ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 14.03.2006, 15:57
افسون چشم‌های بوف کور

جمشيد طاهری‌پور




١٥


در "بوف کور" تصميم کشتن "لکاته" اراده‌ايست معطوف به گسست قطعی از هستی قديم. شدت و حدت بيماری "راوی"، يعنی تعميق بيگانگی او با "قديم"، موجب و دليل شکل گيری اين اراده است. رفته رفته اما مداوم و گريز ناپذير نابردباری و تقابل قديم با جديد رو به شدت می‌گذارد و به تعارض قطعی نزديک می‌شود:

صدای خنده‌اي‌که متعلق به "پيرمرد خنزرپنزری" است حالا از حلقوم "راوی" شنيده می‌شود:
"من بی اختيار زدم زير خنده، يک خنده خشک زننده بود که مو را..." !!
هم‌زمان با تصميم کشتن "لکاته"، يک جدال سهمگين "قديم" و "جديد" در درون "راوی" سر می‌افرازد که صورت بيان نبرد "مرگ" و "زندگی" در حيات "راوی" است. از تصميم تا انجام فاصله‌ايست که طی آن نبرد قديم و جديد در "راوی"، اوج می‌يابد. در پايان اين نبرد است که ما "راوی" را می‌يابيم، در حالي‌که "جديد" در او مغلوب "قديم" شده است! چرا؟ اين چه سرنوشتی است که ما داريم؟ علت و اساس ناکامی در چيست؟
از "تصميم" تا "انجام" يک سير قهقرائی در "راوی" به ظهور می‌رسد و گسترش پيدا می‌کند که فرجام مشئوم آن مسخ راوی در صورت و سيرت پيرمرد خنزرپنزری است!دو جهش بزرگ در تاريخ معاصر ما بوده که ظاهرا" می‌خواستيم از "قديم" خود بگذريم و يک "جديد" بسازيم ولی حاصل کار غلبه "قديم" بر ما بوده! بعينه مثل جدال قديم و جديد در "راوی" يک سير قهقرائی به ظهور رسيد و گسترش پيدا کرد! و پايان اتفاق و فرجام کار، غلبه قديم از آب در آمده است. آيا اين تصادف يا تناظر هسته واحدی از حقيقت دارد؟ کشاکش ميان "راوی" و "لکاته" در فضائی جريان داردکه در آن "زيبای مثال" و "پيرمردخنزرپنزری" بعنوان نمايندگان يک هستی شناختی و هستی به پايان آمده تأثير فائقه دارند! و چنانچه ديده ايم پايگان اين تأثير در درون "راوی" و "لکاته" است، يعنی جنس و خميره-شان، غلبه "قديم" را بر آنها ممکن و متحقق کرد. آيا اين قاعده و علت و دليل، قابل تعميم و تسری به سير و فرجام دو جهش بزرگ در تاريخ معاصر ما نيست که انقلاب مشروطيت به انقلاب اسلامی فرو غلطيد؟ اگر اين نتيجه گيری درست باشد، پس چرا تصميم "راوی" به کشتن "لکاته" را اراده معطوف به گسست قطعی از قديم توصيف کردم؟ احساس می‌کنم يک جای منطق من می‌لنگد!آن دل قرصی و آن اعتماد به نفسی که مرا تا اين‌جای "بوف کور" آورد،ندارم! حس می‌کنم يک حلقه‌ی مفقوده درقرائت من هست که چشمم آن را نديده. يک حلقه‌اي‌که ذهن من هنوز به آن اشراف و معرفت پيدا نکرده، يعنی درونی من نشده! بايد پيش آقای هدايت بروم...


