ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 25.03.2020, 9:40
مداومت در دگرگونی

هنینگ بورم / اقتباس: فاضل غیبی

در پاییز سال ۵۳۱م. پس از مرگ قباد، شاهنشاه ساسانی، انتخاب جانشین او دربار تیسفون را با مشکلی روبرو کرد: پسر بزرگ او، کاووس، خواهان جانشینی پدر بود، اما، هنگامیکه بنا روش همیشگی، مجلس مهان برای گزینش جانشین برقرار شد، چنانکه تاریخ‌نگار بیزانسی پروکوپیوس (۵۶۲ - ۵۰۰م.)، با شگفتی گزارش کرده است، یکی از اعضای مجلس، به نام «مَهبُد»، نوشتاری از قباد نشان داد که در آن به جانشینی پسر سوم خود «خسرو» سفارش کرده بود. کوتاه آنکه، هر چند با این صحنه‌سازی خسرو (انوشیروان) به جانشینی برگزیده شد، اما دیری نپایید که چون دو یا سه گروه از بزرگان ایران از دیگر شاهزادگان هواداری ‌کردند، انوشیروان با شورشی بزرگ روبرو گردید.

گزارش مزبور به خوبی بیانگر ویژگی بنیانی نهاد پادشاهی در دوران ساسانی است. گرچه تک سالاری در ایران پیشااسلامی مرسوم بود و شاهنشاه در هر دوره از میان خاندانی (سلسله) مشخص برگزیده می‌شد، لیکن امر جانشینی بدون رایزنی و دخالت دیگر خاندان‌های اشرافی (و یا شاهان ساتراپ‌ها) صورت نمی‌گرفت.

هرچند در دوران ساسانی نیز گزینش پسر بزرگ به عنوان جانشین ناشناخته نبود، اما در هیچ دورانی، چنین نبود که پسر ارشد به سادگی با عبارت «پادشاه مرد، زنده باد پادشاه!» تاج بر سر بگذارد. بدین سبب که بر خلاف امپراتوران روم، شاهنشاه ایران اجازه گزینش جانشین خود را نداشت. (این ویژگی از این نظر شگفت‌انگیز است که به تصور همگانی، امپراتوری روم بر پایۀ «جمهوریت» برقرار بود، درحالیکه در پنج سده پس از یولیوس سزار تا به پایان موروثی ماند.)

به هر رو، در ایران پیش از اسلام همواره اعضای مجلس مهان باید دربارۀ گزینش پادشاه توافق می‌کردند. از آنجا که به سبب چندهمسری شاهان، همواره شاهزادگان چندی به رقابت برای جانشینی می‌پرداختند، زمان میان مرگ پادشاه تا تعیین جانشین او مرحله‌ای به نهایت حساس و پرکشاکش بود.

موقعیت شاه جدید حتی پس از بر تخت نشستن نیز در خطر بود، زیرا برخی از شاهزادگان تا مدتها مدعی تاج و تخت میِماندند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنان بتواند گروهی از ناراضیان را گرد آورد. از سوی دیگر، شرط تعلق به خاندان پادشاهی بدین معنی بود که خاندان‌های اشرافی (از آنجا که خود نمی‌توانستند شاه شوند) می‌توانستند آزادانه از این یا آن شاهزاده پشتیبانی کنند.

تداوم این ساختار سیاسی در دوران اشکانی و ساسانی اجازه می‌دهد که جابجایی قدرت از اشکانیان به ساسانیان (۲۲۴م.) را گسست بزرگی نیابیم و بتوانیم دوران پادشاهی دو سلسله را بصورت دورانی به هم پیوسته در نظر گیریم. از سوی دیگر همین تداوم ساختار سیاسی در طول هشت سده نشان می‌دهد که تدابیر لازم برای پاسخگویی مشکلات متغیر اجتماعی از کارایی بسیاری برخوردار بودند و نشان می‌دهند که «نظام پادشاهی» در مقایسه با «حکومت‌های شهری» یونانی Poleis تنها نظامی بود که می‌توانست امپراتوری‌های بزرگ دوران باستان (آنتیک) را تداوم بخشد. اما نظام پادشاهی از سوی دیگر نه تنها ضامن ثبات و تداوم بود، بلکه در مراحلی (از جمله با گزینش جانشینی با ویژگی‌های دیگر) به دگرگونی‌های بنیادین نیز میدان می‌داد.

اشکانیان

پژوهش دربارۀ دوران اشکانی بسیار دشوار است، بدین دلیل که تاریخ نگاران رومی و یونانی تنها در حاشیه به آن پرداخته‌اند و ساسانیان نه تنها علاقه‌ای به ستایش از اشکانیان نداشتند، بلکه حتی کوشیدند آنان را به عنوان سلسله‌ای برخاسته از حاشیۀ امپراتوری در غباری از ناآگاهی فرو برند.

