجابی است که پشت تریبون میرود و تسلیت میگوید و آغاز میکند: تو با این زیباییات نمیمیری. نمیمیرند کسانی هیچگاه از بس که عین زندگیاند مثل عمران.
مجابی به آهستگی ادامه میدهد : عمران هیچ از مرگ نمیگفت. همواره از زندگی میگفت و میسرود... ورای شیرینی کلامش زهری جریان داشت که از واقعیت ناگزیر میتراود و او چرب دستانه هر دو منظر را یکجا به ما نشان میدهد.... او همچون ذات زندگی، دیگران را در خود ایمن و شاد میخواست. نمیمیرند کسانی که چون عمران عین شادی اند. عمران تمام عمرش را با مردم کوچه زیست.
راوی " باغ گمشده " گفت : نمیمیرد شرافتی که انسان بدان ارزش مییابد و عمران عین شرافت آدمی بود... عمران زیباست در شعرهای ظریفش که از عشق شاد و شنگ سرشار است... با طنزهایش ما را میبرد به فراغتی که روزگار کشنده خوی از انسان... دریغ کرده است. میتوانم او را ببینم شاد با لبخند محجوبش که میگوید " چرا فکر میکنی مرده ام من؟ آنهایی میمیرند که جایی در خاطره مردم این سرزمین ندارند. دوست بی طاقت من، تو عمران را هرگز فراموش نخواهی کرد.
جواب درخواست صلوات را نیمی با صلوات و نیمی با کف زدن میدهند. محمود دولت آبادی پشت تریبون میرود : چه بگویم و چگونه بسرایم درباره انسانی، مردی که هیچ به مرگ نمیمانست؛ انسانی به قامت و پیراسته در عین سادگی. سادگیای که نیک برازنده او بود با آن چهره زیبا و سرشته به لبخندی انگار ازلی. چه بگویم چون غافلگیر نیستی و نیست شدن میشویم در عین ناباوری... نه، عمران صلاحی هیچ به مرگ نمیمانست.
دولت آبادی گفت : او خود زندگی بود. درخشان و دل زنده ... چه بی مهر شده است این زندگانی غمبار ما و این آژنگهای نشسته بر پیشانی آدمیان که انگار به عادت سخت و سمج در آمده است که انگار حس شوخی و شاد زیستن - آنگونه که عمران - رفتاری نابهنجار مینماید. در این هنجار، آری عمران انسانی متفاوت بود...
روایتگر " جای خالی سلوچ " ادامه داد : عمران در یادها سفر خواهد داشت چنانکه سفر داشت و بود مثل آبی که گذر میکرد از کنار صخرههایی، خارهایی و ... و نرم و متواضع میرفت تا نداند که چنین غافلگیر خواهد کرد ما را، شما را، همه را، آن زلالی بی دریغ که از چشمهای شیرین آغاز شده بود و نه از اشکهایی چنین شور و شور شور.
کسی از جمع میخواهد که صلوات بفرستند و باز صدای دستها بلندتر است و این بار از گوشه و کنار کسانی سرود "ای ایرانای مرز پرگهر " میخوانند. صدای عمران صلاحی همه را ساکت میکند. شفاف و شیرین مشغول صحبت میشود. نوار صدای عمران متعلق به روزی است که قریب دو ماه پیش در نکوداشت کیومرث درم بخش در خانه هنرمندان ایراد کرد. این بار شوخیهای کلامی اش هم آدمی را میخنداند و هم حسرت به دل میآورد. سخنرانی اش را حضار توی نوار و بیرون نوار تشویق میکنند. جنازه بر سر دستها میرود توی خودروی نقرهای رنگ. خودرو جمعیت را کنار میزند و عمران از نظرها ناپدید میشود.
نزدیکان نسبی مرحوم طاقت از کف داده، سوار ماشین میشوند تا عمران را تا بهشت زهرا همراهی کنند و وعدهای و حرفی اگر با او دارند در گوشش دور از دیگران زمزمه کنند. عمران و خنده با هم میروند. اتوبوسها پر میشود و بهشت زهرا به روی میهمان تازه آغوش میگشاید. جای عمران صلاحی را حیرت و آه و افسوس نخواهد گرفت.
