تبليغات در ايران امروز
با قيمت مناسب و كيفيت عالی
بازگشت به صفحه اول
Sat   23 05 2009   20:01

اشرف قندهاری: رئیس هیات مدیره کهریزک و بنیانگذار «بانوان نیکوکار» ‏

زنی که زیارتگاه ساخت

سهیلا وحدتی

کهریزک‎*‎‏ با هزینه ۱۱ میلیون دلاری در سال، یک نهاد غیردولتی و غیرانتفاعی است که در کشورما و شاید در ‏جهان نمونه است. کهریزک مکانی است برای زندگی، آموزش، کار، تفریح و درمان هزاران سالمند، توانیاب ‏‏(معلول) و بیماران ام.اس. ‏‎(Multiple Sclerosis)‎‏ که با کمک های مردمی و فعالیت افراد داوطلب اداره می ‏شود‎.‎‏ ‏

کهریزک یکی از نهادهای مدنی مشاورسازمان ملل متحد و پیشگام در علم پزشکی ویژه سالمندان است. رئیس ‏هیات مدیره این بزرگترین و موفق ترین نهاد غیردولتی ایران زنی است به نام اشرف قندهاری که چند دهه از ‏عمر خویش را داوطلبانه صرف خدمت به این نهاد کرده است.‏



خانم اشرف قندهاری در خدمت به کهریزک تنها نبوده است و در کنار دیگر اعضای هیات مدیره از حمایت افراد ‏نیکوکاری که سخاوتمندانه بودجه این مرکز را تامین می کنند برخوردار است. افزون بر آن، بانوان نیکوکاری ‏فراوانی هستند که کار داوطلبانه خود را در این مرکز از نظافت محل و شستشو و حمام کردن افراد توانیاب آغاز ‏کرده و تا آموزش مهارتها گسترش داده اند و در امور اقتصادی مرکز نیز نقش مهمی ایفا می کنند.‏

‏«بانوان نیکوکار» نهادی است که در خدمت کهریزک است. بنیانگذار و مدیر این نهاد نیز خانم اشرف قندهاری ‏است و این نهاد در واقع کلید موفقیت کهریزک است. اما فعالیت های نیکوکاری این نهاد فراتر از کمک به افراد ‏سالمند و توانیاب در کهریزک بوده و بسیاری از کودکان زلزله زده را نیز دربرمی گیرد. شیوه جلب، اداره و ‏سازماندهی داوطلبان در این نهاد غیردولتی بسیار موفقیت آمیز عمل کرده است. همچنین شیوه‌های نوین کمک ‏رسانی از جمله «مادریاری» توسط این گروه بکار گرفته شده است. از این رو، فعالیت بانوان نیکوکار و ‏دستاوردهای موفقیت آمیز آن در زمینه سازماندهی داوطلبان و کمک رسانی به نیازمندان می تواند موضوع ‏پژوهش گسترده در زمینه عملکرد موفقیت آمیز نهادهای مدنی در ایران باشد، بویژه که دامنه فعالیت و کمک ‏رسانی این نهاد چشمگیر است. ‏

این نهاد نه تنها داوطلبان فراوانی در تهران دارد،‌ بلکه شعبه هایی از این گروه در خارج از کشور بازارهای ‏نوروزی برگزار کرده و به جمع آوری کمک های مردمی می پردازند از جمله در شهرهای لوس آنجلس و سن ‏حوزه در امریکا، شهر لندن در انگلستان، شهر تورنتو در کانادا، و شهر فرانسه در پاریس. ‏

خانم قندهاری از آغازین روز کار خود در کهریزک به عنوان "یکی از دشوارترین و تلخ ترین روزهای عمرم" ‏یاد می کند: "نگاهی به اطراف کردیم، انبوه زباله، شدت تعفن، همه چیز بیگانه و نا آشنا..." و اگر امروز ‏کهریزک شهرک باصفایی است که تماشای فضای تمیز و محیط بهداشتی آن و کارگاه هایی که افراد سالمند و ‏توانیاب را مشغول نگاه می دارد باعث سرور است، حاصل سخاوت و تلاش بیدریغ تعداد فراوانی از جمله ‏نیکوکاران این مرکز است. خانم اشرف قندهاری بخشی از فعالیت های خویش و بانوان نیکوکار را با قلمی شیوا ‏در کتاب «آشنایان ره عشق» که توسط «بانوان نیکوکار» چندین بار به چاپ رسیده، توصیف کرده است. شاید نقل ‏یکی دو خاطره کوتاه از این کتاب برای توصیف آنچه که کهریزک بود و مقایسه آن با وضعیت کنونی این شهرک ‏باصفا کافی باشد:‏

‏"روزی خانم نیکوکاری، وقتی از حمام یا واضح تر بگویم، مخزن کثافت ها بیرون آمد، از سرپنجه تا زیر زانوان ‏او چندین نقطه سیاه چسبیده بود و از زیر آن خون می آمد. نقطه ها شپش هایی بودند که در موقع شستشوی مریض ‏به پای خانم نیکوکار منتقل شده بودند. حمام کردن در این فضا این چنین بود و حمام کردن روی تشک تخت بیمار، ‏صد درجه سخت تر و بدتر."‏

‏"...مریض را برمی گرداندیم تا زخم هایش را پانسمان کنیم، تمام تشک مریض پر از کرم بود و در داخل حفره ‏های بدن او، کرم ها می لولیدند. یک روز دو نفر از خانم ها به کمک یکدیگر، مریض لاغری را که زخم داشت به ‏حمام حمل می کردند، وقتی بیمار را بر کف حمامی که صدها چاله و حفره داشت، گذاشتند، دیدند از دست ها و ‏لباس خودشان کرم بالا می رود، هر دو فریاد کشیدند."‏

خانم اشرف قندهاری زنی است که با گامهای مطمئن خویش بنیانگزار فعالیت‌های گروه بانوان نیکوکار در ایران و ‏خارج کشور است و خلوص نیت، صمیمت، تواضع، انرژی و شیوه مدیریت اوست که شان فعالیت نیکوکاری در ‏کهریزک را بدانجا رسانده که زنان از قشرهای بسیار مرفه تا کارمند و کارگر و خانه دار در آنجا داوطلبانه و ‏بدون چشمداشت کار می کنند. فعالیت های بانوان نیکوکار در کهریزک چنان اعتماد قشرهای مختلف مردم را جلب ‏کرده که بخش عمده بودجه کهریزک از طریق کمک های مردمی تامین می شود.‏

در طول سفری که خانم اشرف قندهاری در اوایل سال ۲۰۰۹ به شمال کالیفرنیا داشتند موفق شدم با ایشان دیداری ‏داشته باشم و در مورد زندگی وفعالیت های ایشان در کهریزک با ایشان مصاحبه کنم. ‏
‏ ‏
‏"به نام خدا"‏

