ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 27.02.2006, 20:24
ماری كه از آستين دولت ضعيف بيرون می‌آيد

احمد زيدآبادی
دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴

آلمان در جنگ شكست خورده بود. كشورهای پيروز شرايط بسيار سخت و تحقيركننده‌ای به اين كشور تحميل كرده بودند و جمهوری وايمار به عنوان دولت سربرآورده از جنگ جهانی اول، در ميان نزاع‌های پايان ناپذير و بی‌حاصل احزاب چپ و راست توان حل انبوه مشكلاتی كه ثمره جنگ و سال‌های مصيبت‌بار پس از آن بود، نداشت. بيكاری غوغا می‌كرد، فقر دامن می‌گسترد، ركود اقتصادی بيداد می‌كرد و همزمان، تورمی افسار گسيخته ارزش پول ملی را به نزديك صفر رسانده بود.
در سال ١٩٢٩ هنگامی كه بحران اقتصادی سراسر دنيای سرمايه‌داری را گرفتار خود كرد، آلمان بيش از هر كشور ديگری در آتش آن سوخت به گونه‌ای كه بر انبوه معضلات لاينحل جامعه به پايه‌ای افزود كه ديگر كسی اميدی به رفع آن نداشت.
هنگامی كه فقر و بيكاری و گرانی و تورم دامن جامعه‌ای را بگيرد، همه مفاسد ناشی از آنها مانند انواع رفتارهای غير اخلاقی در سطح جامعه گسترش می‌يابد و بر نااميدی‌ها می‌افزايد.
نااميدی به واقع بزرگترين خطری است كه حيات يك جامعه را تهديد می‌كند. گرچه نااميدی خود معلول شرايط دشوار اجتماعی است اما خود به سرعت به صورت علتی برای استمرار نابسامانی‌ها در می‌آيد.
جامعه آلمان در اوايل دهه ١٩٣٠ ميلادی در واقع اميد خود را به اصلاح جامعه از دست داده بود. اميد به نوبه خود پيوندی نزديك با احساس قدرت آدميان و يا توان تاثيرگذاری آنها بر سرنوشت خود دارد. انسان‌ها تا هنگامی كه به قدرت تاثيرگذاری خود ايمان داشته باشند، اميدوارند ولی هنگام كه تصور كنند، نيرويی خارج از اراده آنان سرنوشت را رقم می‌زند، احساس بی‌قدرتی می‌كنند و اعتماد خويش را به عقل به عنوان ابزار حل معضلات جامعه از دست می‌دهند و به شيوه‌‌های نامعقول رو می‌كنند.
چند قرن پيش هنگامی كه راه علم بر بشر گشوده شد و عقلانيت نقاد خود بنياد بهترين راه دستيابی به حقيقت شناخته شد، بسياری از انديشمندان می‌پنداشتند كه بشر ديگر دوران طفوليت خود را پشت سر گذاشته و راز و رمز حيات سعادتمندانه را يافته و به سرعت اين مسير را طی خواهد كرد، زيرا وقتی كه همه انسان‌ها به فهم خويش متكی شوند، ديگر چشم بسته و گوش بسته فرمانبردار ديگران نمی‌شوند و برای انجام هر كاری دليل و برهان می‌طلبند.
انسانی كه برای هر كاری دليل و برهان بخواهد قهرا ابزار دست فريبكاران برای سركوب ديگران نمی‌شود و كار خود را نه از طريق قساوت و خونريزی كه از مسير بحث و تفاهم پی می‌گيرد.
پس با به سلطنت نشستن عقل، دنيا انسانی می‌شود و ديگر از كشتارهای وحشيانه هولناكی كه بشر در دوران كودكی خود تجربه كرده است، خبری نخواهد بود.
اما داستان هرگز به اين سادگی نبود زيرا تعقل يا همان فكر كردن كار سهلی نيست كه هيچ بلكه كوششی است طاقت‌فرسا كه بسياری از آدميزادگان در شرايط پيچيده و سخت نه فقط علاقه‌ای به آن ندارند، بلكه می‌كوشند تا راه فراری برای خلاص شدن از اين بار گران بيابند.
می‌توان از اين هم تندتر رفت. انديشيدن اصولا عملی هراس‌انگيز و وحشت‌آفرين است. كسی كه اهل انديشه است يعنی می‌خواهد در اين هستی رازآميز و بی‌انتها به تنهايی راه خود را بگشايد و به پيش برود.
تنهايی! وای مگر هر كسی را يارای تحمل تنهايی در برابر اين هستی بيكران و فهم ناشدنی است؟ اغلب افراد بشر از اين تنهايی گريزانند و در هراس از اين وضعيت اضطراب‌آور می‌خواهند با ديگران يكی شوند. ميل به يكی شدن با ديگران هر اندازه قوی باشد به همان اندازه از تفرد و تعقل فرد می‌كاهد و او را در جمع مستحيل می‌كند.