عمران صلاحی از زبان خودش
نامم عمران است و فامیلم صلاحی. نام کوچکم را عمویم مراد انتخاب کرده است؛ از قرآن و سوره آل عمران. ترکها به من میگویند عیمران و فارسها گاهی با کسره و اکثرا با ضمه صدایم میکنند. ناشران و مترجمان گاهی گیج میمانند که نامم را به لاتین با E بنویسند یا با O . هرکس هرطوری دوست دارد بنویسد و بخواند.
... دهم اسفند ١٣٢٥ در تهران متولد شدهام؛ چهارراه گمرک امیریه. البته نه وسط چهارراه اگر چه گفتهاند خیرالامور اوسطها. و اما زندگی ادبی و هنری من. قدیمترین شعر و نوشتهای که از خودم پیدا کردهام، تاریخ پنج شنبه ٣٠/١١/١٣٣٧ را دارد. برخلاف تصور خواننده، خیلی غم انگیز است. بخشی از آن را بخوانیم؛
«از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز رسیدیم... در خیابان چهارم اردیبهشت، دربند کیوان، یک اتاق کوچک کرایه کردیم به ٢٦ تومان. هفت نفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به یک مرض سخت دچار شد... در روز چهارشنبه ٢٩/١١/١٣٣٧ پروین در بستر مرگ بود. صبح روز پنج شنبه به سختی نفس میکشید. بعدازظهر همان روز بعد از آنکه ناهار را خوردیم، من در بیرون توپ بازی میکردم. ناگهان پسر همسایه مان به من خبر داد که مادرت چنان گریه میکند که نمیتواند روی پاهای خودش بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نفس پروین بند آمده بود و چشمهاش باز بود...»
دیگر بقیهاش را نمیآورم. به قول ایرج میرزا؛ ببند ایرج ازین گفتار غم دم / که غمگین میکنی خواننده را هم. بعد از این نوشته سوزناک چند بیت هم شعر گفته بودم که بیت اولش این بود؛ کجا رفتی ای پروین / میخندیدی چه شیرین.
اولین شعرم پاییز سال ١٣٤٠ در مجله اطلاعات کودکان چاپ شد، به نام «باد پاییزی» که یک مثنوی بود و اینطور شروع میشد؛ باد پاییزی بریزد برگ گل / بلبلان آزردهاند از مرگ گل.
هنوز آن مجله را دارم. در صفحه جدول و سرگرمی همان مجله مسابقهای گذاشته بودند و سوالاتی طرح کرده بودند که هرکس به آنها پاسخ درست میداد جایزه میگرفت. یکی از سوالات این بود؛ «فرستنده باد پاییزی کیست؟» که منظور فرستنده شعر باد پاییزی بود. من این باد را از تبریز فرستاده بودم! در آخر شعر آورده بودم؛ ای خدا راضی مشو این باد بد / برگ گلهای مرا پرپر کند، که همین طور هم شد یا نشد! آخر پاییز، پدرم به سفری همیشگی رفت. من آن وقت ١٥ ساله بودم.
بعد از مرگ پدر، به تهران آمدیم و ساکن جوادیه شدیم. با دوچرخه قراضهای از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش میرفتم. روزی دوچرخهام پنجر شد. سر راهم در جوادیه دوچرخهسازی بود. برای پنچرگیری به آنجا رفتم. دیدم در و دیوار پر از شعر است. از دوچرخه ساز پرسیدم شعرها مال کیست؟ گفت مال خودم.