با اینهمه در پژوهش‌های نوین، ساختار دو قطبی نظام سیاسی در دوران پارت‌ها به روشنی نشان داده می‌شود. یک قطب این ساختار را طبعاً پادشاه و قطب دیگر را اشراف و بزرگان کشور تشکیل می‌دادند. ساختاری که به دوران فئودالی ‌اروپا شباهت دارد، که در آن فرمانروا مادامی بر اریکۀ قدرت بجا می‌ماند که مورد پشتیبانی اشراف بود.

در این باره گزارش تاریخ‌نگار رومی به نام ژوستین دربارۀ برکناری «مهرداد سوم» از سوی «مهان»، در هماهنگی با نوشتارهای دینی مانند «دینکرد» است که از «حق مخالفت» با فرمانروای ناراست سخن می‌گوید و نشان می‌دهد که چنین روشی در ایران از زمینۀ آیینی برخوردار بوده است. بنا به آیین مزدیسنا پادشاهی که از قدرت خود برای دامن زدن به اختلاف و بیداد سؤاستفاده کند و یا به آیین زرتشتی آسیب برساند، «گجسته» است و باید برکنار شود.

البته این تصور نیز که شاهان دست‌نشاندۀ اشراف بودند و باید همواره در جهت خواست آنان گام برمی داشتند درست نیست. زیرا فرمانبرداری از پادشاه بنیان ثبات سیاسی را تشکیل می‌داد و عملاً گروه‌های اشرافی و خاندان‌های رقیب با توجه به همین نیاز، فقط در مواردی استثنایی در مقابل پادشاه همدست می‌شدند.

بنابراین مقایسۀ ساختار قدرت سیاسی در امپراتوری ایران با فئودالیسم در اروپا مقایسۀ کاملاً درستی نیست. ساختار ساتراپی امپراتوری بزرگ ایران و خودمختاری کامل شاهان در امور داخلی ایجاب می‌کرد که «شاهنشاه» پس از گزینش، از اقتدار پرثباتی برخوردار باشد، وگرنه همواره با سرکوب ساتراپ‌های شورشی درگیر می‌بود.

بنابراین برای درک ساختار دو قطبی نظام سیاسی باید توجه داشت که توازن میان دو کانون قدرت یعنی «پادشاه» در برابر «بزرگان»، تنها با تکیه بر مهر و وفاداری دو سویه ممکن می‌شد، که این خود از آیین مزدایی برمی‌خاست. قدرت پادشاه اصولاً بر پایۀ وفاداری «بندگان» قرار داشت؛ با این توضیح که بر خلاف تصور تاریخ‌نگاران غربی، منظور از «بندگان»؛ شهروندان بودند، که در جایگاهی کاملاً متفاوت از «بردگان» و «خارجیان» قرار داشتند.

بدانچه گذشت، ساختار سیاسی در دوران اشکانی و ساسانی نه بی‌رویه، بلکه بر تدبیری آگاهانه و خردمندانه استوار بود و بیشک بر «آزمون و خطا» تکیه داشت. از یک سو توازن میان دو قطب به ثبات امپراتوری در دوران‌های طولانی کمک می‌کرد و از سوی دیگر گزینش پادشاه از میان گروه شاهزادگان به گزینش کسی می‌انجامید که به مزایایی گوی سبقت را ربوده باشد. از این راه ممکن می‌شد که پس از یک دوران کمابیش طولانی (در مورد مثلاً انوشیروان ۴۸سال!) فردی با توانایی‌ها و اهداف کاملاً متفاوت جای پادشاه درگذشته را بگیرد. (بدین منظور تربیت شاهزادگان در دربار صورت نمی‌گرفت و مثلاً بهرام گور را در جوانی به «لخمیان» سپرده بودند.)

بدین معنی، وابستگی متقابل، رعایت موازین اخلاقی را در هر دو سو لازم می‌ساخت و می‌توان جمع بست که حفظ ثبات در عین انعطاف پذیری، مزیت و رمز موفقیتی بود که بدان امپراتوری گسترده ایران پیش از حملۀ اعراب دستکم بیش از هشت سده تداوم داشت.

شاخص بزرگ دیگری که سرشت امپراتوری ایران را نشان می‌دهد، همانا نداشتن ارتشی منظم و متمرکز در دوران اشکانی و سپس ساسانی است. برای درک این پدیدۀ شگرف باید نخست به گسترش امپراتوری از مصر تا چین نظر داشت که اصولاً تشکیل سپاهی مانند لژیونرهای رومی را ناممکن می‌کرد و یا دستکم تشکیل و نگهداری چنین ارتشی Standing Army از یکسو با هزینه‌های هنگفتی توأم می‌بود و از سوی دیگر می‌توانست استقلال شاه‌نشین‌ها (ساتراپ‌ها) را خدشه‌دار کند. از اینرو هرچند که میدان پژوهش در این زمینه فراخ است اما می‌توان یقین داشت که امپراتوری ایران (صرفنظر از نیروهای ویژه، مانند «سپاه جاویدان» در دوران هخامنشی و یا اواخر عصر ساسانی) از ارتشی مرکزی مانند روم و یا چین برخوردار نبود و هربار که با تجاوز بیگانگان روبرو می‌شد، می‌بایست شهربانان سپاهیان خود را به نسبت خطر موجود، برای بیرون راندن مهاجمان گسیل کنند.