خانم اشرف قندهاری در پاسخ به پرسش‌های من سخنش را با نام خدا شروع می‌کند. ایشان در تمامی طول گفتار ‏خویش با شکسته نفسی تمام بارها تکرار می کند که " من وظیفه ام بوده،‌ به خدا بدهکارم. طلبکار نیستم." وهمه ‏دستاوردهای رنج و زحمت خویش را نشانی از لطف خدا می داند. و در ضمن صحبت بارها تکرار می کند که ‏‏"من که راه را نمی دانستم، یک راهنمایی هست که راه را نشان می دهد."‏
سازماندهی داوطلبان در کهریزک بسیار جالب و موفقیت آمیز عمل کرده است ولی خانم قندهاری در توضیح شیوه ‏سازماندهی وسیع داوطلبان با تواضع می گوید: "به ظاهر مثلا من (برنامه ریزی و سازماندهی) کرده ام، ولی من ‏می دانم که همان نوری است که در خواب دیده ام! بارها از من پرسیده اند آیا این همه بزرگی و وسعت کار را از ‏اول نقشه کشیده بودی؟ من گفتم «در تمام این مدت من مثل راننده ماشینی بودم در راه باریکی که فقط دو متر ‏جلویم را می بینم، نه بیشتر!» این من نیستم! یک کسی هست که کمک می کند. بقدری روشن خودش را نشان می ‏دهد! اگر دستش را از پشت من بردارد، من زمین خورده ام. احساس خودم هم همین است. کارهایی که انجام می ‏شود ده برابر این پولی که بدست ما می رسد می ارزد. این پول تمام نمی شود."‏

‏ آنچه در زیر می خوانید، متن پاسخ‌هایی است که خانم اشرف قندهاری در طول مصاحبه به پرسش های من داده ‏است. شما را به خواندن صحبت های این بانوی نیکوکار که چهره نوینی به فعالیت های نیکوکاری و زندگی ‏هزاران سالمند و توانیاب در کشور ما بخشیده است دعوت می کنم.‏

‏***‏

من اشرف قندهاری (بهادرزاده) هستم. در سال ۱۳۰۳ در یک خانواده مذهبی و نسبتا مرفه بدنیا آمدم. پدرم، ‏محسن قندهاری، بازرگان بود و مادرم یک خانم خانه دار خیلی موفق که در کارهای فرهنگی فعال بود. ما، ۵ ‏خواهر و ۲ برادر که همه ازدواج کرده و صاحب اولاد هستیم، درس زندگی را از این پدر و مادر خوب آموختیم. ‏

تشویق شدن به فعالیت و مدیریت‏

مادرم یک زن مهربان و خوش قلب و مشوق در کار خیر بود. پدرم به نوعی ما را در امور اقتصادی و عمرانی ‏رشد داد برای اینکه در زندگی دوست داشت دخترها هم مثل آقایان در همه کارها موفق باشند. به همین دلیل در ‏کودکی در کارهای ساختمانی و اداری به پدرم کمک می کردم. مثلا در منزل پدرم قدیم شوفاژ نبود. می خواستند ‏منزل را شوفاژکشی کنند. پدرم به من گفتند تو اینکار را بکن. باید لوله کشی از کف زمین و دیوارها رد می شد و ‏همه ساختمان به هم می ریخت. کاربزرگی بود و پدرم هم می دانستند بزرگ است اما می دانستند که درست انجام ‏می شود. در کارهای شبیه آن در امور ساختمان های خودشان از جمله ساختمان کارخانه چای سازی قندهاری من ‏به ایشان کمک می کردم. از قبل از ازدواج، از سن چهارده پانزده سالگی این کارها را می کردم و بعد از ازدواج ‏هم ادامه دادم. ‏

گاه اشتباهی پیش می آمد. در مقابل خطایی هم که می کردم و اشتباهی که اتفاق می افتاد، پدرم خیلی با خوشرویی ‏می پذیرفتند. من ایشان را با قیافه ناراحت نمی دیدم. می گفتند: "برای اینکه تجربه میشه که دیگه این کار را نکنی، ‏این تجربه خیلی ارزش داره!" همین به من جرات و اطمینان می داد.‏

مادرم در زمان خودش بطور غیرمستقیم در کارهای فرهنگی زیادی فعالیت میکرد. همانطور که توضیح خواهم ‏داد، فعالیت های حسینیه محدود به آموزش قرآن نبود، جوان ها را جذب می کردند و پذیرایی خاصی از آنها می ‏کردند و همه اینها کار فرهنگی بود. بسیاری از کسانی که امروز به میانسالی رسیده و به مقام علمی دست یافته اند ‏می گویند آموزش اولیه را در حسینیه قندهاری با مادر شما دیده ایم.‏

از کودکی تا بلوغ

من تا مرز دیپلم مدرسه رفتم. تحصیلات من در دبستان رودابه در خیابان ری آن زمان و دبیرستان حسنات در ‏خیابان امیریه انجام گرفت. پدر و مادرم به تحصیل ما اهمیت می دادند. همه خواهران و برادران من در ایران و ‏اروپا تحصیل کرده اند. من و اغلب خواهر و برادرانم آموزش موسیقی دیده ایم. ما در خانه پیانو داشتیم و من از ‏هفت هشت سالگی معلم پیانو داشتم. پدرم خیلی معتقد به آموختن زبان خارجی بود و ما از حدود ده سالگی آموختن ‏زبان انگلیسی را شروع کردیم.‏

پدرم بازرگان واردات و صادارت بود و علاقه داشت کارخانه چای در ایران بوجود آورد. ایشان اولین کارخانه ‏چای را به نام چای قندهاری در شهر واجارگا– بین قاسم آباد و کلارچای – در استان گیلان تاسیس کرد. وقتی که ‏ما زندگی خود را شروع کردیم، در عین اینکه شاغل نبودیم همیشه دوست داشتیم غیر از امور خانواده مشغولیات ‏دیگری نیز داشته باشیم که این مشغولیات در کار خیر بود.‏

من در سن هفده سالگی ازدواج کردم و سه فرزند دارم، ۲ پسر و یک دختر. فعالیت های من پس از ازدواج ادامه ‏یافت.‏

منزل ما در شمیران بود. شمیران آن موقع هوای تمیزو فوق العاده ای داشت. پدرم یک ساختمان شش طبقه ساختند ‏که ما در کنار خودشان زندگی مستقل داشته باشیم. طبقه همکف حسینیه بود و طبقه های بالا منازل ما بود.‏

داستان ما از این حسینیه شروع می شود

پدرم دوست نداشت به کلاسهای غریبه و مساجد برویم اما می خواست که با مذهب غریبه نباشیم. به همین دلیل ‏حسینه خودمان را داشتیم. در حسینیه کلاس درس و معنی و تفسیر قرآن بود و بیشتر سعی می کردند به بیاموزند ‏که به قرآن عمل کنیم و یادگیری تنها در سطح خواندن نباشد، بلکه همراه با عمل باشد.‏

مثلا وقتی زلزله بوئین زهرا در قزوین اتفاق افتاد، و یا زمانی که ایرانیان از عراق رانده شدند، یا موقعی که ایتام ‏شمیران که بی خانواده سرگردان بودند احتیاج به کمک داشتند، حسینیه مرکزی می شد برای جمع آوری کمک ‏های مردمی. معلمین ما در حسینیه اصرار داشتند که برای ارسال کمک ها خود ما همراه شویم. ما را می فرستادند ‏که خود در آنجا حضور داشته باشیم،‌ با دست خود کمک ها را برسانیم که به گیرنده بی احترامی نشود، و یاد می ‏دادند که غیر از کمک مادی،‌ دلجویی و محبت کنید که غصه را کم کنید.‏

مادرم میزبان بود، معلم کلاس می آمد. اغلب شاگردها جوان و از خانواده های مرفه بودند چون ۶۰ سال پیش در ‏شمیران کسی زندگی نمی کرد جز خانواده های مرفه که زیاد مذهبی نبودند. مادرم دوست داشت کلاسی باشد که ‏افراد جوان بیایند. معلم مان هم زبان جوانها را بلد بود. جوان به زور نمی آمد، با میل و رغبت می آمد. ‏