پس اين انتظار از افراد بشر كه هر كدام در هر شرايطی به عقل نقاد خود بنياد خويش متكی باشند، به دور از واقع‌بينی است و برای همين است كه در سده ٢١ ميلادی نيز مردم برای فهم معنای هستی يا خود را از عذاب درك آن دور می‌دارند و راه بی‌خيالی طی می‌كنند و يا همچنان اغلب آنها به آنچه پيامبران و حكيمان در اين باره گفته‌اند، مومن و معتقدند.
بدين سان، انتظار از عموم برای تفسير منفرد عقلانی از جهان را می‌توان به كناری نهاد و به اندكی قانع شد. مردمان دست كم می‌توانند در روابط جمعی و حيات فردی خود معقول باشند و راه رسيدن به اهداف خود را با استفاده از ابزار عقل يعنی سنجش و حساب و كتاب منطقی بپيمايند.
ظاهرا در عصر نو، انسان‌ها تا حدی همينگونه عمل می‌كنند. در جوامع مدرن آدم‌ها برای تعيين رهبران خود به پای صندوق‌های رای می‌روند و با شنيدن برنامه‌های احزاب خاص، در مورد امكان عملی شدن اين برنامه‌ها و ميزان انطباق اين برنامه‌ها با منافع خود به قضاوت می‌نشينند و آنگاه دست به انتخاب می‌زنند. به عبارت ديگر، آدميزادگان مدرن، منافع خود را از راههای مسالمت‌آميز و معقول و دست‌يافتنی دنبال می‌كنند و در اين مورد نيز از واقع‌بينی فرار نمی‌كنند، به گونه‌ای كه غير ممكن را بخواهند و يا به محدوديت منابع و سهم ديگران نيانديشند.
اما هميشه هم اينگونه نيست. آدم‌ها ظاهرا فقط تا هنگامی كه زندگی‌شان به سامان است، به عقل اعتماد دارند و همينكه به هر دليلی مشكلات اجتماعی و اقتصادی‌شان از حدی فراتر رفت، اعتماد خويش را به عقل به عنوان ابزار حل مشكلات از دست می‌دهند و رو به اسطوره می‌برند.
عقل حركتی بطئی دارد و برای حل مشكلات وعده هيچ اعجازی را نمی‌دهد. اما هنگامی كه حجم مشكلات زندگی آدميان عظيم باشد، ديگر كمتر كسی به قابليت عقل و روند كند و آزاردهنده آن برای رفع مشكلات اطمينان می‌كند. در اين دوره‌ها، اغلب آدميان بويژه عاميان در آرزوی پيدا شدن سوپرمنی هستند كه وعده رفع يكشبه مشكلات را از راههای ميانبر و خارق‌العاده دهد. از قضا چنين مدعيانی نيز به سرعت يافت می‌شوند. اين مدعيان با تكيه بر عواطف و غرايز عاميان چه از نوع سازنده و چه از گونه ويرانگر آن، آنها را در جهت اميال سياسی خود بسيج می‌كنند. توده‌ای كه در اين ميان بسيج می‌شود، بايد خويش را از شر عقل وسوسه‌گر و ترديدبرانگيز خلاص كند تا با طيب خاطر زمام اختيار خود را به سوپرمن واگذارد.
در واقع، آدميانی كه عقل را وانهاده و به تعبير فروم از آزادی گريزان شده‌اند، از يكسو چنان شوق عاطفی هيستريكی به فرمانده سياسی خود پيدا می‌كنند كه اطاعت از امر وی را لذت‌بخش‌ترين كار دنيا می‌پندارند و هر چه در برابر او مطيع‌تر باشند، احساس افتخار و شادمانی بيشتری می‌كنند. در واقع اين فرمانده سياسی همان من برتر آنان است كه زحمت فكر كردن به جای آنان را به جان خريده است.
از ديگر سو، آدميان عقل وانهاده از بيم وسوسه احتمالی عقل و هجوم تنهايی، هر يك خويش را در توده همگن خود غرق می‌كنند تا وجهی از فرديت آزاردهنده آنها ظهور و بروز پيدا نكند. بدين ترتيب هويتی جمعی با محرك عواطف و غرايز، گوش به فرمان و مطيع فرمانده سياسی شكل می‌گيرد و چون سيلی عظيم به راه می‌افتد. اين سيل اگر به سمت بركندن كوهها هدايت شود از پس آن برمی‌آيد! زيرا انرژی ناشی از هيجانات آدميان پرقدرت و خارق‌العاده است. بدبختی آدميان اما اين است كه اين انرژی اغلب ويرانگر است زيرا با چراغ عقل هدايت نمی‌شود، بلكه دستمايه عقده فرماندهان سياسی می‌شود.