وانگهی امپراتوری گستردۀ ایران در مرزهایش با دشمنانی گوناگون روبرو بود. چنانکه با «تورانیان» در مرزهای شرقی و شمالی می‌بایست با آرایش و تدارکی کاملاً متفاوت نبرد می‌کرد تا با لژیونرهای رومی در غرب. بنابراین باید پذیرفت که ساختار نظامی امپراتوری مدبرانه طراحی شده بود و به سطح بالایی از پیشرفت اجتماعی نیاز داشت.

برای تصور سطح رشد جامعه و همچنین پیشرفتگی سیاست‌گذاری در ایران دو رویداد تاریخی می‌تواند کمک کند. می‌دانیم که اشکانیان با بیرون راندن سلوکیان، به گسستی دراز مدت (هشتاد ساله) پایان دادند و دوباره حاکمیت ایرانیان را بر کشور خود برقرار کردند. از این نظر طبیعی می‌بود که بکوشند آثاری که بیگانگان یونانی از خود بجا گذاشته بودند از میان ببرند، تا بر خاطرۀ شکست خفت‌آمیز ایران از اسکندر غلبه کنند.

پدیدۀ نخست آنکه، در نیمۀ سدۀ دوم پیش از میلاد، لشگر «مهرداد» اشکانی در پیشروی به سوی غرب یونانیان را براند و سلوکیه را تسخیر کرد. سلوکیه شهری بود بر ساحل دجله که به فرمان اسکندر ساخته شده بود. جالب آنکه مهرداد بجای آنکه شهر را ویران کند، به ساختن تیسفون بر سوی دیگر دجله فرمان داد، تا برتری معماری ایرانی را به نمایش بگذارد. فراتر از آن، مهرداد پس از تسخیر سلوکیه، از پیشروی به غرب خودداری کرد و با آنکه به سادگی عملی بود، کوششی برای بیرون راندن سلوکیان از سوریه Levante نکرد.

نکتۀ دیگر آن که اشکانیان در زمینۀ فرهنگی نیز نکوشیدند با شتاب از جامعه و دربار ایران، یونانی‌زدایی کنند. چنانکه (نه تنها تا پایان سلسلۀ اشکانی، یونانی به عنوان زبان دوم دربار بکار می‌رفت، بلکه) تا سدۀ نخست پیش از میلاد یعنی چند دهه پس از به قدرت رسیدن اشکانیان، هنوز سکه‌های سلوکی از اعتبار برخوردار بودند.

دو پدیدۀ تاریخی بالا بیش از هر چیز بیانگر شیوۀ کشورداری اشکانیان و سپس ساسانیان است و نشان می‌دهد که آنان در رفتار سیاسی خود نه تنها به زور و سرکوب تکیه نداشتند، بلکه می‌کوشیدند با جلب اعتماد «بندگان» در نواحی گوناگون و با فرهنگ‌های مختلف، شایستگی خود را نشان دهند. با چنین پشتوانه‌ای بود که وقتی در سدۀ دوم میلادی سپاه ایران به طور پیاپی از سه امپراتور رومی («تراژان»، «اورلیوس وروس» و «سپتیموس سِوِروس») شکست خورد، ایرانیان به شاهنشاه خود وفادار ماندند و هر بار از رخنۀ رومیان به فلات ایران جلوگیری کردند. برخی تاریخ پژوهان انگیزۀ ایرانیان در وفاداری به اشکانیان را از جمله در این می‌دانند که از سدۀ نخست میلادی، از زمان «اردوان دوم» به بعد در بسیاری از ساتراپ‌ها شاهزادگان اشکانی بر جایگاه شهربان برگزیده شدند.

برخی دیگر از تاریخ پژوهان شکست‌های یاد شدۀ اشکانیان از رومیان را باعث رویگردانی ایرانیان از آنان و رویکردشان به خاندان ساسانی دانسته‌اند. اما شکست سختی که سپاهیان ایران در واپسین نبرد به فرماندهی «اردوان چهارم» بر رومیان وارد آوردند، این نظریه را رد می‌کند. تازه شش سال پس از این پیروزی بزرگ بود که شاهزادۀ پارسی به نام «اردشیر» توانست با پشتیبانی دیگر شهربانان، اشکانیان را برکنار کند و سلسلۀ ساسانی را برقرار سازد.