شب است. باران نم نم می‌بارد. خيابان سوت و کور است و منظره‌ی خاموش و بيجانی دارد. "تويوتاها" که بسيجی‌های مسلح توی آن نشسته‌اند می‌گذرند. از "برادران بسيجی" نمی‌ترسم، به چشم من آشنا می‌آيند. چراغ اطاقش خاموش است. آتش سيگارش را در قاب پنجره‌ی اطاقش می‌شناسم. پنجه گربه خودم را می‌رسانم به پشت در اطاقش. تق يواشی... مرا به جا نمی‌آورد! در نگاهش رنگ ظن و بيمی است که غمگينم می‌کند! سايه ترديدی با اوست، می‌بينم! ترديد دارد جوابم بکند، يک حجب و حيايی، نه! يک آداب دانی نجيب آميخته به حجب وحيا. می‌گويم: چيزی دارم خواهشا از لحاظ خودتان بگذرانيد! و تندی اضافه می‌کنم : محض راهنمائی آقای هدايت! لبخندی پذيرنده و مهربان توی صورتش می‌شکوفد، ازدستم می‌گيرد و آشنا ونوازشگر می‌پرسد:اين شما نبوديد با فرزانه؟ نه؟! می‌گويم چرا! می‌گويد پنجشنبه از فرزانه بگيريد.

- آقای طاهری پور عزيز! دلت با سرت سازگار نيست! با سرت يک جور فکر می‌کنی و با دلت يکجور ديگر! توی دلت فکر می‌کنی: " تصميم کشتن "لکاته" اراده‌ايست معطوف به گسست قطعی از هستی قديم. " نه پدر جان! دلت را قرص کن! اين را که دل لرزانت گفت و تو هم فکر نکرده برداشتی و نوشتی درست نيست!
زير"قطعی" خط کشيده! چند بار هم خط کشيده! معلوم است عصبانی خط کشيده، چون کاغذ نوشته پاره شده!! در حاشيه نوشته: قطعی!!... حکما چون کارد قصابی توی دستش ديده! حکما چون حرف کشت و کشتار درميان بوده!... تمام آن يک جمله را دورش خط کشيده! بعد يک فلش دراز کشيده آمده پائين صفحه و در پائين صفحه اين چند خط را نوشته:
"مزخرف است پدرجان! اين حرف دلت که می‌گويد:" در بوف کور تصميم کشتن لکاته اراده ايست معطوف به گسست قطعی از هستی قديم" تماما مزخرف است!حکما "من سابق" شما دل دل کرده، چون عينا" مثل تحليل‌های کليشه ای سابق است- يک کليشه‌ايکه هفتادسال است هربچه محصلی وقتی ديد شاشش کف کرده توی انشا‌هايش می‌نويسد، ارزش نوشتن و خواندن دارد؟ اين گنده گوئی پيچيده در زرورق هزاران هزاربار مصرف شده‌ی رمانتسيسم انقلابی، عق آدم را بالا مياره- ببخشيدها! خواستيد نوشتم."

به دلم می‌گويم: اگر اراده‌ی قطعی در کاربود، چه لزومی به نوشتن "بوف کور" بود! بعد می‌بينم دلخواه را جای واقعيت نشانده‌ام!- اين يکی از سرچشمه‌های اصلی گمراهی در نزد من بوده است- دلم در آرزوی يک اراده‌ی قطعی پرپر مي‌زند، بی اراده و چشم بسته اراده‌ی "راوی" را قطعی به خودم تلقين کردم! اين آقای هدايت از دل آدم هم خبر دارد! آن صحبت کارد و کشتار هم حقيقت دارد! راست گفته: ما قطعی را کاردی و قصابی می‌فهميم! قاطعيت در قاموس ما بگير و ببند و کشت و کشتار معنی می‌دهد! اصلا يک ايراد کلی‌تری به نظرم مي‌آيد. يعنی بعد از خواندن يادداشت آقای هدايت، چند بار آن جمله خودم را پائين بالا کردم به نظرم رسيد: يک روحی دارد آن جمله ی من، روحی که حکم می‌کند همه مثل " من" فکر کنند! از لحن کلام، تشر انحصار حقيقت بگوش می‌رسد!دارد دولت تعين می‌کند! اين طور نگفته که ديگران را هم‌ با خود و هم‌راه خود به فکر کردن دعوت بکند. دعوت به جست‌وجوی مشترک توش نيست! هرچه هست تبختر علامگی و مطالبه‌ی پيروی و اقتدا است! عجب روح متفرعن مستبدی!!

