iran-emrooz.net | Tue, 20.12.2005, 10:02
انگار همین دیروز بود!
عفت ماهباز
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
یکشنبه سردی است. نا آرام و بی قرارم. دلیلش را نمیدانم. در پی بهانه میگردم تا گریه را سر دهم . بهانههای ریز و درشتی که در گوشه و کنار خانه، در زیر اسباب های تازه جابجا شده، خوابیدهاند و در انتطار تنها، تکانهای از مناند، اما نمیدانيد چه تلخ و جانگزاست، گریستن، در تنهایی در غربت غریب غرب. بیرون می زنم سرما تا مغز و استخوانم نفوذمی کند. کمی انسوتر، بهانه مرا یا من بهانه را یافته ام. خش خش سرخ برگ درختی، در زیر پا، مرا، به آنسوی مرز به پشت دیوارهای اوین می کشاند. نزد برادرم علی. ٢٨ آذر بود. روزی درست مثل امروز ...
در صف وصیتنامه در لوناپارک به انتظار ایستادیم! پدرم هنوز امید داشت و دعا می کرد. ما ناباور بودیم اما آرزو میکردیم دست خط او نباشد... دست خط او بود. فغان و فریاد پدر بود از دیدن وصیت نامه علی:
آخر چرا؟ چرا اورا کشتید!؟ چگونه دلتان آمد؟ جای شکنجه های تنش را ندیدید؟ پسرم بیگناه بود او قرار بود همین ١٤ مهر، به جبهه برود او که ...او که ...
در همهمه ناله و درد ناباوری، حاج کربلایی مسئول لوناپارک اوین، با افتخار و طعنه میگوید:
"نگران جای شکنجههایش نباشید.خیالتان راحت، گلوله را به همان حای شكنجهها زدیم!"
پدرم با فریادی جگرخراش، بیهوش نقش زمین می شود و من مستاصل با شعارگويان در تسلای پدر و خواهر!
انگار همین دیروز بود! روز ششم مهر ماه ١٣٦٠. علی با گونی برنج به دیدنم آمد. غمگین و نگران و دلخور از اینکه دستگیری شاپور همسرم را بعد از اینهمه مدت از همه حتی او پنهان کردهام و چرا از او !؟ حق داشت.
- نمیخواستم نگرانتان کنم و....به گونی برنج اشاره کردم که چرا آوردی و اینکه من کار میکنم و...
با دلخوری گفت کوچکترین کاری است برای تو . ترا نخواهم بخشید اگر به چیزی احتیاج داشتی به من نگویی... چشمان سبز حاکستریاش که در اشک به دریا میمانست. رو به من کرد:
رفیقم سعید١ را كه روی سفره عقدش دستگیر کردند، نیز اعدام کردند. به سراغ چند زندانی زمان شاه هم رفتهاند...
انگار همین دیروز بود! خداحاقظی مان غریب و دردناک بود با درد و اشک در چشمانمان. انگار هر دو میدانستیم این دیدار آخر است و دیدار آخر بود. فردا غروب خبر آوردند که علی را از سرکار به اوین بردند.
گریههای همسرش که با اطمینان میگفت اورا میکشند اورا میکشند... و او را کشتند بی آنکه با کسی دیداری داشته باشد و یا با کسی حرفی زده باشد هیچ کس اورا ندید و کسی تا امروز نمیداند در دو ماه و نیمی که در زندان بود چگونه گذراند؟!
به خواهرم زنگ زدند. گفتند:
- "از اوین تلفن میزنیم"
خواهرم به گمان، خبر آزادی اورا خواهد شنید. با خوشحالی گفت:
بله آقا علی ماهباز برادرم است.
- "برادرتان بود."
فریاد خواهرم، ... بهت و ناباوری همه... چرا او که بیگناه بود! او که طرفدار انقلاب بود. او که میخواست به جبهه برود...
- "برادرتان صدانقلاب و مارکسیست بود و افکارجوانان را منحرف میکرد و.....خانم به همسرشان اطلاع دهید".
حواهرم شوک زده و مبهوت: نه نه نمیتوانم ... آخر چگونه به او بگویم... آخر چی بگویم....و دیگر توان صحبت نداشت.
دقایقی بعد تلفن خانه مجاور است که به صدا در میآید:
- "منزل علی ماهباز ؟"
- بله، بله آقا، علی ماهباز همسرم هستند..
- "همسرتان بودند"
و شیون سوزناک همسر:
- بابک بیژن دیدید بیپدر شدید!...
و بیپدر شده بودند. و در خانه تنهای بی علی، سه تن دو کودک هفت و هیجده ماهه که هنوز نام پدر را به درستی تلفظ نمیکردند،به همراه مادر گریه سردادند...
انگار همین دیروز بود! که به خاوران رفتیم ردیف چهار قبر شماره ٥٨ . چه خوب که مادر زودتر از اینها از دنیا رفت و این درد را دیگر ندید. پدر خمیدهتر از همیشه بود . غصه میخورد که پسر خوبش مسلمان نبود و آن دنیا تنها میماند. دردش برای خودش نبود برای تنهایی پسرش در آن دنیا بود... به همسر علی گفتند که حق ندارد بر سر مزار خاکی بی سنگ قبرشاش برود و گریه کند.
انگار همین دیروز بود! که همسرش میگعت گاه در مطب که باز میشود فکر میکنم علی میآید تو و کنارم می نشیند! و یا در تاکسی به این فکر میکنم به خانه می رسم و علی در خانه است. این باور سالها و سال های او بود کسیکه در تمام این سال ها بار تنهایی و بیپدری دو کودکش را بدوش کشید .
به بابک گفتند پدر دیگر نمیآید! بابک کفشهای کوه پدرش را در آغوش کشید و فریاد زد نه! نه بابا در جبهه است و میآید! و نیامد.
انگار همین دیروز بود! نه نه انگار امروز بود. درد من همچنان تازه و التیام نیافته است شاید برای همین هم مینویسم شاید میخواهم همه را در غم خود شریک کنم شاید این درد و غم همه جامعه ماست...
عفت ماهباز
٢٨ آذر لندن
١- منظورسعید سلطان پور است.