آغاز کار ساسانیان

هنوز به درستی روشن نشده است که چگونه اردشیر ساسانی توانست تاج شاهی را پس از پنج سده از اشکانیان برباید. گمان می‌رود که بخش بزرگ شهربانان و اشراف از اشکانیان ناخشنود شده بود، زیرا که اردوان پنجم در این زمان در جنگی پایان ناپذیر با برادرش «بلاش پنجم» درگیر بود. گویا اردشیر قول داده بود، آرامش و امنیت را برقرار سازد و در این باره با سران خاندان‌های اشرافی به توافق رسیده بود. جالب است که در میان متحدان اردشیر، سران برخی خاندان‌های پارتی (مانند «مهران»، «کارن» و «سورن») نیز به چشم می‌خوردند، که با این عمل وابستگی خود به «خاندان‌های اشرافی هفتگانه» را حفظ کردند. با اینهمه او نه تنها می‌بایست شایستگی شخصی خود را نشان دهد، بلکه توانایی خاندانش برای فرمانروایی را نیز به اثبات ‌رساند.

از آنجا که اردشیر تا پایان زندگی از وفاداری ایرانیان به خاندان خود اطمینان نداشت، کوشید پسر خود «شاپور» را در فرمانروایی شریک کند و از این راه جانشینی او را تضمین نماید. تدبیری استثنایی، که دیگر هیچگاه در سلسلۀ ساسانی تکرار نشد. تدبیر دیگر اردشیر این بود که برای جلب پشتیبانی مغان، بر روی سکه‌ها و سنگ‌نبشته‌ها، خود را «از تبار اهورایی» بنامد، چنانکه در فرمان‌ها نیز برخلاف شاهان اشکانی که خود را به سنت یونانی «شاه بزرگ» می‌خواندند، اردشیر و سپس شاپور خود را «شاهنشاه» نامیدند:

«ستایشگر اهورامزدا شاپور، شاهنشاه ایران و انیران، از تبار اهورایی..» (سنگ‌نبشته شاپور اول، نقش رستم)

این تدابیر تبلیغی بخوبی نشان می‌دهند که اردشیر (با آنکه در جنگ هرمزدگان (۲۲۴م.) بر اردوان پنجم اشکانی پیروز شده بود) با اینهمه سالها طول کشید تا شهربانان وابسته به خاندان اشکانی (مثلاً در میانرودان و آذربایجان) پادشاهی او را بپذیرند. چنانکه در ارمنستان در دو سدۀ آتی همچنان شاهانی از تیره اشکانی فرمان می‌راندند.

کارزار تبلیغی ساسانیان بیانگر این ویژگی نیز هست، که «شاهنشاه» توانایی اعمال خشونت و یا سرکوب نظامی «شاهان» را نداشت. به عبارت دیگر، نقش «شاهنشاه» در سیاست داخلی نقشی نمادین بود و همۀ ستایش‌های (بعضاً غلوآمیزی) که نثار او می‌شد، بدین هدف بود، که اقتدار او در برابر قدرت‌های خارجی بالا رود.

به هر حال سلسلۀ ساسانی تازه در دوران شاپور براستی استوار گشت و علت واقعی آن هم پیروزی‌هایی بود که او با استفاده از ضعف امپراتوری روم بدست آورد. پیش از آن برخورد میان روم و ایران همیشه از سوی رومیان دامن زده می‌شد، اما شاپور توانست سه امپراتور روم را پی در پی شکست دهد.

شاپور سی سال فرمانروایی کرد و از پیروزی‌‌های خود در سنگ‌نبشته‌ای بطور مشروح یاد کرده است. جالب آنکه او نیز آرزو داشت پسرش «نرسه» جانشینش شود. بدین هدف در سنگ‌نبشته مزبور از او به عنوان نخستین پسر یاد کرده بود، اما مهان پسر دیگر او «هرمز» را برگزیدند و یکسال بعد در پی درگذشت هرمز، برادر دیگر او «بهرام» بر تخت نشست؛ درحالیکه از او در سنگ‌نبشته یاد نشده بود!

کوشش شاپور برای انتخاب جانشین، پیامدهای نامیمونی یافت و نرسه پس از بهرام (اول) با جانشین او «بهرام دوم» به کشاکش پرداخت و این کشاکش کشور را چنان ناتوان ساخت که امپراتور روم «کاروس» به سال ۲۸۳م. توانست تیسفون را تسخیر و غارت کند. نرسه پس از مرگ بهرام دوم و پیروزی بر جانشینش «بهرام سوم»، بالاخره شاهنشاه ایران شد.

