ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 01.09.2006, 13:52
نيمايوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته

جمشيد طاهری‌پور









٢- عشق فانی‌كننده

          ای افسانه، فسانه، فسانه!
          ای خدنگ ترا من نشانه!
          ای علاج دل، ای داروی درد
          همره گريه های شبانه!
                                     با من سوخته در چه کاری؟
          چيستی! ای نهان از نظرها!
          ای نشسته سر رهگذرها!
          از پسرها همه ناله بر لب،
          ناله تو همه از پدرها!
                                    تو که ای؟ مادرت که؟ پدرت که؟


بخش بيشتر منظومه افسانه، شرح اين شناخت و بازشناخت است. درنخستين فراز اين شرح، جوهر هستی در" افسانه" شناخته می آيد: بالندگی حيات و زندگی در ما با او آغاز می شود:" چون ز گهواره بيرونم آورد- مادرم ، سر گذشت تو می گفت". پناهگاه بيم و هراس های ما اوست: " هر زمانی که شب در رسيدی،- بر لب چشمه و رود خانه- در نهان بانگ تو می شنيدم. ای فسانه! مگر تو نبودی- آن زمانی که من در صحاری،- می دويدم چو ديوانه، تنها،- داشتم زاری واشکباری،- تو مرا اشکها می ستردی؟" از اوست شادی و غم! بار رنج و دهشت های ما بر دوش اوست: " در بر گوسفندان، شبی تار- بودم افتاده من، زرد و بيمار؛- تو نبودی مگر آن هيولا،- آن سياه مهيب شرربار- که کشيدم زبيم تو فرياد؟". "افسانه" باقی و جاودانه است! سرشت و سرنوشت ما با اوست. "افسانه" هم غمگسار است و هم اندوه زا و در هرحال زيباست؛ يک زيبائی جاودانه! " يک غم سخت زيبا!":
         سرگذشت منی-ای فسانه!-
         که پريشانی و غمگساری؟
         يا دل من به تشويش بسته
         يا که دو ديده ی اشکباری؟
                                  يا که شيطان رانده ز هر جای؟
         قلب پر گير و دار منی تو
         که چنين ناشناسی و گمنام؟
         يا سرشت منی، که نگشتی
         در پی رونق و شهرت ونام؟
                                 يا تو بختی که از من گريزی؟
        هر کس از جانب خود ترا راند
        بی‌خبر که تويی جاودانه.
        تو که ای؟- ای ز هر جای رانده-
        با منت بوده ره، دوستانه؟
                                قطره اشکی آيا تو، يا غم؟


"عاشق" در نشيب پايانی همين فراز شبی ماهتابی را به خاطر می آورد، نشسته برسر کوه "نوبن"، که باد سردی بر او وزيدن گرفت. اين آغاز معرفت و شهود و اشراف است و جالب است که اين سروش بيداری، نفخه ی "افسانه" است که "قديم" وی را در ذهن "عاشق" زير سوأل می برد! در ادامه همين سوأل ما با پديدار بازشناخت روبرو هستيم. در دل "قديم"، "جديد" نطفه می بندد که فراز های منظومه تا پايان، شرح زايش و بالندگی آن است.
         ياد دارم شبی ماهتابی
         برسر کوه "نوبن" نشسته،
         ديده از سوز دل خواب رفته
         دل ز غوغای دو ديده رسته،
                                   باد سردی دميده از بر کوه
         گفت با من که: " ای طفل محزون! 
         از چه از خانه خود جدائی؟
         چيست گمگشته ی تو در اين جای؟
         طفل! گل کرده با دلربائی
                                    کرگويجی در اين دره ی تنگ".
         چنگ در زلف من زد چو شانه،
         نرم و آهسته و دوستانه
         با من خسته بينوا داشت
         بازی و شوخی بچگانه...
                                  ای فسانه! تو آن باد سردی؟
         ای بسا خنده ها که زدی تو
         بر خوشی و بدی گل من.
         ای بسا کامدی اشک ريزان
         برمن و بر دل و حاصل من.
                                 تو ددی، يا که رويی پريوار؟
          ناشناسا! که هستی که هرجا
          با من بينوا بوده‌ای تو؟
          هر زمانم کشيده در آغوش،
          بيهشی من افزوده ای تو؟
                              ای فسانه! بگو، پاسخم ده!