"راوی" در مرگ، زندگی می‌جويد. لحظه‌اي‌است که مرگ زندگی و زندگی مرگ است! اين عمق تنهائی و بيگانگی کسی است که ميان عقايد و باورهای خود و واقعيت زندگی‌اي‌که جريان دارد دره‌ای هولناک و پر ناشدنی ديده! رشته‌های انس و الفت او با عقايد و آدم‌هايی که پيش از اين در چشمش مانوس و آشنا می‌آمدند، پاره شده! و اکنون هر آن‌چه را که از آنان می‌شنود و می‌بيند،اين دنيائی که به آن خو کرده اند، اين زندگی که لاشه‌ی آن‌ را مثل يابوهای سياه لاغر- يابوهای تب لازمی که سرفه‌های عميق خشک مي‌کنند- روی گرده‌ی نحيفشان می‌کشند، برايش قی‌آور است. هر آدمی در چنين موقعيتی يک شورشگراست! پاهايی که شورشگر را راه می‌برند "شيفتگی" و "نفرت" هستند و من نمي‌دانم چه خاصيتی در اين پاها است که شورشگر را، چه بخواهد يا نخواهد،چه بداند يا نداند، به"معبد" می‌برند! او را به جايی می‌برند که قانونش تعبد است و بايد پاسدار عبد و طاعت و بندگی باشد و.... چنين است وقتي‌که چشم باز می‌کند خودرا مي‌يابد در "حبس سايه‌ها". جديد را می‌بيند مغلوب قديم است و درداندود و حسرت بار ناتوانی خود را فرياد می‌زند: "نميتوانستم خود را از دست او - از دست ديوی که درمن بيدار شده بود نجات بدهم !"

از وقتی چشم‌مان را باز کرده‌ايم چندتا سفارش به ما کرده‌اند و هی هم توی گوش ما خوانده‌اند هيچوقت يادت نره! يکيش اين‌ست که به ما آموخته‌اند برهنه بودن چيز بدی است! پيش ديگران که اصلا و ابدا! همين آموزه يک بلاهايی سرما آورده، آن سرش ناپيدا! ما را معتاد دروغ و تقلب کرده، ما را معتاد کرده با صورتک زندگی کنيم تا آن‌جا که بدون نقاب آب هم نمی‌خوريم! "پدران ما چه حقی داشتند که برای ما تصميم بگيرند". پيش آمده که يک فقيه می‌بيند وضع و حال مردم طوری است که از همين بايد يک صورتک بسازد برای پنهان نگهداشتن چهره‌ی حقيقی خودش! و ديده‌ايم که شدنی است هرچند "زندگی با خونسردی و بی‌اعتنائی صورتک هرکسی را بخودش ظاهر ميسازد... ميفهمند که اين آخرين صورتک آنها بوده و بزودی مستعمل و خراب ميشود، آنوقت صورت حقيقی آنها از پشت صورتک آخری بيرون ميايد. "ص:١١٥
اين کودک ماندگی که ما بدان مبتلا هستيم، اين که معنا و مقصد در زندگی ما همان است که پدران ما به ما آموخته اند و اجبار ما اين است که نقاب افکار و عادات آنها را بر صورت داشته باشيم، يا مثل سايه پا در جای پای آنها گذاشته واز دنبالشان گام بسپاريم، ما را انباشته از "افکار سياه" کرده است! به اين ترتيب دور ريختن افکار سياه، و پيدايی آن معنا و مقصد در زندگی که ما را از کودک ماندگی‌مان برهاند، و به‌ ما تشخص و فرديت ببخشد، با فراموش کردن آن آموزه که زير گوش ما خوانده‌اند؛ "برهنه بودن چيز بدی است!" در ارتباط است.