از آنجا که بهرام اول و دوم از پشتیبانی موبدان برخوردار بودند، نرسه که از سوی خاندان‌های اشرافی پشتیبانی می‌شد، از قدرت آتشکده کاست و‌ به دیگر ادیان (از جمله به «مانی‌گری») آزادی داد و برای آنکه ادعای خود بر تخت پادشاهی را تأکید کند، در آیین مزدیسنا نیز نوآوری کرد. بدین صورت که در آیین باستانی ایرانیان در هر موجود زنده‌ای «فرّه» و در هر انسانی «فرّه ایزدی» نهادینه است. نوآوری نرسه این بود که پادشاهان را از «فرّه پادشاهی» برخوردار دانست.

در سال پنجم پادشاهی او، رومیان به تصور ضعف ایران به ارمنستان دست درازی کردند و نرسه مجبور به جنگ شد. اما شکست خورد و ناگزیر به قرارداد صلح ننگینی (که بنا به آن پنج استان میانرودان به روم واگذار می‌شد) گردن نهاد.

پس از مرگ وی، از آنجا که آتشکده ناتوان شده بود، کشاکش خاندان‌های اشرافی به بحران سیاسی بزرگی دامن زد. سه شاهزاده برای جانشینی کوشیدند، اما هیچیک موفق نشدند. اولی کشته شد، دومی کور گشت و سومی به رومیان پناه برد. شگفت‌ آنکه مهان به هدف آنکه رشتۀ کار از دستشان بیرون نرود، برای حل مشکل جانشینی به «نوآوری» نرسه متوسل شدند که بنا به آن «فرّه پادشاهی» ورای ویژگی‌های دیگر می‌بود و توانستند پسر چهارم نرسه به نام «شاپور دوم» را بر تخت بنشانند، هرچند که او نوزاد (و یا گویا هنوز در شکم مادر) بود!

این پدیدۀ شگرف باز هم تأییدی است بر اینکه جایگاه شاهنشاه ایران در نهایت جایگاهی نمادین بود که در درجۀ نخست توازن قوای نیروهای سیاسی را بازتاب می‌داد. در همین رابطه جالب است که کودک مزبور به نام «شاپور دوم» نه تنها هفتاد سال بر تخت پادشاهی برقرار ماند، بلکه در نبردهای پرشمار، بارها سپاهیان ایران را در برابر رومیان به پیروزی رساند و همۀ آنچه را که پدرش از دست داده بود، بازپس گرفت.

پس از مرگ او باری دیگر دوران ثباتی دراز به پایان رسیده این بار نیز کشاکش بر سر جانشینی به بحرانی فراگیر دامن زد خاصه آنکه در این بزنگاه تیره‌ای از «هون»‌ها (خیون‌ها) به خراسان بزرگ یورش آوردند (۳۵۰م.) و برای مقابله با آنها به شاهنشاهی کاردان نیاز بود. این تجاوزات چنان خطرناک بودند که به اختلاف شدیدی میان کانون‌های قدرت دامن زدند، که آیا باید برای مقابلۀ مؤثر با هون‌ها به جنگ‌های بی‌پایان با رومیان پایان داد و یا آنکه خراسان را به هون‌ها واگذاشته و به ایستادگی در برابر رومیان ادامه داد؟

پایان کار ساسانیان

پس از سده‌ها که ساختار شاهنشاهی، ثبات در کشورداری در عین انعطاف‌پذیری را ممکن کرده بود. در سدۀ پنجم میلادی به زمان پادشاهی «یزدگرد یکم» (۴۲۱ ۳۹۹م.) نیاز به دگرگونی بنیادین در نظام سیاسی خود را نشان ‌داد. یزدگرد در پی صلح و نزدیکی به روم چنان پیش رفت که به خواهش امپراتور روم «آرکادیوس»، سرپرستی پسر او «تئودوسیوس دوم» را پذیرفت. (۴۰۸م.) در سیاست داخلی نیز نفوذ موبدان را عقب راند و برخلاف پیشینیان خود نه تنها از پیگرد مسیحیان دست برداشت که خود در تیسفون به بنیانگذاری کلیسای مستقل ایرانی کمک نمود. با توجه به شمار بزرگ و روزافزون مسیحیان در نواحی میانرودان می‌توان تصور کرد که این گام سیاسی بزرگ نمی‌توانست بدون کشاکش صورت گیرد. چنانکه موبدان زرتشتی از یزدگرد روی برگرداندند و او را «یزدگرد بزه‌کار» نامیدند. از سوی دیگر مسیحیان چنان گستاخ شده بودند، که اسقفی آتشکده‌ای را در نزدیکی تیسفون ویران ساخت. در نتیجه یزدگرد ناگزیر به پیگرد مسیحیان فرمان داد و به نبرد با رومیان روی آورد. اما در این میان دشمنی آتشکده و مهان با او چنان بالا گرفته بود که دیری نپایید به مرگ مرموز درگذشت. اشراف یکی از بستگان دور او را به جانشینی برگزیدند و پسر یزدگرد به نام «بهرام گور» می‌بایست یکسال با او بجنگد تا تاج پادشاهی را از آن خود کند.

