ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 22.09.2017, 11:56
رازِ ذهنیت روسی

کریستین نف

هفته‌نامه اشپیگل (Spiegel)
ترجمۀ: سهیل جان‌نثاری / وبسایت فرارو
شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶

پس از فروپاشی اتحاد شوروی، جاده‌های اندکی در روسیه ساخته شده است. اما به تازگی طرح ساخت بزرگراهی مدرن میان مسکو و سن‌پترزبورگ در دست اقدام است. چندی پیش فاز اول این بزرگراه افتتاح شد، اما باوجوداین، رانندگان روسی ترجیح می‌دهند از همان جادۀ قدیمیِ پرترافیک رفت‌وآمد کنند، زیرا فکر می‌کنند اخذ عوارض، اگرچه با نرخی ناچیز، یک‌جور کلاهبرداریِ بی‌شرمانۀ دولتی است. این داستان روسیه است. سرزمینِ تضاد دولت و ملت.

اخیراً در خانه به کتابی برخوردم که برای مدتی طولانی به آن فکر نکرده بودم. نام کتاب روسیه: چهره‌های کشوری پاره‌پاره(۱) است. نام کتاب چندان خلاقانه نیست، اما قطعاً درخور است. کتاب به روسیۀ ربع قرن پیش می‌پردازد: نوعی دیوانه‌خانه. اتحاد شوروی تازه فرو پاشیده بود، ثابت شده بود که امیدها به آغازی جدید عمدتاً خیال‌بافی است، کارمندان سابق و تجارِ حیله‌گرْ میراث اتحاد شوروی را برای خودشان برداشته بودند و در حالی که بقیۀ کشور در فقر فرو رفته بود، از ثروت یک‌شبه‌شان لذت می‌بردند. مادربزرگ‌ها برای ساعت‌ها در باد و باران در تالکوچکاها(۲) می‌ایستادند و سعی می‌کردند ظرف‌های جهیزیه‌شان را بفروشند و در کنارشان، دانشجوها کلکسیون‌های تمبری که با عشق جمع کرده بودند را تبلیغ می‌کردند. در همین حال، جنگ از کناره‌های مملکت می‌خروشید.

در سال ۱۹۹۱، اهالی معمولی روسیه نمی‌توانستند توضیح بدهند روسیه نمایندۀ چیست، از نظر سیاسی به کدام سو می‌رود، و درگیری‌هایش را چگونه می‌شود حل کرد. ما روزنامه‌نگاران هم البته نمی‌توانستیم.

حالا همۀ این‌ها جزیی از تاریخ است و با در نظر گرفتنِ همۀ جوانب، این روزها وضع روسیه آن‌قدرها بد نیست. کتابی که در بالا نام بردم را خودم نوشته بودم و در آن هجده نفر را معرفی کرده بودم که می‌خواستند جایگاهشان را در روسیه پیدا کنند. آن‌ها آدم‌های معمول دوران گذار بودند: سیاستمداران و ژنرال‌ها، تاجران و هنرمندها، ایدئالیست‌ها، پوپولیست‌ها، وجنایت‌کارها.

بعضی از آن‌ها دیگر زنده نیستند. بعضی‌ها کشته شدند، بعضی‌ها کشور را ترک کردند، و بعضی در دولت رشد کردند. با بررسی آن معرفی‌ها از چشم‌انداز امروز، فهمیدن این امر چندان دشوار نیست که چرا بعضی عقب ماندند، در حالی که دیگران زندگی موفقی را از سر گذراندن. همچنین می‌توانید ببینید که روسیه چگونه توانست دوباره استوار قامت راست کند.

یکی از قهرمانان کتاب جوهر دودایف است، که در سال ۱۹۹۱ چچن را مستقل از روسیه اعلام کرد و مردم قفقاز را فراخواند تا در برابر استعمارگران مسکو مقاومت کنند. روسیه به خاطر او جنگی را آغاز کرد و شصت‌هزار سرباز را وارد این جمهوری کوچک کرد. سه ماه بعد از این که با رییس‌جمهورِ چچن صحبت کردم، دفترش که در آن با هم ملاقات کرده بودیم، با خاک یکسان شد. پانزده ماه بعد از آن، یک موشک روسی جان او را گرفت. پانزده سال بعد، صلح در چچن برقرار بود. می‌گویند تا ۱۶۰هزار نفر در جنگ کشته شدند. از آن زمان، هیچ منطقه‌ای تلاش نکرده است تا از روسیه جدا شود.