"راوی" با نيروهايی دست به گريبان است که از او قوی‌ترند:

يکی از برجسته‌ترين ارزش‌های کتاب هدايت کنار زدن چادر جهل و خودفريبی‌هايي است که ما به سر خودمان کشيده‌ايم تا کسی عيب و ايرادهای ما را نبيند. يک بيماری مزمن در نزد ما پرده پوشی نقص‌ها و ضعف‌هائي است که موجبات شکست و ناکامی هستند و جالب است که رايج‌ترين برهان، هميشه اين بوده: "از ما قوی‌تر بودند!". نشنيدم از خود بپرسيم "چرا ضعيف‌تر بوديم؟"، اگر هم صدايی بوده، بيش‌تر هياهو بوده!فيس و افاده فروختن بوده، پاشيدن گند و کثافت بوده توی صورت يک آدم دم دست! پنهان کردن خود بوده، اثبات "قديم" خود بوده... و چه مي‌دانم چی نبوده!؟
ما از نگاه کردن به خود می‌گريزيم! يک فکری با ماست که نمی‌گذارد به خود نگاه کنيم و ضعف و نقص خود را بشناسيم! کاری اگر بايد کرد، برهنه کردن اين فکراست، فکری که - کم يا زياد- ريز و درشت به آن معتاديم، همه به آن آلوده‌ايم!
آيا انسان وجودی موروثی است؟ آيا من موجودی موروثی هستم؟ آيا فرزندان ما موروثی هستند؟ با تبختر علامگی به ما آموخته‌اند: "انسان محصول شرايط است"! به نظر من در جوهر و ماهيت هيچ فرقی نيست ميان آن که باور دارد انسان محصول شرايط است، با آن کس که بر اين اعتقاد است که هست و نيست آدمی در يد قادر مطلق متعال است! هر دو به يکسان انسان را مصلوب الاراده، بی‌اختيار و بدون آزادی می‌طلبند و می‌نگرند! هردو به يکسان از مسئول شناختن انسان می‌گريزند! هيچ فرقی ميانشان نيست!
انسان به همان اندازه که در شرايط هستی خود چون و چرا می‌کند انسان است و اگر می‌بينيم ما از چون و چرا در کرد و کار خود گريزانيم يک سر چشمه‌اش خلاصه کردن انسان در شرايط هستی اوست. "راوی" در شرايط هستی خود چون و چرا می‌کند، تمام کتاب هدايت، کند‌و‌کاو شرايط هستی ماست، چرا چنين است؟ چه منطقی در ميان است؟ يک وجه منطق اين است که شرايط ساخته و پرداخته آدمی است. آدميان شرايط هستی خود را مي‌سازند، اما اين وجه اصلی منطق کار نيست! وجه اصلی کتاب هدايت توضيح بيگانگی انسان با شرايط هستی خود است، نشان‌دادن شرايط هستی در تعارض و بيگانه خويی با انسان است و از همين جاست که ما "راوی" را در تقابل با وجود موروثی خود می‌بينيم، درتقابل با ارث و ميراث‌هايی که او را ناتوان و در کودکی‌اش متوقف کرده‌اند، درستيز با سايه‌ها، و افکار و عاداتی که او را در حبس خود دارند. پيام نيرو بخش کتاب از درون همين تقابل و ستيز است که به گوش می‌رسد: اگر در برپا ساختن يک هستی جديد ناتوانيم، دليل و موجب‌اش حضورهستی قديم در خود ماست. دليل و موجب-اش، شيفته سری و دلبستگی به قديم خود ماست.

