ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 29.05.2020, 8:09
ده توهم بزرگ تاریخ معاصر ایران

ناصر فکوهی

چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹‏

تاریخ معاصر ایران در فرایندی قرار می‌گیرد که جهان در آن شاهد چرخش ‏بزرگی از نظام‌های استعماری به نظام‌های مبتنی دولت- ملت‌ها در جهان سوم ‏نیز هستیم: این نظام‌ها یا به دست خود استعمارگران پیشین به وجود می‌آیند ‏‏(همچون اغلب کشورهای عربی منطقه خاورمیانه)، یا در ترکیبی از ‏جنبش‌های آزادیبخش میانه‌رو و سیاست‌های استعماری (مثل هند و پاکستان و ‏ایران)، یا ترکیبی از جنبش‌های آزادیبخش تندروی راست و چپ و ‏سیاست‌های استعماری (همچون آسیای شرقی و جنوب‌شرقی) و غیره. در همه ‏موارد نیز ما در کنار قدرت‌های استعماری، شاهد دخالت نیروهای پرتوان دو ‏ابرقدرت جدید جهان یعنی آمریکا و شوروی نیز، پس از جنگ جهانی دوم ‏هستیم. روند تحول اکثر این کشورها در صد سال اخیر از یک شبه دموکراسی ‏اولیه و توهم‌آمیز به سوی نظام‌های اقتدارگرا، پوپولیست و به دور از فرهنگ ‏بوده است؛ در حالی که سردمدران نظام‌های اجتماعی و سیاسی‌شان‌، گویی در ‏سیاره‌ای دیگر زندگی می‌کنند، در روند جهانی شدن ِ رسانه‌ای و کالایی، ‏ذهنیت‌هایی عجیب را حمل می‌کرده‌اند و نتیجه نهایی در حال حاضر و در ‏چشم‌اندازی که نمی‌توان گفت پایانش در چه زمانی فرا می‌رسد، تبدیل فرایند ‏جهانی‌شدن - که امری مدیریتی فناورانه تصور می‌شد - به یک آشوب ‏عمومی در دنیا است که بیش و پیش از هر‌چیز امری اجتماعی - فرهنگی به ‏حساب می‌آید: زمین لرزه‌‌هایی بزرگ که به صورتی متناقض، کانون‌های ‏اصلی‌شان، مرکز‌گریز هستند و در پیرامون (کشورهای در حال توسعه) قرار ‏داشته‌اند و اثرات ثانویه‌شان، مرکز‌گرا هستند و در امواجی به طرف نقاط ‏درونی (کشورهای توسعه‌یافته) حرکت کرده‌اند.

آنچه در زیر می‌آید، یک نگاه ‏کلان‌آسیب‌شناختی از مهم‌ترین توهماتی است که به نظر من می‌توان در ‏فرهنگ ایرانی - به صورتی کاملا نسبی و در پهنه‌های مشترک آن از لحاظ ‏مشخصات سنی و فرهنگی و زبانی - مشاهده کرد و بنابراین شامل استثنا‌های ‏بی‌شمار نمی‌شود. و البته این‌گونه توهمات که در این پرونده نیز با عنوان ‏دروغ‌های بزرگ مطرح شده‌اند، عموما باورهایی بزرگ را می‌سازند که ‏لزوما حتی باورهای اکثریت نیز نیستند، اما درست مثل یک غلط رایج زبانی، ‏جا افتاده‌اند. به همین دلیل بوده است که در این یادداشت، من تعمدا از ‏واژه‌های کمابیش مبهم «افراد» یا «کنشگران» به جای واژگان همان اندازه ‏مبهم اما نادرست‌تر (در موضوعی که از آن سخن می‌گوییم) یعنی «مردم» یا ‏‏«ایرانیان» استفاده کرده‌ام. آسیب‌هایی که از آن‌ها نام می‌بریم، به صورت ‏بی‌نهایت پیچیده‌ای در جامعه، در شهرها و روستاها، در مناطق مختلف و ‏هویت‌های گوناگون و زبان‌های مختلف ما و در زمان‌های متکثر ما انتشار ‏یافته‌اند و در یک تخلیل دقیق و موشکافانه و در قالبی دیگر، بی‌شک باید آن‌ها ‏را در مرحله نخست در ساختارهای زمانی - مکانی مشخصشان مورد تحلیل ‏قرار داد و سپس به هر‌گونه نتیجه‌گیری رسید. از این رو، خواننده باید دقت ‏داشته باشد که در هیچ یک از این توهمات قصد ما «تعمیم» در هیچ یک از ‏مفاهیم زمامی مکانی آن نیست بلکه در چارچوب یک بحث «تشخیص‎» ‎‎(Diagnosis) ‎آسیب‌شناختی باقی می‌مانیم‎. ‎