یکی دیگر از قهرمانان کتاب بیوشیمی‌دان و متخصص پوست سرگئی دبوف بود. او هم حالا مرده است. دبوف در سال ۱۹۵۲ به گروه مخفی «آرامگاه لنین» پیوست؛ گروهی از دانشمندان که رهبر انقلاب را، که از مرگش در ۱۹۲۴ در معرض دید عمومی است، مومیایی کردند. دبوف که ضمناً استالین را هم مومیایی کرده بود، برای حدود ۴۰سال هر هفته دو بار بدن لنین را با محلولی سری شستشو می‌داد.

بعد اتحاد شوروی و کمونیسم فرو پاشید و رییس‌جمهور بوریس یلتسین بودجۀ گروه مخفی و گارد تشریفاتی مقابل آرامگاه را کاهش داد. لنین از سوی ملت طرد شد و شهروندانی که خواهان خاکسپاری او در گورستانی در سن‌پترزبورگ بودند، دست به اقداماتی زدند. دبوف به من گفت که شوکه شده است: «حذف لنین از تاریخ روسیه... غیرقابل‌قبول است.»

جایی برای تأسف در تاریخ روسیه نیست؟

این واقعیت که ۲۵ سال بعد رهبر انقلاب هنوز در میدان سرخ نمایش داده می‌شود، و جانشینان دبوف همچنان مشغول کار هستند، ضمناً توضیح می‌دهد که روسیه چگونه راه بازگشت به ثبات را پیدا کرد. رهبر انقلاب اکتبر که مثل استالین خیلی اهمیتی نمی‌داد که چند نفر از مردمش قربانی ایدۀ کمونیسم شوند، هنوز نمادِ سیاسیِ مهمی است. حضور مداوم او آرامش‌بخش پیروان کمونیسم است، اما همچنین نمایانگر این اندیشه در رهبری کرملین است که در تاریخ روسیه چیزی مایۀ تأسف نیست. این بازتابندۀ شیوۀ نگرش به تاریخ در روسیۀ ولادیمیر پوتین است.

شخصیت سومی در کتاب هنوز زنده است و حالا ۵۳ سال دارد. او در روز تولد استالین به دنیا آمده بود، رشد کرد و به معاونت نخست‌وزیر رسید، و امروز مسئول صنایع دفاع روسیه است. من دیمیتری روگوزین را وقتی دیدم که ۳۱سال داشت. کمی قبلتر، در کوموسمول، شاخۀ جوانان حزب کمونیست، فعالیت کرده بود. او بعداً سفیر روسیه در ناتو شد و نظامی‌های غربی را با صحبت‌های فی‌البداهه‌اش شوکه کرد. ما اغلب در بروکسل همدیگر را می‌دیدیم.

بعد از فروپاشی شوروی، روگوزین مسئول سرنوشت ۲۵میلیون روس‌تباری بود که حالا بیرون مرزهای کشور در دیگر جمهوری‌های شوروی سابق زندگی می‌کردند. او کنگرۀ جوامع روسی را بنیان گذاشت تا از منافع آن‌ها محافظت کند. کنگره‌ای که بدل به برنامه‌ای اثرگذار حولِ مفهوم «جهان روسی» شد؛ جهانی که شامل تمام نقاطی از جهان می‌شود که در آن روس‌ها زندگی می‌کنند و به گفتۀ پوتین باید از آن‌ها دفاع شود. روگوزین حالا شبه‌سخنگویی ناسیونالیست برای دولت است و اخیراً دوباره سیاست‌مداران غربی را «تفاله» خواند.