دوچرخهساز، شاعر بود و اسمش رحمان ندایی. با هم دوست شدیم و رفت و آمد پیدا کردیم. به خانه هم میرفتیم و شعر میخواندیم؛ هم از خودمان و هم از دیگران. او به انجمن ادبی صائب میرفت. از طریق او، خلیل سامانی (موج) دعوتنامهای برای من فرستاد. او دبیر انجمن بود و استاد عباس فرات رئیس انجمن. جلسات انجمن هفتهای یک بار تشکیل میشد؛ در ایستگاه اناری نواب کوچه ماه. اولین بار که به انجمن رفتم در بسته بود و هنوز هیچ کس نیامده بود. دیدم از سر کوچه پیرمردی با کلاه لبه دار و بارانی و کیفی چرمی دارد میآید. پیرمرد آمد و دم در ایستاد و از من پرسید «با کی کار داشتی؟» گفتم؛ «با آقای موج.»
خودش را معرفی کرد و گفت؛ «من فرات هستم. فرات بیموج نمیشود. الان موجش هم میرسد.» دو دقیقه بعد «موج» هم آمد. سامانی برای اینکه نشانی را فراموش نکنیم، آن را در دو بحر میخواند؛ «کوچه ماه، پلاک سی وسه» و «کوچه ماه، کاشی سی وسه». که هنوز به یاد من مانده است. این هم از تاثیرات وزن است. از همان انجمن صائب پایمان به انجمنهای دیگر باز شد.
یک شب که از انجمن آذرآبادگان واقع در امیرآباد میآمدم با حسین منزوی آشنا شدم. جوانی لاغر که دانشجوی دانشگاه تهران بود و در خانه عمویش در جوادیه زندگی میکرد و چه عموهای نازنینی، مثل پدر منزوی. از آن به بعد همه در انجمنهای ادبی من و منزوی را با هم میدیدند. یک شب که پول نداشتیم از کلبه سعد تا جوادیه پیاده آمدیم و من این بیت را سرودم؛
با منزوی پیاده روی میکنیم ما / خود را بدین وسیله قوی میکنیم ما!
کاظم سادات اشکوری میفرماید؛
دستت چو نمیرسد به عمران / دریاب حسین منزوی را!
روزی یکی از بچههای شیطان جوادیه با سنگ، زد یکی از پرههای دوچرخهام را شکست و پا به فرار گذاشت. من شعری نوشتم از زبان بچه جوادیه و با همان امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی توفیق.
روزنامه را نمیخریدم. از روزنامهای که توی جوی آب پیدا کرده بودم، نشانیاش را نوشته بودم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم، نامهای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است هرچه زودتر خودت را به ما برسان. یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه از مدرسه رفتم به اداره توفیق در خیابان استانبول. از سال ١٣٤٥ عضو هیات تحریریه روزنامه توفیق شدم و در آن مکتب پرورش یافتم. اسامی مستعارم در توفیق، بچه جوادیه، ابوطیاره، ابوقراضه، مداد، زرشک، زنبور و چند امضای دیگر بود. من خود را خیلی مدیون برادران توفیق میدانم. چه روزگار خوشی داشتیم. در توفیق با پرویز شاپور آشنا شدم. از طریق شاپور با اردشیر محصص آشنا شدم. دوستی من با شاپور تا آخر عمر او ادامه داشت.
سال ٤٥ در زندگی هنری من نقطه عطفی بود؛ سرودن شعر نو به فارسی و ترکی، همکاری با توفیق، آشنایی با شاپور. بعد از اینکه از سربازی آمدم، به دعوت نادر نادرپور، به همکاری با گروه ادب رادیو تلویزیون پرداختم. در رادیو با محمد قاضی، رضا سیدحسینی، حسینعلی هروی و دیگران آشنا شدم. در گروه ادب امروز، بخشهای طنز را مینوشتم. برنامه مستقلی هم داشتم به نام «زیر دندان طنز». از نادرپور هم خیلی آموخته ام. یادش گرامی باد. برنامههای ماهانه گروه ادب هم با حضور مشاهیر ادبیات جلوه و جذابیت خاصی داشت. شبهای شعر کانون نویسندگان که در باغ گوته برگزار میشد برای من فراموش نشدنی است.