زندگی ما با اینگونه روحیه کمک به دیگران و شرکت در کلاسهای حسینیه درس اخلاق و قرآن سپری می شد. و ‏این بود تا اینکه‏‎ ‎‏ یک نیمه شب در منزل ما را زدند. من داستان مفصل را در کتابم نوشته ام، اینکه چگونه وقتی ‏فردی از من خواست که به یک معلول پناه بدهم و من به دنبال یافتن راه حل با دکتر حکیم زاده آشنا شدم و فعالیت ‏در کهریزک را شروع کردم و دیگران را هم که در حسینیه با من بودند به دنبال خویش کشیدم، و همه آنها در کنار ‏من ماندند و دیگران را هم به این راه کشیدند. همه اینها را نوزده سال پس از تاسیس کهریزک به اصرار دیگران ‏در کتابی نوشتم که با عنوان «آشنایان ره عشق» به چاپ رسیده است. شما و دیگران هم می توانید این کتاب را ‏بخوانید و با جزئیات روند اینکه چگونه کهریزک به اینجا رسید آشنا شوید.‏

من اولین بار که به کهریزک رفتم، نهایت فقر و فلاکت و عسرت و درد و گرسنگی و تشنگی و بیکسی را در ‏کهریزک دیدم، با اینکه شش هفت تا مریض و دو سه تا اتاق خرابه بیشتر نبود. ‏

من و دخترم و شوهرم که به آنجا رفتیم، دیدیم این شش هفت نفر همه می گویند "آب! آب! آب!"‏
آب را با چرخ چاه کشیدیم و آوردیم به آنها آب بدهیم. آب را دم دهان هر کدام که می گذاشتیم، نمی توانست قورت ‏دهد. باید آنجا نگه می داشتیم تا جرعه ای قورت دهد. قورت که می داد، می دیدیم از دست ما شپش بالا می رود! ‏فقر و فلاکت این حد بود!‏

بعد ما در حسینیه خودمان آمدیم تعریف کردیم. همه گفتند چرا سر کلاس درس نمی آیی؟ گفتم چون جایی می روم ‏که شما را نمی برم. چون جایی است پر از آلودگی و کثافت و بیماری. این باعث می شد که اینها بیشتر احساس ‏علاقه می کردند.‏

هر کسی که یکبار می آمد و می دید که وای چه دنیایی است، می خواست که بیشتر بیاید و فردا هم با ما می آمد. ‏یک نفر یک نفر به ما اضافه شدند. دیدیم که خلاصه کار کوچکی نیست. یا باید یک کاراساسی کرد یا اصلا وارد ‏ماجرا نشد.‏

یعنی زمانی که من با آسایشگاه آشنا شدم، شاگرد جوان به سن خودم در حسینیه زیاد بود که یکی یکی با من آمدند. ‏از شمیران شروع شد، بعد از محله های دیگر آمدند. مثلا خاله من در فخرآباد بود که می خواست بیاید. می گفتم ‏مثلا سی نفر جور کنید برای حمام کردن مریض‌ها که من ماشین بفرستم. و به این ترتیب هر کسی دیگران را هم ‏از محله خودش با خود می آورد. هنوز پس از ۳۵ سال خانم ها با اتوبوس هفته ای یک یا دوبار می آیند.‏

من آدمی معمولی هستم ولی روزی که می رفتم آنجا، شب که می آمدم خانه تا صبح گریه می کردم. بالش خیس می ‏شد و می گفتم "خدایا، چه کنم؟" گاه نمی رفتم، و می دیدم که بدتر می شوم.‏

شبی یک خوابی دیدم: دیدم توی فضا یک نوری جلو می رود. از در حسینیه منزل ما نوری توی فضا می رود. ‏پشت سرش سالمندان با عصا و صندلی چرخدار و اینها، و خانم های نیکوکار پشت سر این کاروان، منهم جلوی ‏این خانمها بودم که از حسینیه بیرون می رفتیم.‏

صبح برای معلم‌مان، خانم کاتوزیان، این خواب را تعریف کردم. خانم کاتوزیان زن روشنفکری بود که در حسینیه ‏به ما قرآن درس می داد و با بیان شیرینی که داشت تاثیر خاصی روی جوانها می گذاشت و آنها را جذب می کرد. ‏ایشان می گفت "فایده نداره قرآن را بخوانید! باید به آن عمل کنید!" ‏

وقتی که خوابم را تعریف کردم، ایشان به من گفت که "این نه خواب بود، نه رویا! این یک فرمان بود!" ‏
خانم کاتوزیان گفت که "این راه را به تو نشان داد و گفت تو حرکت کن، من هم نوری جلوی تو، و راهنمای تو! ‏آن نور الهی است. خدا میگه تو راه بیفت، من بهت میگم چکار کن!"‏

من همانطور که در کتاب «آشنایان ره عشق» نوشته ام، یقین دارم موفقیت ما جز به خواست خدا ممکن نبوده، ‏چون من نه دانش این کار را داشتم و نه تحصیلات آن را. البته هیات مدیره بودند که خیلی هم کمک می کردند. اما ‏‏ باید اضافه کنم که اصل مطلب خود دکتر حکیم زاده (بنیانگذار کهریزک) بود که سالی یکبار هم به جلسه‌های ‏هیات مدیره نمی رفت. ایشان اراده خلل ناپذیر خودش را خیلی خوب با بیانی ساده وصف می کرد و می گفت ‏‏"هیات مدیره عاقل است، میگه این کار عملی نیست، نمیشه! در اینجا را ببند! منهم دیوانه ام، میگم میشه!"‏

من هم هیات مدیره را ندیدم تا اصرار کردند که بروم در هیات مدیره و رئیس هیات مدیره شدم.‏

من خودم همه جا جلو بودم، ولی البته صدنفری آمدند کار را از دست من گرفتند. آنها همه قبول دارند که زندگی و ‏جوانی ات را در این راه گذاشته ای. خدا به من ۳ تا بچه سالم داده، یک شوهر نجیب و خوب،‌ و رفاه نسبی را داده ‏بود و من کدام یکی از اینها را می توانستم شکر کنم؟ اگر یک بچه من معلول بود، من حاضر بودم تمام زندگی ام ‏را بدهم تا از او نگهداری کنم. من وظیفه ام بوده،‌ به خدا بدهکارم. طلبکار نیستم.‏

همراهی شوهر

شوهر من، علی بهادرزاده، کارخانه دار بودند، کارخانه چای داشتند. ایشان بعدا بیماری قلبی گرفتند و باید ‏استراحت می کردند. آمدند به کمک من و در دفتر گروه بانوان نیکوکار بیشتر کار محاسباتی می کردند. ‏

مزیت کهریزک به آسایشگاه‌های خارج از کشور

به اختصار بگویم که فرق این آسایشگاه با سایر آسایشگاه‌های مشابه در ایران و در خارج از کشور چیست. من به ‏ژاپن، اروپا، امریکا و کانادا سفر کرده و آسایشگاه‌ای مختلفی را دیده ام. همه جا یکسان است. این آسایشگاه با همه ‏آنها متفاوت است. برای توضیح آن تفاوتی که شاید این آسایشگاه را از دیگر آسایشگاهها در دنیا جدا می کند، باید ‏ابتدا بگویم که چرا این تفاوت بوجود آمد.‏