گفته شده ناخودآگاهی زن، نرينه و ناخودآگاهی مرد، مادينه است. اگر اين حرف درست باشد، زن در تاريکی ناخودآگاه خود غرقه در خشونت و شرارت و ترس و دهشت، غرق در اسارتی مردانه است! شايد به همين خاطر است که او مرد را در کند و زنجير افسون خود می‌طلبد! اما چيزی که هست؛ درلايه‌های اجتماعی مختلف، درنسل‌ها و گروه‌های سنی متفاوت و در لايه‌های فرهنگی - انديشگی مختلف، اين روحيه، تبارز پارادوکسال عجيب و غريبی دارد. آيا نمی‌توان گفت که در بطن اين گوناگونی تبارز تناقض‌نما چيزی پنهان است؟ چيزی از گذشته‌های دور و دردناک، چيزی مرده،کرم انداخته و در حال تجزيه! که تباه می‌کند، ستم می‌کند و سياه بختی و اسارت به‌بار می‌آورد!؟ به نظر می‌رسد روح نرينه شروری پنهان است؛ روحی که اهانت می‌کند، تحقير می‌کند، روحی که هم قدرقدرت است و هم ذليل و زبون است، هم فرمان می‌دهد و هم فرمانبر است، هم غلام و برده است و هم سالار و سرور است! روحی معتاد و بيمار تمکين و تسليم ! روحی شکنجه ديده و شکنجه گر و در هر حال زن ستيز و زن ذليل که می‌خرد و می‌فروشد ! ارباب مزرعه‌ی تن و برده مزرع تن . زن؛ روح ديگر و نگاه ديگر می‌خواهد، روحی که خود را زن بفهمد و نگاهی که خود را زن ببيند، مطالبه‌ی اساسی همين است.

زن، در"بوف کور" - اثيری يا لکاته - سرشت ثابتی دارد؛ افسونگر است. يعنی روح مرد را- که مادينه است- در زندان انحصار خود می‌طلبد! من، به تجربه ديده‌ام ميان زندان و خشونت يک رابطه‌ی درونی وجود دارد، منظورم اين است که زندانی و زندانبان، به يکسان قربانی خشونت می‌شوند. به اين معنی که هر دو به خشونت عادت می‌کنند، معتاد خشونت می‌شوند و آن‌را يک "حقيقت ساده" می‌پندارند! افسون زن در"بوف‌کور" اکسير مرگ است، ارمغان روح مرده‌ی ماست و از تاريک غرقه در خشونت و شکنجه و وحشت "نا خودآگاه" مي‌آيد و هم از اين رو تباهی و خشونت و مرگ می‌زايد! اختيار و آزادی زن در گروی بيرون آمدن او از تاريکی "ناخودآگاهی جمعی"، اين نرينه ايست که او را در اسارت دارد؛ پيرمردخنزرپنزری!
درکتاب هدايت، صدايی که شنيده می‌شود صدای گفت‌وگو است و اگر مرگ – خشونت – حرف آخر را می‌زند، نتيجه‌ی حضور "قديم" در "راوی" و نيز در "لکاته" است که نمی‌گذارد خود را از دست "ديوی" که در او بيدار و حاظريراق ايستاده نجات دهد. خشونت و مرگ کار "پيرمرد خنزرپنزری" است! تلقين "سياهی افسونگر" است. خواست حقيقی گفت‌وگو است. آنها فهم يک‌ديگر را طلب می‌کنند. از فسق و فساد و تباهی رويگردان هستند. آرزوی آنها يک رابطه‌ی انسانی است که در دو سوی آ ن دو فرد ايستاده‌اند، صاحب اختيار و آزادی اما روح شرور نرينه زيبای مثال، طلسم خنزرپنزری، راه بر چنين رابطه‌ای فرو می‌بندد:

پرده‌ها از جلوی چشم "راوی" به کنار رفته‌اند. "لکاته" آن خاصيت دلربايی سابق را به کلی ازدست داده و ديگر همان‌کس نيست اما خاطره زيبای مثال، "يادبود"های "قديم" باقی و مايه تسلی‌اند و اين رشته‌اي است که من ديده‌ام بسياری کسان با آن طناب دار "جديد" را می‌بافند!