با این مقدمه، ده توهم بزرگ، از میان تعداد شاید بسیار بیشتر دیگر، که به ‏نظر ما به مثابه آسیب‌های خطرناک فرهنگی در صد سال اخیر جامعه ایران ‏را به صورت‌ها و در ابعاد و موقعیت‌ها و با عمق‌های مختلف تهدید کرده‌اند، ‏این موارد هستند: ‎

‏۱. ‎توهم توطئه:
در این توهم، افراد بیشتر از آنکه به دنبال «واقعیت»‌ها و ‏‏«اسناد» و وارسی آن‌ها باشند تا موضوعی را درک کنند و اصولا این موارد ‏و «درک» و «شناخت» برایشان جذابیت داشته باشد، در پی روایت‌های ‏توطئه‌آمیزی هستند که به آن‌ها امکان دهد با «کشف» یک «مورد مشکوک»، ‏به سرعت به سمت «قضاوت» درباره موضوع و کنشگران و موقعیت‌ها ‏بروند. البته این آسیب، در بسیاری از فرهنگ‌ها با عنوان «نظریه‌های ‏توطئه‎» (Conspiracy Theories) ‎شناخته شده است. اما به نظر می‌رسد در ‏فرهنگ عمومی کنشگران اجتماعی ما، آمادگی بیشتری برای آن وجود دارد. ‏از این آسیب با عنوان «دائی‌جان ناپلئونیسم» هم یاد شده همان‌طور که اغلب ‏افراد اصطلاح «همه چیز زیر سر انگلیسی‌ها است» را شنیده و نوعی قرابت ‏با آن احساس می‌کنند. اما ابعاد این توهم بسیار فراتر از حوزه سیاسی می‌رود ‏و می‌تواند شامل هر رویدادی بشود. یعنی هربار اتفاقی می‌افتد (به ویژه در ‏خوزه مرموز‌تر سیاسی) افراد بلافاصله چندین روایت توطئه از آن درست ‏می‌کنند و شایعه می‌سازند و بر آن اساس شروع به «بحث» و درباره صدور ‏‏«رای» یا قضاوت به نحوی که می‌خواهند می‌کنند. و از این لحاظ اغلب آنچه ‏حرف‌های افرادی با کمترین سرمایه اجتماعی و تحصیلی و فرهنگی را از ‏‏«گفتمان» به ظاهر روشنفکر‌ترین و تحصیلکرده‌ترین افراد جدا می‌کند، بیشتر ‏از آنکه در شکل و محتوای ِ عمیق آن‌ها باشد، در شکل ظاهری و زیباسازی ‏شده آن‌هاست‎.

‏۲. ‎توهم خود‌کوچک‌بینی:
این توهم در مطالعات پسا استعماری‎ (Post-‎Colonial Studies) ‎از فرانتس فانون تا امه سزر و از ادوارد سعید تا کورنل ‏وست، به صورت گسترده مورد مطالعه قرار گرفته و در فرهنگ‌های جهان ‏سومی بسیار رایج و در فرهنگ ما نیز به مثابه یک دروغ بزرگ و یک ‏ذهنیت خطرناک جاری است. این توهم را می‌توان در نمونه عامیانه‌اش در ‏تکرار برخی از عبارت‌های ادبی مثل «از ماست که بر ماست»‌، «خلایق هر ‏چه لایق»، و اصطلاحات و استدلال‌هایی از این دست دید و نمونه ‏‏«دانشگاهی» و «روشنفکرانه»‌اش را هم در ادبیات ِ «ما چگونه ما شدیم؟» ‏‏«چرا ما، ما شدیم؟» یا «چرا ما، ما هستیم؟»، «زوال اندیشه» و غیره. این ‏امر به روشنی نوعی تحقیر خویش است که هدف از آن، عموما هدفی ‏ایدئولوژیک و دامن زدن به یک توهم جدید است. برای نمونه نفی نظام‌های ‏دخالت‌گر استعماری و پسا استعماری و یا دامن زدن به اندیشه‌های ‏ناسیونالیستی و غیره. نادرست بودن این توهم را بروشنی می‌توان در توهم ‏دقیقا متقابلی دید که گاه به وسیله همان افرادی تبلیغ می‌شود که توهم اول را ‏نمایندگی می‌کنند‎. ‎