من میدیدم وقتی که مریض را پذیرش می کنیم، شبی که خبر می دهیم که مریض را بیاورید، اکثرا فردا صبح تلفن ‏می کنند که مریض دیشب فوت کرده! این برای من جای تعجب بود. از آن عجیب تر وقتی که مریض را تحویل ‏می دادند، روز اول یا دوم یا سوم فوت می کرد. خیلی برایم عجیب و ناراحت کننده بود. من می دانستم که اینها دق ‏می کنند و از ترس آسایشگاه فوت می کنند. ‏

دوستی داشتم که تک اولاد بود و از مادرش نگهداری می کرد. همیشه سر نگهداری این مادر با همسرش مشاجره ‏داشتند و کار به طلاق و طلاق کشی می کشید. اتفاقا یک روز این مادر رفت بیرون و در خیابان تصادف کرد. در ‏بیمارستان گفتند که جمجمه و لگن ایشان شکسته و خیلی مجروح شده و ایشان باید بستری شود. ماهها در ‏بیمارستان بستری بود و معالجه شد. یک روز که این خانم رفت عیادت مادرش، دکتر به او گفت که خبر خوش می ‏دهم که فردا مادر شما مرخص می شود. ‏

این دوست من از یک طرف خوشحال بود که مادرش خوب شده و از طرف دیگر فکر اینکه با آن شوهر، مادر را ‏چطوری به خانه ببرد نگرانش می کرد. وقتی که به اتاق مادر می رود، مادر ابراز خوشحالی می کند که "فردا ‏میام خونه! دلم تنگ شده!" ‏
دخترش می گوید: "مادر جاهایی هست که بین بیمارستان و منزل است، یعنی نقاهتگاه. چند روزی شما را می‌برم ‏آنجا تا کاملا خوب بشی، بعد میای منزل."‏
مادر که فهمیده بود، گفت "هرجور که صلاح می دانی، ولی آیا آن نقاهتگاه کهریزک است؟"‏
دخترش می‌گوید "آره!"‏

دختر با خوشحالی به من گفت که مادرش واکنش بدی نداشت، و خود مادر هم حدس زد که به کهریزک می رود. ‏منهم گفتم که جای مادر شما در کهریزک آماده است و صبح منتظر او هستیم.‏

صبح این خانم با ساک مادرش به بیمارستان می رود. دکتر سفارش کرده بوده که اول بیا به دفتر من. در آنجا دکتر ‏بهش می گوید "بنشین! میخواهم بگویم که مادر شما جمجمه اش شکسته بود، بایست فوت می کرد. لگن اش ‏شکسته بود، بایست فوت می کرد. به آن شدت مجروح شده بود و بایست فوت می کرد. ولی ما زحمت کشیدیم تا ‏این مادر خوب شد. تمام آن جراحات خوب شدنی بود و خوب شد. ولی تو آمدی دیروز و دل مادرت را شکستی، و ‏مادرت مرد!"‏
دختر می رود در اتاق مادرش می گوید "کو مادرم؟!"‏
می گویند "سردخانه!"‏
بهش میگویند دیروز بعد از رفتن تو اشک می ریخت و ما را نگاه می کرد. گفتیم "باید خوشحال باشی!" گریه می ‏کرد و می گفت "عاطفه‌ی بی عاطفه! من و کهریزک؟!" و بالاخره سرش را گذاشت روی بالش و چشم هایش را ‏بست و مرد. یعنی دق کرد از غصه‌ی رفتن به کهریزک.‏

صبح این خانم تلفن کرد که دیشب مادرم فوت کرد. من آن روز فکر کردم که من یا باید اینجا کار نکنم، یا باید یک ‏جوری کار کنم که این آسایشگاه طوری نباشد که مردم از ترس آن دق کنند. اینجا باید آن آسایشگاهی باشد که ‏هرکسی با رضایت دل خویش بیاید.‏

وقتی که در اینباره با خودم فکر می کردم، به همه آن کشورهای دیگر سفر کردم. همه جا را دیدم. حتی در همین ‏لوس آنجلس و سن حوزه بیشتر از بیست تا آسایشگاه را دیدم، از محلی کوچک برای ۷ نفر تا جاهای خیلی ‏بزرگتر. ولی دیدم از امریکا گرفته تا ژاپن و آسیا، همه جا آسمان همین رنگ است. یعنی یک زندان است. یک ‏قفس است، یا طلایی و مجلل،‌ یا آهنی و زنگ زده.‏

در کانادا گفتم که می خواهم بهترین آسایشگاه را ببینم. اتاق های مجللی بود، تک نفره یا دو نفره، با بهترین فرش و ‏پرده و تجهیزات و مرتب برای مریض‌ها. یک راهروی زشت و باریکی داشت. مریض ها روی صندلی چرخدار ‏نشسته بودند. آنها سردرگریبان فروبرده و غذا نمی خوردند. پرسیدم چرا اینجا هستند؟ گفتند اینها دوست ندارند به ‏اتاقشان بروند. دیدم چون اتاق پر از اسباب هست، ولی عاری از عشق و محبت است!‏

این اتاق را آدم به سالمندی نمی خواهد. آدم سالمند پسر و دختر و نوه و عروس و اینها را می خواهد که در اینجا ‏ندارد. ‏

در هرجایی که سفر کردم دیدم خانه سالمندان در اکثرجاها رو به قبرستان است. که سالمند ببیند بعد از این خانه، ‏آن خانه است! و اگر مالی دارد که می خواهد به دولت یا دانشگاهی ببخشد،‌ ببخشد!‏

گفتم در کهریزک این نباید باشد! ‌برخلاف همه جا که فقط سالمند می پذیرند، توانیاب جوان و کودک هم پذیرفتیم. ‏دبستان و دبیرستان و مهدکودک هم داریم. پرستارها بچه هایشان را صبح در مهد کودک می گذارند.‏

آسایشگاه کهریزک

آسایشگاه از چند اتاق مخروبه در یک زمین شوره زار ۱۰۰۰ متری شروع به کار کرد. هیات مدیره ۷ نفره،‌ ‏هیات امنا ۱۱ نفر و بعدها مدیرعامل هم داشت. اوایلی که شروع کردیم به کار،‌ هیچکدام نبودند و اینها بعدا به ‏فاصله ۳ تا ۵ سال شکل گرفت. از حالت تاسف بار ابتدایی به در آمد و افراد آمدند و قسمت نهایی را تعریف می ‏کنم که با یاری و همراهی صدها نفر نیکوکار توانستیم جمعیت افراد سالمند و توانیاب و بیمار را از یک نفر به ‏‏۱۷۵۰ نفر و مساحت را از یک هزارمتر به ۴۸۰ هزار متر با دهها بخش درمانی و آموزشی برسانیم. و همان دو ‏اتاق ویرانه که آغاز کهریزک بود، اکنون به یک بخش منظم و مرتب با ۲۵۰ مترزیربنا تبدیل شده است. ‏

پذیرش به آسایشگاه شامل افراد بی بضاعتی می شود که خانواده آنها به هیچوجه قدرت نگهداری آنها را نداشته ‏باشد. مذهب و ملیت هیچکدام مانع پذیرش افراد به آسایشگاه نیست. ما افراد ترک، آلمانی و افغانی در آسایشگاه ‏داریم. مذهب افراد را نمی پرسیم مگر اینکه خودشان اعلام کنند تا در صورتی که مایل باشند به بخشی که هم ‏کیشان آنها جمع هستند بروند که با دوستان خود باشند. ‏