"عاشق" شيفته سر و بی دل شده ی "افسانه" است. پرسا است اما پرسش های او پر از بيم و نگرانی از دست دادن "افسانه" است! حتی می توان ديد آکنده از دلجوئی و دعوت به همزبانی است. شايد به همين دليل از انديشيدن به سوأل های خود سر باز می زند و پاسخ سوأ ل های خود را از "افسانه" می طلبد!؟ تو گوئی سايه ای با اوست که او را از تعقل و بيان تشخيص -اش می ترساند وحتی منع می کند! ياد معلم کلاس دوم خودم می افتم: " سگ پدر! فضولی می کنی؟ گوش هايت را خوب باز کن! پيش بزرگتر از خودت فضولی نکن! فهميدی؟ هيچ وقت! هييچچ وقت!!". هر چند "عاشق"، "افسانه" را "هيولا" و "سياه مهيب شرربار" خوانده، اما به نظر می رسد در چشم او "افسانه"، آيتی است که بايد وی را از بيم امواج سرگشتگی و گردابی چنين هايل که در آن دست و پا می زند، برهاند! "افسانه" عقل منفصل "عاشق" است و تا به پايان عقل منفصل "عاشق" باقی می ماند! آه... دريغا! بر من عمر همين گونه سپری شد!
"عاشق" در منظومه نيما يوشيج نمی انديشد، در مدخل انديشيدن که پرسشگری است، باقی می ماند! پرسش های او، موضوع انديشيدن او نمی شوند! تنها حواس او را مثأثر می کنند و او به بازتابيدن همين تأثر ها قناعت می کند، پس پاسخ سوأل های خود را از "افسانه" می طلبد! تو گوئی "افسانه" عقل منفصل اوست! و اين تفاوت ماهوی "عاشق" است با "راوی" در کتاب هدايت که می انديشد! و از اين تفاوت است که نيما گذر از سنت به مدرنيته را يکجور می بيند و هدايت يکجور ديگر.
در منظومه نيما، ما همه شرح و بسط اين گذر را از زبان "افسانه" می شنويم! منادی و شارح گذر از سنت به مدرنيته "افسانه" است. سنت با پاهای خود به مدرنيته گذر می کند.
 افسانه: بس کن از پرسش- ای سوخته دل!-
            بس که گفتی دلم ساختی خون.
            باورم شد که از غصه مستی.
            هر که را غم فزون، گفته افزون!
                                       عاشقا! تو مرا می شناسی:
            از دل بی هياهو نهفته،
            من يک آواره ی آسمانم.
            وز  زمان و زمين باز مانده،
            هرچه هستم، بر عاشقانم:
                                   آنچه گوئی منم ، و آنچه خواهی.
           من وجودی کهن کار هستم،
           خوانده‌ی بی کسان گرفتار.
           بچه‌ها را به من، مادر پير
           بيم ولرزه دهد،درشب تار.
                                  من يکی قصه ام بی سر و بن!
يک وجود آسمانی و ملکوتی! ، بيرون از زمان و بيرون از مکان ، حقيقت کون و کلام ، وجودی کهن کار، خوانده بی کسان گرفتار، جاری در ازليت و ابديت، که کس را دانستن آغاز و پايان آن نيست! زاده ی اضطراب جهان آدمی .
         يک زمان دختری بوده ام من. 
         نازنين دلبری بوده ام من.
         چشمها پر ز آشوب کرده،
         يکه افسونگری بوده ام من.
                                    آمدم بر مزاری نشسته