"راوی" در "لکاته" خاطره عشق ازلی، خاطره زيبای مثال را باز می‌جويد و اين در حاليست که تصميم گرفته "لکاته" را بکشد. می‌داند که بايد از او بگسلد در عين حال دلبسته به اوست! پس تا دريدن راهی است که او در هر گام حضور"قديم" را در خود تجربه می‌کند: "همه شکلها، همه ريخت‌های مضحک، ترسناک وباور نکردنی که در نهاد من پنهان بود... همه آنها را آشکارا ميديدم – اين حالات را در خودم ميشنا ختم و حس ميکردم... همه اين قيافه‌ها در من و مال من بودند، صورتکهای ترسناک، جنايتکار و خنده‌آور که بيک اشاره سرانگشت عوض ميشدند،- شکل پيرمردقاری، شکل قصاب، شکل زنم همه اينها را در خودم ديدم، گوئی انعکاس آنها درمن بوده- همه اين قيا فه‌ها در من بود ولی هيچکدام از آنها مال من نبود. "
درچشم "راوی"، عشق او به "لکاته"، يک "عشق نااميد" می‌آيد. اکنون او را انديشه‌ی "جبران" اين عشق نوميد درمی‌نوردد و تصميم او رنگی از انتقام به خود می‌گيرد: "... تصميم گرفته بودم که اين لکاته را هم با خود ببرم تا بعد از من نگويد: "خدا بيامرزدش، راحت شد!"
در تکوين اين تصميم است که "مخلوط روحيه‌ی مرد قصاب و پير مرد خنزرپنزری" در او شکل می‌بندد:


"راوی" در آستان دريدن است اما در همين آستانه حوادثی پيش آمده که اگر معنای آن دانسته نشود درک فرجام کار در‌هاله‌ی ابهام باقی خواهد ماند! چه انديشه‌هايی مطرح هستند؟ به روی چه انديشه‌هایی لباس داستان کشيده شده؟ کند و کاو افشاکننده‌ای بايد باشد! چرا نه!
"رفتم دم رخت‌خواب"، اين ضربآهنگ کلام، اين جور رفتن کنار رختخواب،چيزی را در ذهن تداعی نمي‌کند؟ "کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او"، درذهن من همين لحظه را تداعی می‌کند؛ مرده‌ی زن اثيری در رختخواب، لحظه‌ای که "راوی" برانگيخته شد تا روح چشم‌های سياه افسونگر را روی کاغذ بکشد! پيرهن "لکاته" که "راوی" برداشته، همان پيرهن ابريشمی "زن اثيری"است و طوری توصيف شده که انگار از روی گوشت تن زن اثيری برداشته: "... ديدم که پيرهن او را برداشته‌ام، پيرهن چرکی که روی گوشت تن او بوده،"! وصف کشتن "لکاته" نيز ذهن را مستعد همين برداشت می‌کند: "همانطوريکه تصميم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکه تکه ميکردم" که يادآور تکه تکه کردن گوشت تن "زن اثيری" است! اين را هم که نوشته: "اينکار را ميبايستی شب انجام مي‌دادم که چشمم در چشم لکاته نمي‌افتاد، چون از حالت چشمهای او خجالت ميکشيدم، بمن سرزنش ميداد" کنايه‌ای از "زن اثيری" در خود دارد.
چرا اين ملاحظات مهم‌اند؟ کدام انديشه پشت اين ملاحظات ايستاده؟ پاسخ اين است‌که اولا" محرز مي‌شود، "اتفاق" با سرانگشت خاطره "زيبای مثال"- هستی شناختی به پايان آمده- در شرف وقوع است! و ثانيا" تقارن لحظه اتفاق با لحظه نقاشی روح چشم‌های زن اثيری به روی کاغذ، موئيد اين انديشه است که عشق و نفرت "راوی" به "لکاته"، صورت بيان گير و دار اوست در سير و سفر پر بيم و اميد از اقليم تاريک "ناخودآگاهی جمعی" برای رسيدن به شهر روشن "خود آگاهی فردی". سير و سفری که – چنانچه آگاهيم- به مقصد نمی‌رسد!
انديشه‌ی مهم ديگر: ازخودم می‌پرسم چرا صادق هدايت تا به اين اندازه نمايان و اَشکار خواست تأکيد کند آن گزليک دسته استخوانی که "لکاته" را می‌درد از بساط پيرمرد خنزرپنزری به دست "راوی" می‌رسد؟ روحيه‌اي که فکر و تصميم کشتن و دريدن "لکاته" را در "راوی" تکوين بخشيد، "مخلوط روحيه‌ی قصاب و پيرمرد خنزرپنزری" بود و حالا روشن و آشکار گفته مي‌شود؛ آلت و وسيله‌ی قتاله نيز همان گزليک بساط پيرمرد خنزرپنزری است. اين هم جالب است که خريدار و آورنده، "ننجون" يعنی همان دايه است که ادامه‌ی "حکيم باشی" در زندگی "راوی" و حلقه ارتباط و پيوند او با "گذشته" است! به اين ترتيب هدايت روی انديشه‌ی فوق‌العاده بااهميتی لباس داستان کشيده است: ناکامی و مسخ "راوی"، نفخه ی مشئوم هستی قديم است و نيز او تأکيد می‌کند دريدن و کشتن زن لکاته در بستر همآغوشی، يکسره به "هستی قديم" تعلق دارد! در پرتوی اين انديشه‌ها ژرفای نا فرجامی "راوی" را که در گسست قطعی از" قديم" ناتوان برجا ماند می‌توان ديد و باز شناخت: اگر در دستيابی به "هستی جديد" ناتوانيم، اگر کودک ماندگی ما را پايانی نيست و اختيار و آزادی از ما می‌گريزد! بن‌مايه‌اش حضور هستی قديم در خود ماست. بن‌مايه اين "مرده متحرک"، اين "مخلوط نامتناسب عجيب"، اين وجود محبوس در حبس سايه‌ها، اين آدم گم کرده معنای زمان است که مائيم!

