ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 28.05.2019, 21:34
در باره‌ی مسئولیت‌پذیریِ چپ

آرمین لنگرودی

جهان‌بینی طبیعی، جهان‌بینی تاریخی

یکی از ویژگی‌های مارکسیسمِ سده‌ی بیستم در کشورهای در حال رشد در این نکته نهفته بود که این جنبش‌ها دیالکتیک را نه از فیلسوفان کهن و غرب (افلاتون، ارسطو، هگل، فوئرباخ و یا مارکس) بلکه از دستگاه تبلیغاتیِ شوروی که به‌سختی در مهارِ ایدئولوژیکِ استالین بود آموختند[۱]. در معرفی استالین و تواناییِ فکری او همین بس که بدانیم که محبوبیت او در نزد لنین نه از برای خلاقیتِ سیاسی، علمی و یا نبوغ فلسفی‌اَش، بلکه بخاطر مهارت او در سرقت از بانک‌ها و بدینوسیله فراهم‌سازی هزینه‌های مالیِ رهبرانِ حزب بلشویکی برای پیشبرد زندگی مخفی‌شان در اروپا بود. افزون بر این، استالین پیش از ورود به زندگی حرفه‌ای‌اش به‌عنوان یک کمونیست، با تمام کردن مدرسه‌ی روحانیت یسوعی در تفلیس به‌طور حرفه‌ای به مقام کشیشی کلیسا رسیده بود[۲]. این نکته، گذشته از آنکه چگونگیِ دگردیسیِ درونیِ او و این پرسش که او چگونه از الهیاتِ مسیحی به ماتریالیسمِ انقلابی رسیده بود را بی‌جواب می‌گذارد، به‌خوبی اما ریشه‌ی مذهبی ـ دهقانیِ آنچه را که او به‌عنوانِ «مارکسیسم» جلوه می‌داد روشن می‌کند.

با انقلابِ روسیه و تبدیلِ بیش از نیمی از خاکِ اروپا و آسیا به یک کشورِ «سوسیالیستی»، فلسفه‌ی مارکسیستی نیز به کالایی تبدیل شد که می‌بایستی نیازِ بازارِ خلق‌های کشورِ در حالِ رشدِ روسیه را از طریق ساده‌پردازی (تولید انبوه) برآورده نماید. شاید بتوان از این نظر دستگاهِ آموزشیِ شوروی در سده‌ی بیستم ِمیلادی را با دستگاهِ تاریخ‌نگاریِ اسلامِ آغازین در سده‌ی هشتم و نهمِ میلادی مقایسه کرد که در آن با ارتقاء مارکسیسم به جایگاهِ یک مذهبِ نو، تلاشِ نوینی آغاز گردید تا سناریویِ پیدایش و تکاملِ این ایدئولوژی و نقش‌آفرینانِ آن به نحوی بی‌کم و کاست به شکلِ یک جهان‌بینیِ کاملِ «خاتم‌الادیانی» ـ ولی اینبار با یک سرشتِ «طبیعی» ـ و مبتنی بر توانایی‌هایِ فراانسانیِ نقش‌آفرینانش به نمایش گذاشته شود[۳]. در این میان ایده‌ی برابریِ اجتماعی به معنی یکسان نمودنِ جهان‌بینیِ توده‌ی مردم (یک پرولتاریا، یک ایدئولوژی!) دگرگون شد و آموزشِ فلسفه تنها به فراگیریِ چند «قانونِ» ساده‌ی مکانیکیِ «دیالکتیکی» ـ به روشی که چه‌بسا خودِ استالین آن را آموخته بود و بعدها در کتاب‌هایِ آموزشیِ شوروی برای انقلابیونِ انترناسیونالیست و تحتِ فرمان نیز بازتاب یافت ـ کاهش داده شد. بر طبق این آموزه: تاریخ چیزی نیست مگر همان دگردیسیِ «طبیعیِ» یک «تخم مرغ» که پروسه‌ی انجامِ آن بر طبقِ قوانینِ اُرگانیکش (تز و آنتی‌تز: نیستی و هستی) از درون عمل می‌کند و همانطور که تخم مرغ چاره‌ای به‌جز جوجه شدن (سَنتز) ندارد، تاریخ نیز سرانجامی به‌جز یک تکاملِ قهرآمیز که به سوسیالیسم می‌انجامد نخواهد داشت[۴]. در این دگردیسیِ جبری، عواملِ بیرونی ـ همچون گرمای لازمه برای بارور شدنِ نطفه‌ی تخم ـ تنها نقشی همراهی‌کننده و یا بازدارنده خواهند داشت و نه تعیین کننده. «بدین گونه است ماتریاليسمِ مارکسيستی در صورت تطبيقِ آن با حياتِ اجتماعی و تاریخِ جامعه!» (نگاه کنید به دنباله‌ی زیرنویس ۲، ص. ۳۲).

روشن است که در «طبیعت» و دکترین «تکاملیِ» آن ـ همانگونه که ما از داروین می‌شناسیم ـ خِرَد جایگاهی ندارد و بنابر آن ـ همانگونه که دگردیسی تخم مرغ مستقل از «اراده‌ی مرغها» به انجام می‌رسد ـ «تکاملِ تاریخی» نیز بدونِ استفاده از کنشِ خردمندانه‌ی انسانی شکل گرفته و اساساً به آرمانهای انسانی ناوابسته است. بدین ترتیب دکترینِ تکاملِ طبیعت به «قانونِ» اجتماعیِ ساده‌ای تبدیل شد که هم مفهومش برای مردمِ متدین و مذهبی (بر طبقِ تقابلِ خیر و شر) آشنا بود و هم دخالتِ آنچنانی از آنها برای شکوفایی آینده‌ی (بخوانید سرنوشتِ) خویش درخواست نمی‌کرد: تاریخ نتیجه‌ی نبردِ میان نیروهای کور، ولی توانمندِ خوب و بد است و نقش انسانِ «نوین» ـ که معنی آن در فرهنگِ چپ همان انسانِ کمونیست است ـ بایستی تنها شناختِ این نیروهای ناسازگار و استفاده‌ی بهینه و سواری گرفتن به‌موقع از آنها باشد. بگفته‌ی دیگر: تسلط بر تاریخ در واقع همان ایدۀ «چیرگی بر طبیعت» است.

کوچک‌شماریِ نقش انسان به میزانِ یک بازیچه‌ی نیروهای درونی، بدونِ شک پایه‌ی فکریِ خوارانگاریِ نقشِ انسانِ تاریخی است. ایده‌ای که زمینه‌ی فرهنگیِ دیکتاتوری‌هایِ خونین ـ از چین، کره، کامبوج گرفته تا ویتنام ـ را فراهم نموده بود. رهاییِ انسانها از طریقِ آماده کردن زمینه برای آگاهیِ اجتماعیِ آنها و در نهایت شرکتِ خودپایِ آنها در بدست‌گیریِ سرنوشتِ خویش ـ و از این راه تواناییِ هدف دادن به تاریخِ خود ـ اساساً هَمّ و غَمِّ این ایدئولوژی نیست بلکه برعکس: استفاده از «سرشتِ» ناخودآگاهِ تاریخ (ناآگاهیِ سیاسی) و بدینوسیله هموار کردنِ راه خود برای سوار شدن بر موج‌های اجتماعی، هدفی است که این ایدئولوژی آن را ترویج می‌کند. زمینه‌ی این بهره‌جویی، گرفتن هرگونه تواناییِ آزاداندیشی از انسان و در نهایت همسان نمودنِ افکار و شخصیتِ آنها در خدمتِ گسترشِ یک ایدئولوژیِ سراسری و عمومی است، امری که - همانگونه که تا کنون در کشورهای «سوسیالیستی» شاهدش بودیم - تنها در چهارچوبِ یک دیکتاتوری امکانپذیر می‌باشد.

امپریالیسم: نیروی خارجی و تکامل داخلی؟

ارتقاء ایده‌آل‌های این‌چنینی به مثابه یک «قانونِ» بلامنازعِ طبیعی به معنیِ تبدیلِ مارکسیسم به یک ایدئولوژیِ ایستا بود. گسترشِ مفهومِ پیشرفتِ بیولوژیک (Evolution) به پهنه‌ی تاریخ تنها می‌توانست در خدمتِ «بی‌همتاسازیِ» این ایدئولوژی و گریزناپذیری از سرانجامِ رستاخیزیِ آن باشد (ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْب فِيهِ!). مارکسیسمِ نوین با جایگزین کردن خود به‌جای مذهب، تمامیِ ویژگی‌های جزمیِ آن را نیز از آنِ خود کرد.

بی‌گمان رویه‌های به‌کار گرفته شده‌ی رهبران جنبش‌های چپ تا به امروز بهترین نمونه‌های عملیِ نگرشِ آنها به انسان و تاریخِ انسانی می‌باشد. این سواری گرفتن از جنبش‌های اجتماعی (فاکتور درونی) و به پایان بردنِ آن به یاریِ «فاکتورهای» بیرونی را ما به‌روشنی در اصولِ تئوریزه شده‌ی «لنینیسم» - که در خود تنها مجموعه‌ای از تاکتیکها و روش‌های به‌دست گرفتنِ قدرت توسطِ یک اقلیت می‌باشد - می‌یابیم. این فاکتور خارجی در دورانِ لنین، کشور دشمنِ  در حالِ جنگ با روسیه یعنی آلمان بود که با فرستادنِ انقلابیونِ کشورهای دشمن به وطن‌شان سعی در تضعیفِ متخاصمین‌اش را داشت. اینگونه بود که رهبر IRA (Sir Roger Casement) توسط آلمانی‌ها به ایرلند فرستاده شد که به دستگیری و اعدامِ او در لندن انجامید. همینطور یاری دادن به بازگشت ژوزف کایلاو (Joseph Caillaux) به فرانسه که بازداشتش را موجب گردید. لنین نیز از کسانی بود که توسطِ آلمان‌ها راه بازگشتش از طریقِ زوریخ، آلمان، استکهلم و فنلاند (یعنی از لابلای کشورهای متخاسم) برای گسترش دادنِ تبلیغاتِ ضدِ جنگی در روسیه و شکاف‌اندازی در میانِ ارتش ِتزاری مهیا گردید. اگرچه این پشتیبانیِ لجستیکیِ «امپریالیستی» برای لنین از نظر اخلاقی نیازمندِ هیچگونه توجیهی نمی‌نمود، بعدها اما جرمی شد که به قتل‌عامِ کادرهای ناراضی و مزاحمِ حزبِ بلشویکی انجامید.

تئوریِ مارکسیستی تاریخ بر دو پایه «ماتریالیستی»، یعنی ارجحیتِ مناسباتِ اقتصادی به عنوان زیربنای تحولاتِ جامعه و گسترشِ «قوانین» تکاملِ طبیعی به پهنه‌ی «اجتماعی» بنا گردیده است. با این همه این بدان معنی نیست که روشنفکرانِ مارکسیست برای درک و توضیحِ پدیده‌های پیرامونِ خود همواره به بهره‌جویی از این جهان‌بینی دست می‌یازند. به گفته‌ی دیگر، این روشِ مارکسیستی در بسیاری از تحلیل‌های سیاسی، اجتماعی و یا حتا فلسفیِ رهبران، تحلیلگران و یا «فیلسوفان» این جریانات اساساً قابلِ بازشناسی نیست. به عنوان نمونه نظریه‌ای که «گناه جنگ‌ها و بدبختی‌های خاورمیانه را تنها به گردن کتاب‌های درسی» مدارس و یا یک تعریفِ اشتباه از «ناسیونالیسم» و یا «ملی‌گرایی» می‌اندازد را در نظر بگیریم: در کجای این دیدگاه «ماتریالیسم» و «دیالکتیک» به سبکی که چپ کلاسیک خود آن را آموزش می‌دهد قابلِ شناسایی است؟ این اشتباهات کتاب‌های درسی، توانِ به‌حرکت درآوردنِ کدام نیروی «محرکة» داخلی و بر پایه‌ی کدامین «مناسباتِ اقتصادی» را داشته‌اند که بتواند اینگونه تغییراتِ اجتماعیِ یک منطقه‌ی بزرگِ جغرافیایی را رقم بزند؟[۵] و پرسش پایانی اینکه آیا به‌راستی در اینجا باور بر این است که این «ایدئولوژی» نژادپرستانه‌ی آلمانِ نازی بود که انسانها را در کامِ یک جنگ ویران‌کننده‌ی جهانی فرو برد؟ یا این جنگ دلایلِ «زیربنائیِ» دیگری داشت؟

دقیقاً همین نکته چشمِ اسفندیارِ ایدئولوژیِ چپ در کل و دلیلِ پریشانیِ این جنبش در ایران است: چپ ایرانی در تلاش‌های خود برای فهم جهان با پُتکِ خود نه بر نعلِ ماتریالیسم‌اش می‌کوبد و نه بر میخ دیالکتیکِ «ایستاده بر رویِ پایش»، بلکه با هر ضربه‌ای، انگشتانِ خود را هدف می‌گیرد. اگر آنچنانکه تئوریِ «ماتریالیسمِ تاریخی» می‌آموزد نیروهای درونیِ برخواسته از شرایطِ اقتصادی انگیزه‌ی اصلی و «طبیعیِ» تکاملِ اجتماعی هستند چرا چپِ ایرانی هیچگاه کانون تحلیل‌ها و یا کُنش‌گریِ خود را در ایران نداشت و همواره به دشمنی با امپریالیسم و یا پشتیبانیِ روسیه، که هر دو فاکتورهای بیرونی هستند، توجه داشت و دارد؟ چرا با وجودِ ایمان به رهبریِ طبقه‌ی کارگر، این چپ هرگز به ساختنِ پایگاهِ خود در بین این گروه همتی نکرد و بیشتر به جذبِ کادرهایِ افسریِ ارتش و یا روشنفکران در دانشگاه نظر داشت؟ به گفته‌ی دیگر؛ چرا جنبش کمونیستی ایرانی ـ که بخش بزرگی از آن ترجیحاً امروزه به پیروی از گروه‌های بازمانده از بلوک شرق خود را تنها «چپ» می‌نامد ـ تمامیِ تلاشِ خود را تنها در پیشبردِ مقابله‌ی حکومت اسلامی با یک فاکتورِ خارجی یعنی نبردِ «شعاری» بر علیهِ امپریالیسم نهاده و کلاً به منافعِ «ملی» و بازیگرانِ «درونی» جامعه‌ی ایرانی - از کارگران گرفته تا سایر زحمتکشان - عملاً کم توجه و حتا کاملاً بی‌اعتناست؟

جواب به این پرسش شاید در این پاسخ نهفته باشد که روشنفکرانِ چپِ ایرانی اساساً در مارکسیسم لنینیسم نه یک «متدلولوژی شناخت»، بلکه «دانشی» را یافته‌اند که به بی‌حرکتی و بی‌پرنسیبی آنها یک «توجیه» اخلاقی می‌دهد. این چپ به تاریخ بی‌توجه است چون تاریخِ انسانها، تاریخ این جنبش و وابسته به این جنبش نیست، بلکه تاریخی است که قوانینِ «نابخردانه‌ی» جبری و اُرگانیکِ ویژه‌ی خود را داشته و تا کنون و با تمامی تَرفَندهایی که این جنبشِ جهانی زده، به تصاحب آن و در خدمت پیشرفتِ «طبیعیِ» موردِ نظرِ آن در نیامده است. در این پروسه، جنبش چپ خود را عاملِ بیرونی «گرما دهنده» به تخم مرغ می‌بیند. ولی او مرغ نیست، بلکه بیشتر به روباهی می‌ماند که با آگاهی از پروسه‌ی به ثمر نشستنِ تخم، تلاش در بازسازیِ محیطِ مناسب برای تولید طعمه‌ی خود را دارد. طبیعی است که این روباه هیچوقت بخشی از این پروسه‌ی چرخشِ بقا و «تکاملِ» نسلِ مرغ نمی‌گردد. در چنین شرایطی چرا بایستی از چپ انتظارِ «مسئولیت‌پذیری» در مقابلِ شرایطِ تاریخیِ یک کشور را داشت؟ اگر استالین به‌عنوانِ کمیساریای خلق‌های شوروی به قفقازی‌های مسلمان برای پاداشِ وفاداریشان وعده‌ی گسترشِ قوانینِ شریعت در چارچوبِ اتحاد جماهیرِ شوروی را می‌داد[۶]، پس برای چپِ ایرانی نیز هیچ محدودیتِ اخلاقی‌ای برای توجیه «ولایت فقیه» و جنایاتِ حکومتِ اسلامی در راستای اهداف خود نمی‌توانست وجود داشته باشد[۷]. و اگر هم در این پروسه، جریانِ رویدادها از مسیری که «چپ» می‌خواست بیرون رفت، چه باک؟ چرا که از قدیم گفته‌اند: مال بد بیخِ ریشِ صاحبش!

برای لنین جنگ، وسیله و موقعیتی‌ استثنایی برای سرنگونیِ تزار و بدست‌گیریِ قدرت (آنهم بدون طبقه‌ی کارگر) در روسیه بود. برای چپِ ایران همین جنگ توجیه و دلیلی است برای مشروعیتِ ادامه‌ی خفت، مشقت و بدبختیِ طبقه‌ای که مدعی دفاع از آن است و همزمان بهانه‌ای برایِ دفاعِ نابخردانه از فاشیسم اسلامی. سرکوبیِ مبارزه‌ی طبقه‌ی کارگر ـ یعنی همان موتور محرکه‌ی تاریخی که گویا جبراً به سوسیالیزم می‌انجامد ـ در مقابل فحاشیِ زبانی به سبکِ رجزگویان در آیینِ تعزیه‌خوانی به «امپریالیسم»، نه تنها بی‌اهمیت جلوه می‌کند بلکه حتا بنا بر «وضعیتِ اضطراریِ» کشور و در آغازِ پنجاهمین دهه‌ی پایگیریِ حکومتِ وحشیانه‌ی ولایتِ فقیه موجه نیز می‌نماید.

آمیزه‌ی شعارِ «کارگرانِ جهان متحد شوید» با «کارگرانِ ایران در برابر دشمنانِ ضدامپریالیستِ خود شکیبا شوید[۸]» در عمل به یک دگرگونیِ استراتژیک در سیاست ادعاییِ چپ انجامیده است که آنچنان هم از سِرِشتَش بدور نیست:

«خوشا به حالِ مسکینان، زیرا ایشان وارثانِ زمین خواهند شد»[۹]!

بی‌گمان در این نکته رازِ دگردیسیِ استالین از یک کشیشِ یسوعی به یک ماجراجویِ مارکسیست نهفته بود.

https://independent.academia.edu/ArminLangroudi

—————————————-
پانویس‌ها:
۱) «ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی» (۱۹۳۹)؛ استالین
۲) Väterchens Misstrauen. Die Welt des Josef Stalin, Erster Band: Geburt bis Jeschowtschina؛ ص‌ص. ۴۴ تا ۴۶
۳) «ما کمونیست‌ها مردمانی از سرشت ویژه‌ایم! ما از مصالح خاصی برش یافته‌ایم! ... » (استالین سخنرانی در جلسه دوم کنگره شوراهای اتحاد شوروی ۱۹۲۴). ارتقاء کمونیستها به «انسانهای نوین» امری بود که واقعاً از سوی مارکسیستهای جهان سوم همچون مائو، کیم ایل سونگ، پُل‌پت و ... جدی گرفته می‌شد.
۴) «جبر چون قابله‌ای، هر جامعه‌ی کهن را که آبستن جامعه‌ی نوینی است از بار خود فارغ مي‌سازد» (مارکس، کاپیتال)
۵) در اینجا بایستی تأکید کرد که شیوه‌ی بیان این نظریه و اینکه آیا آن از طریق یک «مقاله»، «کتاب»، «پاسخ به یک پرسش» و یا «توئیت» انجام گرفته، تغییری در سرشت ایدئولوژیکش نمی‌دهد.
۶) «هر خلقی – چچن‌ها، اینگوش‌ها، اوستی‌ها، کاباردین‌ها، بالکارها، [...] ـ باید شوروی خود را داشته باشد. [...] اگر دلایلی آورده شود که (در این مناطق) شریعت لازم است، پس قانون شریعت بایستی وجود داشته باشد ...». کنگره ملل قفقاز (مناطق گذر رودخانه‌ی تِرِک)، نوامبر ۱۹۲۰.
۷) به‌تازگی ما شاهد «انتقاد» بی‌سروصدای این چپ از «استالینیسم» هم شده‌ایم که حتی مخالفین خود را به نزدیکی به این نظریه متهم می‌کنند، بدون آنکه ما از چگونگی و زمان جدایی آنها از استالینیم آگاه شویم: حتا دریغ از یک «اعلامیه فوت» خشک و خالی برای این دیدگاه!
۸) بیانیه‌ی «پیرامون شعار اساسی مرگ بر امپریالیسم جهانی به رهبری امپریالیسم آمریکا متحد شویم»؛ کار، شماره ۵۶، ۱۰ اردیبهشت ۱۳۵۹.
۹) خوشاگویی‌های انجیلی، انجیل متا، فصل پنجم، آیات ۳ تا ۱۰.