بهرام گور سیاست سرکوب مسیحیان و نزدیکی به آتشکده را پی گرفت، اما از‌هالۀ مذهبی پادشاه کاست و مثلاً پس از دویست سال در نقش سکه، واژۀ «شاهنشاه» و عبارت «از تبار اهورایی» را حذف کرد و بجایش واژه «کِی» را رواج داد. (مانند کیکاوس، کیخسرو..)

استفاده از «کِی» در واقع فرشگردی (بازگشتی) بود به سلسلۀ اساطیری «کیانیان» که آنان نیز در فرارودان از تجاوز «تورانیان» به فلات ایران جلوگیری می‌کردند. برخی گمان می‌کنند، که کاهش جایگاه شاهنشاه و بازگشت به ریشه‌های اساطیری، ابتکار وزیر بهرام به نام «مهرنرسه» بود که در جایگاه «بزرگ فَرَمدار» از اواخر پادشاهی یزدگرد (از ۴۱۵م.) در دربار نقشی بزرگ بازی می‌کرد. اقتدار «بزرگ فرمدار» نمایانگر پدیدۀ نوینی در ساختار سیاسی ایران است و رایزنی با وزیر بزرگ را به نیازی برای پادشاه بدل کرد و دستکم تا بزرگمهر (وزیر انوشیروان) دوام یافت.

با پادشاهی بهرام گور (صرفنظر از جنگی کوتاه با روم (۴۴۰م.) دوران شصت سالۀ آرامش و صلح بر امپراتوری ایران آغاز گردید. در واقع نیز او و جانشینانش توانستند با استفاده از ناتوانی رومیان از حمله به ایران (به سبب مشکلات داخلی)، به عقب‌راندن مهاجمان در فرارودان بپردازند. ثبات سیاسی در دوران بهرام گور در درجۀ نخست بدین بود که او در سیاست داخلی دخالتی نداشت و کوشش او برای تحکیم مرزهای شمال شرقی بر محبوبیت او نزد ایرانیان می‌افزود و باعث شد به عنوان پادشاهی دلاور و خردمند وارد تاریخ گردد.

تا آنکه در پایان سدۀ پنجم میلادی موج نوینی از قبایل بیابانگرد «هون»(هپتالیان) بر شرق ایران یورش آورد و با کشته شدن «پیروز» در جنگ با آنها (۴۸۴م.)، اقتدار حکومت مرکزی نیز به لرزه درآمد. چنانکه در زمان پادشاهی «بلاش» (برادر و جانشین «پیروز») به بحرانی که توانگران و شهربانان را به دو گروه تقسیم می‌کرد دامن زده شد: یک گروه، در ادامۀ سیاست بهرام گور خواهان جنگ با هپتالیان و صلح با امپراتور روم بود و گروه دیگر، خواستار نزدیکی به هپتالیان و پشتیبانی از آیین نورسیدۀ مزدک.

در نهایت گروه دوم پیروز شد و (پس از آنکه بلاش را دستگیر و نابینا کردند) «قباد» (پسر کوچک «پیروز») را بر تخت نشاندند. اما پس از آنکه هواداری قباد از مزدکیان به آشفتگی سیاسی دامن زد، گروه نخست بر او شوریدند و پادشاه را دستگیر و در «زندان فراموشی» به بند کشیدند. (۴۹۶م.) اما او گریخت و با کمک هپتالیان نیرویی بسیج کرد و به ایران بازگشت.(۴۹۹م.) برادرش «جاماسب» به سود او از تخت پادشاهی کنار رفت و دوران دوم پادشاهی قباد که در آن با هپتالیان صلح و با رومیان جنگید آغاز گردید.

بدین ترتیب پادشاه در این مرحله از تاریخ ایران باستان، دیگر نه به «فرّه پادشاهی» و یا «برگزیدگی اهورایی»، بلکه به سادگی با ارائۀ سیاستی که مورد پشتیبانی بزرگتری قرار گیرد، به پادشاهی برگزیده می‌شد. نماد چنین دگرگونی را می‌توان در سکه‌هایی از اواخر دوران قباد دید، که بجای «کی‌قباد»، عبارت سادۀ «قباد افزون (باد!)» را بر پیشانی دارند.

صلح کرد و از او خواهش نمود پسر کوچکش خسرو (انوشیروان) را به فرزندی بپذیرد، تا اشرافی که (به سرکردگی «مَهبُد») هوادار صلح با روم بودند، از جانشینی خسرو هواداری کنند.