آبادسازی چچن، اعاده حیثیت از تاریخ شوروی، و احیای «جهان روسی» -مشابه کاری که ترامپ حالا با شعار «اول آمریکا»ی خود در ایالات متحد انجام می‌دهد- همه کمک کردند تا روسیۀ جوان حفظ شود. و حق‌شناسی روسی شامل حال پوتین شده است، چیزی که در رضایتِ ۸۰درصدی از رییس‌جمهور دیده می‌شود.

روسیۀ نو

روسیۀ نو را خیلی جاها می‌توانی ببینی. چند هفته پیش من از شهر کوچکی در غرب روسیه به نام گواردیسک گذشتم که تنها ۱۳هزار ساکن دارد. آخرین باری که شهر را دیده بودم سال ۱۹۹۸ بود، درست بعد از بحران بزرگ روبل که دولت را تا آستانۀ ورشکستگی پیش برد. کارخانۀ کاغذسازیِ شهر بعد از آن بحران تعطیل شد، و کارخانه‌های بتن‌سازی و پنیر هم به دنبالش. نیروگاه‌های حرارتی دیگر زغال‌سنگ نداشتند، و سه‌چهارم شهروندان زیر خط فقر زندگی می‌کردند.

حتی فضای بیمارستانِ شهر هم سرد بود و دارو و حتی دستکش برای پرستاران نداشت. پادگان ارتش و زندان که در قلعه‌ای قدیمی واقع شده بود، غذای کمی داشتند. در روستاهای اطراف گواردیسک، تغذیۀ ناکافی و آب آشامیدنی ناسالم به سل و مننژیت منجر شده بود.

حالا در ۲۰۱۷ خانه‌های میدان مرکزی تازه رنگ شده‌اند و یک کارخانۀ اثاثیه‌سازی و کارگاه فرآوری گوشت و کارگاهی برای بسته‌بندی مواد باز شده‌اند. یک مرکز جوانان و یک سالن ورزش هست، و قلعه/زندان قرار است بدل به جاذبه‌ای توریستی شود.

البته اگر به سمت شرق و میانِ مناطق روستایی‌تر رانندگی کنید، واقعیتی متفاوت، روستاهایی در حال مرگ، ظاهر می‌شود. اما هیچ نشانه‌ای از وضعیتِ اضطراری ملی‌ای نیست که دو دهه پیش روسیه را فلج کرده بود. به‌ویژه در مسکو، که با مناطق ویژۀ پیاده‌روی، سوپرمارکت‌های عظیم، کلوب‌های جاز و تئاترهای آوانگارد، وای‌فایِ خیابان‌ها و حتی زیرزمین‌های مترو، خود را به کلانشهری مدرن تبدیل کرده است.

سیاست روسیه حلقۀ بازخورد ندارد

اما چیزی هست که نه در پایتخت و نه در بقیۀ کشور تغییر نکرده است. اخیراً در حین خواندن اطلاعیه‌ای در آپارتمانم در مسکو به آن برخوردم که نماد پدیده‌ای است که برای سده‌ها بخشی از روسیه بوده است و پس‌زمینۀ رضایتِ ۸۰درصدی از پوتین را فراهم می‌کند.

اطلاعیهْ اعلامیۀ شهرداری مسکو دربارۀ برنامه‌اش برای تخریب ۴۵۰۰ آپارتمان مخروبه بود. این ساختمان‌ها هیولاهای پیش‌ساختۀ پنج‌طبقه، زشت و اغلب در حال ریزشی هستند، اما حدود یک‌میلیون نفر از ساکنان مسکو، یعنی حدود یک بیستم کل جمعیت شهر، تحت تأثیر این برنامه قرار خواهند گرفت. مقامات شهر با فشارهای قانونی در پارلمان، بی‌رحمانه و با سرعت نور، طرحشان را پیش برده‌اند و در نیتجه طوفانی از خشم به پا خاسته است؛ حتی در محلۀ من، که هیچکدام از ساختمان‌هایی که قرار است تخریب شوند در آن نیست.