در "بوف کور" هدايت، فرشته ی افسونگر به خانه ی "راوی" که می آيد، وی او را "يک مرده" می يابد. می خواهم بگويم ذهن شناسا، "راوی" است که از سر اين آگاهی در می يابد " تا بوده، با مرده ای در تاريکی بوده!". در منظومه نيما، پريروی افسونگر، خود بر مرده ی خويشتن واقف است! بايد خاطر نشان کنم که مراد از "مرده"، بيرون شدگی از زمان است. خودآگاهی "افسانه" به اين بيرون شدگی ، به او توان اين را می دهد تا لباس زمان بر تن کند و تولدی ديگر يابد. اين نکته را برای آن که به خاطر داشته باشيم ذکر کرده-ام، تا رسيدن به تولد هنوز راه بسيار است! اين زمان ، زمان روايت "مرگ" است و نيما آن را چونان يک فاجعه سروده و اين هم جالب است که "افسانه" آن را سرآغاز روزگار "هجران" روايت می کند:
        چنگ سازنده من به دستی،
        دست ديگر يکی جام باده.
        نغمه ای سازناکرده، سرمست،
        شب ز چشم سياهم، گشاده
                                    قطره قطره سرشک پر از خون
        در همين لحظه، تاريک می شد
        در افق، صورت ابر خونين.
        در ميان زمين و فلک بود
        اختلاط صدا های سنگين.
                                  دود از اين خيمه می رفت بالا.
        خواب آمد مرا ديدگان بست
        جام و چنگم فتادند از دست
        چنگ پاره شد وجام بشکست،
        من زدست دل و دل زمن رست،
                                  رفتم و ديگرم تو نديدی.
در اين قطعه رويدادی بيان می شود پر از "خون" و "دود"! تو گوئی يک فاجعه را روايت می کند! تو گوئی "قادسيه" است! در پی اين "فاجعه" خوابی فرا می رسد! بی دل و بی جام و چنگ شدنی که ما را در يک خواب، در يک فراق و هجرانی فرو برد که طی آن از زمان بيرون شديم! شرح اين خواب تا بيداری که تولدی ديگر است، تماما" از زبان "افسانه" سروده شده است، اما "افسانه" حقيقتا" اين رويداد را چونان يک "هجران" يا "فراق" می سرايد و هم از اين رو در منظومه ی نيما يوشيج،" بيداری" صورت بازيافت "افسانه"؛ معنای بازگشت به خويشتن خود را دارد! نوعی رجعت است به "اصل" خويش! پس در شعر نيمائی؛ بنياد انديشه ای پی نهاده می شود که در دهه های چهل و پنجاه، جامعه ی روشنفکری ايران را در نورديد و بستر ذهنی مساعدی برای پيروزی انقلاب اسلامی فراهم آورد! تلاش من در اين جستار، بيان مستند و مستدل همين مدعا است.

"افسانه" جدائی و دور افتادگی ای را که ميان او و "عاشق" شکل بسته بود، اندوهناک می سرايد. روزگار هجران و دوران فراق؛ بی برگ و بار است و در بی ثمری و بی معنائی و گمگشتگی طی می شود:
        چه در آن کوهها داشت می ساخت
        دست مردم، بيالوده در گل؟
         ليک افسوس! از آن لحظه ديگر
         ساکنين را نشد هيچ حاصل.
                                     سالها طی شدند از پس هم...
         يک گوزن فراری در آنجا
         شاخه‌ای را زبرگش تهی کرد...
         گشت پيدا صدا های ديگر...
         شکل مخروطی خانه ای فرد...
                                     گله ی چند بز در چراگاه...
         بعد از آن، مرد چوپان پيری
         اندر آن تنگنا جست خانه.
         قصه‌ای گشت پيدا، که در آن
         بود گم هر سراغ و نشانه،
                                   کرد از من درين راه معنی...
         کی دلی با خبر بود از اين راز
         که برآن جغد هم خواند غمناک؟
         ريخت آن خانه شوق از هم،
         چون نه جز نقش آن ماند بر خاک،
                                    هر چه بگريست، جز چشم شيطان!