این تدبیر شگرف موفق شد و «خسرو انوشیروان» بر تخت نشست (۵۳۲م.)، اما وی پس از تحکیم موقعیت خود، نه تنها به پیمان‌های پیشین (از جمله:«صلح ابدی» با روم) پایبند نماند، بلکه کوشید نواحی شرق مدیترانه را از رومیان بازپس بگیرد. در سیاست داخلی نیز کوشید، به قدرت دربار تیسفون در برابر شهربانان، آتشکده و اشراف بیافزاید و هرچند آنان طبعاً از کاهش قدرت خود ناراضی بودند، اما در برابر موفقیت‌های نظامی انوشیروان در غرب و شرق از ابراز آن ناتوان ماندند.

از سیاست‌های ارتجاعی انوشیروان یکی این بود که ارتشی منظم و متشکل از چهار لشگر در چهار گوشۀ ایران فراهم آورد. ارتش منظمی که در تاریخ ایران بی‌سابقه بود و از لژیونرهای رومی تقلید شده بود. از آنجا که چنین ارتشی می‌توانست برای سرکوب داخلی نیز مورد استفاده قرار گیرد، تشکیل آن بازگشت از دگرگونی‌های مثبتی بود که از بهرام گور به بعد به پیش رفته، وظیفۀ پادشاه را به دفاع در برابر تهاجمات خارجی محدود می‌کرد و شهربانان و درباریان را از خودمختاری هرچه بیشتری برای ادارۀ کشور برخوردار می‌ساخت.

با جانشینی «هرمز چهارم» دیری نپایید که بدفرجامی سیاست انوشیروان آشکار شد. کوتاه اینکه، هرمز چهارم برای مقابله با تهاجم نوین ترکان، یکی از سرداران سپاه به نام «بهرام چوبینه» را گسیل کرد و این نخستین بار بود که «شاهنشاه»، سرداری سپاه را به دیگری می‌سپرد. طبعاً بهرام چوبینه با پیروزی در سرکوب متجاوزان به محبوبیت بزرگی دست یافت و با تکیه بر آن بر هرمز شورش کرد و در تیسفون بر تخت پادشاهی نشست. با پشتیبانی بخش بزرگی از اشراف می‌رفت که آنچه در ۳۵۰ سال پیش رخ داد تکرار شود و سلسلۀ ساسانیان برکنار گردد. اما پسر هرمز به نام «خسرو»(پرویز) به یاری سپاه «موریس» امپراتوری روم توانست بهرام چوبینه را براند و تاج پادشاهی را باز پس گیرد. اما دیگر در ساختار حساس و پیچیدۀ امپراتوری ایران شکست وارد آمده بود. در این ساختار، اقتدار پادشاه در درجۀ نخست بر پشتیبانی و احترام ایرانیان استوار بود، که افزایش اقتدار او را باعث ثبات و امنیت کشور می‌یافتند.

خسرو پرویز چند سالی بعد، برای بدست آوردن مهر و پشتیبانی ایرانیان، به بهانۀ خونخواهی «موریس» که در پی کودتایی کشته شده بود، به روم شرقی حمله برد، آسیای صغیر را غارت کرد و از سوریه تا مصر را تسخیر نمود، اما همچنان از جلب محبت ایرانیان ناتوان بود و این را می‌توان بخوبی در ترفندهای تبلیغی دربار نشان داد. از جمله اینکه فرمان داد، پس از دویست سال دوباره واژه‌های «شاهنشاه» و «فرّه پادشاهی» در پی نام او بر سکه‌ها ضرب شود.

روشن است که تسخیر سوریه و مصر نمی‌توانست مدت درازی بی‌جواب بماند. چنین بود که امپراتور روم شرقی«هراکلیوس» سپاه ایران را عقب راند و توانست میان‌رودان را تسخیر و غارت کند. در همین بزنگاه تبار نوینی از ترکان به نام «گوک‌ترکان» از شمال شرقی هجوم آوردند و چون خسرو پرویز حاضر نبود با آنان بجنگد، مخالفت کامل اشراف را برانگیخت. فراتر از آن، هنگامی که پسر خود از «شیرین»(ارمنی) را جانشین اعلام کرد، بدست «شیرویه» پسر خود از «مریم»(رومی) کشته شد.

پس از آنکه شیرویه چهار ماه بعد به بیماری طاعون درگذشت، امپراتوری ایران، گرچه با روم شرقی در صلح بسر می‌برد و «گوک ترکان» نیز به صحراهای خود بازگشته بودند، با چنان بحران سیاسی روبرو شد که در نتیجۀ رقابت بزرگان و کشاکش اشراف، در چهار سال ده نفر یکی پس از دیگری بر تخت شاهی نشستند. انگیزۀ اصلی این بحران همانا پادشاهی بهرام چوبینه بود که نشان داد کسانی بیرون از خاندان ساسانی نیز می‌توانند به پادشاهی دست یابند.