‏۳. ‏‎‎توهم خود‌بزرگ‌بینی:
این توهم را می‌توان در چارچوب دیالکتیک «ارباب ‏‏/ برده» هگلی و همه اشکال دیگر نظری آن که در این زمینه وجود دارد، دید. ‏یا حتی رویکردهای روانکاوانه نسبت به رفتارهای سادومازوخیستی و یا ‏رویکردهای روانشناسانه توضیح درباره «خودشیفتگی‎» (Narcissism) ‎یا ‏‏«عقده حقارت‎»(Inferiority Complex). . فانون که خود یک روانپزشک ‏بود، به صورت گسترده‌ای دراین موضوع در کتاب «پوست سیاه، ‏صورتک‌های سفید» (۱۹۵۲) بحث کرده است و البته ادوارد سعید در ‏‏«شرق‌شناسی»(۱۹۷۸). به همین دلیل نیز گفتیم که خود‌کوچک‌بینی و ‏خود‌بزرگ‌بینی به صورتی آینه‌وار با یکدیگر وارد تعامل می‌شوند. برخی از ‏کنشگران ایرانی، و گاه حتی کنشگرانی واحد در موقعیت‌هایی متفاوت، هم یک ‏‏«خود» ِ خیالین را بسیار حقیر و قابل محکوم‌کردن و شایسته بدترین ِ ‏وضعیت‌ها می‌دانند و بنابراین از موقعیت‌های تاریخی اجتماعی نامناسب ‏خویش، وضعیت‌هایی مازوخیستی می‌سازند که در آن‌ها درد ِ حقارت، تبدیل ‏به یک بازی لذت بخش شود و هم در همان حال، باز از یک «خود» خیالین ‏دیگر، قهرمان‌هایی می‌سازند که جهان را در دست دارند؛ اسطوره‌هایی ‏همچون: «ایرانی‌ها باهوش‌ترین مردم جهان یا باهوش‌ترین و موفق‌ترین ‏مهاجران آمریکا هستند»،«سازمان فضایی ناسا در آمریکا در دست ایرانیان ‏است»، «بزرگترین شرکت‌های موفق آمریکایی را ایرانیان مدیریت می‌کنند»، ‏‏«پسر جوان ایرانی بزودی شاید نخست وزیر بریتانیا بشود» یا «دانشمند ‏ایرانی بزودی شاید رئیس جمهور آلمان بشود». همه این اسطوره‌ها البته ‏ممکن است رگه‌هایی در واقعیت هم داشته باشند که به صورت توهم آمیز ‏تعبیر شده‌اند: برای نمونه، در دو مورد اخیر، اشاره به سیاستمدار بریتانیایی ‏ایرانی الاصل «علی میلانی» و به نویسنده آلمانی ایرانی تبار«نوید کرمانی» ‏یوده است‎.

‏۴. ‏‎‎توهم گذشته طلایی:
بندیکت آندرسون انسان‌شناس بریتانیایی بهتر از هر ‏کسی در کتاب کلاسیک خود «جماعت‌های خیالین»(۱۹۸۳) نشان داده است ‏که چگونه دولت- ملت‌های قرن نوزدهمی برای خود یک تاریخ جعل می‌کنند تا ‏بتوانند فرایند دولت‌سازی و به ویژه ملت‌سازی را عمدتا از خلال تخیل ‏رومانتیک و ادبی و سپس البته از خلال آموزش عمومی به وجود بیاورند. ‏برای کنشگران ایرانی نیز - که پیش از تصویب مجلس شورای ملی در سال ‏‏۱۳۰۴ - اصولا زمانی جز زمان کشاورزی و فصل‌های داشت و برداشت و ‏ساعات توزیع آب و غیره را نمی‌شناختند، یک‌باره و البته بر اساس رجوع به ‏گذشته‌ها به تقویم جلالی و منابعی که می‌توانست تا هزاران سال پیش برای ‏یافتنشان به عقب بازگشت، صاخب تقویمی جدید و رویکردی تازه به زمان ‏شدند، و چنان مفهوم «ایرانی» بودن به ظاهر برایشان «جا افتاد» که تصور ‏کردند همواره «خون ملی» در رگ‌هایشان می‌جوشیده. آن هم در شرایطی که ‏در هیچ کجای دیگر جهان چنین چیزی وجود نداشته است. شدت توهم به حدی ‏بالا بوده و هست که حتی برخی از اساتید ایرانی خارج از کشور نیز وقتی ‏وارد مبحث ملیت می‌شوند تمایل دارند «ابداعی بودن مفهوم تاریخ ملی» را ‏برای همه جهان (جز چند استثنا) بپذیرند به جز برای ایران، که آن را یک ‏تافته جدا بافته فرض می‌کنند. از دل این توهم، صد البته، صدها و بلکه ‏هزاران توهم دیگر بیرون می‌آید: از جمله «میهن پرستی» مبالغه‌آمیز ‏ایرانیان، اصالت نژاد و زبان آن‌ها، و این در شرایطی که در پشت سر هر ‏سفارت خانه‌ای هزاران ایرانی برای گریز از کشور صف کشیده‌اند و یا در ‏خیابان‌های غربت به محض اینکه ایرانیان به یکدیگر می‌رسند صدایشان را ‏پایین می‌آورند و راهشان را کج می‌کنند تا با «هم‌وطنان» نزدیک نشوند. یا ‏اسطوره‌ای دیگر و خاصل این توهم: دروغگویی «توطئه‌آمیز» یونانیان ‏درباره ایران باستان؛ اینکه می‌بینیم یک دانشمندی ایرانی و بسیار قابل احترام ‏سال‌ها وقت می‌گذارد که در چندین و چند جلدی ثابت کند چرا یونانیان ‏دروغگو بوده‌اند و ایرانیان شکوه و جلالی خیره کننده داشته‌اند که البته ابدا در ‏محافل علمی جهان جدی گرفته نمی‌شود و بزرگترین متخصصان هخامنشی در ‏همان حال، بزرگترین متخصصان یونان عصر آلکساندر(اسکندر) نیز هستند ‏یا متخصصان زبان‌های آرامی و ارمنی و غیره (که منابع تقریبا منحصرا در ‏آنها وجود دارند). کرسی کلژ دو فرانس در این زمینه نیز در دست پیر بریان ‏و حتی نام کرسی «تاریخ و تمدن جهان هخامنشی و امپراتوری آلکساندر» ‏است‎.