"عاشق" در مجموع، در موقعيت منفعلی قرار دارد، نقش او پرسشگری و تأئيد و ترغيب "افسانه" است، در برگذشتن از رويداد هجران. او در عين حال بر عوامل اين هجران می شورد و با تلخ ترين بيان آنان را نکوهش می کند و از آنان بيزاری می جويد:
 عاشق:ای فسانه! خسانند آنان
           که فروبسته ره را به گلزار
           خس، به صد سال طوفان ننالد.
           گل، ز يک تند باد است بيمار،
                                         تو مپوشان سخنها که داری...
           تو بگو با زبان دل خود،
          -هيچکس گوی نپسندد آن را-
           می‌توان حيله ها راند در کار،
           عيب باشد ولی نکته دان را
                                   نکته پوشی پی حرف مردم.
            اين؛ زبان دل افسردگان است،
            نه زبان پی نام خيزان،
            گوی در دل نگيرد کسش هيچ.
            ما که در اين جهانيم سوزان
                                   حرف خود را بگيريم دنبال:
کی در آن کلبه های دگر بود؟
"افسانه" در پاسخ پرسشی که "عاشق" در ميان می نهد، شرح هجران خود را می سرايد که حکايت مرگ و بی مرگی اوست. تو گوئی "ققنوس" است: " آن مرغ نغز خوان،... ز رنجهای درونيش مست، خود را به روی هيبت آتش می افکند. باد شديد می دمد و سوخته ست مرغ؟ خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ! پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در." :
   افسانه:  هيچکس جز من،ای عاشق مست!
               ديدی آن شور و بشنيدی آن بانگ
               از بن بامهايی که بشکست،
                                                     روی ديوارهايی که ماندند...
               در يکی کلبه ی خرد چوبين،
               طرف ويرانه ای، ياد داری؟
               که يکی پيرزن روستايی
               پنبه می رشت و می کرد زاری،
                                                    خامشی بود وتاريکی شب...
              باد سرد از برون نعره می زد.
              آتش اندر دل کلبه می سوخت.
              دختری ناگه از در درآمد
              که همی گفت و بر سر همی کوفت:
                                                     "ای دل من، دل من، دل من!"
              آه از قلب خسته برآورد.
              در بر مادر افتاد و شد سرد
              اين چنين دختر بی دلی را 
              هيچ دانی چه زار و زبون کرد؟
                                                    عشق فانی کننده، منم عشق!

اين "عشق فانی کننده" با آن "عشق نوميد" که در "بوف کور" آمده، از يک جنس است! من همين قدر فهميده-ام که اين "عشق"، طلسم وجود تباه ماست و تا آن هنگام که سحر باطل‌اش را پيدا نکرده-ايم، روزگار تباه و شوربخت ما را پايانی نيست! در "بوف کور" هدايت؛"عشق نوميد" بستر مسخ "راوی" است و از او يک"پير مرد خنزرپنزری" می سازد! در حاليکه در منظومه نيما،"عاشق" با انحلال خود در "افسانه"، زندگی "باقی" پيدا می کند و به شادکامی و رستگاری می رسد! که... از منظر"بوف کور"؛ کرم انداختن و مردگی است.
"افسانه"؛ ميان مرگ "کهنه" ی خود و آن زندگی "تازه" که در پی می آيد، انفصالی نمی بيند: "عشق" نمی ميرد، بلکه کهنه را وا می نهد و صورت های نو و تازه زندگی پيدا می کند ، با جهان آدمی به سازگاری می‌رسد و با آن دمساز می‌شود. ببينيم اين مضمون چگونه سروده آمده است؛ "افسانه" سخن خود پی می‌گيرد.


ادامه دارد

بخش نخست نوشته