اطلاعیه‌ای که به آپارتمان من رسیده بود، از طرف گروهی به نام «مسکویی‌ها علیه تخریب» صادر شده بود. آن‌ها می‌گویند این طرحْ شکلی ننگین از جابه‌جایی اجباری جمعیت است و اینکه طرحْ دربارۀ ساختمان‌های بلند پیش‌ساخته نیست، بلکه هدفِ آن، فراهم کردن زمین برای ساختن ساختمان‌های بلند سودده برای شرکت‌های ساخت‌وساز نزدیک به دولت است. اطلاعیه مدعی بود که ساکنانی که حاضر به جابه‌جایی نشوند به زور تغییر مکان داده خواهند شد، و هیچ هزینۀ جبرانی برای نوسازیِ انجام‌شده از سوی مستأجرها پرداخت نخواهد شد. گروه می‌گفت بسیاری از کسانی که مالک آپارتمان‌هایشان هستند خانه‌ای با ارزشی برابر دریافت نخواهند کرد.

همهمه در مسکو بالا گرفته است. دولت که گفته بود می‌خواهد کار خوبی برای ساکنان شهر بکند، ظاهراً از مقاومت کاملاً شگفت‌زده شده است. حتی پوتین مجبور شد مداخله کند و از پارلمان روسیه، دوما، بخواهد تا کمی قانون را تغییر دهند، زیرا انتخابات ریاست جمهوری در سال ۲۰۱۸ برگزار خواهد شد و او علاقه‌ای به اعتراض شهروندان عصبانی ندارد.

این داستانی عادی در روسیه است. حتی وقتی رهبری تلاش می‌کند کاری خوب برای مردمش بکند، اوضاع خوب پیش نمی‌رود: زیرا دولت تصمیم‌ها را خودش می‌گیرد و بعد مثل یک‌جور هدیۀ کریسمس به مردم ارائه‌شان می‌کند و بعد می‌کوشد پروژه‌هایش را به شکلی بلشویک به فرجام برساند. اینکه ممکن است بعضی از مردم اعتراض کنند چیزی نیست که سیاستمداران روسی علاقه‌ای به در نظر گرفتن آن داشته باشند.

بحث حول‌وحوش تغییر مکان ساکنان این مجتمع‌های آپارتمانی یک‌بار دیگر نشان می‌دهد که همچنان حلقۀ بازخوردی در نظام سیاسی روسیه وجود ندارد. دولت هیچ تلاش جدی‌ای برای درگیری مردم در تصمیم‌گیری‌هایش نمی‌کند. تصمیم‌های سیاسی یا به شکل لطف یا به شکل ممنوعیت ارائه می‌شوند و ضمناً همین مسئله، به توضیح موج نوی اعتراض‌ها در مسکو و دیگر شهرها کمک می‌کند. در روسیه مردم و دولت به ندرت در کنار هم قرار می‌گیرند.

عشق بی‌پاسخ‌مانده

ویکتور اروفیف، نویسندۀ روسی، یک بار گفت اینجا کشورِ حصارها است و «وضعیتِ عادیِ حصار هم ’بسته‘ است». او ضمناً پرسید «وطن با شادمانی به شما اجازه می‌دهد دوستش داشته باشید، اما؛ آیا وطن هم شما را دوست دارد؟ آیا روسیه ما را دوست دارد؟» به نظر اروفیف، عشق اهالی روسیه برای روسیه متقابل نیست، و این چیزی است که من در دهه‌های گذشته به کرات به آن برخورده‌ام. اما به نظر او مقصر خود اهالی روسیه هستند؛ زیرا اهمیت چندانی به دولت نمی‌دهند.

چند ماه پیش دربارۀ این امر با آندری کونچالوفسکی که فیلم‌ساز و کارگردان تئاتر محترمی است اختلافی پیدا کردم. او امسال ۸۰ ساله می‌شود، بعضی از بهترین فیلم‌های روسیه را ساخته است، و برای مدتی طولانی در هالیوود زندگی کرده است. ما با وجود اختلاف نظرهایمان در چیزهای زیادی نظرات نزدیکی داشتیم. کونچالوفسکی می‌گوید که روس‌ها در طول قرن‌ها روح روستاییِ خودشان را حفظ کرده‌اند، و می‌گوید که روس‌ها هیچ‌وقت به معنای واقعی کلمه شهروند نشده‌اند و همیشه خودشان را در مخالفت با دولت قرار داده‌اند، زیرا دولت همیشه در تلاش است چیزی را از آن‌ها بگیرد. همزمان می‌گوید روس‌ها چنان صبر زیادی دارند که می‌توانند به سادگی بی‌عدالتی را بپذیرند. همچنین معتقد است تفکر روسی مانوی است: روس‌ها فقط سیاه و سفید را می‌شناسند.