‏۵. توهم فروپاشی سیاسی - فکری در لحظه‌ای خاص:
فرهنگ‌ها و تمدن‌ها ‏از ساده‌ترین آن‌ها و حتی جوامع بدون نوشتار تا امپراتوری‌های بزرگ، ‏همواره بر اساس نظام‌های ِ خطی (اغلب تمدن‌های هندواروپایی) یا چرخشی ‏‏(اغلب تمدن‌های آمریکای پیش از کلمب) آفرینش - فرجام‎ (Cosmogenesis ‎‎/ Eschatology) ‎شکل گرفته‌اند. به این معنی که باور در آنها این بوده که از ‏لحظه‌ای تمدن و فرهنگشان به صورت «اصیل‎» (Original) ‎یعنی بدون ‏دخالت بیرونی «آغاز» شده و در لحظه دیگری «پایان» می گیرد. تفاوت دو ‏گروه خطی و چرخشی، آن است که در گروه اول ما شاهد گذار الهیات ‏ابراهیمی، یهودی - مسیحی به نظریه‌های تاریخ به ویژه هگلی و سپس به ‏دولت‌های مطلقه و دولت - ملت‌ها هستیم ( بدون آنکه خواسته باشیم نقش ‏تاریخ‌دانان اسلامی، به ویژه ابن‌خلدون را نفی کنیم که بحث را به دارازا ‏می‌کشاند) که زایش و پایان یافتن را در یک خط سیر قوس‌مانند، درک ‏می‌کرده‌اند که پس از یک اوج‌گیری، شروع به سقوط می‌کند. در نظریه‌های ‏چرخشی، اما، شاهد پدیده «تکرار» و «ضرب‌آهنگ» آن هستیم. یعنی هر ‏دوره پایان، با یک دوره آغاز دیگر، شروع می‌شود: مثل آزتک‌های مکزیک ‏باستان یا اینکاهای پروی باستان. در شکل ایرانی این توهم، ما نمونه‌های ‏بیشماری در رده‌های متفاوت مردمی و حتی روشنفکری داریم: از سقوط و ‏فروپاشی ایران در خود ِ دوران باستانی مثلا از هخامنشیان به پارتی و ‏سلوکی‌ها (دوران یونانی‌شدن ایران)، یا سقوط و فروپاشی از دوران نخست ‏ساسانی (پیش از سلطه موبدان موبد، کرتیر) به دوران دوم. یک شکل دیگر ‏از این توهم به «فروپاشی شکوه و جلال ایران» پس از ساسانیان به دست ‏عرب‌ها است. سپس نوبت به دوره‌های جنگ‌‌ها و فتوحات مختلف میان ‏قدرت‌های ایرانی و غیر‌ایرانی می‌رسد: ترک‌ها، مغول‌ها، و … که در ‏دوران باستان تقریبا در همه جای جهان رواج داشته‌اند، اما برداشت توهم آمیز ‏ما از آن‌ها، هربار «فروپاشی فرهنگ ایرانی» در حوزه سیاسی و صد البته ‏در حوزه فرهنگی، بوده است. این امر حتی در گذار از دوران پیش از انقلاب ‏که تصویری طلایی و دروغین از آن داده می‌شود به دوران پس از انقلاب و ‏در دوران خود جمهوری اسلامی در گذار‌های مختلف تقریبا از یک رئیس ‏جمهور به بعدی، داده می‌شود. این گونه توهم تاریخی و توهم یک «اصالت ‏پیشین از دست رفته» خود منشا مصیبت‌های فکری و اجتماعی بسیاری ‏بوده‌اند که مهم‌ترینش، عدم توانایی به درک جهان و درجا زدن دائم مثل افراد ‏خواب زده و گنگ است‎.

‏۶. ‎توهم عدم توانایی به همیاری میان مردم:
یکی از بزرگترین دستاوردهای ‏نسل نخست مردم‌شناسان ایران در دهه‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۷۰ از روانشادان ‏نادر افشار‌نادری، هوشنگ پورکریم و محمود روح‌الامینی گرفته تا بزرگانی ‏چون جواد صفی‌نژاد، علی بلوکباشی و به ویژه مرتضی فرهادی در مجموعه ‏کتاب‌هایی که درباره همیاری در ایران نوشته است، در آن بوده که نشان ‏داده‌اند نه تنها این اسطوره که ایرانیان نمی‌توانند با یکدیگر کار مشترک ‏بکنند، یک دروغ بزرگ است، بلکه اصل و اساس نظام اجتماعی و معیشتی ‏روستایی ایران، اصولا بر اساس همیاری بوده است. مطالعات بر شهرهای ‏حاشیه کویر در ایران نشان داده‌اند که بدون چنین نظام‌هایی اصولا زندگی ‏امکان تداوم نداشته است. اما حتی اگر از این داده‌های تاریخی و مردم‌شناختی ‏بگذریم که به گذشته روستایی ایران بر می‌گردند، کیست که نداند که امروز در ‏سخت‌ترین شرایط، با کمترین امکانات اجتماعی، فرهنگی و مالی و بر بستری ‏از جهل و نادانی و ابهام نسبت به آینده، چطور جوانان ایرانی در چارچوب ‏سازمان‌های مدنی غیر‌اتفاعی، در سینمای مستند، در تئاتر، و در قالب ‏هنرمندان خیابانی و هنرمندان تجسمی در دور افتاده‌ترین نقاط کشور در حال ‏کار و بهتر کردن محیط هستند، کتاب می‌نویسند، شعر می‌گویند، فیلم ‏می‌سازند، روی محیط مجازی فعال هستند و با یکدیگر وارد تعامل می‌شوند. ‏اینکه بسیاری از این فعالیت‌ها جای نقد و ایراد گرفتن دارد، بحثی جداگانه ‏است، ولی اینکه این پویایی ِ فرهنگی وجود دارد را هر کسی اندکی با محیط ‏فرهنگی آشنا باشد و به اعتراف همه نویسندگان و روزنامه نگارانی که در این ‏سالها از ایران دیدار کرده اند، می دانند و انکار ناپذیر است. پس پرسش این ‏است چگونه آدم‌هایی که نمی‌توانند به هیچ عنوان با هم کار کنند، می‌توانند این ‏اندازه پویایی داشته باشند؟ پاسخ ساده است، همه چیز نسبی است، پویایی ‏وجود دارد، اما موانع، آسیب‌ها و توهمات نیز هستند. راه‌حل را نباید در ‏توهمات بلکه باید در تواضع و گشاده‌رویی نسبت به خود و دیگران جُست‎.