بیمارها از رفاه نسبی برخوردارند. آسایشگاه نه تنها با بناهای خیلی مرتب و بهداشتی و منظم تجهیز شده، بلکه ‏فضاهای سبز خیلی عالی و آب نماهای بزرگ دارد . نه تنها مجهز به درمانگاه و فیزیوتراپی و سالن ورزشی و ‏بخش های مرتب است بلکه سالن سینما،‌ تئاتر،‌ کتابخانه و سه مدرسه دارد. و حتی باغ وحشی دارد که دیدنی است ‏و اکثر حیوانات اهلی و غیراهلی، پرندگان و چرندگان، دارد. موقعیت آسایشگاه یک شهر کوچک است که همه ‏چیز دارد: رستوران، فروشگاه، و کارگاه‌های بزرگ. مثلا کارگاه خیاطی نه تنها تمام نیازهای آسایشگاه – از ‏لباس پرستار و پزشک گرفته تا بیمار وآشپز – همه را می دهد،‌ بلکه سفارش از بیرون قبول می کند که برای ‏مدارس و بیمارستانها اونیفورم بدوزد و الان بهترین سفارش گیرنده لباس است. و این کار را افراد توانیاب و ‏سالمندان می کنند. اقلا ما ۵۰ تا کارگاه داریم و همه کارگاه‌ها علاوه بر اینکه کار آسایشگاه را می کنند، ‌سفارش ‏هم قبول می کنند.‏

شهری پر از عشق!‏

در کهریزک مثل هر شهر دیگری افراد از هر سن و سالی هستند، از کودکان که به مهدکودک می روند تا ‏توانجویان که به مدرسه و کارگاه می روند،‌ و سالمندان که در کارگاه ها مشغول هستند. هرکسی به هرکاری ‏علاقمند باشد، در این ۵۰ کارگاه اشتغال یافته و فرا می گیرد. صبح که پیرزن و پیرمرد بیرون می‌آیند، جنجال ‏شهر را می بینند. بچه ها بیرون مدرسه، مادرهای بچه بغل بچه هایشان را به مهدکودک می برند. جوانها با شادی ‏و شعف به کارگاه می روند. سالمندان هم به کارگاه و کتابخانه و مسجد و سینما می روند.‏

در آنجا جنجال شهر را به پا کردیم. یک شهر شده،‌ شهری پر از عشق! شهری که ۳۰۰۰ نفر بانوی نیکوکار به ‏همراه دیگر نیکوکاران و کارمندان زحمتکش ومدیران صادق مرکز در خدمت این شهرند. ۹۰۰ نفر بانوی ‏نیکوکار در خود آسایشگاه به مریضها خدمت می کنند، غذا می دهند، و ... مردان نیکوکار هم داریم،‌ ولی خیلی ‏کمتر، حدود ۵۰ نفر که مثلا مریضها را استحمام می کنند. ولی مردان کمک های مالی زیادی می کنند.‏

در این کارگاهها فقط سه یا چهار تا استادکار حقوق بگیر داریم: قالیبافی، سراجی، سرامیک سازی، و معرق ‏سازی. بقیه کارگاهها – خیاطی، کفاشی، گلسازی، گلدوزی، نجاری،‌ و دیگر کارگاه هایی که انواع کاردستی در ‏آنجا انجام می شود – همه افراد آموزش دهنده خانم های نیکوکار داوطلب هستند و امور فرهنگی را هفتاد هشتاد ‏نفر بانوی نیکوکار اداره می کنند. ‏

علاوه بر این همه، هر ساله چندین دانشجو داریم که آمادگی دارند در کنکور شرکت کنند و قبول می شوند و ‏هرسال بیش از یکی یا دو یا سه تا توانیاب لیسانس گرفته داریم که از دانشگاه برمی گردند. همه این مدارج ‏تحصیلی زیر نظر آموزش و پرورش با همان سخت گیریهای متداول است.‏

ازدواج در آسایشگاه

ازدواج در آسایشگاه هست. تا حالا ۴۵ تا ازدواج انجام گرفته که یک دانه هم به طلاق منجر نشده. در آنجا مثل ‏همه جای دیگر مراسم ازدواج با شکوه انجام می گیرد، خانه های زوج جوان با همه وسایل تجهیز می شود و در ‏آن خانه با هم زندگی می کنند. خانه های باصفایی دارند و تقریبا تا حالا ۵۰ خانه برای این زوج‌ها ساخته شده ‏است.‏

البته ازدواج این افراد با اجازه پزشک است که معلوم شود بچه معلول بدنیا نمی آورند. اگر این شرط صدق نکند و ‏خیلی عاشق و معشوق هستند، کارهایی را با رضایت خودشان زیر نظر پزشک انجام می دهند که بچه دار نشوند. ‏ما در آغاز می گوییم که نباید ازدواج نکنید چون بچه معلول بدنیا می آید. اگر اصرار دارید، از اینجا بروید بیرون ‏ازدواج کنید، که البته حاضر نمی شوند اینکار را بکنند. موردی وجود داشت که مشکل ژنتیک وجود داشت و مرد ‏خودش را عقیم کرد. تا حالا نوزاد ناقص نداشته ایم.‏

اگر زوج معلول بچه دار شوند، هر کدام که توانایی کار دارند،‌ مشغول به کار می شوند که احساس زنده بودن و ‏زندگی کنند. وقتی که مریض را پیش ما می آورند، می گوییم نباید فکر کنی دیروز چه می کردی. فکر کن امروز ‏بدنیا آمدی،‌ زندگی جدیدی داری. زندگی تنها خوردن و خوابیدن نیست. درمان و فیزیوتراپی و ورزش هست،‌ و ‏کار هم هست و آن را فرا می گیری.‏

گاهی می بینی پیرزن و پیرمردی تا ساعت ۳ یا ۴ بعدازظهر پشت چرخ نشسته و کار می کند. می پرسم "خسته ‏نمی شی؟" می گوید "آخه من دارم خرج دانشگاه نوه‌ام را میدم." یا "گفته ام پسرم (یا دخترم) وام بگیره، من اینجا ‏کار می کنم پول وام را میدم."‏

همان سالمندی که قبلا گفته می شد سربار خانه است، حالا باربردار خانه شده برای اینکه دومرتبه دارد کار می ‏کند. باز روزهای جمعه یا تعطیل با بسته بندی به دیدنش می آیند، در باغ‌ها و آب نماها گردش می کنند، جیب‌هایش ‏را خالی می کنند و می روند خانه. البته سالمند هم جیب هایش را برای آنها پر کرده و می خواهد که پولش را ‏عزیزانش ببرند.‏

ما میخواهیم غرور سالمند حفظ شود. فردی که در جوانی کار کرده و پول می داده، یک عمر بزرگ منشی داشته، ‏و حالا پس از سالها که بزرگی را از او گرفته بودند، باز می بیند که جای خود را پیدا کرده و بچه ها از او چیزی ‏می گیرند و او لازم نیست دست دراز کند. این خواسته‌ی ماست که آبروی سالمند حفظ شود و به او بی احترامی ‏نشود.‏

آسایشگاه کهریزک محل زندگی است، نه فقط زنده ماندن!‏

تفاوت کهریزک با تمام دیگر آسایشگاه های دنیا اینست:‏

‏۱- سالمندان تنها نیستند. سالمندان و توانیاب های جوان و کودکان همه با هم‌اند. اینجا یک شهر است.‏
‏۲- برای همه ایجاد کار شده،. از کارگاهها گرفته تا باغبانی، یادگیری و انواع کارها برای اشتغال وجود دارد.‏
‏۳- همه در ازای کار خود مزد می گیرند.‏
‏۴- ارتباط با خانواده ها بیشتر شده و حرمت سالمند به جای خود بازگشته و تمام وقت سالمند پر شده. یعنی فرد از ‏خواب که بیدار می شود، می داند که می خواهد سینما برود، گردش کند، یا برنامه دیگری دارد.‏

اینجا ورزش دسته جمعی صبحگاهی دارند. افراد توانیاب در مسابقات بین المللی شرکت می کنند و برنده مدالهای ‏نقره و طلا شده اند.‏

در اینجا هنردرمانی انجام می شود که الان خودشان نمایش رستم و سهراب را در تئاتر وحدت برای تماشای همه ‏اهالی تهران روی صحنه می برند. شما مجسم کنید که معلول نقش رستم را ایفا کند! ‏
ما دو تا معلم تئاتر داریم که این تئاترهای جدی و طولانی را تعلیم می دهند. خانم دیگری هم هست که کارهای ‏کوتاه تر را روی صحنه می برد که همه کارها هم در آسایشگاه و هم در بیرون نمایش داده می شود. آسایشگاه ‏کهریزک محل زندگی است، نه زنده ماندن!‏

خرج و هزینه ودر آمد و کمک های مردمی

آسایشگاه غیردولتی و غیرانتفاعی است، یک نهاد خیریه و مردمی است. افرادی که پذیرفته می شوند، رایگان ‏پذیرفته می شوند مگر اینکه بیمه یا بازنشستگی شامل آن مریض بشود. در صورتیکه خانواده احتیاج به آن پول ‏نداشته باشند، آن پول را می گیریم. اگر خانواده نیاز داشته باشد، به خانواده می دهیم و نمی گیریم.‏

هزینه سال گذشته این مرکز بالغ بر ۱۱ میلیون دلار بود که بخش اعظم آن از داخل کشور تامین می شود. این رقم ‏فقط خرج نگهداری مریض هاست. ‏

آسایشگاه سه منبع مالی دارد. یکی کمک های مالی است که به دفاتر یا حساب بانکی می دهند. این پولی که مردم ‏برای خیریه می دهند، خرج نگهداری مریض ها می شود. هرچه کسری باشد، باید تامین کنیم.‏

پول ساختمانها و بناها از افرادی است که بانی آن بنا هستند. وقتی که پول می دهند، باید حتما صرف آن بنای ‏مشخصی شود که فرد بانی آن شده و به اسم فرد باشد. ما یک آجر روی آجر دیگر نمی گذاریم مگر اینکه بانی ‏داشته باشد.‏

پول دیگر را دولت به ما می دهد که ٪۱۷ از این بودجه ۱۱ میلیون دلار هزینه ی سالانه است. به این ترتیب که ‏دولت به ما مریض می دهد، بهزیستی و کمیته امداد امام به ما مریض می دهند و در مقابل یارانه به عنوان کمک ‏خرج نگهداری مریض می دهند. دولت الان ماهی ۴۵ هزار تومان برای هر مریضی یارانه می دهد که به آن ‏‏۱۷درصد بالغ می شود. این درحالیست که ما ماهی ۵۲۰ هزارتومان برای هر مریضی خرج می کنیم. پس آن ‏‏۱۷درصدی که دولت می فرستد، بابت بخشی از هزینه مریض هایی است که خودش می فرستد.‏

مادریاری، پدریاری و فرزندخواندگی‏

در زلزله رودبار ما ۶۰۰ بچه را با روش نوین مادریاری و فرزندخواندگی زیر پوشش گرفتیم. یعنی خانه بچه را ‏تجهیز کردیم، کسی را پیدا کردیم که از او نگهداری کند، و ما سرپرستی کودک را از طریق مادریارها به عهده ‏گرفته و به خانه کودک می رفتیم.‏

‏۴۰۰ کودک بازمانده از زلزله بم را نیز زیر پوشش داریم. بچه ها مادرخوانده دارند که از فرزند خوانده خود ‏نگهداری می کنند مثل بچه هایی که در شهر دیگری تحصیل می کنند و مادر از راه دور مراقب آنهاست.‏

بانوان نیکوکار

به عقیده من زنان احساس لطیفی دارند که مردان ندارند، یا مردان وقت نمی گذارند. اکنون بانوان زیادی به ‏کهریزک کمک می کنند. ۹۰۰ نفر در خود آسایشگاه هستند. ۵۰۰ نفر در بازاری که در باغ فردوس تشکیل می ‏دهیم، و ۱۰۰۰ نفر در خانه مادر وکودک که شعبه کهریزک است و من رئیس هیات مدیره آن هستم، مشغول بکار ‏هستند. ‏

خلاصه بگویم که انجمن بانوان نیکوکار، وابسته به کهریزک است و یک سازمان مدنی جدا نیست. گروه بانوان ‏نیکوکار در ایران به ثبت نرسیده و وابسته به آسایشگاه هستیم. ولی همه چیز در اختیار خودمان است. من هم در ‏هیات مدیره آسایشگاه هستم و هم نفر اول گروه بانوان نیکوکار هستم که همه با میل خود زیر این پرچم آمده اند.‏

‏۹۰۰ نفر بانوی نیکوکار در آسایشگاه هستند در حالیکه آسایشگاه ۱۰۰۰ نفر پرسنل حقوق بگیر دارد که اگر این ‏‏۹۰۰ نفر بانوی نیکوکار نبودند، آسایشگاه باید دوبرابر این پرسنل را می داشت چرا که ۱۷۵۰ تا مریض دارد. ‏یعنی در واقع وسعت ده یا بیست تا آسایشگاه را دارد. یک آسایشگاه معمولا ۵۰ نفر یا صدنفر گنجایش دارد. اما ‏جایی که ۱۷۵۰ تا مریض دارد،‌ اگر می گویم ۱۱ میلیارد تومان فقط خرج پوشاک و خوراک و بهداشت مریضها ‏و حقوق پرسنل است و از این مبلغ، شش و نیم میلیارد تومان حقوق پرسنل است، چهارونیم میلیارد تومان خوراک ‏و دارو و درمان و بهداشت است. پس اگر بانوان نیکوکار نبودند، پرسنل باید دوبرابر بیشتر می بود. ‏

در کشورهای بیگانه، انگلیس، فرانسه، کانادا، و امریکا ما گروه بانوان نیکوکار داریم که همه در خدمت کهریزک ‏هستند و بازارهایی تشکیل می دهند و کمک هایی جمع می کنند که برای آسایشگاه یا خانه مادر و کودک به ایران ‏می فرستند.‏

فعالیت گروه در آسایشگاه و خانه مادر و کودک، مادریاری است و اینجا در دفتر خومان – باغ فردوس – کارهای ‏اقتصادی انجام می شود از جمله اینکه بازار تشکیل می دهیم و بانوان نیکوکار با افرادی که مایل به کمک هستند ‏تماس می گیرند و به رفع نیازهای آسایشگاه کمک می کنند و کمک های نقدی و جنسی را از مغازه ها و کارخانه ‏ها و شرکتها جمع آوری می کنند. مثلا ۵۰ تا صندلی لازم داریم، اینها با مغازه ها و کارخانه ها تماس می گیرند و ‏ده تا و بیست تا جمع می کنند تا نیاز رفع شود. یا بطور مثال شب عید ۳۰۰۰ تا تخم مرغ برای مریض ها و پرسنل ‏لازم داریم واین خانمها اینها را بصورت کمک از افراد نیکوکار جمع آوری می کنند.‏