من در شب دوم شعر خواندم و خیلی تشویق شدم. از سال ١٣٦٤ با چند نفر از دوستان شاعر و نویسنده جلساتی داشتیم که سه شنبهها به ترتیب الفبا در منازل تشکیل میشد. جلسات سه شنبه تقریبا ١١ سال به طول انجامید. از سال ٦٥ با شاعران ترک زبان بیشتر آشنا شدم. دوشنبهها در قهوه خانهها جمع میشدیم و شعر میخواندیم البته به ترکی.
دیگر از چه بگویم و از که بگویم. از منوچهر آتشی بگویم که حقی بزرگ به گردن من دارد، از حمید مصدق بگویم که همیشه «از ما به مهربانی» یاد میکرد، از سیمین بهبهانی بگویم که مثل مادرم دوستش دارم و به او افتخار میکنم. واقعا نمیدانم از که بگویم. خوبان همه جمعاند بروم و کمی اسفند دود کنم.
گاهشمار زندگی و آثار عمران صلاحی
١٣٢٥-١٠ اسفند تولد در تهران(اميريه)
١٣٣٢- تحصيل در دبستان صنيع الدوله(قم)
١٣٣٥- تحصيل در دبستان قلمستان(تهران)
١٣٣٧- تحصيل در دبستان شهريار و دبيرستان امير خيزی(تبريز)
١٣٤٠- چاپ اولين شعر در مجلة اطلاعات كودكان – مرگ ناگهانی پدر
١٣٤١- تحصيل در دبستان وحيد(تهران)
١٣٤٥- همكاری با روزنامة توفيق – آشنايی با پرويز شاپور
١٣٤٧- چاپ اولين شعر نيمايی در مجلة خوشه به سردبيری احمد شاملو
١٣٤٩- انتشار كتاب ”طنز آوران امروز ايران” با همكاری بيژن اسدی پور – فوق ديپلم مترجمی از دانشگاه تهران
١٣٥٠- خدمت نظام وظيفه در تهران ، تبريز ، كرمانشاه ، مراغه
١٣٥٢- همكاری با گروه ادب امروز راديو به دعوت نادر نادرپور – استخدام در راديو تهران
١٣٥٣- انتشار كتاب ”گريه در آب” – ازدواج با هايده وهابزاده
١٣٥٥- انتشار متاب ”قطاری در مه”
١٣٥٦- انتشار كتاب ”ايستگاه بين راه” – نمايشگاه مشترك كاريكاتور با پرويز شاپور و بيژن اسدیپور در نگارخانه تخت جمشيد – شعر خوانی در ١٠ شب كانون نويسندگان ايران
١٣٥٧- تولد اولين فرزند (ياشار)
١٣٥٨- انتشار كتاب ”هفدهم” – سفر به تركيه ، يونان ، بلغارستان
١٣٦١- تولد دومين فرزند (بهاره) – انتشار كتاب ”پنجره دن داش گلير” به تركی
١٣٦٧- گشايش صفحة ”حالا حكايت ماست” در مجله دنيای سخن
١٣٧٠- انتشار كتاب ” روياهای مرد نيلوفری”
١٣٧٣- انتشار ويژه نامة مجلة ”عاشقانه” در آمريكا
١٣٧٤- انتشار كتاب ”شايد باور نكنيد” در سوئد
١٣٧٥ – بازنشستگی از صدا و سيما – همكاری با گلآقا – همكاری با شورای عالی ويرايش
١٣٧٧- انتشار كتاب ” يك لب و هزار خنده” و ”حالا حكايت ماست”
١٣٧٨- انتشار گزينة اشعار – سخنرانی در شش شهر سوئد
١٣٧٩- انتشار كتاب ” آی نسيم سحری”، ”ناگاه يك نگاه”،”ملا نصرالدين”، از گلستان من ببر ورقی” و ” باران پنهان”
١٣٨٠- انتشار كتابهای ”هزار و يك آينه” و ”آينا كيمی” به تركی