‏۷. توهم قابلیت‌های «ذاتی»:
مطالعات انسان‌شناسی نشان داده‌اند که از ‏تمدن‌های باستان تا امروز و از پهنه‌های بزرگ فرهنگی تا گروه‌های کوچک ‏جماعتی، شکل غالب تبیین شناخت بر اساس رابطه هویت‌ساز «خود / ‏دیگری» بوده است. این فرایند اساس خویش را بر نفی دیگری و ستایش خود ‏قرار می‌دهد، یعنی خود-محور‎(Egocentric) ‎است (که خود اصلی خیاتی ‏برای محافظ موجود از خود است) اما همانگونه که موجود زنده، یا کودک باید ‏از یک اصل دیگر خیاتی (مبادله) نیز پیروی کند و بنابراین می‌توانند این ‏اصل را در خود رشد دهند و به جای تکیه و تاکید و اصرار ورزیدن بر نفی ‏دیگری، دیگری و تفاوت را پذیرفته و با مبادله حیات خود را حفظ و عنی می ‏کنند. جوامع نیز باید چنین کنند. به عبارت دیگر باید از تنها بازی کردن به ‏همبازی شدن با دیگران رسید تا اصل بازی حفظ شود. فرهنگ‌ها نیز چنین ‏اند. اما به هزاران دلیل این فرایند در همه فرهنگ‌ها به یک شکل و با یک ‏عمق اتفاق نمی‌افتد. فرهنگ ما یکی از فرهنگ‌هایی است که در آن متاسفانه ‏توهم «اصالت» و به خصوص «قائم به ذات» بودن با اسطوره‌های ‏خود‌بزرگ‌بینی که قبلا از آن سخن گفتیم پیوند خورده و برای ما به آسیب‌های ‏بزرگی تبدیل شده است. نشست و برخاست با چند تن از اطرافیان‌مان بدون ‏توجه به سطح فرهنگی و اقتصادی‌شان می‌تواند این را نشان دهد که اغلب ‏افراد، فرزندان خود را «بهتر» از دیگران می‌دانند؛ مهاجران هر خانواده ‏جزو افتخارانت آن خانواده هستند و در غربت «لزوما» به موقعیت‌های ‏موفقیت وصف‌ناپذیر دست یافته‌اند، و حتی آدم‌ها وقتی از گذشته خود نیز ‏می‌گویند، اغلب هیچ اشتباه و خطایی را در کرده‌ها و ناکرده‌های خویش ‏نمی‌بینند و همه چیز در زمانی که انجام شده «بهترین» بوده است. این توهم به ‏اصالت و برتری ذاتی می‌تواند به خطرناک‌ترین اشکال خودشیفتگی و البته ‏عقب ماندن از جهان منجر شود: اینکه ایرانیان مهربان‌ترین و مهمان‌نواز‌ترین ‏مردم جهان هستند، اینکه ایرانیان باهوش‌ترین مردم جهانند، شعر درخون ‏آن‌هاست، همه ذاتا با هوشند، هر جای دنیا بروند اول می‌شوند و غیره و ‏غیره. البته در برابر «ذات» شکوهمند، توهم «ذات» شریز و شیطانی هم ‏مطرح می‌شود، مثل اینکه: ایرانی‌ها ذاتا متقلب هستند، یا ذاتا نمی‌توانند کار ‏جمعی بکنند و غیره. این دو توهم، تصاویری تکرارشونده در آینه توهم ‏هستند، و خود اشکال دیگری از توهم خود‌کوچک‌بینی و خود‌بزرگ‌بینی که ‏صورت دقیق‌تری به خود گرفته‌اند. اما به همان اندازه نیز زیان‌بار و آسیب‌زا ‏هستند. وقتی خود را «ذاتا» بالاتر یا پایین‌تر بدانیم، بروشنی نمی‌توانیم وارد ‏رابطه‌ای از مبادله سازنده بشویم. زیرا «دیگری» را همواره یا از خود خیلی ‏پایین‌تر می‌دانیم و یا خیلی بالاتر و در نتیجه همواره غیر قابل دسترس. این ‏خود محور‌بینی ِ حیرت‌انگیز به همین جهت، یکی از شاخص‌های اساسی برای ‏درک آن است که آیا جامعه توانسته است به دوران بلوغ خود برسد یا خیر؟ ‏پاسخ را هر کسی می‌تواند اگر با خود صادق باشد، با نگاه انداختن به خویش ‏و به دیگران درک کند‎. ‎