ديگر لحظه دريدن رسيده! اندوهگينم می‌کند. به چند صفحه آخر کتاب "هدايت" رسيده ام. در اين صفحات پايانی کتاب، همه ی آنچه در رمان "بوف کور" آمده، به طور فشرده ای باز گوئی شده است تا خواننده حقيقت تلخ ناتوان بودن "راوی" در رسيدن به فرديت خود و اختيار و آزادی را در پيوستگی و تماميت آن باز بخواند و در يابد. شب زندگی "راوی" در حبس سايه‌ها، در بستر خاطره عشق ازلی، در افسون چشمهای زيبای مثال، در جذبه سحر کننده بساط خنزرپنزری، نمی‌تواند به صبح اختيار و آزادی راه بگشايد. "راوی" در افسون نگاهی که اراده از او می‌ستاند، در دهشت مسخ به پير مرد خنزر پنزری تبديل می‌شود:

چه بايد گفت؟! با کدام کلام! هرچه شده، هرچه هست، حقيقت دارد! "اتفاق" افتاده! "من پيرمرد خنزرپنزری شده بودم"! دايره تناسخ در زندگی حقيقی "راوی" بسته می‌آيد. خروش حسرتبار او صدای اين انسداد است. آيا اين صدا را نمی‌شناسيد؟ آيا صدای انسداد زندگی امروز ما نيست؟ صدای آن "پيش آمد" نيست که برای ما "اتفاق" افتاد؟
درخشش هنر صادق هدايت و نبوغ او در اين است که روح "اتفاق" را، جان "پيش آمد" را به دست داده است:

"... جلو پيه‌سوز مشتم را باز کردم، ديدم چشم او ميان دستم بود... "

آه... هفتاد سال، نه! هزار و هفتاد سال است اين چشم با ماست! همه چيز بر مي‌گردد به ماهيت نگاه ما.


ادامه دارد

بخش‌های پيشين:

قمست اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم