ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 08.04.2018, 18:34
نردبام‌های افتادنی (بخش نخست)

اشکان آویشن

در فرهنگ ما، برخی باورهای نادرست، چنان در جان انسان‌ها ریشه‌دوانده‌است که حتی در روزگار ناباوری به چنان القائاتی، بازهم سایه‌ی نادلپذیر آن‌ها، همچنان در افق‌های دوردست ذهن انسان، خودنمایی می‌کند. این باورها، چه از طریق افسانه‌ها، مَثَل‌ها و چه از طریق نوشته‌ها و خاصه شعر، از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته و در مسیر انتقال خویش، گاه افزونی‌ها و گاه کاستی‌هایی به خود دیده‌است. در روزگار جوانی من، مردی در شهر ما زندگی می‌کرد به نام احسان سلجوق. گفته می‌شد که نام خانوادگی وی، سلجوقی بوده‌است اما او بیشتر، سلجوق را می‌پسندیده و به همین دلیل به پیرامونیان خویش گفته بوده است که وی را سلجوق بنامند. این مرد نه تنها از نظر رفتار و داشتن خصلت‌های برجسته‌ی انسانی، مورد قبول خاص و عام بود بلکه از نظر دانش ادبی نیز، کسی در آن‌شهر، به پای وی نمی‌رسید.

من که آوازه‌ی او را از بسیاری شنیده‌بودم، تلاش‌کردم تا بتوانم به محضر و محفل او راه‌یابم و اگر حتی خوشه‌ای از خرمن دانستنی‌ها و تجربه‌های وی نمی‌چینم، دستِ کم، دل خوش‌دارم که لحظاتی با وی معاشر بوده‌ام. این فرد، در آن هنگام، سن و سالی در حدود هفتاد داشت. هفتاد ساله‌ها در آن روزگاران، «پیردهر» به شمار می‌آمدند. انگار هر روز که هنوز زنده بودند، موهبتی فرازمینی نصیبشان شده‌بود که بتوانند هنوز هم از مواهب زندگی بهره‌ور گردند. وگرنه، می‌بایست در هفتاد سالگی، به عنوان موجودی که تاریخ مصرف آن به پایان رسیده است، در خاک، بیارامند. این شخص، چندان اهل معاشرت با مردم نبود. با آنان که می‌پسندید، معاشرت‌های معین و محدودی داشت. در غیر این صورت، با خود بودن را بر شماری از معاشرت‌ها، ترجیح می‌داد. وی در یک بخش اعیان‌نشین شهر ما، خانه و باغ بزرگی داشت که پیاده‌روی‌هایش را در همان‌جا انجام می‌داد و خدمتکار میان‌سالی نیز، وفادارانه از وی مواظبت می‌کرد و کارهای جاری او را به انجام می‌رساند.

می‌گفتند که او از پدر خویش که یکی از زمین‌داران و فئودال‌های بزرگ بوده، ثروت بسیاری را به عنوان یگانه فرزند، به ارث برده‌است. اما وی، در خلال سال‌های زندگی‌اش، توانسته‌بود بخشی از آن ثروت را، در راه ساختن چند دبستان و کودکستان و حتی مرکز بهداشت در روستاهای پدری و چندین روستای دیگر مجاور با آن‌ها استفاده‌کند. او هیچ دریافتی به معنای امروزی، از کودکستان یا پیش‌دبستان نداشت اما خود، نام آن‌ها را، «کودک‌خانه» گذاشته‌بود. او اعتقاد داشت که بسیاری از خانواده‌ها، خاصه دهقانان خود او، چنان بچه‌های سر و نیم سر سفارش‌داده‌اند که مرد خانواده، به تنهایی قادر به اداره‌ی زندگی چنان خانواده‌ای نیست. وی معتقد بود که اگر همسران اینان، دست باز داشته‌باشند، می‌توانند در کار کشاورزی، به شوهران خود، کمک‌کنند. این فکر و ابتکار عمل، تنها شامل دهقانان خود او نبود. بلکه تمام مردمان روستا را بی‌هیچ تبعیضی در بر می‌گرفت. از این‌رو، کودک‌خانه‌های مورد نظر، جایی بود برای نگه‌داری این کودکان.

این مَرد، نه نگران شمار کودکان بود و نه نگران استخدام کارمندانی که از کودکان، مواظبت به عمل بیاورند و نه نگران جا برای آن‌ها. البته این کودک‌خانه‌ها برای کسی که فرزندانی در آن‌جا داشت، بی‌هزینه نبود. او گفته‌بود هرکس که می‌خواهد، می‌تواند به جای پرداخت پول، گندم، جو، پنبه و یا کاه بپردازد و هرکس که توانایی پرداخت پول آن را داشت، می‌بایست ماهانه مبلغی برای فرزندانی که در آن جا داشت، می‌پرداخت. هیچ‌کس از سنگین بودن هزینه‌ی کودک‌خانه‌ها، چه از طریق پول و چه کالا که برای نگه‌داری فرزندانشان می‌پرداختند، گلایه نداشت. چیزی را که آنان می‌پرداختند، بیشتر حالت نمادین داشت. این را هم روستائیان می‌دانستند و هم کارمندانی که در آن‌جا به کار مشغول‌بودند. او یک کار دیگر هم کرده‌بود. در هر روستا، انبارهای بزرگی با چفت و بست محکم، درست کرده‌بود که اختصاص به انبارکردن کالاهای دریافتی داشت. در پایان سال که گاه، افرادی از آن روستا یا روستاهای دیگر، نیاز به خرید جو، گندم و یا دیگر محصولات مورد نیاز خود را داشتند، بدون مراجعه به شهر، از آن‌جا به قیمت مناسب می‌خریدند و حتی اگر پولی هم نداشتند، می‌توانستند به شکل پایاپای، با کالاهای دیگری بپردازند و یا در بدترین حالت، هنگام برداشت محصولات جدیدشان، بدهکاری خویش را بپردازند.

او در همان روستاها، کار دیگری را نیز سامان داده‌بود. بدین معنی که کلاس‌هایی در روزهای جمعه تشکیل می‌شد که هم آموزش الفبا را به افراد بی‌سواد به عهده‌داشت و هم آموزش‌هایی از قبیل بهداشت فرد و خانواده، جلوگیری از فرزندان ناخواسته و آگاهی به ضرورت کنترل فرزند را در اختیار آنان می‌گذاشت. آن‌ها از طریق صحبت کردن افراد خوش‌سخن و خِبره در کار خویش، عواقب این زاد و ولدهای فراوان را برای آنان یادآور می‌شدند. فضای این‌گونه کلاس‌ها یا نشست‌ها، چنان دلنشین و خوش آمدنی بود که تا آن زمان، حتی یک فرد، شکایت سر نداده‌بود که اینان در کار خدا، اِخلال روا می‌دارند. کلاس‌ها، هزینه‌ای برای شرکت‌کنندگان در برنداشت. از این‌رو، شمار آنان، روز به روز در حال افزایش بود. مردم این روستاها که خاطراتی از پدر آقای احسان سلجوق به عنوان مردی سخت‌گیر و خشن داشتند، فرزندش را همچون قدیسی می‌پرستیدند. هرچند او چندان در روستاهای خویش، آفتابی نمی‌شد و فقط از افراد خود و کارمندانش، گزارش کار می‌خواست. وی به مردمان روستاهای مورد نظر گفته بود اگر کسی شکایتی داشته‌باشد، می‌تواند از طریق همین افراد، آن را به وی انتقال‌دهد. اما اگر در عرض یک‌هفته، کسی به شکایت او رسیدگی نکرد، می‌توانند مستقیم به خانه‌ی او بیایند و شخصاً مشکل یا مشکلات خود را با وی در میان بگذارند.

شهرت کارهای او در آن چند روستا، به طور کلی، انعکاس چندانی در شهر کوچک ما نداشت. اما در روستاهای مجاور، مردم آرزو می‌کردند که ای کاش، او از پدر خود، میراث بیشتری دریافت کرده‌بود تا بدان وسیله، می‌توانست برای آنان، نیز کودک خانه، کلاس درس بهداشت و مدرسه درست‌کند. حتی در چند روستا، مردم تلاش‌هایی به کار برده‌بودند تا از کارهای وی، نمونه برداری‌کنند. اما به علت هزینه‌هایی که در برداشت، خاصه، هزینه‌ها‌ی مدیریت و کنترل این مؤسسات، توفیق چندانی نصیبشان نشده‌بود. من زمانی که در کلاس دوم دبیرستان بودم، یک هم‌کلاسی روستایی داشتم که مرا با کارهای این مرد و شخصیت دوست‌داشتنی‌اش آشنا ساخته‌بود. او کسی‌بود که از یکی از همان روستاها می‌آمد. وی، دوران کودک‌خانه و کلاس‌های ابتدایی را تجربه کرده‌بود و از مدیریت و سامان‌دهی کارها، هم رضایت‌داشت و هم خاطراتی بسیار خوش.