و بعد کونچالوفسکی گفت که پوتین آن اوایل مثل غربی‌ها فکر می‌کرد، اما در نهایت فهمید که چرا همۀ حاکمان روسی برای رهبری این ملت با مشکل روبه‌رو هستند: زیرا ساکنانش، بر اساس سنتی تغییرناپذیر، آزادانه همۀ قدرتشان را به یک شخص واگذار می‌کنند، و بعد بدون آن که خودشان هیچ کاری بکنند منتظر می‌شوند آن قدرت به وضعیتشان رسیدگی کند.

از این نظر، رابطۀ بین مردم و دولت در روسیه از کج‌فهمی گسترده‌ای رنج می‌برد. آیا یک خارجی اجازه دارد چنین چیزی بگوید؟ چنین فکر می‌کنم. بیش از سی سال است که دربارۀ روسیه نوشته‌ام، و نیمی از این زمان را در این کشور زندگی کرده‌ام. برای من آشکار است که چرا لیبرال‌های دور و برِ بوریس یلتسین در دهۀ ۱۹۹۰ ناکام ماندند. لیبرالیسم شانسی در روسیه ندارد. مردم اجازه‌اش را نخواهند داد.

رابطۀ عجیبی که بین بسیاری از اهالی روسیه و دولتشان وجود دارد، در جزئیات بی‌شمار روزمره هم دیده می‌شود. دو یا سه سال پیش، شهردار مسکو تلاش کرد مشکل پارک‌کردن را با معرفی نوعی سیستم آنلاین پارکینگ حل کند. قیمت‌ها پایین بود و هزینۀ هر ساعت معمولاً کمتر از یک یورو. مشکل تا حد زیادی کاهش پیدا کرد و سیستم برای همه کار می‌کرد. بعد چه شد؟ اهالی مسکو شروع کردند به پوشاندن شماره‌های ماشینشان تا وسیله‌های بازرسی نتوانند شمارۀ آن‌ها را در حال رانندگی اسکن کنند، و پیداکردن ناقضان را غیرممکن کردند.

مثالی دیگر: برای دهه‌ها، خیابان‌های جدید کمی، چه رسد به بزرگراه، در روسیه ساخته شده‌اند. اما حالا برنامه‌هایی برای بزرگراهی جدید بین مسکو و سن پترزبورگ در جریان است. اولین قطعه، که به فرودگاه بین‌المللی شرمیتوا می‌رسد، همین حالا هم بهره‌برداری شده است. اما چون جاده‌ای است که در آن عوارض گرفته می‌شود، با آنکه قیمت‌ها نسبتاً پایین است، چندان از آن استفاده نمی‌شود. رانندگان روسیه فکر می‌کنند این کار یک کلاهبرداری دولتی است و ترجیح می‌دهند در ترافیکِ جادۀ قدیمی معطل شوند.

انفعال و بی‌تفاوتی

در روسیه به ندرت به این فکر برمی‌خورید که شهروندان باید برای جامعه کاری کنند و در عوض چیزی به دست آورند. روس‌ها ممکن است بسیار بیشتر از آلمانی‌ها قدر بازیگران و شاعرانشان را بدانند، اما نگاهی شکاک به آدم‌های واقعاً خلاق دارند که به نوبۀ خودشان، تلاش می‌کنند بحث دربارۀ جهت آیندۀ کشور را به پیش ببرند.