ایجاد اشتغال و کمک جانبی به نیازمندان

از مهمترین اثرات توسعه آسایشگاه ایجاد اشتغال است، بخصوص برای زنان. یکی از مهمترین کارهایی که انجام ‏می شود اینست که هزار نفر حقوق بگیر داریم که حداکثر صد نفر اداری هستند و ۹۰۰ نفر خدماتی هستند. از این ‏عده ی خدماتی، شاید بیشتر از شصت هفتاد درصد زنانی هستند که سرپرست ندارند یا سرپرست زندانی،‌ فلج، ‏نابینا و ... دارند. یک خدمت بزرگی که کردیم اینست که زنان بی سرپرست را بکار گرفتیم. این زنان بی ‏سرپرست علاوه بر این حقوقی که از آسایشگاه می گیرند، مورد توجه بانوان نیکوکار که اکثر توانمند هستند قرار ‏می گیرند و بانوان نیکوکار به پرسنل نیازمند هم کمک می کنند.‏

مثلا یک روز موقع سوارشدن به اتوبوس برگشت به شهر، خانم نیکوکاری گفت "صبر کنید! یکی از کارگرها ‏هنوز نیامده." حالا این خانم دیرتر از همه آمده،‌ جا نیست و خودش کف اتوبوس می نشیند. کارگر خدماتی ما هم ‏بالاخره آمد توی اتوبوس کنار این خانم نشست. خانم پس از کار او را به منزل خودش برد. کارگر که همه روز در ‏کنار این خانم کار کرده بود،‌ دید در منزل خانم که باغ خیلی بزرگی بود بطور اتوماتیک باز شد. خانم رفت توی ‏منزل، و در اتاقی را باز کرد. راننده اش را صدا زد و گفت "ماشین رو بیار بیرون، هر چیز اینجا دارم، از فرش ‏گرفته تا ظرف را ببر برای جهاز این خانم." کارگر ما که تمام روز دیده بود این خانم مثل دلاک کنار او کار می ‏کند، حیرت زده شده بود.‏

یکی از مشکلات ما نیازمندی پرسنل است. ما حقوقی را می دهیم که وزارت کار تعیین کرده است که حقیقتا بزور ‏می تواند کرایه منزل یا خرج خوراک را تامین کند. اینها اکثر هزینه ی فرزند دانشجو را هم دارند. یکی از غصه ‏های ما اینست که نمی توانیم هزینه فرزندان دانشجوی اینها را بپردازیم. این ۱۰۰۰ نفر پرسنل صدها فرزند دارند ‏که تعدادی از آنها دانشجواند. درد بزرگ ما فقر پرسنل هم هست.‏

برنامه ریزی و سازماندهی داوطلبان‏

یک عده از اول با هم آمدیم، کار را شروع کردیم. از یکی دوتا به ده تا بیست تا و صدتا و دویست تا رسید. هر ‏جایی هم که نیاز بود کار خدماتی می کردند: شست و شو، دوا دادن، غذا دادن، حمام کردن، جابجا کردن، لباس ‏عوض کردن. البته پرستار هم بود. صبح ها با خانم های نیکوکار بود، عصر و شب با پرستارها.‏

پس از آن کارگاه ها بوجود آمد. هر کسی هر هنری داشت خودش انتخاب می کرد و بر اساس میزان وقتی که ‏داشت، بطور هفتگی داوطلب می شد. کسی که کاری بلد نبود، در حمام مریض را می شست. کسی که خیاطی بلد ‏بود، آموزش خیاطی می داد. مریض ها بلد نبودند سوزن نخ کنند، حالا خیاطی می کنند. ‏

علت اینکه چرا اعضای زیادی داوطلبانه به ما پیوستند و جدا نشدند این است که:‏
اولا احترام می گذاشتیم به بانوی نیکوکار، و آنها هرکاری که دوست داشتند، انجام می دادند.‏
دوما حق عضویت نمی گرفتیم، ‏
سوما اسم و فامیل زیاد نمی پرسیدیم، فقط در همان حدی که بتوانیم صدایشان کنیم.‏
چهارم اینکه در کهریزک به روی همه داوطلبان باز بود. هر دفعه هر چقدر که اتوبوس کهریزک جا داشت، خانم ‏ها سوار می شدند و به کهریزک می آمدند.‏

شستشوی مریض آسان نیست! دو نفر باید دستها را بالا بگیرند تا یک نفر بتواند لباس را بکند یا مریض را بشوید ‏یا لباس بپوشاند. اول باید با پرستار تعلیم ببینند که به مریض آسیب نزنند، مریضی که دستهایش باز نمی شود و ‏پاهایش به هم پیچیده است. هر کاری را به بانوان داوطلب آموزش می دادیم.‏

مردها را کارگر مرد حمام می کند. تعداد مددجویان مرد کمتر از مددجویان زن است. شاید یک چهارم تعداد ‏مریض های زن هستند. اصولا مرد را کمتر به کهریزک می آورند چون که زنها وقتی که شوهرشان سالمند یا ‏معلول می شود، تا حد امکان در خانه از ایشان نگهداری می کنند. اما اگر زنی معلول یا سالمند شود، شوهرش ‏نمی تواند از او پرستاری کند. بهمین دلیل تعداد مراجعین زن بیشتر است و ما هم خوشحال تریم که زنها را بپذیریم ‏چون که نیکوکار زن داریم و مریض مرد را باید کارگر حقوق بگیر حمام کند.‏

واگذاری بخشی از سازماندهی نیروهای داوطلب به داوطلبان فعال

اول یک نفر پیدا می شد، داوطلب خدمت می شد. مثلا دوشنبه نیاز به کمک داشتیم، می گفتیم دوشنبه ها بیا. می ‏گفتیم شما باید به اندازه ظرفیت یک اتوبوس یا مینی بوس در محله خودت نیروی داوطلب داشته باشی تا ما یک ‏اتوبوس یا مینی بوس بفرستیم. ‏

به این ترتیب سرگروه انتخاب می کردیم. سرگروه هر ماشینی افراد گروه خودش را پیدا می کرد. او افرادش را ‏پیدا می کند، حاضر و غایب می کند، و سرساعت ماشین حرکت می کند.‏

تقسیم کار میان داوطلبان

کارها معلوم است: عده ای مریض را تا حمام می رسانند، عده ای لباس مریض را از تنش می کنند، عده ای حمام ‏می کنند، عده ای لباس می پوشانند، عده ای ناخن می گیرند. این افراد عوض نمی شوند چون کار را یاد گرفته اند.‏

نهصد نفر در طول هفته بطور نیمه وقت از صبح ساعت ۶ که ماشین حرکت می کند تا حدود ساعت ۳ بعدازظهر ‏که برمی‌گردد، در خدمت کهریزک هستند. تا حالا هم هر اندازه که مریض اضافه شده – از یک مریض تا ۱۷۵۰ ‏مریض – بانوی نیکوکار هم اضافه شده.‏

در طول این ۳۸ سال یک نفر هم از این گروه بیرون نرفته، و اگر هم فوت کرده باز دخترش و دیگران به جمع ‏پیوسته اند. من دنبالشان رفته ام،‌ آنها آمده اند و ماندگار شده اند. برخی داوطلبان کهریزک دو روز در هفته وقت ‏می گذارند، فرهنگی ها دو سه روز وقت می گذارند و روزهایی که درس ندارند در اینجا هستند.‏