او حتی یک‌بار مرا به روستای خویش برده بود تا از نزدیک، بتوانم با چشم خود، خدمات و کارهای آقای احسان سلجوق را ببینم. مدتی بعد، چنان شوق دیدار وی، مرا فرا گرفته‌بود که توانستم با نوشتن نامه‌ای، از وی تقاضا کنم که مرا به عنوان یک شاگرد وفادار، درخانه‌ی خود بپذیرد. چنان بود که راه، برای رفتن من به خانه‌ی او، هموارگردید. وی مردی بلند بالا و لاغر بود که ریش سپیدش، تمام صورت وی را، شکوه و جلالی قدیسانه می‌بخشید. ریش وی اگر چه چندان بلند نبود اما آن‌قدر بود که بتواند گاه در ضمن صحبت‌کردن، آن را در زیر چانه، در مشت خود بفشرد و از آن طریق، تمرکز فکر پیداکند. جالب آن که او در خلال سال‌هایی که من به خانه‌ی او می‌رفتم، هیچ‌گاه نشان نداد که با مذهب چه رابطه‌ای دارد. نه بدِ مذهب را می‌گفت و نه خوب آن را. اما وقتی در باره‌ی ادیان مختلف صحبت می‌کرد، دیدگاهش، یک چشم‌انداز علمی داشت. من نخستین‌بار از دهان او شنیدم که مذهب، شخصی‌ترین باوری است که یک فرد می‌تواند داشته‌باشد.

او می‌گفت:«اگر من بخواهم به علت ریشی که دارم، دیگران را به زور، وادارم که ریش‌ بگذارند و یا حتی عکس آن، مردم را از گذاشتن ریش، منع کنم، همان اندازه زشت و دخالت در زندگی خصوصی انسان های دیگر است که من بخواهم بدانم که مردم چه مذهبی دارند و یا آنان را از داشتن این مذهب بازدارم و به داشتن مذهبی دیگر، تشویق‌کنم. طبیعی است که هرکسی دوست دارد مسائل خصوصی زندگی خویش را برای خود نگه دارد و انتظار داشته‌باشد که دیگران، در نقش دولت یا معلم و یا بزرگ خانواده، نخواهد عملی علیه آن و یا به نفع آن انجام دهد.» برای من، شنیدن حرف‌های او در این زمینه، به هیچ وجه، قابل هضم نبود. نه این‌که ناراحت می‌شدم. بلکه اوصلاً درک نمی‌کردم که منظور او چیست. حتی نمی‌توانستم رابطه‌ی منطقی و قابل قبول، میان مثال‌های او و خصوصی بودن مذهب، پیداکنم. حتی وقتی این مورد از حرف‌های وی را برای پدرم تعریف‌کردم، او گفت:«یقیناً این مرد، دیوانه شده و در سنین پیری، عقل خود را از دست داده‌است.»

واقعیت آنست که پدر من، نه مذهبیِ متعصب بود و نه انسانی عمیق‌اندیش. او فقط مذهبی را از پدر و مادرش به ارث برده‌بود. اما با وجود این، وقتی شخصی بودن مذهب را از دهان من و به روایت از آقای احسان سلجوق شنید، نخست گفت:«نمی‌فهمم. شخصی بودن یعنی چه؟ وقتی عقل ما بزرگ‌ترها به فهم این حرف‌های صدتا یک غاز قد ندهد، شما که جوان هستید و کم تجربه، طبیعی‌است که چیزی از آن نخواهید فهمید.» البته، من آقای احسان سلجوق را بیشتر از پدرم قبول داشتم و با وجود آن‌که این نکته، به عنوان یک موضوع مبهم در برابر من خودنمایی می‌کرد، آن را ناشی از کمبود دانش و تجربه‌ی فردی خود، تلقی می‌کردم نه عیب او. وی همیشه توصیه می‌کرد، کسی را بی‌دلیل بزرگ نکنید. حتی اگر بزرگ هم می‌کنید تا همان حدی که شناخت عقلی و تجربی دارید، بزرگ‌کنید. چنین بزرگ کردن‌هایی، ممکن‌است انتظارات غیرمنطقی و اغراق‌آمیزی را سبب شود که به علت عدم تحقق آن‌ها، انسان نه تنها از چنان فرد یا افرادی، ناامید گردد، بلکه ستایش و بزرگ‌شماری آنان، عملاً تبدیل به تحقیر و نفرت ‌گردد.

ادامه دارد