‏۸. ‏‎‎توهم قهرمان‌ها و ضد قهرمان‌ها:
شاید با توجه به پیش زمینه‌ای که در ‏تاریخ فرهنگی و دینی ایران وجود دارد این یکی از نخستین توهم‌ها یا ‏اسطوره‌هایی می‌بود که باید به آن اشاره می‌کردیم، اما آنچه بر‌شمردیم بر ‏اساس اولویت نبوده است. می‌دانیم که بر اساس زبان‌شناسی ِ ساختاری ‏دوسوسور و یاکوبسن که لوی-استروس آن را به اندیشه انسان‌شناختی منتقل ‏کرد تفکر انسان اصولا پایه دوتایی‎ (Binary) ‎دارد و جهان را بر اساس تقابل ‏هر چیز با چیزی که عکس آن تصور می کند میبیند و می‌فهمد: سیاه و سفید، ‏بلند و کوتاه، زشت و زیبا، شب و روز و غیره. این تفکر در تاریخ ادیان و ‏فلسفه نام ثنویت‌گرایی‎(Dualism) ‎به خود گرفته است یعنی باور به گونه‌ای ‏تقابل ِ ریشه‌ای و اساسی میان خدا و شیطان، نه در آن معنا در ادیان ابراهیمی ‏هست و خدا در آن قادر مطلق است، بلکه در رویکردی مانوی یا حتی ‏رویکردی زروانی (خدای زمان‌ و باستانی ایران) و مزدایی که در آن دو ‏قدرت خدایی، در برابر هم قد علم کرده‌اند: اهورمزدا و اهریمن؛ رویکردی که ‏در آن افراد دائما باید جهان را بر اساس اینکه در کدام جبهه قرار دارند، ‏بفهمند و کنش‌های خود را بر آن اساس تنطیم کنند. در تفکر ایرانی، مانویت یا ‏ثنویت تقریبا همیشه قدرتمند بوده است. و در اندیشه و کنش‌های معاصر نیز، ‏بسیاری از کنشگران اجتماعی ما دچار این آسیب هستند و این باور به توهم ‏دو‌گانه میان قهرمان و ضد قهرمان، به صورتی که نمی‌توانند میان این دو ‏حوزه توهمی حد میانی را انتخاب کنند: آدم‌های دیگر از نظر آن‌ها یا ‏قهرمان‌هایی ستودنی و بی‌ هیچ عیب و نقصی هستند و یا ضد قهرمان‌ها و ‏شیاطینی که هیچ نکته مثبتی در ایشان نمی‌توان یافت. و از همه بدتر آنکه در ‏این توهم دوتایی به سرعت می‌توان از یک قطب به قطب دیگر رفت و ‏برگشت کرد. چیزی که بارها در تاریخ معاصر خود (برای مثال در دوره ‏دکتر مصدق) شاهدش بوده‌ایم. از این رو به باور ما، توهم یا اسطوره نخبه ‏کشی را که هر‌چند وقت یکبار در میان ایرانیان دوباره گُل می‌کند باید شکلی ‏آسیب‌زده از همین توهم در نظر گرفت. مشکل ما بر سر آن نیست که ‏قهرمانان خود را می کشیم، بلکه بر سر آن است که اصولا باوری سخت و ‏ریشه‌ای به دو مفهوم قهرمان و ضد قهرمان به مثابه بازیگران اصلی همه ‏امور داریم و در نتیجه همه اشکال میانی و همه ظرافت‌ها و پیچیدگی‌هایی را ‏که در کنش‌های اجتماعی و فرهنگی، در کنشگران و استراتژی‌ها و ‏بازی‌هایشان، و در داده‌های بی‌شمار همه این‌ها به هنگام تغییر موقعیت‌ها و ‏مسائل وجود دارد، توجهی نمی‌کنیم و دوقطبی دیدن همه کس و همه چیز ‏برایمان بهترین و راخت‌ترین موقعیت است‎. ‎

۹. توهم باسوادی «بی‌سوادان» و بی‌سوادیِ «باسوادان»:
این توهم را باید ‏نمونه‌ای از توهم پیش گفته قهرمان و ضد‌قهرمان دانست. وقتی می‌بینیم به ‏صورت گسترده در محافلی به ظاهر بسیار عقلانی و علمی از «بی‌سوادی» ‏این یا آن فرد دانشگاهی، روشنفکر، نویسنده، مترجم صحبت می‌شود، و یا ‏درست برعکس، از «باسوادی» این و آن روشنفکر خود‌ساخته که مکتب ‏نرفته استاد همه اساتید است، دقیقا در این اسطوره قرار داریم. امروز در ‏گفتمانی به شدت رایج ، در همان حال که سیاست با فرهنگ و دانش در هم ‏آمیخته شده و نتیجه گیری‌های پیش‌پا‌افتاده گرفته می‌شود، به همان شدت نیز ‏محافل مرید و مرادی در حال رضد همه‌گیر شدن هستند و هر کسی به ویژه با ‏رشد امکانات نوشتاری در فضای مجازی، برای خود فرصت را غنیمت ‏می‌شمارد که با هر بهانه‌ای بر باسوادی مفروض یک فرد یا گروه و بی‌سوادی ‏مفروض فرد یا گروه دیگر تاکید کند و در این راه از کاربرد زشت ترین الفاظ ‏و ابلهانه‌ترین استدلال‌ها ابایی نداشته باشد. ظاهرا کافی است که کسی وارد ‏یک دانشگاه شده باشد تا «حکومتی» تلقی شود و بی‌سواد و کسی در ‏روزنامه‌ای «مستقل» کار کند تا بتواند لقب «اپوزیسیون» را برای خود دست ‏و پا کند. مضحک بودن شرایط در ایران به حدی است که گروهی که در ‏نهادهایی کاملا رسمی و دولتی کار می‌کنند و خود را مریدان این و آن استاد ‏بزرگ می‌دانند که از نهاد دیگری بیرون رانده شده و دن‌کیشوت‌وار به این و ‏آن فرد دانشگاهی که جسارت کرده و حتی بدون نام بردن از استاد، اسباب ‏کدورتش را فراهم کرده، حمله می‌برند. روشن است وقتی ما در حوزه ‏روشنفکری و دانشگاهی خود چنین با تعصب‌های کورکورانه روبرو باشیم، ‏نمی‌توانیم انتظار معجزه‌ای را برای بهتر‌شدن وضعیت عمومی علم و فرهنگ ‏و نظام‌های اجتماعی داشته باشیم. و تاسف‌آورتر آنکه بر این فرایندهای ابلهانه ‏به صورت رایج نام «نقد» و «تقدیر» هم گذاشته می‌شود‎. ‎