با بر تخت نشستن «یزدگرد سوم» بحران جانشینی پایان یافته می‌نمود. اما سالی نگذشت که اینک اعراب از سمتی کاملاً نامنتظر بر امپراتوری ساسانی یورش آوردند و با آنکه سپاه ایران در نخستین جنگ («نبرد پُل») آنها را تار و مار کردند، اما در دو جنگ بزرگ پیاپی (قادسیه و جلولا) شکستی نابود کننده خوردند؛ درحالیکه در هیچیک از آنها شخص پادشاه، یزدگرد سوم، برخلاف رویۀ دیرین، سردار لشگر نبود!

جمع‌بست

مشکلات اصلی امپراتوری ایران همواره یکسان بودند:

مشکل خارجی: ناشی از تجاوزات پی‌درپی دو نیروی بیگانه (رومیان از غرب و «تورانیان» از شمال و شرق)

در این مشکل، ایران با همۀ دیگر امپراتوری‌های دوران باستان اشتراک داشت. زیرا اصولاً تجاوزات و حملات قبایل بیابانگرد در همه جای دنیا علت پیدایش امپراتوری‌ها بودند. تنها در چهارچوب چنین نظامی، مردمان ایران، هند، چین و روم.. می‌توانستند چنان نیروی پدافندی فراهم آورند که بتواند از یورش‌های غارتگرانۀ قبایل بیابانگرد از شمال اروپا گرفته تا صحراهای گستردۀ آسیای میانه جلوگیری کند.

مشکل داخلی: ادارۀ امپراتوری‌های گسترده‌ و سازماندهی نیروی دفاعی ستبری که بتواند از ایلغار بیگانگان جلوگیری کند. امپراتوری‌های باستان مانند روم و چین بر حکومتی مقتدر و متمرکز استوار بودند که خود بر ارتشی پایدار و منظم Standing Army تکیه داشت. ارتشی که هم نیروی دفاعی در برابر حملات خارجی بود و هم وسیلۀ سرکوب شورش‌های داخلی.

در امپراتوری ایران به سبب گسترش بی‌نظیر آن ساختاری بی‌همتا بنیان یافته بود. کشور از پیوند ساتراپ‌هایی خودمختار تشکیل می‌شد که در صورت نیاز به مقابله با تجاوزکاران، سپاهیانی گسیل می‌کردند. به هدف سازماندهی و آرایش چنین نیرویی به نهاد پادشاهی نیاز بود، که در آن «شاهنشاه» وظیفۀ هماهنگ کردن کانون‌های مقتدر (اشراف، شاهان، آتشکده و دربار) را برعهده داشت و همواره در جایگاه سردار سپاه به نبرد با دشمن بیگانه برمی‌خاست. روشن است که پسر ارشد پادشاه همیشه از چنین توانایی بارزی برخوردار نبود. اما از سوی دیگر گزینش پادشاه می‌بایست در چهارچوب خاندانی محدود می‌ماند، تا از کشاکش و برخورد میان کانون‌های پرقدرت جلوگیری شود.

از آنجا که در آن دوران هیچگونه ساختار دیگری جز فرمانروایی فردی شناخته شده و قابل تصور نبود، جای شگفتی نیست که کنکاش برای یافتن لایق‌ترین فرد، مهمترین شاخص تاریخ پادشاهی در ایران است. در این میان قابل توجه است که دو امپراتوری ایران و روم (شرقی) در طول سده‌ها هرچه بیشتر از یکدیگر می‌آموختند و هرچه بیشتر به هم شباهت می‌یافتند. این ناشی از آن بود که هر دو در برابر مشکلاتی مشابه، ناگزیر به راه حل‌‌های یکسانی می‌رسیدند.

ساختار پادشاهی با توجه به مراحل بحرانی در ایران باستان ممکن است ساختاری شکننده بنظر آید، اما چنانکه اشاره شد، دوام دراز مدت آن نشان می‌دهد که در عمل از کارایی بالایی برخوردار بود و در صورت شناخت همۀ جوانب آن (از جمله خودمختاری ساتراپ‌ها و رایزنی مهان) در زمرۀ یکی از دست آوردهای داهیانۀ بشر شناخته خواهد شد.

————————————

*,Henning Börm, Kontinuität im Wandel: Begründungsmuster und Handlungsspielräume der iranischen Monarchie in arsakidischer und sasanidischer Zeit, in: S. Rebenich (ed.), Monarchische Herrschaft im Altertum, Berlin: Oldenbourg 2017, pp. 545ff. 2017

هنینگ بورم (1974م.) استاد تاریخ‌پژوهی در آلمان است که به سال 2006م. رسالۀ دکترای خود را با استفاده از کتاب پروکوپیوس (واپسین تاریخ‌نگار بزرگ رومی) دربارۀ روابط دو امپراتوری روم و ایران نوشت.