ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 18.09.2019, 22:26
مشروطه و افسانه‌هایش - شش

مزدک بامدادان

زمان برای خواندن: ۱۳ دقیقه

پیشکشی فروتنانه به دکتر آجودانی و “مشروطه ایرانی”اش

“آزادی” را شاید بتوان بزرگترین افسانه مشروطه دانست. کسانی حتا تا بدانجا پیش می‌روند که آن یازده سال را آزادترین دوران تاریخ ایران می‌دانند و فراوانی روزنامه‌ها را گواه خود می‌گیرند[۱]. اگر آزادی را به چم این بگیریم که «هر کس هرچه می‌خواست می‌کرد و هراسی از حکومت نداشت» باید گفت این سالها براستی آزادترین سالهای تاریخ نزدیک کشور ما بودند. ولی آزادی در اندریافت نوین و مدرن آن براستی چیست؟

آزادی از نگاه من یک ایستار یا وضعیت کنشگرانه است، در ساختاری که برخوردار از نهادهای استوار باشد. این سخن به چم این است که شهروند آزاد شهروندی است که هم حق خود را بشناسد و هم برای بدست آوردن آن به تلاش برخیزد و با دیگرگون کردن ساختار جامعه خویش، نهادهایی را بسازد که از این حق او پاسداری کنند و بدینگونه آزادی را بخشی از ساختار کُنشگری در جامعه یا آنگونه که امروزه می‌گوییم، “نهادینه” کند. بی‌گمان یکی از پُرارجترین نهادهای نگاهبان آزادی مجلسی است که برگزیده همین شهروندان باشد، تا به نمایندگی از آنان قانون بگذارد. آنچه که تا کنون آمد، به نیکی نشان می‌دهد که نه شهروندان بر حقوق خود آگاه بودند و نه نهادی که از این حقوق پاسداری کند پدیدار شده بود. آزادی شهروند، همیشه در برابر قدرت دولت جای می‌گیرد و اندازه آزادی در یک کشور برآیند اندَرکنش میان این دو است، چرا که شهروند در گام نخست تنها در سودای سود خویش (آزادیهای خویش) است، ولی دولت/حکومت دستکم بروی کاغذ سودای سود همگان (آزادیهای همگانی) را دارد و باید از آزادی تک‌تک شهروندان بسود حق همگانی بکاهد. بدیگر سخن، اگر حکومتی توان و ابزار همه‌سویه سرکوب آزادی شهروندان را داشت و در جامعه نهادهای استواری برای پاسدار از آزادی بودند که بر این توان او لگام نهادند، آنگاه ما می‌توانیم از آزادی سخن بگوییم. واگرنه سخن از “آزادی” در حکومتی که نه پول داشت و نه گزمه و نه سرباز و نه داغ و نه درفش و هزینه دربار پادشاهش را نیز بیگانگان می‌پرداختند، تنها یک شوخی تلخ است.

آنچه که در یازده سال پس از سرنگونی محمدعلی شاه “آزادی” نامیده می‌شود، چیزی نیست جز ناتوانی حکومت از سرکوب آزادیها، و این هرگز به چم آزادی نیست. چنانکه دو سال‌ونیم نخست پس از انقلاب اسلامی نیز همه چیز بود جز “بهار آزادی”. در آن سالها ساختار پیشین (شاهنشاهی پهلوی) برافتاده بود و ساختار نوین (رژیم اسلامی) هنوز پا نگرفته بود، پس در اینجا هم ناتوانی حکومت از سرکوب مردم، بنادرست با آزادی یکی گرفته می‌شود. بدیگر سخن در آن یازده سال پس از برافتادن محمدعلی شاه حکومت در پی از هم‌گسیختگی بنیادین نهادهای خود که یکی از آنها هم نهاد سرکوب بود، از ستاندن آزادیهای شهروندان ناتوان بود و اگر کسانی آزاد بودند تا انبوهی از روزنامه‌ها را به چاپ برسانند، کسانی دیگر نیز آزاد بودند که روستاها را بچاپند و مردم را بکشند و راهزنی کنند و دسته‌ای تفنگچی بر سر خود گردآورند و در گوشه‌ای از ایران به خودسری بپردازند. کسی که این ایستار را “آزادی” می‌نامد، به گمان من سرسوزنی از اندیافت مدرن واژه آزادی آگاه نیست. در کنار آن  این نگاه ساده‌انگارانه به پیوند جامعه با دولت راه بدین می‌برد که پژوهشگر در داوری خود دچار گژاندیشی‌های سترگ شود، پس اگر گروهی از چپ‌نمایان پیشین که بتازگی ایران‌دوست شده‌اند این چنین در برابر جنبش مشروطه سرتابه‌پا کرنش و ستایش‌اند، جای شگفتی نیست. یکی از برجسته‌ترین کمونیستهای ایران بنام آوتیس میکائیلیان (سلطانزاده) درباره آن بازه تاریخی که در پنج بخش گذشته چهره راستینش را نشان دادم گفته بود:

«ایران انقلاب بورژوازی را تکمیل کرده بود و اکنون برای انقلاب کارگری دهقانی آمادگی داشت»[۲]

ولی این آزادی پس از مشروطه که همگان شیفته و واله آنند خود را چگونه نشان می‌داد؟ یکی از نمودهای آن همان آشوب و هرج‌ومرجی بود که سرتاسر کشور را فراگرفته بود و حکومت از فرونشاندن آن ناتوان بود. در هرکجای کشور هرکسی که می‌توانست چند تفنگدار گرد خود آورد، خود را آزاد می‌دید که مردم را بچاپد و سر از فرمان حکومت بپیچد. ولی یکی از نمونه‌های نمادین این “آزادی” در سال ۱۲۹۰ در یزد رخ داد که در آن فرخی یزدی در آئین نوروزی بجای یک ستایشنامه، چکامه‌ای برای ضیغم‌الدوله حاکم یزد سرود و او که از گستاخی این چامه‌سرای جوان در خشم شده بود، خود را “آزاد” دید که او را به زندان افکند و از آن بترساند که اگر زبان در کام درنکشد، لبانش را فرمان به دوختن دهد[۳]. ولی برداشت خود همین شاعر آزادیخواه هم از واژه “آزادی” چیزی جز دستی گشاده در کشتار توانگران و دشمنان “صنف رنجبر” نیست[۴].

نمونه‌ای دیگر از برداشت پیشروان مشروطه از واژه آزادی را پیشتر آوردم، آنجا که سید محمدرضای شیرازی (مساوات) نه تنها آزادی را در این می‌دید که مادر محمدعلی شاه (امّ‌الخاقان) را روسپی و زشتکار بخواند، که خود را آزاد می‌دانست عدلیه‌ای را که آنهمه تلاش برای برپا شدنش انجام گرفته بود، به باد ریشخند و افسوس بگیرد. چنین نگاهی به آزادی چهار دهه پس از آنهم دگرگون نشد، آنجا که محمد مسعود نوشت: «من یک میلیون ریال جایزه از بین بردن قوام‌السلطنه را به خود یا وارث معدوم کننده او می‌پردازم»[۵] و نشان داد این تنها مجلسهای نخست و هفدهم نبودند که ترور را کاری شایسته و بجا می‌دانستند و فرمان به بخشودگی تروریستها می‌دادند، سرآمدان آن جامعه نیز فرخوان به ترور را بخشی از آزادیهای شهروندی می‌شمردند.

این سخن ولی به چم این نیست که همگان چنین بودند، اگر من در اینجا بیشتر به نمونه‌های آزاردهنده و ناشایست می‌پردازم، از آن رو که ما پنداشتی یکسویه از رویدادهای آن روزگار نداشته باشیم و هسته راستین آن جنبش را همانگونه که بوده ‌است و بدور از شکوه‌بخشیهای رمانتیک ببینیم. باری، “آزادیهای پس از مشروطه” چیزی جز خودسری و گردنکشی شهروندان (از روزنامه‌نگار و اندیشمند و سیاستمدار گرفته تا باجگیر و دزد و یاغی) نبود، در برابر حکومتی ناتوان و از هم‌گسیخته که تنها بر روی کاغذ هستی داشت. “آزادیهای پس از مشروطه” چیزی جز یک افسانه شیرین و رمانتیک نیست.

افسانه دیگری که با شوری بی‌مانند پرداخته و بازگویی می‌شود، افسانه “احمد شاه، پادشاه مشروطه‌خواه و دموکرات” است. نخست باید گفت در پیوند با آنچه که در بالا آمد، یک پادشاه یا یک حکومت تنها هنگامی دموکرات و پاسدار آزادی است، که توان سرکوب را داشته باشد، ولی از آن خودداری کند. حکومتی را که نه سرباز دارد، نه پلیس و پیش از هر چیزی نه پول، که هزینه سرکوب را بپردازد، نمی‌توان دموکراتیک خواند. احمد شاه قاجار (زاده ۱۲۷۵) در سال ۱۲۸۸ و پس از سرنگونی پدرش در ۱۲ سالگی به پادشاهی برگزیده شد و بدینگونه در آغاز بازه یازده‌ساله مشروطه کودکی بیش نبود. او در سال ۱۲۹۳ هجده‌ساله شد و تاجگذاری کرد. این درست همان سالی بود که در آن جنگ جهانی آغاز شد و ایران به اشغال سه امپراتوری بزرگ آن روزگار درآمد (بنگرید به بخش پیشین). از اینکه از دست یک نوجوان هجده‌ساله، در جایگاه پادشاه کشوری که در آن هیچ سنگی بروی سنگ دیگر بند نیست چه برمی‌آید اگر بگذریم، درافتادن با مشروطه و آزادیهای اجتماعی نیاز به نیروی سرکوب و هزینه پولی فراوان داشت که شاه از هردوی آنها بی‌بهره بود. از سویی کارآمدترین فرمانده جنگی او یپرم‌خان که در پدافند از آرمانهای مشروطه و دستآوردهایش چنانکه در رخداد پارک اتابک نشان داد، دوست و دشمن نمی‌شناخت در سال ۱۲۹۱ کشته شده بود و از دیگر سو خزانه کشور چنان تهی شده بود که شاه برای هزینه‌های روزانه خود نیز باید دست دریوزگی بسوی بریتانیا دراز می‌کرد.

راستی را چنین است که این پادشاه مشروطه پیش از آنکه پروای آزادیهای شهروندی را داشته باشد، در اندیشه انباشتن جیبهای خود تا پایان زندگانی بود و در این راستا هراسی از دادوستد با بیگانگان نداشت:

«هنگامی که مارلینگ در ماه مِی ۱۹۱۸ دوباره برای گرفتن پشتیبانی شاه از نخست‌وزیری وثوق [الدوله] به شاه روی آورد، او تلاش کرد از این بزنگاه سود بجوید و پول هرچه بیشتری برای خود بگیرد. او به مارلینگ یادآوری کرد که دولت ایران هنگام تبعید پدرش با تاوان‌داری تزار روسیه پذیرفته بود به او [محمدعلی شاه] یک بازنشستگی ماهانه بپردازد. از این رو او [احمد شاه] آماده بود وثوق را به نخست‌وزیری برگزیند، اگر برای او یک حقوق ماهانه بازنشستگی ۷۵۰۰۰ تومانی در نگر گرفته شود، هرگاه که ناگزیر شود از ایران برود. همچنین او درخواست کرد یک حقوق ماهیانه ۲۰۰۰۰ تومانی تا زمانی که بر تخت نشسته است، به او پرداخته شود [...] حقوق ماهانه ۱۵۰۰۰ تومانی پذیرفته و از ماه آگست ۱۹۱۸ (همان ماهی که وثوق [از سوی شاه] نامزد نخست‌وزیری شد) پرداخته شد [...] در دسامبر ۱۹۱۸ احمد شاه با وثوق سر ناسازگاری گذاشت و فرستادگان بریتانیا او را از قطع پرداختیها ترساندند»[۶]

جلال متینی با آوردن نامه‌ها و تلگرامهای بیشتری نشان می‌دهد که احمد شاه هم از پیمان شرم‌آور ۱۹۱۹ پشتیبانی کرد و هم برای آن پولهای هنگفت دریافت کرد[۷]. این ولی همه داستان پادشاه مشروطه‌خواه نبود. در گیرودار قحطی بزرگ سالهای ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ گندم چنان نایاب شد که مردم پایتخت نیز بمانند شهرستانها دسته‌دسته به کام مرگ فرومی‌افتادند. سودجویان آزمند پیشتر گندم خریده و در انبارهای خود انباشته بودند تا از رنج و گرسنگی مردم پولهای کلان به جیب بزنند. یکی از این سودجویان همین “پادشاه مشروطه” بود:

«ساوثرد قضیه احمدشاه و بار گندمش را ضمن ماجرایی این گونه توصیف می‌کند:

این مرد [ارباب کیخسرو] یکی از اعضای کمیسیون امداد تهران است که در زمستان گذشته ارقام درشتی از کمکهای مالی امریکائیها را هزینه کرد. او مأمور بود برای این کمیته گندم بخرد و می‌دانست که شاه حجم قابل توجهی گندم دارد. از این رو با مباشر شاه تماس گرفت [...] مباشر گفت که شاه مقداری گندم دارد که خرواری نود تومان می‌فروشد (یک تومان برابر ۲ دلار، یک خروار برابر ۶۵۰ پوند). آقای کیخسرو گفت که چند خروار را به این قیمت خواهد خرید [...] نماینده شاه تماس گرفت و گفت [...] شاه تصمیم گرفته است این گندمها را خرواری ۹۵ تومان بفروشد [...] بار دیگر نماینده شاه با او تماس گرفته و می‌گوید [...] تصمیم گرفته که گندمها را خرواری ۱۰۰ تومان کمتر نفروشد و شاه در تمام این مدت می‌دانست که بنا بود این گندم برای تغذیه رعایای گرسنه خود او به مصرف برسد و احتمالا کمیته آن را به هر قیمتی می‌خرد.

این قضیه در خاطرات عمیدی نوری نیز آمده است. او می‌نویسد تهران در آتش قحطی می‌سوخت [...] گندم خرواری ۲۰۰ تومان بود و همه می‌دانستند که احمد شاه محصول گندم خود را انبار کرده و خرواری ۲۰۰ تومان می‌فروشد. مردم او را “احمد کاسب” نام نهاده بودند»[۸]

آیا باید باور کرد که چنین پادشاهی دل در گرو مشروطه، مجلس، حاکمیت مردم و آزادیهای اجتماعی داشته است؟ به گمان من افسانه‌هایی که در راستای شکوه‌بخشی به سالهای ۱۲۸۸ تا ۱۲۹۹ سروده شده‌اند، بیشتر از آنکه از سر مهر به مشروطه باشند، از سر کینه به پروژه پهلوی هستند. هرچه آزادیهای این دوران بیشتر و روزگار مردم بهتر و آسایش و رفاه بیشتر نشان‌داده شود، چهره رضا خان سال ۱۲۹۹ و رضا شاه سالهای پس از ۱۳۰۴ بیشتر به تیرگی خواهد گرائید. از آنجا که به برآمدن رضا شاه در بخش هفتم (پایانی) این جستار خواهم پرداخت، به همین اندک در اینباره بسنده می‌کنم و این بخش را با گفتاوردی از یک تاریخ‌نگار همروزگار خودمان، که گرایش نیرومندی نیز به آرمانهای چپ دارد و شوخی خواهد بود اگرکه او را هواخواه پهلویها بدانیم، به پایان می‌برم:

«بر اساس ترمینولوژی مدرن، ایران تا سال ۱۹۲۰/۱۲۹۹ یک دولت “شکست‌خورده” کلاسیک بوده است. حضور وزرا در مناطق خارج از پایتخت اندک بود. دولت نه تنها بر اثر رقابتهای بین متنفذین و برجستگان سنتی و همچنین میان احزب سیاسی جدید، بلکه به دلیل موافقت‌نامه سال ۱۹۱۸/۱۲۹۷ ایران-انگلیس کاملا فلج شده و از کار افتاده بود. برخی ایالات در اختیار “جنگ سالاران” و برخی دیگر زیر سلطه شورشیان مسلح بود. ارتش سرخ گیلان را به تصرف خود درآورده بود و تهدید می‌کرد که بسوی تهران حرکت خواهد کرد. به گفته انگلیسیها شاه دیگر “در برابر عقل و منطق نفوذناپذیر” شده و به منظور فرار از کشور در حال بسته‌بندی جواهرات سلطنتی خود بود»[۹].

این چهره راستین مشروطه ایرانی و پادشاه دموکراتش در سال ۱۲۹۹ بود. ولی از آنجا که پرسمانهای تاریخی و اجتماعی در میان ما ایرانیان برکنار از نگاه دین‌واره “حلال/حرام - حق/باطل” نیستند، در اینجا و با این شمار بزرگ از نمونه‌هایی که آوردم، باز هم کسانی بر افسانه “ایران آزاد و شاه دموکرات تا پیش از کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹” پای خواهند فشرد.

دنباله دارد ...

بخش نخست: مشروطه و افسانه‌هایش - یک
بخش دوم: مشروطه و افسانه‌هایش - دو
بخش سوم: مشروطه و افسانه‌هایش -سه
بخش چهارم: مشروطه و افسانه‌هایش -چهار
بخش پنجم: مشروطه و افسانه‌هایش - پنج

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
—————————————————-
[۱]  ناگفته پیدا است که شمار روزنامه‌های آن روزگار همان اندازه می‌تواند نماد آزادی باشد، که شمار دانشگاهها در رژیم اسلامی نماد دانش‌پروری این رژیم است. از یاد نبریم که اگر گروه باسوادان در سال ۱۲۸۵ تنها نیم‌درسد مردم ایران را دربرمی‌گرفت، با آنچه که در سالهای پس از آن بر این آب‌وخاک رفت، بیگمان از شمار آنان کاسته هم شده بود، چه رسد به اینکه افزوده شده باشد. آنگاه بی‌آنکه خواسته باشم از ارزش کار سترگ روزنامه‌نگاران آزادیخواه آن روزگار بکاهم،  دانسته نیست که این نود و اندی روزنامه را چه کسانی در ایران می‌خواندند؟
[۲]  ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، چاپ نهم، نشر نی، ۹۹
[۳]  گویا همین نام “شاعر لب‌دوخته” نیز از افسانه‌های مشروطه است. انور خامه‌ای می‌نویسد: «پرسیدم: آقای فرخی لبهای شما را چطور دوختند؟ جواب داد: مگر لبهای من کرباس بود که بدوزند؟» بنگرید به:
دو سال با فرخی یزدی در زندان قصر، انور خامه‌ای، مجله گزارش، شماره ۱۱۱، اردیبهشت ۱۳۷۹
[۴]  https://www.youtube.com/watch?v=u2MBo5RPhf0
[۵]  مرد امروز، شماره ۱۲۷، ۲۵ مهر ماه ۱۳۲۶ / ترور محمد مسعود نخست به دربار چسبانده شد، ولی دیرتر دانسته شد خسرو روزبه (حزب توده) در کشتن او دست داشته بوده است.
[۶]  Iran and the Rise of Reza Shah, from Qajar collaps to Pahlawi Power, Cyrus Ghani,
Tauris publicher, Sept.2000, P 26
[۷]  نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق، جلال متینی، شرکت کتاب، چاپ دوم ۲۰۰۹، برگ ۴۱۴ تا ۴۱۶
[۸]  قحطی بزرگ، محمد قلی مجد، ترجمه محمد کریمی، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۸۷، برگ ۲۰۱ تا ۲۰۲
[۹]  تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، برگ ۱۲۲


نظر خوانندگان:


■ آقای بامدادان، هرج و مرج در پی هر انقلابی به وجود می‌آید. فرانسه پس از انقلاب به اصطلاح «کبیر»اش بیش از ده سال دچار هرج و مرج، بی‌قانونی و خشونت افسارگسیخته بود. سپس، نزدیک به یک قرن بی‌ثباتی سیاسی بر آن کشور حاکم شد و رژیم‌های گوناگون یکی پس از دیگری بر سر کار آمدند که چندان هم در پی آزادی نبودند. شما از یک کشور ویرانی که در آستانۀ جنبش مشروطه خواهی بند از بندش می‌گسست، چه انتظاری دارید؟ مردمی که در شهرها و روستاها با گرسنگی و انواع بیماری‌های واگیر درگیر بودند، چه انتظاری دارید؟ در قحطی‌هایی که می‌آمد نه تنها هم‌دیگر را می‌خوردند بلکه کودکانشان را نیز تناول می‌فرمودند. همۀ فرمایشات شما و آقای آجودانی در تاریخ‌ها آمده است. آیا شما به سند و دادۀ تاریخی تازه‌ای دست یافته‌اید و می‌خواهید خوانش تازه‌ای از آن جنبش و اوضاع و احوال آن روزگار عرضه کنید؟ اگر چنین است، این گوی و این میدان. گویا ما ایرانی‌ها نمی‌توانیم از بیماری مزمن آناکرونیسم رهایی پیدا کنیم. با آخرین تعریف‌ها از  مفاهیم سیاسی، فلسفی و تاریخی که نمی‌توان گذشته را توضیح داد. این فکر غلط را باید از سر بیرون کنیم که اکنونِ یک جامعه حتماً نتیجۀ دیروز آن است. تداوم تاریخی فکر نادرستی است. این فکر غلط بیش از یک قرن است در ذهن ایرانی‌ها جا افتاده و گویا خیال بیرون رفتن ندارد. با چنین فکر غلطی واقعیت تاریخی را باید مُثله کنیم تا در قالب تنگ ذهنی ما بگنجد. زمان تاریخی زمان مداوم نیست.
مهرداد