بوریس آکونین، نویسنده‌ای است که کتابش میلیون‌ها نسخه می‌فروشد اما خارج از کشور زندگی می‌کند زیرا نمی‌تواند سیاست‌های دولتش را تحمل کند. همین وضعیت برای ولادیمیر سوروکین نویسنده هم برقرار است که برای مدتی طولانی به دست سازمان‌های سیاسی نزدیک به دولت آزار و اذیت می‌شد. کیریل سربرنیکف که کارگردانی مشهور در سطح جهان است هم اخیراً و با یورش واحدهای پلیس به تئاترش تحت فشار قرار گرفته است. بالۀ او با نام «نورایف» در تئاتر بلشوی، بعد از مقاومت شدیدِ سیاستمداران محافظه‌کار، سه روز قبل از افتتاح لغو شد. این اتفاق روی من هم اثر گذاشت، زیرا توانسته بودم یکی از بلیط‌های آن روز عصر بلشوی را که سخت هم پیدا می‌شود، به دست بیاورم.

این دست‌اندازی‌ها فقط عدۀ کمی از اهالی روسیه را به رنج می‌آورد. جدا از صداهایی تک‌وتوک در میان طبقۀ روشنفکر مسکو، اعتراضی نیست.

ویکتور ارافیف یک بار به طعنه گفت «ما مردمی خاص هستیم، ما کسانی را دوست داریم که شبیه خودمان باشند، ما هیچ چیز متفاوتی نمی‌خواهیم». ادامه داد که یک دادستان دولتی که در کل، مردم را می‌ترساند، هنوز به آن‌ها نزدیک‌تر است تا یک الیگارش اصلاح‌شده مثل میخاییل خودوروفسکی که با چشمی باز از نظام پوتین انتقاد می‌کند.

اخیراً وقتی در پاسگاه پلیسی در مرکز سن پترزبورگ بودم، به این فکر افتادم که آخر چرا این‌طور است؟ هیچ جای دیگری اینقدر واضح نیست که دولت چگونه تلاش می‌کند شهروندانش حس کنند اهمیتی ندارند. افسر وظیفه حتی سرش را بالا نمی‌آورد وقتی مردم با نگرانی پیشش می‌رفتند، و در برابر ورودیِ دفترها درهای سنگین آهنی گذاشته بودند. درها هر از چندگاهی بر اساس منطقی توضیح‌ناپذیر باز می‌شدند. در دفترها، گزارش‌ها به شکل دستی گرفته می‌شدند. و دیوارها با پرتره‌های فلیکس ژرژینسکی آراسته شده بودند! ژرژینسکی اولین رییس اطلاعات اتحاد شوروی بود. او مردی بود که «وحشت سرخ» را آغاز کرد و ده‌ها هزار نفر را به قتل رساند. یادمانِ او در مقابل ساختمان لوبیانکای مسکو اولین چیزی بود که بعد از پایان اتحاد شوروی سرنگون شد و...، حالا پلیس دوباره پرتره‌هایش را به دیوار آویخته است؟

چرا روس‌ها این چیزها را بدون گفتن یک کلمه می‌پذیرند؟

انفعال و بی‌تفاوتیِ آن‌ها به شکلی ناخوشایند با تقدیرگرایی و ترس از مسئولیت ترکیب می‌شود و رسیدن به هستۀ واقعیت‌های تاریخی را برای بیشتر آن‌ها غیرممکن می‌کند. بسیاری به این واقعیت اهمیت نمی‌دهند که یادمان‌های جدیدی برای استالین در حال ساخت است. روزنامه‌نگاری در مسکو گفت این کار مثل آن است که یهودی‌ها یادمان‌هایی برای هیتلر بنا کنند.

هنوز هم استفادۀ دولت از زور به شکلی متافیزیکی و در مقامِ بخشی از سرنوشت تجربه می‌شود. آلکساندر زیپکو، فیلسوف اجتماعی، می‌گوید اکثریتی عمده از جمعیت هنوز نمی‌تواند بفهمد که در اتحاد شوروی و در نتیجۀ وحشت سرخ، میلیون‌ها نفر جانشان را از دست دادند.