زنان داوطلب از هر سن و سالی هستند. اگر کسی بخواهد کار کند،‌ بچه مانع نمی شود. این بانوان نیکوکار هم ‏زندگی دارند و هم بچه دارند و خیلی از آنان شاغل و فرهنگی هستند. اگر آدم بیکار باشد و مهارتی نداشته باشد که ‏کاری از او ساخته نیست! و نمی تواند کار داوطلبانه انجام دهد. آدمهایی برای کار داوطلبانه می آیند که کار دارند، ‏و از هر جهت توانمند هستند.‏

برخی فکر می کنند این افراد نیکوکار کم درآمد هستند که می آیند دلاک حمام می شوند. دلاک حمام ما از ‏ثروتمندترین افراد است. ‏

روزی هنگام سوار شدن به اتوبوس برای برگشتن به شهر خانمی دیر کرد. چله ی تابستان بود و ماه رمضان. ‏عرق ریزان آمد توی ماشین، دیدم گل انداخته و مثل ماه شده. این خانم از یکی از خانواده های معروف و متمول ‏تهران است. گفتم "خانم ش. چرا اینقدر دیر کردی؟"‏
گفت "چون امروز تعدادی روزه بودند و نیامدند. خانم فلان و فلان نیامده بودند، و من به جای آنها هم کار کردم. ‏من امروز ۱۷ تا مریض شستم!" انگار که ۱۷ تکه جواهر پیدا کرده بود.‏
‏ ‏
کهریزک الان یک زیارتگاه است‏

کهریزک دیگر آسایشگاه نیست، کهریزک یک زیارتگاه است! چرا این را می گویم، چون می بینم یک خانم جوان ‏آمده پیش من می گوید من فرهنگی هستم. از اول عمرم نتوانسته ام به کهریزک کمک کنم چون وضع مالی خوبی ‏نداشتم. آرزو داشتم شوهر پولدار کنم و کمک کنم. ولی شوهرم هم فرهنگی است و فهمیدم باید تا آخر عمر همین را ‏تحمل کنم. به شوهرم گفتم مهریه را نقدی می خواهم. ۲۰ سکه مهریه را نقد به من داد. امروز تنها روزی است که ‏ثروتمندم، پول دارم،‌ و مثل همه پولدارها خوشحالم! آمده ام پولم را بدهم به کهریزک!‏

من هرچه به این خانم جوان اصرار کردم که این سکه ها را نگهدار برای جهیزیه ات، ‌گفت این توفیق را از من ‏نگیرید که من همه دارایی ام را به کهریزک بدهم. اشک ریخت و هرچه التماس کردم گفت این آرزوی من است.‏

یک روز توی بازار رفتم پارچه بخرم که بدوزیم و بفروشیم. خانمها چند تا توپ پارچه ارزان و مجانی جمع کردند ‏و به یک گاری گفتیم ببرد دم در بازار که در ماشین بگذاریم. بابرجوان پرسید "چقدر میدین؟" خانمها گفتند "۸۰۰ ‏تومن". او گفت "۱۰۰۰ تومن بدین." و بارها را می گذاشت و حرف می زد و می گفت که "پدر و مادر پیر دارم، ‏زن دارم، بچه دارم، بذارین شب روی نون خالی یک چیزی بذارن." دم بازار ۱۰۰۰ تومان را دادیم. چشم ‏مردجوان که به در ماشین افتاد و دید نوشته «کهریزک»، ۱۰۰۰ تومان را پس داد و گفت "این رو از طرف من ‏بدین به کهریزک." هر چه خانمها گفتند "بابا تو که دل ما را کباب کردی، این را بگیر. ما به جای تو به کهریزک ‏میدیم." او نپذیرفت و گفت "نه! من هم آرزو داشتم به کهریزک کمک کنم. چه خوب که شما را دیدم."‏

پس کهریزک الان یک زیارتگاه است. چرا؟ نمی دانم! خدا خواسته، برای اینکه تا اینجایی که من خبردارم فقط ‏صداقت و درستی و جانفشانی است. جایی که می بینند خانم فلان کارخانه دار، خانم دکتر، مهندس، دلاک حمام ‏است و مریض ها را حمام می کند، یک جای معمولی نیست.‏

یک روز صبح، ماشینی که خانمها را برای کمک به مریضها به کهریزک می برد، پر بود. خانمی التماس می کرد ‏و می گفت "نذر کرده ام! بچه ام اتاق عمل است! بذارین بیام تا بچه ام از اتاق عمل بیرون نیامده برم توی حمام ‏کهریزک." ‏

زمانی که ما نیاز به ساختن یک بخش جدید داشتیم، برنامه ای گذاشتیم و از مردم دعوت کردیم که بیایند و هرکس ‏که مایل است، بانی شود. مردی گفت من ۶ تا پسر دارم. ۵ تا پسرم بچه دار شده اند. یکی از آنها مدتی است که ‏ازدواج کرده ولی بچه دار نشده است. من غصه می خورم که آنها روزهای تعطیل دیر به جمع خانوادگی می آیند و ‏زود می روند چون غصه می خورند. با خودم گفتم "خدایا! یک بچه به اینها بده، من هم وزن آن بچه به کهریزک ‏طلا می دهم." طولی نکشید که عروسم حامله شد. فقط خودم از این نذر خبر داشتم. پرستار آمد و گفت "خوش ‏خبری! دختری به دنیا آمد!"‏
پرسیدم "چند کیلو وزن داره؟" ‏
ولی پرستار برگشت توی اتاق زایمان. چند دقیقه بعد دوباره آمد و گفت: "خوش خبری! یک پسر هم بدنیا آمد!"‏
هم صاحب دختر شدند و هم پسر. دو تایی ۶ کیلو وزن داشتند و پول آن را چک کشید و به ما داد و بخش ساخته ‏شد.‏

من همین جریان کمک به کهریزک را به این ترتیب در لوس آنجلس تعریف کردم. فردایش خانم جوانی تماس ‏گرفت و گفت با شما کار دارم. با شوهرش آمد و گفت می خواهد بخش مربوط به بیماران ام اس‏‎ ‎‏ را بسازد. گفتم ‏مخارج مربوط به بخش زنان اینقدر است، و بخش مردان اینقدر. گفتند ما پول بخش زنان را می دهیم چون فقط می ‏توانیم بانی بخش زنان باشیم.‏
ما هم بنای بخش را شروع کردیم. سال بعد که به امریکا آمدم، با آن خانم تماس گرفتم. به من گفته بودند بهش ‏تبریک بگو، حالا پس از ۱۲ سال حامله شده. من فکر کردم شاید به خاطر این داستانی که تعریف کرده بودم، این ‏زن و شوهر این نذر را کرده‌اند که آنها هم بچه دار شوند. خلاصه، پس از ۵ ماه که خواستم خداحافظی کنم و به ‏ایران برگردم، گفتند که این خانم در بیمارستان است. با او که صحبت کردم، خبر داد که دو تا بچه بدنیا آمده، یک ‏پسر و یک دختر! شوهرش گفت: "خانم بهادرزاده! بخش مردان رو هم بسازین، هزینه اش رو می پردازیم."‏
اسم بخش ها را به اسم دو تا بچه ی آنها «آریا» و «نینا» گذاشتیم.‏

حالا خدا خواسته که اینجا زیارتگاه شود.‏

‎*‎
http://kahrizak.com



ارسال به شبکه‌های اجتماعی
Bookmark and Share
نظر شما درباره این نوشته:







 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024