از نگاه فرماندهان سياسی، همواره دشمنانی در كمين نشسته‌اند كه بايد توده گوش به فرمان را به سمت نابودی آنها بسيج كرد. در اين ميان هر چيزی می‌تواند دشمن باشد از جمله گروههای حاشيه‌ای و جداسری كه ره به جايی نمی‌برند. در اينجاست كه بی‌رحمی و خشونت حركت توده‌وار نمايان می‌شود و جز كشتار و ويرانگری حاصلی ندارد. اين كشتار و ويرانگری حد نمی‌شناسد و تا توسط قدرتی قوی‌تر از خود نابود نشود، از پا نمی‌نشيند.
اين در واقع همان چيزی بود كه با ظهور هيتلر در آلمان اتفاق افتاد. او البته در يك انتخابات آزاد و به پشتوانه رای مردم آلمان از پله‌های قدرت بالا رفت، اما به محض نشستن بر اريكه قدرت ميليشياهای جوان را به سوی آتش زدن رايشتاك و سركوب مخالفان سوق داد. در فضای ترس و وحشتی كه هواداران حزب نازی حاكم كردند، دانشمندان آلمان يكی پس از ديگری بار سفر بستند و از كشور خود هجرت كردند، آنها هم كه ماندند به دليل نژاد يا مذهب خود در كوره‌های آدم‌سوزی سوختند و خاكستر شدند.
با اين همه هيتلر انرژی بی‌پايانی از نسل تحت امر خويش آزاد كرد. او توانست اقتصاد نابود شده آلمان را در عرض شش سال به نقطه‌ای برساند كه در سال ١٩٣٩ به آغاز جنگی با قدرت‌های بزرگ آن روز اروپا و سپس آمريكا قادر سازد كه به مدت پنج سال تمام جهان در آتش آن بسوزد. تلفات و خسارات ناشی از اين جنگ خانمانسوز از حساب به در است. فقط در يك قلم دهها ميليون انسان بر اثر اين جنگ جان خود را از دست دادند و ساختارهای اقتصادی و صنعتی و نظامی و منابع انسانی آلمان به كلی نابود و سپس اين كشور اشغال شد.
در واقع، تجربه ظهور و سقوط رايش سوم، نشان داد كه عقلانيت بشر امری تضمين شده نيست بلكه كاملا شكننده است.
آنچه عقلانيت را می‌شكند و نابود می‌كند، حجيم شدن بی‌اندازه معضلات اجتماعی و اقتصادی زندگی بشر است. اين پديده در هر زمانی و در هر زمينی به ميزانی كه رخ نمايد، به همان ميزان امكان ظهور صورتی از فاشيسم را در پی دارد.
ما در تاريخ كشورمان نيز شاهد بوده‌ايم كه هرگاه دولت‌های معقول و ملايم، اقتدار و توان خود را برای سامان دادن امور مردم از دست داده‌اند و به صورتی ضعيف و ناتوان ظاهر شده‌اند، توده مردم ابتدا از بهبود اوضاع زندگی خود نااميد شده‌اند و به خلوت و انزوا خزيده‌اند و سپس با پيدا شدن فردی كه وعده حل مشكلات را از راه بگير و ببند داده است، به دنبال او دويده‌اند.
البته تجربه فاشيسم به دلايل متعددی در كشورهای كه هنوز پايی در سنت دارند، تكرار شدنی نيست و يكی از اين دلايل نيز عدم امكان كنترل فراگير جامعه با استفاده از ابزارهای مدرن است، اما با اين همه، شبه فاشيسم برای اين نوع كشورها همواره خطری بالقوه است كه پس از هر دوره از ظهور دولت‌های ضعيف و ناكارامد، خودی می‌نمايد. اين شبه فاشيسم در عين حال نه از توان بسيج امكانات به سمت بهبود اوضاع اقتصادی برخوردار است و نه قادر به ويرانگری پردامنه است، اما از هر دو نشانی با خود دارد، گو اينكه اين نشانه‌ها در جهان درهم تنيده كنونی كمتر مجال بروز می‌يابد و شايد تنها نقطه اميد همين باشد.
نتيجه آنكه، يك دولت معقول و معتدل در هيچ حالی نبايد اجازه دهد كه اقتدار و توانايی‌اش رنگ بازد و مشكلات جامعه تحت مديريتش از حدی فزونتر شود و اگر شد، فاشسيم يا شبه فاشيسم در انتظار آن است. اين پديده بلای بسيار خطرناكی است، اما بايد به ياد داشت كه خود علت نيست بلكه معلول دولتی ضعيف و ناتوان و ناكارامد است. ناكارامدی يك دولت، فاشيسم را در دل خود پرورش می‌دهد. پس اگر از فاشيسم می‌هراسيم بايد كارآمد شويم، اين نكته‌ای است كه در كشور ما درك نمی‌شود، زيرا ما از سخنان لطيف و قشنگ و پا درهوا بيشتر لذت می‌بريم تا از عملی كه گرهی از كار جامعه باز كند، از اين رو ناخواسته، دشمنی را در آستين خود پرورش می‌دهيم كه از هيبتش به وحشت می‌افتيم.