دنیس کاراگودین، ۳۵ ساله از شهر تومسک در سیبری، بعد از سال‌ها پژوهش اخیراً کشف کرد که کدام مقامات سرویس مخفی مسئول این بودند که پدر پدربزرگش استپان را در سال ۱۹۳۸ به‌عنوان جاسوس ژاپن اعلام و اعدام کنند. کاراگودین با در دست‌داشتن این اطلاعات شکایتی علیه آن مسئولان ثبت کرد، با این که مدت‌ها از مرگ آن‌ها گذشته است. او اولین شهروند روسیه است که با اعلامیۀ اعادۀ حیثیت رسمی مقامات راضی نشده است. او می‌خواهد اعدام‌کنندگان را، حداقل به شکل نمادین، به حسابرسی بکشاند. اما اصرار او با بدفهمی و بی‌توجهی مواجه شده است. بحث این است: نمی‌توانید چیزی را که به هر حال اتفاق افتاده است عوض کنید.

عوام‌فریبی، حقیقت‌پوشی، و دروغ

چیزهایی که اینجا درباره‌شان نوشته‌ام را ولادیمیر پوتین اختراع نکرده است. او تنها چیزهایی را کشف کرده است که پیش از آن هم وجود داشتند و آن‌ها را در محاسباتش در نظر گرفته است. ترس از مسئولیت شخصی؟ به حاشیه‌راندن افرادی که طرز فکر متفاوتی دارند؟ تسلیم سرنوشت‌شدن؟ احساس حقارت در برابر بقیۀ دنیا؟ این‌ها خصایصی هستند که دولت باید علیه‌شان اقدام کند. در عوض دولت آن‌ها را تقویت می‌کند، زیرا به کارش می‌آیند. من صرفاً در چند سال آخر متوجه شدم که این ماجرا چه‌قدر مرا آزار می‌ده، وقتی که دیدم حتی دوستان روسِ خودم بیشترشان رفته‌رفته تسلیم عوامفریبی رییس‌جمهورشان شده‌اند.

پوتین حس تحقیر اهالی روسیه دربارۀ اوکراینی‌ها را مشتعل می‌کند، حتی با این که (اطمینان دارم) روس‌ها حسادت می‌کنند که اوکراینی‌ها حالا موفق شده‌اند به اروپا نزدیک‌تر شوند. او حسی برتری اخلاقی و نظامی بر غرب را در میان روس‌ها تقویت می‌کند. این احساس ارتباط کمی با حقیقت دارد، اما دولت و مردم را بیشتر و بیشتر از جهان خارج منزوی می‌کند. پوتین دارد روسیه را از نظام جهانی منشق می‌کند و مردم از این اتفاق هیجان‌زده‌اند. انگار جاذبه‌ای در یک نمایشگاه است، حتی با این که برای بسیاری از روس‌ها، اروپا و آمریکا نقطۀ مرجع اصلی زندگی است.

همان طور که گفتم، پوتین هیچ کدامِ این‌ها را اختراع نکرده است. او فقط یاد گرفته است که چگونه استادانه از آن‌ها استفاده کند و عوام‌فریبی، حقیقت‌پوشی و دروغ را به ذهنیت روسی ارائه کند. این، برای من، مهم‌ترین چیزی است که ۲۵سال بعد از زایشِ دوبارۀ روسیه فهمیده‌ام.

————————————-
پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب را کریستین نف نوشته است و در تاریخ ۲۲ آگوست ۲۰۱۷ با عنوان «The Mysteries of the Russian Mindset» در وب‌سایت اشپیگل منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۵ شهریور ۱۳۹۶ آن را با عنوان «رازِ ذهنیت روسی» و با ترجمۀ سهیل جان‌نثاری منتشر کرده است.
** کریستین نف (Christian Neef) که امروز ۶۵ ساله است، برای اولین بار در ۱۹۸۳ گزارشگر خارجی در مسکو شد. او در ۱۹۹۱ به اشپیگل در مسکو پیوست. بعداً به عنوان معاون دبیر خارجی کار کرد و به تازگی بازنشسته شده است.

[۱] Russia: Faces of a Torn Country
[۲] بازارهای محلی در روسیه [مترجم].