■ مهرداد گرامی، درود بر شما
این که هرج‌ومرج پیآمد ناگزیر انقلابها است، تا اندازه‌ای درست است. نوشته‌اید: «شما از... چه انتظاری دارید؟» هم‌میهن گرامی! من یک پژوهشگرم و کار پژوهشگر یا یافتن داده‌های نو، و یا برداشتی نو از داده‌های شناخته شده است، و نه اینکه از این یا آن چشمداشت یا انتظار ویژه‌ای داشته باشد. نمی‌دانم آیا بخش نخست این جستار را خوانده‌اید یا نه؟ من در آنجا آماج خود را از این نوشته بازگو کرده‌ام. اگر هر شش بخش را بخوانید، خواهید دید تلاش من درست در راستای پرهیز از نگاه “زمان‌پریشانه” یا آناکرونیک است. من با آوردن آمارهای گوناگون و چیدمانی نو از آنها نشان داده‌ام که ما باید آن جنبش، بازیگران و دستآوردهایش را در بستر تاریخی و فرهنگی و اقتصادی آن ببینیم و گمان نبریم (آنگونه که بسیاری گمان می‌برند، بنگرید به گفتگوی محمد امینی و بهرام مشیری در یوتیوب) که در سال ۱۲۸۵ لشگر انبوهی از وُلترها و دکارتها و اسپینوزاها و... در ایران تفنگ بدست گرفته بودند و برای رسیدن به جامعه‌ای قانونمدار، پارلمانی و سکولار می‌جنگیدند. همه سخن من این است که درباره این رخداد بزرگ که ما را از ژرفای واپسماندگی بیرون آورد افسانه‌سازی نکنیم و به آن شکوه بیجا نبخشیم.
یک نکته نیز درباره همسنجی انقلاب مشروطه با انقلابهای دیگر (برای نمونه انقلاب فرانسه) بگویم. جنبش مشروطه شیرازه کارها را چنان از هم گسست که در یازده سال پس از آن در ایران چیزی بنام کشور هستی نداشت. انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ به پیروزی رسید، چهار سال دیرتر و در سال ۱۷۹۳ و در کشاکش رژیم ترور در همین کشور دانشمندان توانستند یکان اندازه‌گیری درازا یا همان متر را بسنجند و پایه سیستم متریک را بگذارند. هر دو انقلاب در پی خود هرج‌ومرج آوردند، ولی این کجا و آن کجا.
شاد باشید/بامدادان


■ مزدک گرامی، با سپاس از نوشته‌های پر ارج شما
پیشنهاد می‌کنم به “تاریخ اقتصادی ایران - چارلز عیسوی” و “انقلاب مشروطه - ژانت آفاری” نیز نگاهی بکنید که آمارهای خوبی دارند. سودازدگان هپروتی نادان که هیچ شناختی از ایران پیش از رضاشاه نداشتند و تراژدی ۱۳۵۷ را آفریدند نمی‌دانستند و هنوز نمی‌دانند که پیش از رضاشاه خرید و فروش برده در ایران قاجار آزاد بود. یک نمونه از چارلز عیسوی [برگ ۱۹۵]: ... بندر لنگه برای تجارت برده بندر آزادی است که هیچ نوع مالیاتی از بردگان دریافت نمی کند. قیمت یک پسر ۸ ساله =۱۷ دلار قیمت یک جوان بدون ریش =۲۱ دلار قیمت مردان ریش دار ۳۰ساله =۱۰ دلار قیمت زن نیرومند و فرز و چالاک = ۳۵ دلار
این ایران دلخواه مصدق‌ها، قوام‌ها، آخوندها، خانها، دوله‌ها و سلطنه‌ها بود. نخستین کار دولتی مصدق حسابداری کل بزرگترین استان ایران (خراسان) در ۱۲-۱۳ سالگی بود (همسنجی با دیکتاتور کره شمالی که پس از آموزش های دانشگاهی در سویس در ۲۷ سالگی ژنرال شد)! در آن سالهای سیاه که ایراندوستان وجب به وجب کشور را با جان خود نگه داشتند جناب مصدق در پی شهروندی سویس بود اما دریغا و دردا که حضرت پیشوا باید ۱۰ سال منتظر می‌شد که نشد زیرا که دایی جان‌اش یک کار عالی (معاون وزیر مالیه) برایش جور کرد تا شازده به ایران نزول اجلال کند. کشوری که ۳۰-۴۰ درصد مردم خود را در گرسنگی روزگار مشروطه از دست داد به جایی رسید که یکی از همان قاجارها گفت: زراعت نیست صنعت نیست ره نیست امیدی جز به سردار سپه نیست.
خواهش می‌کنم از سخنان هیچ کس دلسرد نشوید و به تک‌نگاری های ارجمندتان بپردازید زیرا که: یا رب آن ناقد خودبین که به جز عیب ندید / دود آهیش در آیینه ادراک انداز
کارن اسپهبد


■ آقای بامدادان،
بخش نخست و بخش‌های دیگر جستار شما را خوانده ام. افسانه سازی و شکوه بیجا بخشیدن را که به کسانی مانند محمد امینی نسبت می‌دهید، در کار شما هم به روشنی می‌بینیم. آقای امینی برای بسیج افکار عمومی به تاریخ روی آورده. به نظر می‌رسد شما هم همین طور.
برای مثال، از شما دعوت می‌کنم به این حکمی که در بخش دوم جستار خود صادر کرده‌اید، توجه کنید: «راز پیوستار فرهنگی، سیاسی و تاریخیِ آرمانی به ‌نام ایران در دیوانسالاری بی‌گسست آن نهفته است که می‌توان گفت از روزگار سومریان‌ تا به ‌روزگار قاجار یک کارآئی کمابیش پیوسته داشته بوده است.»
هم‌وطن ارجمند، احکام قطعی و بی چون و چرایی از این دست را هیچ تاریخنگار جدی صادر نمی‌کند. اصلاً کار تاریخ‌نگار صادر کردن حکم نیست. تاریخ نویس پرسش مطرح می کند و سپس به بررسی گذشته می‌پردازد. آنگاه، یا پاسخ پرسش خود را پس از بررسی علمی و دقیق اسناد، مدارک و داده‌های تاریخی می‌یابد یا نمی‌یابد. همین و بس. رابطۀ مورخ با تاریخ تفاوت کیفی با رابطۀ اهل سیاست یا عوام با تاریخ دارد.
موفق باشید / مهرداد


■ مهرداد گرامی، با درود دوباره و سپاس از پی‌گیری شما
هم‌میهن نازنین، شاید من و شما از واژه “احکام قطعی” برداشتهای گوناگونی داریم. من بار دیگر آن نوشته خود را خواندم و باز هم درنیافتم کجای این گزاره من در باره دیوانسالاری ایرانی یک “حکم” است، تا چه رسد به این که “قطعی” باشد. تا جایی که من خوانده و آموخته‌ام، چنین گزاره‌ای را تنها می‌توان یک انگاشت یا نظریه دانست. امیدوارم شما از من چشمداشت این را نداشته باشید که در نوشته‌ای کوتاه درباره مشروطه، به تاریخ یک پدیده پیچیده و هزارتو چون دیوانسالاری ایرانی بپردازم. گذشته از اینکه من بارها و بارها در نوشته‌های نه چندان کم‌شمار خود به این پدیده پرداخته‌ام، حتا کسی مانند همین آقای محمد امینی نیز جستار بلندی در این باره دارد که بسیار هم خواندنی و آموزنده است.
نوشته‌اید «اصلا کار تاریخ‌نگار صادر کردن حکم نیست. تاریخ‌نویس پرسش طرح می‌کند و سپس به بررسی گذشته می‌پردازد» در این سخن شما هیچ چون‌وچرایی نیست و من نه تنها آن را دربست می‌پذیرم، که در تأیید این سخنتان نمونه زیر را می‌آورم: «من در اینجا تنها سر آن دارم پرسشهایی چند را در میانه بیفکنم و با صدای بلند بیندیشم و این اندیشیده‌ها را با خوانندگان در میان بگذارم [...] بذر این گل زیبا که مشروطه می‌نامیمش بر کدام خاک افتاد و روزگار جامعه ایرانی پیش از، و همزمان با آن انقلاب چگونه بود؟ آیا مشروطه را می‌توان یک جنبش فراگیر توده‌ای نامید؟ یا باید آن را جنبشی بسیار سرآمدگرا (Elitist) دانست، که تنها با بازی در میدان سیاست آن روزگار می‌توانست به پیروزیهایی هرچند اندک دست یابد؟» (مشروطه و افسانه‌هایش-بخش یک)
اینها پرسشهایی بوده‌اند که من آنها را درخور یافته‌ام، پژوهشگر دیگری شاید اینها را بی‌ارج و پرسشهای دیگری را ارجدار بیابد. ولی من تنها پاسخگوی نگاه خویشم و برآنم که هم در پرسشگری، هم در نگاه به تاریخ و هم در تلاش برای پاسخ‌دادن به این پرسشها به سنجه‌های دانشگاهی پایبند مانده‌ام.
شاد و پیروز باشید/م. بامدادان