‏۱۰. ‏‎‎توهم شکست جبریِ سنت و پیروزی جبریِ مدرنیته:
باز هم از میراث ‏استعمار یکی این بوده که تصور شود هر آنچه «سنت» است، نامناسب است و ‏باید به دور ریخته شود و هر آنچه مدرن است (که در درکی نادرست یعنی از ‏غرب یا اروپا) آمده، باید تقدیس شود. این اندیشه، در نزد اندیشمندان و ‏روشنفکران و دانشگاهیان غرب امروز تقریبا وجود خارجی ندارد و کافی ‏است، اندکی با جوّ موجود در این محافل و مباحث‌شان آشنا باشیم تا این را ‏بدانیم. اما چنین حرف‌هایی بر‌عکس در جهان سوم، به شدت مورد پسند ‏هستندو خریدار دارند. در کشور ما سال‌های سال، تصوّر روشنفکران و ‏دانشگاهیان این بود که چون آنها «سکولار» هستند (بدون آنکه واقعا این طور ‏باشد یا حتی معنای سکولار را بدانند) لزوما و به صورت «طبیعی» حکومت ‏و حوزه سیاسی حق آن‌ها است و در صورت هر گونه تحول سیاسی به شکل ‏خودکار همه امور به آن‌ها سپرده خواهد شد و می توانند مطمئن باشند که هر ‏تغییری با هر شکل و روندی، نتیجه‌ای یکسان داشته و آن‌ها را در راس ‏حاکمیت خواهد داد. برعکس، همین گروه تا سال‌های سال و حتی امروز ‏تصوّر می‌کنند که سنت و سنتی‌ها و دست‌اندرکاران و رهبران آن‌ها، دقیقا به ‏دلیل سنتی بودن هیچ شانسی برای بقا ندارند و خود به خود از میدان بیرون ‏می‌روند. و می‌دانیم که این توهمّات به چه موقعیت‎هایی منجر شده است. این ‏دوگانه و سیاه و سفید دیدن چیزها، جز مصیبت برای ما ثمری نداشته است. ‏هنوز هم می‌بینیم که اصل و اساس، خشونت و نفی دیگری و نپذیرفتن تفاوت ‏در جامعه ما بر این اساس است که ریشه همه مشکلات را در «سنت وامانده» ‏ببینند و نه در «مدرنیته عجیب الخلقه» و یا برعکس. در حالی که واقعیت در ‏هیچ کدام از اینها نیست: مدرنیته از بطن سنت زاده می‌شود و جامعه صرفا در ‏ترکیب‌های ِ بسیار پیچیده و به شکلی بسیار کُند تغییر می‌کند بدون آنکه بتوان ‏برای این تغییرات، مسیر ثابت و قطعی قائل شد‎.

آنچه گفتیم تنها ده توهم، از میان ده‌ها توهم و اسطوره در جامعه‌ای به شدت ‏اسطوره زده است؛ همانگونه که دیدیم این توهمات لزوما خاص جامعه ما ‏نیستند بلکه ممکن است برخی از آن‌ها در جوامع دیگر و در دوره‌های دیگر ‏چه در جوامعی غیر از ایران چه در زمان‌هایی دیگر در خود جامعه ایران ‏بروز کرده یا بکنند، مسئله در میزان گستره و عمق و روابط و پی آمدها و ‏چرخه‌های باطل حاصل از آن‌هاست و نه خود توهمات به تنهایی. اما این‌ها به ‏نظر ما، توهماتی که امروز به سختی بر زندگی ما سایه انداخته‌اند و بسیاری ‏از افراد حتی از شنیدن نام آنها بر آشفته می‌شوند و فریاد انتقام بر می‌کشند. ‏در نهایت چه بخواهیم و چه نخواهیم تا نتوانیم با دقت و صراحت و صداقت ‏در آینه مقابلمان نگاه و تلاش کنیم خود را تغییر دهیم، شک نداشته باشیم با ‏این توهمات راه به جایی جز جایی و موقعیت‌هایی به شدت نامناسب‌تر از آنچه ‏داریم، نخواهیم برد‎.

مجله نسیم آزادی شماره ۹۵ / اردیبهشت ۱۳۹۹‏