■ آقای بامدادان گرامی، مشروطه ایرانی و ایران بین دو انقلاب از آنجهت مورد استنادند که جانبدارانه قضاوت نکرده و در برابر کژی ها و ناراستی‌ها، تلاش و فداکاری روشنفکران و آزادیخواهان را نیز ارج گذارده‌اند. انتقادی اگر هست نه به نبود جنبش روشنفکری و اجتماعی، بلکه این جنبش قائم به ذات نبود و ناخواسته اسباب دخالت روحانیون درمقدرات کشور را فراهم آورد، و ای بسا مانع از استقرار جمهوری و تحولات منجر به انقلاب ۵۷ شد. قصد من نفی نظرات شما نیست، برعکس تحلیل شما از شرایط و اوضاع و احوال ایران در آن دوران کاملن منطبق با آمار و شرایط آنروز ایران است. خلاصه اینکه در مقابل به قول شما شیفتگان، نوشته شما کمی به آن سوی بام متمایل شده است، با قبول اینکه در یک نوشته اینترنتی واکاوی تمام ابعاد این پدیده میسر نیست.
هادی رحمانی


■ بامدادان عزیز، مهرداد دو نظریه‌ی تاریخی را مطرح می کنند: نظریه‌های گسست و استمرار. این دو از جمله بحث‌های پر دامنه در دانش تاریخ است. به نظر می رسد که سمت گیری نوشته‌ی شما بر پایه‌ی “نظریه‌ی استمرار تاریخی” است و از این رو است که ایشان آن را به نقد کشیده‌ا‌ند. علاوه بر این، فکر می‌کنم نوشته‌ی شما بر این پیش فرض استوار است که: شخصیت‌ها تاریخ ساز هستند چرا که با شناخت مجموعه شرایط اجتماعی، نقش “ناجی کبیر” را ایفا می کنند و در نتیجه مسیر تاریخی جدیدی را پیش پایِ جامعه‌ی خود قرار می دهند. اگر این طور باشد، این نه تاریخ نگاری علمی، بلکه همانا تاریخ نگاری ایدئولوژیک است که شما آن را همواره به نقد می‌کشید.
نیما آزادی


■ آقای رحمانی گرامی،
می‌پذیرم و خود نیز گفته‌ام که در این نوشته خواسته‌ام به بخشی از ناگفته‌های جنبش مشروطه بپردازم و درباره چهره ناخوشایند آن بنویسم و آن تابوی تقدس قهرمانان آن جنبش را بشکنم. همانگونه که خود گفته‌اید، در یک نوشته کوتاه نمی‌توان به تک‌تک ریزه‌کاریها پرداخت.
شاد باشید/بامدادان


■ نیما‌ آزادی گرامی،
در نگاه به فرهنگ و تاریخ من باور به انگاشت “پیوستار” دارم که در زبانهای فرنگی به آن historical Continuity می‌گویند. چیزی به نام “گسست” در تاریخ یافته نمی‌شود، زیرا اگر به گسست باور داشته باشیم، باید آفرینش را نیز بپذیریم، چرا که پیدایش پس از گسست، بمانند آفرینش از هیچ است و از آنجایی که بر این باورم که در جهان “هیچ” چیزی نیست که بناگهان و بدون پیش‌زمینه پدید بیاید، پس گسست را هم نمی‌توانم بپذیرم. نوشته‌اید «فکر می‌کنم نوشته‌ی شما بر این پیش فرض استوار است که: شخصیت‌ها تاریخ ساز هستند». این برداشت شما نادرست است. من حتا برجسته‌ترین چهره‌های تاریخی و فرهنگی و سیاسی را هم برخاسته از یک بستر اجتماعی می‌دانم و برای همین هم برآنم که در کشوری با نیم درسد باسواد، چشمداشت اینکه دانشمند و اندیشمند و فیلسوف پدید بیایند خنده‌دار است. گواه این سخن من هم این است که این جستار را در بخش نخست آن با بررسی “جامعه” آغاز کرده‌ام و نه با شناساندن بازیگران آن. چهره‌های برجسته می‌توانند به یک روند شتاب دهند یا از شتاب آن بکاهند، ولی هیچ کسی نمی‌تواند به تنهایی یک جامعه را دگرگون کند، همانگونه که هیچ خدایی نمی‌تواند جهان را در شش روز بیافریند.
شاد باشید/بامدادان